تقی ظهوری؛ تنها هنرمندی که شهرت را اعدام کرد
جمشید پوراحمد
سال ۱۳۵۲ شهریورماه، ده روزی بود که عنوان سرباز فراری را کسب کرده بودم!
اوایل مرداد از خیابان شاهپور آن زمان، برای خدمت سربازی به پادگان جلدیان (مرز ایران و ترکیه) اعزام شدم؛ من کاملا راضی و خشنود بودم اما پس از گذشت یک هفته، به دلیل داشتههایم به تهران مرجوع شدم!
نمی دانم چرا فکر میکردم ارتش همان «خونه خاله» است! من میگفتم جلدیان، ارتش میگفت تهران. نتیجه این منازعه کلامی و عدم تفاهم بین ارتش و بنده این بود که من شدم سرباز فراری!
منوچهر نوذری تعریف میکرد، رادیو یک نویسنده داشتیم (نامش سروش بود) مردی جذاب از هر نظر. هیچکسی سروش را بدون کت و کراوات ندیده بود. نوذری میگفت: به گمانم سروش شبها هم با کت و کراوات میخوابد! اما سروش با دو مشکل اساسی روبرو بود؛ اینکه هم عرق خور بود، هم بی پول، آن هم در هر چهار فصل زندگی!
شبی سروش نیمه هوشیار و پاتیل از کافهای بیرون میآید، یک تاکسی جلوی پایش ترمز میکند، راننده در زمان تعویض دنده یک به دو، سروش را در آن نیمه شب ناجی زندگیاش میبیند و سناریوی فیلم «گدایان تهران» که قصه زندگی خودش هم بوده را برای سروش تعریف میکند، غافل از اینکه سروش حتی پنج ریال کرایه تاکسی را هم در جیب نداشت! تاکسی به مقصد میرسد، سروش از جیب دسته چکش را در می آورد و مبلغ پنج تومان برای راننده چک می کشد!
راننده به جای ادامه کار مسافرکشی، به خانهاش برمیگردد و در پناه رختخواب خواب هفت پادشاه را میبیند. راننده تاکسی صبح به بانک ملی میدان ارگ مراجعه میکند، چک را پشت نویسی و به صندوقدار میدهد. آن چک دست به دست در میان کارکنان بانک میگردد و همه با دیدن چک میخندند!
رییس بانک به راننده تاکسی توضیح میدهد که سروش آه در بساط ندارد! اما راننده باز هم اقبالش بلند بود چون روز سه شنبه و همه هنرمندان برنامه صبح جمعه با شما برای ضبط برنامه صبح جمعه با شما در حیاط رادیو حضور داشتند. راننده تاکسی با دیدن سروش، بعد از کلی فحاشی با او درگیر میشود. دیگر هنرمندان تازه متوجه میشوند که دیشب چه اتفاقی افتاده، خلاصه همه دوستان دست به جیب شده و مبلغ سی ریال جمع کرده و به راننده تاکسی میدهند، موقع رفتن راننده و ختم غائله، سروش به راننده میگوید:
جای تو بودم به جای فحاشی و لاتبازی تشکر هم میکردم، راننده می پرسد چرا باید تشکر کنم؟ سروش میگوید: چون باعث شدم دیشب راحت بخوابی و حالا هم به جای پنج ریال کرایهات، سه تومان دریافت کنی…
البته این را باید بگویم که دیدگاه من کاملا با راننده تاکسی متفاوت است و با نظر سروش به شدّت موافقم!
****
استودیو فیلمسازی تخت جمشید، متعلق به جمشید شیبانی در سه راه تخت جمشید بود. سرهنگ شبپره پدر شهرام شبپره، سرهنگ اخراجی ارتش بود و مدیر استودیو تخت جمشید.
آشنایی ناجنس، سفارش نامهای برای سرهنگ شب پره به دستم داد، در باورم آنقدر آن سفارش نامه قوی و ارزشمند بود که یقین داشتم روی ارتش شاهنشاهی را کم و من برای خدمت به جلدیان خواهم برگشت!
به استودیو تخت جمشید رفتم. منشی استودیو (خانم مریم) گفت: توحیاط باش تا سرهنگ بیاد، چشمم به در ِورودی بود، که ناگهان…
ناگهان مرد بزرگ یک دهه از رویاهایم روبرویم ایستاد و دستش را در دستم لمس کردم،
مرد پرآوازه سینمای ایران (تقی ظهوری) و سرهنگ شب پره در کنارش؛ بعد از مختصر توضیحی، نامه را تقدیم سرهنگ کردم، اما هر دو نامه را خواندند و صدای خندهشان تا عرش رفت!
متن سفارش نامه، جوکی بود که من فقط پیکی برای رساندنش بودم!!
روزهای تصمیم، تفکر و خیالهای نوجوانی که بعد از خدمت سربازی
دو گزینه در سر داشتم؛ یا به آمریکا بروم یا مالک یک گلفروشی خیلی بزرگ باشم،
اما آن جوک مسیر زندگی مرا به شدت تغییر داد.
بدون اغراق ساعتی بعد از خواندن آن جوک، شدم همراه تقی ظهوری و یک سال بعد برایم رسما نقش پدرخواندهای دلسوز را ایفا کرد درست تا آخرین لحظه زندگیش و با بهترین بازی واقعی او.
نمیگویم در شرایط کنونی خیلی خوشبختم، ولی چنانچه زندگی به عقب برگردد، من همان مسیری را انتخاب میکنم که تقی ظهوری برایم انتخاب کرد.
تا امروز به غیر از عشق و ارادتم نسبت به تقی ظهوری نتوانستم اندکی از بزرگ محبتاش را چه در حضور و چه غیابش جبران کنم .
معضل دیروز و امروز جامعه ما در ارتباط با اکثر هنرمندان معتبر و صاحب نام، متاسفانه قضاوت، محاسبات و برخوردیست که بیشتر مردم، از شخصیت و کاراکتری دارند که بازیگر نقشاش را ایفا مینماید.
این تلقی نادرست، به ویژه در مواردی خاص چون نقشهای تکراری هنرمندی مانند تقی ظهوری (اغواگریاش با زنها) داشت او را با همان کاراکترها خطاب میکردند. به همین دلیل برخی از دوستداران این هنرمند در کوچه و خیابان مرحوم ظهوری را با عنوانهایی مانند «ویتامین من» (!) صدا میکردند.
این طرفداران افراطی و تا حدودی «کجفهم» با همین تلقیها، وقتی ظهوری را در خیابان میدیدند دنبالش میافتادند و ناخودآگاه او را مورد تمسخر و مضحکه قرار میدادند.
مسلم میدانم که این نوع برخورد زشت و ناپسند، صرفا حاصل عدم آگاهی و پایین بودن فرهنگ اجتماعی و شعور برخی از طرفداران این هنرمند بود.
این برداشتهای سطحی از فعالیت یک هنرمند، موجب ایجاد نوعی احساس اجحاف و جفا در حق شخصیت واقعی آن هنرمند میشد.
این شیوههای رفتاری نادرست و گاه تحقیرآمیز باعث تخریب روح و روان فرد هنرمند و افزایش استرس و نگرانی او میشد.
این شرایط خاص زمانی نمودی غمانگیز و تاسفبار مییافت که همسر محجبه و متعهد به دین و آئین تقی ظهوری در بیرون از خانه همراهش میشد.
تقی ظهوری در عمر و زندگیاش، هیچ دلی را نشکست. او به شدت به خانه و خانواده اش متعهد و پایبند بود.
یکی از قوانین در چارچوب خانه تقی ظهوری این بود که پای هیچ یک از بازیگران سینما را به خانهاش باز نشود.
زندهیاد فردین میگفت: من فقط دوبار تا پشت در خانه ظهوری رفتم!
تقی ظهوری سولاریوم انرژی، بسیار شوخ طبع و بیاندازه خوش اخلاق بود. او در کالبد زندگیاش هیچ نقطه سیاهی نداشت و مزرعه انسانیتاش بدون آفت و بسیار سرسبز بود.
تقی ظهوری بازنشسته دادگستری و رادیو بود.
آنچه ظهوری را در نگاه و دل هر ایرانی بسیار متفاوت و از هر نظر خارقالعاده و ارزشمند مینمود، این که این هنرمند بزرگ سینما، در اوج شهرت و محبوبیت از سینما کنارهگیری کرد… او دل بزرگی داشت!
***
این هنرمند محبوب، شبی در خلوت دل، در کنار سجاده نمازش و در راز و نیازی از سر اخلاص و با ایمانی پاک و زلال به درگاه عبودیت صاحب راز، از قرآن کریم استخاره میکند و صبح در اوج آرامش، سکوت و بدون هیاهو به روزنامه کیهان میرود و با انتشار یادداشتی برای همیشه از سینما خداحافظی میکند.
خبر خداخافظی ظهوری از سینما که منتشر شد همه متعجب شدند؛ از فردین، فروزان، سیامک یاسمی، برادران کوشان تا دیگر هنرمندان سینما. طرفدران او و اصرارهای فرح پهلوی همگی از او میخواستند به سینما بازگردد اما این اصرارها نتوانست این هنرمند محبوب را از تصمیماش منصرف کند. او تصمیماش را در نهایت عزم و اراده گرفته بود، ظهوری بعد از ابراز تمنای فرح برای حضور دوباره به سینما، به همسر شاه گفته بود، حاضر است فقط در سه فیلم دیگر بازی کند و در مقابل مبلغ سه میلیون تومان دریافت کند تا عین مبلغ دستمزدش را به خیریهای ببخشد. این شرط گذاشتن و درخواست دستمزد میلیونی، در صورتی توسط این کمدین مطرح شد که همه میدانستند بالاترین دستمزد تقی ظهوری برای بازی در یک فیلم، مبلغ هشتاد هزار تومان بود!
ظهوری بسیارکم رنگ و نامحسوس از بین ما نامهربانان و بیوفایان رفت. شاید به خاطر وجود همین نامهربانیها و بیوفاییهاست که باید هر آنچه را که به سرمان آمده، نتیجه قطعی همین رفتارها و منشهای ناپسند خودمان بدانیم، از بیاعتنایی و کملطفیهای خودمان به فضائل اخلاقی…
دو خاطره تلخ و شیرین از تقی ظهوری
چند سالی از کنارهگیری ظهوری از کارهای سینمایی گذشته بود، از بلوار الیزابت میگذشتیم، وسط بلوار یک گروه فیلمبرداری مشغول کار بودند، همایون بازیگر فیلم بود. مردم دور گروه حلقه زده بودند. تشویق حامیان هنر و هنرمند، تکهاندازی و متلکهایی بود که نثار همایون بازیگر اصلی فیلم میشد، اشک را در چشمان تقی ظهوری نشاند، او آهی کشید و گفت: روزی من هم جای همایون ایستاده بودم…
سفر به شمال؛
زندان بابل، برای کمک به یک کارگردان جوان!
وارد زندان شدیم، رییس زندان ما را به داخل برد، کارگردان جوان در نهایت ناباوری، ظهوری و بنده را در زندان دید. ده صبح بود که وارد زندان شدیم و درست ده صبح فردا از زندان بیرون آمدیم. خاطره ماندگارم این بود که از فرط خندیدن چند روزی فکم برای خوردن باز نمیشد …!
پدرخوانده عزیزم
امروز و در این سال نو (یا به قول چندمسئول!!) سال ۱۳۴۰۰ است، اما به قول خودمان به سال ۱۴۰۰ رسیدیم و من هنوز تقی ظهوری را به اندازه سال ۱۳۵۲ دوستش دارم…
ای مرد بزرگ و مهربان؛ روحت شادان در درگاه خداوندی آرام و آمرزیده باد که میدانم حتما چنین است…
- ۰۰/۰۳/۳۰
با سلام
درود بر شما آقای پوراحمد من هرجایی متنی از آقای ظهوری بوده خوندم ولی ابن متن شما واقعا زیبا بود.ممنون که به اشتراک گذاشتید.لطفا بازم از ایشون مطلب بزارید حتما..تشکر