از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۲۷
آبان

جمشید پوراحمد
استاد داودی؛ به مناسبت روز کودک و یادداشت ارسالی بنده به بانی فیلم با عنوان «کودکانی که کودکیشان را دزدیده! » منتشر نشد!

منی که نام شراب از کتاب می‌شستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد
کنون که کاتب دکان می‌فروش شدم
فضای خلوت میخانه خرقه‌پوشم کرد

استاد داودی؛ نه به اندازه شما که با نوشتن هر خط و جمله‌ای از واقعیت با خط و نشان، تهدید و در مواقعی آتش زدن مواجه هستید، اما به عنوان شاگردی که در این سال‌ها برایم کم نگذاشتید و دستم را گرفتید و امروز خود می‌توانم «هر» را از «بر» تشخیص دهم، و اینکه در شهر کم رنگ و بی رونق مطبوعات چه خبر است؟! پس گله و شکایت ندارم، اما به دلیل متفاوت بودن شما، انتظار تغییر دارم.
استاد داودی؛ چنانچه دقت کرده باشید، خداوند هم بسیار تغییر کرده! یادتان هست که آدم و حوا را فقط برای چیدن سیبی از بهشت بیرون کرد؟! اما امروز به خاطر اختلاس‌های به اندازه ساختن و آبادی یک کشور، هیچ اختلاسگری را نه تنها بیرون نمی‌کند که حتی به این غیورمردان و زنان دزد، قدرت و امتیاز هم می‌دهد! در تئاتر، سینما و سینمای خانوادگی به تغییر و پیشرفت‌های باور نکردنی و خارق‌العاده ای دست یافته‌ایم!
ما که روزی در برنامه‌های طنز تلویزیون حتی نمی‌توانستیم از لهجه و یا گفتن واژه «مرسی» استفاده کنیم و همه اینها جزو خطوط قرمز تلویزیون بود، امروز و با افتخار هر آنچه بخواهیم می‌گوئیم و هر سخن سخیف دیگر را بر زبان جاری می‌سازیم؛ دیگر نشستن پشت موتور برای بانویی دیگر لازم به قرار دادن کیف حائل نیست و مانند گوگوش که دست بر شانه‌های بهروز وثوقی هم می گذاشت، بازیگران هم همانطور رفتار می‌کنند. زن و مرد فرت و فرت سیگار می‌کشند، میز، پیک، شیشه مشروب و نوشیدن آن را هم که خوشبختانه بسیار داریم!
اما در زمینه قلم و نوشتن تغییری که نداشتیم هیچ، تخریب هم داشته‌ایم و دقیقا لهجه و مرسی خط قرمز مطبوعات شده‌!
استاد داودی؛ جنابعالی خود مستحضر هستید، بنده و ما نمی‌توانیم یادداشت «کودکانی که کودکیشان را دزدیدند» را منتشر کنیم، اما تصاویر تمام اتفاقات در دنیای مجازی را پخش می‌کنیم اما با این تفاوت که ما عادلانه می‌نویسیم اما نانویسنده‌ها «هر کسی از ظن خود را می نویسند!»
چشم‌ها بی‌مصرف خواهند بود، مادامی که ذهن‌ها کور باشند.
حال که می‌توانیم پس از مسئولین قدردانی و تشکر هم می‌کنیم!!
مسئولی نوشته بود انتشار حجم بالای محتوا، عامل کندی و اختلال اینترنت کشور است! خواننده‌ای هم در جواب آقای مسئول نوشته بود این توجیه و دلیل درست مثل این است که بگوییم مهمترین عامل افزایش طلاق، ازدواج است!
مسئول نابغه عزیزی دیگری هم نوشته بود، دقیقا در کشور ۴۷ هزار مدرسه بدون خدمتکار داریم، اما نفرموده بودند چه تعداد مدرسه فاقد استفاده و چند فرزند گرسنه و چند معلم گرفتار و ناامید از چرخاندن چرخ زندگی‌شان داریم….!
دنیای وارونه‌ای است؛ هم داریم و هم نداریم!

  • جمشید پوراحمد
۲۷
آبان

جمشید پوراحمد
(با الهام گرفتن از سخاوت برنامه‌ساز جوکر و اسپانسر آن بانک شهر!)
نمی‌دانم چه اصراری داریم که به این بیهودگی، روزمرگی و گذشت زمان بگوئیم زندگی؟!
سالهاست که مرده‌ایم و خود را به نفهمی زدیم‌! یا به مرگ فکر می‌کنیم و یا دنبال رتق و فتق امور مردگان دور و نزدیک خود هستیم.
احمد‌ یکی از دوستان، جوان چهل ساله مجرد با شناسنامه انسانیت و جوانمردیش، به اتفاق پدر، مادر و برادرش در یکی از شهرک‌های نابسامان نزدیک تهران در یک واحد چهل متری مستاجر و مشغول مرده‌گی هستند!
احمد با یک ماشین پژو که هر روز در خدمت تعمیر و تعمیرکار است، در اسنپ روزگار را سپری می‌کند.
پدر احمد دیابت دارد و مادرش ناراحتی قلبی و برادر کوچکش که سال قبل کلیه فروخته و دچار عفونت شدید شده، خانه نشین است!
احمد در آپارتمان چهل متری‌اش، یک بخش مراقبت‌های ویژه خانوادگی هم دارد!
اردیبهشت ۱۴۰۳ «همین چند ماه پیش» پدر احمد به ابدیت پیوست و احمد برای هزینه کفن و دفن پدر تنها سرمایه زندگی -«ماشینش»- را فروخت و امروز به حول و قوه‌ی الهی در خوشبختی کامل‌ بسر می‌برد! به اتفاق دیگر اعضای بیمار خانواده در اطراف همدان چادرنشین شده و خود در حاشیه جاده به ماشین‌های عبوری آب، چایی و نوشابه می‌فروشد؛ او در استخر بدبختی، فقر و فلاکت هر روز شنای مرگ می‌کند.
***
شخص پاچه‌خواری برای پرویز خطیبی نامه فدایت شوم با موضوع موسیقی نوشته بود. خطیبی نامه را به علی تابش نشان می‌دهد، چون علی تابش شخص پاچه خوار را می شناخته و بعد از خواندن نامه، می‌گوید؛ شاید که متنبه شده باشد؟!
پرویز خطیبی در جواب می‌گوید؛ دو، ر، می، فا، سل، لا، سی نوشته‌اش غلط است… و اضافه می‌کند، موسیقی تنها زبانی است که نمی توان با آن دروغ گفت، حتی یک کلمه! و نوشته این شخص موسیقی ندارد!
***
در یکی از برنامه‌های جوکر، شخص برنامه ساز، در میان یکی از بخش‌ها، از طرف اسپانسرش بانک شهر می‌گفت؛ چنانچه شما «البته آنلاین» ده نفر را برای افتتاح حساب به بانک شهر معرفی کنید به شما مبلغ هفتاد هزارتومان و به شخصی که افتتاح حساب می‌کند مبلغ سی هزار تومان پرداخت می کند!!
این پیشنهاد به معنای واقعی نت موسیقی اش از بنیاد غلط و حتی در حد ضرب گرفتن با پشت قابلمه هم موسیقی ندارد!
به اعتقاد بنده این پیشنهاد یعنی توهین و سوءاستفاده از شرایط غم‌انگیز اقتصادی اکثریت مردم جامعه.
قابل توجه برنامه‌ساز جوکر؛
شمایی که خنده‌های بی‌امان‌تان در برنامه از حال خوب‌ و پشتوانه مالی خوب‌تر شما خبر می‌دهد، پیشنهاد می‌کنم به جای این ترفندهای تبلیغاتی و چنین پیشنهاد‌های اغواگرانه‌ای، بهتر است ما هم در کنار همین مردم مستاصل، برویم لباس خرس، گربه و خروس بپوشیم و جلوی پیتزافروشی‌ها بایستیم، یا در همین خیابان انقلاب، برای کاسبان مدرک و پایان‌نامه فروش‌، داد بزنیم و یا دستفروشی کنیم و از مامورین محترم سدمعبر شهرداری کتک بخوریم و توهین بشنویم! از نظر من این کارها بسیار بهتر از پیشنهادی‌ست که شما و بانک مربوطه‌تان به خورد خلق‌الله می‌دهید!
یادمان باشد اگر در زندگی‌مان شمع روشنی داریم، چنانچه با شعله آن شمع بتوانیم شمع خاموشی را روشن کنید، برد با ماست در عین حال که برایمان هزینه‌ای هم ندارد…!

  • جمشید پوراحمد
۲۷
آبان

یادداشت / جمشید پوراحمد
بی معرفتی و بی شعوری همسایه دیوار به دیوار بی‌سوادی است، ربطی هم به معلومات و تحصیلات ندارد!
بی‌سوادی یعنی تمام کافه‌های شهر را دور زده باشی اما یکبار گذارت به کتابفروشی‌ها نیفتاده باشد!
طی آزمایشی تعدادی کک را داخل شیشه قرار می‌دهند و درب شیشه را می‌بندند، روزهای اول کک‌ها جنب و جوش خیلی زیادی دارند و میزان ارتفاع پرش آنها خیلی زیاد است، سه روز بعد که درب شیشه را باز می‌کنند، نکته تلخ و جالب اینکه کک‌ها مثل سه روز قبل نیستند و جنب و جوش زیادی ندارند!
وقتی کک‌ها را از شیشه بیرون می‌آورند قدرت جهش خود را از دست داده و مهم اینکه کک‌های نسل بعدی، یعنی فرزندانشان هم قدرت جهش ندارند.
این الگوی رفتار، عادت‌ها، طرز فکر از نسلی به نسل دیگر انتقال پیدا می‌کند و این واقعیت دقیقا شبیه زندگی اکثر نوجوان و جوانان کشور است. مگر باورپذیر است که جوان ایرانی در صف‌های کیلومتری فلان آبمیوه، پیتزا، کبابی، جگری و بستی فروشی، برلیان زندگیش «زمان» را به اضافه کل موجودی کارت بانکی‌اش را پرداخت کند، برای یک خوردنی و نوشیدنی یک برند(؟!) یا در راه بندان‌های طاقت‌فرسای جاده چالوس با درست کردن جوجه کباب، کشیدن قلیان و بازی حکم همراه با موسیقی، رقص و آواز زنده، روزگار سپری کند و به خیال خود خوشگذرانی خاطر انگیز و رومانتیک در کنار پارتنر خود داشته باشد اما حاضر نباشد برای چند دقیقه هم که شده جلوی یک کتابفروشی بایستند و ببینند فلان کتاب را کی نوشته، چی نوشته و چرا نوشته؟! این جماعت حاضر نیستند به یک فرهنگسرا برای دیدن یک اثر فاخر فرهنگی و هنری بروند؛ حاضر به دیدن یک فیلم هنری ارزشمند نیستند، اما برای تماشای «فسیل» بلیت، پیش خرید می‌کنند، عشق، پارتی، بزن و بکوب و ابتذال باشد، هر که و هر چه می‌خواهد باشد!
برای پارتنرش تا آنسوی جهان برای هیچ می‌دود، ولی حاضر نیست برای مادر دلسوخته و پدر دردمندی که جوانی و هستی‌شان را به پای فرزند و فرزندان گذاشته قدمی بردارد. پدری که برای سختی و فشار روزگار کمر خم می کند، تا سرخم نکند، اما همین پدر در مواقعی برای آسودگی و آینده فرزندش حاضر است سر هم خم کند!
تنها چیزی که این نسل دور از واقعیت، مدعی آن هستند «عشق است» که متاسفانه در این مورد هم، درک درستی ندارند.
دونالد واش در کتاب گفت‌وگو با خدا می گوید که روابط شکست می‌خورند، چون ما می‌خواهیم طرف مقابل را تغییر بدهیم!
این جوانان خام احساساتی، فکر می‌کنند عشق یعنی پیدا کردن یک معشوق ایده آل. اما عشق یعنی تبدیل شدن به یک آدم درست و ایده‌آل. عشق حاصل تغییر عاشق است، نه معشوق.
وقتی عاشقی که تغییر را از خودت شروع کنی.
لئو تولستوی در «جنگ و صلح»
جمله زیبایی دارد؛
«این زندگی قبلاً دردناک بود، اخیرا وحشتناک شده…»

  • جمشید پوراحمد
۲۷
آبان

ادداشت / جمشید پوراحمد
در یکی از مناطق زیبای بین جنگل و کوهستان؛ متوجه شدم که هیچ چیزی سر جایش نیست، همه چیز فقط آنقدر تکرار شد که عادت کردیم به هرکسی بگوئیم هنرمند و استاد!
آنچه می‌دانم، استاد یعنی کسی که به دانش والایی رسیده و در آن دانش صدرنشین است‌ و مترادف استاد، می‌شود خبره، زبردست و کاردان…
اوستاد و یا همان اوسای عام به کسی اطلاق می شود که در کار خود ماهر و حاذق است.
خوانده بودم، استاد به انگلیسی«the master» نام فیلمی در ژانر درام است؛ ساخته کارگردان آمریکایی پل تامس اندرسن.
در این فیلم واکین فینیکس، فیلیپ سیمور هافمن و ایمی آدامز بازی کرده‌اند.
فیلم داستان یک سرباز سابق نیروی دریایی به نام فردی کوئل را روایت می‌کند که بعد از جنگ جهانی دوم به خانه باز می‌گردد و خود را درگیر مشکلات روانی می‌بیند. او به دلیل اختلالات روانی‌اش، از جامعه گریزان و با شخصی به نام لنکستر داد آشنا می‌شود.
لنکستر به عنوان استاد فردی سعی می‌کند او را با روش‌های متافیزیکی مخصوص خود درمان کند و…
***
توجه داشته باشید که استاد و هنرمندی که موضوع یادداشت نیاکان به قیمت خوردن ماهی سفید است، استادی کاملا متفاوت، رومانتیک و حساس است!
استاد،‌‌ ویولن می‌زند و با در نظر گرفتن رافت اسلامی، دو دانگی هم صدا دارد! در جشن عروسی و شب‌نشینی‌ها به اتفاق یکی از پسرانش برنامه اجرا می‌کند، دستش به دهانش می‌رسد، سواد موسیقی‌اش از شوپن کمتر و از بتهوون بیشتر است!تحصیلاتش در همسایگی دبیرستان بوده و با روابط اجتماعی، کارد و پنیر است!
اما این استاد شصت و پنج ساله، جدای اینها، هنرهای کیمیا و نادری هم دارد!
استاد سندرم خوردن‌، کشیدن (با هر وسیله‌ای) و تعدد ازدواج دارد(!)
استاد بعد از چهار بار ازدواج موفق(!) در تدارک گرفتن همسر پنجمش است؛ خانم دکتری متخصص آمپول زدن!
خانم دکتر به دلیل محبت و احترامی که نسبت من داشت، در اولین ملاقات در یک قهوه‌خانه روستایی به اتفاق نامزدشان، استاد، به اندازه یک لیوان کاغذی از «قوّتوی» دست سازش را به من هدیه دادند. مدتی بعد در تهران یکی از فرزندان بنده که خود تراپیست است و به اطمینان تائید پدر به اندازه یک قاشق مرباخوری از آن قوّتوی خانم دکتر را میل کردند و برای ۲۴ ساعت در بیمارستان بستری شدند!
استاد در قهوه‌خانه محل ملاقات فرمودند؛ شما قرار بود به منزل ما تشریف بیاورید و بعد از خوردن ماهی سفید، درباره نیاکانم بنویسید؟!
پرسیدم که آیا نیاکان شما چه حماسه‌ای آفریده اند؟ در جنگی بزرگ حضور داشتند؟ در حفظ و حراست فرهنگ و هنر کوشا بودند؟!
استاد فرمودند؛ نیاکان ما سازی را ساختند که صدایش از ویولن قوی‌تر و از سنتور ضعیف‌تر بوده!
پرسیدم ؛ عکسی از این ساز منحصر به فرد ندارید ؟!
استاد؛ فرمودند اول انقلاب کمیته آن ساز بی نظیر و قیمتی را گرفت و شکست! و استاد فرمودند، بنده باید نوشته‌ام را به گونه ای بنویسم که برای خواننده باورپذیر باشد!
استاد تاکید و سفارش پایانی‌شان همان‌طور که خودشان گفتند، اجرای کنسرت‌شان در لنکور کانادا بوده!
از ایشان پرسیدم؛ استاد، منظور شما ونکوور است؟!
استاد فرمودند؛ لنکور اسم محلی آن است!
***
«بیائید الاغ باشیم»
روزی الاغ یک کشاورز داخل چاه افتاد، کشاورز سعی کرد بفهمد که چگونه می‌تواند الاغش را نجات دهد. در نهایت تصمیم گرفت، به دلیل آن که آن حیوان زیادی پیر شده و چاه هم باید دیر یا زود پر شود بنابراین الاغ هم ارزش نجات دادن ندارد. کشاورز همه همسایه‌ها را برای کمک دعوت کرد، همگی یک بیل برداشتند و شروع کردند به ریختن خاک توی چاه، همان اول الاغ فهمید داستان چیست و به شدت گریه کرد و سپس با تعجب همه آرام گرفت، چند تا بیل خاک که ریخته شد کشاورز یک نگاه به چاه انداخت، از چیزی که دید حیرت کرد، با هر بیل خاکی که پشت الاغ ریخته می شد، الاغ یک کار فوق العاده می کرد؛ خودشو می تکاند و یک قدم می‌آمد بالا. همین طور که همسایه‌های کشاورز به ریختن خاک ادامه می‌دادند، حیوان هم خودش را می‌تکاند و یک قدم می‌آمد بالا. خیلی زود همه شگفت‌زده شدند، الاغ از لبه چاه بالا آمد و با خوشحالی رفت پی کارش.
روزگار امروز بیشتر ما شباهت‌های زیادی با شرایط آن حیوان گرفتار در چاه دارد اما تلاش‌مان این باشد که در زندگی مثل الاغ خودمان را از زیر بار مشکلات و خاک‌هایی که بر سرمان می‌ریزند بتکانیم تا یک قدم از قعر چاه بالا بیاییم!
امتحان کنید واقعاً کارساز است!

  • جمشید پوراحمد
۲۷
آبان

یادداشت / جمشید پوراحمد
روی نقشه جهان مشابه نداریم! مردمان هیچ کشوری هم حاضر به الگوبرداری از ما نیستند و به معنای واقعی یکی یکدونه جهانیم !
«ماشااله و خدا حفظمون کنه!»
کشورمان شده عین مسابقه گروه گات تلنت… همه اول خیلی طبیعی، معقول و معمولی وارد صحنه می‌شوند و بعد از معرفی خود شروع به نمایش‌های محیرالوقوع می‌کنند.
رئیس جمهور داریم، اما نمی‌دانیم کارش چیه؟!
قانون داریم، اما نه برای وقت لزوم.
مجلسی داریم که مصوبه‌های مرغوبش مصرف خارجی دارد و نامرغوب‌ها برای داخلی‌هاست!
وزارتخانه داریم، اما وزیر نداریم!
ثروت داریم، ولی متعلق به از ما بهتران است!
فرهنگ داریم، ولی آفت‌زده و به سرنوشت بورس دچار شده!
و یک اتفاق خارق‌العاده این که جیب سمت راست کت برخی‌ها می‌تواند به جیب سمت چپ‌شان وام بدهد؛ وامی به اندازه دارایی یک بانک!
هنر داریم، اما هنرمندان واقعی یا بیکارند و یا ممنوع‌ کار!
اینترنت قطره چکانی و فیلترشکن‌ دلاری داریم اما به جای استفاده از دانش جهانی و دنیای بزرگ و زیبا آموزی، کلیپ‌های ممد بوقی و محمود شهریاری را که برای اجرای کنسرت به دبی می‌روند، دانلود می‌کنند!!
شک نکنید با حضور صادق بوقی و نوعی از نسل فرهنگ و هنر منقرض خواهد شد و جای آن را ابتذال مطلق خواهد گرفت.
در لایه‌های پنهان شهر ناهنجار و ساختارشکن اینستاگرام، بعضی وقت‌ها کلیپ‌های زیبا و قابل احترامی هم دیده می شود.
مثل کلیپ آن مادر شرافتمندی که طفلش را با چادر به پشت بسته و با چرخ دستی‌اش، برای گذران زندکی‌اش زباله گردی می‌کند؛ برای زنده بودن و امرار معاش… و خانم مهندس زیبا و جوانی که دستفروشی می‌کند و خانم جوانی دیگری که با دوچرخه کتابفروشی می‌کند و یا کلیپ‌هایی از صدها جوان تحصیلکرده هنرمندی که در حاشیه خیابان‌ها ساز می‌زنند و در مواردی با صداهایی از هر نظر بی نظیر حاضر نیستند چون محمود شهریاری باشند و در مراسم عروسی آنچنانی با حرکاتی دور از شأن یک مطرب، با صدای بی‌صدایش آهنگ‌های هایده بخوانند!
چندی پیش ویدیویی از یک جوان هنرمند در حاشیه باغ فردوس تهران دیدم؛ او با صدای جادوی‌اش، آهنگ فریدون فروغی را می‌خواند؛ «دلم از خیلی روزا با کسی نیست، تو دلم فریاد و فریاد رسی نیست، شدم اون هرزه گیاهی که گلاش…»
گفتم محال ممکن است این صدای خود آن جوان باشد و حتماً به صورت حرفه‌ای روی صدای فریدون فروغی، لب خوانی می‌کند.
اما رفتم و جوان را از نزدیک دیدم، صدای خودش بود(!) نامش بهرام پ از یک خانواده اصیل و تحصیل‌کرده و دانشجو!
او برای هنر و اجرایش از کسی پولی دریافت نمی‌کرد… بهرام می‌گفت؛ وقتی می‌خوانم حال دلم خیلی خوب است و انگیزه‌ام این است که حال خوبم را به شکل زنده با بقیه به اشتراک بگذارم.
چرا سلیقه‌ها این قدر نازل و ارزان شده‌اکه می‌رویم به تماشای کنسرت شخصی می‌رویم که با صدای گرفته و ترسناک و بی نفسش می خواند؛ «آو آو آو…»
معتقدم انسان‌ها به دو دسته قابل تقسیم‌اند؛
بعضی‌ها را هر چقدر که بیشتر می‌شناسی، شخصیت‌شان بزرگتر می‌شود و بعضی‌ها را هر چقدر که بیشتر می‌شناسی، کوچک‌تر و حقیرتر…

  • جمشید پوراحمد
۲۲
مهر

یادداشت / جمشید پوراحمد
مدتی پیش یادداشتی را به بانی فیلم ارسال کردم که مربوط به رقصیدن یکی از بانوان هنرمند سینما به اندازه یک چشم بهم زدن بود؛ آقای داودی سردبیر محترم که اصولا واقع‌بین و انعطاف‌پذیرند، اما در مواقعی هم سختگیر و نسبت به مسئولیت‌شان پایبند و هوشمندانه تا از دروازه بانی فیلم محافظت کنند تا مبادا گلی وارد آن نشود، از انتشار یادداشت امتناع کردند.
بعد از خواندن یادداشت ارسالی، به گمانم و احتمالاً ایشان در دل گفته باشند؛ پوراحمد، زهی خیال باطل(!) خلاصه اینکه چانه‌زنی‌های بنده هم نتیجه‌ای نداشت و یادداشت مذکور سعادت انتشار را پیدا نکرد.
با خود اندیشیدم حالا که پایه‌های سینمای ایران با رقص، رقص و رقص عجین و در قاب ابتذال، لودگی، آلودگی، فرهنگ و هنرکُشی باب شده، چرا نباید در باره‌اش نوشت. سینمایی که صد سال از سینمای عباس کیارستمی، بهرام بیضایی، مهرجویی، ناصر تقوایی، مسعود جعفری جوزانی، اصغر فرهادی و ابوالفضل جلیلی فاصله دارد و دور شده است!
با این اوصاف، پس تسلیم ننوشتن شدن در شرایط کنونی خطایی بزرگ است!
باید فلاش‌بکی به دو سال پیش بزنم؛ به تابستان ۱۴۰۱ و هنگام ساخت مستند «داستان فنگ‌شویی ذهن» که به اندازه جنگ ایران و عراق برای من پر از مخاطره است…
در مهمانسرای بهزیستی کرمان ساکن شدم. آقای احمدی راننده پروژه، انسانی مودب و دوست‌داشتنی و از هر نظر کامل بود. او صبح‌ها برای فیلمبرداری از کرمان به اطراف بم می‌رفتیم و بعد از پایان کار به کرمان برمیگشتیم. پاسگاه «مرساد» بین کرمان و بم واقع است و یکی از پاسگاه‌های معروف و هولناک برای قاچاقچی‌های مواد مخدر و قاچاق‌برهای انسان (عمدتاً افغا‌نها) بود.
شاید باور نکنید که قاچاقچیان آدم، در یک ماشین پژو سواری که به طور معمول ظرفیت پنج نفر سرنشین را دارد، تا هجده نفر افغانی را حمل و با سرعت مرگبار‌ در جاده‌ها حرکت می‌کردند!
اولین روز برگشت بم به کرمان در مرکز ثقل پاسگاه چند لحظه‌ای توقف داشتیم، البته بستگی به ماشین و سرنشین و تشخیص مامورین که امکان داشت بعد از چند لحظه به ماه‌ها و سالها توقف بینجامد و در مواردی هم به اعدام ختم شود، در بین چند مامور نیروی انتظامی به ستوانی که چشم در چشم سرنشین ماشین‌های عبوری بود، گفتم ؛ خسته نباشید جناب سروان و از خط قرمز پاسگاه طبق فرمان رد شدیم…
آقای احمدی خیلی آرام و دوستانه گفت؛ پوراحمد با مامورهای پاسگاه سلام و احوالپرسی نکن!
علت را جویا شدم و آقای احمدی گفت؛ فکر می‌کنند ما مواد مخدر همراه داریم ! و فردا حدود همان ساعت ما به پاسگاه مرساد رسیدیم و جناب ستوان و دیگر همکاران هم سر جای خود برای کنترل و بازرسی ایستاده بودند و من موضوع را با چاشنی مزاح و شوخی به ستوان مامور پاسگاه عرض کردم و او هم به طعنه و شوخی دستور رد شدن از خط قرمز را صادر کرد.
روز سوم وقتی به مرکز ثقل پاسگاه رسیدیم، جناب سروانی که رئیس پاسگاه بود، در کنار ستوان ایستاده بود و دستور داد که بزنیم کنار!
جناب سروان به اتفاق یکی از همکارانش تمام سوراخ سنبه های ماشین را بازرسی و بعد نوبت به تفتیش بدنی رسید و کارشان که تمام شد، پرسید؛ دوربین و وسیله‌ها؟!
مجوزهای ساخت مستند داستان فنگشویی ذهن را رویت کرد و با تعجب پرسید؛ فنگشویی ذهن؟! و اجازه ادامه سفر را صادر کرد.
حقیقت امر برخورد جناب سروان شدیداً ذهنم را درگیر و آشفته کرد و احساس خوبی نداشتم! باز آقای احمدی گفت؛ منکه گفته بودم نباید با مامورین پاسگاه احوالپرسی کنید؟!
روز چهارم ؛ وقتی به پاسگاه رسیدیم کسی دوزار هم تحویل‌مان نگرفت و من به آقای احمدی گفتم بزن کنار، پیاده شدم و به جناب سروان گفتم ؛ ماشین را بازرسی کنید تا زودتر برویم! که ناگهان جناب سروان شعله‌ور شد و با فریادهای بنفش گفت: منو مسخره می کنی؟!
سروان فرمانده پاسگاه که به شدت عصابی بود، از درد، رنج و مشکلات روزگار خودش و همکارانش گفت؛ اینکه تقاضای بازنشستگی داده و بعد و همچنان عصبانی این چنین در ادامه گفت: اکثر شما سینماچی‌ها کارتون فقط خوشگذرانی است، هر کدومشون از این پاسگاه رد شدند دست خالی نبودند(!!) هنرتون این است که جلوی دوربین برای این مردم دردمند و گرفتار، قر و قمبیل بدهید و دستمزدهای نجومی بگیرید و شبها هم دورهمی بزن و بکوب و قر و قمبیل!!
در آن تابستان ۱۴۰۱ حرف‌های جناب سروان آنقدر برایم سنگین و توهین آمیز بود که مدت‌ها در حافظه‌ام جا خوش کرد. امروز اما در آخرین روز تابستان ۱۴۰۳ دو باره به یاد آن حرف‌ها افتادم و حالا باید بگویم؛ جناب سروان حق با تو بودو تو درست می‌گفتی!
نمی‌دانم اگر روزی هنرمندانی مثل شهاب حسینی و پارسا پیروزفر هم به جمع کسانی بپوندند که برای پول و دیده شدن در دایره رقصندگان قرار بگیرند، آن موقع چه باید بنویسم…
همه ما، دست کم در روایت یکنفر هیولای نفرت انگیز هستیم اما هیولاهای درون من به اندازه یک گروهان هستند!
خیلی عجیب و حتی غیرقابل هضم است، هنرمندی که جهان عاشقانه او را دوست دارد، در سرزمین مادریش اسم، صدا و حتی ورودش جرم است اما در فیلم‌های این روزهای پرده سینما برای فروش و اعتبار فیلم از نام و صدایش استفاده می‌کنند!
در همین جا صادقانه می‌گویم خانم سرکار خانم فائقه آتشین؛ من به سهم خود از شما هنرمند جاودانه به خاطر این حجم ناروایی پوزش می‌خواهم…

  • جمشید پوراحمد
۲۲
مهر

جمشید پوراحمد
بازیگران ویدیویی دنیای مجازی که این روزها تعداشان از کله‌پزی‌های کل ایران هم بیشتر شده و این لشکر بی‌خاصیت، مدعی، کاسب و منتظر روزی که با وایرال‌ شدن کلیپ‌هایشان، قد و اقبال‌شان هم بلند شود تا شاید به سرزمین تلویزیون، سینمای خانگی و یا سینما برسند(!)، حال از این سیاهی لشکرهای دور از واقعیت، انتظار و توقع نیست که معتقدند مگر شهین، مهین و صغرا چه جوری وارد سینما شدند و به سرعت با چند بادیگارد و ماشین رنتی وارد خیابان و پاساژهای معروف می شوند و چرا ما نتوانیم…!
اما خانم پوری بنایی شما که آرد خود را بیخته و الک را آویخته‌اید دیگر چرا؟!
شما از رنج و درد مردم بلوچ و بلوچستان چه می‌دانید که با چند کیف مدرسه مورد استفاده میدان تجریش به بالا، و با وام گرفتن از نام بزرگ فردین عزیز و بغل کردن نوه «دختری» آقای فردین و احساسات نشان دادن، نمایشی را به معرض دید گذاشتید؟!
خانم بنایی به گمانم از خصوصیات زندگی یکدیگر مطلع هستیم.
خانم پوری بنایی به اعتقاد بنده شما به شهر و دیار خود بروید و خدمت بشر دوستانه‌تان را همانجا ارائه فرمائید و یا به داد هنرمندان بیکار و از کار افتاده بیمار و دست خالی‌ بشتابید؛ حتما لازم نیست مثل خانم هدیه تهرانی برای «آذر» ثریا حکمت و بقیه هنرمندان در عسرت نوعی، آپارتمان خریداری کنید…
بلوچ و بلوچستان را بسپاریم به پهلوانان واقعی میدان انسانیت، مرام، معرفت و عشق، مردانی همانند رسول خادم، علی دایی و محسن چاوشی.
خانم پوری بنایی، بلوچ یعنی نان‌، آب، راه، برق، گاز، سر پناه، حمام، سرویس بهداشتی، لباس، بهداشت و درمان‌، مدرسه و معلم نداشته و بعد لوازم‌التحریر سانتی مانتال به تعداد کادر دوربین!
در منطقه نوبندیان چابهار فرزندان این کشور غنی به دلیل نداشتن و نپوشیدن حتی دیگر نمی توانند دمپایی به پا کنند!
من نمی‌دانم بعضی از این خیرین و سلبریتی‌ها از جان این بی جانان چه می خواهند. همین چند سال پیش یکی از سلبریتی‌های برنامه‌ساز تلویزیون و در یک برنامه پربیننده تلویزیون مبلغی نجومی را جمع‌آوری و بلوچستان را آباد کردند؛ آن سلبریتی با آن پول، تنها دو وسیله بازی را در گوشه بیابانی از منطقه جازموریان نصب کرده بود!!
«علی برکت اله!»
مرا اتفاقی پیر کرد که هرگز اتفاق نیفتاد

  • جمشید پوراحمد
۲۲
مهر

یادداشت / جمشید پوراحمد
به محض جویا شدن از حال و روز خانم شهرزاد (کبری امین سعیدی‌) شاعر، بازیگر و کارگردان، با آقای داودی سردبیر بانی فیلم موضوع خانم شهرزاد را که هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی برای هنرمندان کم نگذاشته و نمی‌گذارند و همیشه حامی بدون انتظار تشکر و قدردانی بوده و هستند مطرح کردم.
یادداشتی از روز و روزگار و چگونگی زندگی و اوضاع اسف‌بار خانم شهرزاد نوشتم و اشاره کردم که اگر فردین عزیز نفس می‌کشید، محال ممکن بود وضعیت خانم شهرزاد و شهرزادهای نوعی، این چنین باشد. یادداشت را برای بانی فیلم ارسال کردم و منتشر شد؛ دیدم و خواندم و گفتم: استاد داودی حقا که استادی برازنده شماست.
آقای داودی از نقش ژورنالیستی و کاردانی خود بهره‌مند و دقیقا یادداشت بنده را از آخر به اول منتشر کرده بودند «به نام فردین و به کام خانم شهرزاد…
به همین دلیل از یادداشت استقبال و چند تماس از وزارت ارشاد، کانون نویسنده‌ها و خارج از کشور برقرار شد و بنده آنچه را به حقیقت از خانم شهرزاد می‌دانستم خدمت‌شان عرض و تلفن آقای توکلی حامی خانم شهرزاد در سیرجان کرمان را به دوستان واگذار کردم، چندروزی گذشت، تا اینکه…؟!
وقتی یک آدم، خودش، خودش را قلقلک می‌دهد، مغزش درک می‌کند که این کار خودش است و از آن قلقلک، خنده‌اش نمی‌آید.
بی‌شعوری هم دقیقا مثل همین است! خیلی‌ها نمی‌فهمند که شعور ندارند.
اما در دنیای بی‌رحم، خانمان‌‌سوز و بی‌در و پیکر اجاره‌نشین‌های کشور اینستاگرام(!)، بسیار داریم که خودشان را قلقلک می‌دهند و می‌خندند!
متاسفانه در این دنیای غیرقابل باور و تصور «اینستاگرام»، همه فروشنده هستند… فروشنده شخصیت، خودفروشی، تن‌فروشی، فروش فرهنگ، اصالت، بی بندباری، زندگی و حتی رازفروشی!
این فروشندگان بسیار خلاقانه و شاعرانه هم می‌فروشند! یکی رباعیات خیام، دیگری وحشی بافقی و سعدی و فردوسی و دیگری هم گابریل گارسیا مارکز، فروغ فرخزاد و البته سهراب سپهری!
من زمان ساخت مستند داستان «فنگ شویی ذهن» در بند بند استان کرمان به ویژه سیرجان حضور داشتم؛ دوستان ارزشمند بسیاری برایم به جا مانده و قبل از پیگیری وضعیت خانم شهرزاد، از یاران آقای توکلی، مطلع بودم که خانم شهرزاد با مشکل بیماری زوال عقل یا همان آلزایمر و دیابت دست و پنجه نرم می کند. او با کمترین امکانات ممکن به زندگی درود می گوید.
می‌دانستم شده بود که برای اندک خرید به بقالی روستای محل اقامتش مراجعه و کارت بانکیش حتی پولی به اندازه پنجاه هزارتومان هم نداشت!! اما کاسب بامعرفت و اعتبار آقای توکلی و یارانش خانم شهرزاد را دست خالی نگذاشته و نمی‌گذارند.
به لطف و مرحمت آقای داودی یادداشت منتشر که قاتق نان خانم شهرزاد و امروز متاسفانه با حضور دنیای مجازی قاتل جانش شده.
اولین اشتباه را شاید آقای توکلی و یا فرد دیگری مرتکب شدند که با ساخت و انتشار ویدیویی از این هنرمند آن را در معرض نمایش گذاشتند!
ویدیوی نبایدی از چهره نباید دیگری از خانم شهرزاد… خانم شهرزاد در ویدیویی شماره کارت خود را اعلام و می گوید؛ پول‌های من، در این حساب است و شما هم به این حساب پول واریز کنید!
«فقط متاسفم» این ویدیو برای ما مصداق همان موضوع بیشعوری‌ست که عنوان کردم؛ یعنی سوءتفاهم، سوءباور، سوءتفکر و سوءحقیقت، از حقیقتی مطلق و انکارناپذیر.
بعد از انتشار خبر وضعیت خانم شهرزاد، ویدیوهای دیگری با نریشن‌های کذب و روایت‌های واهی و دروغ از این هنرمند جگرسوخته دیده می شود.
در برخی از ایستگاه‌های مترو ژاپن، علاوه بر پول بلیتی که از شما دریافت می کنند، درآمدی هم از میزان صبحانه، نهار و شامی که شما میل کردید کسب می‌کنند. می‌پرسید چطور؟ در ایستگاه‌های مترو ژاپن، جایی که شما از گیت رد می‌شوید، سطح زیرش را مواد پیزو الکتریک کار گذاشتند، که وقتی میلیون‌ها نفر در روز از این گیت‌ها عبور می‌کنند، هر کدام از این آدم‌ها به میزان کالری‌ای که مصرف کردند، توس این مواد پیزو الکتریک تولید الکتریسیته می کنند، در نتیجه برق ایستگاه از طریق حرکت آدم‌ها تامین می‌شود.
اما باید بپذسیم آیا برقی که توسط بازیگران در فضای اینستاگرام تولید و منتشر می‌شود، حتی می‌تواند به اندازه نور یک شمع، توالتی را روشن کند؟!

  • جمشید پوراحمد
۲۲
مهر

جمشید پوراحمد
پدرم اهل فرهنگ و ادب و سیاست بود. بین کلاس چهارم تا ششم دبستان که بودم، یکی دوبار وقتی پدرم حرفی می‌زد که برایم قابل درک و هضم نبود می‌گفت؛ تا گونی ارزونه برو بمیر!
هیچ وقت نفهمیدم که وقتی نمی‌فهمم، چرا جرمم مردن است‌‌، آن هم به واسطه ارزونی گونی؟!
تا چند شب پیش بعد از گذشت شصت سال و با دیدن یک ویدیو و تمثیل زیبای یک مرد سیاهپوست دلیل گفتن و معنی «تا گونی ارزونه برو بمیر پدرم» را پیدا کردم!

خر به ببر گفت چمن آبیه!
ببر گفت نه چمن سبزه
بحث بین خر و ببر داغ شد و هر دو نزد پادشاه جنگل شیر رفتند.
خر گفت؛ اعلیحضرت، مگر چمن آبی نیست؟
شیر گفت‌؛ درسته چمن آبیه و خر در ادامه گفت ؛ ببر با من مخالفت و حرفهایم را انکار‌ می‌کند، لطفا ببر را تنبیه کنید، شیر حکم صادر کرد که ببر باید پنج سال سکوت کند.
خر خوشحال شد و رفت.
ببر مجازاتش را پذیرفت، اما قبلش از شیر پرسید؛ اعلیحضرت چرا مجازاتم کردی؟ مگر نه اینکه چمن سبز است؟! شیر پاسخ داد، بله چمن سبز است، ببر پرسید پس چرا مجازاتم می‌کنی؟!
شیر گفت ؛ مجازات تو هیچ ربطی به سبز و یا آبی بودن چمن ندارد، مجازات تو به خاطر این است که امکان ندارد موجود شجاع و باهوشی مثل تو وقتش را با بحث کردن با خر تلف کند و علاوه بر این مزاحم من هم شود؛ شیر اضافه کرد: بدترین نوع وقت هدر دادن این است که با احمق‌ها و متعصب‌ها بحث کنی که به حقیقت و واقعیت اهمیت نمی‌دهند. بلکه برای‌شان فقط باورها‌ و توهمات‌شان مهم است.
کسانی هم هستند که غرور و کینه کورشان کرده و فقط می‌خواهند حق با آنها باشد، حتی اگر در اشتباه باشند.
حال که دیگر موجودیت هر ارزانی جرم است و نسلش منقرض شده(!) نتیجه می‌گیریم که تمام کمبودها، نارسایی‌ها، معضلات و بی عدالتی‌های کشور ناشی از نداشتن سواد در شناخت واقعیت است!
اما سواد واقعیت چیست؟
این معضل سواد واقعیت بعد از جنگ، آرام آرام بزرگ و تنومند شد؛ چنانچه امروز سواد کامپیوتر، انگلیسی و نداشتن مدرک مهندسی و دکتری یکی از دانشگاههای غیر حضوری و حتی مدارک آماده فروش خیابان انقلاب را هم نداشته باشی! اصلا مهم نیست و نقشی در زندگی و خوشبختی ندارد!
اساس و ریشه سواد واقعیت از اطاعت کورکورانه، بله قربان گویی، خریت مطلق و مهمتر اینکه خود را به خواب زده باشی!
حسن بزرگ داشتن سواد واقعیت، این است که خواهی پذیرفت که ممکن است چمن هر رنگی داشته باشد به غیر از رنگ سبز !!
برای آگاهی شما هم کیش، هم مسلک و هم درد و رنج شرایط موجود، باید گفت که هر لحظه امکان دارد مامور اداره ثبت احوال با شما تماس بگیرد و بگوید؛ که بعد از گذشت پنجاه سال دیگر اسم شما فرهاد نیست و از امروز نام شما هاشم است!! اگر با شنیدن تغییر هویت خود توسط مامور اداره ثبت احوال از او تشکر نکنی، بدین معناست که بعنی سواد واقعیت نداری و با شنیدن اینکه دیگر اسمت فرهاد نیست و هاشم است، امکان دارد درجا سکته قلبی و به دسته مرحومان ملحق شوی!
فرقی نمیکند، در آگهی ترحیم‌تان خواهند نوشت هاشم، فرهاد سابق ! و مبادا نادان شوی و به جناب مامور ابلاغ اداره ثبت احوال اعتراض کنی، بچه دروازه غار تهران هم که باشی، ممکن است بلافاصله به عنوان اینکه افغانی هستی محاکمه شوی و برگردی افغانستان!
در چنین وانفسایی حتی ممکن است پیامکی از اداره ثبت اسناد برای شما ارسال شود که تنها آپارتمان پدری با سند شش دانگ، دیگر متعلق به شما نیست و مالک آن میراث غیر فرهنگی است !

می شنوی سالانه بیست هزار نفر در تصادف جاده‌ای کشور کشته می‌شوند.
آبا از کسی پرسیده‌ای که آیا در میان این تعداد کشته سده، فرزند مسئول و آقازاده ای هست؟!
مسلماً خواهند گفت؛ نه!
آن وقت است که تو باید فقط دستت را به سوی آسمان دراز کنی و بگویی؛ شکر و سپاس که فرزندان مسئولین و آقازاده‌ها سلامت و در امان هستند!

از جنگل هیرکانی که قدمتش به عصر یخبندان برمی گردد، فیلم و خبر بسیار منتشر شده که در دل این جنگل، کاخی به زیبایی کاخ ملکه انگلیس ساخته‌اند. با شنیدن این خبر، بنده عرض کردم که این نوعی اغواگری است(!) شاید این کاخ مجلل با تمام تجهیزات و امکانات را برای بچه‌های زحمتکش محیط‌بان و برای راحتی آنها در دیده‌بانی ساخته‌اند!

واله و حیران مانده‌ام که چگونه باید از قدرتمندان، مسئولان، آقازاده‌ها، مجلسی‌ها، هنرمندان، بازاری‌ها، واسطه‌ها و ثروتمندام تشکر کنیم بابت قرار دادن سطل‌های زباله ای که برای تامین زندگی بخش بزرگی از جامعه در شهر گذاشته‌اید!
بعضی از مراجعین این سطل زباله برذگوار، انسانهایی هستند که قدرت انسانیت شان عرش را می‌لرزاند.

سال ۳۷ در یک روز گرم تابستان ملخ‌ها به شهر ما حمله کردند.
وحشت، نگرانی، ترس و در نهایت غارت و خوردن تمام خوردنی‌ها توسط ملخ ها، منجر به این شد که بقال محل «آمیز علی» همه را جمع کرد و برای اینکه چند متر به خدا نزدیکتر باشند روی پشت‌بام بقالی نماز خواندند، تا ملخ‌ها به ما رحم کنند و بروند؛ اما ملخ ها رحم نکردند و نرفتند!

دور نیست که ببینیم روی امثال الحکم هم، مهر باطل می‌رسد. بار کج ، از راه کج حتما به منزل می رسد. هر کسی نابرده رنج، صاحب گنج می‌شود چون مطیع است و اطاعت می‌کند… آن گنه ناکرده، جزا می‌بیند. هر که بامش بیشتر، آدم برفی‌هایش هم زیباتر است.
برف اگر روزی ببارد، سهم ما گل می‌رسد
نی همین جایی که ما هستیم اندازد عرب
بس که در کوچه علی چپ، ماه را پنهان کرده اند، فانوس جاعل روشنای راهمان می‌شود.
تا نمی‌خوانیم تاریخ و نمی‌دانیم علم
همچنان در خاک ما اقوام غافل می‌رسد…

  • جمشید پوراحمد
۲۲
مهر

یادداشت / جمشید پوراحمد
سالهای قبل از پنجاه و هفت یک بازیگر غلط هالیوودی با موهای مسخره و به اندازه یک بالکن پیشانی(!) و سبیل‌های دسته دوچرخه‌ای به نام «جیسون کینگ» به ایران آمده بود. متاسفانه این چهره زشت و ناقص به دلیل سریالی که از او پخش و همزمان سفرش به ایران پخش می‌شد، بسیار مشهور پرطرفدار و به طرفة‌العینی پیر و جوان از تیپ و قیافه‌اش الگوبرداری کردند!
در اولین ساعات ورودش به ایران یک گزارشگر تلویزیون کم تجربه، بی توجه و ناآگاه به جای اینکه از جیسون کینگ بپرسد که نظرش در مورد هنرمندان، فرهنگ و هنر، فرش، صنایع دستی ، پسته و زعفران ایران چیست؟ سئوال نامربوطی کرد. هرچند در آن سالها دنیای مجازی و هشتاد میلیون کانال تلویزیونی نبود اما مدیران لایق، آگاه و وطن‌پرست بسیار داشتیم و آن آقای گزارشگر نادان، از آن به بعد از جام جم اخراج سد و به شغل شریف بلال‌فروشی پرداخت!
هم ردیف و مشابه با همین سئوال‌های نامربوط در پادکست علی ضیا به کرات پرسیده می‌شود.
نمی‌دانم ایشان آیا هنوز در تلویزیون فعالیت دارد، یا خیر؟! به هر حال این مجری از مهمان برنامه‌اش حسن آقامیری، روحانی خلع لباس شده، سوال کرد «امیر تتلو!!»؛ سئوالی که احتمالا هدایت و برنامه‌ریزی شده بین مجری و مهمان بود.
پاسخ بی ربط‌ اما حمایتی حسن آقامیری از امیر تتلو هم ناباورانه و هم غیرقابل تصور بود!
آقایان علی ضیا و حسن آقا میری؛
امیر تتلو یعنی جنایت فرهنگی، ضد اخلاق، زشتی و…
نمی‌دانم چرا بعضی از این دوستان که قطعاً حمایت شده وارد تلویزیون شده و نزد بیننده کد شناسه پیدا می‌کنند، فکر می‌کنند حضورشان ابدی بوده و همیشگی خواهند ماند؛ مثل رضا رشیدپور، محمود شهریاری، علی ضیا و بسیاری دیگر…
منوچهر نوذری هنرمند ریشه‌دار، کاردان، معتبر، محبوب و دوست داشتنی رادیو تلویزیون، بعد از نیم قرن فعالیت و سابقه، روزی مه می‌خواست وارد ساختمان تلویزیون شود، حراست سازمان، مانع از ورودش به جام جم شده بود. این مورد، روزی دیگر در باره عادل فردوسی پور، چهره ماندگار نیز تکرار شد و از ادامه فعالیت او در تلویزیون جلوگیری شد؟!
هرچند در میان این حجم سنگین از برنامه‌سازان اینترنتی فاقد ارزش و محتوا، باید به عادل فردوسی‌پور تبریک و به شهاب حسینی خسته نباشید گفت و گفت آیا شما از محمدعلی فردین باشکوه، جاودانه، محبوب‌تر و جوانمردتر، شخصی را می‌شناسید؟
فردین که بعد از گرفتن عشق، علاقه، خدمت و پیر شدنش در سینما ایران، به فرش‌فروشی و شیرینی فروشی روی آورد و از ناصر ملک مطیعی که وقتی سینما را از او گرفتند، کمر شکست و زمینگیر شد، به شیرینی فروشی و کار در یک آژانس مسکن روی آورد و یا ایرج قادری که در دفتر کارش، برنج فروشی راه انداخت.
آقای رضا رشیدپور؛
نمی‌دانستیم که شما خواننده هم هستید!! و دوستان بسیار دیگر که فکر می‌کنند و فکر می‌کردند که برای حضور در تلویزیون به دنیا آمده‌اند!
ترسم از آن است که این سوال و جواب‌ها مسئله‌دار و مرتبط باشد به موضوع و موضوعاتی کاملا حساب شده، برنامه‌ریزی شده و سودآور برسیم!
خاطرتان باشد که در همین جامعه امروزین، هستند کسانی که از روی سادگی و باور خرافات، بی‌سوادی و تحجر و ناآگاه، خرید طلا در سیزدهم ماه رجب را خوش یمن می‌دانستند!
این مورد خرید خوش‌یمن طلا، توسط چند بلاگر در شبکه‌های بی در و پیکر مجازی دامن زده شد و در پی آن اکثر طلافروش‌ها از شب تا سپیده صبح و با رعایت نوبت طلا فروختند!
***
منصور حلاج را که می‌خواستند دار بزنند، صندلی گذاشتند زیرش و بردنش بالای دار. از صبح هر کسی از مقابل او می‌گذشت، به حلاج دشنام می‌داد و با سنگ و چوب میزدش. او از این ناروایی‌ها، گلایه‌ای نداشت و هیچ اعتراضی نمی‌کرد. در آن میان، شیخ شبلی هم که رد می‌شد، سنگی به منصور حلاج زد؛ حلاج آنگاه داد و فغان کرد و لب به اعتراض گشود!
به حلاج گفتند از صبح داری سنگ و چوب و دشنام می‌خوری و صدایت در نیامد و چیزی نگفتی، چرا شبلی که سنگ انداخت ناله سر دادی؟!
حلاج گفت آنها را نمی‌شناختم اما شیخ شبلی مرا می‌شناخت و می‌دانست من چه کسی هستم.
***
گویند؛ پول آدم از کارهای است که می‌کند و اما اعتبارش از کارهای است که انجام نمی‌دهد…

  • جمشید پوراحمد