از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۲۶
آذر

ک قصه مفهومی قدیمی! تو روستایی، سه پیرمرد ساعت‌ها روی یک نیمکت نشسته بودند،حالا چرا نشسته بودند من نمی‌دانم! زن و شوهر رومانتیک جوان ساکن روستا نزد سه پیر مرد می‌روند و آنها را برای خوردن ناهار دعوت می‌کنند. یکی از پیرمردها می‌گوید؛ ما سه نفر به اتفاق یکجا نمی‌رویم(!) زن جوان گیج و علت را جویا می‌شود؛ پیرمرد توضیح می‌دهد، که من ثروت هستم و هر کجا می‌روم با خود ثروت می‌برم و با دعوت دوستم آقای موفقیت، موفقیت زندگیت تضمین شده است. نفر سوم آقای عشق است و اصولا استقبالی از او برای دعوت نمی‌شود! زن و شوهر بعد از تشریک مساعی تصمیم می‌گیرند آقای عشق را به خانه دعوت کنند، ثروت و موفقیت، عشق را همراهی می‌کنند! زن می‌گوید: تو که گفتی ما به اتفاق یکجا نمی رویم؟! ثروت پاسخ داد؛ گفتم، ولی هر کجا عشق باشد، ثروت و موفقیت هم‌‌ هستند. از سه فیلم لاکچری-هنری روی پرده!! آقای زالو، کفایت مذاکرات و های کپی به دلیل حدود نیم قرن غیبت مرتضی عقیلی و حضورش در فیلم «های کپی» عشق، تقدیمش شد تا که ثروت و موفقیت هم همراه او باشند. گرچه دیر زمانی است جای پادشاه حقیقت، کارمند فکسنی اداره وقاحت نشسته و تصمیم گیرنده اول و آخر است! فقط با دیدن تیزر فیلم های کپی، در یکی از تلویزیون‌های بی نام و نشان ناکجاآباد، شوربختانه فیلم های کپی هم مثل صدها فیلم ساخته شده این دوران، وام گرفته از هنر هنرمندانی است که یا در بین ما نیستند و یا در دیار ما حضور ندارند؛ هنرمندانی مثل معین، هایده، داریوش، فرهاد، ستار، گوگوش، بهروز وثوقی و… در فیلم های کپی پلاکارد فیلم‌های سلطان قلبها و گنج قارون فردین آقای اول سینمای ایران دیده می‌شود! لازم اسن یادآوری کنم که مرتضی عقیلی در نود و پنج درصد از فیلم‌های پیش از انقلاب، نقش مکمل و یا نقش سوم را بازی کرده و در تمام این فیلم‌ها، یک «قرکمری» هم در کنار بانوان بازیگر داشته! بازی‌های عقیلی در فیلم‌های قبل اتقلاب، البته با فرمت خاص و موقعیت‌های زمانی بوده اما در های کپی می‌بینیم که او زیر حجم سنگینی از رنگ و گریم، دوباره و باز همان رقص کافه‌ای‌اش را همچون میراثی ارزشمند(!) حفظ کرده… مرتضی عقیلی برای تبلیغ فیبم های‌کپی، ویدیویی در فرودگاه لس آنجلس، در کنار عکس پنجاه سال قبل و مربوط به روزگار جوانی‌اش گرفته و در دنیای مجازی به نمایش گذاشته است! شیوه‌ای از تبلیغات منقرض شده که تاریخ مصرف‌شان به سی سال پیش برمی‌گردد به زمان شوی «میرزا فتح اله» در کنار هوتن! قبل از مرتضی عقیلی بزرگان سینمای ایران مثل ناصر ملک مطیعی، ایرج قادری، سعید راد و بهمن مفید به سینما برگشتند، ناصر ملک مطیعی و بهمن مفید از این بازگشت سخت پشیمان بودند، ایرج قادری و سعید راد را نمی‌دانم. فریدون گله می گفت؛ مرتضی عقیلی اعتماد به نفس بالایی دارد، فیلم گلهای کاغذی را که ساخت، با اعتقادی راسخ می گفت؛ این فیلم از فیلم‌های فردین پرفروش‌تر می‌شود! امیدوارم فروش گیشه‌ای فیلم های کپی به سرنوشت فروش گلهای کاغذی دچار نشود. یکی از دوستان فرهنگی و از ناشرین معتبر ایران یادداشتی را برای اینجانب ارسال که خواندنی است؛ او نوشته: در این روزها اگر در خیابان‌های تهران قدم بزنی، کافی‌ست از چهارراه ولیعصر تا میدان فردوسی یا از خیابان کریم‌خان تا باغ‌موزه‌ها راه بروی؛ گویی شهری را می‌بینی که از زیر خاکستر سال‌ها خستگی و فشار، دوباره شانه راست کرده و بال‌هایش را باز کرده است. تهران در سکوت و بی‌سروصدا، اما با ضرباهنگی پیوسته و زنده، دارد به یک پایتخت هنر تبدیل می‌شود؛ نه هنرِ ویترینی و فرمایشی، بلکه هنری که از دل مردم، از پستوهای خانه‌ها، کارگاه‌های کوچک، سالن‌های خصوصی و حتی پیاده‌روها بیرون می‌زند. 🔴 تهران روی صحنه است تئاتر شهر که روزگاری تنها نماد رسمی اجرای نمایشی در تهران بود، حالا فقط یک نقطه روی نقشه‌ است. از تماشاخانه‌هایی در میدان هفت‌تیر و خیابان نوفل‌لوشاتو تا سالن‌های خصوصی در خیابان‌های فرشته و پاسداران، هر شب چندین نمایش هم‌زمان روی صحنه‌ می‌روند. مخاطبان ترکیب متنوعی هستند؛ دانشجو، کارمند، نویسنده، پدر و مادرهایی با بچه‌های نوجوان. آنچه در سالن‌ها جریان دارد، صرفاً یک اجرا نیست؛ یک گفت‌وگوی زنده‌ میان جامعه و خودش است. ایده‌ها جسورتر شده‌اند، زبان نمایش‌ها شفاف‌تر و دغدغه‌ها اجتماعی‌تر، حتی نمایش‌های خیابانی در بوستان‌ها و پیاده‌روها دوباره جان گرفته‌اند؛ جایی که مردم نه تماشاچی انعطاف‌پذیر، که بخشی از صحنه می‌شوند. 🔴 صدای موسیقی که از هر سوی شهر می‌رسد کنسرت‌ها دیگر فقط در سالن وزارت کشور یا سالن میلاد نمایشگاه نیستند. سالن‌های کوچک‌تر، فضاهای کافه-کنسرت، اجراهای مستقل، موسیقی راک، تلفیقی، سنتی، فولک، رپ و حتی موسیقی کلاسیک معاصر، همگی بی‌وقفه در جریان‌اند. بله، هنوز قوانین و محدودیت‌ها هستند؛ اما به‌طرزی شگفت‌انگیز، جامعه راه خودش را پیدا کرده است، جوان‌ها روی پشت‌بام‌ها، گاراژها و استودیوهای خانگی موسیقی ضبط می‌کنند. گروه‌های جدید دیگر منتظر معرفی رسمی نمی‌مانند؛ خودشان خود را می‌سازند، پخش می‌کنند، و دیده می‌شوند! مردم در تهران با حمایت‌های خودشان فریاد می‌زنند ما حتی نیاز به برگزاری کنسرت‌های هماهنگ شده‌ی بین‌المللی مثل جنیفر لوپز در عربستان و دیگران نداریم، ما خودمان گروه‌های خودمان را داریم، بذارید خودمان را بشنویم! 🔴 تهران، شهری که به شهر ایونت‌های هنری تبدیل شده ایونت‌ها دیگر نیاز به حمایت رسمی یا مجوزهای عظیم ندارند. از نمایشگاه‌های هنری کوچک در آپارتمان‌های قدیمی مرکز شهر گرفته تا بازارهای هنر در کافه باغ‌ها، نشست‌های نقد کتاب، پرفورمنس‌های شهری و فستیوال‌های مستقل؛ تهران دارد مثل یک موجود زنده نفس می‌کشد. این جریان چیزی شبیه به پاریس پس از جنگ، لندن دهه‌ی ۶۰ یا برادوی در نقطه اوج خود است: هنر نه به عنوان «تزئین» که به عنوان هویت جمعی. 🔴 تفاوت تهران با پروژه‌های "ساخته‌شده" در نقاطی مانند عربستان، امروزه هزینه‌های میلیارد دلاری برای ساخت هویت فرهنگی صرف می‌شود. کنسرت‌های بزرگ، فستیوال‌های مجلل، معماری‌ باشکوه، اما مشکل این‌جاست: هویت را نمی‌شود خرید، و اینجا دقیقا می‌رسیم به صحبت‌های آن جغرافی‌دان بزرگ آمریکایی که گفت؛ هیچ چیز جعلی درباره ایران وجود ندارد، درست برعکس همسایگانش… آنچه امروز در تهران در حال رخ‌دادن است، حاصل تاریخ، ادبیات، موسیقی، عرفان، زبان و تجربه‌ی زیسته‌ی یک ملت است. ایران با همه‌ی پیچیدگی‌هایش، با شکوه و زخم‌هایش، خودش دارد از درون خودش زاده می‌شود. این اتفاق «مد» نیست، «حرکت» است. تلاشی نیست که از بالا تحمیل شده باشد؛ پاسخی‌ است که جامعه خودش به خودش داده است. حتی در برابر تمام مخالفت‌ها، محدودیت‌ها و فشارهای اجتماعی و فرهنگی، جامعه به یک تعادل جدید رسیده: نه آن سوی افراط، نه این سوی تحمیل؛ مردمی که تصمیم گرفته‌اند زندگی کنند، نفس بکشند، خلق کنند، و فرهنگ را از نو بسازند. 🔴 تهران، شهری که نمی‌توان آن را به عقب برگرداند این جریان را نه می‌شود ممنوع کرد، نه می‌شود خاموش کرد، زیرا هنر در تهران دیگر رخداد نیست؛ ریشه است، بخشی از تنفس شهری، بخشی از مناسبات مردم با خودشان. 🔴 تهران امروز شهری‌ست که در آن: تئاتر به گفت‌وگوی روزمره تبدیل شده، موسیقی به نیاز بدل شده، هنرهای تجسمی به رسانه‌ی بیان عمومی مبدل شده، و خیابان‌ها به صحنه‌ی روایت یک ملت. تهران، دیگر «شهر خاکستری» نیست. تهران شهری‌ست که دارد از خاکسترش بلند می‌شود، آرام، پیوسته، بی‌آنکه کسی پرچمش را تکان دهد، تهران، خودش دارد خودش را زنده می‌کند. و این، زیباترین نوع رنسانس است: رنسانسی که از دل مردم می‌جوشد.

  • جمشید پوراحمد
۲۶
آذر

شنیده‌ام که ژاپنی‌ها ظروف شکسته‌شان را تعمیر می‌کنند چون معتقدند وقتی چیزی آسیب دیده، سرگذشتی دارد‌ که آن را زیباتر می‌کند. جناب مطلبی؛ امروز همه ما آسیب‌دیده هستیم و برای نفس کشیدن، در جنگ و تقابل با آسمانی هستیم که دچار بیماری شده(!) اما در سرگذشت شما، گنجینه‌ای گرانبها از فرهنگ و هنر است، که باید همچنان مراقبش بود تا پایدار بماند. جناب مطلبی؛ هرچند در معرفت و محبت جنابعالی همیشه به روی بنده باز بوده و هست... اما جای گفتن، شنیدن، دیدن، نوشتن و پشت دوربین ایستادن شما خالی است. من که عادت، خصلت و باور شما را می‌شناسم، صبرتان که تمام می‌شود، جایی نخواهید رفت و از همان جاست که معرفت شما شروع می‌شود. حال سینما و اهالی دلسوزش آن چنان خراب و اوضاع طوری شده است که «آب سربالا می‌رود و قورباغه هم ابوعطا می‌خواند»! با اینکه خوانده بودم، رشد یعنی اجازه دهید دیگران روایتی را اشتباه از شما بسازند، درحالی که می‌دانید حقیقت، یک روز آشکار می شود. غریبه‌ای در صفحه اینستاگرام خود، از آقای عباس محبوب که برای معرفی این هنرمند تلویزیون، باید متوسل به مقدسات شویم(!)، خاطره‌ای از بزرگ‌زاده سینمای ایران«فردین عزیز» و در زمان ساخت فیلم «سرجوخه جبار» و اینکه ایشان همبازی فردین بودند. متاسفانه بعضی از این خاطرات از فیلم‌های هندی هم اغراق آمیزتر هستند!! جناب مطلبی بنده این اجازه را از طرف دوستان خیلی عزیز و مشترک دارم...عزیزانی چون، مسعود جعفری جوزانی و جبار آذین و مسعود داودی که سئوال کنم، استاد مطلبی؛ حالتان چطور است؟

  • جمشید پوراحمد
۲۶
آذر

این دیالوگ‌ طولانی‌ زنده‌یاد خسرو شکیبایی در سریال روزی روزگاری، خاطرتان هست؟ -بلدی با زنجیر سوخت، سوخت بکنی؟! با تبر چطور؟ بلدی؟! بلدی کتیرا بگیری؟ چوپانی چطور؟ می‌تونی گله بچرونی؟ تا حالا رنگرزی کردی؟ بلدی دست و پای حیوون جابنداری؟ بلدی مشک بزنی، شیر بدوشی، دیگ بشوری، دوغ بزنی؟ بلدی رختهایت را بشوری؟ بلدی سه بار نون بخوری، پنج بار شکر خدا بگی؟ در این دورانی که مبتذل‌سازی و ابتذال‌اندیشی، سکه رایج شده باید خطاب به جناب مسعود جعفری جوزانی بگویی: بلدی فیلم فسیل، عینک قرمز، کوکتل مولوتف، خانه ارواح، دایناسور و آقای زالو بسازی؟ فیلمی که بازیگر نخست‌اش در شصت سالگی هم نقش جوان اول بازی می کند؟! بلدی‌ برای تلویزیون سریال چارخونه بسازی و بعد متحول شوی و فیلم -مثلاً- هنری مبتذل فاقد معنا و مفهوم «صبحانه با زارفه‌ها» را بسازی؟! و بعد هم ادیب و شاعر بشوی و آنها را جزیی از افتخارات در خارج از کشور بگویی؟!! من یک کلمه هم انگلیسی بلد نیستم؟! آقای ادیب شما اگر فقط یک دیپلم فرسوده داشته باشی، باید خیلی بیشتر از چهار کلمه انگلیسی بلد باشی(!) و روزی یک مهمان سلبریتی را به برنامه خود دعوت کنی، که فقط ادعای از حفظ بودن تمام غزلیات خیامش و از طرفی خواندن آهنگهای مرحوم هایده در دبی در تناقضی آشکار باشد و دریغا در این وضع اسف‌بار، نشود، فرهنگ خفته ایران زمین را بیدار کرد! جناب جوزانی؛ این سومین یادداشتی است که به بهانه سریال «پوریای ولی» می‌نویسم. چند روز پیش یادداشت طبق معمول بسیار زیبایی از جناب جبار آذین و چندی پیش یادداشت پر محتوای دیگری از استاد داودی در خصوص این پروژه ملی و فرهنگی را خواندم. جناب جوزانی؛ ما در سال‌های جنگ، همسایه‌ای داشتم که سرهنگ بازنشسته بود... جناب سرهنگ قبل از سال ۵۷ فرمانده یک پادگان مرزی کشورمان با شوروی سابق بود. سرهنگ تعریف می کرد؛ زمان بازدید از پادگان، سربازی را با کوله پشتی در بازداشگاه دیدم و از او سئوال کردم جرمت چیست؟ و سرباز بعد از عجز و لابه گفت؛ بی گناهم… سرهنگ گفت: نامت چیست سرباز؟ سرباز: اکبروف... (اوف یک پسوند روسی است که در زمان اتحاد جماهیر شوروی به نام های خانوادگی برای جنس مذکر اضافه می شد.) سرهنگ؛ پدر بیامرز، خود اوف، شش ماه حبس دارد!! جناب جوزانی؛ ساخت سریال پوریای ولی در این بازار فرهنگ کُش و پررونق ابتذال، مجازات حبس دارد! جناب جوزانی؛ ساخت فیلم‌های جاده‌های سرد و شیر سنگی، حبس دارد و داشتن سواد سینمایی هم جرمی مضاعف است! در سینمایی که گفته شده که یکی از مدیران ارشد وزارت ارشاد فرموده بودند؛ «ابتذال را بر تفکر ترجیح می‌دهیم!» انتظار اندیشه‌ورزی داشتن و پایمردی کردن برای فرهنگ و تاریخ مملکت، خیالی عبث و بیهود و چنین توقعی، جزو ممنوعیت‌هاست از دیدگاه برخی از صندلی‌نشینان، حضور کارگردان‌هایی چون امیر نادری، بهرام بیضایی، عباس کیارستمی، داریوش مهرجویی، ابوالفضل جلیلی، مسعود جعفری جوزانی و ناصر تقوایی اشتباه بزرگی است!!

  • جمشید پوراحمد
۲۶
آذر

استاد جمشید پوراحمد از چهره‌های شناخته شده هنر و ادبیات و هنرهای نمایشی و سینما و تلویزیون و تئاتر و از قلم به دستان خوش قریحه و توانمند فرهنگ و هنر با پشتوانه‌ای غنی از سال‌ها فعالیت ادبی و هنری در کشور است. او که در حوزه‌های مختلف هنر و قلم خوش درخشیده به تازگی یک رمان جذاب به نام "خر خرشناس" به اهالی هنر و دوست‌داران آثار خوب ادبی و هنری تقدیم کرده که با استقبال علاقه‌مندان روبرو شده است. «خر خرشانس» یک فانتزی و به قول پوراحمد یک طنز تلخ اجتماعی است. رمان پوراحمد که در واقعیت و تخیل و طنز و تراژدی، استادانه به نگارش در آمده، روایتگر زندگی و مناسبات و فراز و فرودها و برخوردهای پنج رفیق است که در کنار و پیوند با یکدیگر و مسائل، مشکلات و دغدغه‌های متعدد عاشقانه و خانوادگی و اجتماعی،از مسیرهای طنز و جدی و نگرش منقدانه اجتماعی، از مهر و دوستی و رفاقت و عبور همدلانه و استوار از معضلات و موانع تکامل فردی و انسانی و اجتماعی و دستیابی به قله‌های عشق و امید و آرمان، سخن می‌گوید و متبحرانه ترسیم و تصویرگر ادبی و هنری، پشت و روی زندگی اجتماعی ایران امروز است. جدال خیر و شر و تلاش انسان‌های خاکستری برای ایستادن بر سکوهای انسانیت و شرافت و عدالت، بستر اصلی روایت‌ها، ماجراها و شخصیت‌های خر خرشانس است که در فضایی دلنشین و جذاب از طنز و شوخی و فانتزی و واقعیت‌های تلخ و شیرین به شیوایی در این رمان داستان/سینمایی بازگو می‌شود. مشخصه بارز نثر پوراحمد و رمان او، تابع نبودنش به قواعد دستور زبان فارسی است؛ به گونه‌ای که بسیاری از جمله‌ها پایان ندارند و برخی نیز نیاز به کشف فعل و فاعل دارند و این نوع نگارش، اختصاصی و سلیقه‌ای است. قهرمانان بدشانس رمان خر خرشانس، با ورود یک خر به زندگی آن‌ها، شخصیت و کار و روند فعالیت‌هایشان تغییر و تحول می‌یابد، حضور جناب خر میان پنج قهرمان اصلی رمان با واقعیت‌ها و آرمان‌های آن‌ها از یک‌سو و دنیای هنر و نمایش از دیگر سو،پیوندی شیرین برقرار می‌کند و با باز شدن درهای موفقیت و عشق و رخدادهای مختلف و متعدد زشت و زیبا، زندگی تازه‌ای را برای شخصیت‌های اصلی و فرعی رقم می‌زند که ترسیم و تصویر جذاب آن‌ها با طنز و انتقاد و هجو همراه است. رمان خواندنی و تصویری خر خرشانس اثر جمشید پوراحمد که در نوشتار و توصیف و تصویر، سینمایی است و در پایان هم از تلویزیون سر در می‌آورد، از معدود فانتزی‌های خوب و پر محتوا و جذاب و تاثیرگذار ادبیات نوشتاری و تصویری است که نگاهی امیدوار به زندگی و انسان‌ها دارد. گرچه می‌کوشد تصاویری باورپذیر و واقعگرا از پیچ و خم‌ها و ابعاد وجودی انسان‌ها در گذر و تقابل خیر و شر و فقر و ثروت و عشق‌های راستین و صداقت و عشق‌های کاذب و ناراستی‌های جامعه را به نمایش بگذارد، اما نگاه خوش‌ بین و امیدوار نویسنده و فرجام نیک شخصیت‌های خیر و نیک‌اندیش رمان،مخاطب و خواننده کتاب را به فرداهای بهتر امیدوار می‌کند و می‌تواند با تبدیل شدن به فیلم و سریال نظر مثبت و مساعد مخاطب را به ارمغان آورد. رمان طناز و خوش پرداخت خر خرشناس از آثار خوب نوشتاری پوراحمد است.

  • جمشید پوراحمد
۲۱
آبان

زنده‌یاد بانو فرخنده گل افشان، همسر اول مرد پر آوازه هنر ایران، استاد محمد رضا شجریان بود. به اعتقاد بنده، ما در جایگاهی نیستیم و نخواهیم بود که اجازه داشته باشیم وارد حریم خصوصی زندگی انسانها شویم. اما به گمانم عشق قوی‌ترین داشته یک انسان است و در صورت ضعف و ناکامی خواهند گفت؛ / صد خوبی و یک گند، به گندت بنویسند... /صد قهقهه یک ونگ، به ونگت بنویسند... /صد جایزه یک ننگ، به‌ ننگت بنویسند…/ دیوانه نشو، حرف نزن، مهر نسوزان /این قافله تک تک به مشنگت بنویسند… بانو فرخنده گل افشان معلمی آگاه و خردمند، هنرمندی کم آشنا و مادری به معنای واقعی «مادر». این خاطره زیبا از دکتر آذری نجف آبادی، نویسنده کتاب «شوق گلستان» و از دوستان دوران مدرسه و جوانی استاد محمد رضا شجریان است که ماجرای نخستین ازدواج عاشقانه استاد شجریان را این گونه نقل می کند؛ «… یک‌ روز شجریان را دیدم بی‌قرار بود و گریان! پرسیدم چی شده؟ گفت: عاشق دختری قوچانی شده‌ام. از وقتی کلاس‌های دوره کارآموزی تمام شده، رفته: نمی‌دونم کجا رفته… گفتم اسمش چیه؟ گفت؛ فرخنده گل‌افشان گفتم: دوست داری ببینیش؟ با تعجب گفت مگه می‌شناسیش؟ غروب جمعه بود. گفتم‌ برو لباس و وسایلت‌ رو بردار بیار بریم نجف‌آباد، فرداش اول مهر بود. به‌نجف آبادِ قوچان که رسیدیم گفتم بریم سر قنات آب (زمین‌های پدرم)، وقتی رسیدیم گفت برا چی اینجا یک‌دفعه سروکله ماشین محمدعلی «بوقی» پیداش شد. هر سال شب اول مهر که‌ می‌شد محمد علی بوقی تمام معلمای زن را می‌آورد سر قنات پیاده می‌کرد… ماشین که ایستاد، خانم ذوقی با خانم گل‌افشان دوتایی از صندلی جلو پیاده شدند. تا چشم خانم گل‌افشان به شجریان افتاد به‌من گفت: دیوانه… چادر سر کردند و رفتند سمت خانه‌ای که پدرم در اختیار معلم‌ها گذاشته بود. از ترس پدرم کسی جرأت نمی‌کرد بدون چادر وارد منطقه بشه. ده‌ روزی شجریان منزل ما بود. گل بوته‌ای تو خونه داشتیم به‌ شجریان می‌گفتم بنشین زیر گل‌بوته، فقط آواز بخوان. پرسید واسه چی؟ گفتم: می‌خوام ببینم ایشون هم به‌شما علاقه داره یا نه؟ صدای آواز شجریان که بلند می‌شد، گل‌افشان از اتاقش که صدمتری با ما فاصله‌ داشت، بیرون می‌آمد، آهسته تا نزدیکی‌های شجریان قدم می‌زد و دوباره برمی‌گشت. وقتی به‌ این علاقه پی‌بردم، به شجریان گفتم شما برو من دنبال کار را می‌گیرم. نزدیک دو ماه تا آخر آبان‌ماه، مرتب می‌رفتم و با گل‌افشان حرف می‌زدم  و می‌خواستم اجازه بدهد شجریان با خانوادش‌ بیان خواستگاری. گل‌افشان می‌گفت: از عاقبت کار می‌ترسم، آخه شجریان یک‌ سال از من کوچک‌تر است. بالاخره آن‌قدر با خانم گل‌افشان صحبت کردم تا راضی شد و قبول کرد ایام عید نوروز با شجریان و پدر و مادر و اقوامش برویم خواستگاری. بیچاره من! آن‌زمان که راه درست و حسابی نبود. یک‌جایی پیاده شدم، سه‌فرسخ پیاده توی برف و بوران رفتم به شجریان و خانواده‌اش اطلاع دادم تا ۱۴ فرودین بیایند برای خواستگاری. در نخستین روزهای سال‌نو، شجریان با پدر و مادرش، من و پدرم با دوتا از دوستان رفتیم قوچان خانه خانم گل‌افشان. پدرش گفت: بفرمایید براچی آمدید؟ گفتیم برای خواستگاری! پدر گل‌افشان قالی فروش، ترک‌ زبان و آدم معروفی بود. به‌پدرم اشاره کرد و گفت: تمام اختیار دختر من دست کربلایی محمدابراهیم است. نفس‌‌ها تو سینه‌ حبس شده بود که پس از دقایقی پدرم گفت: ان‌شاءالله مبارک اولسون... ان‌شاءالله مبارک است…

  • جمشید پوراحمد
۲۱
آبان

خدایا چایی ریختم دو کلمه با هم حرف بزنیم، اگر می‌شود این دنیا را یک حمام ببر که این روزها، «خیلی کثیفه»… عقل سلیم می گوید وارد جزئیات بازگشایی مدرسه‌ای در محله بالاشهر تهران نشویم، چون به احتمال زیاد، این مدرسه متعلق به یکی از ما بهتران است و قابل پیگیری نیست! پس بهتر است که از بی راهه برویم...؛ در بین چند هنرمند حاضر در این بازگشایی، مجری بازیگر باسوادی هم حضور داشت!! یکی از اولین قصه‌های تاریخ بشریت که از کردستان به قوم لر و بعد به تمام ایران رفت را این آقا، در برنامه تلویزیونی به سخره و ابتذال کشاند!! « اتل متل توتوله» / اتل = ستاره / متل = ماه / توتوله = خورشید / «بنام ستاره، ماه و خورشید میترایی» / گوی اُسن چطوره؟ / گوی = به معنای گفتن هست؛ یعنی کسی که از دانایی می‌گوید / اُسن = یعنی شهر کردنشین، یک شهر در ایران باستان / گوی اُسن چطوره؟ / دانای شهر شما چطوره؟ / «نه شیر داره نه پستون»، این یک ضرب المثل بود / نه شیر دارد و نه پستان، یعنی نه کوه داره نه دشت / «دمشو بُردن هندوستون»، دمش = بیماری. یعنی با حال بدش از یک راه صاف بردنش هندوستان درمانش کنند. / «یک زن کردی بستون»، میگه؛ یک بانوی کردی براش بگیرید تا حالش خوب بشه... / «نومشه بنیم عم قزی»، عم قزی = هم‌شهری / اسم بانو رو بزاریم هم‌شهری. رفتن زن کردی گرفتند برای دانای شهر... / «دور کلاش قرمزی»، این بانو مانند مهر مادر زمین / دور کلاهش قرمز هست... و از بزرگان آیین مهر هست / «آچین پاچین دو پاتو ورچین». آچین = بشین / پاچین = دامن یا شلوارت رو درست کن / ورچین = پاهاتو جمع کن / یعنی بنشین و ادب داشته باش. / این بانوی کرد یک انسان بزرگ است... / این شعر زیبای کودکانه متعلق به سه تا چهارهزار سال قبل است و رفته‌ رفته تغییر کرد و سانسور و کوتاه شد. سالهاست که در این کشور فرهنگ، هنر و آموزش با تجارت عجین و سودآوری آن در بین مالکان کشور تقسیم می‌شود و اینکه چند کودک و نوجوان و جوان به دلیل فقر نمی‌توانند به آموزش بپردازند... به خودشان مربپط است و مشکل مسئولین نیست!! مگر مملکت زباله‌گرد، دست‌فروش، راننده اسنپ و بیکار نمی‌خواهد؟! تنها راه رسیدن و ماندن در این وضعیت، یک نوع خیانت آموزشی در یک انقلاب آموزشی است. استاد زن سیاهپوستی می گفت؛ «آموزش خوب یعنی ایجاد نافرمانی و نارضایتی است. من خلاقیت و مخالفت را آموزش می‌دهم و معمولا در جلسه اول وقتی به کلاس می‌روم به دانشجویان می‌گویم؛ من نمی‌توانم انضباط و خلاقیت را آموزش بدهم، کاری که می‌توانم انجام بدهم، این است که کاری را که سیستم آموزشی با شما کرده، خنثی کنم...» خلاقیت یعنی استفاده از عقل، استفاده از مغزمان. اما آموزش مانع استفاده درست از مغزمان می شود، ما از مغز اساتیدمان استفاده می‌کنیم، ما هرگز از خودمان نقل قول نمی‌کنیم و ما با آموزش، اعتماد به نفس خودمان را از دست می دهیم. زیرا اینگونه است که سیستم آموزشی به سیستم سیاسی خدمت می‌کند، هر سیستم سیاسی یک سیستم خاص برای کنترل ذهن دارد و بدون کنترل ذهن نمی‌توانند بر آنها مسلط باشند و این یک امر جهانی است. در واقع مثل این است که ذهن خود را بپوشانیم، که ما هم پوشانده‌ایم…

  • جمشید پوراحمد
۲۱
آبان

در برگزاری هفته یکی از پیشرفته‌ترین کشورها هستیم، از هفته زرشک تا هفته برگزاری آش! با‌اینکه ثانیه‌ها، دقیقه‌ها و ساعت‌های تمام روزهای زندگی‌مان را نگران پرداخت و تسویه حساب با دریافت وام از بانک مرگ هستیم. وامی با بهره سنگین که طلبکارش هیچ رحم و شفقتی هم ندارد! وام و بدهی، بیماری، بیکاری، تورم، فقر، گرانی و بدبختی و فلاکت حالی‌اش نمی‌شود. آتش به اختیار است و بدون اخطار و فرصت، نفست را می گیرد! در چنین شرایطی همه‌ی ما مردم عادی که آرزوی‌مان رفتن و خرید از بازار تجریش است، بیشتر از نان، آب و برق، به شادی نیاز داریم. اما هیچ روز و هفته‌ای در این برگزاری هفته‌ها حتی به اندازه زمان یک «مردی گو» روایت بچه‌های دوبله، آنهایی که فقط در فیلمی چند جمله حرف می زنند، جایی ندارد. نهایت لطف و سخاوت تلویزیون در این شرایط بدحالی ما مردم عادی که از جیب خودمان مبالغ نجومی به سلبریتی‌ها برای برنامه‌ها و سریال‌های‌شان، پرداخت می‌کنیم که شاید درد و غصه‌های‌مان را اندکی فراموش کنیم!! پرداخت این مبالغ، به سنگینی هزینه درمان ایمپلنت کل مردم عادی کشور است که هر روز باید با میخک و انواع مسکن‌های گیاهی و شیمیایی، درد دندان پوسیده و خراب خود را تحمل کنند. در نهایت ما مردم عادی برای فراموش کردن اوضاع و احوال، باید به تلویزیون پناه ببریم و کارشناسی را ببینیم که از مواهب خوشبخت بودن ما نسبت به دیگر کشورها با این گفتار مشابه که پدرهای ما هم نمی‌توانستند درک و هضمش و معنی آن را برای فرزندان به زبان شیرین فارسی ترجمه کنند. مثل؛ خیار تبعض صفقه، اسقاط کافه خیارات شد، بلاخص خیار غبن... فاحش لو افحش!! ایکاش منوچهر نوذری و علی تابش هنوز در بین ما مردم عادی حضور داشتند.

  • جمشید پوراحمد
۱۲
شهریور

به احترام بانو شهرزاد (کبری سعیدی) که مدت‌ها در سالهای بی‌خبری، از یادها و خاطره‌ها رفته بود… ••• در سیرجان «کرمان» دنبال بازیگری برای نقشی کوتاه می‌گشتم. یکی از هنرمندان تئاتر سیرجان گفت؛ اگر امکان‌پذیر است نقش را به یکی از هنرمندان قبل از سال پنجاه و هفت واگذار کنیم که بیمار است و وضعیت اسفباری دارد؛ «خانم شهرزاد!» بعد از دیدن و جویا شدن از چگونگی زندگی‌اش، یادداشتی نوشتم که امیدی به انتشار آن نداشتم اما بعد از توضیح ناباورانه شرایط زندگی بانو شهرزاد طبق معمول لطف سردبیر بانی‌فیلم شامل حال اینجانب و بانو شهرزاد گردید و یادداشت منتشر و با خلاقیت استاد داودی جای شهرزاد با فردین عزیز در یادداشت تغییر کرد و بسیاری از دوستان هنرمند اینوری و آنوری! خواندند، دیدند و گفتند؛ شهرزاد! هنوز زنده است؟! و هیچ انعکاسی نشان ندادند و هیچ اظهارنظری نکردند و گویی نه خانی رفته و نه خانی آمده؛ (اطمینان دارم چنانچه بزرگمرد تاریخ سینما ایران «فردین عزیز» حضور داشت، قطع به یقین شهرزاد به دلیل بدهکاری، بیماری و نداری ناچار نمی‌شد سر از خواجو شهر سیرجان درآورد…) به محض شنیدن خبر مرگ شهرزاد، در صفحات شخصی پر شد از خبر درگذشت این هنرمند غریب؛ از نوشتن یادداشت توسط آقای پرویز پرستویی تا نگارش متنی توسط آقای مجید جوانمرد و… البته در این وانفسای تاسف‌آور، تعدادی فرصت طلب و سودجوی مرده‌خور که هنر غالب‌شان این‌ است که در مجالس ترحیم، خرما و میوه در جیب و در دستمال بریزند، موقعیت را برای دیده شدن و بیان اظهارنظرهای عجیب و غریبی مناسب تشخیص دادند! تاسف‌ وقتی بیشتر شد که پسر بی نام و نشان کیومرث ملک مطیعی در ویدیویی می‌گفت؛ خانم شهرزاد را در انجمن هنرمندان دیده که برای گذاشتن دندان مصنوعی، درخواست یکصد و بیست هزار تومان داشته! البته خانم شهرزاد برای رفع مشکلاتش به غیر از انجمن هنرمندان به تمام انجمن های دیگر کشور مراجعه کرده و دست رد به سینه اش زده و او را رقاصه خطاب کرده بودند، نه هنرمندی که در مقام بازیگر، شاعر و کارگردان. جای شکرش باقی‌ست که خوشبختانه بانو شهرزاد با دندان‌های خدادادی‌اش به ابدیت پیوست، نه با دندانهای مصنوعی! در مدتی که بانو شهرزاد در خواجو شهر سیرجان زندگی می‌کرد، توسط انسان‌های شریفی چون آقای توکلی، خانم آل احمد و خانم خواجویی و حمایت گروه «به وقت مهر» و بعد گروه پویش شهرزاد نگهداری می‌شد. با پخش ویدیویی از خانم شهرزاد در دنیای مجازی مبلغ قابل توجهی از کمک مردمی به حساب این هنرمند واریز گردید اما زمانی خانم شهرزاد ثروتمند شد که دچار بیماری‌های دیابت و زوال عقل شد و با مسدود شدن حسابش مواجه شدند. تنها وارث خانم شهرزاد، برادری است که در شهر رشت زندگی می‌کند و براساس برخی خبرهای تایید نشده به دیدار جنازه خواهرش هم نرفته است. بانو شهرزاد وصیت کرده بود او را در تهران و قطعه هنرمندان به خاک بسپارند. خبر بدتر از عدم حضور برادر بانو شهرزاد، حضور نداشتن خانم پوری بنایی هنرمند قدیمی کشورمان است که می‌توانست درخواست و وصیت خانم شهرزاد را جامه عمل بپوشاند!

  • جمشید پوراحمد
۱۲
شهریور

استاد جبار آذین دوست بسیار عزیز و گرانقدر، بنده به سهم کوچک خود از جنابعالی به پاس دلسوزی، زحمات و کوشش بی دریغ از حفظ و حراست فرهنگ و هنر ایران قدردانی و خسته نباشید می گویم. بعد از نوشتن یادداشتی برای سریال بی محتوا و آبکی «گیل‌دخت» و همسفر شدن اتفاقی با یکی از مدیران ارشد تلویزیون که فرمودند؛ رنجی که شما منتقدین از برنامه‌های تلویزیون می‌برید، باعث پیشرفت و دلگرمی ما مدیران است!! سعی کنید بیشتر بنویسید! وضعیت مسئولین فرهنگی، هنری، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی کشور مصداق بندر جیونی پاکستان است که بنده حدود چهار سال پیش در یادداشت «مشابهات بندر جیونی پاکستان و بندر چابهار» به این موضوع مهم اشاره کرده بودم. بندر جیونی در بلوچستان پاکستان فاصله کوتاهی با بلوچستان ایران دارد‌ و شاید به همین دلیل مدیریت‌ بندر جیونی شباهت همسان از گروه (دیزایگوتیک) با مدیریت منطقه آزاد چابهار دارد. در بندر جیونی تحصیلداری خدمت می‌کرد (تحصیلدار‌ یعنی نماینده دولت، یا مقامی شبیه فرماندار، بودجه هنگفتی را از مرکز برای ساخت سد درجیونی دریافت می‌کند. مدتی بعد تحصیلدار جدیدی به جیونی می‌آید و تصمیم می‌گیرد از سدی که همکارش ساخته بازدید کند، هم‌کیشان و هم‌پیمانان تحصیلدار اسبق به عرض ملوکانه می‌رسانند که سدی در کار نیست و جای نگرانی هم وجود ندارد، سهم شما محفوظ است، فقط کافی‌ست درخواست بودجه‌ای از دولت مرکزی جهت لایروبی سد صادر فرمائید! پس از مدتی تحصیلدار سوم برای خدمت وارد جیونی می‌شود. از مرکز خبر می‌رسد این تحصیلدار‌ از مسئولانی است که مو را از ماست بیرون می‌کشد! مسئولی کاملا‌ معتمد، متعهد و کاردان! تحصیلدار تصمیم می‌گیرد از سد ساخته و لایروبی شده بازدید کند... همان خدمتگزاران کوچک پائین دست که در شمار پاچه‌ خواران و بادمجان دورقاب‌ چین‌های همیشگی و ماندگار برای خط و ربط دادن و راه را هموار کردن و جهت پر کردن جیب مسئولان تازه وارد خدمتگذار و برای حفظ موقعیت و ادامه لفت و لیس‌‌شان، خدمت جناب تحصیلدار جدید عرض می‌کنند که شما زحمت و رنج بازدید را متحمل نشوید، درخواستی از قبل آماده است و فقط کافیست به مرکز ابلاغ شود که آب سد دچار آلودگی مرگبار شده و جان مردم درخطر است و باید این سد آلوده به سرعت خراب و نابود شود! …و این حکایت بارها و بارها تکرار شده و خواهد شد! تفاوت بندر جیونی با مسئولین کشور در یک نمای طولانی است، مسئولان جیونی همه بی‌سوادند. اما شوربختانه مدیران کشور کلاً دکتر و دکترزاده هستند! اما در بازار آشفته مسئولین کشوری گهگاهی هم از مدیران خلاق و آگاه رونمایی می‌شود! همه ما مشاهده کردیم ویدیوی را که به دلیل جذابیت محتوا بسیار وایرل می شود و بعد مزاحمی بی‌ربط و بی‌دلیل خودش را به ویدیو می‌چسباند و می گوید؛ این ویدیو را ببینید، من برمی‌گردم، با شما کار دارم و تا پایان ویدیو برنمی‌گردد!! عین مدیران خلاق کشور! من برای دیدن و شنیدن این سیطره خوشبختی در کشور و به جهت اینکه خوشبخت زده نشوم! به دیدار سروده زیبای ملک الشعرا بهار رفتم. ای دیو سپید پای در بند ای گنبد گیتی ای دماوند از سیم به سر، یکی کله خود ز آهن به میان یکی کمربند تا چشم بشر نبیندت روی بنهفته به ابر چهر دلبند تا وارهی از دم ستوران وین مردم نحس دیو مانند با شیر سپهر بسته پیمان با اختر سعد کرده پیوند. استاد آذین عزیز «مصداق کافر همه را به کیش خود پندارد، نباشد» اما دیگر دل و دماغی نمانده... جناب سعید مطلبی؛ کوتاهی بنده را عفو کنند و جنابعالی هم به بزرگی خودتان ببخشید.

  • جمشید پوراحمد
۲۰
مرداد

یادداشت / **جمشید پوراحمد** با رسیدن وصول و مجوز پخش کتاب‌ «خر خرشانس»، خر قصه بعد از یکسال رفاقت و به اندازه یک کتاب خاطره مشترک در فرصتی مناسب در «تاریکی شب و همزمان با قطعی برق! » به آبادی‌اش برگشت! نمی‌توانستم زلالی، وفاداری و معرفت خر را فراموش کنم؛ به همین خاطر دیدارش شتافتم. خر گفت: می‌دانستم خواهی آمد. اما آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت! …و خر تمام خریت‌های دیده و شنیده یکسال نوشتن رمان «خر خرشانس» را سیاهه کرد و خیلی محترمانه به صورتم کوبید! خر از‌ ناشر کتاب شروع کردو گفت: بهروز مدعی بود من ضد ناشرم‌ و ما فکر می‌کردیم این امتیاز بزرگی است که شامل حال‌ ما می‌شود! کتاب که منتشر شد خیلی سلیس و آسان و به زبان خریت، ضد ناشر یعنی واسطه و دلال بین مولف و ناشر! و نام دیگرش مدیر تولید است و… زمانی متوجه مضاعف نادانی، کوتاهی و حماقت خود شدیم! که فکر می‌کردیم چون بهروز خواهرزاده است، کتاب «خر خر شانس» با افتخار و اعتبار به بازار کتاب عرضه می‌شود اما زهی خیال باطل! خر در اینجا، شروع به عرعر و آبروریزی کرد و گفت: کتاب «خر خرشانس» قرار بود روی میز نمایشگاه کتاب جای بگیرد و با سه ماه تاخیر و پشتکار و پیگیری خود ما به چاپ رسید و آقای ضد ناشر در خواب بود و روحش از مسیر و مراحل اداری طی کرده ما بی‌خبر! خر با تمسخر گفت؛ آقای جمشید پوراحمد سی سال پیش اولین رمانت «صد تومنی» با شش هزار نسخه به بازار کتاب عرضه شد و امروز ششمین رمانت «خر خرشانس» با دویست جلد، که در حال حاضر فقط ۲۵ جلد آن را در اختیار داریم! البته سی سال پیش در فرهنگ، هنر و ادبیات کشور موجوداتی مخرب و ویرانگر چون تتلو و امثالهم را نداشتیم! خر اضافه کرد تو چگونه به بهروز اعتماد کردی، مگر نه اینکه بهروز یا خواب بود و یا خودش را به خواب می‌زد؟! این دردناک و غم انگیز نیست، که بهروز ضد ناشر حتی یک صفحه از قصه جذاب و زیبای «خر خرشانس» را نخوانده باشد. پوراحمد چقدر ضجه زدم و عرعر کردم و خود را به کوچه ابوال‌چپ زدی! همه اعتراض‌های خر عین حقیقت بود. اما خر داشت شلتاق می‌کرد و من افسارش را کشیدم که خر اعتراض کرد و گفت؛ من دیگر خرت نیستم و تو حق نداری افسار من را بکشی! متاسفانه ناشری که بهروز با او همکاری می کند، یکی از بی اعتبارترین و بی‌تعهدترین‌هاست و رمان هرچقدر جذاب و زیبا هم باشد، بدون ناشر معتبر دیده نخواهد شد و بنده در هفته گذشته با نشر شباهنگ که ناشری قدمت‌دار و خوشنام است برای چاپ دوم کتاب «خر خر شانس» به توافق رسیدم. خر خیلی اصرار کرد که شب مهمان آبادی‌اش باشم و دعوتش را رد نکردم و از من خواست به حرمت یکسال خدمت و وفاداری، قصه‌ای واقعی را برایش بنویسم؛ «خر و آدمیزاد» این عکس دردناک را یکی از لوکوموتیورانان ناوگان راه آهن زاگرس گرفته! هر چقدر سوت قطار را به صدا در آورده حیوان هیچ حرکتی نمی کند، وقتی قطار را متوقف می کند و می بیند که اشرف مخلوقات عالم، الاغ زبان بسته را با طناب به ریل بسته و کره‌اش هم بنا به شعور ذاتی و وابستگی، از کنار مادرش دور نمی‌شود!! خر می‌گفت عکس دوم هم متعلق به برادرش است که به واسطه بی‌عدالتی صاحبش به مرگ تدریجی محکوم شده! و در پایان خر به من پیشنهاد کرد که در این آبادی دور افتاده بمانم‌، عاقبت بخیر خواهم شد. خر کاغذی را به دستم داد که رباعی زیبایی از خیام روی آن نوشته شده بود؛ ماییم و می و مطرب و این کنج خراب جان و دل و جام و جامه پر درد شراب فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

  • جمشید پوراحمد