داستان سیمین؛ حلزون درون!
جمشید پوراحمد
مطلب پیش رو، الهام گرفته از واقعیتی است که خواندش خالی از تفکر نیست و شاید تلنگری باشد برای تمام سیمینهای کبکباور…!
***
نوعی عروس دریایی به نام «مدوز» وجود دارد که هرازگاهی، حلزونهای کوچک دریا را قورت داده و آنها را به دستگاه هاضمهاش انتقال میدهد، اما پوسته سخت حلزون از او محافظت میکند و مانع هضماش توسط عروس دریایی میشود.
حلزون به دیوارهی مجرای هاضمه عروس دریایی میچسبد و آرام آرام شروع به خوردن عروس دریایی از درون به بیرون میکند.
زمانی که حلزون به رشد کامل میرسد، دیگر خبری از عروس دریایی نیست، چون حلزون به تدریج آن را از درون خورده است…
***
در گذر زمان در شهر هامبورگ با مردی بسیار ثروتمند آشنا شدم که به دیدن نمایش «پیشخدمت» آمده بود. علی میری بازیگر قدیمی سینما، روحش شاد و یادش گرامی، در آن نمایش بازی میکرد.
دوست ثروتمند، بعد از دیدن نمایش، مرا به مهمانی دعوت کرد که نپذیرفتم، اما سال بعد در ایران دعوتش را قبول کردم و در ویلای نیاورانش به تماشای واقعیتی باورنکردنی نشستم!
او یکی از بیماران استثنایی بود، که در کل جهان تعداشان به ده نفر هم نمیرسید! بیماری او چنین بود که چنانچه یک قطره آب به پوستش اصابت میکرد بدنش تاول میزد!
با شنیدن خبر ناخوشیاش، ساز لحظههای دیدارمان، ناکوک شد، تصورش هم برای من که فقط در مجاورت آب، میتوانم دست به چیزهای نوچ بزنم غیرقابل تصور بود؛ (من نسبت به هر چیز چسبناکی فوبیا دارم!) آن موقع بودم که بیشتر درک کردم، عجب نعمت بزرگیست در کنار «آب» زندگی کردن و «آب» را در آغوش کشیدن…
در هر حال در زندگی پرزرق و برق دوست ساکن آلمان، جای آب را ِکرمهای سفارشی ساخت آلمان پر کرده بود و متاسفانه برای شستن هر گوشه از تنش باید از آن ِکرم مخصوصی استفاده میکرد!
این دوست از بنده درخواستی داشت؛ متاسفانه یا خوشبختانه سه رومان نوشته مرا خوانده بود و به گفته خودش، این رومانها برایش جذاب و تاثیرگذار بودهاند. او میگفت که میتواند قهرمان قصه خویش باشد…
دوستم مبلغ هنگفتی را هم به عنوان دستمزد به من پیشنهاد داد تا قصه زندگیاش را بنویسم.
با شرمندگی خدمتشان عرض کردم که بنده نویسنده «دلی» هستم، نه قراردادی یا سفارشی!
همین باعث شد تا بعدها بتوانم قصه او را روی کاغذ بیاورم؛ مثل آنچه که شما امروز و در این نوشته از داستان دکتر وزیری و سیمین خواهید خواند…
***
در یکی از شهرهای کویری، با دوربینم آماده و منتظر شکار ماشین قاچاقچیهای انسان بودم؛ این ماشینهای حامل انسانها، بین شانزده تا هجده مرد افغانی را سوار یک اتومبیل -اکثراً پژو- میکردند، تا از طریق مسیرهای انحرافی، آنها را به شهرهای کوچک و بزرگ استانهای سیستان و بلوچستان و کرمان برسانند!
جهت مخالف دوربین من، یک اتومبیل شاسی بلند، به سرعت از کنارمان رد شد، نمیدانم راننده اتومبیل، چگونه توانست مرا از پشت عینک، ماسک و کلاه آن هم بعد از گذشت سالها ببینید و بشناسد!
به یقین حتم دارم، باید حسگر دوربین احساسش بسیار حساس باشد تا در لحظه شلیک تیر نگاهش -که خطا هم نداشت-، توانسته بود مرا بشناسد؛ دکتر وزیری بود؛ رفیق خوبم، بچه خیابان مقصودبیک تهران…
***
روزی باهم از کنار امامزاده صالح تجریش رد میشدیم، پیرمردی غمگین و دلشکسته، قالیچه کم ارزشی را برای فروش روی شانههایش انداخته بود.
دکتر وزیری به محض دیدن پیرمرد، قیمت قالیچه را از او پرسید و دقیقاً ده برابر قیمتی که پیرمرد گفته بود به او پرداخت!
دکتر قالیچه را از پیرمرد گرفت و روی دوشش انداخت و بدون در نظر گرفتن کت و شلوار و کراوات و موقعیتش، به طرف منزل او به راه افتادیم.
از او دلیل ناگهانی و بیمورد خرید قالیچه را پرسیدم، دکتر وزیری گفت؛ پیرمرد مرا نمیشناسد، ولی من میدانم او مستاجر است و دست تنگ، با چندین فرزند بزرگ و کوچک…
***
وقتی همدیگر را دیدیم؛ دکتر از ادامه سفر منصرف شد و من از ادامه فیلمبرداری. تا خودِ صبح فردا، به وسعت سالها رفاقتمان، با هم صحبت کردیم، او گفت و گفت تا به دل جاماندهاش در دل کویر اشاره کرد!
دکتر وزیری گفت که در یک ماموریت چندروزه با زنی به نام سیمین آشنا شده؛ در آن دیدار دلهایشان بیقرار یکدیگر میشود، آنها حتی تا گذاشتن قرار و مدار ازدواج و چگونگی شرایط زندگی یکدیگر هم پیش میروند.
دکتر میدانست شهری که سیمین در آن زندگی میکند کوچک است و تقریبا همه یکدیگر را میشناسند، به خصوص سیمین که کارمند ادارهای با حجم سنگین ارباب رجوع بود و خانوادهای داشت پر ترافیک، از هر مدلی!
دکتر وزیری فردای آن روز به طرف تهران حرکت کرد و من شدم نماینده تامالاختیار این دو گنجشک عاشق کهنسال! یکی در دل کویر و دیگری در قلب پایتخت…
سیمین در مذاکرات عاشقانهاش با دکتر وزیری گفته بود که سالهاست از همسرش جدا شده و حاصل زندگی مشترکشان دو فرزند رشید است که حامی و اسپانسر فرزندانش هم، خودِ سیمین است و اینکه همه زیر یک سقف زندگی میکنند.
اولین اشتباه و اقدام راهبردی من این بود که با بزرگ خانواده (یعنی پدرش) که عمری دراز از خداوند گرفته بود تماس گرفتم؛ چه پدری! خوش اخلاق، خوش بیان و چندین خصیصههای رفتاری نیکوی دیگر که داشت!
بدون حاشیه خودم را معرفی و سیمین را برای دکتر وزیری خواستگاری کردم؛ پدر گرامی هیچ عذری نیاورد و نگفت که دخترم میخواهد ادامه تحصیل بدهد و یا باید خودش راضی باشد(!) پدر سیمین بسیار هم استقبال کرد، همه چی را گفت و هرچه در توان داشت از من در باره حال و روز دکتر وزیری پرسید، اما چیزی را که باید بگوید نگفت…
من در شهر سیمین با سرعت، روز و شبهایم را سپری میکردم تا بتوانم سکانسهای فیلمم را کنار هم بچینم و نتیجه مطلوبی از ساخت پروژه بگیرم.
مدت یک ماه از عشق و عاشقی دکتر وزیری و سیمین نگذشته بود که عروس خانم داستان ما، ناگهانی و در حد غیبت کبری، از مدار دکتر وزیری خارج شد و دیگر در دسترس نبود! به همین دلیل دکتر وزیری دچار شک و تردید شد و حتی شنیدن دلایل مشابه این وضعیت با برداشت آزاد از سناریوهای فیلم هندی هم برای دکتر توجیه باورپذیری نبود، در نتیجه سوت کنجکاوی و نگرانی دکتر وزیری از سوت قطار هم بلندتر شد!
او میاندیشید که نکند لیلیاش مجنون دیگری را در حاشیه قلب کاشته و در سایهاش نشسته است!
تصمیم با من بود، که آیا دکتر وزیری باید اصل قصه سیمین را بداند یا نداند؛ سیمین آمده بود ابرو را درست کند اما چشم را هم کور کرده بود!
سیمین روی گوشی تلفن همراهم، پیامی صوتی گذاشت تا گوش کنم و به نجابتش ایمان بیاورم؛ در آن پیام صوتی، مردی سخن میگفت که سیمین او را همکار «خارج» رفته میخواند، مرد از سیمین درخواستی داشت که خیلی موضوع مهمی نبود، اما فقط کافی بود، اندکی دانش «اسرار عشقی» را بدانیم تا ماجرا را بفهمیم. جنس صدا کردن سیمین توسط مرد همکار در آن پیام صوتی، سخن از وجود یک رابطه طولانی و خاطرهانگیز میداد که در عقبه ارتباط این دو، چون ستارهای میدرخشید! مرد، سیمینی میگفت که هر نابالغی را به بلوغ میرساند!
***
لوکیشن ما دو روزی در یک سفرخانه بود؛ سفرهحانهای با موسیقی زنده و صدای نخراشیده خوانندهای که شنیدن صدایش برای هر شخصی همچون رنجی عظما بود(!) برای تک تک خوانندگان این نوشته، آرزو میکنم هیچوقت صدای او را نشنوند! در کنار این فضای صوتی آزاردهنده، مدیر و صاحب سفرخانه هم بود که در تعریفی معکوس میتوان او را مردی بسیار شریف، خیِّر، چشم پاک و اخلاقمدار دانست!
فضای بسیار آزاردهندهای بر این سفرخانه حاکم بود؛ صاحب بیاخلاق سفرهخانه به بهای یک قلیان با طعم دو سیب و یک قوری چایی، دامنه بیعفتیاش را میگستراند.
متاسفم باید بگویم که در این مملکت، مزرعهای به وسعت تمام توالتهای کشور، آدمهای بیاخلاق و بیعفتی همچون صاحب سفرخانه، سبز شده و در کمال تاسف، چون علف هرز آفتی برای زمین شدهاند.
وقتی بیشتر فرو میریزی، و افزونتر درهم میشکنی و خود را ناامید و ناتوان میبینی که میاندیشی به عنوان یک فیلمساز، ناظر چه فجایعی هستی و اینکه مملکت چرا در این ورطه هولناک بیاخلاقی افتاده و چه به روز و حال کشورمان آمده؟!
بگذریم…
صاحب سفرخانه، از دلباختگان سیمین بود. و تلخ است که بدانیم او در کشوی ارتباطهای نامشروعش، به اندازه اداره آمار، حساب و کتاب دیگر دلباختگان آنلاین و آفلاین سیمین فصه ما را با مستندات باورپذیر، بایگانی کرده بود!
دکتر وزیری مختصر بدهی مادی به سیمین داشت، طبق فرموده دکتر مبلغ فوق را به دست صاحب سفرخانه سپردم، تا با یک تیر، دو نشان زده باشیم و پیامی هم به سیمین برسانم؛ این که مبلغ بستانکاری شما از دکتر، نزد سفره خانهدار هرزه پیشه است، بروید و آن را دریافت کنید.
***
مادرم میگفت؛ گل بی عیب خداست، به همین دلیل در نمایی باز از زندگی دکتر وزیری هم میتوان نکاتی منفی دید! اما چنانچه بخواهیم از منظر انصاف به زندگی او بنگریم، دکتر وزیری انسانی بامعرفت، مهربان و به مفهوم کامل نمادی از انسانیت است.
سیمین قصه ما یک آسمند کامل بود؛ او در اوج بیاخلاقی، احساس پاک شخصی مانند دکتر را بازیچه هوسرانی خود کرد… متاسفم که بگویم این موجود حقیر، برخلاف گفتهاش، در کمال بیاخلاقی، داشتن همسر را پنهان کرده بود. متاسفانه او هم مانند بسیاری دیگر از زن و شوهرهای خسته از یکدیگر، بدون در نظرگرفتن بار گناهآلود تجربه زیستی نادرستشان و بدون لحاظ کردن موارد انسانی، چهار نعل، با چشمهای بسته و در نهایت وقاحت و بیشرمی، به سراشیبی وادی متعفن و گناهآلود، سقوط میکنند! شاید تنها منطق و استدلال این زالوهای شهوت، استدلال احمقانه و تلخی باشد که خود را پشت آن پنهان میسازند، اینکه به خاطر آسیب ندیدن بچهها، متارکه نمیکنیم اما سالهاست طلاق عاطفی گرفتهایم!
چه تلخ است که شاهد سقوط باورهای انسانی توسط کسانی باشیم که تمام منشهای انسانی واعتقادی را در مسلخ بیشرافتی و بیاخلاقی «سر» بریدهاند.
***
حال میتوانم حال دکتر وزیری را بهتر بدانم و بفهم. انسانی که در کمال شرافت، بدون گفتن کلامی، بی صدا و در نهایت ادب و احترام به دوران زندگی بدون سیمین بازگشت.
این عین واقعیت است که دکتر وزیری بیشتر به واسطه من، آدرس و تلفنهای دور و نزدیک سیمین را در اختیار داشت. اما شخصیت و منش و مردانگیاش به او اجازه نداد که حتی ثانیهای برای کسی ایجاد مزاحمت کند.
اما بشنوید از سوی دیگر این ماجرا؛ هرچه دکتر وزیری نجابت داشت و انسانیت خود را نمایان کرد، در عوض، سیمین در جهت معکوس این روال، سنگ تمام گذاشت. پس از مدتی شنیدم که از همسرش جدا شده و همچنان با دشمنان دور و نزدیک دکتر وزیری در ارتباط بود و ظاهراً همچنان هم هست!
چه تفاوت غریبی بین انسانهاست؛ بین داشتن و نداشتن شخصیت و اصالت؛ بودن در مدار انسانیت یا دست و پا زدن در برهوت ذلّت و خفّت…
***
حکایت زیستی بعضیها، حکایت همان عروس دریاییست که حلزون درونشان آنها را آرام آرام از میخورد.
باید از خود بپرسیم که آیا زیادهخواهی و طمع میتواند حلزون درون ما باشد؟!
انسان باشیم و انسان بمانیم…