روزهای آخر سال و پوزخند به حکایت «ماهی را هر وقت بگیرید تازه است!»
یادداشت / جمشید پوراحمد
فقط اشاره به همین چند روز گذشته و مربوط به دو دوست و همکار عزیز؛ منوچهر والی زاده که برایش آرزوی سلامتی دارم و مرتضی تبریزی که در اوج تنهایی از بین ما رفت!
من به سهم خود از پوشش لحظه به لحظه اخبار هنری، فرهنگی، ورزشی و اجتماعی بانی فیلم قدردانی و تشکر میکنم… از شرافت، معرفت و صداقت استاد داودی یکی از ژورنالیستهای بدون مرز و بدون نگرشهای شخصی و کینهتوزی و بیرون از هرگونه بد افزایی قدردانی میکنم.
از یادداشتهای نزدیک به واقعیت و با در نظر گرفتن شخصیت افراد حقیقی و حقوقی که در طول سال از بنده منتشر شد و حاصلش برای بانی فیلم از طرف آدمهای منفعل، ارعاب و تهدیدهایی مثل این که «من فلانم و آتش میزنم» گردید(!!) و استاد داودی با سعه صدر و نهایت ادب و نزاکت برخورد کردند، در ابتدا پوزش و در انتها قدردانی میکنم و برای بانیفیلم در سال جدید آرزو میکنم که جزیی از نورچشمیها باشند، تا…؟!
(این مورد «نورچشمی» که اشاره کردم برمیگردد به سالهای پیش که آقای داودی دستوری از وزیر وقت ارشاد داشتند اما معاون آن وزیر اسبق فرموده بودن ؛ ما برای نورچشمیهای خود هم در مضیقه هستیم!)
من برای دوستان عزیز خود و یاران بانی فیلم؛ سعید مطلبی، جواد کراچی، مسعود جعفری جوزانی و دیگر عزیزان، سال جدید را از صاحب راز، سلامتی خواهانم و برای دشمننماهای دوست، همه دشمنستیزان، دشمنخواهان، دشمنجویان، دشمنپروران و دشمنان فرضی… که این نوشته بنده را مطالعه فرمایند عاقبت بخیری مسئلت و هم قدردانی میکنم.
۱. مکث آگاهانه
فیلم سینمایی Mine داستان سربازی را میگوید که حین بازگشت از مأموریت در بیابانی برهوت، یکی از پاهایش روی مین میرود اما او بلافاصله متوجه میشود و پای خودش رو از روی مین برنمیدارد تا مین عمل نکند.
سرباز با توجه به شرایط خودش نمیتواند مین رو خنثی کند. او مجبور میشود چندین روز در انتظار نیروی کمکی، در همان وضعیت بماند، چرا که اگر پا را بلند کند بلافاصله مین منفجر شده و مرگ او حتمی!
خستگی بیش از حد، گرمای روز، سرمای شب، بیخوابی و ایستادنِ مدام، تشنگی و گرسنگی میتواند او را از پا درآورد. سرباز در این حال و روز، به حالتی نیمه هوشیار فرو میرود و مدام خاطرات گذشتهاش را مرور میکند؛
مینِ رابطه عاطفی با همسرش.
مینِ دعوا و نزاع با دوستان و همکارانش.
مینِ درگیری در کافه با غریبهها…
در واقع مین در بیابان سرباز را وادار میکند تا کاری رو انجام دهد که پیش از آن انجام نمیداد؛ یعنی مکث کردن…
او چند روز مکث میکند تا نیروهای کمکی برسند و مین را خنثی کنند. مکثی طاقتفرسا و بسیار دشوار.
مین توی بیابان؛ استعارهای است از مینهایی که سرباز در روابط عاطفی، خانوادگی، اجتماعی و شغلی خودش داشته و آنها را منهدم کرده. این مکثِ چند روزه در بیابان، به او یاد میدهد که اگه فوراً و با عجله به حوادث و اتفاقات پیشین، واکنشی نشان نمیداد، زندگی بهتری را تجربه میکرد…
اما آنچه که فیلم به تماشاگرانش یاد میدهد این است که این مکث آگاهانه ، چیزیست که بیش از هر چیزی در زندگی پرتلاطم نیاز داریم.
ما به رویدادهای امروزِ زندگیمان همان واکنشی را نشون میدهیم که تجربه کردیم. ما بر اساس شناختههای دیروز، به ناشناختههای امروز عکسالعمل نشان میدهیم.
مکث کردن هنگام کنشها و واکنشها میتواند افقهایی از انتخابهای جدید را به روی ما باز کند.
بخش پایانی «مکث» جالبتر هم هست؛ آخر فیلم متوجه میشویم که پای سرباز روی هیچ مینی نیست و آن چه که او تصور کرده «مین» است در واقع یک عروسک بوده!
موضوع همین است؛ در زندگی، مینهای خودساختهی زیادی برای خودمان میتراشیم و گام بعدی را از دست میدهیم. خیلی از مینهایی که ما رو فلج کردهاند در واقع اصلاً وجود خارجی ندارند بلکه تنها زادهی خیالات ما هستند و آنقدر به آنها باور داریم که حاضر نیستیم قدم بعدی رو برداریم.
__________
۲. محبّت بی منِت
هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشن و من بیرون اتاقم، میگفت: چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه! اتاقم که بهم ریخته بود میگفت: تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دین است. حتی در زمان بیماریاش هم تذکر میداد. مدام حرفهای تکراری و بعضاً عذابآور!
…تا اینکه روز خوش فرا رسید؛ چون میبایست برای گرفتن شغل در شرکت بزرگی مصاحبه بدهم. با خود گفتم اگر قبول شدم، این خونه کسلکننده و پُر از توبیخ را ترک میکنم. صبح زود حمام کردم، بهترین لباسم را پوشیدم و تا خواستم بروم، پدرم بِهم پول داد و با لبخند گفت: فرزندم:
۱- مُرَتب و منظم باش؛
۲- همیشه خیرخواه دیگران باش؛
۳- مثبت اندیش باش؛
۴- خودت رو باور داشته باش؛
تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست بر نمیدارد و این لحظات شیرین را زهرمارم میکند!
با سرعت به آن شرکت که کار در آن رویایم بود رفتم. به در شرکت رسیدم، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود. فقط چند تابلو راهنما بود! به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله. آمدم راهرو، دیدم دستگیره در کمی از جایش درآمده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت: خیرخواه باش؛ دستگیره رو سر جاش محکم کردم تا نیفتد(!) از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ، سر ریز شده و دارد میاید تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم...
پلهها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا آنها را خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمده و منتظر نوبتشان هستند. چهره و لباسشون را که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردند! عجیب بود؛ هر کسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میآمد بیرون!
با خودم گفتم: اینا با این دَک و پوزشون رد شدند، مگر ممکن است من قبول شوم؟ عُمراً! بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرم را نخواستند! باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم. اونروز حرفای بابام بهم انرژی میداد
توی این فکرها بودم که اسمم را صدا زدند وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم ۳ نفر نشستن و به من نگاه میکنند! یکیشون گفت: کِی میخواهی کارتو شروع کنی؟ لحظهای فکر کردم، دارد مسخرهام میکند. یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش! پس با اطمینان کامل جواب دادم: ِان شاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام. یکی از آنها گفت: شما پذیرفته شدی! باتعجب گفتم: هنوز که سئوالی نپرسیدید؟! گفت: چون با پرسش که نمیشود مهارت داوطلب را فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم، تنها شما بودی که تلاش کردی از در ورودی تا اینجا، نقصها را اصلاح کنی. در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و … هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم، کسی که ظاهرش سختگیر، اما درونش پر از محبت بود و آینده نگری.
عزیزانم!
در ماوراء نصایح و توبیخهای مادرها و پدرها، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهید فهمید. اما شاید دیگر آنها در کنارتان نباشند: میگویند قدیمها حیاط خانهها، در نداشت، اگر در داشت هیچوقت قفل نبود. میدانید چرا قدیمیها اینقدر مخلص بودند؟ چرا اینقدر شاد بودند؟ چرا اینقدر احساس تنهایی نمیکردند؟ چرا زندگیهایشان برکت داشت؟ چرا عمرهایشان طولانی بود؟…
چون تو کتابها دنبال ثواب نمیگشتند؛ اینکه چه چیزی بخوانند ثواب دارد، آنها دنبال عملکردن بودند. فقط یک کلام میگفتند: خدایا به دادههایت شکر. نمیگفتند تشنه را آب بدهید ثواب دارد. میگفتند آب بدهید به بچه که طاقت ندارد. موقعی که غذا میپختند، نمیگفتند بدهیم به همسایه ثواب داره، میگفتند بوی غذا بلند شده، همسایه میلش میکشد.، ببریم آنها هم بخورند. موقعی که یکی مریض میشد نمیگفتند این دعا را بخوانی خوب میشوی، میرفتن خونه طرف، ظرفاشو میشستند، جارو میزدند، غذاشو میپختند که بچههایش غصه نخورند…
اول و آخر کلامشان رحم و مهربانی بود. به بچه عیدی میدادند، میگفتن دلشون شاد میشود. به همسایه میرسیدند میگفتند همسایه از خواهر و برادر به آدم نزدیکتر است.
خدایا
قلب ما را جلا بده که تو کتابها دنبال ثواب نگردیم خودمان را اصلاح کنیم و با عمل کردن به ثواب برسیم نه فقط با خواندن دعا.
مهربان باشیم و محبت کنیم بیمنت.
________
۳. فن هراسی؛ بیگانه هراسی
اعتمادالسلطنه در صفحه ۴۶۲ کتاب خاطرات روزانهاش روایتی دارد، از جنس رویدادهای کوچکی که پدیدهای بزرگ را آشکار میسازد:
«موسیو بوآتالِ بلژیکی نمونه کوچکی از تراموا [را] آورده بوده که ناصرالدین شاه فرموده بودند: « ~گُه~ خورده بود، شتر و قاطر و خر صد هزار مرتبه از راه آهن بهتر است. حالا [که] چهل پنجاه فرنگی در تهران هستند ما عاجزیم، اگر راه آهن ساخته شود هزار نفر بیایند؛ چه خواهیم کرد»!
تمامی این فرمودهی شاه را میتوان در دو نوع از هراس ما ایرانیان تقسیمبندی کرد:
۱)فنهراسی (Technophobia)
۲)بیگانههراسی (Xenophobia)
پدیدهای که در آن مواجههی ما ایرانیان با فناوری همزمان پدیدآورندهی دو هراس بوده است.
همانگونه که آبراهامیان در کتاب «ایران بین دو انقلاب» میگوید: «هنگامی که ناصرالدینشاه برای احداث خط آهن تهران به حضرت عبدالعظیم، با یک شرکت بلژیکی قرارداد بست، گاریچیها به دلیل ترس از پدید آمدن رقیبی ارزانقیمت، روحانیون به دلیل مخالفت با نفوذ اجنبی و زائران نیز به دلیل هراس ناشی از مرگ یکی از زائران در زیر موتوربخار، دست به دست هم دادند تا خط آهن را ویران کنند.»
نمونهی دیگر از این فناوریهراسی مخالفت عین الدوله با تلگراف بود. او معتقد بود: «اگر رعایا دارای تلگراف شدند در ولایات و ایالات مملکت محروسه ایران، در جلوی تلگرافخانه تجمع میکنند و از احوال یکدیگر با خبر میشوند و علیه سلطنت آشوب میکنند.»
اما هراس ما از فناوری، با هراس از بیگانگان تثبیت و تحکیم میشود. شاید ریشههای بیگانههراسیِ تاریخیِ ما ایرانیان به دلیل جغرافیای این سرزمین در اتصال آسیا-اروپا باشد؛ واقعیتی قابل ادراک که ما را همواره در معرض تهاجم قرار داده است.
شاهکلید اصلی در فرمودهی شاه قاجار این جمله طلایی است که: «اگر راه آهن ساخته شود هزار نفر [فرنگی]بیایند؛ چه خواهیم کرد»!
ناصرالدین شاه باور داشت که حضور خارجیها و افزایش ارتباط با خارجیها یک تهدید بزرگ است. این هراس البته تنها متعلق به نهاد حاکمیت نیست؛ بلکه هراسی عمومی است.
اما نقطهی اوج این خاطره در ادامهی آن است.
اعتمادالسلطنه ادامه میدهد:
«خانهء کتابچی رفتم. صحبت راه آهن شد. گفت امین السلطان صورت راهآهن انگلیس را به من داده که انتقاد کنم.
من صریح نوشتم که «راه آهن مضر است برای استقلال شما». این بود که موقوف شد.
توقف فناوری اما نیاز به بیش از هراس دارد. اینجاست که نظریه پردازانی همچون کتابچی پا به میدان میگذارند، و اغلب نظریهی آنان بر یک موضوع استوار است: «…برای استقلال مضر است»!
این روایت کوتاه نشانهای از پدیدهای است ایرانی، که در طول دویست سال اخیر اصلیترین شیوهی مواجههی ایرانیان، از هر قشر و گروهی، با فناوری بوده است و من این پدیده را با واژهای خود ساختهای بنام Xechnophobia معرفی خواهم کرد.
هراس از شبکههای اجتماعی نمونهای از این «بیگانه-فن-هراسی» ماست. اگرچه شواهد زیادی میتواند این هراس را تقویت کند اما شاید اکنون زمان مواجههای از نوع دیگر باشد.
پنجره را که باز میکنیم، پشهها و مگسها هم وارد اتاق میشوند؛ اما راه حل جلوگیری از ورود حشرات، بستن پنجره نیست!
خداحافظی با این «بیگانه-فن-هراسی» در هوشمندی ماست وقتی هم پنجره باز باشد و هم پشهها آسیبرسان نباشند!
اما زمان میگذرد تا ما ایرانیان با همان فناوری که هراسیدهایم، آشتی کنیم. زمان است که گرچه آشتی میدهد؛ افسوس که از دست هم میرود. زمان از دست میرود و همچنان دروغ بزرگ باقی میماند که: “ماهی را هر وقت از آب بگیرید تازه است”!
- ۰۳/۰۱/۲۸