از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

۲۳
آبان

یادداشت / جمشید پور احمد
بانو سیما پورسالاری، یکی دیگر از هنرمندان مسافر لنچ رها شده استان هرمزگان است؛ هنرمندی با یک کارنامه پربار و قابل توجه و فیلمسازی تازه کار از تار و پود هنوز سرور و استاد بنده، استاد حمید سمندریان.
به یاد ندارم ویترینی، کلیشه‌ای و یا قراردادی نوشته باشم.
اینکه بانو سیما پورسالاری با شعر و داستان‌نویسی شروع کرده، با رادیو و تلویزیون همکاری پررنگ داشته، در فیلم و سریال‌های بسیاری ایفای نقش کرده، روی صحنه تئاتر درخشش چشمگیری داشته و دارد، تحصیل‌کرده رشته سینماست، در زمینه آموزش کودکان و نوجوانان ید طولایی دارد، توانایی‌هایی قابل ستایش است.
در سیطره هنر این مرز و بوم در اندازه بانو سیما پورسالاری بسیارند که بر اساس اصول، قاعده و قانون حاکمان هنر با بی‌توجهی و بی‌مهری مواجه هستند و تبعیض و استبداد چون تیری بر قلب این بانوی هنرمند و هم‌نگاه‌هایی‌ست که وجود پراحساس شان را مجروح کرده.
بانو پورسالاری اخلاق بردگی را برای عشق و علاقه اش نسبت به هنر و هنرمند پیشه کرده و انتهای این اخلاق بردگی موفقیت امروز او با ساختن فیلم کوتاه «روستای ونک» است.
متاسفانه در میان هنرمندان کوتاه اندیشه، کم تجربه و کم سواد و در عین حال بسیار مدعی که فکر می‌کنند ساخت فیلم کوتاه ارزشی نداشته و هنری آسان است!
ساخت فیلم کوتاه دقیقا مثل رشته کتابداریست که باید آنچنان کار آزموده، خلاق و هنرمند باشی تا بتوانی هزار کتاب را در فضایی که برای صد کتاب طراحی شده آنچنان زیبا کنار هم بچینی تا در نگاه اول، هویت و شخصیت کتاب‌ دیده شود.
بانو سیماپور سالاری برای ساخت این فیلم و کسب موفقیت زمان را متوقف کرد تا بتواند بیننده را مجذوب و صحنه‌هایی را خلق کند که التیام بخش الگوهای دست و پاگیر سینمایی است. اما این آخرین سکانس فیلم بانو سیما پورسالاری نیست!
او باید برای نمایش فیلمش از دانشگاه مسئولان خوابزده، میز پرست، کم دانش، دهن بین و گرفتار داد و ستد تجاری، مجوز دریافت کند.
بنده بعد از پانزده ماه کار ساخت مستند داستان «‌فنگشویی ذهن» در هرمزگان به چشم خود دیدم که اداره ارشاد و صدا و سیمای هرمزگان برای هنرمندان ناگزیری، پرونده تشکیل دادند، برای سالها رفت و آمد و پیگیری!
در کشور ما رسم براین است که هنر و هنرمند را اول محاکمه و بعد شاید و احتمالا به حرفش گوش دهند.
این یادداشت قرار بود چند ماه پیش منتشر شود. بنده در یک روز برای انتخاب بازیگر فیلم ماهرخ «‌جزیره هرمز» با خانم پورسالاری و خانم کریمی ملاقات داشتم و بعد از نوشتن یادداشت متوجه شدم که خانم رحیمی، فیلمبردار فیلم کوتاه خانم سالاری بوده و بعد از تماس با خانم رحیمی قرار شد رزومه کاری خود را در اختیار بنده بگذارند تا یادداشتی پربار‌تر شود که هنوز فرصت نکردند!
برای خانم رحیمی هم آرزوی موفقیت و به عنوان یک همکار خیلی قدیمی به ایشان توصیه می‌کنم که لازمه هر موفقیتی تعهد و خوش قولی است تحت هر شرایطی.
توماس هابز می‌گوید؛ هیچ مترسکی را شبیه گرگ نساختند؛ شبیه پلنگ و یا خرس هم نساختند، به گمانم ترسناک‌تر از آدمیزاد نیافتند…!

  • جمشید پوراحمد
۱۷
آبان

یادداشت / جمشید پوراحمد

از ماست که بر ماست! خودمان، خودمان را ملت عشق می‎دانیم و می‎خوانیم! و در مواردی هم برای خود نوشابه باز می‎کنیم!
خلاصه اینکه ملت باحالی هستیم و به همین دلیل دولت باحالی هم داریم!
طی یک تماس تلفنی ناشناس، دوستی خود را از فامیل‌های بسیار نزدیک آقای فردین معرفی کرد و گفت مطالبی را که شما برای آقای فردین نوشته‌اید عین واقعیت است… تو سه ثانیه برای خودم نوشابه باز کردم و در جواب آن دوست و بدون شناخت و آگاهی گفتم شکر خدا که مورد تائید شماست، گفت من از آقای فردین بسیار خاطره دارم، گفتم شکرخدا، گفت به شما پیشنهاد می‎دهم از این به بعد خاطرات آقای فردین را مشترک بنویسیم!
گفتم مگر خاطرات آقای فردین سریالهای فاخر، جذاب، امیدبخش و تاثیرگذار(!) تلویزیون با چند نویسنده است که هیچکدام نمی‎دانند چرا می‎نویسند؟! چه جوری بنویسند! و در واقع نویسنده نیستند و نوشتن در توان‌شان نیست و شاید در طول زندگی‌شان موضوع انشاء «علم بهتر است و یا ثروت» را خوب نوشته باشند! البته احتمالا و شاید آن هم مگر برای آزار و تخریب روح و روان بیننده!
هرچند بنده بعد از نیم قرن نوشتن در مواردی بسیار حساس جناب مسعود داودی ژورنالیست دوست داشتنی و هنرمند ارزشمند و اخلاق‌مدار و تکرار نشدنی سینمای ایران جناب سعید مطلبی به دادم می‎رسند.
متوجه شدم که این فامیل نزدیک آقای فردین، از شهر پرجمعیت بیکاران و فرصت‌طلبان است و حتی نرفته مطالعه کند نام اولین و آخرین فیلمی که فردین عزیز بازی کرده چه بوده؛ بقیه پیشکش‌اش…
این تماس تلفنی مرا به سال۵۸ برد، از خودی‌ها و بی‌خودها، از به‌ ظاهر دوست، کینه توزان و دشمنان، ایران و ایرانی می‌داند که سینمای ایران محبوب‌تر از فردین، نه به خود دیده و نه خواهد دید. اما بی‌شمارند هنرمندان مشهور از دیروز، امروز و فردا… مثل ایرج قادری؛ ایرج قادری زمان ساخت فیلم «برزخی‌ها» صبحانه‌اش را جدا از فردین، سعیدراد و ناصرملک مطیعی میل می‎فرمودند!
ایرج قادری که یکی از افتخاراتش بازی در کنار فردین و در فیلم «کوچه مردها»ی سعید مطلبی بوده…
جالب اینکه به تازگی گفت‌وگوی ویدیویی از سعید مطلبی دیدم که از رونمایی فیلم کوچه مردها در اصفهان و حضور پرشکوه فردین دوستان سینمای ایران و اینکه اگر برای ایرج قادری پنج دقیقه دست زدند و برای فردین عزیز به اندازه تمام دست‌های جهان، دست زده شد.
خیلی از صاحب‌نامان سینمایی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی نان و ترقی‌شان در ازای فحاشی و ناسزاگویی به فردین عزیز بود! همان‌هایی که اکثرشان چلوکباب فردین را با یک کوبیده اضافه هم خورده بودند!
همان کسانی‎که بیست سال بعد صلاح را در این دیدند که مدافع فردین باشند؛ از رفاقت و مردی و مهربانی‌اش گفتند و اینکه چقدر در سینمای ایران جای فردین خالی‌ست!
پدرم می‎گفت در زمان مصدق تو خیابان فردوسی نبش خ فروغی، حمامی بود که یک عده از اراذل و اوباش شعار مرگ بر مصدق می‎گفتند. می‌گفت من به حمام رفتم و برگشتم، دیدم همان جماعت این بار از طرف دیگر خیابان، درود بر مصدق می‎گویند!
چندی پیش هم ویدیویی از حاج کاظم سینمای ایران دیدم که از مهران مدیری بسیار محترمانه انتقاد می‎کرد. اینکه چرا ناصر ملک‌مطیعی را به برنامه «دورهمی» دعوت و برای پخش آن ایستادگی نکردی…
فرمایش حاج کاظم بسیار متین و دلسوزانه بود. اما حاج کاظم‌ شما که در این بازار مکاره مقام و منصبی دارید، چرا در سال‌های گذشته مدافع و حامی این بزرگ مرد سینمای ایران «ناصر ملک مطیعی» نشدید؟!
جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند / ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم.
ناگهان چه زود، دیر می‎شود…

  • جمشید پوراحمد
۰۷
آبان

یادداشت / جمشید پوراحمد

جهان خاکی ما در میان صدها هزار میلیون جهانی که در فضا وجود دارد بازار شامی شده، در این بازار، گذر نسل‌ها، ما آدم‌ها را تغییر داده و حتی ضرورت‌های‌مان را؛ اینکه ما یک گونه سازگار هستیم، سازگاری خوب، بد، زشت و زیبا!

***

سال ۸۸ که برای زندگی به کیش رفتم در بازار پردیس جزیره، یک فروشگاه فروش محصولات برند «لیوایز» را دیدم و فکر کردم چون جزیره کیش، مک دونالد دارد و خودم هم که اتومبیل تاروس آمریکایی سوارم، پس چرا لیوایز نه؟!
یک‎سال و به اندازه ده سال برای خودم و دو فرزند پسرم و بسیاری از دوستان تهران نشین، لباس از لیوایز خریداری کردم، تا اینکه متوجه شدم تمام لباس‌ها چینی بودند و از نوع بسیار نامرغوب!
فکر کردم تو کشور عزیزمان چه تقلبی هست که آن نداریم؟! «علی برکت اله همه چی داریم.»
بعدها فروشگاه تقلبی لیوایز تخته و صاحبش هم جریمه بسیار سنگینی شد.
فروشگاه لیوایز مدیر خانمی داشت. مالکیت فروشگاه متعلق به برادر خارج نشین‌اش بود. این خانم بسیار باایمان و معتقد بود؛ به همین خاطر هر روز صبح برای دفع نظر دشمنان، چند تخم‌مرغ می‎‌شکست. او اما به خوبی می‌دانست که دشمن، خودی است!
بعد ‌از خانم مدیر معتقد، فروشنده فروشگاه که پسر جوان مینودشتی «شمرزادی!» بود از همان ابتدا پایش به خانه کوچک ما باز شد و هر روز مهمان سفره‌مان بود. دلیلش شاید حماقت همه جانبه بنده بود و از طرف دیگر یتیم بودن شمرزادی هم بی‌تاثیر در این نوع رفتار نبود. اما چه تفاوت بزرگی است بین یتیم بودن و بی پدر و مادر بودن!
این شخص که یک‎سال از طرف من محبت دید و نان و نمک خورد، اصلا دم نزد و به من نگفت که اجناسی که می‌خری اصل نیستند و تقلبی است!
اما قسمت دردناک و غم‌‎انگیز و باورنکردنی قصه این بود که به محض اطلاع از تقلبی بودن لباس‌ها، یک روز هرچه لباس در دسترسم بود در کیسه زباله‌ای ریختم و در فروشگاه لیوایز خالی کردم، لباس‌هایی که عین قیمتش را پرداخت کرده بودم.
چند روز بعد فروشنده یا همان شمرزادی گفت: مدیر فروشگاه، پول لباس‌ها را از حقوق من کسر کرده!!
عین واقعیت است که وقتی با شخصی روبرو می‌شود که بی پدر و مادر در ریشه، ذات و اصل باشد، به آن چنان درجه‌ای از وقاحت، پستی، رذالت، بی‌شرمی و بی‌حیایی هم نائل شده که هیچ حد و مرزی ندارد.
بعد از گذشت سالها توجیه شمرزادی که من جوان بودم و خام(!) بنده نه برای بهانه آوردن یا ماله کشی نوشتاری این نکته را بگویم، اما به چشم خود دیده‌ام فرزندان یتیمی که از پروشگاه بیرون آمده‌اند و شرافت، انسانیت، معرفت و زیبابینی و زیبااندیشی در رفتار و کردارشان موج می‌زد، کسانی که در رعایت اصول اخلاقی یسار ثابت قدم و پایدار بودند.
شمرزادی در سه زمان و سه فرصت دیگر هم رفتارهای مشابه داشت و به دوستی و صمیمت، خیانت کرد؛ من در نهایت به این باور رسیدم که این خود ما هستیم که به خودمان خیانت می‌کنیم، نه امثال شمرزادی‌ها.

***

بر اساس جاذبه زمین و سازه روزگار در یکی از شهرهای کوچک ایران با یک پدر دلشکسته فرهنگی که متاسفانه امروز دیگر در قید حیات نیست آشنا شدم. او نجوای غم‌انگیزی داشت و دلش می‌خواست کسی صدای این جامعه بی‌قانون و لجام گسیخته را بشنود.
او از زبان سعدی علیه‌الرحمه، به قانون و قانونگذاران و مجریان قانون گفت:
به کسی ندارم الفت ز جهانیان مگر تو  /  اگرم تو هم برانی، سر بی‎ کسی سلامت
…و از من خواست دردش را بنویسم.
دختر جوانش در تهران زندگی می‌کند و پنج سال است که گرفتار خانه عنکبوت شده.
این غول‌های نکبت و آفت که منتظر شکارند برای هلاک کردن. دخترش با پسر جوانی آشنا می‌‎شود که مرز کارتن خوابی بوده و دختر تا امروز جوانی و تمام درآمدش از روزی شانزده ساعت کار در محیط مردانه را هزینه این عنکبوت خطرناک کرده، به امید ازدواج و متاسفانه علاقه یکطرفه از طرف دختر…
دختر را در تهران پیدا کردم و متوجه هزاران خیانت، دروغ و نامردی از طرف عنکبوت شکارچی شدم… آن شکارچی خانه عنکبوت، همان شمرزادی فروشگاه لیوایز جزیره کیش بود که امروز موی سفید هم پیدا کرده…
شمرزادی حالش خیلی بد است چون از پشتکار من خبر دارد او می‌داند این بار از اندک اعتبار و آبرویم برای این دختر دلشکسته زندگی باخته و قولی که به مرحوم پدرش دادم استفاده خواهم کردم تا شاید از طریق طرح دعوی و شکایت به محاکم قضایی، بتوانیم زندگی مادی دختر جوان را نجات دهم.
شمرزادی پیام کوتاه برایم فرستاده به این مضمون: «ای کاش بتونی بعد ۷۱ سال نامه برای خودت بنویسی… برات آرزوی سلامتی دارم. شمرزادی».
در توضیح این پیام باید بگویم: اینکه فامیل این بزرگوار! جعلی و بسیار طبیعی است… دوم اینکه نوشته بعد ۷۱ سال! …آقا به خدا من هفتاد ساله هستم، آن هم کاملا بدون آرایش!
اما جهت اطلاع، خطاب به دوست بی‌مایه، کم قیمت‌ و متخصص در خیانت، تن پروری، مغلطه و سفسطه می‌گویم که: بنده جمشید پوراحمد نیم قرن است که برای خودم نامه نوشته‌ام و خوشبختانه نامه‌هایم در طول این سالها خواننده‌های بی‌شماری داشته… «رومان صدتومن»، «مستاجرهای تهرانی»، «کلیسای عشق و سگ»، «سحر»، «شمال» و… تمام نوشته‌هایم‌‌ عین واقعیت بوده‌اند، حتی همین یادداشت؛ یعنی هفتاد سال صداقت با خودم داشته‌ام و تربیت و نعلیم‌ام به دست پدرم خدابخش بوده، مردی که انسانیتش در جهانی جا نمی‌گیرد.
آرزویم که روزی مسئولین خواب‎زده این کشور دختر مرد فرهنگی و تمام دختران این سرزمین را از خانواده خود بدانند و یا حداقل در برخورد با موارد سواستفاده از دختران و نوامیس، به مثابه سوزنی به خود و جوالدوزی به دیگران عمل کنند.
همه می‌دانیم که سواستفاده‌گرانی امثال شمرزادی در این کشور بسیارند، به ویژه که حالا متاسفانه با حضور جماعت افغانی، مشکل قوز بالا قوز و باعث نگرانی تک تک دلسوزان این سرزمین هم شده است.
همه این‌ها به کنار اما آنچه که واقعاٌ آزاردهنده و خطرناک است اینکه شنیده‌ام شخصی همچون شمرزادی با داشتن شش کلاس سواد، قرار است وارد عرصه بازیگری هم شود(!) نفس حضور این چنین موجودی در همه محیط‌ها، بسیار خطرناک است… باور کنید عین واقعیت است.

  • جمشید پوراحمد
۰۱
آبان

یادداشت / جمشید پوراحمد
بعد ‌از تماس و ارسال پیام برای آقای مدرس و عدم پاسخگویی از طرف ایشان، ناچار متوسل به نوشتن شدم!
پائولو کوئیلو جمله‌ای دارد؛ او می‌گوید: ما آدما دو تا سبد بهمون آویزونه، یکی پشتمون، یکی جلومون، خوبی‌ها‌مونو می‌اندازیم تو سبد جلویی و بدی‌هامونو تو سبد پشتی؛ وقتی تو مسیر زندگی راه می‌‎‌رویم فقط دو چیز می‌بینم؛ خوبی‌های خودمونو و عیب‌های نفر جلویی را. اما بنده در‌ مورد استاد کلاس بازیگری فقط یکی را می‌بینم!
یکی از شیفتگان، دلباختگان و پاکباختگان سینما که از مرز چهل سالگی گذر کرده و محترمانه بگویم، کم سواد و در واقع بی‎سواد است، همسرش از او جدا شده و فکر نکنم لازم به ذکر دلیل جدایی همسرش باشیم. او دختر جوانی دارد که جدایی مادر و پدر اولین ضربه مهلک عاطفی دریافتی‌اش بوده. نگهداری و تربیت دختر جوان توسط پدر که امری محال ممکن است! شغل این مرد عاشق‌پیشه، سوداگری مرگ است! پیک موتوری یکی از آش فروش‌های معروف تهران…مدتی در بارگاه یکی از خوشنویسان سریال‌های ایرانی و کارگردان‌های «ای!» به سمت چاکری مشغول خدمت‎گزاری مادی و معنوی بود به امید روزی که نقشی به او واگذار شود تمام خرده فرمایشات این هنرمند را اجابت می‌کرد تا اینکه مرد عاشق‌پیشه گناهی نابخشودنی مرتکب می‌شود و از چاله به چاه می‌‎افتد!
او در یک کلاس بازیگری از جنس بنگاه معاملات واگذاری نقش ثبت نام می‌کند و بعد آن دوست هنرمند متعهد، یعنی مرد عاشق پیشه را مرتد می‌داند!
مرد عاشق پیشه با پرداخت شهریه ماهانه یکی از شاگردان کلاس استاد که می‌کوشند امتیاز راه‌اندازی شعبه دوم فلان بازیگر «کار راه بنداز»(!) را به نام خود اختصاص دهند ثبت نام می‌کند. البته همه هنرجویان به این دلیل ثبت نام می‌کنند که می‌دانند خود استاد، دستی بر این بی‌قانونی و هردمبیلی شدن سینما، تئاتر و تلویزیون دارند!
استاد کلاس بازیگری متاسفانه خود را از شاگردان و یاران عالیحناب حمید سمندریان مرد ادیب، فاضل، غنی از شخصیت، معرفت، انسانیت و تکرار نشدنی می‌داند. (جهان از ارادت بنده نسبت به عالیحناب حمید سمندریان مطلع است؛ آدرس این ارادت فقط ارجاع به سه یادداشتی است که بنده برای عالیحناب سمندریان در بانی‌فیلم نوشته‌ام.)

استاد کلاس بازیگری عزیز!
جهت اطلاع بعد از خواندن یادداشت و از آنجایی که حقیقت تلخ است، راه را برای شما با ذکر واقعه‌ای نزدیک می‌کنم؛چند سال پیش یک آدم بسیار نزدیک که امروز در قید حیات نیست نامه‌ای به حاج آقا زم که آن زمان ریاست حوزه هنری را برعهده داشت نوشت که بنده یعنی جمشید پوراحمد، فقط مدرک لیسانس دارم و مدرک دکترایم تقلبی است!
خوشبختانه آن نامه برای بنده نتیجه مطلوبی داشت و عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد، مصداقی عینی یافت.
دوست هنرمند دیگری از حوزه تئاتر که در دو نمایش بنده، بازیگر بود و بعدها همان دو نمایش را به عنوان کارگردان نمایش روی صحنه آورد… در چندین یادداشت و گفت‌وگوی مطبوعاتی عنوان کرد که ۴۲ نمایش به روی صحنه آورده ام…نامبرده یکی از گفتگو های مطبوعات یبنده را به یکی از مدیران مرکز هنرهای نمایشی نشان می‌دهد و می‌‎گوید؛خنده دار و مضحک نیست، ۴۲ نمایش؟! …و آن مدیر شرافتمند مرکز در جواب می‌گوید: جمشید پوراحمد فقط ۴۲ مجوز اجرا از مرکز دریافت کرده و نمی‌دانم چرا مجوزهای اداره تئاترش را به حساب منظور نکرده!

جناب استاد کلاس بازیگری و دیگر عناوین هنری!
این الگوریتم منحصر به فرد شما زا باید عین تعدی به روح و روان هنرجوی اصولاً گرفتار، دست تنگ و در آرزوی بازیگری نامید. این چه وضعیتی‌ست که هنرجوی بی‎سواد، کم‌‎سواد و نسبتا باسواد را در یک کلکسیون کاملا غیر‌استاندارد و آن هم فقط به دلیل کسب درآمد دور هم جمع کرده‌اید!

حضرت استاد!
شما به چه مجوزی سر کلاس زبان به ناسزاهای رکیک باز می‌کنید و شوخی زننده می‌کنید. چه معنایی دارد که برای -مثلا تنبیه- جریمه صد بار نوشتن از روی یک متن را می‌دهید؟! مگر شما خودتان دارای دیدگاه و صاحب نظر هستید که به هنرجو اجازه طرح نظر را نمی‌‎دهید؟!

استاد!
این شیوه و پلتفرم درس دادن را از کجا آورده‌اید؟!
جا دارد که جناب وزیر ارشاد و دیگر مسئولان خواب‌زده فرهنگ و هنر، به نجوه مدیریت و تدریس برخی از این به ظاهر استادها، ورود کنند تا خود ببینند چه بلای خانماسوزی بر سر فرهنگ و هنر مملکت می‌آید…
پشیمانی در پایان کار سودی به همراه ندارد.

شیخ بهایی این چنین فرموده:
افسوس که نان پخته، خامان دارند
اسباب تمام، نا تمامان دارند
آنان که به بندگی نمی ارزیدند،
امروز کنیزان و غلامان دارند…

  • جمشید پوراحمد