از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

نه از پاک، نشان مانده و نه از پاک‌نشان!

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۳، ۰۲:۱۹ ب.ظ

یادداشت / جمشید پوراحمد
تو کاکپیت هواپیما، دستگاه‌های هدایت پرواز است که همه روی پنلی نصب شده و خلبان هواپیما آن را کنترل می‌کند.
در گذشته همه ما در خانه و خانواده کاکپیت داشتیم «همان صندوقخانه» و پنل راهنمای موجودی صندوق خانه شامل بانک، صندوق امانات، انبار آذوقه، بزازی، عطاری و طلا و مسکوکات و قیمتی‌ترین چیزهای دیگر مثل؛ احترام، شرافت، آبرو، گذشت، اتحاد و عطوفت… که خلبان، کمک خلبان و در مواردی مهندس پرواز از کاکپیت خانه خبر داشتند و در زمان مقرر، پرواز زندگی را هدایت می‌کردند.
در آن زمان کاکپیت ها مثل یازده سپتامبر، تروریست، اختلاسگر، متجاوز، خیانتکار و دزد خانمان سوز نداشت… دزد داشت، اما دزدهای بامرام و ناچیز خواه!
یکی از دزدهای کاکپیت خانه پدری با افتخار من بودم جمشید پوراحمد؛ کسی که به اتفاق خواهر و برادرهای کوچکتر و حتما در غیاب کمک خلبان «مادر»، بعد از عبور رمز، وارد صندوق‌خانه می‌شدیم و در خطرناکترین عملیات، نهایت برداشت‌مان مشتی برنجک، نخودچی و کشمش و یا چند شیرینی احتمالا تاریخ مصرف گذشته بود!
با محو شدن صندوق‌خانه‌ها و یکشبه وارد دنیای مجازی شدن! دیگر نه حریم و نه حرمتی به جا مانده… متاسفانه در کرامت انسانی و اجتماعی شدیداً تغییر ذائقه دادیم و با عرض پوزش دریده، بی پروا و وقیح شدیم!
چه اتفاقی افتاد که سوگوار زندگی و روزگار دیروز و دچار این تابو، ناهنجاری و به بدعهدی پیوستیم.
حاتم طایی برادری داشت که هر روز به مادرش اصرار می‌کرد که من هم می‌توانم حاتم باشم و جای او بشینم و مادر در جواب می‌گفت؛ پسرم تو هرگز نمی‌توانی حاتم باشی و جای او بنشینی! تا اینکه مادر روزی از حاتم طایی تمنا کرد که امروز برادرت جای تو بنشیند و گره مردم گرفتار را رفع و رجوع کند! برادر به جای حاتم نشست و غروب نزد مادر آمد و سرافراز و با افتخار گفت؛ نبودی مادر ببینی که امروز چگونه گره گشایی و گرفتاران مرا دعا می‌کردند. مادر تکه سیم و زری را که از پسرش کمک گرفته بود، به او نشان داد و گفت؛ پسرم دیدی گفتم تو هرگز نمی‌توانی حاتم باشی… تفاوت تو با برادرت حاتم در این است که وقتی حاتم به نیازمندی کمک می‌کند، دست در صندوق و هر میزان زر و سیم بیرون می‌آید، بدون نگاه و براندازی به او می‌بخشد… اما تو هم سیم و زر و هم شخص گرفتار را برانداز می‌کنی! و چنانچه من چادر و برقع نداشتم حتما مرا می‌شناختی!
حال امروز که بسیاری از مالکان کشور از سرمایه کشور آنچنان ثروتمند شدند که هزاران حاتم طایی را یکجا خریداری می‌کنند و در زمان یاری و کمک یا در سفرند و یا سفری‌اند و یا خوابزده و چنانچه آفتاب دلخواه‌شان از سمت و سویی که منافع آنها مستتر باشد، تا موجودیت شخص گرفتار را برانداز نکنند و عکس سلفی نگیرند «پس پیدا کنید پرتقال فروش را»!!
و در پایان؛ داستایوفسکی و وضعیت امروز ما
ما هر کسی را طوری می‌کشیم
بعضی ها را با گلوله، بعضی ها را با حرف، بعضی ها را با کارهایی که کرده‌ایم، و بعضی‌ها را با کارهایی که تا به امروز برای آنها نکرده ایم و بعضی‌ها را …؟!

  • جمشید پوراحمد

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.