از آقای رئیس جمهور و دیگر یاران خدمتگزار و به ویژه سخنگوی دولت!! از یک نظر همسو و هم نظر هستند و آن شخصیت پارادوکسیکال این مقامات است و به همین دل حال همه ما خوب است و تو باور نکن!! آنچه که باعث رنجش این سیطره بزرگ آدمهای عادی کشور است، تناقضگویی و در مواردی که طبق دستور باید این رفتار سخت را باور کرد! آقایان و بانوان محترم مسئول؛ زندگی برای بسیاری از مردم عادی به سوت پایان رسیده و یقیناً در چنین بحرانی که جسمها ناتوان شدهاند، میشود با اندکی دیدن و شنیدن محبت فرهنگی و هنری، روان آدمهای عادی را پایدار کرد تا با گرسنگی آشکار ادامه زندگی میسر شود. اما در این خصوص هم عمدی برای زخمی کردن روان آدمهای عادی در کار است! آقای مجید واشقانی که به لطف خوابزدگی یکی از نگهبانان جام جم، به امید شهاب حسینی، رضا عطاران و امین حیایی شدن، وارد تلویزیون شدند و نشد! اما حال به لطف و کرم یکی از تهیهکنندگان تلویزیون، به عنوان مجری روی آنتن شبکه هستید و خسته نباشید. آقای مجید واشقانی خیلی از اهالی فرهنگ و هنر دوست این سرزمین هنوز داغدار توهین شخصی هستند که (بیشتر باید «استانبولی بنایی کمدی!» بنامندش!)، که به بزرگمرد تاریخساز و افسانهآفرین ایران اهانت کرد. شما بعد از مهمان کردن اراذل و اوباش، این شخص را که کاملاً بیمار است، جلوی دوربین آوردید که با وقاحت تمام بگوید؛ من از مردم ایران هرگز عذرخواهی نمیکنم!! در ادبیات عامه، روایتی خواندنی داریم که میشود در موردش خواند و اندیشه کرد؛ خری داشت علف میخورد که زنبوری را با علف بلعید، زنبور برای دفاع از خود زبان خر را نیش زد و از دهان خر فرار کرد، خر عرعرکنان به دنبال زنبور رفت، تا به کندوی زنبور رسید، خر شکایت زنبور را به ملکه کرد، ملکه از زنبور سئوال کرد برای چی زبان خر را نیش زدی؟ زنبور؛ برای حفظ جانم. خر اصرار کرد و ملکه مجبور شد حکم اعدام زنبور را صادر کند! زنبور پرسید؛ آیا حکم اعدام برای من عادلانه است؟! ملکه گفت؛ می دانم که مرگ حق تو نیست، اما گناه تو این است که با خر جماعت طرف شدی، که زبان نمیفهمد! خر نه تنها به نشان جل و افسار خر است / تن خر گر برود در کت و شلوار خر است / دو سه مثقال خریت ز خران چیزی نیست / آدمی دیدهام اما دو سه خروار خر است.
سی سال پیش بعد از به پایان رسیدن تور اروپا، به همراه زنده یاد میری به ایران برگشتیم «اجرای نمایش پیشخدمت» مرکز هنرهای نمایشی به دلیل مخالفت های مکرر با جنس نمایشنامه های بنده از فرصت استفاده و تیر خلاص را به آخرین مزاحم شلیک کردند! و برای پردهکش سیاه سواد تئاتر گلریز مجوز کارگردانی و اجرای نمایش صادر کردند!! و من به همین دلیل دچار سندرم (مگه میشه؟!) شدم. اما محاسبات و برنامه ریزی های وزارت ارشاد برای چنین روز و چنین وضعیتی کاملا دقیق و در اتاق فکر و حمایت مسئولین مرتبط برای فرهنگ و هنر کشی موفقیتآمیز بود! نتیجه؛ امروز با گروهی گسترده از برنامه سازان صندلی نشین و با همان قامت، دانش و سواد شخص پردهکش تئاتر گلریز مواجه هستیم، برنامه هایی فاقد ارزش، مستهجن و مبتذل... اما موفق و پربازدید برای هزار کانال تلویزیونی بدون کنترل، نظارت و سانسور! در پلتفرم های دنیای مجازی! متاسفانه هیچ شماره تماسی هم برای اعتراض به این دشمنان فرهنگ و هنر ثبت نشده! (الو، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی؟ کجا هستید، نمیخواهید بیدار شوید؟!) فرهنگ و هنر غنی ایران را قاچاقچیان فرهنگ و هنر به یغما بردند و به آتش کشیدند! به آقای وزیر بفرمائید؛ گر نکنی خم پی تعلیم پشت / چرخ کند خم کمرت را به مشت. اگر وزارت ارشاد پرسید؛ تو کی هستی؟ من هم میگویم؛ یکی از فرزندان کهنسال فرهنگ و هنر ایران هستم. مجمع سلبریتی، ادیب، فرزانه، سیاستمدار، عارف و شاعر که برای دیده شدن و دریافت مبلغی هر روز از روی یک صندلی به دیگری می نشینید و برای جلب توجه؛ اولین سئوالشان از مجری مسموم! این بود که حرفهایم پخش می شود؟! بیخبر از آنکه آگاه باشند، مجری مطیع و فرمانبر دیگری است. مجری و برنامه سازی که برای نشستن جلوی دوربین هزینه نجومی میکند، اما نمی خواهد یاد بگیرد که تفاوت بزرگی بین است و هست، است. آقای ایرج نوذری، فرزند منوچهر نوذری، که مادر هنر چون او را هرگز نخواهد زائید، امپراطور فرهنگ و هنر این کشور و یکی از خصلتهای کیمیا و ارزشمندش «نان رسانی» بود. فرهنگ مهرپرور این هنرمند خوب و بدون حاشیه بعد از سالها فعالیت بیمه و بازنشستگی نداشت و از بین ما رفت و این منوچهر نوذری بود که رختخوابش را پشت بیت رهبری پهن کرد تا توانست برای فرهنگ مهرپرور بیمه و بازنشستگی بگیرد تا خانواده عزیز فرهنگ مهرپرور آسیبپذیر مستقیم جامعه نباشند و شما آقای ایرج نوذری اجازه دادی که مجری صندلی نشین، منوچهر نوذری را نانبُر بخواند؟! …و شما دوست دیرینه بنده و هنرمند ریشهدار سینما، تلویزیون، تئاتر و رادیو جناب سیاوش تهمورث عزیز؛ اینکه شما هم به هر دلیلی روی یکی از همین صندلیهای دشمن ستیز فرهنگ و هنر نشستید «صلاح مملکت خویش» است، اما جناب تهمورث تعریف شما از سینمای آبگوشتی، سینمایی نیست که فردین در کنار سفره آبگوشت با مشت پیاز شکست!! (مازیاران چشم یاری داشتیم!) بنده همین سال گذشته یادداشتی کوتاه و مهربانی را برای بهروز وثوقی نوشتم و منتشر نشد، خوشبختانه در سال ۱۴۰۴ زیاد نام این مرد پرآوازه سینمای ایران شنیده می شود و قابل توجه مجتمع مسکونی صندلی نشین ها. سال ۵۳ آقای قریب افشار یکی از برنامهسازهای تلویزیون، بهروز وثوقی را به برنامه دعوت و آقای وثوقی با لباس اسپورت وارد شد، (لباس جین یک رنگ). قریب افشار گفت؛ آقای وثوقی از سر صحنه فیلمبرداری به تلویزیون آمدند بهروز وثوقی جواب داد؛ نه اتفاقاً از منزل آمدم و این لباس انتخابی من است! دقیقا فردای آنروز در دفتر مجله فیلم و هنر، م صفار سردبیر مجله از حضور بهروز وثوقی در برنامه قریب افشار گفت و بهروز وثوقی در جواب م صفار؛ من هنرپیشه مجانی نیستم که خودم را در اختیار برنامه تلویزیونی بگذارم. کسی دوست داشت من را ببیند، بلیت سینما بخرد و در سینما مرا ببیند! صحبتهای بهروز وثوقی موافق و مخالف داشت... اما استدلال بهروز وثوقی کاملا حرفه ای و منطقی بود.
ک قصه مفهومی قدیمی! تو روستایی، سه پیرمرد ساعتها روی یک نیمکت نشسته بودند،حالا چرا نشسته بودند من نمیدانم! زن و شوهر رومانتیک جوان ساکن روستا نزد سه پیر مرد میروند و آنها را برای خوردن ناهار دعوت میکنند. یکی از پیرمردها میگوید؛ ما سه نفر به اتفاق یکجا نمیرویم(!) زن جوان گیج و علت را جویا میشود؛ پیرمرد توضیح میدهد، که من ثروت هستم و هر کجا میروم با خود ثروت میبرم و با دعوت دوستم آقای موفقیت، موفقیت زندگیت تضمین شده است. نفر سوم آقای عشق است و اصولا استقبالی از او برای دعوت نمیشود! زن و شوهر بعد از تشریک مساعی تصمیم میگیرند آقای عشق را به خانه دعوت کنند، ثروت و موفقیت، عشق را همراهی میکنند! زن میگوید: تو که گفتی ما به اتفاق یکجا نمی رویم؟! ثروت پاسخ داد؛ گفتم، ولی هر کجا عشق باشد، ثروت و موفقیت هم هستند. از سه فیلم لاکچری-هنری روی پرده!! آقای زالو، کفایت مذاکرات و های کپی به دلیل حدود نیم قرن غیبت مرتضی عقیلی و حضورش در فیلم «های کپی» عشق، تقدیمش شد تا که ثروت و موفقیت هم همراه او باشند. گرچه دیر زمانی است جای پادشاه حقیقت، کارمند فکسنی اداره وقاحت نشسته و تصمیم گیرنده اول و آخر است! فقط با دیدن تیزر فیلم های کپی، در یکی از تلویزیونهای بی نام و نشان ناکجاآباد، شوربختانه فیلم های کپی هم مثل صدها فیلم ساخته شده این دوران، وام گرفته از هنر هنرمندانی است که یا در بین ما نیستند و یا در دیار ما حضور ندارند؛ هنرمندانی مثل معین، هایده، داریوش، فرهاد، ستار، گوگوش، بهروز وثوقی و… در فیلم های کپی پلاکارد فیلمهای سلطان قلبها و گنج قارون فردین آقای اول سینمای ایران دیده میشود! لازم اسن یادآوری کنم که مرتضی عقیلی در نود و پنج درصد از فیلمهای پیش از انقلاب، نقش مکمل و یا نقش سوم را بازی کرده و در تمام این فیلمها، یک «قرکمری» هم در کنار بانوان بازیگر داشته! بازیهای عقیلی در فیلمهای قبل اتقلاب، البته با فرمت خاص و موقعیتهای زمانی بوده اما در های کپی میبینیم که او زیر حجم سنگینی از رنگ و گریم، دوباره و باز همان رقص کافهایاش را همچون میراثی ارزشمند(!) حفظ کرده… مرتضی عقیلی برای تبلیغ فیبم هایکپی، ویدیویی در فرودگاه لس آنجلس، در کنار عکس پنجاه سال قبل و مربوط به روزگار جوانیاش گرفته و در دنیای مجازی به نمایش گذاشته است! شیوهای از تبلیغات منقرض شده که تاریخ مصرفشان به سی سال پیش برمیگردد به زمان شوی «میرزا فتح اله» در کنار هوتن! قبل از مرتضی عقیلی بزرگان سینمای ایران مثل ناصر ملک مطیعی، ایرج قادری، سعید راد و بهمن مفید به سینما برگشتند، ناصر ملک مطیعی و بهمن مفید از این بازگشت سخت پشیمان بودند، ایرج قادری و سعید راد را نمیدانم. فریدون گله می گفت؛ مرتضی عقیلی اعتماد به نفس بالایی دارد، فیلم گلهای کاغذی را که ساخت، با اعتقادی راسخ می گفت؛ این فیلم از فیلمهای فردین پرفروشتر میشود! امیدوارم فروش گیشهای فیلم های کپی به سرنوشت فروش گلهای کاغذی دچار نشود. یکی از دوستان فرهنگی و از ناشرین معتبر ایران یادداشتی را برای اینجانب ارسال که خواندنی است؛ او نوشته: در این روزها اگر در خیابانهای تهران قدم بزنی، کافیست از چهارراه ولیعصر تا میدان فردوسی یا از خیابان کریمخان تا باغموزهها راه بروی؛ گویی شهری را میبینی که از زیر خاکستر سالها خستگی و فشار، دوباره شانه راست کرده و بالهایش را باز کرده است. تهران در سکوت و بیسروصدا، اما با ضرباهنگی پیوسته و زنده، دارد به یک پایتخت هنر تبدیل میشود؛ نه هنرِ ویترینی و فرمایشی، بلکه هنری که از دل مردم، از پستوهای خانهها، کارگاههای کوچک، سالنهای خصوصی و حتی پیادهروها بیرون میزند. 🔴 تهران روی صحنه است تئاتر شهر که روزگاری تنها نماد رسمی اجرای نمایشی در تهران بود، حالا فقط یک نقطه روی نقشه است. از تماشاخانههایی در میدان هفتتیر و خیابان نوفللوشاتو تا سالنهای خصوصی در خیابانهای فرشته و پاسداران، هر شب چندین نمایش همزمان روی صحنه میروند. مخاطبان ترکیب متنوعی هستند؛ دانشجو، کارمند، نویسنده، پدر و مادرهایی با بچههای نوجوان. آنچه در سالنها جریان دارد، صرفاً یک اجرا نیست؛ یک گفتوگوی زنده میان جامعه و خودش است. ایدهها جسورتر شدهاند، زبان نمایشها شفافتر و دغدغهها اجتماعیتر، حتی نمایشهای خیابانی در بوستانها و پیادهروها دوباره جان گرفتهاند؛ جایی که مردم نه تماشاچی انعطافپذیر، که بخشی از صحنه میشوند. 🔴 صدای موسیقی که از هر سوی شهر میرسد کنسرتها دیگر فقط در سالن وزارت کشور یا سالن میلاد نمایشگاه نیستند. سالنهای کوچکتر، فضاهای کافه-کنسرت، اجراهای مستقل، موسیقی راک، تلفیقی، سنتی، فولک، رپ و حتی موسیقی کلاسیک معاصر، همگی بیوقفه در جریاناند. بله، هنوز قوانین و محدودیتها هستند؛ اما بهطرزی شگفتانگیز، جامعه راه خودش را پیدا کرده است، جوانها روی پشتبامها، گاراژها و استودیوهای خانگی موسیقی ضبط میکنند. گروههای جدید دیگر منتظر معرفی رسمی نمیمانند؛ خودشان خود را میسازند، پخش میکنند، و دیده میشوند! مردم در تهران با حمایتهای خودشان فریاد میزنند ما حتی نیاز به برگزاری کنسرتهای هماهنگ شدهی بینالمللی مثل جنیفر لوپز در عربستان و دیگران نداریم، ما خودمان گروههای خودمان را داریم، بذارید خودمان را بشنویم! 🔴 تهران، شهری که به شهر ایونتهای هنری تبدیل شده ایونتها دیگر نیاز به حمایت رسمی یا مجوزهای عظیم ندارند. از نمایشگاههای هنری کوچک در آپارتمانهای قدیمی مرکز شهر گرفته تا بازارهای هنر در کافه باغها، نشستهای نقد کتاب، پرفورمنسهای شهری و فستیوالهای مستقل؛ تهران دارد مثل یک موجود زنده نفس میکشد. این جریان چیزی شبیه به پاریس پس از جنگ، لندن دههی ۶۰ یا برادوی در نقطه اوج خود است: هنر نه به عنوان «تزئین» که به عنوان هویت جمعی. 🔴 تفاوت تهران با پروژههای "ساختهشده" در نقاطی مانند عربستان، امروزه هزینههای میلیارد دلاری برای ساخت هویت فرهنگی صرف میشود. کنسرتهای بزرگ، فستیوالهای مجلل، معماری باشکوه، اما مشکل اینجاست: هویت را نمیشود خرید، و اینجا دقیقا میرسیم به صحبتهای آن جغرافیدان بزرگ آمریکایی که گفت؛ هیچ چیز جعلی درباره ایران وجود ندارد، درست برعکس همسایگانش… آنچه امروز در تهران در حال رخدادن است، حاصل تاریخ، ادبیات، موسیقی، عرفان، زبان و تجربهی زیستهی یک ملت است. ایران با همهی پیچیدگیهایش، با شکوه و زخمهایش، خودش دارد از درون خودش زاده میشود. این اتفاق «مد» نیست، «حرکت» است. تلاشی نیست که از بالا تحمیل شده باشد؛ پاسخی است که جامعه خودش به خودش داده است. حتی در برابر تمام مخالفتها، محدودیتها و فشارهای اجتماعی و فرهنگی، جامعه به یک تعادل جدید رسیده: نه آن سوی افراط، نه این سوی تحمیل؛ مردمی که تصمیم گرفتهاند زندگی کنند، نفس بکشند، خلق کنند، و فرهنگ را از نو بسازند. 🔴 تهران، شهری که نمیتوان آن را به عقب برگرداند این جریان را نه میشود ممنوع کرد، نه میشود خاموش کرد، زیرا هنر در تهران دیگر رخداد نیست؛ ریشه است، بخشی از تنفس شهری، بخشی از مناسبات مردم با خودشان. 🔴 تهران امروز شهریست که در آن: تئاتر به گفتوگوی روزمره تبدیل شده، موسیقی به نیاز بدل شده، هنرهای تجسمی به رسانهی بیان عمومی مبدل شده، و خیابانها به صحنهی روایت یک ملت. تهران، دیگر «شهر خاکستری» نیست. تهران شهریست که دارد از خاکسترش بلند میشود، آرام، پیوسته، بیآنکه کسی پرچمش را تکان دهد، تهران، خودش دارد خودش را زنده میکند. و این، زیباترین نوع رنسانس است: رنسانسی که از دل مردم میجوشد.
شنیدهام که ژاپنیها ظروف شکستهشان را تعمیر میکنند چون معتقدند وقتی چیزی آسیب دیده، سرگذشتی دارد که آن را زیباتر میکند. جناب مطلبی؛ امروز همه ما آسیبدیده هستیم و برای نفس کشیدن، در جنگ و تقابل با آسمانی هستیم که دچار بیماری شده(!) اما در سرگذشت شما، گنجینهای گرانبها از فرهنگ و هنر است، که باید همچنان مراقبش بود تا پایدار بماند. جناب مطلبی؛ هرچند در معرفت و محبت جنابعالی همیشه به روی بنده باز بوده و هست... اما جای گفتن، شنیدن، دیدن، نوشتن و پشت دوربین ایستادن شما خالی است. من که عادت، خصلت و باور شما را میشناسم، صبرتان که تمام میشود، جایی نخواهید رفت و از همان جاست که معرفت شما شروع میشود. حال سینما و اهالی دلسوزش آن چنان خراب و اوضاع طوری شده است که «آب سربالا میرود و قورباغه هم ابوعطا میخواند»! با اینکه خوانده بودم، رشد یعنی اجازه دهید دیگران روایتی را اشتباه از شما بسازند، درحالی که میدانید حقیقت، یک روز آشکار می شود. غریبهای در صفحه اینستاگرام خود، از آقای عباس محبوب که برای معرفی این هنرمند تلویزیون، باید متوسل به مقدسات شویم(!)، خاطرهای از بزرگزاده سینمای ایران«فردین عزیز» و در زمان ساخت فیلم «سرجوخه جبار» و اینکه ایشان همبازی فردین بودند. متاسفانه بعضی از این خاطرات از فیلمهای هندی هم اغراق آمیزتر هستند!! جناب مطلبی بنده این اجازه را از طرف دوستان خیلی عزیز و مشترک دارم...عزیزانی چون، مسعود جعفری جوزانی و جبار آذین و مسعود داودی که سئوال کنم، استاد مطلبی؛ حالتان چطور است؟
این دیالوگ طولانی زندهیاد خسرو شکیبایی در سریال روزی روزگاری، خاطرتان هست؟ -بلدی با زنجیر سوخت، سوخت بکنی؟! با تبر چطور؟ بلدی؟! بلدی کتیرا بگیری؟ چوپانی چطور؟ میتونی گله بچرونی؟ تا حالا رنگرزی کردی؟ بلدی دست و پای حیوون جابنداری؟ بلدی مشک بزنی، شیر بدوشی، دیگ بشوری، دوغ بزنی؟ بلدی رختهایت را بشوری؟ بلدی سه بار نون بخوری، پنج بار شکر خدا بگی؟ در این دورانی که مبتذلسازی و ابتذالاندیشی، سکه رایج شده باید خطاب به جناب مسعود جعفری جوزانی بگویی: بلدی فیلم فسیل، عینک قرمز، کوکتل مولوتف، خانه ارواح، دایناسور و آقای زالو بسازی؟ فیلمی که بازیگر نخستاش در شصت سالگی هم نقش جوان اول بازی می کند؟! بلدی برای تلویزیون سریال چارخونه بسازی و بعد متحول شوی و فیلم -مثلاً- هنری مبتذل فاقد معنا و مفهوم «صبحانه با زارفهها» را بسازی؟! و بعد هم ادیب و شاعر بشوی و آنها را جزیی از افتخارات در خارج از کشور بگویی؟!! من یک کلمه هم انگلیسی بلد نیستم؟! آقای ادیب شما اگر فقط یک دیپلم فرسوده داشته باشی، باید خیلی بیشتر از چهار کلمه انگلیسی بلد باشی(!) و روزی یک مهمان سلبریتی را به برنامه خود دعوت کنی، که فقط ادعای از حفظ بودن تمام غزلیات خیامش و از طرفی خواندن آهنگهای مرحوم هایده در دبی در تناقضی آشکار باشد و دریغا در این وضع اسفبار، نشود، فرهنگ خفته ایران زمین را بیدار کرد! جناب جوزانی؛ این سومین یادداشتی است که به بهانه سریال «پوریای ولی» مینویسم. چند روز پیش یادداشت طبق معمول بسیار زیبایی از جناب جبار آذین و چندی پیش یادداشت پر محتوای دیگری از استاد داودی در خصوص این پروژه ملی و فرهنگی را خواندم. جناب جوزانی؛ ما در سالهای جنگ، همسایهای داشتم که سرهنگ بازنشسته بود... جناب سرهنگ قبل از سال ۵۷ فرمانده یک پادگان مرزی کشورمان با شوروی سابق بود. سرهنگ تعریف می کرد؛ زمان بازدید از پادگان، سربازی را با کوله پشتی در بازداشگاه دیدم و از او سئوال کردم جرمت چیست؟ و سرباز بعد از عجز و لابه گفت؛ بی گناهم… سرهنگ گفت: نامت چیست سرباز؟ سرباز: اکبروف... (اوف یک پسوند روسی است که در زمان اتحاد جماهیر شوروی به نام های خانوادگی برای جنس مذکر اضافه می شد.) سرهنگ؛ پدر بیامرز، خود اوف، شش ماه حبس دارد!! جناب جوزانی؛ ساخت سریال پوریای ولی در این بازار فرهنگ کُش و پررونق ابتذال، مجازات حبس دارد! جناب جوزانی؛ ساخت فیلمهای جادههای سرد و شیر سنگی، حبس دارد و داشتن سواد سینمایی هم جرمی مضاعف است! در سینمایی که گفته شده که یکی از مدیران ارشد وزارت ارشاد فرموده بودند؛ «ابتذال را بر تفکر ترجیح میدهیم!» انتظار اندیشهورزی داشتن و پایمردی کردن برای فرهنگ و تاریخ مملکت، خیالی عبث و بیهود و چنین توقعی، جزو ممنوعیتهاست از دیدگاه برخی از صندلینشینان، حضور کارگردانهایی چون امیر نادری، بهرام بیضایی، عباس کیارستمی، داریوش مهرجویی، ابوالفضل جلیلی، مسعود جعفری جوزانی و ناصر تقوایی اشتباه بزرگی است!!
استاد جمشید پوراحمد از چهرههای شناخته شده هنر و ادبیات و هنرهای نمایشی و سینما و تلویزیون و تئاتر و از قلم به دستان خوش قریحه و توانمند فرهنگ و هنر با پشتوانهای غنی از سالها فعالیت ادبی و هنری در کشور است. او که در حوزههای مختلف هنر و قلم خوش درخشیده به تازگی یک رمان جذاب به نام "خر خرشناس" به اهالی هنر و دوستداران آثار خوب ادبی و هنری تقدیم کرده که با استقبال علاقهمندان روبرو شده است. «خر خرشانس» یک فانتزی و به قول پوراحمد یک طنز تلخ اجتماعی است. رمان پوراحمد که در واقعیت و تخیل و طنز و تراژدی، استادانه به نگارش در آمده، روایتگر زندگی و مناسبات و فراز و فرودها و برخوردهای پنج رفیق است که در کنار و پیوند با یکدیگر و مسائل، مشکلات و دغدغههای متعدد عاشقانه و خانوادگی و اجتماعی،از مسیرهای طنز و جدی و نگرش منقدانه اجتماعی، از مهر و دوستی و رفاقت و عبور همدلانه و استوار از معضلات و موانع تکامل فردی و انسانی و اجتماعی و دستیابی به قلههای عشق و امید و آرمان، سخن میگوید و متبحرانه ترسیم و تصویرگر ادبی و هنری، پشت و روی زندگی اجتماعی ایران امروز است. جدال خیر و شر و تلاش انسانهای خاکستری برای ایستادن بر سکوهای انسانیت و شرافت و عدالت، بستر اصلی روایتها، ماجراها و شخصیتهای خر خرشانس است که در فضایی دلنشین و جذاب از طنز و شوخی و فانتزی و واقعیتهای تلخ و شیرین به شیوایی در این رمان داستان/سینمایی بازگو میشود. مشخصه بارز نثر پوراحمد و رمان او، تابع نبودنش به قواعد دستور زبان فارسی است؛ به گونهای که بسیاری از جملهها پایان ندارند و برخی نیز نیاز به کشف فعل و فاعل دارند و این نوع نگارش، اختصاصی و سلیقهای است. قهرمانان بدشانس رمان خر خرشانس، با ورود یک خر به زندگی آنها، شخصیت و کار و روند فعالیتهایشان تغییر و تحول مییابد، حضور جناب خر میان پنج قهرمان اصلی رمان با واقعیتها و آرمانهای آنها از یکسو و دنیای هنر و نمایش از دیگر سو،پیوندی شیرین برقرار میکند و با باز شدن درهای موفقیت و عشق و رخدادهای مختلف و متعدد زشت و زیبا، زندگی تازهای را برای شخصیتهای اصلی و فرعی رقم میزند که ترسیم و تصویر جذاب آنها با طنز و انتقاد و هجو همراه است. رمان خواندنی و تصویری خر خرشانس اثر جمشید پوراحمد که در نوشتار و توصیف و تصویر، سینمایی است و در پایان هم از تلویزیون سر در میآورد، از معدود فانتزیهای خوب و پر محتوا و جذاب و تاثیرگذار ادبیات نوشتاری و تصویری است که نگاهی امیدوار به زندگی و انسانها دارد. گرچه میکوشد تصاویری باورپذیر و واقعگرا از پیچ و خمها و ابعاد وجودی انسانها در گذر و تقابل خیر و شر و فقر و ثروت و عشقهای راستین و صداقت و عشقهای کاذب و ناراستیهای جامعه را به نمایش بگذارد، اما نگاه خوش بین و امیدوار نویسنده و فرجام نیک شخصیتهای خیر و نیکاندیش رمان،مخاطب و خواننده کتاب را به فرداهای بهتر امیدوار میکند و میتواند با تبدیل شدن به فیلم و سریال نظر مثبت و مساعد مخاطب را به ارمغان آورد. رمان طناز و خوش پرداخت خر خرشناس از آثار خوب نوشتاری پوراحمد است.