از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۶ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

۱۸
آذر

جمشید پوراحمد
عالیجناب مولانا می‌گوید:
«دیده شود حال من ار
چشم شود گوش شما»
یعنی اگر حقیقت را به جای شنیدن ببینید حال من را درک خواهید کرد!
نگرانم… نگران از این حجم سنگین و طاقت فرسای فعالیت بعضی از این تاجرهای هنرمند!
نگرانم برای سلامتی، شب بیداری، سفرهای خارجی و گرفتن اقامت، جابه جایی پول، تعویض و خرید اتومبیل و ویلاهای متفاوت و اینکه پیر شدند و خبر ندارند، نگرانم!
هنرمندانی که سریعتر از خُم رنگرزی، فیلم و سریال به بازار عرضه می‌کنند، برای آنها نگرانم!
…اما بازخورد و دستآورد این مسابقه فرهنگ و هنر فروشی در این بازار مکاره چیست؟!، قد کیومرث پوراحمد؟!، همسران رامبد جوان، مهرانه مهین ترابی در سن ۶۵ سالگی!، تعداد جراحی های طناز طباطبایی! یا مدل بنز و حقوق ماهانه بادیگاردهای مهران مدیری!!
در پشت پرده‌های پنهان معاونت سینمایی وزارت ارشاد، مافیای قدرتمندی وجود دارد که با سندرم ثروت مواجهه هستند و برایشان حیطه بزرگ ابتذال، فلاکت‌های فرهنگی، معنا و مفهوم ندارد و با پرداخت یارانه فساد و تباهی به جوان و نوجوان کشور آنها را به عنوان سرمایه برای خود حفظ می کنند… دقیقا مثل مافیا و کاسبان فروش فیلترشکن که مانع بزرگی هستند برای رفع فیلترینگ!
فریدون گله یکی از کارگردان خوب و متفاوت سینمای ایران با ساخت فیلم‌هایی چون کندو، ماه عسل، مهرگیاه، دشنه، کافر و زیر پوست شب، می‌توانست مثل رضا صفایی و عباس کسایی در سال هشت فیلم سینمایی بسازد، اما فریدون گله به طور متوسط سالی یک فیلم می‌ساخت.
ساختار بینش و اندیشه فریدون گله بیشتر به طرف هنر بود، تا تجارت.
مهدی میثاقیه که از هر نظر بلند قامت‌تر از فریدون گله بود.
روزی فریدون گله نیاز به مبلغی پول داشت او با یک دفترچه سفید شصت برگ نزد مهدی میثاقیه رفت و تز روی دفترچه سفید، قصه‌ای که در ذهنش بود را برای مهدی میثاقیه خواند و مبلغ پانزده هزارتومان از مهدی میثاقیه بابت آن قصه فیلمنامه دریافت کرد.
هر چند از ابتدا میثاقیه می‌دانست دفترچه سفید است و مدتی بعد فریدون گله همان قصه را روی کاغذ آورد و به او داد، بدون هیچ حرف و حدیثی و در نهایت احترام متقابل.
امروز حدود همین اتفاق به شکل منفی‌اش در میان مافیای قدرت بخصوص در شبکه سینمای خانگی دارد اتفاق می افتد.
دفتر سفیدی را فقط با یک اسم به معاونت سینمایی می‌برند و مجوز می‌گیرند و بعد آنچه را می‌خواهند می‌نویسند و به تصویر می‌کشند!
نتیجه این شیوه چه شده است؟! فروریختن دیوارهای فرهنگی، ادبی و هنری کشور.
حال در این مسابقه پرسود و‌ سرشار از فساد از هنرپیشه کوتاه نقش سریال دیروز و امروز که یکی از مدعیان بلند قد سینمای ایران شده و به گمانم فرصت پیدا کردن شکل، اندازه، جایگاه و میزان دانش خود را نداشته باشد!
از تجلیل و تقدیر کارگردان فیلم صبحانه با زرافه ها! با این تفاوت که آقای کارگردان برای تماشاچی فهیم همان میزان ساخت سریال تلویزیونی چهار چرخ است که فقط اندکی تفکرشان را صیقل داده‌اند!
کاش بانویی چون یلنا آودیسیانی را داشتیم و سئوال می‌کردیم که تفاوت رقصیدن پژمان جمشیدی در فیلم صبحانه با زرافه‌ها با تمام دیگر فیلمهای مبتذل و… چه تفاوتی داشت و دارد؟!
یاد جمله‌ای از آقای مهران مدیری افتادم که گفته بود؛ ما بودیم، اولین بودیم و هستیم که کار طنز در تلویزیون ساختیم!
با یک جمله معترضه باید به اطلاع اقای مدیری برسانم زمانی بود که تلویزیون فقط دو شبکه داشت؛ شبکه یک و شبکه دو سیما.
برنامه طنز ساختن در اون سالها، رنج عظمایی بود که نگو و نپرس(!) مثلاً تحت هیچ شرایطی از لهجه هم نمی‌توانستیم استفاده کنیم.
جناب موسوی مدیر گروه اجتماعی شبکه یک و آقای جهانی مقدم تهیه‌کننده و اینجانب، صادق عبدالهی و محمد اوزی با هم طنز جنگ هفته را برای بعدازظهر جمعه‌های تلویزیون می‌ساختیم. با تمام آن سختگیری‌ها و مانع‌ها، تلاش می‌کردیم مردم را با طنزی بخندانیم؛ معضل هم کم نبود. یکی از آنها این بود که چنانچه در یک آیتم نمایشی، حرف آموزنده‌ای برای تماشاچی تلویزیون نداشتیم آن آیتم قابل پخش نبود!
جناب مدیری، چه خوب کسی نیست تا از شما سئوال کند؛ هدف و انگیزه از ساختن سریال «قهوه پدری» برای بیننده جیست و در شرایط کنونی چه تاثیری بر حال و روزگار خیلی بد مردم عادی دارد؟!
اینکه شما در بازی و ارائه تیپ جدید، خود را تافته بدانید -یا شاید آرزوی داشتن یک نقش کابویی؟!- بحثی جداست.
اما به شما عرض می‌کنم که تماشای سریال قهوه پدری برای اینجانب درس بزرگی داشت که تا مدتها در خاطرم می‌نامد!
ما به عنوان یک سینمادوست حرفه‌ای، یادمان نرفته که داستین هافمن بازی بی نظیرش را در فیلم پاپیون، مدیون عینکش بود؛ عین بازی بازیگر سریال «قهوه پدری» که به اندازه داستین هافمن به یاری عینکش، بازی می‌کند!!

  • جمشید پوراحمد
۱۸
آذر

جمشید پوراحمد
یادداشتی در بانی‌فیلم منتشر شده بود با تیتر «نگاهی به یک فیلم، از دیزی سر سفره گنج قارون تا زودپز رامبدجوان!» قبل از خواندن یادداشت نمی‌دانم چرا فکر کردم که این یادداشت را باید آقای سعید مطلبی نوشته باشند. جناب مطلبی دوست و استاد بسیار عزیزم که امیدوارم حال ناخوش از وجودشان دور شده و حال و احوال خوب و خوش جایگزین گشته باشد.
وقتی یادداشت دیدم متوجه شدم نوشته خانم المیرا ندائی است.
از نظر بنده، دو موضوع آزار دهنده و نگران کننده در این یادداشت وجود داشت؛ ابتدا گذاشتن نام فیلم «گنج قارون» در کنار فیلم «زودپز » بود که معتقدم حتی به اندازه یک جمله و در یک اشاره و سلبریتی بودن رامبد جوان با گنج قارون زنده‌یاد فردین قابل مقایسه نیست!
به لطف فراوانی نوار ویدیوهای ابتدای انقلاب و بعدها راه افتادن کانال‌های ریز و درشت تلویزیون ماهواره‌اس، «گنج قارون» را همه دیده‌اند. همان فیلم تجاری معروف و پرفروش به کارگردانی سیامک یاسمی. صحنه‌ای این فیلم هست که معروف است؛ صحنه‌ای که در آن فردین، ظهوری و آرمان در فیلم در حال خوردن دیزی هستند و فردین با صدای ایرج آواز می‌خواند:
«آقا خودش خوب می دونه،
که ما اونو از رودخونه، درش آوردیم… بیرون آوردیم، آوردیمش توی خونه…»
این را که می‌نویسم نه اغراق است و نه زیاده‌گویی؛ فیلم «گنج قارون» اعتبار و آبروی سینمای ایران بود و سرنوشت سینمای فارسی را تغییر داد. این فیلم تماشاگران را دسته دسته به سالن‌های سینما کشاند.
«گنج قارون» تا همین امروز و معیارهای امروزی اقتصادی، پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینمای ایران است.
بی‌راه نیست که گفته شود، «گنج قارون» باعث آشتی بین سینما و تماشاچی شد. این فیلم امنیت سرمایه‌گذاری را تضمین کرد و اقتصاد پررونقی را به سینمای ایران بازگرداند.
جالب است که بدانیم بعد از اکران «گنج قارون» و موفقیت آن، تعداد بیشماری سینما در سطح کشور ساخته شد تا خوان اقتصادی سینمای ایران در سایه موفقیت اعجاب‌آور فیلمی گسترده شود که روایت‌گر زندگی واقعی آن روزگاران و مردم کوچه و بازار بود…
اینها را نوشتم تا یادآوری کنم لطفاً هیچ فیلم دیر، یا زودپزی را با گنج قارون مقایسه نکنید.

سلبریتی کیست؟!
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

می‌دانستید که خرچنگ حیوان عجیبی است؛ نمادی از یک به هم ریختگی آناتومی و حسادت روانی!
می‌گویند؛ مغز خرچنگ درون گلوی اوست و سیستم عصبی‌اش در شکمش. دندان‌هایش درون معده و جای معده خرچنگ هم در سرش است(!)
بیش از ظاهر بی‌نظم خرچنگ، این تفکر آن جاندار سخت‌پوست است که عجیب و غریب است.
در مورد سیستم رهیاب خرچنگ‌ها لازم است بگویم که چنانچه دو خرچنگ را درون جعبه‌ای بیندازید، هیچکدام از آنها اجازه نمی‌دهد دیگری خود را بالا بکشد و به موفقیت برسد، آیا این اخلاق و رفتار خرچنگ برای‌ شما آشنا نیست؟!
مشابه دیگری که برای تشبیه این رفتار خرچنگ‌ها با جامعه انسانی می‌توان تصور کرد، دنیای هنر کشورمان به ویژه تفکر حاکم بر سینما و سینمای خانگی‌ست!
شاهدیم که در راس این سینما و نمایش خانگی، تهیه‌کننده‌هایی ظهور کرده‌اند که مشخص نیست از کدام ناکجا آباد آمده‌اند. بودن این جماعت که عنوان تهیه‌کننده را بر خود گذاشته‌اند، موجب پدیداری و بروز سلبریتی‌های شده که عجیب و غریب هستند و حتی در این آشفته بازار هم وجودشان باور کردنی نیست!
اگر شخصیت فردین در فیلم‌های «انسانها»، «گنج قارون» ، «سلطان قلب‌ها» و «کوچه مردها» را سلبریتی بنامیم (که بود، هست و خواهد ماند…) پس تکلیف این جماعتی که حالا اسم و نشان سابریتی را یدک می‌کشند چیست؟!
فردین سلبریتی به دنیا آمده بود، سلبریتی رشد یافت و بزرگ‌زاده معرفت بود.
او‌ چه زمانی که در ورزش افتخار آفرید و چه وقتی روی پرده سینماها درخشید، سلبریتی دردمندان، سلبریتی انسانیت و جوانمردی بود.
شاید نمونه‌های کوچک این جایگاه محترم در سینمای جهان را بتوان در شخصیت هنرمندانی چون دنزل واشنگتن، کیانو ریوز و شاهرخ خان دید.
اوریانا فالاچی در «کتاب یک مرد» می‌نویسد؛ «عادت»، ناجوانمردانه‌ترین بیماری است، زیرا هر بداقبالی را به ما می‌قبولاند…» این جمله عین قبولاندن اکثر سلبریتی‌ها به فرهنگ و هنر و جامعه کشور است!
البته فلاچی در کتابش اضافه کرده که در اثر عادت، در کنار افراد نفرت‌انگیز زندگی می‌کنیم، به تحمل زنجیرها، رضایت می‌دهیم، بی‌عدالتی‌ها و رنج‌ها را تحمل می‌کنیم و دست آخر به درد، به تنهایی و به همه چیز تسلیم می شویم…
بیاییم تا جایی که می‌توانیم و از عهده‌مان برمی‌آید، چنین نباشیم… می‌دانم سخت است اما شدنی‌ست…!

  • جمشید پوراحمد
۱۸
آذر

جمشید پوراحمد
انگیزه نگارش این یادداشت، بعد از دیدن یک ویدیو کاملا تبلیغاتی و بسیار ضعیف، ناتوان و ناامیدکننده بود که باز‌یگر این نمایش ضد معرفتی و انسانی خانمی‌ست از بازیگران مختصر و کوتاه تلویزیون که دقیقا از پلانهای آنجلا جولی و فعالیت‌های انسانی‌اش در کشورهای فقیر جهان کپی برداری کرده!
این بازیگر وطنی، اما نکته‌ای اساسی را فراموش کرده و آن نکته این است که خانم آنجلا جولی برای کمک به نیازمندان، از جیب خود می‌بخشید و می‌بخشد، نه به نام و به کام خیریه‌های ریز و درشت!!
بماند…
این سومین یادداشتی است که بنده می‌نویسم و‌ می‌خواهم که باز با صدای بلند فریاد بزنم، ای حضرات؛
لطفاً دست از سر انسان‌های شریف و از هر نظر محروم و مظلوم سیستان و بلوچستان بردارید.
از افتخارات حرفه‌ای من است که به مدت دوسال در میان مردم شریف این خطه شریف از میهن‌مان بودم و با جسم و جان از نزدیک با رنج سیستان و بلوچستان آشنا هستم.

***
منطقه نوبندیان نزدیک چابهار است و فرمانداری، بخشداری و دهیاری‌ هم دارد!
زندگی سخت برای کودک پنج ساله‌ای که به دوش کشیدن و بزرگ کردن خواهر دوساله‌اش جزو وظایف روزانه‌ او بود و پابرهنه و بدون لباس و غذا بودنش ،هم امری کاملا عادی است.
باورش سخت است اما شما باور کنید طی پنج سال زندگی، این دخترک تنها با بارش باران، آب تن کودکانه‌اش را لمس می‌کرد. لب پائین دخترک زخم و آن زخم تبدیل به عفونت شده بود؛ مگس‌ها لحظه‌ای از زخم روی لب دخترک جدا نمی‌شدند!
مادر این دخترک را توسط دهیار پیدا کردم؛ خواستم دخترک را به بیمارستان چابهار برسانم اما مادرش گفت که چون پدرش در پاکستان است، او اجازه ندارد تحت هیچ شرایطی خود و دخترش از این کپر و روستا دور شوند…
من یک هفته، هر روز و روزی چندین بار با پیاز سراغ دخترک رفتم و با آب تازه پیاز، زخمش را شستم که باعث التیام زخم لب کودک شد. نه آن دخترک بلکه بسیاری از کودکان دیگر آن روستای دورافتاده، زخم‌های‌شان، با آب پیاز بهبود یافت.

***
یکی از هنرمندان صاحب نام، بنده را به یکی از خیریه‌های اصفهان دعوت کرد؛ (اشاره کنم که نسبت به اکثر خیریه و خیرین فوبیا دارم!)
ساختمان خیریه، دفتری بسیار شیک در بهترین نقطه اصفهان، تشکیل شده بود از مدیرعامل، خانم دکتر مدیر اجرایی، مشاورین و منشی و خدمات خیریه مذکور!
در همان جلسه‌ای که دعوت بودم، به بنده مبلغی چشمگیری پیشنهاد شد تا از داشته‌هایم در مدت زمان حضور در سیستان و بلوچستان، از تصاویر بکر و دلخراشی که از این استان به شدت محروم گرفته‌ بودم یک فیلم کوتاه تبلیغی برای خیریه مذکور بسازم!
در همان جلسه و در حضور همان دوست هنرمند و مدیران خیریه، سئوال کردم هزینه اجاره موسسه و حقوق و… چه میزان است؟!
…و گفتم اگر ریگی به کفش مبارک‌تان نیست، با همین مبلغ تعدادی سرپناه دوازده متری بسازید تا بدون حضور دوربین، حماسه ساخته باشید!
در طول دوسال حضورم در سیستان و بلوچستان بیشتر از بیست مدرسه را دیدم که ساخته و بعد ویران شده بود؛ مدارسی که به دست همین خیرین تاجر، ساخته و سپس رها شده بودند!
یک مدرسه با صرف صد میلیون تومان هزینه ساخته می‌شد و در مقابل برای خیرین خیلی عزیز، تا بی‌نهایت سودآور!
باید به امید آن روزی بود که پای هیج خیر تاجری به سیستان و بلوچستان نرسد!
اما در همین آشفته بازاری که هر کسی برای شهادت کارهای خیریه‌اش با لشکری از دوربین عکاسی و فیلمبرداری به دست، عازم استان‌های محروم مانده می‌شوند و از خودشان فیلم‌های تبلیغاتی می‌گیرند، باز جای امیدواری‌ست که سرزمین‌مان هنوز مردانی چون رسول خادم و علی دایی دارد که بی‌ادعا و بی‌سروصدا به یاری هموطنان خود می‌شتابند.
نام این عزیزان، در قلب سیستان و بلوچستان ماندگار شده است.

  • جمشید پوراحمد
۱۸
آذر

جمشید پوراحمد

آنان که به زین اسب خود می‌نازند
در وقت مسابقه چرا می بازند
دنیا که شبیه کوچه‌ای بن بست است
با نعل شکسته به کجا می تازند؟!

هنرمند گرامی، جناب مسعود جعفری جوزانی؛ جهت آگاهی عرض می‌کنم که زاویه نگاهم نسبت به شما معلوم و مشخص است؛ وقتی نوشتم فیلم «ایران برگر» جعفری جوزانی تک تک پلان‌هایش به زیبایی معماری میدان نقش جهان اصفهان چیده شده و از آثار ماندگار سینمای ایران است، نه اغراق کردم و نه زیاده‌گویی. به همین احترامی که برای‌ شما قائل هستم، وقتی یادداشتم در باره کیومرث پوراحمد و انتشار آن در بانی فیلم -که کاملا بدون نقص بود-، منتشر شد اما‌ برای تفکر ساکنین یادداشت ناخوشایند(!)، با دستور شما و تمنای بنده آن یادداشت از بانی‌فیلم حذف شد، هیچ گله و نارضایتی از شخص شما نداشتم!
آقای جعفری جوزانی؛ بعد از خواندن مطلب مربوط به شما در بانی‌فیلم که حکایت از این داشت که ساخت سریال‌های «پوریای ولی» و «یعقوب لیث صفار» در دست‌انداز پُرمهری تلویزیون نسبت به جنابعالی افتاده و تبدیل به امری محال و شبیه افسانه شده، برایم بسیار آزاردهنده بود.
عذاب‌آوری این آزاردهندگی وقتی بیشتر می‌شود که بدانیم چه هزینه‌های گزاف مادی و معنوی برای نوشتن فیلمنامه و پیش‌تولید سریال «پوریای ولی» و «یعقوب لیت صفار» انجام شده است.
جناب جعفری جوزانی اجازه دهید با صراحت بگویم که در مورد بروز این مشکل، شما مقصرید، نه تلویزیون!
دلیل این تقصیر هم، کاردانی، شایستگی، تحصیلات بالا و کارنامه ارزنده و کم‌نظیر شما در سینما و تلویزیون است!
حتماً به خاطر این دلایل است که تلویزیون و صاحب‌منصبانش، به نحو احسن -مثل همیشه- تلفیقی از چوب و آهن را لای چرخ تولید این سریال‌ها گذاشته‌اند!
یاد خاطره‌ای افتادم؛ سال‌ها پیش در وزارت نفت بخشی با عنوان سازمان بهینه‌سازی مصرف سوخت کشور به ریاست آقای مهندس هاشمی فرزند هاشمی رفسنجانی و ریاست روابط عمومی روح اله زم راه‌اندازی شد.
روح اله زم تیمی مجرب را برای طرح ، مشاوره و ساخت فیلم‌های آموزشی در خصوص انرژی‌های تجدید نشدنی دعوت به همکاری کرده بود؛ نصرت کریمی، بهروز افخمی، نیک آهنگ کوثر، علیقلی مجری و بازیگر، دکتر ماهرخ روانشناس و اینجانب جمشید پوراحمد.
در همان جلسه اول متوجه شدیم که برای کاری دعوت شدیم که معنا و مفهوم آن را نمی‌دانیم! هیچکس به معنای واقعی نمی‌دانست انرژی‌های تجدید نشدنی، یعنی نفت و گاز!
چند جلسه‌ای گذشته بود که یک روز در سالن برگزاری جلسات باز شد و مهران مدیری هم به دعوت روح اله زم وارد شد.
بعد از سلام و احوالپرسی، مهران مدیری افتخار نشستن به جمع را نداد و ایستاده حرفش را زدند و خداحافظی کرد و رفت!
این اتفاق مربوط به زمانی است که نمی‌دانم آقای مصطفی پورمحمدی رئیس شبکه سه بود و یا مهران مدیری؟!
مهران مدیری در آن جلسه گفت که «من روی تکه کاغذی طرح می‌نویسم و تصویب می‌کنم و می‌سازم…»!!
همان جا بود که متوجه تفاوت‌های آشکار و استانداردهای دوگانه تصویب طرح‌های تولید فیلم و سریال در سازمان عریض و طویل تلویزیون شدم!
بر همین اساس شاید هنرمند بدون تکرار آقای جعفری جوزانی هم باید مانند مهران مدیری باید طرح‌ سریال «پوریای ولی» را روی تکه کاغذی می‌نوشتند تا مراحل تولیدش به راحتی انجام می‌شد، این روال بیشتر مورد تایید مدیران تلویزیون است و کارها زودتر به سرانجام و تولید می‌رسند، درست مثل برنامه‌های مهران مدیری!

  • جمشید پوراحمد
۱۸
آذر

جمشید پوراحمد
بی‌مقدمه می‌روم سر اصل مطلب، آقای وزیر؛
هیچ می دانید شما از وزرای سلبریتی هستید، به این دلیل که طبق فرموده آقای رئیس جمهور با خواهش به بهارستان برگشتید!
آیا به همین دلیل است که نمی‌خواهید بدانید چه می‌سازند و چه می‌گویند؟! و حاصل آن، تغییر و تحولی است که منجر به دکترین ابتذال شده و به معنای واقعی این رنسانس در ابتذال اتفاق افتاده!
محمد کریم ارباب مالک سه کاباره معروف تهران، هفت سینما بود و به عنوان یکی از تهیه کننده‌های پرکار سینمای ایران محسوب می‌شد اما فردی کاملا بیسواد بود!
محمدکریم ارباب، به دلیل یتیم بودن، دوران کودکی سختی را پشت سر گذاشت؛ کارتن خواب بود و عاشق چلوکباب. او دست به هر کاری زده بود، اما بی بهره و بی ثمر تا اینکه سختی زندگی باعث خلاقیت و شکوفایی ذهنی‌اش شد و در نیمه شبی روی هر دو قفل یک مغازه طلافروشی خراب‌کاری کرد و تا صبح و رسیدن طلا فروش در همان حوالی پرسه زد و چشم به راه طلا فروش ماند. وقتی طلا فروش آمد و ظاهراً بیشتر تمایل داشت با سرقت از مغازه مواجه شود، تا مشاهده وضعیت روی قفلهای مغازه‌اش! به اطراف نگاه کرد و محمد کریم ارباب چهارده ساله را دید و او را صدا زد و با هم وارد مذاکره شدند و ارباب به اندازه پول ده چلوکباب سلطانی از طلا فروش گرفت تا قفل‌های مغازه را تمیز کند!
این کسب درآمد باعث شد محمدکریم ارباب سناریویی دیگری بنویسد؛ او به طلا فروش گفت که حتماً کسی با شما دشمنی داشته و اگر بخواهید من از امشب بطور نامحسوس مراقب خواهم بود، چون قاتل به محل جرم برمی گردد..!
…و بدین سان محمدکریم ارباب در یک منطقه بزرگ و باکلاس تهران هم پول تمیز کردن قفل‌های مغازه را می‌گرفت و هم دریافت مبلغی برای نگهبانی دادن در شبها.
اما همین آقای محمدکریم ارباب بعدها به عنوان تهیه‌کننده سینمای ایران، با وجود بی‌سوادی، سناریو‌هایی را برای تولید فیلم انتخاب می‌کرد که داستان‌های آنها، به غیر از ساز، آواز، عشق، عاشقی و اکشن، در نهایت آموزنده باشد و تاثیرگذار…
حتی در کاباره‌های او، هم خوانندگان معروف برنامه داشتند و هم خواننده‌های گمنام و مستعد هم امکان دیده شدن و پیشرفت می داد.
جناب وزیر ارشاد؛ منظور غرض از بیان
داستان محمدکریم ارباب این بود که شما در مقام عالی وزارت ارشاد در بین یاران و همکاران‌تان، شخصی امین و صالح را معرفی کنید تا بنده به دلیل ارتباط کاری از ایشان سئوال کنم که دلیل ساخت سریال‌هایی چون داریوش، گردن زنی، غربت و بازنده چیست و براساس چه تفکر و سیاستی ساخته می‌شوند؟!
لازم نیست بگویم که در روزگاری نه چندان دور، اگر فرد مست و لایعقلی، یا شخص لات و اراذل و اوباشی به شخص دیگری می‌گفت؛ «دهنت را سرویس می‌کنم!» مطمئناً برای آن فرد لات و اوباش، تبعات سنگینی به همراه داشت، اما امروز در سریال خانگی مصرف این ترکیب کلامی، از افتخارات و پیشرفت‌های فرهنگی است !!
****
آقای حسن اکلیلی رفیق شفیق و هنرمند گرامی، حتماً پوزش صمیمانه مرا می‌پذیرد.
اوایل ورود جناب ویروس کرنا در اصفهان که برای فیلمبرداری پروژه «فنگشویی ذهن» در این شهر تاریخی حضور داشتم، تصمیم گرفتم با یک تیر دو نشان بزنم و نمایشنامه‌ای را در اصفهان روی صحنه ببرم.
هفته‌ای چند روز با حسن اکلیلی ملاقات داشتم؛ وجه مشترکی بین بنده و حسن اکلیلی، سالها دوری از صحنه تئاتر بود.
بنده و حسن اکلیلی و هوشنگ حریرچیان برای اجرای تئاتر به توافق رسیدیم، فقط حریرچیان از من خواست که نقشش به دلیل حال و احوالش، کوتاه باشد و با این اشاره که حسن اکلیلی همچنان دوستی و وفاداریش نسبت به ارحام صدر پابرجاست.
آنچه را که حسن اکلیلی در مقام نویسنده، بازیگر، تهیه کننده و کارگردان روی صحنه آورده، شامل حفظ آبروی تئاتر، ارزش‌ها و کرامت تئاتر بود. نمایشنامه‌های او دقیقاً به سبک سیاق نمایش‌های ارحام صدر و در مواردی حتی یک سرو گردن بالاتر بود.
به همین خاطر، حسن اکلیلی محبوب خانواده‌ها بود و هست؛ کسی دست خالی از سالن اجرای نمایش‌های اکلیلی بیرون نمی‌آمد. یادمان نرود که با پخش سریال «آقای گرفتار» حسن اکلیلی، خیابان‌ها خالی از جمعیت می‌شد.
بگذریم؛ در ایام کرونا، در اصفهان نمایشنامه کریم شیره‌ای را نوشتم اما حسن اکلیلی برای تمرین کردن طفره می‌رفت و حرف دلش را نمی‌زد!
من یکسال بعد یادداشتی با این عنوان نوشتم؛ «حسن اکلیلی، هنرمند به ابدیت بپیوند، نه تاجر!»
حسن اکلیلی نسبت به من از هر نظر دانش و‌ برتری داشت و دارد و من ناآگاهانه و زود قضاوت کرده بودم. حسن اکلیلی خوب می‌دانست که طی ده سالی که از تئاتر و صحنه فاصله گرفته بودم، فرصت طلب‌ها، نابازیگرها، دشمن‌های فرهنگ و هنر، مبتذل‌ها روی صحنه‌های تئاتر جولان می‌دادند و متاسفانه ذائقه تماشاچی را کاملا به سمت و سوی ابتذال کشانده‌اند.
در این جمع ابتذال فعلی، شاهد فعالیت شبه بازیگری هستیم که پشت صحنه و روی صحنه به جز انجام حرکات سخیف و زدن حرف‌های زشت و ناپسندگویی، دانش دیگری ندارد. شاید به همین دلیل همین ویژگی‌های اخلاقی و خصوصیات رفتاری‌ست که پایش به انواع تولیدات سینمای خانگی و پروژه‌های سینمایی و این روزها اوج رفتار زشت‌اش را در یک برنامه نمایش خانگی مشاهده می‌کنیم!
آقای وزیر؛
امروز پرچم ابتذال در سینما، سینمای خانگی و تئاتر برافراشته است!
لطفاً برای حفظ فرهنگ و هنر انقلاب کنید…

  • جمشید پوراحمد
۱۸
آذر

جمشید پوراحمد
هنرمندان عکاس با گرفتن اولین عکس هیچ تفاوتی با ژوزف نیسه فور نیپس ندارند که در سال ۱۸۲۵ اولین عکس را در جهان گرفت، چون کارشان به همان اندازه ارزشمند است.
کیمیا پوراحمد تحصیلکرده رشته سینما که در مجتمع مسکونی پوراحمدها -از با هنر تا بی هنر- حضور نداشته و به معنای واقعی تافته جدا بافته است.
این عکاس جوان با حاشیه، گفت‌وگوهای نمایشی و دیده شدن رابطه خوبی ندارد و همچنین تمایلی برای گرفتن ویزای کشور ابتذال، رویا پردازی و توهم «اینستاگرام» ندارد.
دردی که همه این سال‌ها با من بوده و هست به سراغم آمد، درد گفتن و نوشتن حرف‌های مفت و بی اساس در دنیای مجازی!
نوشته بودند؛ کیمیا پوراحمد دختر کیومرث پوراحمد؟!
خانواده کیمیا پوراحمد شامل پدر، مادر و برادر از هنرمندان و کیمیاهای دنیای انسانیت و مهربانی هستند و باعث افتخار.
این هنرمند عکاس دست به زانوی خودش زده و با کمک استادان دانشگاه کارش را از دستیاری شروع کرده و تا امروز که یکی از هنرمندان جوان، پرانرژی و خلاق عکاس سینماست. فقط می‌دانم آخرین کار کیمیا پوراحمد عکاسی از سریال «قطب شمال» بوده.
با چهل و چند سال فاصله سنی، صمیمانه کیمیا را دوست دارم و خیلی ربطی به عمو و عموزادگی هم ندارد، معنی اخلاق مداری را از کیمیا پوراحمد یاد گرفتم. وقتی اجازه نداد سریال «پوست شیر» را از شبکه‌های ایرانی فاصله‌دار ببینیم!
او گفت؛ دیدنش اخلاقی نیست، شرافتمندانه سریال را خریداری و با امنیت خاطر به تماشای آن بنشینید.
کیمیا پوراحمد رفیق و پایه کافه‌های فرهنگی است و نهایت ریخت و پاش این رفاقت خوردن یک فنجان قهوه است و در یکی از همین کافه‌های فرهنگی از او و آنچه را که از آلبر کامو خوانده بود درس گرفتم.
او گفت؛ وقتی انسان آموخت چگونه با رنج‌هایش تنها بماند و چگونه بر اشتیاق به گریختن چیره شود، آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.
با همه‌ی قلبم به شما می‌گویم، همه‌ی تاریکی که در آن قدم می‌گذارید، ممکن است ترسناک باشد، اما این تاریکی، گور نیست، تاریکی رَحِم است، این تاریکی که شما را می‌تواند به یک تولد دوباره برساند و از آن نترسید؛ هر آدمی را که دیدید با خودش در صلح است، هر آدمی را که دیدید قدرتمند است، هر آدمی را که دیدید و لذت بردید از انرژی و راحتی‌اش، اطمینان داشته باشید که درون همین تاریکی بوده…

  • جمشید پوراحمد