این نوشته به بهانه دلجویی از تمام هنرمندان کم رنگ و دل شکسته سینما، تلویزیون و تئاتر است؛ به ویژه فاطمه سیرتی (با نام هنری شراره) که بازیگر اکثر فیلمهای نصرتاله وحدت بود و فیلمهای دیگری چون همسفر…
***
فاطمه سیرتی، صورت و سیرت شیرین و مهربانی داشت و اگر همای سعادت و بخت بر شانههایش مینشست و مجالی برای نشان دادن قابلیتهای هنریاش مییافت او هم هنرمند سرشناسی میشد مانند ثریا بهشتی و یا شهناز تهرانی. فاطمه سیرتی بعد از سال ۵۷ برای ادامه کار و امرار معاش به سمت تئاترهای لالهزار روی آورد. به جرات میگویم که روی صحنه تئاتر، این «نقش» بود که از فاطمه سیرتی هراس داشت! من در چند نمایش به اتفاق سیدعلی میری، منوچهر والیزاده، نعمتاله گرجی و اصغر سمسارزاده با فاطمه سیرتی همکاری داشتم.
به یاد دارم روزی از داغ نداری و بیپناهی و نگران از غول بیعدالتی، بیخبر به زادگاهش رفت و برای همیشه صحنه زندگی را ترک کرد… شاید باورش سخت باشد اما با هیچ معیاری نمیشد میزان معرفت و مرام قابل ستایش فاطمه سیرتی را ارزیابی کرد.
تصور کنید اگر سینمای ایران به جای یک بازیگر مطرحی مانند فردین، دهها هنرمند با خصوصیات معرفتی فردین داشت… یا از امروزیها مثل هدیه تهرانی، هدیه تهرانیهای بیشماری داشت، اوضاع هنرمندان گمنام چه تغییری که نمیکرد.اگر هنرمندان خوشگذران آن دوران سینما، فقط هزینه یک سفر تهران به هتل هایت «نمک آبرود» و یک شب مهمانی در کاباره شکوفه نو را میبخشیدند و اگر برخی از افراد امروزی سینما، تنها پنج درصد از ریخت و پاشهای پشت صحنه فیلم و سریالها را هزینه گذران زندگی و آبروداری هنرمندانی میکردند که شخصیت و آبرویشان را به بهانه دستتنگی پایمال نمیکنند آن وقت اوضاع هنرمندان بینشان، چه تغییری که نمیکرد… هنرمندانی که گذرنامه هنریشان ویزای رابطه در کشور آقازادههای هنرکش، هنرفروش و جاهطلب نداشت و چه بسا خود نمیخواستند این ویزای رابطه را داشته باشند!
این گروه از هنرمندان، محکوم بوده و هستند که بدون چتر و داشتن سرپناه، در باران صاعقه نورچشمیها یا به عبارت درستتر شاهزادههای هنرمند نجومیبگیر حضور داشته باشند.
از الوین تافلر خوانده بودم که بیسوادان قرن بیست و یکم کسانی نیستند که نمیتوانند بخوانند و بنویسند، بلکه کسانی هستند که نمیتوانند آموختههای کهنهشان را دور بریزند…
با اینکه آقای الوین تافلر کوتاه فرمودند… اما بنده آرزویم این است که ایکاش آموختههای به جا مانده از گذشتگان مثل انسانیت، معرفت، گذشت، ایثار، بخشش و مهربانی را با چنگ و دندان، حفظ میکردیم و این خصلیص اخلاقی را چون عکس عزیزانمان قاب کرده و در طاقچه زندگیمان به نمایش میگذاشتیم.
ترکزبانهای عزیز مثلی دارند که میگویند؛ حرف را بنداز، صاحبش برمیدارد(!) حال شما خواننده هنرمند، هنردوست، هنرنواز، اهل شایعه و انتقاد و تمام سران بیسر؛ یعنی مسئولان فاقد اندیشه، تفکر و متخصص در بستن دروازه زندگی، بنده دو موضوع اتفاق افتاده را عرض کردم؛ نتیجهگیری و تصمیم با شما.
شبی زندهیاد دکتر منظوری را به دیدن نمایش “توی این اتوبوس چه خبره” دعوت کردم… او پس از پایان نمایش و لحظه خداحافظی به منوچهر نوذری گفت؛ فردا ظهر با پوراحمد دعوت هستید به دو هزار کالری! من با شنیدن دعوت دکتر منظوری به سیاهچاله نادانی سقوط کردم. اما منوچهر نوذری بلافاصله به دکتر گفت؛ با کمال افتخار… توی ماشین متوجه شدم که دکتر منظوری ما را به نهار دعوت کرده و بر اساس تیزهوشی، فهم و دانش بالای منوچهر نوذری آن وعده نهار، چلوکباب نایب است.
توی بندرعباس پیرمرد تهیدستی در خیابان اصلی شهر «بلوار امام خمینی» ماهی فروشی میکرد، هر چند در بندرعباس تنوع بازار ماهی و ماهیفروش بسیار است، اما قیمت مکانهای این بازارها از بهای خون هم گرانتر است!
روزی شهردار خلاق، متعهد، کاردان و کمنظیر بندر، دستور داد که مجسمهای از جنس برنز از پیرمرد تهیدست ماهیفروش بسازند. مجسمه ساخته شد و دقیقا در همان مکانی نصب شد که پیرمرد کاسبی میکرد. اما نکته تاسفبار این بود که از زمان نصب آن مجسمه، چماق به دستهای محترم، خود مختار و خودرای شهرداری(!) اجازه ندادند پیرمرد ماهیفروش در کنار تندیس خودش، کاسبی کند و نانی به کف آرد…
ظاهراً پیرمرد هم به سرنوشت فاطمه سیرتی و میلیونها همچون فاطمه درمانده و سرگشته دچار شده بود.
(توضیح:شنیده شد که پس از پایان خدمت صادقانه آقای شهردار، که بابت اورتایم زمان خدمت ایشان، امتیاز صدور ساخت و سازهای غیرمجاز یکصد دستگاه آپارتمان را دریافت کردند… «علی برکتالله»!)
موخره؛
شاید در سینمای ایران امثال فردین عزیز و هدیه تهرانی، بسیار بوده و هستند که بنده از حضورشان بی خبرم.