از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۵ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است

۲۷
آبان

جمشید پوراحمد
استاد داودی؛ به مناسبت روز کودک و یادداشت ارسالی بنده به بانی فیلم با عنوان «کودکانی که کودکیشان را دزدیده! » منتشر نشد!

منی که نام شراب از کتاب می‌شستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد
کنون که کاتب دکان می‌فروش شدم
فضای خلوت میخانه خرقه‌پوشم کرد

استاد داودی؛ نه به اندازه شما که با نوشتن هر خط و جمله‌ای از واقعیت با خط و نشان، تهدید و در مواقعی آتش زدن مواجه هستید، اما به عنوان شاگردی که در این سال‌ها برایم کم نگذاشتید و دستم را گرفتید و امروز خود می‌توانم «هر» را از «بر» تشخیص دهم، و اینکه در شهر کم رنگ و بی رونق مطبوعات چه خبر است؟! پس گله و شکایت ندارم، اما به دلیل متفاوت بودن شما، انتظار تغییر دارم.
استاد داودی؛ چنانچه دقت کرده باشید، خداوند هم بسیار تغییر کرده! یادتان هست که آدم و حوا را فقط برای چیدن سیبی از بهشت بیرون کرد؟! اما امروز به خاطر اختلاس‌های به اندازه ساختن و آبادی یک کشور، هیچ اختلاسگری را نه تنها بیرون نمی‌کند که حتی به این غیورمردان و زنان دزد، قدرت و امتیاز هم می‌دهد! در تئاتر، سینما و سینمای خانوادگی به تغییر و پیشرفت‌های باور نکردنی و خارق‌العاده ای دست یافته‌ایم!
ما که روزی در برنامه‌های طنز تلویزیون حتی نمی‌توانستیم از لهجه و یا گفتن واژه «مرسی» استفاده کنیم و همه اینها جزو خطوط قرمز تلویزیون بود، امروز و با افتخار هر آنچه بخواهیم می‌گوئیم و هر سخن سخیف دیگر را بر زبان جاری می‌سازیم؛ دیگر نشستن پشت موتور برای بانویی دیگر لازم به قرار دادن کیف حائل نیست و مانند گوگوش که دست بر شانه‌های بهروز وثوقی هم می گذاشت، بازیگران هم همانطور رفتار می‌کنند. زن و مرد فرت و فرت سیگار می‌کشند، میز، پیک، شیشه مشروب و نوشیدن آن را هم که خوشبختانه بسیار داریم!
اما در زمینه قلم و نوشتن تغییری که نداشتیم هیچ، تخریب هم داشته‌ایم و دقیقا لهجه و مرسی خط قرمز مطبوعات شده‌!
استاد داودی؛ جنابعالی خود مستحضر هستید، بنده و ما نمی‌توانیم یادداشت «کودکانی که کودکیشان را دزدیدند» را منتشر کنیم، اما تصاویر تمام اتفاقات در دنیای مجازی را پخش می‌کنیم اما با این تفاوت که ما عادلانه می‌نویسیم اما نانویسنده‌ها «هر کسی از ظن خود را می نویسند!»
چشم‌ها بی‌مصرف خواهند بود، مادامی که ذهن‌ها کور باشند.
حال که می‌توانیم پس از مسئولین قدردانی و تشکر هم می‌کنیم!!
مسئولی نوشته بود انتشار حجم بالای محتوا، عامل کندی و اختلال اینترنت کشور است! خواننده‌ای هم در جواب آقای مسئول نوشته بود این توجیه و دلیل درست مثل این است که بگوییم مهمترین عامل افزایش طلاق، ازدواج است!
مسئول نابغه عزیزی دیگری هم نوشته بود، دقیقا در کشور ۴۷ هزار مدرسه بدون خدمتکار داریم، اما نفرموده بودند چه تعداد مدرسه فاقد استفاده و چند فرزند گرسنه و چند معلم گرفتار و ناامید از چرخاندن چرخ زندگی‌شان داریم….!
دنیای وارونه‌ای است؛ هم داریم و هم نداریم!

  • جمشید پوراحمد
۲۷
آبان

جمشید پوراحمد
(با الهام گرفتن از سخاوت برنامه‌ساز جوکر و اسپانسر آن بانک شهر!)
نمی‌دانم چه اصراری داریم که به این بیهودگی، روزمرگی و گذشت زمان بگوئیم زندگی؟!
سالهاست که مرده‌ایم و خود را به نفهمی زدیم‌! یا به مرگ فکر می‌کنیم و یا دنبال رتق و فتق امور مردگان دور و نزدیک خود هستیم.
احمد‌ یکی از دوستان، جوان چهل ساله مجرد با شناسنامه انسانیت و جوانمردیش، به اتفاق پدر، مادر و برادرش در یکی از شهرک‌های نابسامان نزدیک تهران در یک واحد چهل متری مستاجر و مشغول مرده‌گی هستند!
احمد با یک ماشین پژو که هر روز در خدمت تعمیر و تعمیرکار است، در اسنپ روزگار را سپری می‌کند.
پدر احمد دیابت دارد و مادرش ناراحتی قلبی و برادر کوچکش که سال قبل کلیه فروخته و دچار عفونت شدید شده، خانه نشین است!
احمد در آپارتمان چهل متری‌اش، یک بخش مراقبت‌های ویژه خانوادگی هم دارد!
اردیبهشت ۱۴۰۳ «همین چند ماه پیش» پدر احمد به ابدیت پیوست و احمد برای هزینه کفن و دفن پدر تنها سرمایه زندگی -«ماشینش»- را فروخت و امروز به حول و قوه‌ی الهی در خوشبختی کامل‌ بسر می‌برد! به اتفاق دیگر اعضای بیمار خانواده در اطراف همدان چادرنشین شده و خود در حاشیه جاده به ماشین‌های عبوری آب، چایی و نوشابه می‌فروشد؛ او در استخر بدبختی، فقر و فلاکت هر روز شنای مرگ می‌کند.
***
شخص پاچه‌خواری برای پرویز خطیبی نامه فدایت شوم با موضوع موسیقی نوشته بود. خطیبی نامه را به علی تابش نشان می‌دهد، چون علی تابش شخص پاچه خوار را می شناخته و بعد از خواندن نامه، می‌گوید؛ شاید که متنبه شده باشد؟!
پرویز خطیبی در جواب می‌گوید؛ دو، ر، می، فا، سل، لا، سی نوشته‌اش غلط است… و اضافه می‌کند، موسیقی تنها زبانی است که نمی توان با آن دروغ گفت، حتی یک کلمه! و نوشته این شخص موسیقی ندارد!
***
در یکی از برنامه‌های جوکر، شخص برنامه ساز، در میان یکی از بخش‌ها، از طرف اسپانسرش بانک شهر می‌گفت؛ چنانچه شما «البته آنلاین» ده نفر را برای افتتاح حساب به بانک شهر معرفی کنید به شما مبلغ هفتاد هزارتومان و به شخصی که افتتاح حساب می‌کند مبلغ سی هزار تومان پرداخت می کند!!
این پیشنهاد به معنای واقعی نت موسیقی اش از بنیاد غلط و حتی در حد ضرب گرفتن با پشت قابلمه هم موسیقی ندارد!
به اعتقاد بنده این پیشنهاد یعنی توهین و سوءاستفاده از شرایط غم‌انگیز اقتصادی اکثریت مردم جامعه.
قابل توجه برنامه‌ساز جوکر؛
شمایی که خنده‌های بی‌امان‌تان در برنامه از حال خوب‌ و پشتوانه مالی خوب‌تر شما خبر می‌دهد، پیشنهاد می‌کنم به جای این ترفندهای تبلیغاتی و چنین پیشنهاد‌های اغواگرانه‌ای، بهتر است ما هم در کنار همین مردم مستاصل، برویم لباس خرس، گربه و خروس بپوشیم و جلوی پیتزافروشی‌ها بایستیم، یا در همین خیابان انقلاب، برای کاسبان مدرک و پایان‌نامه فروش‌، داد بزنیم و یا دستفروشی کنیم و از مامورین محترم سدمعبر شهرداری کتک بخوریم و توهین بشنویم! از نظر من این کارها بسیار بهتر از پیشنهادی‌ست که شما و بانک مربوطه‌تان به خورد خلق‌الله می‌دهید!
یادمان باشد اگر در زندگی‌مان شمع روشنی داریم، چنانچه با شعله آن شمع بتوانیم شمع خاموشی را روشن کنید، برد با ماست در عین حال که برایمان هزینه‌ای هم ندارد…!

  • جمشید پوراحمد
۲۷
آبان

یادداشت / جمشید پوراحمد
بی معرفتی و بی شعوری همسایه دیوار به دیوار بی‌سوادی است، ربطی هم به معلومات و تحصیلات ندارد!
بی‌سوادی یعنی تمام کافه‌های شهر را دور زده باشی اما یکبار گذارت به کتابفروشی‌ها نیفتاده باشد!
طی آزمایشی تعدادی کک را داخل شیشه قرار می‌دهند و درب شیشه را می‌بندند، روزهای اول کک‌ها جنب و جوش خیلی زیادی دارند و میزان ارتفاع پرش آنها خیلی زیاد است، سه روز بعد که درب شیشه را باز می‌کنند، نکته تلخ و جالب اینکه کک‌ها مثل سه روز قبل نیستند و جنب و جوش زیادی ندارند!
وقتی کک‌ها را از شیشه بیرون می‌آورند قدرت جهش خود را از دست داده و مهم اینکه کک‌های نسل بعدی، یعنی فرزندانشان هم قدرت جهش ندارند.
این الگوی رفتار، عادت‌ها، طرز فکر از نسلی به نسل دیگر انتقال پیدا می‌کند و این واقعیت دقیقا شبیه زندگی اکثر نوجوان و جوانان کشور است. مگر باورپذیر است که جوان ایرانی در صف‌های کیلومتری فلان آبمیوه، پیتزا، کبابی، جگری و بستی فروشی، برلیان زندگیش «زمان» را به اضافه کل موجودی کارت بانکی‌اش را پرداخت کند، برای یک خوردنی و نوشیدنی یک برند(؟!) یا در راه بندان‌های طاقت‌فرسای جاده چالوس با درست کردن جوجه کباب، کشیدن قلیان و بازی حکم همراه با موسیقی، رقص و آواز زنده، روزگار سپری کند و به خیال خود خوشگذرانی خاطر انگیز و رومانتیک در کنار پارتنر خود داشته باشد اما حاضر نباشد برای چند دقیقه هم که شده جلوی یک کتابفروشی بایستند و ببینند فلان کتاب را کی نوشته، چی نوشته و چرا نوشته؟! این جماعت حاضر نیستند به یک فرهنگسرا برای دیدن یک اثر فاخر فرهنگی و هنری بروند؛ حاضر به دیدن یک فیلم هنری ارزشمند نیستند، اما برای تماشای «فسیل» بلیت، پیش خرید می‌کنند، عشق، پارتی، بزن و بکوب و ابتذال باشد، هر که و هر چه می‌خواهد باشد!
برای پارتنرش تا آنسوی جهان برای هیچ می‌دود، ولی حاضر نیست برای مادر دلسوخته و پدر دردمندی که جوانی و هستی‌شان را به پای فرزند و فرزندان گذاشته قدمی بردارد. پدری که برای سختی و فشار روزگار کمر خم می کند، تا سرخم نکند، اما همین پدر در مواقعی برای آسودگی و آینده فرزندش حاضر است سر هم خم کند!
تنها چیزی که این نسل دور از واقعیت، مدعی آن هستند «عشق است» که متاسفانه در این مورد هم، درک درستی ندارند.
دونالد واش در کتاب گفت‌وگو با خدا می گوید که روابط شکست می‌خورند، چون ما می‌خواهیم طرف مقابل را تغییر بدهیم!
این جوانان خام احساساتی، فکر می‌کنند عشق یعنی پیدا کردن یک معشوق ایده آل. اما عشق یعنی تبدیل شدن به یک آدم درست و ایده‌آل. عشق حاصل تغییر عاشق است، نه معشوق.
وقتی عاشقی که تغییر را از خودت شروع کنی.
لئو تولستوی در «جنگ و صلح»
جمله زیبایی دارد؛
«این زندگی قبلاً دردناک بود، اخیرا وحشتناک شده…»

  • جمشید پوراحمد
۲۷
آبان

ادداشت / جمشید پوراحمد
در یکی از مناطق زیبای بین جنگل و کوهستان؛ متوجه شدم که هیچ چیزی سر جایش نیست، همه چیز فقط آنقدر تکرار شد که عادت کردیم به هرکسی بگوئیم هنرمند و استاد!
آنچه می‌دانم، استاد یعنی کسی که به دانش والایی رسیده و در آن دانش صدرنشین است‌ و مترادف استاد، می‌شود خبره، زبردست و کاردان…
اوستاد و یا همان اوسای عام به کسی اطلاق می شود که در کار خود ماهر و حاذق است.
خوانده بودم، استاد به انگلیسی«the master» نام فیلمی در ژانر درام است؛ ساخته کارگردان آمریکایی پل تامس اندرسن.
در این فیلم واکین فینیکس، فیلیپ سیمور هافمن و ایمی آدامز بازی کرده‌اند.
فیلم داستان یک سرباز سابق نیروی دریایی به نام فردی کوئل را روایت می‌کند که بعد از جنگ جهانی دوم به خانه باز می‌گردد و خود را درگیر مشکلات روانی می‌بیند. او به دلیل اختلالات روانی‌اش، از جامعه گریزان و با شخصی به نام لنکستر داد آشنا می‌شود.
لنکستر به عنوان استاد فردی سعی می‌کند او را با روش‌های متافیزیکی مخصوص خود درمان کند و…
***
توجه داشته باشید که استاد و هنرمندی که موضوع یادداشت نیاکان به قیمت خوردن ماهی سفید است، استادی کاملا متفاوت، رومانتیک و حساس است!
استاد،‌‌ ویولن می‌زند و با در نظر گرفتن رافت اسلامی، دو دانگی هم صدا دارد! در جشن عروسی و شب‌نشینی‌ها به اتفاق یکی از پسرانش برنامه اجرا می‌کند، دستش به دهانش می‌رسد، سواد موسیقی‌اش از شوپن کمتر و از بتهوون بیشتر است!تحصیلاتش در همسایگی دبیرستان بوده و با روابط اجتماعی، کارد و پنیر است!
اما این استاد شصت و پنج ساله، جدای اینها، هنرهای کیمیا و نادری هم دارد!
استاد سندرم خوردن‌، کشیدن (با هر وسیله‌ای) و تعدد ازدواج دارد(!)
استاد بعد از چهار بار ازدواج موفق(!) در تدارک گرفتن همسر پنجمش است؛ خانم دکتری متخصص آمپول زدن!
خانم دکتر به دلیل محبت و احترامی که نسبت من داشت، در اولین ملاقات در یک قهوه‌خانه روستایی به اتفاق نامزدشان، استاد، به اندازه یک لیوان کاغذی از «قوّتوی» دست سازش را به من هدیه دادند. مدتی بعد در تهران یکی از فرزندان بنده که خود تراپیست است و به اطمینان تائید پدر به اندازه یک قاشق مرباخوری از آن قوّتوی خانم دکتر را میل کردند و برای ۲۴ ساعت در بیمارستان بستری شدند!
استاد در قهوه‌خانه محل ملاقات فرمودند؛ شما قرار بود به منزل ما تشریف بیاورید و بعد از خوردن ماهی سفید، درباره نیاکانم بنویسید؟!
پرسیدم که آیا نیاکان شما چه حماسه‌ای آفریده اند؟ در جنگی بزرگ حضور داشتند؟ در حفظ و حراست فرهنگ و هنر کوشا بودند؟!
استاد فرمودند؛ نیاکان ما سازی را ساختند که صدایش از ویولن قوی‌تر و از سنتور ضعیف‌تر بوده!
پرسیدم ؛ عکسی از این ساز منحصر به فرد ندارید ؟!
استاد؛ فرمودند اول انقلاب کمیته آن ساز بی نظیر و قیمتی را گرفت و شکست! و استاد فرمودند، بنده باید نوشته‌ام را به گونه ای بنویسم که برای خواننده باورپذیر باشد!
استاد تاکید و سفارش پایانی‌شان همان‌طور که خودشان گفتند، اجرای کنسرت‌شان در لنکور کانادا بوده!
از ایشان پرسیدم؛ استاد، منظور شما ونکوور است؟!
استاد فرمودند؛ لنکور اسم محلی آن است!
***
«بیائید الاغ باشیم»
روزی الاغ یک کشاورز داخل چاه افتاد، کشاورز سعی کرد بفهمد که چگونه می‌تواند الاغش را نجات دهد. در نهایت تصمیم گرفت، به دلیل آن که آن حیوان زیادی پیر شده و چاه هم باید دیر یا زود پر شود بنابراین الاغ هم ارزش نجات دادن ندارد. کشاورز همه همسایه‌ها را برای کمک دعوت کرد، همگی یک بیل برداشتند و شروع کردند به ریختن خاک توی چاه، همان اول الاغ فهمید داستان چیست و به شدت گریه کرد و سپس با تعجب همه آرام گرفت، چند تا بیل خاک که ریخته شد کشاورز یک نگاه به چاه انداخت، از چیزی که دید حیرت کرد، با هر بیل خاکی که پشت الاغ ریخته می شد، الاغ یک کار فوق العاده می کرد؛ خودشو می تکاند و یک قدم می‌آمد بالا. همین طور که همسایه‌های کشاورز به ریختن خاک ادامه می‌دادند، حیوان هم خودش را می‌تکاند و یک قدم می‌آمد بالا. خیلی زود همه شگفت‌زده شدند، الاغ از لبه چاه بالا آمد و با خوشحالی رفت پی کارش.
روزگار امروز بیشتر ما شباهت‌های زیادی با شرایط آن حیوان گرفتار در چاه دارد اما تلاش‌مان این باشد که در زندگی مثل الاغ خودمان را از زیر بار مشکلات و خاک‌هایی که بر سرمان می‌ریزند بتکانیم تا یک قدم از قعر چاه بالا بیاییم!
امتحان کنید واقعاً کارساز است!

  • جمشید پوراحمد
۲۷
آبان

یادداشت / جمشید پوراحمد
روی نقشه جهان مشابه نداریم! مردمان هیچ کشوری هم حاضر به الگوبرداری از ما نیستند و به معنای واقعی یکی یکدونه جهانیم !
«ماشااله و خدا حفظمون کنه!»
کشورمان شده عین مسابقه گروه گات تلنت… همه اول خیلی طبیعی، معقول و معمولی وارد صحنه می‌شوند و بعد از معرفی خود شروع به نمایش‌های محیرالوقوع می‌کنند.
رئیس جمهور داریم، اما نمی‌دانیم کارش چیه؟!
قانون داریم، اما نه برای وقت لزوم.
مجلسی داریم که مصوبه‌های مرغوبش مصرف خارجی دارد و نامرغوب‌ها برای داخلی‌هاست!
وزارتخانه داریم، اما وزیر نداریم!
ثروت داریم، ولی متعلق به از ما بهتران است!
فرهنگ داریم، ولی آفت‌زده و به سرنوشت بورس دچار شده!
و یک اتفاق خارق‌العاده این که جیب سمت راست کت برخی‌ها می‌تواند به جیب سمت چپ‌شان وام بدهد؛ وامی به اندازه دارایی یک بانک!
هنر داریم، اما هنرمندان واقعی یا بیکارند و یا ممنوع‌ کار!
اینترنت قطره چکانی و فیلترشکن‌ دلاری داریم اما به جای استفاده از دانش جهانی و دنیای بزرگ و زیبا آموزی، کلیپ‌های ممد بوقی و محمود شهریاری را که برای اجرای کنسرت به دبی می‌روند، دانلود می‌کنند!!
شک نکنید با حضور صادق بوقی و نوعی از نسل فرهنگ و هنر منقرض خواهد شد و جای آن را ابتذال مطلق خواهد گرفت.
در لایه‌های پنهان شهر ناهنجار و ساختارشکن اینستاگرام، بعضی وقت‌ها کلیپ‌های زیبا و قابل احترامی هم دیده می شود.
مثل کلیپ آن مادر شرافتمندی که طفلش را با چادر به پشت بسته و با چرخ دستی‌اش، برای گذران زندکی‌اش زباله گردی می‌کند؛ برای زنده بودن و امرار معاش… و خانم مهندس زیبا و جوانی که دستفروشی می‌کند و خانم جوانی دیگری که با دوچرخه کتابفروشی می‌کند و یا کلیپ‌هایی از صدها جوان تحصیلکرده هنرمندی که در حاشیه خیابان‌ها ساز می‌زنند و در مواردی با صداهایی از هر نظر بی نظیر حاضر نیستند چون محمود شهریاری باشند و در مراسم عروسی آنچنانی با حرکاتی دور از شأن یک مطرب، با صدای بی‌صدایش آهنگ‌های هایده بخوانند!
چندی پیش ویدیویی از یک جوان هنرمند در حاشیه باغ فردوس تهران دیدم؛ او با صدای جادوی‌اش، آهنگ فریدون فروغی را می‌خواند؛ «دلم از خیلی روزا با کسی نیست، تو دلم فریاد و فریاد رسی نیست، شدم اون هرزه گیاهی که گلاش…»
گفتم محال ممکن است این صدای خود آن جوان باشد و حتماً به صورت حرفه‌ای روی صدای فریدون فروغی، لب خوانی می‌کند.
اما رفتم و جوان را از نزدیک دیدم، صدای خودش بود(!) نامش بهرام پ از یک خانواده اصیل و تحصیل‌کرده و دانشجو!
او برای هنر و اجرایش از کسی پولی دریافت نمی‌کرد… بهرام می‌گفت؛ وقتی می‌خوانم حال دلم خیلی خوب است و انگیزه‌ام این است که حال خوبم را به شکل زنده با بقیه به اشتراک بگذارم.
چرا سلیقه‌ها این قدر نازل و ارزان شده‌اکه می‌رویم به تماشای کنسرت شخصی می‌رویم که با صدای گرفته و ترسناک و بی نفسش می خواند؛ «آو آو آو…»
معتقدم انسان‌ها به دو دسته قابل تقسیم‌اند؛
بعضی‌ها را هر چقدر که بیشتر می‌شناسی، شخصیت‌شان بزرگتر می‌شود و بعضی‌ها را هر چقدر که بیشتر می‌شناسی، کوچک‌تر و حقیرتر…

  • جمشید پوراحمد