از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۲ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

۲۹
آذر

یادداشت / جمشید پوراحمد
چند وقتی است که خودم از خودم خجالت می‎‎کشم… از بس هر روز زندگیم با مرگ عزیز هنرمندی رقم خورده و بعد از خلوت‌ نشینی با خود و پشت سر گذاشتن غم و اندوه… با یک نگاه اجمالی که با کدام هنرمند از دست رفته‌ چه میزان خاطره دارم…چقدر دور و چقدر نزدیک بودم و آنهایی که رفتند کوچکتر از من و یا بزرگتر بودند… نتیجه اینکه دیدم دور آسیاب مرگ بدجوری تند شده و بهتر است که کار نیمه تمام نداشته باشم.
اول یاد فرموده مولانا افتادم؛ «چه دانم‌های بسیار است… لیکن من نمی‎‌دانم.»
واقعیتی انکارناپذیر که تک تک مان نیمه تمام و در مواردی در نیمه هم ناتمام هستیم. نیمه در آرزو، زندگی و عشق و چه خواسته‌هایمان که زنده به گور شدند و چه ناخواسته و تحمیل شدگان‌مان که قد کشیدند و بارور شدند،
بعد فکر کردم از کجا نیمه‌های ناتمامم را تمام کنم… دیدم نود درصد نیمه‌هایم در باتلاق قدرت و انحصارطلبی غرق هستند. دیدم در سرزمینم «دروغ»، عالی‌مقام شده و‌ «راست»، دستفروشی و زباله گردی می‎‌کند!
دیدم دیگر با گواهینامه اخلاق و انسانیت در خاموشی شب هم نمی‎‌توانی پشت فرمان زندگی بنشینی…
دیدم همه عزیزانم با تورنمنت بدبختی و فلاکت زندگی می‎‌کنند و دیدم زندگیم چقدر شباهت به فیل «شهرقصه» بیژن مفید دارد. دیدم نسبت به شخصیت فیل «شهرقصه» امتیازات دیگری هم مثل ممنوع الحساب، معامله و خروجی هم دارم!
نیمه‌هایم را اولویت‌بندی کردم‌ که تا زنده هستم زحمت ده سال کار بی‌وقفه‌ام ساخت مستند داستانی «فنگشویی ذهن» را از قاب تلویزیون به تماشایش بشینم و رمان «سگ، سحر، شمال» را در پشت ویترین کتابفروشی‌ها ببینم.
رومان با سه قصه واقعی مرتبط شروع و به پایان می‎‌رسد. سرنوشت شخصیت‌های اصلی رمان سگ قصه «نینا» که دیگر پاس نمی‌کند.
آخرین باری که جهان قصه را دیدم گفت؛ دیگر دنبال من نگرد… چون می خواهم دنبال خودم بگردم!
من و جهان در یک‎روز و ماه و سال و در یک شهر و کوچه به دنیا آمدیم و دقیقا ۶۵ سال در یک قاب مشترک زندگی کردیم‌ و جالب است بدانید جهان، همان جلال شخصیت رمان صدتومنی است.
غزل عشق سحر و جهان در پس کوچه زندگی و جوانی سحر‌ سروده شد… عشقی نامتقارن، نامتعارف و نامناسب… سحر در باورش که برای جهان کوه رو میذارم رو دوشم، رخت هر جنگ رو می‌پوشم، موجو از دریا می‌گیرم، شیره سنگ رو می‎دوشم! سحر عاشقی بود که تمام سعی‌اش در پنهان کردن جهان می‌گذشت‌‌! با دست پس می‌زد و با پا پیش می‎‌کشید… تا اینکه جهان روزی به خواست خود عشقش را چون قطره بارانی در دریا غرق کرد… موجودیت مادی‌اش را خاکستر و با دست خالی زندگی را از صفر شروع کرد و هرگز به دیار سحر و سیطره پنهان کاریش پا نگذاشت.
آنچه که رمان سگ، سحر، شمال را به مخاطره چاپ انداخته، سگ رمان است با وپژگی‌های ستودنی و یک امپراتوری وفا و معرفت.
پلیس به سفارش سرایدار وارد خانه جهان می‌‎‌شود و اندک تریاک مصرفی پدرخوانده جهان را پیدا می‌کند. سگ کاملا حس می‌‎کند چه اتفاقی افتاده! و به خیالش که دیگر جهان برنخواهد گشت. سگ اقدام به خودکشی و خود را در چاه پر آب حیاط می‌اندازد، چاهی که بیرون آمدن از آن محال ممکن است… غروب که جهان بعد از تشکیل پرونده و ارائه وثیقه به خانه برمی‌گردد، سگ را نمی‎‌یابد و لحظه‌ای متوجه می‌شود که سگ آخرین نفسش را در چاه می‎‌کشد… سگ با جانفشانی جهان نجات پیدا می‌‎کند. در حیاط درخت بزرگ یاس است و سگ می‎‌داند که جهان علاقه شدیدی به گل و بوی یاس دارد… در چند ساعت رفت و برگشت جهان سگ تمام مسیر را برای جهان یاس افشانی می‌‎کند.
نوشتن رمان به پایان رسید و من باید آن‎را به دکتر معظمی «نشر دارینوش» می‌‎رساندم. یک هفته بعد تماس از بیمارستان دی تهران؛ آقای جمشید پوراحمد؟
جهان قبل از مردن، مردن را در تنهایی تجربه کرده بود.
تمام ثروت جهان در یک پاکت طی درخواست خودش به من رسید… با پارتی بازی جهان خفته در خواب ابدی را در سردخانه بیمارستان دیدم!
مسئول سردخانه گفت؛ نمی‌ترسی؟! گفتم: از مرده نه، اما از زنده‌ها چرا!… پرسید چه نسبتی با متوفا داری؟ من گفتم؛ قاتلش هستم!
کاور را باز کردم و چندین بار عاشقانه جهان را بوسیدم… اما‌ گریه نکردم، چند روز بعد پاکت را باز کردم و با باز کردن پاکت چهارده صفحه به رمان اضافه شد… در پاکت یک کیف کوچک جیبی بود با دو عکس، عکس سحر و عکس پدر جهان و یادداشتی که جهان برای من نوشته بود و خواسته بود در صورت امکان سحر را مطلع سازم.
جهان عکس زنی را روی پروفایلش می‌‎گذاشت که سحر از جهان متنفر شود و کمک کند به فراموش کردنش و حتی طی پیامی به سحر که این خط را برای همیشه فراموش کن!
…و مهم دیگر…عین نوشته جهان:
سحر عزیز؛ تا بیدادگاه زمان تو را به خاطر علی‌ام و پانته‌آ ش تو را هرگز نمی‌بخشم.
سحرعزیز؛ ژان پل سارتر می‌‎گوید؛ جهنم یعنی وابستگی به قضاوت دیگران، افراد بسیار زیادی در جهان هستند که در جهنم به سر می‌برند، زیرا سخت وابسته به داوری دیگرانند!

  • جمشید پوراحمد
۱۸
آذر

یادداشت / جمشید پوراحمد

آخر را اول می‌نویسم… چندی پیش ویدیوی دو دقیقه‌ای بسیار شگفت‌انگیز از یک شامپانزه دیدم.
یک شامپانزه ۵۹ ساله به نام ماما، سالخورده‌ترین شامپانزه ساکن باغ وحشی در هلند و همه می‌دانستند که مرگ او بسیار نزدیک است…ماما پیر و ناتوان بود و دیگر دوست نداشت که چیزی بنوشد و یا بخورد…پروفسور جان ون هووف در گذشته از ماما نگهداری می کرد و بعد از شنیدن حال وخیم ماما به محل نگهداری او آمد تا دوباره او را ملاقات کند…در ابتدا ماما پروفسور جان را نشناخت، اما زمانی که او را بیاد آورد واکنش بسیار فوق العاده و تکان دهنده نشان داد و جان دوباره گرفت…
پروفسور و ماما از سال ۱۹۷۲ رابطه دوستی داشتند.‌.. ماما به آرامی پروفسور را لمس می‌‎‎کرد و گویی بسیار دلتنگ او بوده…بعد از دیدار مجدد پروفسورجان، ماما به خوردن غذا از دست پروفسورکرد و انرژی گرفت…درس بزرگی برای افرادی که گمان می‎‌کنند اشرف مخلوقاتند و برگزیده خداوند و حیوانات و دیگر جانوران سیاره احساس و عاطفه ندارند.
مروری به هنرمندانی که قبل و بعد از کیومرث پوراحمد، آتیلاپسیانی عزیز و داریوش مهرجویی بار سفر ابدی بستند… هرچند پیدا کردن حقیقت اولین قربانی است برای چگونگی رفتن‌شان! پس یادمان باشد به حقوق همه ساکنان زمین احترام بگذاریم.
یادمان باشد… من نمی‌‎گویم..‌. تلسکوپ جمیز وب با کمک تصویربرداری مادون قرمز به اطلاع شما می‌رساند که در باورتان هرگز صاحب قبری نخواهید شد؛ که اندازه کره زمین در کهکشان به اندازه دانه شن است… اندازه شما چقدر است؟!
پروپاگاندای تربیتی، احساسی و آموزشی نیست… اما تک تک ما به کریدوری برای رهایی از عذاب وجدان نیازمندیم!
و به قول ویکتور هوگو هرگز در میان موجودات مخلوقی که برای کبوتر شدن آفریده شده، کرکس نمی‌‎شود… این خصلت در میان هیچ یک از مخلوقات نیست جز آدمی!!!
من به همان اندازه که برای غربت نشیتی کیومرث پوراحمد دلم لرزید برای داریوش مهرجویی این جاودانه تکرار نشدنی سینمای ایران هم لرزید.
دور باش اما نزدیک، من از نزدیک بودن های دور می‎‌ترسم… بر اساس فرموده شاملو… نزدیک دوری!
با اعتراض گفت؛ تا کیومرث پوراحمد زنده بود نوشته‌هایت سرشار از انتقاد بودن! حال که بین ما نیست متحول شدی؟!
پرسیدم؛ چه نسبتی با کیومرث پوراحمد داشتی؟! گفت؛ یک دوستی چهل ساله…گفتم؛ وقتی پای هفتاد سال هم‌خونی و برادری میان است… نکن!…
پرسیدم؛ شما که چهل سال قدمت به ظاهر دوستی داشتی و خود را یک ژورنالیست می‌دانی! آنچه من برای کیومرث پوراحمد نوشتم را خوانده‎‌ای؟ گفت؛ نه… ولی شنیده‌ام! گفتم؛ من از ساخت بعضی از فیلمهای کیومرث پوراحمد انتقاد داشتم‌… نه از اخلاق، منش، انسانیت، معرفت و مهربانی‌اش.
چندی بعد همین آقای ژورنالیست و به ظاهر دوست، که یادداشت «از کیومرث پوراحمد» را از بنده در بانی فیلم خوانده بود… طی پیام ارسالی همچنان موجود، این چنین نوشت؛ جمشید جان کاش یادداشت را ما چاپ می‌کردیم و بعد از تماس و مذاکره… قول و قرار که یادداشت بعدی را برای انتشار به ایشان واگذار کنم…
یادداشت «‌عارفانه‌های کیومرث پوراحمد» را نوشتم و قبل از ارسال برای آن آقای به ظاهر دوست… با جناب مسعود داودی سردبیر محترم بانی فیلم تماس گرفتم برای کسب اجازه و بدون تعارف با اندکی خود شیرینی، با اینکه خوب می‌دانستنم جناب داودی با خودش هم تعارف ندارد و از صداقت و صراحت بیانش با خبر بودم و اینکه رسالت و تعهد ژورنالیستی‌اش خط مقدم و خط قرمز اوست… با شنیدن حرف‌هایم به صراحت گفت؛ نه بانی فیلم به شما و نه شما به بانی فیلم هیچگونه شرط و تعهدی ندارید… شما نه این یادداشت که یادداشت‌های بعدی را هم به هرکجا که دل‌تان خواست ارائه کنید.
قرار شد یادداشت عارفانه‌های کیومرث پوراحمد توسط آقای به ظاهر دوست چاپ شود… تا اینکه یادداشت کوتاه «پوزخند پوراحمد به دوستی که از پشت خنجر زد» را خواندم و متوجه واقعیتی غم‌انگیز شدم… یادداشت را بخوانید:

پوزخند کیومرث پوراحمد به دوستی که از پشت خنجرزد
در مجلس تشییع فریماه فرجامی، یکی از کارگردان‌های با‌سابقه به ذکر نقل قولی از کیومرث پوراحمد برای یک تهیه‌کننده پرداخت به این شرح:
کیومرث پوراحمد می‌گفت این اواخر تقریبا از تمامی به اصطلاح دوستان قدیمی، از پشت خنجر خوردم و از همه بدتر یکی از رفقای مثلاً منتقد که در چهل سال قبل و به‌ خصوص دهه‌های ابتدایی راه اندازی مجله‌اش حسابی کمکش کردم اما او این آخری‌ها حتی مطالب مرا منتشر نمی‎‌‌‎کرد و بهانه می‌آورد که از بالا دستور آمده که من (کیومرث پوراحمد) ممنوع قلم هستم.
پوراحمد می‎‌گفت دلم بیش از همه برای این منتقد می‌سوزد که در دهه‌های شصت و هفتاد چه دست و پایی می‌‎زد که واسطه‌اش شوم برای دیدار و دریافت تسهیلات از مدیران حوزه ارشاد و حالا احتمالا چون دیگر مثل قبل برایش نان و کباب چرب ندارم، مطالب مرا چاپ نمی‎‌کند ولی ویژه نامه‌های صد صفحه‌ای می‌رود برای هنر و تجربه یا جشنواره نمای جهانی تا حسابی از بغلش بخورد و…

کیومرث پوراحمد می‌‎گفت بیچاره این جماعت که فکر کردند روسلینی معروف شد فقط به خاطر آن که در دوره‌ای معشوقه اش اینگرید برگمان نقش یک فیلم‌هایش را بازی می‌‎کرد و این شد که معشوقه را گذاشتند جلوی دوربین و فیلمی درست کردند تا بشود شب یلدا و عوضی رفتند و شد دشت زنگاری…
کیومرث پوراحمد همه اینها را با پوزخند و دم به دم سیگار روشن کردن می‌‎گفت و آخر سر هم قهقهه‌ای زد و گفت که باز جای شکرش باقی‌ست که نمردیم و طرف را تمام اندام شناختیم…

و من جمشید پوراحمد به یادم آمد حقیقت دیگری را از همین دوستان که برادرم کیومرث پوراحمد روحش هم خبر دار نبود.
کیومرث عزیز کاش بودی تا برایت می‌‎گفتم
از هیچکس هیچ انتظاری نداشته باش
اما از هر کسی انتظار هر چیزی را داشته باش

  • جمشید پوراحمد