چشمانداز یک مدعی فرهنگ؛ از مولانا تا ریحانه پارسا!
جمشید پوراحمد
چقدر زیاد شدهاند آدمهایی که تروریست اعتماد مردمند و انگلهای ناشناخته جامعه؛ افرادی که فاقد هرگونه عرصه و اعیان شخصیتی هستند، حواستان جمع باشد، مبادا خطا کنید و این آدمها را با افراد «نان به نرخ روزخور» اشتباه بگیرید!
این جنس آدما تکلیفشان روشن و شناختشان بسیار ساده است، نمایشهای تخته حوضی را به یاد دارید؟ شخصیت سیاه نمایش هرکس موافق و یا مخالف پادشاه صحبت میکرد، سیاه میگفت: تو درست میگی!
این آدمها را با دو روایت میشناسیم، حزب باد و نان به نرخ روزخورها، اما در خصوص تروریستهای اعتماد، قضیه فرق دارد…
رفیق عزیز هنرمند پیشکسوتی دارم که امیدوارم بتوانم حق مطلب را به جهت دل پرخونش در خصوص مطلب پیشرو، ادا نمایم و شما هم باید برای خواندن این مطلب درهم تنیده، سعهی صدر داشته باشید و صبر هزینه فرمائید!
در ابتدا خدمتتان عرض کردم که نقش رفیق عزیز و بزرگوار من در خانواده آقای اروم تجارت، مسترکلیدی برای تمام قفلهای بسته مادی آنهاست؛ همسر آقای اروم تجارت، الیزابت مونتگمریست، مجموعه اعضای خانواده اروم تجارت، سرطان بدخیم زیادهخواهی دارند!
خانواده زیر پوشش نفوذ و سیاستگذاریهای الیزابت مونتگمری است! در گذشته نه چندان دور تضادهای شخصیت شیطانی و هزار چهره این خانم، تبعات بسیار وحشتناکی برای همسرش اروم تجارت داشته و در آینده نزدیک هم بدون شک همین تبعات را خواهد داشت، نه اینکه فکر کنید اروم تجارت، فرد صالح، صادق و شریف است، نخیر! روایت این زن و شوهر حکایت این مثل معروف است که؛ «خدا نجار نیست اما چوب و تخته را خوب کنار هم قرار میدهد»،
اعتقاد الیزابت مونتگمری که هرکس دستش میرسد، به شکلی، آب، زمین، دریا، جنگل، خاک، سنگ، کوه، نفت، معادن، پول و طلای کشور را به تاراج برده و میبرد! و ما هم باید از این قافله سهمی داشته باشیم!
پسر الیزابت مونتگمری تحصیلکرده است و خوشبختانه بسیار باسواد و غنی از هر دانشی، اما متاسفانه روح استالین در شخصیت این جوان، جا خشک کرده، تحصیلکرده که در بسیج محل هم فعال است و بیشتر شبها تا صبح در ایست بازرسیها، نقش پررنگی دارد، اما کاملا سری و البته محرمانه! حال باید پرسید که اگر فعالیت در بسیج رویکردی منفی و نامطلوب در جامعه دارد، چرا به بسیج رفته؟! اما اگر خدمت در بسیج باعث افتخار است -که هست-، پس چرا پنهانکاری؟!
یکی از دلایل این پنهان کاری میتواند سواستفاده باشد. موضوع مهم دیگر اینکه الیزابت مونتگمری برای شاه پسرش، دختر شاهزاده پهلوی را به عنوان عروس انتخاب کرده! حالا باید دید که آیا الیزابت مونتگمری میتواند از عروس بعله را بگیرد؟! یا نه!
دختر خانواده که با سیاست مارگارت تاچر عجین و ادغام گشته و اینکه استارت اولین عمل زیبایی را با بینی، یا همان دماغ خودمان زده، دانشجوی رشته سینما در دانشگاهیست که هنوز احداث نشده! (به اعتقاد بنده، سینما دارد ایشان را میخواند!) انگیزه این دختر جوان برای راهگشایی به سینما و حمایتهای بیدریغ آقای اروم تجارت و الیزابت مونتگمری، که شاید براد پیتی داخلی را بتواند برای همسری جفت و جور نماید،
باید از پروردگار بپرسم؛ جناب خدا… مسولین هنری و غیرهنری که گند زدند به هنراین کشور! تنها امیدمان به توست که سینما را برای سینمائیهای واقعی حفظ کنی و از شر دشمنان محافظت! آمین، یا رب العالمین،
تمام سرنوشت جهان به ویژه ایران شبها در خانه آقای اروم تجارت بعد از دیدن اخبارهای داخلی و خارجی و بعد از مذاکره سران چهار به اضافه خودشان تبیین میشود!
حرف آخر را در تصمیمگیریهای داخلی و خارجی الیزابت مونتگمری میزند و تمام!
بعد از تصمیمگیری و حل شدن موارد سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ایران و جهان، نوبت به مسائل فرهنگی و هنری میرسد که با کانال حمید شبخیز شروع و در ادامه با کانالهای حمید صبحخیز، ظهر و عصر خیز به پایان میرسد.
مباحث هنری از گوگوش، هایده، مهستی، شهره، داریوش، ستار، معین و ابی شروع میشود تا برسد به فتانه و کلاس پائینترها و بیکلاسها!
خلاصه کسی نه از قلم میافتد و نه در امان است! این اظهار نظر، قضاوت، تجزیه و تحلیل همچنان برقرار است و متاسفانه اثرگذاری وقاحتشان نسبت به هنرمندان داخلی و خارجی در حد عملکرد یک بمب شیمیایی است که موحب صدسال پیری من شده! آنچنان در مورد هنرمندان سخن میگویند که گویی با تک تکشان از سینه یک مادر شیر خوردهاند!
آنچه روح و روان مرا بسیار آزرده خاطر کرد، قضاوت الیزابت مونتگمری در خصوص گوگوش و نصرت کریمی بود! هر چه فریاد زدم خانم خیلی نامحترم، بنده به اندازه نیم قرن با نصرت کریمی دوستی و به اندازه موهای سرم گوگوش را میشناسم… اما مرغ بیشرمی الیزابت یک پا داشت و خلاص!
نمیتوانید درک کنید که چقدر این سم وقاحت، اظهارنظر و قضاوت، چه در مورد هنرمند و چه هر انسانی خطرناک و ویرانگر است، فقط تصور کنید غریبهای بیاید در مورد همسر و یا برادر و یا حتی همسایهای که به اندازه یک عمر قدمت همسایگی دارید، نشناخته و نسنجیده قضاوت و اظهارنظر کند!
من مات مبهوت از این به ظاهر «دو پا» و در پنهان «هزارپا»هایی چون الیزابت مونتگمری و آقای اروم تجارتهای نوعی هستم، دهها بار به اتفاق آقای اروم تجارت وارد پارکینگ منزلشان شدیم، ماشین پژو ۲۰۶ داشت و در واقع داشتند، چون مثل نوشابه خانواده همهی اعضای خانواده از این خودرو استفاده میکردند، آقای اروم تجارت ماشین را در پارکینگ پشت اتومبیل سوناتایی پارک میکرد، به گونهای که محال ممکن بود اتومبیل سوناتا بتواند خارج شود و من هر بار نگران، سوال میکردم آیا مالک سوناتا اعتراض نمیکند!؟ و هر بار این جواب را از آقای اروم تجارت میشنیدم، مالک سونتا خارج از کشور است، تا روزی در رامسر سر یک پروژه تلویزیونی بودم که دیدم آقای اروم تجارت و الیزابت منتگمری به محل اسکان موقت بنده در رامسر آمدند، بسیار خوشحال شدم، چون بعد از مدتها انتظار بالاخره مالک اتومبیل سوناتا از سفر خارج برگشته بود!
منزل آقای اروم تجارت در نقطه کور آنتندهی بود و بعضی وقتها تماس گرفتن غیرممکن! پیش آمده بود که من باید موضوع بسیار حائز اهمیتی را به اندازه یک انقلاب مرتبط در خصوص تمنایشان به عرض ملوکانه میرساندم و امکانپذیر نبود، چون شماره تلفن منزلشان را بعد از سالها دوستی از من پنهان کرده بودند!
باورش غمانگیز است، ولی سری بوذن شماره تلفن منزل اروم تجارت با رمز گاو صندوق بانک مرکزی برابر بود و از آن حفظ و حراست میشد! به امید روزی که شماره تلفن منزل اروم تجارت چون مالک سوناتا از خارج برگردد و روز دیگر پرده پنهانکاریشان باز شود و چهره واقعیشان آشکار.
الیزابت مونتگمری اندکی کج و لق راه میرود که نمیتواند با بیماری بواسیر مواجه باشد! اما بعید نیست که دچار بیماری حماقت از نوع کبکی که سرش را زیر برف میکند باشد! الیزابت مونتگمری لهجهاش باغ ورگونی است! خصلت و عادت اصفهانیها را که میدانید؟!
اسم صحیح باغ ورگون، باغ بهادران است، در گذشته یکی از روستاهای شهر اصفهان بوده و امروز در ذات شهر جای گرفته، الیزابت مونتگمری، حرف زدن برایش سخت است، به دلیل پنهان کردن و لو نرفتن لهجه واقعیاش!
حال فکر کنید لهجه تهرانی و انگلیسی هم با لهجه باغ ورگونی مخلوط شود، چه میشود! الیزابت مونتگمری پای تلفن میخواست محرمانه صحبت کند، موضوع: باجخواهی از خیّر تاجری که الیزابت نقش دلال بین آن مکان تقریبا دولتی و شخص خیّر را برعهده داشت، شخص خیّر قرار بود مبلغ هنگفتی کمک کند و طبق رسم اکثر خیرین بابت هر ریال پرداخت، صد ریال سود دریافت نماید!
از سوی دیگر الیزابت مونتگمری که باید هم از توبره میخورد و هم از آخور(!) از نتیجه این معامله بیخبرم، شما فقط دقت بفرمایید چه بخور بخوریست!
الیزابت مونتگمری برای خریدن شخصیت و پنهان کردن ضعفهایش خود را از یاران و دوستداران مولانا میدانست!! بدون اندک دانشی نسبت به این بزرگمرد تکرار نشدنی، بزرگی که جهان به او افتخار میکند، بزرگی که کهکشان برایش احترام ویژهای قائل است، مولانا تنها راهگشا برای نزدیک شدن انسانها به صاحب راز است.
از زبان سعدی برای تیتراژ پایانی نسل امروز ما…
عمری دگر بیاید بعد از وفات ما را
کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری
نیمه شبی که الیزابت مونتگمری فکر میکرد من در خوابم! صدای تلویزیون را کم و با خیال آسوده داشت مصاحبه ریحانه پارسا را با یکی از این رسانههای غیرمجاز میدید. ریحانه پارسا هم بسیار علنی و با افتخار و بی پروا، از سکس، عشق، آزادی و ارتباطهایش سخن میگفت!
همین موضوع باعث شد تا تصمیم خود را بگیرم؛ صبح فردا بود که دوستیام را با خانواده اروم تجارت اعدام کرده و برای همیشه عطای این ارتباط را به لقایش بخشیدم!
شناخت تئوری و شخصیت درونی یک داعشی کار خیلی سخت نیست، همینطور شناخت آدمهایی که فقط آدمیت را یدک میکشند هم چندان سخت نیست، اما… اما شناخت شخصیت فردی که دایره علاقهاش بین مولانا تا ریحانه پارسا در نوسان است، به جان عزیز شما خواننده گرامی ناممکن است؟!
چه خطرناکند این جماعت ساعتی شیطانپرست و ساعتی خداپرست!
***
شصت سال قبل در کوچه محل زندگی ما چاههای مستراح! (ببخشید فاضلاب) در پشت «در» خانهها قرار داشت.
چاه خانه تهیدستان «در» نداشت؛ چاه همسایههای دارو ندار «در» داشت، اما چاه ثروتمندان هم «در» داشت و هم قفل!
کشاورزان با خر و خورجینی که در آن مقداری خاک ریخته بودند و دولچهای که سر چوبی دومتری نصب بود، برای زمین کشاورزیشان سراغ چاه تهیدستان و برداشت آزاد میکردند، بو و کثافتکاریشان هم مال رهگذران کوچه بود! چاه دارو ندارها، سالی یک بار ماشینهای مخصوص تخلیه میکردند و باز بو و کثافتکاریاش متعلق نصیب رهگذران میشد! اما ثروتمندان سالی یک مرغ میکشتند و با کُرک و پر درون چاه میانداختند! مرغ در چاه هزاران کرم میانداخت! کرمها موجودیت مرغ را میخوردند و بعد درون چاه را میل میکردند و در نهایت یکدیگر را. بدین سان چاه را خشک تحویل میدادند!
گاه با خودم میاندیشم که آیا نمیشود مرغی کشت و آن را درون چاه زیادهخواهان، فرصتطلبان، دزدان، اختلاسگران و… بیشمار سواستفادهگران انداخت و در نهایت جامعه را خشک تحویل انسانهای واقعی داد؟!
چاه که آماده است و لاشه مرغ هم که به وفور یافت میشود، فقط میماند یه جو همّت و اراده که به نظر میرسد ضلع گمشده این مثلث نجاتبخش باشد…!