از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۱
شهریور
 

جمشید پوراحمد

چقدر زیاد شده‌اند آدم‌هایی که تروریست اعتماد مردمند و انگل‌های ناشناخته جامعه؛ افرادی که فاقد هرگونه عرصه و اعیان شخصیتی هستند، حواستان جمع باشد، مبادا خطا کنید و این آدم‌ها را با افراد «نان به نرخ روزخور» اشتباه بگیرید!

این جنس آدما تکلیف‌شان روشن و شناخت‌شان بسیار ساده است، نمایش‌های تخته حوضی را به یاد دارید؟ شخصیت سیاه نمایش هرکس موافق و یا مخالف پادشاه صحبت می‌کرد، سیاه می‌گفت: تو درست میگی!
این آدم‌ها را با دو روایت می‌شناسیم، حزب باد و نان به نرخ روزخورها، اما در خصوص تروریست‌های اعتماد، قضیه فرق دارد…
رفیق عزیز هنرمند پیشکسوتی دارم که امیدوارم بتوانم حق مطلب را به جهت دل پرخونش در خصوص مطلب پیش‌رو، ادا نمایم و شما هم باید برای خواندن این مطلب درهم تنیده، سعه‌ی صدر داشته باشید و صبر هزینه فرمائید!

در ابتدا خدمت‌تان عرض کردم که نقش رفیق عزیز و بزرگوار من در خانواده آقای اروم تجارت، مسترکلیدی برای تمام قفل‌های بسته مادی آنهاست؛ همسر آقای اروم تجارت، الیزابت مونتگمری‌ست، مجموعه اعضای خانواده اروم تجارت، سرطان بدخیم زیاده‌خواهی دارند!

خانواده زیر پوشش نفوذ و سیاست‌گذاری‌های الیزابت مونتگمری است! در گذشته نه چندان دور تضادهای شخصیت شیطانی و هزار چهره این خانم،  تبعات بسیار وحشتناکی برای همسرش اروم تجارت داشته و در آینده نزدیک هم بدون شک همین تبعات را خواهد داشت، نه اینکه فکر کنید اروم تجارت، فرد صالح، صادق و شریف است، نخیر! روایت این زن و شوهر حکایت این مثل معروف است که؛ «خدا نجار نیست اما چوب و تخته را خوب کنار هم قرار می‌دهد»،

اعتقاد الیزابت مونتگمری که هرکس دستش می‌رسد، به شکلی، آب، زمین، دریا، جنگل، خاک، سنگ، کوه، نفت، معادن، پول و طلای کشور را به تاراج برده و می‌برد! و ما هم باید از این قافله سهمی داشته باشیم!

پسر الیزابت مونتگمری تحصیل‌کرده است و خوشبختانه بسیار باسواد و غنی از هر دانشی، اما متاسفانه روح استالین در شخصیت این جوان، جا خشک کرده، تحصیل‌کرده که در بسیج محل هم فعال است و بیشتر شب‌ها تا صبح در ایست بازرسی‌ها، نقش پررنگی دارد، اما کاملا سری و البته محرمانه! حال باید پرسید که اگر فعالیت در بسیج رویکردی منفی و نامطلوب در جامعه دارد، چرا به بسیج رفته؟! اما اگر خدمت در بسیج باعث افتخار است -که هست-، پس چرا پنهان‌کاری؟!

یکی از دلایل این پنهان کاری می‌تواند سواستفاده باشد. موضوع مهم دیگر اینکه الیزابت مونتگمری برای شاه پسرش، دختر شاهزاده پهلوی را به عنوان عروس انتخاب کرده! حالا باید دید که آیا الیزابت مونتگمری می‌تواند از عروس بعله را بگیرد؟! یا نه!
دختر خانواده که با سیاست مارگارت تاچر عجین و ادغام گشته و اینکه استارت اولین عمل زیبایی را با بینی، یا همان دماغ خودمان زده، دانشجوی رشته سینما در دانشگاهی‌ست که هنوز احداث نشده! (به اعتقاد بنده، سینما دارد ایشان را می‌خواند!) انگیزه این دختر جوان برای راه‌گشایی به سینما و حمایت‌های بی‌دریغ آقای اروم تجارت و الیزابت مونتگمری، که شاید براد پیتی داخلی را بتواند برای همسری جفت و جور نماید،
باید از پروردگار بپرسم؛ جناب خدا… مسولین هنری و غیرهنری که گند زدند به هنراین کشور! تنها امیدمان به توست که سینما را برای سینمائی‌های واقعی حفظ کنی و از شر دشمنان محافظت! آمین، یا رب العالمین،
تمام سرنوشت جهان به ویژه ایران شب‌ها در خانه آقای اروم تجارت بعد از دیدن اخبارهای داخلی و خارجی و بعد از مذاکره سران چهار به اضافه خودشان تبیین می‌شود!

حرف آخر را در تصمیم‌گیری‌های داخلی و خارجی الیزابت مونتگمری می‌زند و تمام!
بعد از تصمیم‌گیری و حل شدن موارد سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ایران و جهان، نوبت به مسائل فرهنگی و هنری می‌رسد که با کانال حمید شب‌خیز شروع و در ادامه با کانال‌های حمید صبح‌خیز، ظهر و عصر خیز به پایان می‌رسد.
مباحث هنری از گوگوش، هایده، مهستی، شهره، داریوش، ستار، معین و ابی شروع می‌شود تا برسد به فتانه و کلاس پائین‌تر‌ها و بی‌کلاس‌ها!

خلاصه کسی نه از قلم می‌افتد و نه در امان است! این اظهار نظر، قضاوت، تجزیه و تحلیل همچنان برقرار است و متاسفانه اثرگذاری وقاحت‌شان نسبت به هنرمندان داخلی و خارجی در حد عملکرد یک بمب شیمیایی است که موحب صدسال پیری من شده! آنچنان در مورد هنرمندان سخن می‌گویند که گویی با تک تکشان از سینه یک مادر شیر خورده‌اند!

آنچه روح و روان مرا بسیار آزرده خاطر کرد، قضاوت الیزابت مونتگمری در خصوص گوگوش و نصرت کریمی بود! هر چه فریاد زدم خانم خیلی نامحترم، بنده به اندازه نیم قرن با نصرت کریمی دوستی و به اندازه موهای سرم گوگوش را می‌شناسم… اما مرغ بی‌شرمی الیزابت یک پا داشت و خلاص!

نمی‌توانید درک کنید که چقدر این سم وقاحت، اظهارنظر و قضاوت، چه در مورد هنرمند و چه هر انسانی خطرناک و ویرانگر است، فقط تصور کنید غریبه‌ای بیاید در مورد همسر و یا برادر و یا حتی همسایه‌ای که به اندازه یک عمر قدمت همسایگی دارید، نشناخته و نسنجیده قضاوت و اظهارنظر کند!
من مات مبهوت از این به ظاهر «دو پا» و در پنهان «هزارپا»هایی چون الیزابت مونتگمری و آقای اروم تجارت‌های نوعی هستم، ده‌ها بار به اتفاق آقای اروم تجارت وارد پارکینگ منزل‌شان شدیم، ماشین پژو ۲۰۶ داشت و در واقع داشتند، چون مثل نوشابه خانواده همه‌ی اعضای خانواده از این خودرو استفاده می‌کردند، آقای اروم تجارت ماشین را در پارکینگ پشت اتومبیل سوناتایی پارک می‌کرد، به گونه‌ای که محال ممکن بود اتومبیل سوناتا بتواند خارج شود و من هر بار نگران، سوال می‌کردم آیا مالک سوناتا اعتراض نمی‌کند!؟ و هر بار این جواب را از آقای اروم تجارت می‌شنیدم، مالک سونتا خارج از کشور است، تا روزی در رامسر سر یک پروژه تلویزیونی بودم که دیدم آقای اروم تجارت و الیزابت منتگمری به محل اسکان موقت بنده در رامسر آمدند، بسیار خوشحال شدم، چون بعد از مدتها انتظار بالاخره مالک اتومبیل سوناتا از سفر خارج برگشته بود!

منزل آقای اروم تجارت در نقطه کور آنتن‌دهی بود و بعضی وقت‌ها تماس گرفتن غیرممکن! پیش آمده بود که من باید موضوع بسیار حائز اهمیتی را به اندازه یک انقلاب مرتبط در خصوص تمنای‌شان به عرض ملوکانه می‌رساندم و امکان‌پذیر نبود، چون شماره تلفن منزل‌شان را بعد از سال‌ها دوستی از من پنهان کرده بودند!
باورش غم‌انگیز است، ولی سری بوذن شماره تلفن منزل اروم تجارت با رمز گاو صندوق بانک مرکزی برابر بود و از آن حفظ و حراست می‌شد! به امید روزی که شماره تلفن منزل اروم تجارت چون مالک سوناتا از خارج برگردد و روز دیگر پرده پنهان‌کاری‌شان باز شود و چهره واقعی‌شان آشکار.
الیزابت مونتگمری اندکی کج و لق راه می‌رود‌ که نمی‌تواند با بیماری بواسیر مواجه باشد! اما بعید نیست که دچار بیماری حماقت از نوع کبکی که سرش را زیر برف می‌کند باشد! الیزابت مونتگمری لهجه‌اش باغ ورگونی است! خصلت و عادت اصفهانی‌ها را که می‌دانید؟!

اسم صحیح باغ ورگون، باغ بهادران است، در گذشته یکی از روستاهای شهر اصفهان بوده و امروز در ذات شهر جای گرفته، الیزابت مونتگمری، حرف زدن برایش سخت است، به دلیل پنهان کردن و لو نرفتن لهجه‌ واقعی‌اش!

حال فکر کنید لهجه تهرانی و انگلیسی هم با لهجه باغ ورگونی مخلوط شود، چه می‌شود! الیزابت مونتگمری پای تلفن می‌خواست محرمانه صحبت کند، موضوع: باج‌خواهی از خیّر تاجری که الیزابت نقش دلال بین آن مکان تقریبا دولتی و شخص خیّر را برعهده داشت، شخص خیّر قرار بود مبلغ هنگفتی کمک کند و طبق رسم اکثر خیرین بابت هر ریال پرداخت، صد ریال سود دریافت نماید!

از سوی دیگر الیزابت مونتگمری که باید هم از توبره می‌خورد و هم از آخور(!) از نتیجه این معامله بی‌خبرم، شما فقط دقت بفرمایید چه بخور بخوری‌ست!
الیزابت مونتگمری برای خریدن شخصیت و پنهان کردن ضعف‌هایش خود را از یاران و دوستداران مولانا می‌دانست!! بدون اندک دانشی نسبت به این بزرگ‌مرد تکرار نشدنی، بزرگی که جهان به او افتخار می‌کند، بزرگی که کهکشان برایش احترام ویژه‌ای قائل است، مولانا تنها راه‌گشا برای نزدیک شدن انسان‌ها به صاحب راز است.

از زبان سعدی برای تیتراژ پایانی نسل امروز ما…

عمری دگر بیاید بعد از وفات ما را
کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری

نیمه شبی که الیزابت مونتگمری فکر می‌کرد من در خوابم! صدای تلویزیون را کم و با خیال آسوده داشت مصاحبه ریحانه پارسا را با یکی از این رسانه‌های غیرمجاز می‌دید. ریحانه پارسا هم بسیار علنی و با افتخار و بی پروا، از سکس، عشق، آزادی و ارتباط‌هایش سخن می‌گفت!

همین موضوع باعث شد تا تصمیم خود را بگیرم؛ صبح فردا بود که دوستی‌ام را با خانواده اروم تجارت اعدام کرده و برای همیشه عطای این ارتباط را به لقایش بخشیدم!

شناخت تئوری و شخصیت درونی یک داعشی کار خیلی سخت نیست، همین‌طور شناخت آدم‌هایی که فقط آدمیت را یدک می‌کشند هم چندان سخت نیست، اما… اما شناخت شخصیت فردی که دایره علاقه‌اش بین مولانا تا ریحانه پارسا در نوسان است، به جان عزیز شما خواننده گرامی ناممکن است؟!
چه خطرناکند این جماعت ساعتی شیطان‌پرست و ساعتی خدا‌پرست!

***

شصت سال قبل در کوچه محل زندگی ما چاه‌های مستراح! (ببخشید فاضلاب) در پشت «در» خانه‌ها قرار داشت.
چاه خانه تهی‌دستان «در» نداشت؛ چاه‌ همسایه‌های دارو ندار «در» داشت، اما چاه ثروتمندان هم «در» داشت و هم قفل!

کشاورزان با خر و خورجینی که در آن مقداری خاک ریخته بودند و دولچه‌ای که سر چوبی دومتری نصب بود، برای زمین کشاورزی‌شان سراغ چاه تهی‌دستان و‌ برداشت آزاد می‌کردند، بو و کثافت‌کاری‌شان هم مال رهگذران کوچه بود! چاه دارو ندارها، سالی یک بار ماشین‌های مخصوص تخلیه می‌کردند و باز بو و کثافت‌کاری‌اش متعلق نصیب رهگذران می‌شد! اما ثروتمندان سالی یک مرغ می‌کشتند و با کُرک و پر درون چاه می‌انداختند! مرغ در چاه هزاران کرم می‌انداخت! کرم‌ها موجودیت مرغ را می‌خوردند و بعد درون چاه را میل می‌کردند و در نهایت یکدیگر را. بدین سان چاه را خشک تحویل می‌دادند!
گاه با خودم می‌اندیشم که آیا نمی‌شود مرغی کشت و آن را درون چاه زیاده‌خواهان، فرصت‌طلبان، دزدان، اختلاسگران و… بی‌شمار سواستفاده‌گران انداخت و در نهایت جامعه را خشک تحویل انسان‌های واقعی داد؟!

چاه که آماده‌ است و لاشه مرغ هم که به وفور یافت می‌شود، فقط می‌ماند یه جو همّت و اراده که به نظر می‌رسد ضلع گمشده این مثلث نجات‌بخش باشد…!

  • جمشید پوراحمد
۲۱
شهریور
 

 

 

جمشید پوراحمد

برای سحر ولدبیگی

به گمانم اگر مارکوپولو زنده بود‌، سر اینکه کدام‌مان بیشتر سفر داشته‌‌ایم با هم در جدال و کارمان به پلیس ۱۱۰ می‌کشید! نمی‌دانم خوش‌اقبالی مارکوپولوست که به ابدیت پیوسته، یا من که هنوز و همچنان در سفرم و نفس می‌کشم!

 

***

باغ دلگشای طبس بهشت کوچکی‌ست که در دل کویر جای گرفته‌؛ حیرت‌انگیز که چگونه این تلفیق زیبا و خارق‌العاده توسط خالق و نقاش چیره دستش به واقعیت تبدیل گشته! بهشتی متعارف و ملموس در عمق کویر که با دیدنش حال بدتان، خوب خواهد شد و بدون شک از پمپ انرژی باغ بدون پرداختی، ظرفیت انرژی خود را بالا خواهید برد، مشابه این باغ رویایی را در هیچ کجای کشور بزرگ و پهناورمان ندیده‌ام.

 

***

سحر ولدبیگی را از دوران کودکی‌اش می‌شناسم، پدرش مسعود، اسطوره‌ای محترم و هنرمند فراموش نشدنی تئاتر، تلویزیون و سینمای ایران است که جایگاه ویژه‌ای به عنوان استاد و برادر نزد این حقیر داشته و دارد. مادر هنرمندش هم  زری ولدبیگی، با یک دنیا خاطره خانوادگی و کاری،

 

نگاهی به شخصیت متفاوت و عجین شده با آنچه «همه خوبان دارند…» سحر ولدبیگی‌ این هنرمند بی‌بدیل و دوست داشتنی بیندازیم،

همین جا بگویم که در انتظار خواندن مطلب کلیشه‌ای همیشگی نباشید! مثل اینکه، سحر ولدبیگی کی‌ وارد عرصه هنر شده، چه کرده و…، شاید آنچه من از سحر ولدبیگی می‌دانم، برای شما هم جذاب باشد!
سحر ولدبیگی را بگذارید وسط باغ دلگشای طبس، میان این گلستان زیبا، سخت می‌توانید او را پیدا کنید! باید چون خودش زیبابین، زیبااندیش و زیبا سیرت باشید، به اعتقاد بنده نیما فلاح عزیز، این هنرمند بسیار جذاب و با اخلاق توانست سحر ولدبیگی را در باغ دلگشای زندگی از میان هزاران غنچه ببیند و او را به عنوان همسر انتخاب کند. این دو هنرمند سالهاست چون باغ و باغبان در کنار یکدیگر به زندگی ادامه می‌دهند.
خصلت‌ها و باورهای سحر ولدبیگی؛ او برای خوب بودن و خوب ماندن مرز نمی‌شناسد. سازه زندگیش براساس اراده اوست، به همین دلیل پیش آمده که چون رهبر ارکستر پشت به دیگران قرار بگیرد! اما به بهترین وجه ممکن، کاری را که دوست داشته انجام می‌دهد و آخر همه بلند می‌شوند و تشویقش می‌کنند،
سحر ولدبیگی خود ساخته و بدون حامی و اسپانسر، در سینما و تلویزیون دیده شد، محبوب شد و طرفداران بی شماری پیدا کرد، او تحت هر شرایطی به شعارهایی که می‌دهد متعهد است و به هر قیمتی آنها را جامع عمل می‌پوشاند،
سحر ولدبیگی حساس و زود رنج است ، اما در عوض عطوفت و معرفتش در‌حد همه‌ی بامعرفت‌های عالم است،
اما آنچه باعث متمایز بودن این هنرمند مستعد می‌شود و به همین دلیل در برابرش سر تعظیم فرود می‌آورم، این است که او هنرمندی است که سلامت زندگیش را با چنگ و دندان حفظ کرده و هیچگاه به حاشیه و بی‌راهه نرفته است،

 

***

در نیم قرن گذشته تعداد زنان هنرمندی که از هر نظر لایق نمره بیست را دارند بسیار زیاد است؛ اینها هنرمندانی هستند که بنده از نزدیک با شخصیت آنها آشنا هستم؛

ژاله علو عزیز که برایش سلامتی آرزو دارم.

مهین دیهیم که کوتاه زمانی در خدمتش بودم.

مهری ودادیان که جای مادرم را در نبود او پر می‌کرد.

ثریا‌ قاسمی که چون برلیان می‌درخشد و فرزنداتس که سفیر ادب و شخصیت هستند.

مهرانه مهین‌ترابی که مدت‌های طولانی همسایه هم بودیم و در یک مجتمع زندگی می‌کردیم.

پریوش نظریه الگوی یک زن هنرمند با صدها شایستگی قابل احترام و ارزشمند.

فریبا کوثری، لعیا زنگنه و… و سحر ولدبیگی عزیز که هنوز جوان است و جوان خواهد ماند.
سحرولدبیگی عزیز برایت دشتی با هزاران درخت بنه آرزو دارم.

  • جمشید پوراحمد
۱۱
شهریور

ghale olove

 جمشید پوراحمد
آیا تاکنون در رویاپردازی‌های روزگار خویش به تابلویی اندیشیده‌اید، که نقاشی صاحب‌نام، اثری ارزشمند از عشق، هنر، محبت، انسانیت و وقار را خلق و به شما هدیه کرده باشد؟!
نقاش چنین اثری فقط می‌تواند چهره‌ای از ژاله علو را نقاشی کرده باشد.
ژاله علو هر کجا و تحت هر شرایطی به غیر از آزمایشگاه، گروه خونی‌اش هنر، هنر و باز هم هنر است.
این گزاره تنها زیبنده و برازنده ژاله علو عزیز است که؛ هنر برتر از گوهر آمد پدید…
بسیاری بوده و هستند (چه غلط، چه درست) که از دیروز و امروز، وارد سینما و تلویزیون شدند، محبوب گشتند و عنوان هنرمند را دریافت نمودند مثل مادرم پروین‌دخت یزدانیان؛ اما آن گروه از هنرمندان، مانند ژاله علو، ریشه در هنر نداشتند.
ژاله علو ریشه، تنه، شاخه، برگ، میوه و سایه‌اش هنرمند است و اصیل. اصالتی که پیوندی نیست.
ژاله علو با بیش از شصت سال سابقه فعالیت در رادیو، دوبله، تیٔاتر، سینما و تلویزیون بدون تعارف و اغراق نمره بیست گرفته است.
ژاله علو همه ایام شخصیتش مثال‌زدنی و قابل احترام و تکریم بوده و هست.
تاکنون هیچ نکته منفی و به دور از شأن یک هنرمند در مورد بانو ژاله علو وجود نداشته و ندارد. همین مهم او را تبدیل به الماسی گران قیمت از اخلاق و رفتار والا ساخته.
خسرو شکیبایی می‌گفت: در مقایسه با خانم علو، جلوی دوربین
من نگران باران بازی‌ام هستم که مبادا سیل راه بیفتد! اما خانم ژاله علو می‌دانست که باران بازی‌اش در دریای تجربه و اقتدارش محو و پنهان می‌شود.
محمدعلی فردین، خانم ژاله علو را حیثیت هنر ایران می‌نامید و پرویز صیاد ایشان را هنرمندی بی‌بدیل و دوست داشتنی.
ژاله و یا شوکت بانو، نه تنها باعث افتخار محله سنگلج و موجودیت تهران ِتهرانی‌هاست ، بلکه این بانوی دیار فرهنگ و هنر، در قلب تک تک هر ایرانی به اندازه هزار سال مهربانی جا دارد.
خانم ژاله علو عزیز، از صاحب راز برای‌تان بهترین‌ها و زیباترین‌ها را آرزو دارم.

 
 
  • جمشید پوراحمد
۰۶
شهریور

هزار دستان

 

 

*جمشید پوراحمد

 

jamshid pourahmad

 

در سال‌های نه چندان دوری که باید به آن عنوان «قدین» را داد، دو شبکه تلویزیونی داشتیم؛شبکه یک و دو.
آن سال‌ها جنگ، بمب، موشک‌باران و آژیر قرمز داشتیم،… اما سینمای خانگی‌، فیلم‌های بتاماکس، ویدیوی تی سون، سی دی، اینترنت و گوشی هوشمند نداشتیم!
مدعی‌هایی چون مهران مدیری نداشتیم!
جرثومه‌هایی چون ریحانه پارسا و… را هم نداشتیم!
فسادهای سازمان یافته به یاری بعضی از مدیران و عوامل بیرونی‌شان نداشتیم!
به ظاهر هنرمندانی چون سعید نیکپور نداشتیم، که شاهکار بی‌بدیل و جاودانه علی حاتمی (امیرکبیر) را دوباره سازی کند! نیکپور با تکرار‌سازی‌اش، کام شیرین بینندگان «امیرکبیر» حاتمی را به تلخ‌کامی و حتی نفرت تبدیل نمود، آن هم با ضعیف‌ترین شکل ممکن!
ناباورانه دیگری که در تلویزیون صورت پذیرفت، سریال «کوچک جنگلی» که قرار بود ناصر تقوایی، این اسطوره بزرگ سینما و تلویزیون، هنرمندی از تبار انسانیت و صداقت آن را بسازد، ناصر تقوایی‌ سال‌ها موجودیت خویش را با تمام داشته‌هایش هزینه آماده‌سازی ساخت سریال «کوچک جنگلی» نمود، من و ما هنوز سریال «دایی جان ناپلئون» تقوایی را به یاد داریم و آیندگان هم به یاد خواهند داشت، اما نفوذ و موقعیت(!) در این ورکشاپ رابطه و شاید انداختن رمل و اسطرلاب، باعث شد که بهروز افخمی پشت دورببن «کوچک جنگلی» برود و این سریال را بسازد که ساخت!
در همین جا فرصت را برای گله از نازنین مرد هنرمند و باشخصیت، جناب مسعود جعفری جوزانی مغتنم می‌شمارم که چرا نقش بزرگ سریال «در چشم باد» را به سعید نیکپور واگذار کرد؟! جالب است بدانید در سینما هنرمندانی بودند و هستند که عنوان ضدگیشه را با خود به یدک می‌کشند؛ از جمله این بازیگران سعید نیکپور است…!
در سال‌هایی که به آن اشاره کردم در همین ایران‌مان، مردمانی داشتیم که به دلیل عوارض مصائبی چون جنگ، به تنگنا افتاده بودند؛ تنگناهایی چون بی‌خانمانی، شهید شدن، مفقود شدن و زخمی شدن‌های ناشی از استفاده دشمن از بمب شیمیائی… اضطراب، دلهره و نگرانی‌های عدیده، امکان و شرایطی برای خندیدن مردم باقی نمی‌گذاشت، اما به یاری مدیری شایسته، دلسوز و کاردان، آقای موسوی مدیر گروه اجتماعی شبکه یک، ابوالفضل جهانی مقدم تهیه کننده، مسعود فروتن یکی از بهترین‌های دیروز و امروز تلویزیون در مقام کارگردان تلویزیونی، بنده و عبداله صادقی نویسنده و باز بنده در مقام کارگردان هنری، با هنرمندانی چون ناصرگیتی‌جاه، نعمت‌اله گرجی، محمد ورشوچی، سرور رجایی، مهین شهابی و… توانستیم به قدر بضاعت‌مان، خنده‌ای بر صورت‌های غم‌زده مردم شریف کشورمان بنشانیم.
با این توضیح که محدویت‌ها فراوان بود به طوری که اجازه استفاده و گفتن کلمه «مرسی» را در نوشته‌ها نداشتیم، اجازه استفاده از لهجه را هرگز نداشتیم؛ هنوز زنجبیل جایش را به زنجفیل و اسپند به اسفند نداده بود! در چنین شرایط دشوار کاری، با افتخار توانستیم خنده را برای بینندگان به ارمغان بیاوریم و چه لذتی داشت این کار…

هزار دستان

*عکس مربوط به پشت صحنه سریال هزاردستان است؛ زنده‌یاد علی حاتمی و محمدمهدی-دادگو.

اگر به واسطه وجود افرادی که در تلویزیون «کاسه داغ تراز آش‌» بودند انگ طاغوتی و ضدانقلاب بودن در میان نباشد، بزرگان هنرمندی در همین ساختمان امروز تلویزیون (جام جم) سریالهای ماندگار و پرمخاطبی ساختند. سریال‌هایی که بعد از گذشت نیم قرن هنوز و همچنان بیننده دارد، محموعه‌هایی چون «دایی جان ناپلئون»، «خانه قمرخانم»، «اختاپوس»، «سرکار استوار»، «طلاق»، «تلخ و شیرین»، «مرادبرقی» و «شبکه صفر» و سریال‌هایی که بعد از انقلاب در خاطر و یادمان ثبت شده و هرگز فراموش نخواهند شد؛ سریال‌هایی چون «هزاردستان»، «خانه سبز»، «خاک سرخ»، «روزگار قریب»، «در چشم باد»، «لبه تیغ»، «آشپزباشی»، «وضعیت سفید» و بسیاری دیگر که صدها بار ارزش و جذابیت دیدن دارند،
تلویزیون برای بعضی از خانواده‌ها نقش دوست، راهنما، قدیس، آموزگار، دکتر، داروی آرام‌بخش و یکی از اعضای نزدیک خانواده را ایفا می‌کند،
اما متاسفانه افراد نابلد و بی‌تجربه‌ای چون علی مشهدی هستند که مشخص نیست چگونه وارد این چرخه شدند و می‌شوند؟!
سازنده یک برنامه تلویزیونی، به خصوص یک سریال، باید از ویژگی‌های خاصی برخوردار باشد؛ او باید به اندازه یک بافنده ریزبافت فرش تبریز، به اندازه یک طراح و نقاش نقشه فرش، خلاق و چیره دست باشد، او باید به اندازه یک دکتر متخصص قلب، مغز و اعصاب، دانش و تجربه داشته باشد تا نتیجه کار و نمود خلاقانه‌اش پذیرفتنی باشد.
خوشبختانه در حیطه ساخت فیلم و سریال هنرمندان متخصصی داریم، اما در کمال احترام باید عنوان کنم که نمی‌دانم افرادی مانند علی مشهدی آیا دارای چنین ویژگی‌هایی هستند و اینکه با چه میزان سواد و چه نوع تخصصی وارد چنین عرصه مهمی شده‌اند؟!
چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است!
در تلوزیون چه خبر است؟ بر اساس کدام سیاست رسانه‌ای، برنامه‌هایی سخبف و سطح پایین را روی آنتن می‌فرستند؟
آخر مگر می‌شود روزی در استندآپ کمدی ظاهر شد و روز دیگر در هیبت فردی با پیژامه چهارخانه، مجری برنامه‌ای فاقد محتوا، متن و در نهایت هیچ، روی صحنه رفت؟!
این شیوه برنامه‌سازی مبتنی بر رابطه، مانند فاجعه‌ای در صدا و سیماست که ریشه‌هایش به اندازه درخت اکالیپتوس، قدرتمند شده.
رابطه بدون حکم، ضابطه را نابود می‌کند. چرا بایدصداوسیما آنقدر بی‌قاعده و قانون و بی در و پیکر شود که هر نابلدی برای شبکه‌هایش سریال بسازد؟ سریال‌هایی غالباً آنقدر ضغیف و ناتوان که نمی‌توان آن را ارزیابی کرد!
این بیراهه رفتن تلویزیون علاوه بر سریال‌سازی در حوزه مجری‌گری هم اتفاق افتاده.
یک مجری موفق در ذات خود باید مجموعه‌ای از دانش، آگاهی، سواد رسانه‌ای و تجربه را داشته باشد؛ مگر می‌شود کسانی مانند محمدرضا گلزار، سام درخشانی، کامبیز دیرباز، کامران تفتی، پژمان بازغی و بسیاری دیگر… که درکی از مفهوم اجرا را نمی‌دانند، مجری برنامه‌های گوناگون تلویزیون شوند؟! شاهد بودم که سام درخشانی در یکی از اجراهایش ضمن عدم آگاهی و نداشتن تسلط با بیانی ضعیف، انگار در کت و شلواری که به تن داشت گمشده بود و نمی‌دانست دست‌هایش را کجا و چگونه باید نگهدارد!!
این سیاست ناموفق استفاده از بازیگران در مقام مجری برنامه در حالی در شبکه‌های مختلف اجرا می‌شود که بسیار جوانانی تحصیل‌کرده، توانمند، حذابی هستند که با بیان زیبا، قوی و کاملا استاندارد، اجازه ندارند پایشان را آن طرف زنجیر جام جم بگذارند،
یک مجری تلویزیونی باید ذاتاً اجرا را بداند و کم نیستند جوانانی که چنانچه شرایطی برایشان مهیا گردد، می‌توانند پایشان را جای پای بزرگان حوزه اجرای بگذارند؛ هنرمندانی چون تقی روحانی، علی تابش، منوچهر نوذری و…
باز هم به مقوله بررسی سریال‌های بی‌محتوا، بی‌کیفیت و فاقد ارزش تلویزیون بپردازیم، سریال‌های که به نظر می‌رسد با ساخت‌شان، تعمدی برای دور کردن بینندگان از تلویزیون وجود دارد!
براساس مستندهای موجود، بسیاری از بینندگان بالقوه صداوسیما در دورترین و نزدیک‌ترین نقطه کشور مبدل به تماشاگران بالفعل کانال‌های تلویزیونی کشورهای ترکیه و عربی شده‌اند،
صداوسیما در کمال تاسف و در عین ناباوری قافیه را به شبکه‌های ترکیه‌ای و عربی باخته و متاسفانه مدام این واقعیت را انکار می‌کند!
کار دشواری نیست، با یک کارشناسی بی‌طرف و خبره می‌توان واقعیات ملموس را فهمید و جلوی ویران شدن اعتماد مخاطبان و ریزش تماشاگران شبکه‌های صداوسیما را گرفت.
چگونه می‌شود در بحبوحه سیطره کانال‌های تلویزیونی کشورهای دیگر، در کمال بی‌توجهی، فروریختن انگاره‌های رسانه‌ای موثر چون صداوسیما را نظاره کرد؟
نتیجه دیگر این مدیریت ویرانگر، عواقب ناگواری‌ست که در پی دارد و پیش از این در مطلب «مغول‌های نودی» به آن اشاره کرده بودم، اما جا دارد بار دیگر آن را بیان می‌کنم؛ در شهرضا خانمی را برای ایفای نقش بسیار کوچکی (آرایشگر) معرفی کردند. وقتی برای این خانم نقش را توضیح و برای تیپ سازی نام بانو مرجانه گلچین را بردم،‌ خانم شاراستر! ساکن شهرضا فرمودند چون اصلا فیلم و سریال ایرانی نمی‌بینم، خانم گلچین را هم نمی‌شناسم! مهم اینکه خانم شاراستر شهرضا حتی آرایشگر هم نبودند و فقط در امور اپیلاسیون تخصص داشتند و فاقد اندکی سواد.
نمونه‌ چنین افرادی را می‌توان به وفور در بسیاری از سریال‌ها دید که بازیگرانش تنها چیزی که بلد نیستند «بازی» و ایفای نقش است. سریال‌هایی مانند مجموعه زنجیره‌ ای «بچه مهندس»، «روزهای زندگی» و بی‌شمار ساخته‌های تاسف‌برانگیز دیگر.
سال‌هاست کشورمان رنج می‌برد؛ رنج از مسئول تقلبی، مدرک، دکتر و داروی تقلبی، برنج، تخم‌مرغ و روغن تقلبی، پول تقلبی، نماز، روزه و اعتقاد تقلبی و عشق و محبت تقلبی که به وفور و ارزان یافت می‌شوند! انها را به خاطر داشته باشید تا بگویم که با پخش سریال «دودکش» متوجه این واقعیت شدم که سریال تقلبی هم داریم!
اکثر بینندگان گمان‌ می‌کنند که سریال دودکش را حسین لطیفی ساخته که کارنامه کاری قابل قبولی دارد اما این «دودکش» را برزو نیک‌نژاد (از دستیاران حسین لطیفی) ساخته است! سریالی فاقد فیلمنامه و ملقمه‌ای از داستان‌های منقرض شده، دودکشی که پشت ورودی زندانش، بساط چایی و لبوفروشی پهن بود (مگه داریم؟!) نگاه مهربان و ملموس امیرحسین رستمی به آسمان در دودکش لطیفی، به نگاهی زشت و وقیحانه در سریال فعلی تبدیل شده و اعتبار و محبوبیت پسربچه دوست داشتنی دیروز (شیرخانلو) هم به واسطه شرایط سنی و بیگانگی در «دودکش» جدبد خدشه دار شده است
سریال «دودکش» حجم سنگینی از تحقیر، توهین، بدآموزی و به سخره کشیدن بیماری کووید۱۹ و پیشگیری آن دارد که در خاطر تماشاگران به جا گذاشت، شخصیت فیروز که در تمام علوم، فنون، دانش، ادبیات و زندگی دانشمند است، در گفتن مناقشه ناتوان می‌شود! خواندن گروه چاه کن در تمام لحظه‌ها چه سنباده‌ای به روان بیننده کشید و مکملش حضور بی‌دلیل و آزاردهنده کارگر قالیشویی‌!
با هزاران بار تکرار یک میلیون فالور، قالیشویی مشتاق با کمتر از نیم قرن سابقه و… نمی‌توان سریال ساخت!
هنرمند گرامی آقای برزو نیک نژاد سریال قصه میخواهد و قصه خوب و جذاب نویسنده می‌خواهد، آنچه که شما در دودکش نداشتید،
با ساخت «دردسرهای عظیم» بینندگان یادگار خوبی از شما داشتند، آیا نداشتند؟
اتفاقات نامطلوب و غیرحرفه‌ای و غیرمسئولانه‌ای را که در تلویزیون شاهدیم. دیوار اعتماد مخاطبان را فرو می‌ریزد.
باید مراقب خشت‌های این دیوار باشیم، دیوارها مرز جدایی‌اند، به جز دیوارهایی که آدم‌ها را به هم نزدیک می‌کند، همه دیوارهای فروریخته را دوباره می توان ساخت، به جز دیوار اعتماد، آنچه که متاسفانه امروز میان تلویزیون و بینندگان اتفاق افتاده.
در پایان‌ جهت بیدار شدن از خواب غفلت مدیران تلویزیون حکایتی واقعی را می‌گویم:
سال ۹۲ یک جوان روستایی با ریش و تسبیح به یک مغازه قفل‌فروشی در بازار مراجعه و پنجاه قفل ساخت چین (قفل‌های کوچک و بی‌خاصیت) را خریداری کرد. قفل فروش با خود گفت: من هفته‌ای یک دانه از این قفل را هم نمی‌فروشم، این جوان روستایی پنجاه قفل را برای چه کاری خرید؟! هفته‌های بعد بازهم جوان روستایی به همان مغازه مراجعه کرد و سقف خرید قفل را به پانصد عدد رساند، فروشنده به جوان خریدار پیشنهاد داد که صد قفل را مجانی به تو می‌دهم، به شرطی که بگویی این مقدار قفل‌ را برای چه کاری خریداری می‌کنی؟
جوان روستایی گفت: پدر و عمویم در روستایی دعانویس هستند و روی هر دعا قفلی را می‌گذارند، فرقی هم نمی‌کند که مراجعه‌کننده بخواهد گره‌ای باز و یا بسته شود، مرد بازاری از جوان پرسید بابت این جراحی حماقت، چه مبلغی را دریافت می‌کنید؟ جوان روستایی گفت رقمی بین دویست تا سیصد هزار تومان! مرد بازاری آهی کشید و گفت: من روی هر قفل فقط پنج تومان سود می‌برم.
یک سال بعد مرد بازاری در خانه‌اش همسرش را دید که سرسجاده‌اش دستمالی را با احترام باز کرد و یکی از همان قفل‌ها را که مرد قفل‌فروش به جوان روستایی فروخته بود به شوهرش نشان داد و گفت: این قفل را‌ یک دعانویس به من داد تا بخت دخترمان باز شود!!
مرد قفل‌فروش پرسید؛ برای این قفل، چه مبلغی به دعانویس پرداخت کردی؟ زن گفت: خدا خیرش دهد دعانویس از من فقط یک میلیون تومان گرفت، ولی از خواهرم یک میلیون و پانصدهزار تومان..!
یادتان باشد که شاید روزی یکی از اعضای خانواده شما هم قفل مشابه‌ای از تلویزیون خریداری نماید!

  • جمشید پوراحمد