پ مثل پلیکان، پرویز کیمیاوی و سِدعلی میرزا
جمشید پوراحمد
تیترهای انتخاب شده ایت مطلب، ضمانتی است برای یک آتشسوزی مهیب و سوختن عاطفه، احساس، عشق؛ و وای از این عشق. چه بیراهه و غلط، منم منم عشق را به یدک میکشیم و در این باور احمقانه که گلادیاتور عشق هستیم!
پس پرویز کیمیاوی اعتبار، پشتوانه و امضا مطلب پیشروست. مردی که روزگاری اعتبار سینمای ایران بود و هنوز هم هست، کارگردانی که سینمای جهان به حضورش افتخار میکرد، مگر میشود فیلمهای ارزشمندی چون «پ مثل پلیکان»، «ضامن آهو»، «اوکی مستر»، «باغ سنگی»، «مغولها» و بسیاری دیگر از آثار او را فراموش کرد.
پرویز کیمیاوی، سهراب شهید ثالث و عباس کیارستمی از سینماگران جوان سینمای ایران بودند، کاش این اسطورهها، نابغهها و افتخارهای سینمای ایران، مثل عشق و محبت، نسلشان منقرض و فراموش نشود.
روزگاری که پرویز کیمیاوی براساس یک واقعیت، قصه عشق سِدعلی میرزای ساکن طبس را ساخت، پالسهای جاودانگی عشق، دهان به دهان و سینه به سینه نقل میشد و در مواردی خاص عشق را در کتاب و تصویر میخواندیم و میدیدیم. به غیراز نوستالژیهایی چون شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون که با ادبیات عشقهای اسطورهای زندگیمان عجین گشته؛ ولی داستان سِدعلی میرزا، عاشق طبسی و زن سرخپوش میدان فردوسی و بسیاری دیگر از این عاشقان گمنام، همسفر گذر عمرمان بودند.
چه فاصله و تفاوت نجومی است بین عشق و ابراز عشقهای تجاری، بازاری، کیلویی و کلیشه ای…. شنیدن ترکیباتی مثل نفسمی! قربونت برم! دوست دارم! عاشقتم! دلم واست تنگ شده این روز و روزها مانند استخری پر از لجن با بوی تعفنبرانگیز، گندیده و مشمئزکننده است!
عشق یعنی راز، یعنی دوری، ندیدن، نرسیدن؛ عشق یعنی درد معشوق را به جان خریدن، عشق یعنی ستاره چیدن، دل به دریا زدن و نهایت در ابرهای غلیظ زندگی محو و ناپدید شدن.
***
گل و گیاههای باغچه پدرم، نقش خداوندی را برایش ایفا میکرد که حس، زبان، زیبایی، انرژی، زندگی، عطر و عشق به پدرم درحد استواری میداد، این عشق آشکار بود، اما عشق پنهانی داشت که چون راز در سینه عاشق و معشوق در اعماق دریای زلال و پاکشان حضور داشت. عشقی ریشهدار، تنومند و جاودانه. معشوق خیلی آشنا بود؛ مادرم!
تکیه گاه و همراه و همراز پدرم، در طول شصت سال زندگی، عشقی که حتی در خلوت زندگیشان باز هم راز بود.در کودکیام دیدم که پدرم از باغچهای که خدای روی زمینش بود، شاخه گلی چید و تقدیم مادرم کرد و در سفره صبحانه دونفرهشان روی ایوان گذاشت، آن روز برادر بزرگ من بیست ساله بود، ولی مادرم با دیدن شاخه گل فقط گونههایش قرمز شد و چهل و پنج سال بعد جسارت پدرم در عنوان عشق همان شاخه گلی بود، که به دست مادرم داد و آن روز دیگر تکرار نشدنی، مادرم صورتش را زیر چادر خجالت پنهان کرد و مثل همه لیلیها در فراغ مجنونش به انتظار نشست تا او هم به ابدیت پیوست.
***
دانش آموخته زندگی پر ماجرای خویش هستم، چهار ماه از زمان طولانی ساخت مستند «آفرین آفرینش» را اختصاص به عشق عارفانه (وحشی بافقی) دادم…
(دوستان شرح پریشانی من گوش کنید …. داستان غم پنهانی من گوش کنید.)
آن روزها من شیدا و عاشق. عاشقانههای وحشی باقی شدم و خود را در جایگاه مجنون دیدم، هرچند برایم لقمه بزرگی بود، ولی به مرور زمان توانستم هضمش کنم، تجربه عشق عارفانه و آسمانی را شانزده سال در کنار سگی، پشت سر گذاشته بودم و به همین دلیل روزهای به دنبال زندگی عشق وحشی بافقی، عشق درونیم صیقل داده شد،
سرایداری امین در شمال داشتم، که خیانت کرد! اخراجش کردم، تصمیم به انتقام گرفت، داشتم لباس میپوشیدم که به تهران برگردم، چند پلیس مامور مواد مخدر به خانهام ریختند! خوشبختانه ماموران متوجه این واقعیت شدند که اهل سیگار هم نیستم و توطئهای در کار بوده، البته یکی از این ماموران نسبت فامیلی با سرایدار داشت، که یک بار دختر سرایدار در خواب راه میرود و دقیقا چند کیلومتر دورتر به خانه مامور میرسد!! نتیجه بررسی و توضیحات من و دست خالی ماموران تلف شدن وقتم و چند ساعتی رفت و برگشت من.
نینا، سگ وفادار من از بیتابی و نگرانی در چاه آب سقوط میکند! لحظه ای رسیدم که سگ آخرین نفسش را کشید و در عمق چاه ناپدید شد! نه در چاه رفتهام، نه از عمقش با خبر بودم و نه اینکه چه اتفاقی در چاه پر از آب برایم خواهد افتاد؛ به هر ترتیب سگم را نجات دادم و بعد از تنفس مصنوعی، سگ از هیجان و خوشحالی، سرودست و صورتم را خونی کرد! شب دیر وقت برگشتم، سگ روی ایوان لمیده بود و فقط نگاه میکرد، سگ دیده بود که من شبها از درخت یاس بزرگ حیاط، گل میچیدم، یک جفت کفش مخصوص باغ گردی روی ایوان داشتم، سگ کفشها را غرق درگل یاس کرده بود… من به دلیل لطف و مرحمت توطئهآمیز سریدار، همه لحظههای زندگی سپاسگزار او هستم به همین مناسبت جهیزیهی مناسبی را تقدیم دخترشان کردم که کمتر در خواب پیادهروی کند! بر همین اساس قصه سگ، سحر، شمال را نوشتم، که هنوز بعد از گذشت سالها اجازه چاپ نگرفته! شاید کم کم مسولان کاسه داغتر از آش، این واقعیت را بپذیرند که نسل عشق و وفاداری منقرض شده و این روزها اسطورههای واقعی عشق و وفاداری تنها حیوانات هستند؛ سگ، گرگ، شیر، مار، کروکودیل، اسب، فیل و… موجوداتی هستند که این موهبت الهی را حفظ کردهاند و این رباتهای فاقد احساس و معرفت، یادشان رفته که روزی انسان بودند و از مقرُبان درگاه الهی.
در خبرها آمده بود یک درنای جامانده از گله غربی درناهای سیبری برای چهاردهمین سال پس از مرگ جفتش (آرزو) برای گذراندن زمستان وارد مازندران شده، اُ هنری، داستانی دارد به نام «آخرین برگ»، روایت است از پیرمرد نقاشی که نقش برگ درختی را بر دیوار روبروی پنجره یک بیمار میکشد. بقای آن برگ از پی توفان، منشا امید یک دخترک میشود برای مقاومت در برابر مشکلات زندگی.
دقت کنید: بعد از ظهور ده هفتادیها، کم کم عشق، معرفت و وفا از زندگیمان کمرنگ و نسلش منقرض شد. سرعت از سیاهچاله کهکشان برای تخریب ستاره سه ملیون کیلومتر در ساعت است، که باعث پاره پاره شدن ستاره میشود! عین اتفاقی که از دهه هفتاد استارت خورد و امروز با حضور موجوداتی مانند تتلو و تتلوهای نوعی! شاهدیم که عشق، احترام، وفاداری و حرمت پاره پاره و نابود شدند.
به گمانم مسولان به صفحات دنیای مجازی مراجعه میکنند تا ببینند چه کسانی از این دنیای مستهجن، فساد، ابتذال و عریان ناباورانه لذت میبرند! و آنگاه تصمیم میگیرند و از موفقیتشان مسرور و خوشحال و مدال افتخار به گردن خود میاندازند و در جلسات مهم معیشتی! می گویند: اگر تخت جمشید و عید نوروز را نتوانستیم نابود کنیم، در عوض توانستیم در امر نابودی ساکنانش موفقیتی چشمگیر به دست بیاوریم!
یا صاحب راز؛ از تو میخواهم جنگی را توسط یک دشمن فرضی برای نابودی آنهایی که نسل عشق و وفاداری را در این سرزمین پرگهر و مهربانی پاک کردند بفرستی و این از روی زمین این سرزمین محو و نابودشان کن.
به امید آنروز
- ۰۰/۰۸/۱۸