از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۴ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

۲۱
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد


jamshid pourahmad

ما مردمان جهان سوم، شغل‌مان مردن است! اما خوشبختانه هنوز در این روز و روزگاری که همه‌جایش آزاردهنده شده، هنوز هنرمندانی مثل ژاله علو عزیز که جزو نسل فراموش نشدنی و متاسفانه رو به پایان هستند، در این دوران روزگار می‌گذرانند.
بانو ژاله‌ علو عزیز… حال دلتان خوب است؟
ژاله علو متعلق به نسل انسان‌هایی‌ست که خصلت، باور، ثروث و مرام‌شان عطوفت و مهربانی است… خصیصه مهربانی نزد این نسل، قدرتمندترین صلاح است و پادزهری‌ست برای گزنده‌‌تباران خطرناک.
متاسفانه از روزی که مادیات جزو اولویت‌ها و نورچشمی‌ محافل شد و شهرت پیدا کرد‌، دیگر هم‌نشینی با مهر و محبت کسر شان قلمداد شد!
رسوب چنین رویه‌هایی در زندگی باعث شد تا قافله زیبای مهربانی جا بمانیم.
ژاله علو هنرمندی که نامش با نفس، زندگی، عشق و مهربانی هر ایرانی‌ گره خورده… هنرمندی‌ست که همانند تهمینه، رودابه و گردآفرید شاهنامه، ماندگار و جاودانه خواهد ماند.
بانو ژاله علو عزیز…
ببخشید که نمک‌نشناس شده‌ایم؛ با تاسف باید بگویم که این روزها نمک‌نشناسی مثل یک بیماری مزمن شیوع پیدا کرده…
یادمان رفته که ژاله علو، بیستون هنر سرزمین ایران است…
یادمان رفته که در سنین جوانی و با تکیه و در پناه «ژاله علو»، بیستون پرآوزاه سینما، تئاتر، تلویزیون و دوبله ایران، وارد سینما و تلویزیون شدیم و امروز خود باید در مقام مادر و پدر در سیما و تئاتر به ایفای نقش بپردازیم.
ژاله علو عزیز…
روزگار، روزگار مهاجرت است… مهاجرت از دیار مهربانی و انسانیت به سرزمین بی‌تفاوتی، خودبینی و بی مهری! مهاجرت به تنها زیستن و ناخواسته با مرگ خاموش همسفر شدن.
ژاله علو معجزه هنر ایران است.
ژاله علو در سیطره بزرگ هنر سرزمین ایران مصداق تصاویر شگفت انگیز نور لومینسانس آبی جلبک‌های درخشان است…
ژاله علو عزیز ما به کد۷۶۰۰ خلبانها رسیده‌ایم‌… یعنی مراقب ما باش و برای ما بمان…

  • جمشید پوراحمد
۲۰
اسفند

جمشید پوراحمد

گناه‌ نابخشودنی ما!
نسبت به تعداد انگشت شمارمالکین سرزمین ایران«همون مسئولین قدیمی خودمونومیگم!»
درسطح کشوربسیار داریم که آقایی، جنابی،عالیجنابی در جنوب مانی می سازه ...توشمال خرج می کنه، توکرمان تاجرزیره وافغانی است! توکیش روانشناس بالینی!
عدالت پیشه های متدین خرج بده! در تهران ازآدمهای نفس بریده زندگی صدی هفتاد نزول می گیرند! توتایلند باپولش عبادت و کارخیرانجام می دهند!
مالکین کشورهم ثروت ملی راتاراج و درکشورهایی چون عراق،سوریه، نیجریه، بنگلادش، یمن،بورکینافاسو، فلسطین عزیز! ودیگر کشورهای out of order خرج می کنند! شماهم برای فقط زنده ماندن جمع کنید!!! بروید دیگر شعبه های کشورایران!

الیف شافاک فرمودند؛ گذشته گرداب است. بی سروصدا آدم رابه درون خودش می کشد.
شافاکی حیف نون! ماحدودپنجاه میلیون بلانسبت آدم هستیم که تنهادلیل مانده گاریمان گذشته مان بوده! مگه میشه تو یک کشوری هشت سال جنگ باشه و هرروزجوانانی ازجنس شرافت و خاک پرستی شهید شوند و باصدای آژیر، موج انفجار راکت و موشک خانه هایی ویران وانسانهای بی دفاع که مظلومانه جان دادند...ولی نمی دانم چراحال دلمان خوب بود.
خون می دادیم ولی نان درخون نمی زدیم! پایان جنگ هم یک جام زهرازجنس ساخت موتورایرباس  نوشیدند!
بازم حال دلمان خوب بود. شافاکی؛درگذشته ماشینهای کمیته داشتیم که حضورشان نقش رعب و وحشت راایفا می کرد! واکثرکمیته نشینان فرصت طلب هرجولان شخصی، فرمایشی و سفارشی  که دلشان می خواست برایمان نسخه می پیچیدند! به خاطر یک کاست هایده ومعین...به دلیل داشتن نوار ویدئوی فیلمهای فردین و فروزان و  برای چهارقدم ناقابل درکنارگرل فرند خطر بازداشت وزندان را به جان می خریدیم! ولی حال دلمان خوب بود.‌‌..برای خوردن وداشتن عرق سگی هشتاد ضربه شلاق و زندانی می شدیم! بازم حال دلمان خوب بود.
آماررسمی منتشر شده، بیست وپنج درصدازهزینه های کشور رادرزمان داش رضا پهلوی ازمالیات سیگار ومشروبات الکلی تامین می کردند!حالا سالهاست آقا زاده های لواسان والهیه نشین برای پرکردن کلکسیون رقابتی وچشم و هم چشمی مشروبات الکلیشان ازعرق فروشی های سفارتخانه های بیخودی وباخودی خریداری می کنند! بعضی ازسفارتخانه هاکارشان درایران فقط فروش مشروبات الکلی است و باسودسرشار آن به آبادانی کشورشان می پردازند وبقیه اهالی عرق سگی خور و عرق فروش بادیگهای کوچک و بزرگ وطنی،  دارای ایزو ۱۴۰۱...مگر عرق تقلبی دست ساز دشمنان که یاکورویا نابینا می کند!
دیگ زودپزی که ساکن یکی ازمناطق حصاص تهران است! نامه ای به کمیته انضباطی دیگ فروشان نوشته...که بعد ازسی سال خدمت صادقانه به یک خانواده مجرد چهارنفره فاقدبیمه درمانی ودریافت یارانه! قصد تجاوز گروهی به منکه ازدیگم فقط ته دیگش مانده رادارند!  قراراست بجای کشمش بعمل آمده، گوشت دردیگ بریزند!
جواب کمیته انضباطی به دیگ؛ بعداز تحقیق، تفحص وحضورکارشناس رسمی، شمادچار توهم حاد تجاوزی هستید! دیگ عزیز محال ممکن است با قیمت گوشت کیلویی پانصد هزارتومان!
تجاوزگاونر میخواهد ومردکهن!
بی ربط نیست...
رفیقی داشتم پاتوقش یک عرق فروشی توخیابان جامی بود، موسیو صاحب عرق فروشی تعریف می کرده از مسجد محل برای باز سازی کمک می خواستند!موسیو درجواب گفته؛ آخه بابام من مسیحیم و عرق فروش،پولم حلال نیست... روحانی مسجد گفته؛ ایرادشرعی ندارد! باپول تومستراح مسجدو بازسازی می کنیم!
شافاکی به کوری چشم دشمنان بازم حال دلمان خوب بود. شافاکی، آی دلم می خواهد بدانم کدام کدامی! گفت؛ بارکج به مقصد نمی رسد... امروزفقط بارکجه که به مقصدمی رسد، اینم با بادی گارد واز خط ویژه!
تومراسم تاثیرگذار وصفر هزینه! بانوان موفق جهان که در ایران برگزارشد! یکی از بانوان موفق وبی خاصیت به اسم مستعارساخاروف پایانفسکی مسئولفسکی،اهل کشو موگادیشو ازسخنگوی بی سخن مراسم سئوال کرد؛ آیا این صحت دارد که تمام کشور ایران درسال ۵۷ یکصدا ومتفق القول به جمهوری اسلامی آری گفتند؟! سخنگوی بی سخن با میکسی از زبان فارسی ترکی عربی انگلیسی می گوید؛ ای شیطون بلای پدرسوخته!
شافاکی ماچاره ای جزاینکه مثل شترها قدرت ماورایی پیدا کنیم را نداریم.
شترمی تواند آب نمک بنوشد، چون کلیه هایش نمک رافیلتر می کند! می تواند خاررامثل پشمک و باقلوا میل کند! شترها می توانند از شتربانهای خودیاد بگیرند وبالبهایشان  گره بازکنند!
ومی تواننددمای بدنشان رادرسرما و گرما تنظیم کنند.
شترها، نهنگها، کلاغها و فیلهاازجمله حیواناتی هستندکه هیچ بدرفتاری را فراموش نمی کنند!
شافاکی فکر نکنم مسئولین بااین یک مورد«کینه شتری»
موافق باشند؟!
محمود سعدانی طنز نویس مصری...کتاب طنزی دارد« الاغی از شرق» که شرح سفرخیالی او به پاریس ومواجهه اش با تمدن غربی است که منجربه آشنایی و عشق به دختر فرانسوی می شود که عاشق داستانهای شرقی است...کتابی بسیارجذاب و مصداق نزدیکی به واقعیت‌های آشکار و پنهان جامعه وحال و روز امروزما دارد...مثلاً درباره سیاست نوشته؛ما مانند شماحاکمان خودراانتخاب نمی کنیم، آنهایند که مثل بلا برسر مانازل می شوند، مانند مصیبت برصندلی هامی نشینند وجزعزرائیل کسی ما راازدستشان نجات نمی دهد!
یادرباره اقتصاد کشور نوشته؛درکشور مانرخ هاهر روز سربه فلک می کشدونجومی می شودبعدما اعلام می کنیم به دوران رونق اقتصادی پاگذاشته ایم،هرکس اعتراض کندخائن وجاسوس اعلامش می کنیم چون هرکه باما نباشد،دشمن ماست، زیرادردنیا بهتر از قوانین ما وعاقلانه ترازتصمیمات ما و شرافتمندانه تراز اخلاق ماوجودندارد!
نتیجه و پیشنهاد: چندین گزارش از افغانستان داشتیم؛ خانواده ها به دلیل فقر وفلاکت طفل فروشی می کنند!
مگرما چی ازظالمان کم داریم! باید درشهرهای کوچک و بزرگ بازارمکاره ایجادشود! چماق دارهای شهرداری را هم در بازار‌برای دریافت مالیات و کنترل بگمارید!
تابتوانیم معاوضه کالا با برنج و روغن! معاوضه تن فروشی، با نان و شیرخشک! معاوضه دخترک ۱۱ ساله بایک سال اجاره آپارتمانی در منطقه ۱۸ تهران!
معاوضه کلیه...باچند قسط عقب مانده بانک!
معاوضه فرش، تلویزیون و مبل...بابرنح، مرغ و روغن!
کاش می شد فقط جناب دکتر رضایی!!! این اسطوره اقتصادی را با واقعیت معاوضه کرد

  • جمشید پوراحمد
۱۴
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد
jamshid pourahmad

متاسفانه در عشق و هنر هم استعمار وجود دارد!
هر انسان خلاق و متفاوت در هر شرایطی یک است؛ تاکنون پیرمرد پنبه‌زن را در گوشه حیاط پدری دیده بودید؟ تمام این سکانس خارق‌‎العاده، به خودی خود یک اثر کاملا هنری است و پنبه‌زن باید برای دریافت جایزه روی فرش قرمز بایستد…
نیم قرن است که نسل جماعت «چینی بندزن» منقرض شده، مردانی سوار بر یک دوچرخه که تمام وسایل کارشان درون خورجین دوچرخه بود و نوای زیبای‌شان طنین‌انداز کوچه‌های محل بود؛ چینی بندزن، چینی بندزن، قوری، بشقاب، بند می‌زنیم…
چینی بند زن دقیقا قوری و بشقاب را جراحی می‌‌کرد… آیا می‌دانستید وقتی قوری یا بشقابی ماهرانه توسط استاد چینی بند زن، بند می‌خورد، ارزش بیشتری پیدا می‌کرد؟!
هیچ می دانستید جوشکاری، گچ کاری و کاشی‌کاری بدون هنر ارزشی ندارند!
هیچ وقت نخواهید توانست چون یک گل‌فروش، هنرمندانه دسته گلی را تزئین کنید که زیبایی گل هزارچندان شود؟ مگر اینکه شما هم از جنس گل و گلفروش باشید…
در میان این سیطره عاشق و هنرمند؛ بانوی خوش سیما و جوانی را دیدم که راننده اتوبوس بود؛ سرکار خانم راحله نخعی.
دیدگاه خانم نخعی پشت فرمان اتوبوس مصداق این تفکر انسانی بود که «حالا که جهان پر شده از جرم و جنایت… بد نیست یکی مهر به دل‌ها بنشاند…»

***

باید بی‌دلیل ‌پنج روز در کرمان می‌ماندم تا بتوانم با هواپیما به تهران برگردم، سوار اولین اتوبوس راهی اصفهان شدم. مسیری ده ساعته در جاده‌ای که شناسنامه‌اش از هر نظر باطل است! جاده معروف است به قاتل قانونی!
نگرانی دیگرم پاسگاه مهریز بود که مبادا صدکیلو تریاک سوغاتی لو برود!!! پاسگاه‌‌ پر اکشنی است که فقط اکثر افغان‌ها گرفتارش می‌شوند و در مورد این پاسگاه پرهیاهو، روایت سوزن و دروازه کاملا مصداق دارد.
من روی تک صندلی، درست پشت سر راننده نشسته بودم؛ خواسته و ناخواسته تمام گفت‌وگوها را استراق سمع می‌کردم… در اتوبوس مسافربری، دو راننده بودند و مالک اتوبوس که نقش شاگرد مدعی را هم ایفا می‌کرد… یکی از رانندگان آقا و دیگری بانویی به نام خانم راحله نخعی بود که هشتاد درصد جاده را پشت فرمان نشست…
هیچ چشم ناپاکی اجازه نداشت که به جوانی و زیبای این بانوی شریف، نگاهی فرصت طلبانه کند و تنها دلیل این حرمت آشکار، وجود شخصیت بی‌نظیر، نجابت و اصالتی بود که این بانو داشت.
مالک اتوبوس در بیانات نافذ (و اغلب مزخرفش!) تعریف می‌کرد که با گذر از دوران چوپانی، دستفروشی و شاگردی کردن برای این و آن، به مقام صدراعظمی اتوبوس رسیده!
من کم و بیش نسبت به سندرم‌ها آگاهی دارم، مثل منوفیلیا؛ کسی که علاقه زیادی به موسیقی دارد… تالاسوفیلیا؛ کسی که عاشق دریاست و… اما خیلی دلم می‌‎خواهد بدانم که به سندرم خودبزرگ‌بینی با چاشنی حماقت مالک اتوبوس چه می‌گویند؟!
کمتر از یک متر فاصله بین صدراعظم اتوبوس با بانو راحله نخعی بود… شاهد بودم که کدبانو بودن ذاتی‌اش را در گفتار و رفتارش به نمایش گذاشت؛ کد‌بانو در زبان اوستا زن همپایه مرد است، «کد» به معنی خانه و صاحبخانه و بانو به معنی فروغ و روشنایی است.

***

از سال ۱۳۵۲ تا امروز ماشین‌های متفاوتی داشتم و تمام جاده‌های ایران و خارج از کشور را زیر پا گذاشته‌ام و بیشتر از مارکوپولو سفر و رانندگی کردم. به زعم خود و دوستانم که بهترینم… اما بعد از رانندگی بانو راحله نخعی با خود گفتم؛ پوراحمد زهی خیال باطل!
جای شگفتی داشت که در هشت ساعت رانندگی یکسره بانو راحله نخعی در جاده مرگبار کرمان به اصفهان، آب در دل مسافران تکان نخورد و آرامش مطلقی در اتوبوس حاکم بود…
در طول جاده دوبار با ترافیک کیلومتری تریلی‌ها و کامیون‌ها برخوردیم و گویی جاده و کلافگی ناشی از سنگینی بی‌نظم ماشین‌های سنگین، همچون ویولن در دست توانمند بانو نخعی قابل تحمل می‌شد. که ماهرانه، زیبا و هنرمندانه آرشه را روی ویولن می‎کشید و حال همه خوب بود.
در پایان سفرم گفت‌وگوی کوتاهی با سرکار خانم نخعی داشتم؛ برخلاف بسیاری، هیچ آرزوی برای بازیگری، خوانندگی و نویسندگی نداشت، او از کودکی آرزو داشت شغل پدرش (رانندگی) را داشته باشد و امروز یکی از بهترین‌ها راننده های جاده شده است. جالب اینکه همسر بانو نخعی از دبیران معتبر و صاحب‌نام است و زندگی شیرینی در کنار دو فرزند پسر و دخترشان دارند. برای این دو، توافق، تفاهم و احترام متقابل نسبت به یکدیگر از اصول زندگی‌شان است
دریافت بنده از زندگی بانو نخعی و همسرشان این دیدگاه است که «تا شب نشده از روز گله ندارند…»
پسر خانم نخعی دانشجوست و او هم در فرصت‌هایی در کنار مادرش، جاده‌نوردی می‌کند.
بانو راحله نخعی متولد ۱۳۶۲ است و به دلیل نوع فعالیت‌اش و رانندگی اتوبوس مسافربری، تاکنون با دو خبرگزاری گفت‌وگوهایی داشته… برایش بهترینها را آرزو داریم.

  • جمشید پوراحمد
۱۰
اسفند
 

نگاهی به اوضاع و احوال این روزها؛ تلویزیون، جامعه و...

 11:17

یادداشت / جمشید پوراحمد
پوراحمد

با خود فکر می‌کردم آیا کسی نیست به داد تلویزیون لجام گسیخته برسد؟!
با اندکی تفکر جواب سئوالم را پیدا کردم و به این نتیجه رسیدم که ریاست تلویزیون با دیگر زمامداران کشور تشابهی چون دوقلوهای منوزایگوتیک «‎همسان» دارند… در نتیجه همه از هم راضی و خشنود هستند و در مواردی یکدیگر را تقدیر، ستایش و تحسین می‎کنند!
شمار سریال‌های آبکی، زورکی، فامیلی، بی‌محتوا و فاقد ارزش همچون قیمت نان و دلار هر روز بالا می‌‎رود و خواهد رفت؛ آخرین این گونه سریال‌ها، «گیل‎دخت» است!
اشتباه بزرگ ما این است که تصور می‌‎کنیم بیت‌المال متعلق به ملت است! این خیال باطل فقط در باورهای ما مردم عادی است که متاسفانه نمی‌‎دانستیم این ثروت بی‌انتهای کشور، و امکانات گسترده تلویزیون و دیگر نهادها، کاملا انحصاری است!
…اما به جای اینکه قدردان و شاکر موهبت الهی آزادی بیان و انتقاد کردن به اوضاع باشیم که توسط صاحب منصبان کشور به بنده کوچک قلم و دیگر بزرگان اهل قلم در خصوص اعطا گردیده، بی جنبه هم شده‌ایم و پایمان را از گلیم‌‎مان درازتر می‌کنیم!
دامنه این قدرناشناسی ما زیاد است؛ یک روز از خشک شدن زاینده رود و دریاچه ارومیه می‌گوییم و روز دیگر از اتلاف انرژی‌های تجدید نشدنی، زمین خواری، هدر رفتن آب، فرسایش خاک، جنگل فروشی و… می‌نویسیم!
انتقاد از معضلاتی چون بیکاری، فقر، فحشا، گرسنگی، بی‌خانمانی، خودکشی و فروش تک تک اعضای بدن که از دست‌آوردهای پرافتخار دولت‌مردان دیروز و امروز است و بخشی از حقیقت جامعه، بین مردمان عادی که کاملا عادی شده …و اگر ارعاب، تهدید، سرکوب، تجاوز و زندان نبود… می‌نوشتیم که منابع بزرگی مس و طلای ایران متعلق به چه کسانی است و چه کسانی از آن بهره‌مند هستند؟! (نوش جان و گوارای وجود و به قول معروف گوشت بشه به تنتون ننه!)
امروز ارتباط مردم عادی با یکدیگر حکایت‌های غریبی‌ست که شنیدنش هم آزاردهنده‌ست؛ («صاحب‌خونه اسباب و اثاثیه مون را ریخت تو کوچه! پسر طلعت خانم بیضه فروخته! دختر آقا مرتضی را به دلیل ندادن شهریه از مدرسه دولتی بیرون انداختند! زن آقاکریم با چهار تا بچه قد و نیم قد میره بالای شهر کلفتی! آقا محمود؛ من و دخترم از فردا برای تامین غذا می‌رویم سراغ سطل‌های زباله؛ پا هستی؟) … اما بیننده در قاب تلویزیون شاهد چیست؟ تولیداتی‌ که در ازای هزینه‌های نجومی ساخته شده‌اند و هیچ قرابتی با واقعیات جامعه ندارند و تلاش بیهوده‌ای از سوی دست‌اندرکاران تلویزیون است؛ درست به مثابه آب در هاون کوبیدن مدیرانش!
بابد بپرسیم که ما به عنوان نویسندگان و منتقدان جامعه، آیا این حق را داریم که خواهان ارتقای سطح فرهنگ، شعور، تربیت، شادی و امید باشیم؟!
بزرگترین دست‌آورد تلویزیون طبق آمار که هر ساعت نگاه کردن به تلویزیون ۲۲ دقیقه امید به زندگی را کاهش می‌‎دهد!
جایی خواندم که در برخی از معابر کشور ژاپن تعدادی تلفن عمومی تعبیه شده که مخصوص کسانی‌ست که همسرشان را از دست داده‌اند؛ پشت خط این تلفن‌ها هیچکس نیست و آدم‌های عزیز از دست داد، شروع می‌کنند به زدن حرف‌هایی که نتوانستند به موقع به همسرشان بگویند.
بنده پیشنهاد می‌کنم تعدادی تلفن عمومی در سطح کلان شهرها بگذارید… آن موقع است که چه‌ها که خواهید شنید!
سریال «گیل‌دخت» ملقمه‌ای‌ست که در تاریخ سریال سازی با توجه به وضعیت فجیع و اسف بار اقتصادی و مدیریتی امروز جامعه، یگانه و جاودانه خواهد ماند!
چه اتفاقی در پشت پرده افتاده که باید هم نسل‌های مرا به دلیل حضور سعید راد در مطبخ سرد، بی‌روح، بلبشو، مسخره و غم انگیز سریال گیل‎دخت متاثر و آزرده خاطر کند؟
سعید راد یکی از بهترین‌های سینمای ایران که هنوز بازی‌اش در فیلم‌های متفاوت و ارزشمندی چون خداحافظ رفیق، تنگنا،صادق کُرده، مسلخ، خروس، صبح روز چهارم و سفرسنگ در یادها مانده.
از یکی از دوستان فرهنگی‌ام که بعد از سالها خدمت، مفتخر به دریافت تندیس «‌اخراج‌» شد(!) دلیل اخراجش را پرسیدم، گفت: نسل نود و هشتادی زور و تحمیل و فرآیندهای شعاری، دستوری، پوچ و اغراق آمیز را نمی‌پذیرد، مگر اینکه نشانی از علم و منطق را مشاهده کند…
این دوست فرهنگی‌مان هم چون نمی‌توانست مطیع فرمایشات دستوری حجری باشد اخراج گردید!
دوست فرهنگی می‌‎گفت؛ چندی پیش به اتفاق فرزند پانزده ساله‌‎ام از شبکه نمایش یک فیلم انیمیشن سینمایی «جاناتان مرغ دریایی» را می‌‎دیدیم… داستان فیلم روایتگر یک مرغ دریایی که به خرافات گذشتگان و خانواده‎اش پشت کرد و کوشید تا متفاوت و آزاد زندگی کند، ثمره تلاش و موفقیت جاناتان از او یک اسطوره انقلابی ساخت و از آن به بعد دیگر مرغان دریایی مطیع و همراهش شدند.
در پاسه به پرسش پسرم به او گفتم: پسرم برای مرغان دریایی بلامانع است!
دیروز هم مستندی به من نشان داد که قیمت ۱۰دستگاه پیکان صفر در سال ۵۷ معادل یک کیلو برنج ۱40۱ بوده!! البته زیر همین محاسبه نوشته بود؛ چند نسل بدبخت شدیم تا به این شکوفایی اقتصادی برسیم.
…و من خدمت شما زمامداران یکطرفه کشور معروضم که در  کشور دلسوز، همراه، رفیق و ناز نازی چین، اگر دانش آموزی در درسی تقلب کند، ممکن است تا هفت سال تشریف ببرند زندان!
صاحب راز را سپاس که در کشور عزیزمان ایران نه تقلب وجود خارجی دارد، نه دروغ، نه وعده‌های پوشالی و سازه‌های بیهوده و نه حتی آمار و ارقام واهی و پوچ و نه اختراعات کاغذی!
تیتر یادداشت، برداشتی آزاد از سریال‌های دیروز و در حال پخش امروز است، که در ابتدای تیتراژ آن می‎‌نویسند:
«‌نیمی از داستان این سریال واقعی و نیم دیگرش حقیقت است»

 

  • جمشید پوراحمد