نگار نازنین؛ دخترکم تنها بودم و با رفتنت، تنهاتر شدم
نگار پوراحمد…
دخترکم، نازنینم چه کسی باور می کند که تو در اوج جوانی دفترچه پس انداز برای روز مرگ داشتی!
*جمشید پوراحمد
نگار عزیزم ما دیروز تو را به خاک نسپردیم… این تو بودی که ما را به خاک سپردی.
نگار نازنین به که و چگونه بگویم؛ پدرت با یدک کشیدن عنوان نویسنده و کارگردان در باورش هم نبوده که «نگار»ش قویتر و زیباتر از پدر مینوشته! چون تمایل داشتی که مثل پدر با قلمت تجارت نکنی و دیده نشوی.
نگار نازنین ضجههای نیما برادر، رفیق، کوه و پشتیبان و دلخوشی زندگی یکدیگر، دل زمین و زمان را به درد آورده…
نگار، نیما با نفس و حال و هوای تو زنده بود… نگار با فراق تو، سرنوشت برادرت نریمان، بدون خواهر و مادر چه خواهد شد؟!
تکلیف شکستن عمو حمید و شراره و اندوه بهنام و آرش و خاطرات تلخ و شیرین، همه با رفتن تو بی پایان خواهد ماند.
نگار من از کجا میدانستم آزاده، مریم، سمیه، هدیه، فیروزه، یاسمین، اکرم، حامد، مهران، علی، محمد و پیمان فقط دوست و همکار مهربان و فداکار نیما نبودند و همگی برای تو پاره تن بودند و چگونه پژمرده و دلشکسته و غمگین هستند و سیرت و صورتشان همزمان میگرید.
نگار نازنینم؛ نیلوفر نمیتواند مرگت را باور کند! نیلوفر گفت؛ نگار نباشد درد دلهایمان را به چه کسی بگوئیم… نیلوفر گفت؛ من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود…
نگار بابا، علیرضا همسرت پشت در غسالخانه گفت؛ نتوانستم از امانت تو خوب نگهداری کنم… نگار فقط میدانم علیرضا بدون تو دوام و بقایی نخواهد داشت و صدها سئوال که از علیرضا خواهم داشت…
علیرضا گفت؛ در زیارت امام رضا مشغول نماز بوده و عکسی که از موقع خواندن نماز برای تو نازنین نگار ارسال میکند و تو این متن را در جواب مینویسی:
تو ایستاده ایی رو به قبله ات،
من نشسته ام رو به قامتت،
تو بندگی می کنی و من تماشا می کنم ،
من بندگی می کنم تو رو برنگردان.
دستانت را می گذاری پشت گوش،
و گوشهای من هیچ صدایی جز صدایت نمی شنود،
چه واضح و روشن ادا می کنی جملات را چه واضح میگویم دوستت دارم ،
چگونه نمی شنوی صدایم را؟
بخوان به نام اش .. بسم الله .. ،
میخوانم نامت را زیبای راه دور ِمن ،
الرحمان رحیم ..
تو کی به رحم می آیی؟
کاش قدری از خدا مهربانی بیاموزی.
رب العالمین ..
من چه کنم که عالمم کوچک شده در تو ؟
یوم الدین ..
در روز قیامت چه جوابی به دل شکسته ی من خواهی داد؟
ایاک نعبدُ ..
تنها تو را می خواهم ،
کف دست براسمان بردی و من بی تاب دستانت شدم ،
برای من که وطنم دستان توست ،
کاش قنوت میان دستان تو و صورت من بود !
فدای صدایت که عذاب نار برایم تویی مرد ، وقتی از من روی برمی گردانی.
پیشانی برخاک بردی ، کاش من خاک بودم .
اشهد ان ..
چه وقت غنیمتی اگر میشد تا بسمتت بیایم و بی صدا سر بر روی پایت بگذارم ، نجابت خواهی کرد و نماز را تمام خواهی کرد و. من به عمر تشهد و سلام فرصت دارم تو را بی دفاع بیابم و پیشانی از عطرت سیراب کنم .
تو در روز هفده بار تعظیم می کنی تا خدا اجابتت کند ،
من هر روز می میرم و اجابتم نمی کنی.
تاب نمی آوریی رهایت کند ،
تاب نمی اورم رهایم کنی.
…و نگار نازنین؛ متن دیگری را که علیرضا از نوشته های زیبا و ناباورانه تو بعد از مراسم خاکسپاری قرائت کرد.
روی مرا برهنه خواهی کرد،
از سر تا پایم را با آب ولرم خواهی شست،
موهایم را خواهی بافت، مرا در پنج تکه پارچه ی پنبه ای سفید خواهی پیچید، چه آرامشیست، میان آن همه واجب و مستحب، چشم و دهانم را تو ببندی. زیر ناخون ام را جستجو نکن، احتمالا از آخرین نوازش هایم هنوز عطری و طعمی از تو جا مانده.
بگذار بماند.
مرا سه مرتبه به زمین خواهی گذاشت و بار چهارم در حفره ای در خاک، از پهلو وارد حفره میکنی مرا، بسمت راست می خوابانی، شانههایم را میگیری، دست راست تو، شانه راست من، محکمتر، دست چپ تو، شانه ی چپ من، سرت را کنار گوشم می آوری و سه بار نامم و نام پدرم را میخوانی، بعد از سکوت ممتد من، دستت را زیر سرم میبری، بالشی از خاک برایم بساز، کلوخی پشت سرم بگذار، مرا که در حفره رها کنی، بر خواهم گشت، کلوخ مانع میشود.
سنگ لهد بر روی سرم، آرام مرا ترک خواهی کرد، لحافی از خاک رویم میکشی، بالای سرم بنشین، میان من و خاک، صدایی آشنا نیاز است، تا نداشتنت را باور کنم، به خانه که برگشتی، شب برایم نماز وحشت میخوانی، از پس اشکهایت، نوشتهام را بخوان، دیدی تمام واجبات و مستحبات این اتفاق را خوانده بودم و باور کرده بودم، این نیز جزیی از زندگیست، دقیقا شبیه افتادن گل یاس، کاش من هم معطر افتاده باشم .
در بودن و نبودنم دوستت دارم.
نگار نازنین؛ دخترکم تنها بودم و با رفتنت بی کس و تنها شدم … نگار تو نور چشم مادربزرگت بیبی بودی… مامان جان «پروین دخت یزدانیان» میگفت؛ من فقط بیبی تو هستم نگار… نگار، منوچهر نوذری مگر نگفت؛ تو فقط نگار جمشید و نیما و نریمان نیسی… تو عمر و جان منی… مگر بهمن مفید نمیگفت؛ تا نگار از کلاس نیاید حق ندارید حتی نفس بکشید...
نگار نازنین؛ مگر با پای برهنه و بدون رو سری تا بیمارستان دی برای من ندویدی… پدر نالایقی بودم که نتوانستم دردت را به جان بخرم، تا تو و در کنار برادرت نیما روی تخت بیمارستان دوام نیاوری و محبت و معرفت جهان را غصه دار کنی…
نگار عزیزم؛ قول می دهم تنهایت نگذارم … چون تو می دانی که بهشت مکان نیست… بهشت یک حس است و بزودی این حس مشترک را تجربه میکنم…
- ۰۲/۱۲/۱۹