از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۵ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۲
مهر
 

 

 

 

 

 

 

جمشید پوراحمد

مورد خطابم در این نوشته، آقای بهرنگ توفیقی، کارگردان سریال «افرا»ست…
دیر زمانی‌ست که فیلم و سریال‌های تلویزیون کاور ناهنجاری‌ها و تلخکامی‌هایی شده که آنها را دیدیم و تجربه کردیم و ظاهراً و از قرار معلوم، عمدی هم در ساخت آنها وجود دارد!
در این میان اما سریال «افرا» مکملی‌ست برای رنج مضاعف بینندگانی با موج عظیم دل‌مردگی(!) که محکوم به دیدن «افرا» و «در کنار پروانه‌ها» و… هستند. فیلم و سریال‌هایی از جنس یک عبارت ساده قانونی «اسقاط کافه خیارات».

با ساخت سریال «افرا»، بین شما و بینندگان تلویزیون و مخاطب‌هایی که درگذشته نه چندان دور از شما کارهای زیبا و قابل تحسینی در یادشان مانده بود فاصله‌ای بعید افتاد. این رابطه قیمتی با سال‌ها رنج و تلاش شما تبدیل به اسقاط کافه خیارات گردید، یعنی فسخ!
شاید امکان دارد شما برای توجیه منطقی و معمول ساخت این گونه سریال‌ها، حتی با مافیای هزاردستان تلویزیون هم مواجه شده باشید ولی نتیجه‌ کارتان برای بیننده کارکردی بی‌حاصل و آزاردهنده داشته است.
باید توضیح بدهم که نگرانی بنده نگارنده، ورای بینندگان معمولی سریال‌ها و برنامه‌های تلویزیون است؛ اگر شما هم در جایگاه بنده قرار می‌گرفتید و به مدت چهار سال پرمخاطره را با ماموران شریف محیط‌بانی، این سربازان بی‌دفاع جنگل‌ها و حیوانات زیبا و ارزشمند و نادر سرزمین‌مان ایران و حافظان ارزش‌های خدادادی و ملی می‌گذارندید، اطمینان دارم آن زمان درک بهتر و درست‌تری از مسئولیت این حامیان و دلسوختگان طبیعت پیدا می‌کردید.
شاید اگر شما هم مانند من در مراوده با محیط‌بانان عزیز، این انسان‌های شریف و عاشقان آفرینش‌های زیبای خداوندی، پا به پای‌شان در اقصی نقاط دور افتاده ایران، گشت می‌زدید (همان گونه که من هنگام ساخت مستند «آفرین آفرینش» با افتخار هم‌پای‌شان بودم)، دیگر به فکر ساخت سریالی به نام «افرا» نمی‌افتادید.
شما با ساخت سریال «افرا» فضای ناامنی برای محیط‌بانان شریف، به وجود آوردید! شما با «افرا»ی‌تان برای این بزرگمردان، فضای وهم‌انگیزی از یک کابوس ساختید؛ حتی پا را فراتر از دایره انصاف گذاشتید و در مواردی این ماموران خدوم و دلسوز را مورد تحقیر قرار دادید!
مواجهه‌ای چنین از سر بی‌انصافی در حق این سرباز معلم‌های نجیب و جان برکف، بسیار دردناک است؛ مردانی بی‌ادعایی که حافظ و نگاهبان سرمایه‌های طبیعی این مرزوبوم هستند.
آیا سازندگان «افرا» تاکنون به این صرافت افتاده‌اند که محیط‌بانان هر لحظه در مصاف با مرگ و زندگی انجام وظیفه می‌کنند و حالا باید با دیدن «افرا» با ترس و وحشتی مضاعف کار و وظیفه‌شان را انجام دهند!
جناب توفیقی!
آبی که در سریال «افرا» شاهدش بودیم، می‌توانست بخشی از خشکی زاینده‌رود را جبران نماید.
شما طنز جدیدی در «افرا» خلق کردید؛ ادغام شخصیت سیلوستر استالونه در «اولین خون» و دیگر قهرمان فیلم‌های آمریکایی در شخصیت نقش پژمان بازغی!
باور نکردنی اینکه آقای بازغی در طول و عرض ایفای نقش‌شان در این سریال شما، تمام تجربه و توان سال‌ها بازیگری‌اش را در ارائه سه میمیک خلاصه کرده است!
نکاه قابل توجه؛ می‌شود محتاج و درمانده هزینه جاری زندگی باشی و از مدیریت کارخانه حاج محمود، در کنار آتش بایستی و ویلا اجاره بدهی!! و در عین حال می‌توانی در هر گوشه از استان، از بندر تا پشت درب دادگستری هواپیمای آواکس داشته باشی!
جناب توفیقی!
چه تصوری داشتید که چنین فکر کردید می‌توان برای گریز از مکافات انجام جرایم بزرگ، با برگزاری دو جلسه دادگاه، سر و ته قضیه را هم آورد و به قول عزیزان اهل قانون، موضوع شکایت را کن لم یکن تلقی گردد؟!
لطفا آدرس این دادگاه سریال‌تان را به مردم گرفتار در بیشتر دادگاه‌ها مرحمت فرمائید تا شاید گره‌گشای کلاف گرفتاری‌شان شوید!
راستی جناب توفیقی، فصل دوم سریال «افرا» را کی خواهید ساخت؟!
به هر حال باید تکلیف دو موضوع مهم و جا افتاده در فصل اول سریال را که می تواند در جامعه تبعات زیادی داشته باشد روشن کنید؛
اول؛ فروش سلاح غیرقانونی
دوم؛ شکارچی فراری!
آقای توفیقی کاش از خود افرا در حال انقراض با یک دنیا اهمیتی که دارد سریال می‌ساختید، آنگاه این نوشته خیلی کوتاهتر و موجزتر می‌شد… ای کاش!

  • جمشید پوراحمد
۲۲
مهر
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جمشید پوراحمد

کشاورزان جنوب نخلی را که زیاد خوشه بدهد زخمش می‌زنند! خوشه‌هایش را با بی‌رحمی تمام می‌برند!
بله سخت است، اما باور کنید این کار لطف بزرگی به درخت است؛ خوشه‌های زیاد نخل مجبور است انرژی‌اش را بین مثلا ده خوشه، تقسیم کند و محصول، خرمایی است، باکیفیت متوسط و یا حتی ضعیف. اما نخل‌دار پنح خوشه را فدای پنج خوشه قوی‌تر می‌کند‌ و با قطع نصفه خوشه‌ها، انرژی و شیره درخت، صرف پنج خوشه قوی‌تر شده و حاصلش هم خرمایی می شود باکیفیت بالاتر.
این روش عزت‌اله مهرآوران بود، آدمهای منفی که باعث آزارش می‌شدند و یا کارهای اضافی را، از نخل پیرامون زندگیش قطع می‌کرد تا زندگیش شیرین و لحظه‌هایش آسوده‌خاطر باشد.
عزت اله مهرآوران، نماد کاملی از انسانیتی بود که در این روزها عنصری نایاب شده؛ در یک تعریف دستگاه تکثیر و کپی‌های ماشینی انسانیت این هنرمند والامنش در هیچ زمانی بازنایستاد.
سی سال پیش فقط سعادت چندماهی در کنار عزت عزیز را روی صحنه تئاتر داشتم.
عزت اله مهرآوران برای من و ما همچنان نفس می‌کشد و به قول مولانا
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست…

  • جمشید پوراحمد
۱۹
مهر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جمشید پوراحمد

مطلب پیش رو، الهام گرفته از واقعیتی است که خواندش خالی از تفکر نیست و شاید تلنگری باشد برای تمام سیمین‌های کبک‌باور…!

***

نوعی عروس دریایی به نام «مدوز» وجود دارد که هراز‌گاهی، حلزون‌های کوچک دریا را قورت داده و آن‌ها را به دستگاه هاضمه‌اش انتقال می‌دهد، اما پوسته سخت حلزون از او محافظت می‌کند و مانع هضم‌اش توسط عروس دریایی می‌شود.
حلزون به دیواره‌ی مجرای هاضمه عروس دریایی می‌چسبد و آرام آرام شروع به خوردن عروس دریایی از درون به بیرون می‌کند.
زمانی که حلزون به رشد کامل می‌رسد، دیگر خبری از عروس دریایی نیست، چون حلزون به تدریج آن را از درون خورده است…

***

در گذر زمان در شهر هامبورگ با مردی بسیار ثروتمند آشنا شدم که به دیدن نمایش «پیشخدمت» آمده بود. علی میری بازیگر قدیمی سینما، روحش شاد و یادش گرامی، در آن نمایش بازی می‌کرد.
دوست ثروتمند، بعد از دیدن نمایش، مرا به مهمانی دعوت کرد که نپذیرفتم، اما سال بعد در ایران دعوتش را قبول کردم و در ویلای نیاورانش به تماشای واقعیتی باورنکردنی نشستم!
او یکی از بیماران استثنایی بود، که در کل جهان تعداشان به ده نفر هم نمی‌رسید! بیماری او چنین بود که چنانچه یک قطره آب به پوستش اصابت می‌کرد بدنش تاول می‌زد!
با شنیدن خبر ناخوشی‌اش، ساز لحظه‌های دیدارمان، ناکوک شد، تصورش هم برای من که فقط در مجاورت آب، می‌توانم دست به چیزهای نوچ بزنم غیرقابل تصور بود؛ (من نسبت به هر چیز چسبناکی فوبیا دارم!) آن موقع بودم که بیشتر درک کردم، عجب نعمت بزرگی‌ست در کنار «آب» زندگی کردن و «آب» را در آغوش کشیدن…
در هر حال در زندگی پرزرق و برق دوست ساکن آلمان، جای آب را  ِکرم‌های سفارشی ساخت آلمان پر کرده بود و متاسفانه برای شستن هر گوشه از تنش باید از آن ِکرم مخصوصی استفاده می‌کرد!
این دوست از بنده درخواستی داشت؛ متاسفانه یا خوشبختانه سه رومان نوشته مرا خوانده بود و به گفته خودش، این رومان‌ها برایش جذاب و تاثیرگذار بوده‌اند. او می‌گفت که می‌تواند قهرمان قصه خویش باشد…
دوستم مبلغ هنگفتی را هم به عنوان دستمزد به من پیشنهاد داد تا قصه زندگی‌اش را بنویسم.
با شرمندگی خدمت‌شان عرض کردم که بنده نویسنده «دلی» هستم، نه قراردادی یا سفارشی!
همین باعث شد تا بعدها بتوانم قصه او را روی کاغذ بیاورم؛ مثل آنچه که شما امروز و در این‌ نوشته از داستان دکتر وزیری و سیمین خواهید خواند…

***

در یکی از شهرهای کویری، با دوربینم آماده و منتظر شکار ماشین قاچاقچی‌های انسان بودم؛ این ماشین‌های حامل انسان‌ها، بین شانزده تا هجده مرد افغانی را سوار یک اتومبیل -اکثراً پژو- می‌کردند، تا از طریق مسیرهای انحرافی، آنها را به شهرهای کوچک و بزرگ استان‌های سیستان و بلوچستان و کرمان برسانند!
جهت مخالف دوربین من، یک اتومبیل شاسی بلند، به سرعت از کنارمان رد شد، نمی‌دانم راننده اتومبیل، چگونه توانست مرا از پشت عینک، ماسک و کلاه آن هم بعد از گذشت سال‌ها ببینید و بشناسد!
به یقین حتم دارم، باید حسگر دوربین احساسش بسیار حساس باشد تا در لحظه شلیک تیر نگاهش -که خطا هم نداشت-، توانسته بود مرا بشناسد؛ دکتر وزیری بود؛ رفیق خوبم، بچه خیابان مقصودبیک تهران…

***

روزی باهم از کنار امامزاده صالح تجریش رد می‌شدیم، پیرمردی غمگین و دلشکسته، قالیچه کم ارزشی را برای فروش روی شانه‌هایش انداخته بود.
دکتر وزیری به محض دیدن پیرمرد، قیمت قالیچه را از او پرسید و دقیقاً ده برابر قیمتی که پیرمرد گفته بود به او پرداخت!
دکتر قالیچه را از پیرمرد گرفت و روی دوشش انداخت و بدون در نظر گرفتن کت و شلوار و کراوات و موقعیتش، به طرف منزل او به راه افتادیم.
از او دلیل ناگهانی و بی‌مورد خرید قالیچه را پرسیدم، دکتر وزیری گفت؛ پیرمرد مرا نمی‌شناسد، ولی من می‌دانم او مستاجر است و دست تنگ، با چندین فرزند بزرگ و کوچک…

***

وقتی همدیگر را دیدیم؛ دکتر از ادامه سفر منصرف شد و من از ادامه فیلمبرداری. تا خودِ صبح فردا، به وسعت سال‌ها رفاقت‌مان، با هم صحبت کردیم، او گفت و گفت تا به دل جامانده‌اش در دل کویر اشاره کرد!
دکتر وزیری گفت که در یک ماموریت چندروزه‌ با زنی به نام سیمین آشنا شده؛ در آن دیدار دل‌های‌شان بیقرار یکدیگر می‌شود، آنها حتی تا گذاشتن قرار و مدار ازدواج و چگونگی شرایط زندگی یکدیگر هم پیش می‌روند.
دکتر می‌دانست شهری که سیمین در آن زندگی می‌کند کوچک است و تقریبا همه یکدیگر را می‌شناسند، به خصوص سیمین که کارمند اداره‌ای با حجم سنگین ارباب رجوع بود و خانواده‌ای داشت پر ترافیک، از هر مدلی!

دکتر وزیری فردای آن روز به طرف تهران حرکت کرد و من شدم نماینده تام‌الاختیار این دو گنجشک عاشق کهنسال! یکی در دل کویر و دیگری در قلب پایتخت…
سیمین در مذاکرات عاشقانه‌‌‌اش با دکتر وزیری گفته بود که سال‌هاست از همسرش جدا شده و حاصل زندگی مشترک‌شان دو فرزند رشید است که حامی و اسپانسر فرزندانش هم، خودِ سیمین است و اینکه همه زیر یک سقف زندگی می‌کنند.
اولین اشتباه و اقدام راهبردی من این بود که با بزرگ خانواده (یعنی پدرش) که عمری دراز از خداوند گرفته بود تماس گرفتم؛ چه پدری! خوش اخلاق، خوش بیان‌ و چندین خصیصه‌های رفتاری نیکوی دیگر که داشت!
بدون حاشیه خودم را معرفی و سیمین را برای دکتر وزیری خواستگاری کردم؛ پدر گرامی هیچ عذری نیاورد و نگفت که دخترم می‌خواهد ادامه تحصیل بدهد و یا باید خودش راضی باشد(!) پدر سیمین بسیار هم استقبال کرد، همه چی را گفت و هرچه در توان داشت از من در باره حال و روز دکتر وزیری پرسید، اما چیزی را که باید بگوید نگفت…
من در شهر سیمین با سرعت، روز و شب‌هایم را سپری می‌کردم تا بتوانم سکانس‌های فیلمم را کنار هم بچینم و نتیجه مطلوبی از ساخت پروژه بگیرم.
مدت یک ماه از عشق و عاشقی دکتر وزیری و سیمین نگذشته بود که عروس خانم داستان ما، ناگهانی و در حد غیبت کبری، از مدار دکتر وزیری خارج شد و دیگر در دسترس نبود! به همین دلیل دکتر وزیری دچار شک و تردید شد و حتی شنیدن دلایل مشابه این وضعیت با برداشت آزاد از سناریوهای فیلم هندی هم برای دکتر توجیه باورپذیری نبود، در نتیجه سوت کنجکاوی و نگرانی‌ دکتر وزیری از سوت قطار هم بلندتر شد!
او می‌اندیشید که نکند لیلی‌اش مجنون دیگری را در حاشیه قلب کاشته و در سایه‌اش نشسته است!
تصمیم با من بود، که آیا دکتر وزیری باید اصل قصه سیمین را بداند یا نداند؛ سیمین آمده بود ابرو را درست کند اما چشم را هم کور کرده بود!
سیمین روی گوشی تلفن همراهم، پیامی صوتی گذاشت تا گوش کنم و به نجابتش ایمان بیاورم؛ در آن پیام صوتی، مردی سخن می‌گفت که سیمین او را همکار «خارج» رفته می‌خواند، مرد از سیمین درخواستی داشت که خیلی موضوع مهمی نبود، اما فقط کافی بود، اندکی دانش «اسرار عشقی» را بدانیم تا ماجرا را بفهمیم. جنس صدا کردن سیمین توسط مرد همکار در آن پیام صوتی، سخن از وجود یک رابطه طولانی و خاطره‌انگیز می‌داد که در عقبه ارتباط این دو، چون ستاره‌ای می‌درخشید! مرد، سیمینی می‌گفت که هر نابالغی را به بلوغ می‌رساند!

***

لوکیشن ما دو روزی در یک سفرخانه بود؛ سفره‌حانه‌ای با موسیقی زنده و صدای نخراشیده خواننده‌ای که شنیدن صدایش برای هر شخصی همچون رنجی عظما بود(!) برای تک تک خوانندگان این نوشته، آرزو می‌کنم هیچوقت صدای او را نشنوند! در کنار این فضای صوتی آزاردهنده، مدیر و صاحب سفرخانه هم بود که در تعریفی معکوس می‌توان او را مردی بسیار شریف، خیِّر، چشم پاک و اخلاق‌مدار دانست!
فضای بسیار آزاردهنده‌ای بر این سفرخانه حاکم بود؛ صاحب بی‌اخلاق سفره‌خانه به بهای یک قلیان با طعم دو سیب و یک قوری چایی، دامنه بی‌عفتی‌اش را می‌گستراند.
متاسفم باید بگویم که در این مملکت، مزرعه‌ای به وسعت تمام توالت‌های کشور، آدم‌های بی‌اخلاق و بی‌عفتی همچون صاحب سفرخانه، سبز شده و در کمال تاسف،‌ چون علف هرز آفتی برای زمین شده‌اند.
وقتی بیشتر فرو می‌ریزی، و افزون‌تر درهم می‌شکنی و خود را ناامید و ناتوان می‌بینی که  می‌اندیشی به عنوان یک فیلمساز، ناظر چه فجایعی هستی و اینکه مملکت چرا در این ورطه هولناک بی‌اخلاقی افتاده و چه به روز و حال کشورمان آمده؟!
بگذریم…
صاحب سفرخانه، از دلباختگان سیمین بود. و تلخ است که بدانیم او در کشوی ارتباط‌های نامشروعش، به اندازه اداره آمار، حساب و کتاب دیگر دلباختگان آنلاین و آفلاین سیمین فصه ما را با مستندات باورپذیر، بایگانی کرده بود!
دکتر وزیری مختصر بدهی مادی به سیمین داشت، طبق فرموده دکتر مبلغ فوق را به دست صاحب سفرخانه سپردم، تا با یک تیر، دو نشان زده باشیم و پیامی هم به سیمین برسانم؛ این که مبلغ بستانکاری شما از دکتر، نزد سفره خانه‌دار هرزه پیشه است، بروید و آن را دریافت کنید.

***

مادرم می‌گفت؛ گل بی عیب خداست، به همین دلیل در نمایی باز از زندگی دکتر وزیری هم می‌توان نکاتی منفی دید! اما چنانچه بخواهیم از منظر انصاف به زندگی او بنگریم، دکتر وزیری انسانی بامعرفت، مهربان و به مفهوم کامل نمادی از انسانیت است.
سیمین قصه ما یک آسمند کامل بود؛ او در اوج بی‌اخلاقی، احساس پاک شخصی مانند دکتر را بازیچه هوس‌رانی خود کرد… متاسفم که بگویم این موجود حقیر، برخلاف گفته‌اش، در کمال بی‌اخلاقی، داشتن همسر را پنهان کرده بود. متاسفانه او هم مانند بسیاری دیگر از زن و شوهرهای خسته از یکدیگر، بدون در نظرگرفتن بار گناه‌آلود تجربه زیستی نادرست‌شان و بدون لحاظ کردن موارد انسانی، چهار نعل، با چشم‌های بسته و در نهایت وقاحت و بی‌شرمی، به سراشیبی وادی متعفن و گناه‌آلود، سقوط می‌کنند! شاید تنها منطق و استدلال این زالوهای شهوت، استدلال احمقانه و تلخی باشد که خود را پشت آن پنهان می‌سازند، اینکه به خاطر آسیب ندیدن بچه‌ها، متارکه نمی‌کنیم اما سالهاست طلاق عاطفی گرفته‌ایم!

چه تلخ است که شاهد سقوط باورهای انسانی توسط کسانی باشیم که تمام منش‌های انسانی و‌اعتقادی را در مسلخ بی‌شرافتی و بی‌اخلاقی «سر» بریده‌اند.

***

حال می‌توانم حال دکتر وزیری را بهتر بدانم و بفهم. انسانی که در کمال شرافت، بدون گفتن کلامی‌، بی صدا و در نهایت ادب و احترام به دوران زندگی بدون سیمین بازگشت.
این عین واقعیت است که دکتر وزیری بیشتر به واسطه من، آدرس و تلفن‌های دور و نزدیک سیمین را در اختیار داشت. اما شخصیت و منش و مردانگی‌اش به او اجازه نداد که حتی ثانیه‌ای برای کسی ایجاد مزاحمت کند.
اما بشنوید از سوی دیگر این ماجرا؛ هرچه دکتر وزیری نجابت داشت و انسانیت خود را نمایان کرد، در عوض، سیمین در جهت معکوس این روال، سنگ تمام گذاشت. پس از مدتی شنیدم که از همسرش جدا شده و همچنان با دشمنان دور و نزدیک دکتر وزیری در ارتباط بود و ظاهراً همچنان هم هست!
چه تفاوت غریبی بین انسانهاست؛ بین داشتن و نداشتن شخصیت و اصالت؛ بودن در مدار انسانیت یا دست‌ و پا زدن در برهوت ذلّت و خفّت…

***

حکایت زیستی بعضی‌ها، حکایت همان عروس دریایی‌ست که حلزون درون‌شان آن‌ها را آرام آرام از می‌خورد.
باید از خود بپرسیم که آیا زیاده‌خواهی و طمع می‌تواند حلزون درون ما باشد؟!
انسان باشیم و انسان بمانیم…

  • جمشید پوراحمد
۱۱
مهر

 

jamshid pourahmad 4545

سال ۸۸ تهران را ترک کردم و برای ادامه زندگی به جزیره کیش رفتم. روزها با ترافیک سنگین کار مواجه بودم‌ و بسیار راضی، اما برخلاف روزها، در شب‌های کیش، فرصتی داشتم برای ولگردی با موج عظیمی از بازارگردی، دیدن کنسرت، رفتن به کافه ها و رستوران‌ها با موسیقی‌های زنده و دیگر تفریحات سالم و ناسالم(!)… ولی من باید دنبال بازمانده رویاهایم می‌گشتم، رویاهایی که به واقعیت می‌پیوستند!

***

خانه دوران کودکی‌ام خیلی مجلل نبود، اما آنچه که پدر و مادرم را با دیگر پدر و مادرها متفاوت و متعارف می‌کرد، حاکمیت وزارت مهربانی‌ در اداره کوچک خانه‌مان بود، مادرم به اندازه البرز باشکوه و قدرتمند و پدرم همچون بیستون روزگار خویش بود،
زندگی ما با ذات طبیعت، عجین و ادغام شده بود، پدرم، گلستانی را به وسعت سیصدمتر، همانند یک اثر هنری در حیاط خانه خلق کرده بود؛ زیبائی این گلستان، کمتر از شاهکارهای هنری پیکاسو و ونگوگ نبود،

برای مادر مهربان، تغذیه حیوانات و داه دادن به پرندگان، برای سیر و در امان ماندن‌شان حتی اولویت‌اش نسبت به فرزندانش بیشتر بود. اعتقاد مادرم این بود که صاحبان واقعی زمین و طبیعت، حیوانات و پرندگان هستند! در بین این حجم تقریبا سنگین بی‌زبانها(!) قمری‌ها یا همان «یاکریم»ها، قدیسان زندگی مادرم‌ بودند، بسیار دیده بودم که مادرم چه عاشقانه با این یاکریم‌ها‌ حرف می‌زند! من نقش بزرگی در خانه ایفا می‌کردم؛ نگهبان گلستان پدرم بود تا برادرهای بزرگترم، نتوانند گل‌های این گلستان را برای خوشایند دخترهای همسایه بچینند!

غذای سگ‌های ولگرد که باید در حاشیه ورودی خانه‌مان می‌گذاشتم، جای غذای گربه‌ها روی دیوار حیاط و دانه پرنده‌ها که در گوشه حیاط جای داشتند…!
یک روز سرد زمستان مادرم فرمان صادر کرد تا پولی را به‌ زهرا خانم، دوست و یار مادرم در طبخ نان برسانم. یک مغازه پرنده فروشی در مسیر راه خانه زهرا خانم بود.

آن‌ روز بیرون این مغازه پرنده فروشی، صحنه‌ای را دیدم که برای من و اهالی خانه‌مان، هیچ تفاوتی با یک سونامی یا زلزله هفت ریشتری نداشت! هشت بچه یاکریم که هنوز قادر به پرواز نبودند در یک قفس، که برای یک قناری هم مناسب نبود زندانی بودند! پرسیدم؛ از پرنده‌فروش پرسیدم؛ چرا این بچه یاکریم‌ها را در قفس نگهداشتی و با آنها چه خواهی کرد؟ او با لهجه غلیظ اصفهانی گفت:

«که بخرند، بکشند، بخورند و چاق شن!!… »

با شنیدن این جواب احساس کودکی‌ام توسط پرنده فروش ترور شد! لحظه‌ای حرف پدرم را به ذهنم آوردم که می‌گفت: «گرگ همیشه گرگ می‌زاید و گوسفند همیشه گوسفند؛ فقط انسان است که گاهی گرگ می‌زاید و گاهی گوسفند!!» قیمت هشت جوجه یاکریم را از پرنده فروش پرسیدم؟ مبلغی که‌ باید به دست زهرا خانم می‌رساندم از قیمت یاکریم‌ها بیشتر بود‌، کل پول را به پرنده فروش دادم و قرارمان تا بعد از آوردن قفس و گرفتن گرویی شد، در ضمن تاکید پرنده فروش که یاکریم‌ها را پس نخواهد گرفت، به خانه برگشتم، وقتی مادرم مرا با قفس یاکریم‌ها دید، می‌توانستم صدای ضربان قلبش را بشنوم، بدون سوالی و شرحی، اشکی از چشمان مادرم جاری بود، قفس بزرگی در گوشه حیاط داشتیم، متعلق به مرغ و خروس و جوجه‌های‌شان. قفس اندازه‌ای بود که بدون اغراق می‌شد حتی گوساله‌ای را در آن جا کرد!

مادرم به سرعت قفس را آب و جارو کرد و ظرف‌های آب و دانه را گذاشت تا یاکریم‌ها در آن ماوا بگیرند…

چند هفته بعد در قفس باز شده بود؛ دیگر هیچ وقت یاکریم‌ها از حیاط خانه ما دور نشدند و هر روز تعدادشان روی درخت توت حیاط خانه پدری، بیشتر و بیشتر می‌شد، اما همان شب سر سفره شام، خدابخش مهربان، -خدابخش نام پدرم بود و بی بی قصه‌های مجید پروین‌دخت یزدانیان نام مادرم. یادشان گرامی- پدرم رو به من کرد و گفت: پسرم برای آزادی تمام یاکریم‌های دنیا تا من زنده هستم نگران‌ هیچ چیزی نباش! بیست سال بعد فهمیدم این حرف، چه گزاره عاشقانه‌ای بود، جمله‌ای که مخاطبش من نبودم، بلکه خطاب پدر با مادرم بود، در عین حال که اشاره به واقعیتی انکارناپذیر داشت…

***

از شب دوم زندگی در کیش بعد از دو ساعت در‌ مسیرهای جنگلی و خلوت کردن با خودم و با دقت چرخیدن، یازده رویایم را دیدم!

نگران، مضطرب و مثل همیشه گریزپا، چه حال خوبی داشتم، کمتر از ده روز کمپ کوچکی راه انداختم، امیرخان شمرادی دوست جوان، هنرمند و ماندگارم و پای ثابت و از هر نظر، هم نظر با دیدگاه و اعتقاداتم، همراه بود، با او هر آخر شب برای تامین غذای رویاهای‌مان به بازارهای جزیره می‌رفتیم و تمام سبزی‌ها و میوه‌های دور ریز را جمع‌آوری کرده و در چندین ایستگاه احداثی که ساخته بودیم، پخش می‌کردیم،

بعد از گذشت چهل روز دیگر «آهوان» جزیره با دیدن ما، پا به فرار نمی‌گذاشتند. انها شب‌ها در ایستگاه‌ها منتظر حضور ما می‌ماندند… یادم هست حتی یک بار توانستم آهویی را در اغوش بگیرم، صدای طپش قلبش به من نوعی انرژی ماورای داد که مانند تمام حس‌های زیبا و رومانتیک جهان بود!

آن روزها من یکی ازخوشبخت‌ترین انسان‌های روی زمین بودم.

وقتی در دامون ساحلی جزیره کیش، خواستم ماشینم را روشن و خود را به کلاس برسانم، ناگهان گربه‌ای وحشت‌زده از زیر ماشین بیرون پرید و وحشت‌زده پا به فرار گذاشت. تجربه همزیستی سال‌ها زندگی و تجربه من با حیوانات به خصوص سگ‌ها و گربه‌ها این بود که این گربه، به شدت توسط عده‌ای آدم نما، مورد خشونت و آزار قرار گرفته که این چنین واکنش نشان می‌دهد.

فردای آن روز برای گربه زیر ماشین در ظرفی یکبار مصرف، غذا گذاشتم، پانزده روز طول کشید تا گربه همراه با من از پله‌های سه طبقه ساحتمان بالا بیاید و بشود همراهی دائمی من در آپارتمان محل زندگی‌ام!

گربه، غذایش را میل و محبتش را دریافت می‌کرد و بعد از آن که جولانش را می‌داد، می‌رفت!

بعضی از روزها زودتر از جناب گربه به خانه می‌رسیدم، برای گربه ملاک رسیدنم، ماشین من بود! گربه تا ماشین را می‌دید، از پله‌ها بالا می‌آمد با شنیدن صدای کشیدن پنجه و میومیواش، در خانه را باز می‌کردم و باز تکرار برنامه‌های هر روزه جناب گربه…!

برنامه کاری‌ام طوری بود که باید هر ماه، دو روزی را به تهران می‌رفتم؛ در یکی از بازگشت‌هایم به جزیره، اثری از گربه نیافتم! تمام جزیره را زیر پا گذاشتم اما اثری از گربه‌ام نیافتم… موضوع گم شدن گربه را با دوستم امیر شمرادی در میان گذاشتم و متوجه واقعیتی تلخ شدم؛ این که تمامی گربه‌های جزیره، توسط چینی‌ها شکار و بلعیده می‌شود!

موضوع دیگری که دوستم امیر می‌دانست و من از آن بی‌خبر بودم این بود که چینی‌ها برای کسب درآمد بیشتر، به محله عرب‌ها هم می‌رفتند و باقی قضایا…؟!
بدون تعارف باید بگویم که این ابهت و عظمت کشور، فرهنگ و مردمان چین عزیز است؛ کشوری که این روزها با بزرگان کشورمان برادر تنی شده‌اند!

دنیای امروز پر از تباهی شده است و متاسفانه بیشتر تباهی این روزهای ما، به دست توانگر چین و روسیه عزیز صورت می‌پذیرد!
این رفتار مضاعف خیانتی، ربطی به فرهنگ و تربیت این بیگانگان فرصت‌طلب ندارد، بلکه به ذات، فطرت و خصلت آنها مرتبط است!
ما باید با کشورهایی صیغه برادری می‌خواندیم و عهد اخوت می‌بستیم که مصداقی برای این سروده بلند شاعر معاصر اهل مشهد زنده یاد مجتبی کاشانی باشند:

ای که می‌پرسی نشان عشق چیست؟
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست 
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از درمانده‌ای درمان کنی 
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر…

 

  • جمشید پوراحمد
۰۳
مهر
 

جمشید پوراحمد

پسر کو ندارد نشان از پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر…

در سینمای ایران و طی سال‌ها، تا کنون هنرمندی آرام‌تر، نجیب‌تر و افتاده‌تر از فرامرزقریبیان ندیده‌ام.
بازیگری که نجابت در بازی و زندگی‌اش موج می‌زند. قریبیان در نیم قرن گذشته هرچه بارورتر شده، به همان اندازه بر دامنه افتادگی‌اش نیز افزوده و چون درختی پربار، سر به زیرتر شده است.
بازی‌های نجیبانه فرامرز قریبیان در ایفای نقش در فیلم‌های «گوزنها»، «خاک»، «آوار» و انبوهی از حضورهای سینمایی‌اش همچنان بخشی از خاطرات دوستداران سینما را تشکیل می‌دهد.
فرامرز قریبیان مرا یاد یک روستای کاملا رویایی در طبس می‌اندازد؛ روستای ازمیغان. (محلی‌ها به آن ازمغون می‌گویند) پروردگار عالم و صاحب راز، نمود قدرتش را در این روستا به نمایش گذاشته؛ بالا دست روستا، نخلستان است و بعد از نخلستان، باغ‌های میوه‌ هستند که خودنمایی و عرض‌اندام می‌کنند، با مزه‌های بی‌نظیر محصولاتش. اما حیرت‌انگیز و باورنکردنی این است که در پائین دست همین روستا، یک شالیزار هم وجود دارد. آرزو می‌کنم برای یکبار هم که شده، برنج ازمیغان را میل بفرمائید!
به نظرم زمین شخصیت فرامرز قریبیان این هنرمند از هر نطر ویژه با زمین سازگار، متفاوت، پربار و پربرکت ازمیغان به یک اندازه ارزشمند هستند، اما…
چندی پیش آقای سام قریبیان در یکی از برنامه‌های آبکی‌ تلویزیون با مجری بسیار ضعیف و ناتوانش حضور داشت!
ادعای‌های سام قریبیان در مورد خودش در این برنامه آنچنان بی‌اساس بود که دستگاه گیرنده تلویزیون، با دیدن حال پریشانم، خود به خود خاموش شد!
نمی‌دانم این همه ادعا از کجا آمده؟! بابت کدام جایزه؟! کدام بازی چشمگیر؟!
بنده به عنوان پیر صحنه در کنار بزرگان تئاتر و سینما، بازی را می‌شناسم و از سام قریبیان چندین کار خواسته و ناخواسته را دیده‌‌ام. او در تمام نقش‌هایش در یک مدیوم و قاب بازی می‌کند چون که شناختی از مقوله بازی ندارد. او دوراز حس و انعطاف، ایفای نقش می‌کند!
تنها اعتبار و امتیازی که می‌توان در عرصه بازیگری برای سام قائل بود این است که او فرزند هنرمند بزرگ فرامرز قریبیان است و دیگر هیچ.
سام قریبیان در یک پروژه‌ای به کارگردانی آقای محمدرضا ورزی بازی می‌کرد، (کاش می‌دانستیم چند دانگ مالکیت تلویزیون به نام آقای ورزی و چند دانگ به نام آقای داود میرباقری است!) عوامل فیلمبرداری که شامل هنروران دلسوخته، تحصیل‌کرده و اجبار‌پیشگان بودند، هر روز صبح ساعت هفت طبق آفیش، آماده سر صحنه آماده بودند و منتظر تا این اسطوره(!) ساعت یازده تشریف‌فرما شوند و بعد از میل کردن صبحانه و کشیدن سیگار و احوال‌پرسی… جلوی دوربین بروند!
گفته می‌شود کلودیا کاردیناله بازیگر بزرگ سینمای ایتالیا که روزگاری از زیباترین، جذاب‌ترین، پرکارترین بود، در بیش از پنجاه سال فعالیتش در سینما، یکی از اسطورهای سینمای اروپا و آمریکا به حساب می‌آمد در طول دوران بازیگری‌اش در پروژه‌ای، فقط چهار دقیقه دیر سرصحنه می‌رسد اما بابت این تاخیرش، چهار بار از عوامل پروژه رسماً عذرخواهی می‌کند.
نمی‌دانم چرا جایگاه رسم و رسوم حرفه‌ای و فرهنگی در دنیای هنرپیشگی ایران تا این اندازه سقوط کرده و از بین رفته است و اینکه چرا بی‌هنری در کشور ما به یک فصیلت و یک امتیاز تندیل شده!
داستین هافمن ابرمرد تاریخ سینما با دریافت چندین جایزه اسکار بعد از بازی در فیلم «پاپیون»، به اتفاق استیو مک‌کوئین در یک برنامه تلویزیونی شرکت می‌کنند، هافمن فقط دو سوال را پاسخ می‌دهد و الباقی سوال‌ها را بی‌جواب می‌گذارد؛ وقتی دلیلش را از او می‌پرسند، می‌گوید: در حضور استاد (استیومک کوئین) سخن‌وری حماقت محض است!
شما فکر می‌کنید که امثال آقای سام قریبیان نوعی، چه طلبی از دنیای بازیگری و بینندگان تلویزیون دارند؟!
مطلبی می‌خواندم به این عنوان تکنیک استفراغ روانی چیست؟!
در آن مقاله پیشنهاد شده بود برای زدودن احساسات ناخوشایند و افکار منفی از تکنیک «استفراغ روانی» استفاده کنید: احساسی که این روزها اکثر بینندگان تلویزیون به جهت دیدن فیلم و سریال و… شدیدا دارند!
در مقاله توصیه شده بود برای «استفراغ روانی» بهترین زمان صبح بعد از خواب یا شب قبل از خواب است. این کار باید حتما در تنهایی و با تمرکز زیاد انجام شود. از قلم و کاغذ واقعی استفاده نمائید. هرچه به ذهنتان می‌رسد بنویسید، بدون هیچ ترتیب و آدابی. خود را سانسور نکنید و نترسید، اولین بار ممکن است پریشان شوید ولی با تکرار آن، حالتان از دیدن برنامه‌های غیرقابل تحمل تلویزیون به شدت خوب می‌شود…!
باور بفرمایید مفید و کارساز است!

  • جمشید پوراحمد