یادداشت / جمشید پوراحمد
چند روز پیش یادداشتی خدمتتان تقدیم کردم با عنوان «کمرزانی»؛ که بازتاب حیرتانگیزی داشت؛ مشخص شد که مسئولان هوادار و اسپانسر مدیر بهزیستی بم، عجب زنگ تفریح پرملات و طولانی در طول و عرض خدمتشان دارند!
میگویند، روزی تولستوی در خیابانی راه میرفت که ناخواسته به زنی تنه زد. زن بیوقفه شروع به فحاشی کرد! بعد از اینکه زن از بد و بیراه گفتن خسته و ساکت شد، تولستوی کلاهش را از سر برداشت و محترمانه معذرتخواهی کرد و گفت: مادمازل من لئون تولستوی هستم… زن که بسیار شرمنده شده بود، با عذرخواهی گفت: چرا زودتر خودتان را معرفی نکردید؟ تولستوی جواب داد: شما آن چنان غرق در معرفی خودتان بودید که به من فرصت ندادید خودم را معرفی کنم!
تضاد میان باورهای بنده با مدیر «ازیز!» بهزیستی بم و هواداران و هواخواهان مسئولپیشه و متخصص در امر زدن ریشه، بیشباهت به داستان تولستوی و زن نیست! به عبارتی بنده قبل از معرفی خودم، احتمالا و شاید پروژه مستند داستانی «فنگشویی ذهن»، برای دومین بار با مسئولان اسپانسر مدیر بهزیستی و شخص مدیر «ازیز!» که از اشرافزادههای حوزه گوشت، مرغ و ماهی بم است و در امر مدیریت اداره بهزیستی برهوتی از عدم دانش را یدک میکشد روبرو شدم! و البته دیگر مسئولان اسپانسر که بر این باورند کشور و قانون بیقانونش، ارثیه پدریشان است و مملکت به نام آنان سند خورده، منتظرند تا تعطیلی پروژه کلید بخورد!!
لازم نیست چندان تفکر و اندیشه سیاسی داشته باشید تا بدانید مملکت چگونه و با حضور چه کسانی اداره میشود! اصولا مهمانسرا در اکثر ادارهجات دولتی و غیردولتی وجود دارد…اما با یک تفاوت نجومی بین مهمان و یا میهمان!
از دو سال پیش بنده به جهت همکاری با دکتر وحیدزاده مدیرکل بهزیستی کرمان و شخصیت خارقالعادهاش آشنا بودم و از طرفی همکاری با دکتر نصیری مقام محترم بهزیستی و دکتر حیدرهایی در تهران که دارای منش محترم و رفتار و اقتداری قابل ستایش هستند شامل حال حقیر گردید تا مجددا پروژه «فنگشویی ذهن» استارت بخورد. هر چند ساخت مستند قصههای «فنگشویی ذهن» از واقعیت انسانهای درمانده روزگار است که بدون حضور و حمایت بهزیستی در یک ساختار ریشهدار و اصولی از این جاماندههای زندگیست و من بر اساس خصلت و عادت نباید از قافله دکتر نصیری، حیدرهایی و وحید زاده عقب میماندم. خوشبختانه بنده ذاتا اهل ریخت و پاش نیستم و با قناعت، دوستی دیرینه دارم… نتیجه اینکه باید تعهد و محبتم را نسبت مقامات بهزیستی تهران و کرمان به نمایش میگذاشتم.
وارد کرمان که شدیم به جای دو مهمانسرا، یک مهمانسرا را اشغال کردیم. هرچند برای شب بیداری من تصمیمی بسیار سخت و آزار دهنده بود!
چنانچه میخواستیم همانند دیگر مهمانها از غذای معمول رستوران استفاده کنیم، روزانه برای بهزیستی حداقل یک میلیون و دویست هزارتومان هزینه سه وعده غذا داشتیم اما از آنجایی که بنده با هنر آشپزی بیگانه نیستم و در کمترین زمان و اندک امکانات از خجالت شکم در خواهم آمد و طبق مستندهای موجود هزینه غذای گروه چهارنفره پروژه «فنگشویی ذهن» روزانه سیصد هزارتومان بوده.
برای صحنههایی از فیلم روز شکسته با هماهنگی کرمان به بم رفتیم و متوجه شدیم که مدیر«ازیز!» بهزیستی بم برای ما در هتل جهانگردی جا رزرو کرده(!) و مهمانسرای اداره بهزیستی را در اختیار؛ پس پیدا کنید پرتقال فروش را!
اختلاف بین بنده و مدیر «ازیز!» مذکور از پرسش در باره چرایی این ریخت و پاشها و اجحاف شروع شد!
ظهر فردا که از محل فیلمبرداری به هتل جهانگردی برگشتیم و از آنجایی که مدیریت و غذای هتل جهانگردی بم در گینس به عنوان تونل وحشت ثبت شده! در بین گروه پروژه فنگشویی ذهن مردی امین و زحمت کشی است که از قدیمی ها و امین اداره بهزیستی کرمان « آقای احمدی» است و بعد از تبادل نظر با ایشان قرار شد به جای پرداخت یک میلیون تومان پرداخت توسط بهزیستی بابت غذای افتضاح هتل، از راننده بهزیستی بم که از هزار فامیل منفعلین است! خواستیم از یک کبابی بسیار گَلِ کثیف غذا بگیرد و راننده بعد از تماس تلفنی، از طرف مدیر «ازیز!» بهزیستی دستور صادر شد که ما باید فقط غذای هتل را میل کنیم!
به اتفاق گروه به کبابی مراجعه و با پرداخت مبلغ دویست سی هزار تومان، نهار مفصلی خوردیم و عطای ماندن در بم را به لقایش بخشیدم و ادامه کار فیلمبرداری را در شهر بافت کرمان گرفتیم.
بعد از ترک بم، بلافاصله مدیر «ازیز!» بهزیستی و دیگر اسپانسرهای مسئول، موضوع ارتکاب جنایت «خوردن کباب!!» توسط ما را در جلسه بررسی و به فوریت نتیجه جلسه کبابی را به بهزیستی تهران انتقال دادند! اینکه این پدرسوخته کیست که سفارش کباب سیاسی و انتحاری داده؟
عالیجنابان مسئولین شهرستان بم! به عرض ملوکانه میرساند؛
اینجانب جمشید پوراحمد اعتراف میکنم، همانی هستم که زلزله ساختگی در بم را ایجاد و موجودیت این شهر مظلوم را زیر خاک مدفون کردم!
این ما هستیم که دریاچهها و جنگلها را خشکاندیم!
میراث کشور را به تاراج بردیم!
تمام ذخایر کشور را اختلاس کردیم!
انسانهای شریف و وفاداری را از سفرهایشان جدا و به صندوق زبالهها سپردیم!
و این ما بودیم که سال۵۳ در خیابان فردوسی تهران بابت پرداخت هر هزارتومان، یکصد و چهل و سه دلار دریافت میکردیم!
آنچه به روز و روزگار این کشور پهناور و ثروتمند آمده… فقط به دلیل کباب خوردن ما بوده! این گناه نابخشودنی ما… مایی که غریبه هستیم و هوای بهزیستی را بیشتر از شمای آشنای بهزیستی داریم.