مرگ میبارد و من میشوم از یار جدا…از کیومرث پوراحمد تا داریوش مهرجویی
یادداشت / جمشید پوراحمد
آخر را اول مینویسم… چندی پیش ویدیوی دو دقیقهای بسیار شگفتانگیز از یک شامپانزه دیدم.
یک شامپانزه ۵۹ ساله به نام ماما، سالخوردهترین شامپانزه ساکن باغ وحشی در هلند و همه میدانستند که مرگ او بسیار نزدیک است…ماما پیر و ناتوان بود و دیگر دوست نداشت که چیزی بنوشد و یا بخورد…پروفسور جان ون هووف در گذشته از ماما نگهداری می کرد و بعد از شنیدن حال وخیم ماما به محل نگهداری او آمد تا دوباره او را ملاقات کند…در ابتدا ماما پروفسور جان را نشناخت، اما زمانی که او را بیاد آورد واکنش بسیار فوق العاده و تکان دهنده نشان داد و جان دوباره گرفت…
پروفسور و ماما از سال ۱۹۷۲ رابطه دوستی داشتند... ماما به آرامی پروفسور را لمس میکرد و گویی بسیار دلتنگ او بوده…بعد از دیدار مجدد پروفسورجان، ماما به خوردن غذا از دست پروفسورکرد و انرژی گرفت…درس بزرگی برای افرادی که گمان میکنند اشرف مخلوقاتند و برگزیده خداوند و حیوانات و دیگر جانوران سیاره احساس و عاطفه ندارند.
مروری به هنرمندانی که قبل و بعد از کیومرث پوراحمد، آتیلاپسیانی عزیز و داریوش مهرجویی بار سفر ابدی بستند… هرچند پیدا کردن حقیقت اولین قربانی است برای چگونگی رفتنشان! پس یادمان باشد به حقوق همه ساکنان زمین احترام بگذاریم.
یادمان باشد… من نمیگویم... تلسکوپ جمیز وب با کمک تصویربرداری مادون قرمز به اطلاع شما میرساند که در باورتان هرگز صاحب قبری نخواهید شد؛ که اندازه کره زمین در کهکشان به اندازه دانه شن است… اندازه شما چقدر است؟!
پروپاگاندای تربیتی، احساسی و آموزشی نیست… اما تک تک ما به کریدوری برای رهایی از عذاب وجدان نیازمندیم!
و به قول ویکتور هوگو هرگز در میان موجودات مخلوقی که برای کبوتر شدن آفریده شده، کرکس نمیشود… این خصلت در میان هیچ یک از مخلوقات نیست جز آدمی!!!
من به همان اندازه که برای غربت نشیتی کیومرث پوراحمد دلم لرزید برای داریوش مهرجویی این جاودانه تکرار نشدنی سینمای ایران هم لرزید.
دور باش اما نزدیک، من از نزدیک بودن های دور میترسم… بر اساس فرموده شاملو… نزدیک دوری!
با اعتراض گفت؛ تا کیومرث پوراحمد زنده بود نوشتههایت سرشار از انتقاد بودن! حال که بین ما نیست متحول شدی؟!
پرسیدم؛ چه نسبتی با کیومرث پوراحمد داشتی؟! گفت؛ یک دوستی چهل ساله…گفتم؛ وقتی پای هفتاد سال همخونی و برادری میان است… نکن!…
پرسیدم؛ شما که چهل سال قدمت به ظاهر دوستی داشتی و خود را یک ژورنالیست میدانی! آنچه من برای کیومرث پوراحمد نوشتم را خواندهای؟ گفت؛ نه… ولی شنیدهام! گفتم؛ من از ساخت بعضی از فیلمهای کیومرث پوراحمد انتقاد داشتم… نه از اخلاق، منش، انسانیت، معرفت و مهربانیاش.
چندی بعد همین آقای ژورنالیست و به ظاهر دوست، که یادداشت «از کیومرث پوراحمد» را از بنده در بانی فیلم خوانده بود… طی پیام ارسالی همچنان موجود، این چنین نوشت؛ جمشید جان کاش یادداشت را ما چاپ میکردیم و بعد از تماس و مذاکره… قول و قرار که یادداشت بعدی را برای انتشار به ایشان واگذار کنم…
یادداشت «عارفانههای کیومرث پوراحمد» را نوشتم و قبل از ارسال برای آن آقای به ظاهر دوست… با جناب مسعود داودی سردبیر محترم بانی فیلم تماس گرفتم برای کسب اجازه و بدون تعارف با اندکی خود شیرینی، با اینکه خوب میدانستنم جناب داودی با خودش هم تعارف ندارد و از صداقت و صراحت بیانش با خبر بودم و اینکه رسالت و تعهد ژورنالیستیاش خط مقدم و خط قرمز اوست… با شنیدن حرفهایم به صراحت گفت؛ نه بانی فیلم به شما و نه شما به بانی فیلم هیچگونه شرط و تعهدی ندارید… شما نه این یادداشت که یادداشتهای بعدی را هم به هرکجا که دلتان خواست ارائه کنید.
قرار شد یادداشت عارفانههای کیومرث پوراحمد توسط آقای به ظاهر دوست چاپ شود… تا اینکه یادداشت کوتاه «پوزخند پوراحمد به دوستی که از پشت خنجر زد» را خواندم و متوجه واقعیتی غمانگیز شدم… یادداشت را بخوانید:
پوزخند کیومرث پوراحمد به دوستی که از پشت خنجرزد
در مجلس تشییع فریماه فرجامی، یکی از کارگردانهای باسابقه به ذکر نقل قولی از کیومرث پوراحمد برای یک تهیهکننده پرداخت به این شرح:
کیومرث پوراحمد میگفت این اواخر تقریبا از تمامی به اصطلاح دوستان قدیمی، از پشت خنجر خوردم و از همه بدتر یکی از رفقای مثلاً منتقد که در چهل سال قبل و به خصوص دهههای ابتدایی راه اندازی مجلهاش حسابی کمکش کردم اما او این آخریها حتی مطالب مرا منتشر نمیکرد و بهانه میآورد که از بالا دستور آمده که من (کیومرث پوراحمد) ممنوع قلم هستم.
پوراحمد میگفت دلم بیش از همه برای این منتقد میسوزد که در دهههای شصت و هفتاد چه دست و پایی میزد که واسطهاش شوم برای دیدار و دریافت تسهیلات از مدیران حوزه ارشاد و حالا احتمالا چون دیگر مثل قبل برایش نان و کباب چرب ندارم، مطالب مرا چاپ نمیکند ولی ویژه نامههای صد صفحهای میرود برای هنر و تجربه یا جشنواره نمای جهانی تا حسابی از بغلش بخورد و…
کیومرث پوراحمد میگفت بیچاره این جماعت که فکر کردند روسلینی معروف شد فقط به خاطر آن که در دورهای معشوقه اش اینگرید برگمان نقش یک فیلمهایش را بازی میکرد و این شد که معشوقه را گذاشتند جلوی دوربین و فیلمی درست کردند تا بشود شب یلدا و عوضی رفتند و شد دشت زنگاری…
کیومرث پوراحمد همه اینها را با پوزخند و دم به دم سیگار روشن کردن میگفت و آخر سر هم قهقههای زد و گفت که باز جای شکرش باقیست که نمردیم و طرف را تمام اندام شناختیم…
و من جمشید پوراحمد به یادم آمد حقیقت دیگری را از همین دوستان که برادرم کیومرث پوراحمد روحش هم خبر دار نبود.
کیومرث عزیز کاش بودی تا برایت میگفتم
از هیچکس هیچ انتظاری نداشته باش
اما از هر کسی انتظار هر چیزی را داشته باش
- ۰۲/۰۹/۱۸