از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۳۱
ارديبهشت

جبار آذین


دیروز فرصتی دست داد تا با جناب جمشید پوراحمد هنرمند ارزشمند و توانا و خوش‌فکر دیداری داشته باشم.
اوس محمود که از این ملاقات باخبر شد، خودش را دعوت کرد تا همراه من برای دیدار پوراحمد عزیز بیاید.
می‌گفت: من در وصف هنر و کمال آقای پوراحمد زیاد شنیده‌ام،
قرار بگذاریم توی یک سفره‌خانه مشدی و با هم یک آبگوشت مشدی بزنیم.
گفتم: عزیزم، اکنون زمان آبگوشت و سفره‌خانه نیست، اجازه بدهید به یک کافه برویم و بستنی بخوریم و گپ بزنیم. او از خیر مراسم آبگوشتخوران گذشت و قرار شد بستنی بخوریم.
چند ساعت بعد که هر سه سر قرار حاضر شدیم، اوس محمود حنجره‌اش را صاف کرد و میکروفنش را روشن و شروع کرد به صحبت درباره همه چیز؛ از سینما و فیلم‌های به تعبیر او با پدر و مادر و بی‌پدر و مادر قدیم و جدید و سریال‌های ماندگار قدیمی و باز هم به روایت او، بدون در و پیکر و پول حرام کن جدید، من و استاد پوراحمد به بیانات اوس محمود گوش می‌کردیم.
من که با ادبیات مردمی او آشنا بودم، مانند همیشه گوش می‌کردم و نگران حال و احوال و واکنش جناب پوراحمد بودم که مشاهده کردم، ایشان با سعه‌صدر و بزرگواری و مشتاق حرف‌های اوس محمود را گوش می‌کند. اوس محمود از همه جا و همه چیز از دست‌تنگی مردم و گرانی و بی‌خیری مسئولان و مذاکرات پنهان و آشکار و مستقیم و غیر مستقیم و نگرانی‌هایش از اینکه، حق ملت ضایع شود گفت.
استاد پوراحمد نیز با شیوایی از هنر و هنرمندان ملی و مردمی و امیدها و ناامیدیهای هنرمندان و ملت سخن گفت تا اینکه پس از چند سلفی گرفتن توسط اوس محمود، صحبت به تولید”پوریای ولی”رسید و واکنش‌های بعضی سیمافیلمی‌ها و نامدیران سابق و اسبق تلویزیون که طی سال‌های ریاست خود از ساخته شدن پوریای ولی جلوگیری کرده بودند و امروز مهیا شدن تولید این سریال فاخر را حاصل تلاش‌های خود در گذشته می‌دانند.
اوس محمود در برابر واکنشهای هر دو گروه، امروزی‌ها و دیروزی‌های تلویزیون گفت: آقا راست نمی‌گویند. من هم مانند مردم منتظر و پیگیر تولید پوریای ولی در سال‌های ماضی بودم و به یاد دارم که بنده خدا آقای جوزانی چقدر تلاش می‌کرد، این کار ساخته شود، اما دریغ از یک کلمه و قدم در حمایت از او.
آن موقع‌ها این آقایان که اکنون جلو افتاده‌اند تا عقب نمانند، مانند برخی امروزی‌ها، می‌گفتند شرایط و امکانات برای تولید پوریای ولی آماده نبود و تولیدات دیگر در بورس بود.
جناب پوراحمد گفت: این حرف‌ها یعنی عذر بدتر از گناه، همان ایام، انواع سریال‌ها ساخته می‌شد، چرا برای آن‌ها امکانات و شرایط فراهم بود؟! نه مسئله چیز دیگر و آن نبود مدیریت هدفمند و نداشتن برنامه و عدم استفاده از نیروهای توانمند سیما و هنرمندان کاربلد بود.
من گفتم: کاملا درست، به اضافه اینکه، آن روزگار هم مانند امروز و همانند سینمای سال‌های دور و نزدیک و اکنون، مسئولان و مدیران تلویزیون و سینما اهل هنر و فرهنگ‌شناس نبودند و از میان سیاسیون و بر اساس خط و ربط سیاسی و رفاقت و منافع انتخاب می‌شدند و لذا تخصص و تعهد در این دو رسانه کیمیا و نتیجه آن رشد ابتذال بود.
آقای پوراحمد گفت: گرچه امروز و اکنون اندکی شرایط برای تولید آثار فاخر و درجه یک مانند همین پوریای ولی مهیا شده، ولی آن‌ها که پیشتر بر سر راه هنرمندان و تولیدات هنرمندانه در تلویزیون و سینما سنگ انداخته بودند، باید بپذیرند که اشتباه کرده‌اند.
اوس محمود گفت: استاد، نه تنها نپذیرفته‌اند بلکه از یادداشت روشنگر “پوریای ولی وارد می‌شود”، برآشفته و هر کدام دیگری را مقصر می‌دانند. داستان آن‌ها مصداق ضرب‌المثل،”من نبودم، دستم بود،تقصیر آستینم بود”شده است. شویی هم به تازگی پایتختی‌ها و سیمایی‌ها به راه انداخته و تمام قد از این سریال ضعیف حمایت کردند و با نادیده گرفتن نقدها و نظرهای هنرمندان، منقدان و صاحبنظران، از خودشان تشکر کرده و به یکدیگر هدیه دادند، نشان می‌دهد که نرود میخ آهنین بر سنگ.
هر سه از کلام اوس محمود به خنده افتادیم و من گفتم: در هر حال امروز به هر دلیل، برای ورود پهلوانان و جوانمردان و عیاران و قهرمانان به وادی هنر و فرهنگ و سینما و سیما و به امید خدا از این مسیر به جامعه به همت سینماگر توانمند ملی ایران، مسعود جعفری‌جوزانی در تلویزیون فرش قرمز پهن شده است.
اوس محمود به میان سخنانم پرید و گفت: به شرطی که برخی روی این فرش قرمز پوست موز نیندازند!
از جمله اوس محمود هم خندیدیم و هم متفکر شدیم.
استاد پوراحمد گفت: حواس آقای جوزانی و هنرمندان و مردم و به‌خصوص اوس محمود جمع است و آن‌ها نمی‌توانند، چنین کاری کنند.
اوس محمود گفت: اگر باز هم بخواهند سنگ‌اندازی و اذیت کنند، این بار حتی “نمکی” هم آن‌ها را خواهد زد.
من با تایید سخنان جناب پوراحمد گفتم: امیدوارم که بعد از سال‌ها، هم اکنون که تلویزیون و سیما فیلم یک گام درست در مسیر فرهنگ‌سازی ملی برداشته‌اند، با تمام توان و صادقانه از تولید پوریای ولی حمایت کنند.
هر سه آمین گفتیم و با میلِ بستنی کام خود را شیرین کردیم. 

  • جمشید پوراحمد
۳۱
ارديبهشت

جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad
بعد از کلی پرسو جوی اخلاقی، اوس محمود، استاد جبار آذین را پیدا کردم و برای تکثیر از اوس محمود وارد مذاکره در دو طبقه شمال و جنوبی شدیم… من به اوس محمود پیشنهاد همکاری دادم، با مبلغی قابل توجه و اوس محمود تحت هیچ شرایطی زیر بار همکاری نرفت و گفت؛ دروغ چرا تا قبر آ آ آ آ… ما غیاث آبادی‌ها به استاد جبار آذین خیانت نمی‌کنیم و همچنان در یک جبهه با انگلیسای نامرد می‌جنگیم… اما به سفارش اسداله میرزا، اوس محمود فقط حاضر شد موضوع پیشنهاد من را بشنود.
به اوس محمود گفتم؛ خوانده بودم جاناتان چند سال پیش از مادرش شکایت می‌کند! بخاطر اینکه خوب بزرگش نکرده و با حکم دادگاه ۲۰ هزار دلار از مادرش غرامت می‌گیرد، جاناتان می‌بیند سود شکایت خیلی خوب است و از هر کسی که می‌شناخته به بهانه‌های مختلف شکایت می‌کرده و بیش از دو میلیون دلار غرامت بدست می‌آورد!
در یک برنامه تلویزیونی دعوت می‌شود و مجری می گوید؛ چرا این قدر بین مردم منفوری و از همه شکایت می‌کنی؟!
جاناتان می‌خندد و بدون جواب دادن سئوال، برنامه را ترک و به خاطر بی احترامی از مجری شکایت می‌کند و ۱۹۵ هزار دلار غرامت می‌گیرد.
گینس اسم جاناتان را با ۲۵۰۰ شکایت موفق به عنوان شاکی‌ترین فرد جهان ثبت می‌کند… جاناتان از گینس به خاطر اینکه از اسمش بدون اجازه استفاده کرده، شکایت می‌کند و ۱/۶ میلیون دلار از گینس خسارت می‌گیرد.
اوس محمود حیران شده بود و باور نمی کرد!
گفتم؛ پیشنهاد من اینکه یک تعدادی اوس محمود دیگه تکثیر کن و می توانیم روزی هزار شکایت از اوضاع و احوال داشته باشیم و به اندازه یک اختلاس کلان سود نجومی داشته باشیم!
اوس محمود گفت؛ زهی خیال باطل، سالهاست که جای شاکی و متشاکی عوض شده و فرض محال که وکیل خیانت نکند و همه چیز خوب پیش بره… به جرم نشر اکاذیب مجرم شناخته می شوی. 

  • جمشید پوراحمد
۳۱
ارديبهشت

جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad
به دلیل زندگی پراز آفت و ویروس‌ ناامنی در ارتباطات دور و نزدیک و متاسفانه اینکه تک تک مان مستاجر مجتمع مرگ شده ایم، تا خیابان زندگی !‌
صائب تبریزی آگانه و زیبا گفت؛
خطر در آب زیر کاه بیش از بحر می باشد/ من از همواری این خلق ناهموار می‌ترسم.
استاد کراچی هنرمند هنر صفت؛ حال که نمی‌توانیم در فقدان مادر خانم عزیزتان و هنرمند از دست رفته «بهرام صادقی مزیدی» رفیق و همکار گرمابه و گلستان در توصیف احساسات همدردی ناتوان، هستیم، امیدوارم خواندن این یادداشت مرهمی بر اندوه شما باشد.
پنج سال بود که در بارسلون اقامت‌ داشتم، خواب دیدم به همراه گروهی از دوستانم، پای پیاده در تشیع جنازه‌ی خودم که حال هوای یک جشن و سرور را داشت، شرکت داشتم. همه بودند، با هم خوشحال بودیم، به ویژه من که در موقعیت شگفت انگیز مرگم، می‌توانستم با دوستان آمریکای لاتینی‌ام باشم. یعنی قدیمی‌ترین و عزیزترین دوستانم که مدتها بود آنها را ندیده بودم.
در پایان مراسم هنگامی که دوستانم گورستان را ترک می‌کردند، من هم خواستم دنبالشان بروم، اما یکی از آنها به من فهماند که جشن پایان گرفته است و تو تنها کسی هستی که نمی‌توانی این جا را ترک کنی. در آن هنگام بود که فهمیدم مردن یعنی دیگر دوستان خود را ندیدن (از کتاب زائران غریب گابریل گارسیا مارکز)
عمر به قدر کافی تند می دود، بهتر نیست که ما آهسته و پیوسته عشق بورزیم و زندگی کنیم…؟! 

  • جمشید پوراحمد
۳۱
ارديبهشت

جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad
جناب جوزانی به روایت کتاب، ترومای شما این بود که باید از خود در مقابل کسانی دفاع می‌کردید که قرار بود از شما مراقبت کنند؟!
سال گذشته از سردبیر محترم بانی‌فیلم سئوال کردم که آیا هنوز معجزه‌ای برای پروژه آقای جوزانی رخ نداده؟! آقای داودی بسیار خوشحال و خوش بینانه فرمودند؛ همین روزها کلید خواهد خورد!
و جواب ایشان را به حساب مثبت‌اندیشی منظور کردم و در همین هفته یادداشتی از استاد داودی خواندم و اینکه جناب جبار آذین عزیز هم از عدم معجزه پروژه آقای جوزانی خواهند نوشت.
جناب جوزانی مستحضر به ارادت قلبی بنده نسبت به خودتان هستید، اما با تمام قدرت و نفوذ نداشته‌ام! دنبال راه‌اندازی کارزاری هستم که چرا تلویزیون باید برای ساخت یک سریال فاخر، فرهنگی و اصیل ایرانی با شما همراه باشد؟!
جناب جوزانی؛ چگونه می‌توانید آثاری با ادبیات کهن فارسی، فرهنگی و هنری به تمام معنا، با کمترین امکانات و با بیشترین دانش سینمایی، کارگردانی کنید؟ فیلم‌هایی چون شیرسنگی، جاده‌های سرد، در چشم باد و ایران برگر بسازید؟
(جهت اطلاع شما، بنده فقط پنج بار فیلم ایران‌برگر را در سینما دیدم!)
جناب جوزانی، هنرمند صالح و سالم سینمای ایران؛ پروژه شما به دلیل ناتوانی در ساختن فیلم و سریال‌هایی چون آقا تقی، آقا نقی، آقا جعفر، نارینا و عشقولانه‌های دیگر در دستور ساخت فیلم سریال تلویزیون حضور ندارد!
این واقعیت ساخته دستوری ساختاری را بپذیرید!
جناب جعفری جوزانی، شما، رخشان بنی‌اعتماد، بهرام بیضایی و ناصرتقوایی، که از بزرگان و نام آوران سینمای ایران هستند، انگار فقط باید بلیت سینما بخرید و وارد سینمای پژمان جمشیدی و بهرام افشاری و… شوید!
فراموش نفرمائید که دارایی تلویزیون هم متعلق به متعلقین و متعلقات است!!
جناب جعفری جوزانی، هنرمند ریشه دار و نجیب سینمای ایران؛حضور شما برای ما مغتنم و وجودتان قابل تحسین است .
به یاد دارم بعد از سال ۵۷ و به قدرت رسیدن مرکز هنرهای نمایشی در مقابل اداره تئاتر، من و تعدادی انگشت شمار دیگر از فعالان هنرهای نمایشی را بمب‌های عمل نشده حکومت پهلوی می‌دانستند!
من سالها با حمایت و مدیریت دو مرد بزرگ مرکز هنرهای توانستم ادامه کار بدهم؛ دکترعلی منتظری و جناب مسعودشاهی که چندی پیش به ابدیت پیوست.
سال‌ها پیش، به اتفاق سیدعلی میری بازیگر سینما برای اجرای نمایش پیشخدمت به آلمان رفته بودیم، مخالفین در مرکز هنرهای نمایشی فرصت را غنیمت شمردند و عباس بمبی را (که خدایش بیامرزد) آپاراتچی سینما بود و او با برای انجام نور و صدای صحنه به من تحمیل کردند. عباس بمبی با صفرکلاس سواد را در نمایشی نقش نعشی را به او واگذار کردم( هنوزم با خودم می‌گویم که عجب غلطی کردم!) بماند؛ اما اینکه چرا به او می‌گفتیم عباس بمبی؟! چون موادش را مثل بمبی در چایی می‌انداخت و بعد از حل شدن به کهکشان می‌رفت!
سه ماه بعد که از سفر آلمان به ایران برگشتم، از فرودگاه یک راست به تئاتر گلریز رفتم و دیدم نمایشی روی صحنه است به نام «ازدواج ایرانی»؛ بازیگر نمایش حسن رضیانی بود و کارگردانش عباس بمبی!
اینکه با واکنش‌ها، این نمایش با کارگردان واقعی‌اش، مرحوم فرزین سمیعی ادامه پیدا کرد دیگر مهم نبود اما من از آن تاریخ به بعد دیگر نمایشی را به صحنه نبردم! در همان روزها بود که به اتفاق جهانبخش سلطانی به دفتر آقای خوش‌رو، معاون وزیر ارشاد وقت رفتیم و از او درخواست مکانی مناسب در پشت درب تالار وحدت کردیم تا بتوانیم بساط فروش لبو و باقلا را راه بیندازیم! 

  • جمشید پوراحمد
۳۱
ارديبهشت

جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad
سالهایی که ته خیابان شاهپور تهران کوچه صد تومنی داشتیم… ساکنین کوچه باصد تومان ثروت از متمولین و به روایت دیگر توانگر و دولتمند بودند.
منوچهر نوذری می گفت: تو بازار فرش فروش‌ها محمود علافی بود که بازار گردی می کرد و چنانچه فرش بی صاحبی پیدا می کرد، درمفت خریدن آن مسبوق به سابقه بود!
توجمع تجار بزرگ وخوش نام بازار، آقای دلیری به غیر از خوش نامی، ماخوذ به حیا و سر به زیر هم بود.
محمود‌ علاف هرکجا بازار آقای دلیری را می دید، سلام و احوال پرسی گرمی می کرد و می گفت: این صد تومن مارو نمی خوای بدی، تاجر بزرگ بازار؟!
آقای دلیری هم برای اینکه کیف محمود علاف کوک باشد، خراب و ضایع اش نمی کرد و می گفت: بله…تقدیم می کنم!
و این داستان مدتی ادامه داشت…تا یکروز محمود علاف وسط بازار شروع کرد به داد و هوار و گفت: آهای بازاری های محترم شما شاهد هستید که من چند ماه صد تومن طلبم را از آقای دلیری می خواهم و امروز و فردا می کند!! دو پاسپان گشت بازار سر می رسند و وارد معرکه محمود علاف…صورت جلسه ای تنظیم و بازاری های معتمد بعداز قسم دادن محمود علاف به گفتن حقیقت، شهادت می دهند که مدتی است محمود علاف درخواست صدتومن طلب خود را از آقای دلیری دارد و بدینسان محمود علاف هم از متمولین کوچه صد تومنی می شود!
اما«اوس محمود»استاد جبار آذین غنی از تمامیت ارضی یک انسان کامل و دارای مهارت های سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و هنری است و چیزی که فقط مطلوب خودش باشد را نمی نویسد…اوس محمود پنجرگیر ماهری است و به همین دلیل پنچری سوزنی اکثر مسئولین خواب‌زده هنری را می گیرد!
الویت اوس محمود در حوادث غیرمترقبه هنری مصداق شعر زیبای هوشنگ ابتهاج است.
در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند.
به دشت پرملال ما پرنده پر نمی زند.
خالق شخصیت اوس محمود، استاد جبار آذین و آخرین آن یادداشت زیبای« جشن تولد اوس محمود و کیک محبوب او» است.
«جهت اطلاع»
بنده سعادت دیدار استاد جبار آذین را نداشته و به واسطه خواندن یادداشتهای متفاوت و جذاب استاد جبارآذین به ویژه یادداشتهای«اوس محمود» تمایل و علاقه مند نسبت به روزگار گذشته این هنرمند خوش نویس شدم و با واقعیتی زیبا و انکار ناپذیر مواجه که استاد جبار آذین از کهنه قلم های بی نظیر ایران و خوشبختانه در این سالهای طولانی نوشتن، قلم شان هرگز جوهر پس نداده!
«مخلص کلام»
دو هفته پیش بنده یادداشتی را نوشتم که دچار هبوط قلم گردید و در یادداشت مذکور حق مطلب ادا نگردید!
گله از هنرمندانی داشتم…که یادآوری و احترام را وظیفه من و نوعی می دانند!
«نه گمانم هنر برتر از گوهر آمده باشد پدید!» هنرمندانی چون آقای همایون بازیگر« محمدعلی تبریزیان» سجاد افشاریان، بهزاد فراهانی و بسیاری دیگر!
ظاهراً این دسته از هنرمندان یا در غرور و تکبر غرق شده و یا مشق معرفت و افتادگی را نیاموخته!
من برای تشکر و قدردانی نمی نویسم…اما هنرمند گرامی می توانی به پاس زحماتی که برای انتشار یادداشتی، مجموعه ای انسان متخصص و کاردان برای انتشار آن در رنج و زحمت هستند، به قول خارجی ها کامنتی و یا به روایت من روستازاده نقد و نظری ابلاغ فرمائید.
در همین یادداشت نصف و نیمه دوهفته قبل، بنده بسیار مختصر و مفید اشاره به یادداشتهای با شخصیت و خواندنی استاد جبار آذین داشتم و چند روز بعد استاد آذین به واسطه استاد داودی «سردبیر بانی فیلم» از بنده تشکر و قدردانی کرده بودند.
داشتن زبان شیرین تشکر، ذات وخصلت منحصر به فرد می خواهد.
باعث ارتباط لاینفک می شود،‌ بنده و نوعی را به سکوی اعتبار و افتخار می رساند و نتیجه آن که با ایمان و اعتقاد راسخ پشت سر نماز دانش و مهربانی استاد جبار آذین خواهی ایستاد و نماز زیبا بینی و عشق خواهی خواند.
برای تمام مسعود داودی و جبار آذین های فرهنگ و هنر ایران، آرزو دارم، آرزومند نباشید.

  • جمشید پوراحمد
۳۱
ارديبهشت

جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad
با آمدن فرهنگ پرهزینه و پرماجرای استادام مقیم در فرهنگستان، که دیگر حرف‌های‌شان حتی در بازار سیداسماعیل هم خریدار نداشت، برگردان کردن نام اجناسی مثل کراوات که درازآویز زینتی نامیدن‌ و یا تبلت را به اسم رایانک مالشی صدا زدند، من نیمه‌شبس دوازده جلد «کوچه»، از کتابهای ارزشمند احمد شاملو را در جای امنی جاسازی کردم!
اما قبل از تشریف فرمایی فرهنگستان و قبل از زیاده‌گویی‌های بی معنا، که بخشی از گفتمان سفید سوادان جامعه است، همه چی سر جای خودش بود و نام خودش را داشت…
بگذریم.
به دلیل دنبال کردن مطالب بانی‌فیلم، یادداشت‌های کاملا آگاهانه، تخصصی، هوشیارانه و مرغوب آقای جبار آذین را می‌خوانم.
این نوشته‌ام اشاره‌ای‌ست به یادداشت اوس محمود و سریال پایتخت.
دقت کردید ما مردم عادی، مردمی که به زنجیر قوی ارتباط وصل نیستیم و از سرطان گرانی، کمبود و نبود همه چی، داریم ذره، ذره آب و در فشار زندگی حل و ناپدید می‌شویم؟!
در همین شرایط مرگ‌های زودرس و بیشتر شدن تمایل به انتخاب گزینه مرگ، تا زندگی، شعار اکثر مسئولین، مدارا کردن و تاب آوردن در برابر مصیبت‌های ناشی از تحریم و گرامی‌ست. جالب‌تر اینجاست که همین مسئولین، حتی آدرس نانوایی محل زندگی‌شان را هم نمی‌دانند و مطمئنم که برای خرید مرغ مصرفی خانه‌شان، یک مرغداری خریداری می‌کنند!
همه اینها در کنار شعارهای تلخ، گزنده و خانمان سوزی که می‌گویند مثلاً «…با نخوردن گوشت،مرغ، لبنیات، سبزیجات، میوه جات و حبوبات نخواهید مرد!!» عذاب‌آورتر است!
تلویزیون و سینما هم مستثنی از این عملکرد و شعارها نیستند و اتفاقات آن کاملاً تعمدی و از روی قصد است؛ حضرات بالانشین این دو رسانه، برای این عمد خود، اتاق فکر پرهزینه هم برقرار می‌کنند و به نظر می‌آید از نگرانی و ناراحتی امثال بنده و شما لذت هم می‌برند.
به خاطر دارم یکی از مدیران تلویزیون در پروازی می‌گفت که رنج شما، باعث خوشحالی ماست. و همین چند سال پیش بود که مدیر اسبق شبکه سه سیما در جلسه‌ای فرمودند؛ مهم نیست بیننده چه می‌خواهد، مهم این است که ما چه می خواهیم!
سال‌هایی را که در تئاتر فعالیت داشتم، دو نمایش سیاه‌بازی را به اتفاق سیدحسین یوسفی، عرب‌زاده‌ و سعدی افشار به صحنه بردم. یوسفی و عرب‌زاده، صفر سواد بودند و سعدی افشار«ای». آنها سیناپس و یا چارچوب قصه را می‌آموختند و بقیه نمایش را با قدرت و توان بداهه گویی‌شان اجرا و دست آخر رضایت تماشاچی را جلب می‌کردند. اوج ابتذال و زشت‌گویی این هنرمندان تکرار نشدنی سیاه‌باز در نمایش، در چند دیالوگ مثل «چوس ماش‌» خلاصه می‌شد!
سال‌ها از زمان گذشته و گویا ابتذال استفاده از کلمات هم دچار تغییرات بنیادی شده که در برخی از بخش‌های سریال «پایتخت» و ورود مهمان‌های خارجی شاهد بودیم.
جالب است تمام کسانی که جلوی دوربین این سریال قرار گرفتند، حتی به اندازه یک نمایش سیاه‌بازی چارچوب، خلاقیت و توان بداهه گویی نداشتند!
بازی اگزجره و دیالوگ‌‌های بی ارتباط سلبریتی پرکار میلیاردی امروز سینما و بازیگر نقش دیروز «مردی‌گو» سریال پایتخت!
…و یا صحنه طولانی توام با هجویات خسته کننده داخل کمپر و ناتوانی تنابنده در هدایت متنی و شکلی «پایتخت»، موجی از خشم را به جای خنده به جا گذاشت.
کارمند بانکی می‌گفت؛ به خدا اگر مبلغ نجومی‌ای را که صرف ساخت سریال پایتخت شده و آن همه دستمزد نامتعارف اکثراً نابازیگران آن، بین مردم عادی تقسیم می‌شد، بیشتر شاهد شکوفایی شادی میان مردم عادی می‌شدیم و این سخاوت مالی که صرف «پایتخه» شده به جیب مردم می‌رفت، همانند شکوفه های گیلاس زیبا روی اعصاب و روان مردم اثربخش می‌بود.
در فرصت پیش آمده از آقای جبار آذین به دلیل انعطاف و مثبت‌اندیشی و احترام نسبت به پیشکسوتان، قدردانی می‌کنم.
در همین رابطه چندی پیش یادداشتی را برای تقدیر از همایون بازیگر (محمدعلی تبریزیان) و یکی از تهیه کننده‌های قدیمی سینما نوشتم.
البته، چند روز قبل یادداشتی از بنده با تیتر «رتوریک سال گذشته من» منتشر شد که در آن به یادداشت‌هایی اشاره داشتم که از نوشتن آن پشیمان هستم!
یکی از این یادداشت‌ها مربوط به دوسال قبل و آقای همایون است؛ معمولاً در چنین مواقعی می‌توان از آن روی سکه آقای همایون هم نوشت. با این اشاره که بنده با آقای همایون رفت و آمد و ارتباط بسیار داشتم، فقط خواستم بنویسم که آقای همایون، اگر صدای عزت‌اله مقبلی را از شما می‌گرفتند چه می‌شد؟ حتماً یادتان هست به دلیل داشتن صدای ضعیف نتوانستید روی صحنه تئاتر دوام بیاورید!
بازهم به فردین عزیز رسیدیم و اینکه در مقابل دریافت هر لیوان آبی. یک لیوان شربت غلیظ می‌آورد…
یاد فردین بر پیشانی خاطرات شیرین سینمایی‌ها و سینمادوستان، حک شده است. 

  • جمشید پوراحمد
۳۱
ارديبهشت

جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad

اسطوره تکرار نشدنی سینمای ایران فردین سمفونی حقیقت بود.
زمان آدمهای وفادار را مشخص می‌کند، نه زبان، به خصوص در این سال‌ها که جای فردین عزیز به اندازه آب تمام رود و رودخانه‌های به فنا رفته کشور، خالی است.
از اشک ریزی خانم پوری بنایی و با نمایش سکانسی مشابه از یک فیلم هندی و با بهره‌گیری از حضور نوه فردین عزیز برای جمع آوری کمک به بچه‌های بلوچستان!
و جای سئوال اینجاست که چرا با این سیطره حمایت خیرینی چون پوری بنایی هر روز بچه‌های مظلوم بلوچستان باید در بهشتی از فقر و فلاکت مضاعف، زندگی کنند!
با اندکی تفکر متوجه می‌شویم که بسیارند هنرمندان کمرنگ دیروز که از خاطرات‌شان با فردین عزیز می‌گویند! و در مواردی نقل مجلس زیاده‌گویی برای وام گرفتن از اعتبار و محبوبیت فردین عزیز می‌شوند!
هرچند در میان این جمع گم‌گشته، هنرمندان بزرگ و ارزشمندی چون سعید مطلبی، چنگیز جلیلوند و منوچهر اسماعیلی هم بارها از فردین عزیز و روابط و خاطرات‌شان سخن گفته‌اند.
اگر فردین عزیز هنوز در بین ما حضور داشت، آیا خاطره‌سازان توهمی و واهی بازهم شهامت اظهار آن خاطرات را داشتند؟!
ما همگی نسبت به فردین که آقای اول سینمای ایران است، قدرناشناس هستیم!
بیش از نود درصد از آدم‌هایی که حتی سن آنها به بیست سال هم نمی‌رسد، وقتی به پل ورسک و تونل کندوان می‌رسند، خواهند گفت؛ خدا پدر سازنده‌اش را بیامرزد، اما حکایت شبه هنرمندان بازسازی شده رانت و رابطه چیز دیگری‌ست!
این شبه‌هنرمندان اکثرشان در تولیدات لجام گسیخته نمایش خانگی، سرگرم هنر افشانی‌اند و برای صحیح نوشتن تاثیرگذار مدام استخاره می کنند، با وقاحت و بی‌شرمی در دنیای مجازی می‌گویند؛ فردین کیست؟!
آنها نمی‌دانند یا خودشان را به نادانی زده‌اند که متوجه نمی‌شوند، «فردین یعنی فرمانروای سینمای ایران.»

رتوریک سال گذشته من.
اصولا یادداشت‌هایی را که نوشتم توام با خشم بوده و دلیل این خشم هم این‌ است که هنگام نگارش و در اوج واقعیت‌نویسی، باید کفشهایت را پشت در دیدگاه‌های واهی و باطل نویسی بگذاری و بعد وارد شوی!
موضوع اصلی بی‌شمار یادداشت‌هایی که نوشتم، تعدادی‌شان، در خشم قلم، مدفون شده، و تعدادی دیگر به دلیل قواعد و قوانین تعریف شده امکان انتشار آن میسر نبود.
یادداشت‌هایی را هم نوشته‌ام که خودم از خودم پوزش خواسته و طلب عفو می‌نمایم!
اکثر یادداشت‌های منتشر و خوانده شده به دلیل لطف، مرحمت، تدبیر و نگاه ژورنالیستی آقای داودی عزیز سردبیر محترم بانی‌فیلم بوده که به سلامت در زمین ناهموار فرودگاه مطبوعات فرود آمده است!
اما در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش و یادداشت‌هایی که نوشتن آن برای بنده باعث افتخار و انتشار آن برای بانی‌فیلم بدون دغدغه بوده، پیدا کردم؛ هشت یادداشت برای فردین عزیز، اسطوره جاودانه سینمای ایران با موضوعاتی متفاوت و جذاب، ده یادداشت برای مادرم پروین‌دخت یزدانیان و دیگر بزرگان و نامداران سینمای ایران مانند ژاله علو، تقی ظهوری، منوچهر نوذری، بهمن مفید، سعید مطلبی، جواد کراچی، مسعود جعفری جوزانی، ناصر تقوایی، امیر نادری و ابوالفضل جلیلی بوده.
سیمون دوبوار می‌گوید، نام نویسنده زمانی برازنده کسی است که مسئول باشد. مسئول در برابر خود و در برابر همه دلواپسی هایی که در این جهان رنجور وجود دارد.
اگر نتوانستم در نوشته‌هایم حق مطلب را ادا‌ کنم، شاید به دلیل ناتوانی و در اکثر موارد، وجود موانع بوده‌اند.
اما در سال گذشته و با از دست دادن نبض و نفس زندگی‌ام، مرگ دختر عزیزم «نگار پوراحمد» و بعد از گذشت سی سال فاصله از چاپ رمان صد تومنی و مستاجرهای تهرانی، رمان کلیسای عشق و رمان زیبای «خر خرشانس» توسط بهروز راهنمایی، ناشری جوان که خود ضد ناشر است! و تمام سعی و کوشش بهروز راهنمایی که حامی مولف باشد، منتشر خواهد شد.

رمان کلیسای عشق و خر خرشانس تا پایان فروردین ماه پشت ویترین کتابفروشی‌ها جای می‌گیرد.
در پایان یادداشتم سال جدید را برای یاران بانی فیلم به ویژه استاد مسعود داودی که به اعتقاد بنده با استاد شمس لنگرودی شخصیت مشابه دارند تبریک می‌گویم.
خاطرم هست، استاد لنگرودی در برنامه‌ای تعریف می کرد، دوستی نزد پدرم آمد و گفت؛ لطفا دیگر تریاک نکشید!
پدر هم گفت: چشم !
به پدرم گفتم؛ شما که سیگار هم نمی کشید، چرا سکوت کردید و فقط چشم گفتید؟!
استاد داودی هم اصولا چشم می‌گویند!
سالی بدون دغدغه، بی استرس، بدون تهمت، بدقضاوت، کارشکنی و دروغ را برای همگی هموطنانم آرزو دارم.

  • جمشید پوراحمد
۱۹
فروردين

جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad

فدریکو فلینی معتقد بود؛ «رفتن به سینما مثل بازگشت به رحم مادر است، ساکت و بی‌حرکت و غرق افکارت در آن تاریکی می‌نشینی و منتظری تا زندگی روی پرده جان بگیرد.» آدم باید با معصومیت یک جنین به سینما برود.
عباس کیارستمی در ویدیویی می‌گفت: «اوایل فکر می کردم سالن سینما رو تاریک می‌کنند برای اینکه فیلم در اکران بهتر دیده شود، اما بعد یک امتیاز دیگه کشف کردم، دیدم این تاریکی معنایش این است که بین شما و همراه‌تان فاصله ایجاد می‌کند، شما یادتان می‌رود که همراه چه کسی به سینما آمدید و دارید نگاه می‌کنید به پرده و گاهی امکان دارد یک فرصت پیش بیاید و نگاه کنید به همراه‌تان و همدلی کنید به صحنه‌ای که دیدید، اما امتیاز به نظرم صندلی‌های سینما در تاریکی اینکه دنیای شما را از دنیای همراه‌تان هم حتی جدا می‌کند و شما تنها و به تنهایی در واقع شاهد چیزی باشید که روی پرده می‌بینید.»
در این مناقشه فلینی و کیارستمی که به اعتقاد بنده مهم‌ترین فیلمساز سینمای ایران است، انتظار و توقع بیشتری داشتم!!
سینمای ایران این‌ روزها به وضعیت ناگواری گرفتار آمده؛ بیشتر فیلم‌ها در انحصار و مختص به پژمان جمشیدی شده است؛ می‌پرسید چرا سینمای پژمان جمشیدی؟! چون از هر ده فیلمی که اکران می‌شود، هفت فیلم را پژمان جمشیدی -که نه بازیگر است و نه فوتبالیست- در آنها ایفای نقش می‌کند!
علی برکت اله!
حتماً می‌دانید که بیشتر فیلم‌هایی که در قالب کمدی روی پرده سینماها می‌روند، از چه مرزهای اخلاقی‌ای عبور نمی‌کنند و چه شوخی‌های سخیفی را از زبان بازیکران‌شان بیرون نمی‌دونم. همین‌هاست که آدم می‌بیند در آسان‌های نمایش ، وقتی سالن تاریک و فیلم شروع می‌شود،ناخواسته تحت تاثیر فرهنگ لمپنی و بعضاً غیراخلاقی که این فیلم‌ها مروج آنها هستند، تماشاچی‌های جوان شروع می‌‌کنند به بحث درباره گفت‌وگوهای اینستاگرامی و روابط بازیگران، میزان دستمزدشان، نوع اتومبیل آنها، ثروت و محل زندگی بازیگران فیلم!
نکته مهوع این کورس تماشای فیلم، گرفتن عکسهای سلفی‌ست که در تاریکی سالن سینما به گالری خاطرات تماشاچی افزوده می‌شود!
مرز ابتذال سینمای ایران از سال‌ها پیش و با فیلم فیلم‌هایی رسما آغاز شد که لات‌ها شدند قهرمان داستان!
شیوع این گونه فیلم‌ها، دقیقا مشابه وضعیت ترافیک ورود اتباع افغانستان در سال‌های اخیر به ایران است!
این فیلم‌ها کم کم تمامی پرده‌‌های سینماها را یکی پس از دیگری به خود اختصاص دادند و پول شهرت شد نقطه طلایی زندگی کسانی مانند پژمان جمشیدی!
با اینکه می‌توان تا حدودی استدلال تولیدکنندگان این قبیل فیلم‌ها تا حدودی پذیرفت که می‌گویند مردم در شرایط دشوار امروزی، نیاز به یک مفرّی برای تخلیه سرخوردگی‌های‌شان دارند، اما این استدلال در شکل کلی‌اش مانند این است که گفته شود بهترین علاج برای رفع نگرانی و ترس از مرگ، خودکشی است!
آدم‌هایی که با صدها گرفتاری و فلاکت خریدار بلیت فیلم‌های سخیف می‌شوند، تنها کافی‌ست پس از بیرون آمدن از سینماها، فلان بازیگر کمدی و طنز را با بنز آخرین مدل و بادیگاردهای متنوعش ببیند که با غرور و افتخار رد می شود!
همه می‌دانند که حاصل جمع‌آوری اینگونه شهرت و ثروت، داشتن روحیه‌ بی‌تفاوتی است و بی‌تفاوتی به اطراف و حتی بی‌توجهی و ندیدن مرگ زندگی هنرمندی خوش نام و خوش آوازه‌ای مثل محسن لرستانی…
در تقابل بین طاعون و سلامت سینما، چند راهکار لازم است؛ ابتدا، حذف دکترهای کاغذی و میدان دادن به خبرگان و کارشناسانی داریم که علوم سینما را تا بی‌نهایت می‌دانند. متاسفانه تعداد حکیم‌های از دست رفته کم نیستند؛ باید از مانده‌هایی چون ناصر تقوایی‌، بهرام بیضایی، امیر نادری، ابوالفضل جلیلی و جواد کراچی را حفظ و نگهداری کنیم.
برای مشق حفظ هنرمندان حکیم، قرعه به نام دوست و استاد عزیز افتاد.
استاد جواد کراچی طی توافقی که برای تلویزیون آلمان کرده بود قرار بود یک مستند ده قسمتی درباره هنرمندان معاصر ایران بسازد و می‌سازند اما نه کامل!
مادرم پروین دخت یزدانیان می گفت: از شکارچی پرسیدند چرا شکار نزدی؟ گفت؛ به هزار و یک دلیل و مخاطب که انسانی عاقل بود، از شکارچی خواست فقط دلیل اول را بگوید و شکارچی گفت؛ اول اینکه گلوله نداشتم و مخاطب گفت: دیگر لازم نیست بقیه را بگویی!
من هم از استاد کراچی سئوال نکردم، که چرا شما فقط مستند بهرام بیضایی و مهرجویی را ساختید و برای ساخت مستند ناصر ملک‌مطیعی و غزاله علیزاده عطای کار را به لقایش بخشید و اعلام انصراف کردید؟!
خواننده عزیز؛ لطفا شما هم سئوال نکنید و به حکایت استاد کراچی اکتفا فرمائید.
هرچه بگندد نمکش می زنند، وای به روزی که بگندد نمک…

  • جمشید پوراحمد
۱۹
فروردين

جمشید پوراحمد
شنیدن خبر سفر بدون بازگشت هنرمندان بزرگ و تکرار نشدنی چون منوچهر والی زاده، دردناک و بسیار متاثرکننده است. کوچ هنرمندانی که در خاطره‌ها هستند، یادآور غفلت‌هایی‌ست که ما دچارش هستیم.
منوچهر والی‌زاده انسانی بامعرفت، رفیق و مهربان بود. خاطرات رفاقت‌های با آن هنرمند سفر کرده، به اندازه چندین فیلم سینمایی در ذهنم مانده است.
منوچهر والی زاده را متفاوت بخوانید.
بین تبسم همیشگی منوچهر والی زاده تا خنده‌هایش فاصله بعید بود؛ مانند فاصله دریاچه خزر و خلیج فارس.
سال ۱۳۵۲ من نوجوانی بی نام نشان بودم و منوچهر والی‌زاده جوانی هنرمند و صاحب‌نام.
فیلم سینمایی «حریص»در یکی از روستاهای نزدیک کرج با رضا بیک ایمانوردی و منوچهر والی زاده جلوی دوربین رفته بود. برای من افتخاری محسوب می‌شد که مسافت کرج تا تهران را با منوچهر والی‌زاده همسفر شوم.
در آن فیلم به دلیل اختلافاتی که میان رضا بیک‌ایمانوردی با ایرج رضایی کارگردان فیلم پیش آمده بود، تبعات آن شامل حال منوچهر والی‌زاده هم شده بود؛ اینکه او دیگر آن تبسم همیشگی را نداشت!
اواسط اتوبان کرج منوچهر والی زاده گفت؛ چرا حرف نمی‌زنی؟! گفتم از دست شما ناراحتم! پرسید؛ از دست من؟! این اولین باری است که تو را می‌بینم!
گفتم ؛ آقای والی‌زاده ما با شما همسایه هستیم، گفت؛ امیرآباد زندگی می کنی؟ گفتم در چند قدمی شما، در ساختمانی که جلال مهربان هم زندگی می‌کند، لبخند همیشگی‌اش روی صورتش نقش بست و گفت؛ حالا چرا از من ناراحتی؟
گفتم؛ خیلی تمرین کردم شبیه شما حرف بزنم، ولی موفق نشدم!
منوچهر والی زاده ثانیه‌هایی از ته دل خندید و گفت: همه می‌خواهند مثل خسرو شاهی حرف بزنند، تو چرا می خواهی مثل من حرف بزنی؟!
گفتم؛ من با شما همسایه هستم، نه با آقای خسرو خسرو شاهی!
چند ماه بعد به اتفاق م صفار داشتیم تو امیرآباد خرید می‌کردیم که منوچهر والی زاده را دیدیم. با دیدن من قبل از هر حرف و سخنی، اول خندید!
بار دیگر هم با تقی ظهوری، او را دیدمش و باز هم اول خندید!
در نمایش «توی این اتوبوس چه خبره» راننده اتوبوس شخصیت اول نمایش را داشت و انتخاب من برای بازیگر نقش راننده کاظم افرندنیا بود. دلیل این انتخاب، لطف و معرفت کاظم افرندنیا بود که وقتی بیست سال داشتم به من اطمینان کرد و در اولین نمایشی که در تئاتر نصر لاله‌زار روی صحنه بردم ایفای نقش کرد.
اما منوچهر نوذری انتخاب دیگری داشت که من نمی‌دانستم و اولین شب تمرین نمایش در تئاتر گلریز، بازیگر نقش راننده اتوبوس با منوچهر نوذری وارد شد و با دیدنش بعد از گذشت بیست سال دوباره با منوچهر والی زاده خندیدیم!
بعد از تمرین و دریافت مجوز، نمایش به صحنه رفت و بعد از گذشت چندین اجرا و به قول خودمان، نمایش جا افتاد،
من نقش مامور خط را در سه تیپ بازی می‌کردم، منوچهر نوذری در شروع نمایش دقایقی دیالوگ نداشت و روی یک صندلی اتوبوس به اتفاق می‌نشستیم و هر شب بغل گوش من نبایدهایی را می‌گفت! و من چاره‌ای به غیر از خندیدن نداشتم و برای حفظ آبرو با روزنامه‌ای که برای مطالعه در دست داشتنم صورتم را استتار می کردم، در همین لحظه منوچهر والی‌زاده وارد صحنه می‌شد و قبل از گفتن دیالوگ اولین نگاهش به من و روزنامه جلوی صورتم بود، منوچهر والی زاده کاری نداشت که چه اتفاقی افتاده و منوچهر نوذری چه موضوعی را بغل گوش من گفته، فقط کافی بود می‌دید روزنامه جلوی صورت من می‌لرزد و منوچهر والی‌زاده بی امان می‌خندید و چه زیبا می‌خندید. او طبق معمول ناجی جمع کردن خنده‌های من، منوچهر والی‌زاده و مهران امامیه، منوچهر نوذری بود.
باورش سخت است که در بعضی از روزهای تعطیل نمایش در هفت سانس، نفس‌گیر اجرا می‌شد و تنها انرژی برای تحمل این حجم خستگی، خنده‌های مشترک بین ما و تماشاچیان بود.
نمایش «توی این اتوبوس چه خبره» یکسال روی صحنه بود و بعد از آن، من نمایش «دیروز، امروز و فردا» را با هنرمندی منوچهر والی‌زاده، مرتضی تبریزی و میری روی صحنه بردم؛ مثل همیشه حضور پرمهر منوچهر نوذری را به عنوان‌ ناجی در کنار خود داشتیم.
در تمام هشت ماه اجرای نمایش به دلیل خنده‌های منوچهر والی‌زاده، میری و تماشاچیان و حضور نداشتن منوچهر نوذری روی صحنه و جمع کردن صحنه، چندین بار پرده را می کشیدیم و شب‌هایی پیش آمده بود که بستن پرده هم برای کنترل و جمع کردن صحنه کارساز نمی‌شد!

فیلم تلویزیونی«واسطه» را با حضور منوچهر نوذری، منوچهر والی زاده، ایرج نوذری و پروین‌دخت یزدانیان جلوی دوربین بردم.
اولین روز فیلمبرداری منوچهر والی زاده مونولوگ نفس‌گیری را حفظ کرد بود و جلوی دوربین آمد، کار جدی، حرف جدی و شرایط بسیار جدی و منوچهر نوذری بی‌دلیل شروع به خندیدن کرد و منوچهر والی زاده هم پا به پایش «مسابقه خنده‌ای بین دو منوچهر!» راه انداخت. منوچهر نوذری گفت: حالا بی حساب شدیم!!
من، محمود بهرامی و منوچهر والی‌زاده عازم نوشهر بودیم. والی‌زاده فقط تبسم داشت و از خنده‌هایش خبری نبود! منوچهر والی زاده ازدواج کرده بود و پسرش مجید پا به دنیای پدر گذاشته بود.
تمام سعی منوچهر والی‌زاده این بود که بعد از سی و چند سال اجاره نشینی زمینی حتی پنجاه متر با دیوار و سقف برای تازه واردهای زندگیش به هر قیمتی فراهم کند. از آن به بعد منوچهر والی‌زاده فقط نقش مرد خانه و خانواده را بازی کرد.
می دانم که منوچهر والی‌زاده زندگی پر مخاطره‌ای داشت…اما یک موضوع را می‌دانم که این هنرمند بزرگ و دوست‌داشتنی، تمام لحظه‌های زندگی‌اش را با گذشت، صداقت و یکرنگی گذراند.

  • جمشید پوراحمد
۱۹
فروردين

جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad

روز نوزدهم بهمن ۱۴۰۲ بود که باوفاترین و مهربانترین دوست زندگی‌ام «تنها دخترم» نگار پوراحمد در اوج جوانی و برای همیشه زمین و زمینی‌ها را ترک کرد… اما خیلی زود متوجه شدم که واقعیت چیز دیگری است و ردپای نگار همه جا هست و این منم که نه پایی برای ایستادن دارم و نه دستی برای اشاره کردن.
یکسال از رفتنش، به سرعت نور گذشت و باز هم می‌گذرد؛ در همان سه ماه اول تمام نوشته‌های نگار پوراحمد را جمع آوری و برای خواندن و دیدن آنچه را که خلق کرده و بدون اغراق و تعصب بسیار متفاوت، ساختارشکن و آگاهانه بود و او برای خلق‌شان، دست به قلم برده، طبقه‌بندی کردم.
تصمیم گرفتم بعد از بیست سال دوری از صحنه یکی از نمایشنامه‌های نگار پوراحمد را که با مجوز ارشاد و به عنوان اولین تجربه نمایشنامه نویسی و کارگردانی در تدارک اجرای صحنه آن در سالن عزت اله انتظامی بود، به نام نگار پوراحمد به صحنه بیاورم.
وارد مرکز هنرهای نمایشی شدم، فضا، نگاه و رفتار ساکنین مرکز هنرهای نمایشی آنچنان برایم سخت و سنگین بود، که ناخواسته و ناخودآگاه به یاد فردین و فروزان و بسیاری دیگر از هنرمندان افتادم!
با همان حس و حال و شرایط روزهایی که خانه، کاشانه و زادگاه شان را مصادره کردند.
مرکز هنرهای نمایشی سال‌های طولانی در حکم خانه‌ام بود و به واسطه اداره تئاتر و مرکز هنرهای نمایشی ۴۲ نمایش را روی صحنه بردم اما انگار حالا این خانه توسط بیگانگان مصادره شده و کسی برای این‌ خدمت و قدمت سال‌ها فعالیتم احترامی قائل نیست!
شاید مهم‌ترین این باشد که چون آنها ا زجنس ما نبودند، نیستند و تا ابد هم نخواهند بود.
متوجه واقعیتی انکارناپذیر شدم و به همین خاطر در سال‌های فعالیتم هر روز زیر ذره‌بین، محاکمه شده و مورد بازخواست بودم!
در یکی از این بازخواست‌های عذاب‌آور در پاسخ به یکی از نامه‌هایی که مرکز هنرهای نمایشی فرستاده بودند، توضیحی مختصر و مفید نوشتم؛ «به عرض آن مقام محترم می‌رساند که موسیقی‌هایی که در طول نمایش پخش می شود متعلق به موسیقدانانی چون باخ، بتهوون و ریچارد کلایدرمن است و…»
چندی بعد از ارسال آن توضیح‌نامه، یکی از‌ کارکنان حراست مرکز به سالن نمایش آمد و گفت: آقای باخ کیه؟!
در جوابش گفتم: باخ من هستم!!
دورانی را گذراندیم…!
تفاوت دیروز با امروز هم عجیب و غذیب است، اینکه امروز، مشکل و نگرانی بعضی از صندلی نشینان مرکز هنرهای نمایشی در صحیح نوشتن تاثیرگذار و یا گزار، راجب و یا راجع است؟!
اما «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!»، شس ماه تلاش شبانه‌روزی‌ام به بار نشست و نوشته‌های نگار پوراحمد در رمان زیبای «نگار‌» توسط آقای بهروز راهنمایی «نشر فجردانش» در‌حال انتشار است.در زندان ضرب‌المثلی بین محبوسان رایج است که وقتی می خواهند بگویند، فلانی آدم خوبی است، می‌گویند: «می شود باهاش ابد کشید…!»
ما هم باید در زندگی‌مان کسی را داشته باشیم که بتوانیم با او ابد بکشیم…
چند روزی در بیمارستان دی برای عمل کیسه صفرا بستری شدم. می دانستم صبح فردا مرا عمل خواهند کرد. دکتر از آشنایان بود. به او تمنا کردم که به نگار بگوید؛ پدرت پس فردا عمل می شود و به همین دلیل توانستم رضایت نگار را جلب کنم که فردا شب به عنوان همراه بیمار در بیمارستان حضور داشته باشد.


هشت صبح فردا من را به اتاق عمل بردند و به دلیل ترکیدن کیسه صفرا درحین عمل جراحی که باید نیم ساعت طول می‌کشید، چهار و نیم ساعت به طول انجامید!
نگار ساعت هشت و نیم صبح با شماره همراه من تماس می‌گیرد و چون تماسش بی‌جواب می‌ماند، بلافاصله با بیمارستان تماس می‌گیرد. مسئول بخش به نگار می‌گوید؛ پدرت را ساعتی پیش به اتاق عمل بردند!!
نگار با لباس منزل و پای برهنه از میدان فرهنگ یوسف آباد تا بیمارستان دی را فقط دویده بود تا خود را به من برساند… او تا مدتها نمی‌توانست حتی کفش راحتی بپوشد…
همان موقع‌ها بود که آرزو می‌کردم کاش یک زن، دستی به سر و روی دنیا بکشد…
نگار عزیز؛
کاش بودی، تا در کنارت ابد می‌کشیدم. 

  • جمشید پوراحمد