همراهی چهار بادیگارد برای دختر یک بازیگر؟!
یادداشت / جمشید پوراحمد
اشاره:
نگارش این یادداشت به واسطه پخش ویدیویی از دختر یکی از بازیگران صورت گرفته که گویا تازه وارد دنیای بیدروپیکر بازیگریست!
***
میلان کوندرا در رمان جاودانگیاش نوشته؛
«فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو دربارهی صورتت خیالبافی میکنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون توست. و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینهای در برابرت میگیرد. وحشت خودت را مجسم کن!
تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورتِ تو، خودِ تو نیست…»
…و من امروز متوجه واقعیتی شگرف شدم و آن این است که ۴۵ سال سیاهنمایی و خطا را دیدم!
باید باغ و بستان و کوه و دریاچه و هوا و زمین را از دست زمینخواران و کوهخواران و دریاخواران نجات داد!
که سنگ و آهن زندانی هستند و مرا به اسارت گرفتهاند و خواهند فروخت.
جنایتکار تنها کسی نیست که کارد بردارد و دیگری را به قتل برساند. جنایتکاران کسانی هستند که شرایط غمانگیز و دردناک کشور را از هر نظر را میبینند و هنوز و همچنان مشغول چپاول هستند! (کارتلهای فساد در کجای کشور حضور ندارند؟!)
کشور به سمت و سویی رفته که حتی در یک دکه سبزی فروشی به جای استشمام بو و عطر سبزی و سبزیجات، بوی فساد میآید.
و امروز با دیدن ویدیویی از دختر پژمان بازغی که هنگام ورود به یک مجتمع تجاری، چهار بادیگارد همراهیاش میکردند متوجه این واقعیت شدم که هر چه میبینیم و میگویند توهم و دروغی محض است!
در یک پادگان مرزی و در زمان شوروی و همه ترک زبان، سرهنگ فرمانده پادگان در حال بازدیدش به بازداشتگاه پادگان رفت.
او سربازی را دید با کوله پشتی و با یک پا و دو دست به طرف بالا.
جناب سرهنگ از سرباز پرسید که چه کردی؟ سرباز با لهجه غلیظ ترکی جواب داد؛ جناب سروان! کاری نکردم، سرگروهبان با من دشمنی داره! سرهنگ نام سرباز را میپرسد…
سرباز میگوید؛ اکبر اوف!
سرهنگ جواب میدهد؛ پدر بیامرز، خود «اوف» شش ماه زندانی داره!
حالا با یادآوری این روایت قدیمی، باید بپرسیم که آیا پژمان بازغی از خود سئوال کرده در کشوری که جمعیت بزرگی از کودکانش آرزویشان داشتن آب و نان است، رفتن دخترش با همراهی چهار بادیگارد، چه تصوری را در جامعه ایجاد میگند؟!
به نظر میآید خواندن بخشی از این غزل حسین جنتی مصداق داشته باشد:
اگر ز گور، به جایی دری نباشد چه؟!
و گر تمام شود، محشری نباشد چه؟!
گرفتم اینکه دری هست و کوبه ای دارد
در آن کویر، کس دیگری نباشد چه؟!
کفن کشان چو در آیم ز خاک و حق خواهم
دبیر محکمه را دفتری نباشد چه؟!
- ۰۳/۰۵/۳۱