از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۳ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

۳۰
تیر

یادداشت / جمشید پوراحمد

پوراحمد

اینکه بتوانی ستارگان و بزرگان هنرمند ایران را در یک زمان و مکان ببینی امری محال است؛ اما من در شانزده سالگی در یک روز تابستان در یک صف و پشت درب اتاق محمدحسین داوربخش حسابدار و صندوقدار رادیو ایران..‌. بنان، شهیدی، ایرج، گلپایگانی، عارف، منوچهر، ویگن، مرضیه، دلکش، هایده، پوران، الهه و گوگوش را دیدم!
دلیل حضور این صف پرستاره قیمتی این بود که اکثر خوانندگان، نوازندگان، نویسنده و کارگردانان و بازیگران در مقابل اجرای برنامه در رادیو، دستمزد دریافت می‎‌کردند. آن روز بهترین انتخاب سکوت بود، گاهی نگفتن شیرین‌‌تر از گفتن است، آن روز شوقم را در سکوت تجربه کردم و نتیجه‌‎اش این شد که ذهنم با قلبم با آرامش مشورت کرد و باز تصمیم در سکوت بود و هنوز بعد از پنحاه و دو سال لذت آن سکوت با من است.
زنده یاد منوچهر پوراحمد تنها برادرم تهیه کننده، کارگردان و بازیگر رادیو، تئاتر، سینما و تلویزیون که باید به هر قیمتی از رادیو اصفهان و گروه ارحام صدر جدا می‌شد تا به سرزمین آرزوهایش رادیو ایران واقع در میدان ارگ تهران برسد، آرزویش در سال ۴۸، ۴۹ توسط محمدحسین داوربخش یک عارف و ناجی خانواده رادیو به ویژه هنرمندان  محقق گردید.
فکر کنید ایرانی باشی و عید نوروز را نشناسی… رادیویی باشی و عطر مرام، مهربانی و شخصیت محمدحسین داوربخش به مشامت نخورده باشد. در میان این جمع وفادار، دو خواننده معروف، گوگوش و پوران بودند که برای اظهار محبت‌شان به محمدحسین داوربخش از فرانسه عطر سفارش دادند؛ آن هم برای روزهای دلتنگی و یادآوری محبت‌های‌شان.
روزی آقای داوربخش دست در دست اکبر مشکین به او گفت: «عمر کوتاه نیست، ما کوتاهی می‎‌کنیم…» و صبح جمعه‌ای در باغ کرج به پسرخواهرش گفت: «کاش به جای این همه باشگاه زیبایی اندام، یک باشگاه زیبایی افکار داشتیم.»
محسن رخشاد برادر تنی محمد داوربخش که او هم در رادیو اصفهان حسابدار و صندوقدار بود، با منوچهر پوراحمد رفاقت مستحکم و قدری داشتند؛ در واقع انگیزه و مسبب معرفی منوچهر پوراحمد به محمدحسین داوربخش، محسن رخشاد بود.
با انتقال منوچهر پوراحمد به تهران یک دوستی عمیق و پر رفت و آمد میان داوربخش، رخشاد و پوراحمدها برقرار شد. اما این دایره دوستی کاملا دسته بندی شده بود(!) محمدحسین داوربخش ساکن قلهک بود با چهار فرزند؛ رضا که از من دوسال بزرگتر بود، من و فرشته هم‌سال، فرزانه دو سال کوچکتر و حمید ته تغاری داوربخش‌ها.
من و رضا داوربخش از سال ۵۰ تا ۵۲ با یکدیگر رفاقت و چاکرم مخلصم پررنگ داشتیم. پاتوق‌مان بیشتر بولینک عبدو که پاتوق جوانان آن زمان شیرین و خاطرانگیز بود. خانه قلهک و باغ کرج محمدحسین داوربخش هنوز به همت و یاری فرشته عزیز درختانش سایه و میوه دارد،
در میان این خرمن دوستی و رفت و آمدها… عشق رمانتیکی مانند فیلم «دوستان» که سیدنی پوآتیه بازیگر آن بود و یا عشق آلبانو و رومینا پاور… بین شانزده سالگی من و چهارده سالگی فرزانه شعله‌ور شد، البته نه به اندازه فیلم شعله!
عشق من و فرزانه آنقدر عمیق و جهان شنیده و جهان نواز شد که به گوش مجنون هم رسید و شبی مجنون بخوابم آمد و به جنس عاشقی من و فرزانه غبطه ‌خورد و از من راز شکوه وعظمت عشقیم را خواست؛ اما من راز را فاش نکردم و دیدم تاجر عشق زیاد خواهد شد و کسب و کار عشقی من و فرزانه بی رونق خواهد ماند!
من برای شما خواننده عزیز کم نخواهم گذاشت و از تمام جزئیات عشق و دلدادگی مشترک‌مان خواهم گفت؛ روزهای گرم تابستان سال پنجاه، من در منزل آقای داوربخش مهمان بودم و دقیقا در کنار سعیده‌خانم همسر آقای داوربخش، مادری مهربان و بی‌بدیل دوست داشتنی نشسته بودم… فرزانه دل به دریای توفانی عشق زد… رمانی در دست داشت، کتاب را باز کرد و با انگشت اشاره خطی را به من نشان داد، که نوشته بود «عشق من» و من در گستاخی و جسارت عشق از فرزانه سبقت گرفتم! فرزانه در بولینگ عبدو پاتیناژ بازی می‎‌کرد و من محو تماشایش شدم!
هشت سال بعد… سال ۵۸ سعادت دیدار فرزانه و دو فرزندش شامل حالم گردید.
تابستان سال ۱۳۵۲ در حاشیه زاینده‌رود اصفهان آخرین دیدار و وداع من و رضا، آدرس یک بانوی مسیحی را داشتیم… فال قهوه می‌گرفت… به رضا گفت برای همیشه ایران را ترک خواهی کرد و به من گفت؛ از خدمت سربازی فرار خواهی کرد! هردو حرف فالگیر کمتر از چند ماه بعد اتفاق افتاد.
زمستان سال ۱۴۰۰ من با غریبه آشنایی صحبت می‌کردم. او از همسر فرشته، جناب محمدی یکی از قضات شریف که به ابدیت پیوست گفت و همان گفتن خودآگاه و ناخوداگاه من در گذشته بیدار و شدیدا دلم برای رضا تنگ و نفس‌گیر شد و کمتر از پنج دقیقه توانستم با او حرف بزنم؛ الو رضا…؟!
متاسفانه در جنس صدای رضا، هیچ حسی از شوق نبود… احساس کردم وسط جراحی رفاقت‌مان نخ پاره شده! نمی‌دانم خصلت رضا… یا پلتفرم زندگی در انگلیس و شاید پنهانی در پارادوکس بین ۷۰‌ سالگی رضا و ۶۸ سالگی من مسبب این رویه شده بود.
متاسفانه رضا تمام خاطرات گذشته را بدون داشتن آلزایمر، فراموش کرده بود و فقط یک اسم جمشید را به خاطر داشت! اما تا اردیبهشت ۱۴۰۱ هر هفته یکبار با رضا گپ و گفت داشتیم و روابط‌مان صمیمی‌تر شد.
احمق‌های دوست داشتنی!
نگران نشوید؛ خودم را می‌گویم! رضا به ایران سفر داشت و قرارمان یا او به کرمانشاه و یا من به تهران برای پرکردن نیم قرن فاصله… خرداد ماه ۱۴۰۱ در روستای دالانی مرز ایران و عراق شهر پاوه استان کرمانشاه و در اوج کم فرصتی… به خودم گفتم چرا رضا؟! کیف سفر را بستم و به طرف تهران حرکت کردم و قبل از فرزندان به دیدار رضا رفیق قدیمی‌ام شتافتم.
در بلوچستان وجه مشترک زندگی گاندو و انسان رودخانه‌هاست؛ همراه با حوادث تلخ هر روزش و اینکه دادرسی نیست، وجه مشترک من و کرونا هم پیشگیری بود با چاشنی پررویی «بین تعهد، مردن و یا ماندن».
ریگان یکی از شهرهای کرمان… من و دیگر عوامل مستند داستانی «فنگ‌شویی ذهن» وقتی وارد ریگان شدیم؛ آدم‌ها یا پابرهنه بودند و یا دم‎پایی پلاستیکی به پا داشتند و من فقط به احترام‌شان می‌توانستم ماسکم را از صورت بردارم و در روستای آبادان ایرانشهر من به احترام بچه‌‎های بی آب و نان، ماسکم را به جای دهان به چشم زدم و های های گریستم…
ماه گذشته «خردادماه» روزهای بسیار آرامی بود و اکثر تهران‌نشین‌ها دیگر ماسک به صورت نداشتند. اما… اما عالیجناب رضا داوربخش که ظاهراً با هواپیمای شخصی وارد تهران شده بودند، حاضر نشدند بعد از گذشت نیم قرن با بنده جزامی، کرونایی، روبوسی که پیش‌کش، حتی دست بدهند؛ ایشان حاضر نشدند شش طبقه را با آسانسور در معیت‌شان باشیم!
روزگار غریبی‌ست.
به حاطر دارم روزی از خاطره‌انگیز و باشکوه‌ترین روزهای زندگی‌ام در رکاب بزرگ‌مرد سینمای ایران فردین و تقی ظهوری به یکی از مراکز نگهداری بچه‌های بی‌سرپرست و معلول ذهنی و جسمی واقع در جاده مخصوص کرج رفتیم. وانتی که از قبل توسط فردین عزیز شامل گوشت، مرغ، میوه و شیرینی خریداری شده بود در مرکز منتظر فردین بود، کاش تمام رضاهای جهان می‌دیدند که این اسطوره هنرمند، این مرد افتاده، مردی که مرام و انسانیت‌اش همیشه در حال سبقت بودند چگونه در میان بچه‌هایی که حتی توان نگهداری ادرار و آب دهان‌شان را هم نداشتند… چه کرد و شگفت‌انگیز اینکه بچه‌ها فردین و ظهوری را کاملا می‌شناختند.
نه رضا و نه فرشته خانم حتی حاضر نشدند به دلیل رنج سفر و رسیدن به یک رفاقت واهی، تشکری حتی در حد یک «‌مرسی که آمدی» از من داشته باشند!
آنچه که اکنون مهم است و امیدوارم از بنده بپذیرید؛ تعلق خاطر من نسبت به خانواده داوربخش است و مگر می‌شود بزرگی محمدحسین داوربخش و مهربانی سعیده خانم را فراموش کرد؟ مگر می‌شود خصلت دستگیری رضا داوربخش را فراموش کرد؟
متاسفانه عکس‌های مرحمتی توسط فرشته خانم از آقای داوربخش قابلیت چاپ را نداشتند و در پایان یادمان باشد؛جهان هرنگاه و تفکر آدم‌ها، باید برای ما قابل احترام باشد…

  • جمشید پوراحمد
۰۶
تیر

 

فردین

یادداشت / جمشید پوراحمد

اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد
کشیده‌‎ایم در آغوش آرزوی تو را

روزگار تکرار نشدنی و ماندگاری که زود گذشت… افتخار برای بنده بود که به واسطه تقی ظهوری، در کنار فردین عزیز، اسطوره سینما، جوانمردی و انسانیت قرار بگیرم؛ کنجکاوی‌ام و غنیمت شمردن فرصت برای بیشتر دانستن برای فردین عزیز گلایه‌آمیز نبود و او از این موضوع هیچ نارضایتی نداشت. از طرفی حضور تقی ظهوری به عنوان پدرخوانده و وجود دوستانی چون زنده‌یاد فروزان، پوری بنایی، فریده نصیری، شهلا ریاحی، سیامک یاسمی، مهدی مصیبی، میری، وحدت، ارحام صدر و منوچهر نوذری که سپرده‌های فراوانی از خاطرات با فردین داشتند، در حافظه‌ای آمیخته با عشق و علاقه من، جا خشک کرد و ماند و همچنان هست… این خاطرات و دانسته‌های من از زنده‌یاد فردین کجا و رفاقت و همکاری شما با آن هنرمند عزیز کجا.
یادداشت بسیار زیبا، تاتیرگذار و دلسوزانه جنابعالی را مثل همیشه در چند پرده خواندم. تفاوت انکارناپذیری بین نگاه بنده با جنابعالی وجود دارد! هر چند اساس هر نگاه برگرفته‌ از شخصیت، ذات، خرد، منش و دانش انسان‌هاست؛ عالیجناب مولانا فرمودند؛
هرکسی از ظن خود شد ‌یار من
از درون من نجست اسرار من
اولین تفاوت این است که درون آنچه شما نوشته و می‌نویسید، نوای استاد بنان، خوانساری و شجریان با موسیقی‌ لوریس چکناواریان و هانس زیمر شنیده می‌شود… اما از نوشته‌های بنده، در بهترین شرایط، موسیقی حسین واثقی و اسفندیار منفردزاده به گوش می‌رسد!
می‌دانم که ادبیات نوشتاری بنده هنوز بی‌تاثیر از سال‌های حضورم در لاله زار نیست، اما ادبیات فاخر نوشته‌های شما ریشه در ادبیات کهن ایران دارد…؛ پس خیلی از بنده انتظاری نیست!
روزگار امروزمان… روزگار پنهان‌کاری، تظاهر، ریا و اغراق‌گویی است!
اولین سئوالم از آقای رضا رویگری… همان گفته حکمت‌آمیز و ضرب‌المثل است؛ جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟!
آقای رویگری؛ اعتبار هنرمندانی همچون اکبر مشکین و رامین فرزاد در سال‌های فعالیت هنری‌شان نسبت به شما هزار چندان است؛ ضمیر و ذات‌شان لوحی از شیشه بود و باطن‌شان را می‌‎توانستیم ببینیم.
هنر، اعتبار، محبوبیت و شخصیت‌شان سنجاق به دل طرفدارانشان بود و فقط اندکی از دوستان و همکاران خبر از زندگی و دل ویران‌شان داشتند!
کاش اجازه داشتم و از نعمت‌اله گرجی و سعدی افشار می‌گفتم … می‌گفتم که در مواردی نان در خون زدند ولی کرامت، عزت نفس و غرور خود را به حراج نگذاشتند و اعتبارشان را مضحکه دست شومن‌های فرصت‌طلبی نکردند که با شوهای تکراری‌شان، شما را بازیچه قرار دادند!
آقای رویگری دستمزد شما در سریال مختار به اندازه ساختن یک زندگی نسبتا خوب تا پایان عمر اکتفا می‌کرد… به نظر شما باد برد! یا… باد برد؟!
عزیزاله حاتمی روحش شاد، می‌گفت؛ صبح‌ها که دکمه‌های لباسم را می‌‎بندم… به این فکر می‌کنم که چه کسی آنها را باز می‌کند؟ خودم یا مرده‌شور؟!

  • جمشید پوراحمد
۰۲
تیر

jamshid pourahmad

 

یادداشت / جمشید پوراحمد
در یکی از سفرهای کاری در خدمت یکی از مدیران سمت‌مند و تاریخ مصرف منقضی شده تلویزیون بودم! ایشان فرمودند؛ تلاش مذبوحانه نکنید!
در ادامه فرمودند؛ آنچه می‌نویسید، مدیران و برنامه‌سازان فقط به ریش داشته و نداشته شما می‌خندند!
اما از نظر بنده به عنوان نویسنده یادداشت‌ها، در ناامیدی بسی امید است و باز هم الهی به امید تو که می‌نویسیم، می‌نویسند و خواهیم نوشت.
دنیا را چه دیدید، شاید روزی مدیر دلسوزی به اشتباه به جمع دیگر مدیران بی‌تفاوت(!) اضافه‌ شود و آگاه باشد که قاب تلویزیون یعنی، معنا، مفهوم، مدرسه، فرهنگ، هنر، زندگی، ارزش، انرژی، تاثیر، تربیت‌، الگو و در نهایت نسبت به آنچه که از قاب تلویزیون می‌بینیم خوش‌بین باشیم. مصداق انکارناپذیری برای شرایط امروز بنده و ما…
بعد از ترور اعتماد بینندگان نسبت به تلویزیون با دیدن سریال‌های برف آهسته می بارد و خوشنام و دیگر مجموعه‌های مشابه(!) با دیدن سریال حکم رشد حال و احوال‌مان بهتر شد… بهتر به اندازه فشارهای نقطه به نقطه زندگی و چنانچه معجزه شود، به فشارهای نقطه‌ای برسیم!
قصه سریال حکم رشد واقعیتی ترسناک از افرادی‌ست که در زیر پوست شهر به ارتکاب جرم، جنایت، خشونت، ایجاد رعب و وحشت، سرقت و تجاوز به خدمتگزاری مشغولند و گاه در مواردی با اِعمال‌ ضعیف قانون، موفق هستند!
باید از نویسندگان سریال حکم رشد تقدیر و قدردانی کرد.
یکی از ویژگی‎‌های کارگردان سریال حکم رشد این است که از آب بستن به سریال پرهیز کرده و قصه را کاملا هوشمندانه و آگاهانه شروع و به پایان رساند.
تمام بانوان سریال حکم رشد بازی چشمگیر و متفاوتی داشتند به ویژه خانم مه‌‎لقا باقری… چقدر دلتنگ دیدن یک مادر‌ کاملا ایرانی با تمام قدرت و داشته‌های مادرانه‌اش بودیم؛ مادری از جنس ثریا قاسمی که گفتار، نگاه، رفتار و منش‌اش کاملا منحصر به فرد است…
قدرت بازی ثریا قاسمی هر بیننده‌‎ای را متحول می‌کند؛ فقط ثریا قاسمی است که با نقش خود، زندگی و با زندگی نقش بازی می‌کند. توصیف این خاتون هنرمند تکرار نشدنی، این اسطوره مهربان و دوست داشتنی، در توان بنده نیست…خانم ثریا قاسمی برای شما آرامش، زیبایی و سلامتی آرزو دارم.
بازیگران مرد سریال حکم رشد، بازی‎‌های یکدست و باور‌پذیری را ایفا کردند… به غیر از بازی حمید ابراهیمی که انتظار بیشتری از این هنرمند می‌رفت و متاسفانه بازی اگزجره و اغراق آمیزی را از او مشاهده کردیم.
چرا تلویزیون ارذال اوباش دارد و چرا قاب تلویزیون قیمتی است.
شهریارا چه به جا زد فلکت سنگ محک
تا تو باشی که طلا خرج مطلا نکنی
وقتی بازی علیرضا مهران را در سریال حکم رشد دیدم به یاد سرور و استادم حمید سمندریان افتادم… بازی علیرضا مهران تحسین‌برانگیز است، نقش بسیار سختی را که در بازی آسان کرد « لات و اراذل اوباش عاشق » آفرین جوان… علیرضا مهران تحصیل‌کرده و با شخصیتی ستودنی و بسیار اخلاق‌مدار است.
در مقابل علیرضا مهران، عباس جمشیدی را می‌گذاریم، که در سریال خوشنام لات و اراذل اوباش بازی کردند! خسته نباشی پهلوان!
از سحر ولدبیگی به عنوان «عمو خوانده‌‎اش» توقع و انتظار داشتم نه از یک همکار قدیمی که می‌گفت؛ عباس جمشیدی در پشت صحنه خوشنام فحاشی‌هایی با صدای رسا و درحد لالیگا می‌کردند! فحاشی‌هایی دور از انتظار و باورنکردنی!
چگونه می‌توان پذیرفت و باور کرد! فحاشی نزد پیشکسوتان سینما و تلویزیون که هنرمندانی بسیار قابل احترام هستند!
مدیران و برنامه سازان تلویزیون چشم‌تان روشن؛ تبریک بنده را بپذیرید!

  • جمشید پوراحمد