از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۵ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۳
آبان

 

jamshid pourahmad

جمشید پوراحمد

نیم قرن گذشت: اما هنوز خراب و کبود آن روز هستم که در حاشیه سینما کاپری واقع در میدان ۲۴ اسفند گفتم: این آشغالی وظیفه نشناس!… که مهدی میثاقیه اجازه نداد حرفم تمام شود!
گفت: این مردان شریف و زحمتکش نام‌شان پیک بهداشت است، نه آشغالی. شاید او امروز بیمار و یا اتفاقی برایش افتاده که نتوانسته چون همیشه وظیفه شناس باشد و اشاره کرد؛ آقارحمت دوست عزیز من است و امیدوارم سلامت باشد،
آقارحمت همان انسان شریفی است که من و ما، آنها را آشغالی صدا می‌کردیم! و زمانی که ‌باکلاس می‌شدیم می‌گفتیم: رفتگر.
ولی مهدی میثاقیه با نظم نوینی که در سیطره زندگی‌اش حاکم بود، پنجاه سال قبل، این مردان بی ادعا را پیک بهداشت می‌دانست و می‌خواند.
مهدی میثاقیه؛ بازیگر، نویسنده، کارگردان و تهیه کننده سینمای ایران.
خیلی مهم نیست که مهدی میثاقیه در عرصه هنر ایران چه‌ها که نکرد: اما آنچه مسلم است تا امروز بی‌جانشین مانده.
فروردین سال پنجاه و سه، بنده در کنار تقی ظهوری و پرویز خطیبی هنرمندی آوانگارد در عرصه هنر ایران، در میدان نقش جهان اصفهان و درحال خرید سوغاتی.
پرویز خطیبی چند جعبه گز خریداری کرد، فردای آن روز تقی ظهوری و پرویز خطیبی در ادامه سفرسان عازم شیراز شدند و من عازم تهران، همراه با گزهایی که قبول زحمت رساندنش برایم افتخاری بود.
آدرس را می‌شناختم؛ آدرس استودیو میثاقیه بود و سلطان هم انتخابی برازنده از طرف پرویز خطیبی برای مهدی میثاقیه.
باورم نمی‌شد که مهدی میثاقیه به احترام من که فقط نوزده سال داشتم و نقش پیک وظیفه و رفاقت را ایفا می‌کردم از پشت میز کارش بلند شود!
فرقی برایش نمی‌کرد که من پسرخوانده تقی ظهوری، برادر منوچهر پوراحمد و از همکاران و دوستان رادیویی پرویز خطیبی هستیم؛ شخصیت، افتادگی، منش، مهربانی‌ و احترام در ذاتش چون خون و نفس جاری بود.
مهدی میثاقیه تعدادی کارت افتخاری سینما کاپری، که هر کارتش ارزش والایی داشت و یک اسکناس تا نخورده امضا شده را به عنوان عیدی و تشکر به من هدیه داد.
من پس از آن ملاقات و بیرون از استودیو تا ساعت‌ها منگ و گیج بودم که آن دیدار و آن برخورد آیا خیالی و اوهام بود، یا واقعیت؟
مهدی میثاقیه چندین مدرسه ساخت: اما نه چون امروز و دوستان تاجر خیر مدرسه ساز!
این جماعت یک میلیارد خرج ساخت مدرسه می‌کنند، اما در واقعیت و بر اساس مستندات، در بعضی موارد تا پنجاه میلیارد سود حاصله‌شان از ساخت یک مدرسه است! تجارتی انکارناپذیر که فقط در کشور ما انجامش امکان‌پذیر است!
مهدی میثاقیه اما در خصوص ساخت مدرسه حتی تشکر و قدردانی مسئولین وقت را نیز نمی‌پذیرفت.
مهدی میثاقیه بیمارستان ساخت (بیمارستان میثاقیه) واقع درخیابان ایتالیا؛ نام امروزش مصطفی خمینی است. میثاقیع در مقابل ساخت بیمارستان هم هیچ امتیازی نگرفت.
این تهیه‌کننده موشن کپچر روزگار زندگی خویش بود، انیمیشن‌های که به واقعیت می‌پیوستند.
جایی خواندم که رابین ویلیامز برای بازی در هر فیلمی برای کمپانی‌های سازنده پیش شرط می‌گذاشت؛ استخدام حداقل ده انسان بی‌خانمان که کمپانی سازنده آن فیلم متعهد می‌شد، رابین ویلیامز در دوران کاری خود به ۱۵۲۰ بی‌خانمان کمک کرد. دقیقا عین بعضی از سلبریتی‌های سینمای امروز، که در شهرک آتی‌ساز به بی‌خانمان‌ها، کمک خیرخواهانه در کنار پارتی‌های شبانه ارایه می‌دهند!
اما‌ مهدی میثاقیه فراتر از یک انسان عمل می‌کرد و لازم نبود چون رابین ویلیامز از کسی تعهد بگیرد، خودش به خودش تعهد می‌داد، مهدی میثاقیه کمپانی بزرگ بدون هویت و نام و نشان خیریه داشت، با فعالیت‌های چشمگیر در صحنه یاری و دستگیری از نیازمندان. یاری‌رسانی در خلوت و خاموشی.
مهدی میثاقیه در ازای دستمزد به بعضی از بازیگران که احساس می‌کرد موقعیت مالی مناسبی ندارند زمین می‌داد، به یاد می‌آوریم یکی از این هنرمندان لس‌آنجلسی تهران نشین را -که متاسفانه از دوستان و همکاران دیروز بنده هم بودند!- به جای سیزده هزارتومان دستمزدش آقای مهدی میثاقیه قطعه زمینی در منطقه امیردشت چالوس را که ارزشی معادل هفتاد هزارتومان داشت، به نامش زد.
خال بماند که آن دوست هنرمند، چقدر در غیاب مهدی میثاقیه از او غیبت کرد! و اطرافیان یکصدا به او خندیدند و در ظاهر می‌گفتند: تو راست میگی! و به روایت دیگر، عاقلان دانند!
این هنرپیشه، امروز این شهامت را ندارد که بگوید خدا رحمت کند مهدی میثاقیه را، چون قیمت آن زمین که هنوز مالکش هست، چندمیلیارد تومان تومان شده! (علی برکت الله).
تمام اهالی بزرگ و کوچک سینمای ایران، مهدی میثاقیه را دوست داشند.
بعد از انقلاب مهدی میثاقیه پاداش ایمان و بخشش و مهربانیش را دریافت کرد و از طرف حاکمان وقت هستی‌اش مصادره شد!
یا صاحب راز؛ درود ما را به مهدی میثاقیه ابلاغ کن،

  • جمشید پوراحمد
۱۸
آبان

pourahmad

جمشید پوراحمد

تیترهای انتخاب شده ایت مطلب، ضمانتی است برای یک آتش‌سوزی مهیب و سوختن عاطفه، احساس، عشق؛ و وای از این عشق. چه بیراهه و غلط، منم منم عشق را به یدک می‌کشیم و در این باور احمقانه که گلادیاتور عشق هستیم!
پس‌ پرویز کیمیاوی اعتبار، پشتوانه و امضا مطلب پیش‌روست. مردی که روزگاری اعتبار سینمای ایران ‌بود و هنوز هم هست، کارگردانی که سینمای جهان به حضورش افتخار می‌کرد، مگر می‌شود فیلم‌های ارزشمندی چون «پ مثل پلیکان»، «ضامن آهو»، «اوکی مستر»، «باغ سنگی»، «مغولها» و بسیاری دیگر از آثار او را فراموش کرد.
پرویز کیمیاوی، سهراب شهید ثالث و عباس کیارستمی از سینماگران جوان سینمای ایران بودند، کاش این اسطوره‌ها، نابغه‌ها و افتخارهای سینمای ایران، مثل عشق و محبت، نسل‌شان منقرض و فراموش نشود.
روزگاری که پرویز کیمیاوی براساس یک واقعیت، قصه عشق سِدعلی میرزای ساکن طبس را ساخت،‌ پالس‌های جاودانگی عشق، دهان به دهان و سینه به سینه نقل می‌شد و در مواردی خاص عشق را در کتاب و تصویر می‌خواندیم و می‌دیدیم. به غیراز نوستالژی‌هایی چون شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون‌ که با ادبیات عشق‌های اسطوره‌ای زندگی‌مان عجین گشته؛ ولی داستان سِدعلی میرزا، عاشق طبسی و زن سرخ‌پوش میدان فردوسی و بسیاری دیگر از این عاشقان گمنام، همسفر گذر عمرمان بودند.

چه فاصله و تفاوت نجومی است بین عشق و ابراز عشق‌های تجاری، بازاری، کیلویی و کلیشه ای…. شنیدن ترکیباتی مثل نفسمی! قربونت برم! دوست دارم! عاشقتم! دلم واست تنگ شده این روز و روزها مانند استخری پر از لجن با بوی تعفن‌برانگیز، گندیده و مشمئز‌کننده است!
عشق یعنی راز، یعنی دوری، ندیدن، نرسیدن؛ عشق یعنی درد معشوق را به جان خریدن، عشق یعنی ستاره چیدن، دل به دریا زدن و نهایت در ابرهای غلیظ زندگی محو و ناپدید شدن.

***

گل و گیاه‌های باغچه پدرم،‌ نقش خداوندی را برایش ایفا می‌کرد که حس، زبان، زیبایی، انرژی، زندگی، عطر و عشق به پدرم درحد استواری می‌داد، این عشق آشکار بود، اما عشق پنهانی داشت که چون راز در سینه عاشق و معشوق در اعماق دریای زلال و پاک‌شان حضور داشت. عشقی ریشه‌دار، تنومند و جاودانه. معشوق خیلی آشنا بود؛ مادرم!

تکیه گاه و همراه و همراز پدرم، در طول شصت سال زندگی، عشقی که حتی در خلوت زندگی‌شان باز هم راز بود.در کودکی‌ام دیدم که پدرم از باغچه‌ای‌ که خدای روی زمینش بود، شاخه گلی چید و تقدیم مادرم کرد و در سفره صبحانه دونفره‌شان روی ایوان گذاشت، آن روز برادر بزرگ من بیست ساله بود، ولی مادرم با دیدن شاخه گل فقط گونه‌هایش قرمز شد و چهل و پنج سال بعد جسارت پدرم در عنوان عشق همان شاخه گلی بود، که به دست مادرم داد و آن روز دیگر تکرار نشدنی، مادرم صورتش را زیر چادر خجالت پنهان کرد و مثل همه لیلی‌ها در فراغ مجنونش به انتظار نشست تا او هم به ابدیت پیوست.

***

دانش آموخته زندگی پر ماجرای خویش هستم، چهار ماه از زمان طولانی ساخت مستند «آفرین آفرینش» را اختصاص به عشق عارفانه (وحشی بافقی) دادم…
(دوستان شرح پریشانی من گوش کنید …. داستان غم پنهانی من گوش کنید.)
آن روزها من شیدا و عاشق. عاشقانه‌های وحشی باقی شدم و خود را در جایگاه مجنون دیدم، هرچند برایم لقمه بزرگی بود، ولی به مرور زمان توانستم هضمش کنم، تجربه عشق عارفانه و آسمانی را شانزده سال در کنار سگی، پشت سر گذاشته بودم و به همین دلیل روزهای به دنبال زندگی عشق وحشی بافقی، عشق درونیم صیقل داده شد،
سرایداری امین در شمال داشتم، که خیانت کرد! اخراجش کردم، تصمیم به انتقام گرفت، داشتم لباس می‌پوشیدم که به تهران برگردم، چند پلیس مامور مواد مخدر به خانه‌ام ریختند! خوشبختانه ماموران متوجه این واقعیت شدند که اهل سیگار هم نیستم و توطئه‌ای در کار بوده، البته یکی از این ماموران نسبت فامیلی با سرایدار داشت، که یک بار دختر سرایدار در خواب راه می‌رود و دقیقا چند کیلومتر دور‌تر به خانه مامور می‌رسد!! نتیجه بررسی و توضیحات من و دست خالی ماموران تلف شدن وقتم و چند ساعتی رفت و برگشت من.
نینا، سگ وفادار من از بی‌تابی و نگرانی در چاه آب سقوط می‌کند! لحظه ای رسیدم که سگ آخرین نفسش را کشید و در عمق چاه ناپدید شد! نه در چاه رفته‌ام، نه از عمقش با خبر بودم و نه اینکه چه اتفاقی در چاه پر از آب برایم خواهد افتاد؛ به هر ترتیب سگم را نجات دادم و بعد از تنفس مصنوعی، سگ از هیجان و خوشحالی، سرودست و صورتم را خونی کرد! شب دیر وقت برگشتم، سگ روی ایوان لمیده بود و فقط نگاه می‌کرد، سگ دیده بود که من شب‌ها از درخت یاس بزرگ حیاط، گل می‌چیدم، یک جفت کفش مخصوص باغ گردی روی ایوان داشتم، سگ کفشها را غرق درگل یاس کرده بود… من به دلیل لطف و مرحمت توطئه‌آمیز سریدار، همه لحظه‌های زندگی سپاسگزار او هستم به همین مناسبت جهیزیه‌ی مناسبی را تقدیم دخترشان کردم که کمتر در خواب پیاده‌روی کند! بر همین اساس قصه سگ، سحر، شمال را نوشتم، که هنوز بعد از گذشت سال‌ها اجازه چاپ نگرفته! شاید کم کم مسولان کاسه داغتر از آش، این واقعیت را بپذیرند که نسل عشق و وفاداری منقرض شده و‌ این روزها اسطوره‌های واقعی عشق و وفاداری تنها حیوانات هستند؛ سگ، گرگ، شیر، مار، کروکودیل، اسب، فیل و… موجوداتی هستند که این موهبت الهی را حفظ کرده‌اند و این ربات‌های فاقد احساس و معرفت، یادشان رفته که روزی انسان بودند و از مقرُبان درگاه الهی.
در خبرها آمده بود یک درنای جامانده از گله غربی درناهای سیبری برای چهاردهمین سال پس از مرگ جفتش (آرزو) برای گذراندن زمستان وارد مازندران شده، اُ هنری، داستانی دارد به نام «آخرین برگ»، روایت است از پیرمرد نقاشی که نقش برگ درختی را بر دیوار روبروی پنجره یک بیمار می‌کشد. بقای آن برگ از پی توفان، منشا امید یک دخترک می‌شود برای مقاومت در برابر مشکلات زندگی.
دقت کنید: بعد از ظهور ده هفتادی‌ها، کم کم عشق، معرفت و وفا از زندگی‌مان کمرنگ و نسلش منقرض شد. سرعت از سیاه‌چاله کهکشان برای تخریب ستاره سه ملیون کیلومتر در ساعت است، که باعث پاره پاره شدن ستاره می‌شود! عین اتفاقی که از دهه هفتاد استارت خورد و امروز با حضور موجوداتی مانند تتلو و تتلوهای نوعی! شاهدیم که عشق، احترام، وفاداری و حرمت پاره پاره و نابود شدند.
به گمانم مسولان به صفحات دنیای مجازی مراجعه می‌کنند تا ببینند چه کسانی از این دنیای مستهجن، فساد، ابتذال و عریان ناباورانه لذت می‌برند! و آنگاه تصمیم می‌گیرند و از موفقیت‌شان مسرور و خوشحال و مدال افتخار به گردن خود می‌اندازند و در جلسات مهم معیشتی! می گویند: اگر تخت جمشید و عید نوروز را نتوانستیم نابود کنیم، در عوض توانستیم در امر نابودی ساکنانش موفقیتی چشمگیر به دست بیاوریم!
یا صاحب راز؛ از تو می‌خواهم جنگی را توسط یک دشمن فرضی برای نابودی آنهایی که نسل عشق و وفاداری را در این سرزمین پرگهر و مهربانی پاک کردند بفرستی و این از روی زمین این سرزمین محو و نابودشان کن.
به امید آن‌روز

  • جمشید پوراحمد
۱۵
آبان

jamshid pourahmad

جمشید پوراحمد

 

 

 

 

 

 

 

 

داستانی از معنوی مثنوی؛ «مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگش گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبانم بود و دزدان را فراری می‌داد.
گدا پرسید: بیماری سگ چیست، آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد!
گدا گفت: صبرکن، خدا به صابران پاداش می‌دهد، گدا ناگهان یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید: در این کیسه چه داری؟
عرب گفت: نان و غذا برای خوردن.
گدا گفت: به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک ریخنن مفت‌ و مجانی‌ست. برای سگم هرچه بخواهی گریه می‌کنم!
گدا گفت: خاک بر سرت، اشک، خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل!»

پلتفرم مطلب تروریست های فرهنگی، کپی برابر اصل‌ و آسیاب شده همین داستان زیبای دیوان معنوی مثنوی‌ست.
بخش قابل توجهی از اخبار کشور، شامل تقلب، فساد، اختلاس، احتکار، انتصابات، جلسات سه قوه در خصوص گرانی و معیشت مردم، آمار‌ کرونا، واکسن بزنید! صف مرغ و صف دارو، وضعیت اسف‌بار آمریکایی‌ها و قیمت هویج که ثبات پیدا کرده و در بازار فراوان است‌!
همه‌ی این اخبار یکطرف و طرف دیگر؛ قدرت، توان و صدای گرم گزارشگر اخبار بیست و سی(یوسف سلامی) است!!
برای این جوان به غلط گزارشگر، آرزو دارم که چون ‌کامران نجف‌زاده به آمریکا انتقال یابد. اما… در انبوه بمباران خبرهای مختلف توسط رسانه‌ها، دریغ که هیچ اطلاع‌رسانی از اخبار مربوط به خیانت‌، ویرانی و نابودی فرهنگ و فرهنگی نیست؛ خبرهایی که همانند باران‌های موسمی، سیل‌آسا فرو می‌ریزند اما به هیچ‌ گوش شنوایی برای شنیدنش وجود ندارد! هرچند شاید ما محکوم به ناشنوا بودن شده‌ایم.

می‌دانم: باید ندانم؛
چرا که عالیجنابان مسئول کشور، یا از ابتدای انقلاب و در بعضی موارد -از شکم مادر- دارای پست و مقام موروثی بوده، هستند و خواهند بود(!) و اینکه شش دانگ موجودیت کشور شامل انرژی‌های تجدید نشدنی، آب، جنگل، معادن، خاک، سنگ در دفترخانه بی‌عدالتی، بعد از تاییدیه «ثبت با سند برابر است» به نام این عالیجنابان زده شده و هرگونه تعرض به این مالکیت (ارث پدری) پیگرد قانونی دارد!
اما نتیجه این مالکیت یکطرفه قدرتمندان، مصداق قصه خوشه چینی است، برای جامانده‌های این ثروت غول‌پیکر ملی، که الباقی متعلق‌ به فامیل‌های دور، دوستان، آشنایان و دیگر خدمتگزاران است! مهم این است که قانون در مورد اختلاس، خیانت، زیادخواهی، فرصت‌طلبی و… شامل حال این زالوها نمی‌شود و فقط گهگاهی برای دل‌خوشی بنده و شما، اِعمال قانونی در حد نوازش، اجرا می‌گردد، البته با رعایت پروتکل‌های بهداشتی تا «مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی…»
تصور کنید؛
در کشور گواتمالا شخص نابخردی به خود اجازه‌ دهد تا با استخوان‌های فاسد مرغ، روزانه چند تن همبرگر ویژه تولید کند و آنها را به سادگی پخش کرده تا در کل کشور مصرف شود!
حالا قانون چه برخوردی با این تروریست تغذیه می‌کند؟!
اگر چنانچه -خدای ناکرده و زبانم لال-، در کشور عزیزمان چنین اتفاق جبران‌ناپذیری رخ بدهد، شخص خاطی را اول به اعدام محکوم کرده، بعد با مبلغ حداکثر چند میلیون تومان جریمه دقیقا از فردا -و نه چند سال و یا چند ماه و چند هفته بعد- پلمپ کارگاه شخص خاطی باز شده و این قهرمان نابودی سلامتی و جان مردم، قرص، استوار، سرافراز و سربلند به کارش ادامه می‌دهد و به ریش من و شما هم می‌خندد!!
پس؛
تروریست‌ها فقط آدم‌کش‌ها، جنایتکاران و انتحاری‌ها نیستند‌،‌ بلکه تک تک این افراد هم در جرگه تروریست قرار می‌گیرند.
آیا فکرش را می‌کردید روزی ناچار باشید برای خرید مایحتاج زندگی‌تان به بازار بروید، پول نجومی پرداخت و با نگرانی به خانه برگردید و از خود بپرسید که آیا روغن، برنج، تخم مرغ، چایی، رب گوجه، لبنیات، عسل، گوشت و حتی میوه خریداری شده، تقلبی هستند یا نه؟!
صد افسوس از آنچه بر سرمان آمده! روزگاری پاسبان‌ها با دفتری بسیار سنگین حاوی هزاران شماره پلاک جریمه‌دار ثبت شده، در گوشه‌ای از خیابان می‌ایستادند و با یک نگاه مشترک به پلاک ماشین و نگاهی به دفتر سنگین در دست، ماشین جریمه دار را متوقف می‌کردند. اما امروز با این میزان پیشرفت شگرف تکنولوژی، در یک خیابان، قیمت یک کیلو پرتقال شمال در یک مغازه با ده هزار تومان اختلاف با مغازه‌ای دیگر فروخته می‌شود و آب هم از آب تکان نمی‌خورد!
پس پیدا کنید قیمت جان شیرین این مردمان مظلوم را!
در این جنگ و هیاهوی ثروت اندوزی و زیاده خواهی و بعد از هنگامه‌ای که قانون‌شکنی و کلاه‌برداری‌های برخی صندوق‌های قرض‌الحسنه، لیزینگ و امامزاده‌های تقلبی به پا کردند! نوبت به خیریه‌هایی رسیده که چون قارچ سمی دراقصی نقاط کشور سبز شده‌اند، هر چقدر تعداد خیریه بیشتر‌، فقر، گرسنگی، بی‌خانمانی، کارتن‌خوابی، اعتیاد، فحشا، بیماری و بی‌سوادی هم بیشتر!

***

پته‌دوزی یکی از هنرهای بی‌نظیر، زیبا و ارزشمند کرمان است، که خالق آن به وسیله نخ و سوزن، با مایه گذاشتن از سوی چشم و حوصله خود، شاهکاری از زیباترین‌ها نقاشی را روی پارچه خلق می‌کند.
پدری دلسوخته و با دست خالی، برای عمل حیاتی فرزند جوانش که در یکی از بیمارستان‌های اصفهان بستری بود، مبلغ پنجاه میلیون تومان نیاز مبرم داشت تا اینکه یک جوانمرد کرمانی به یاری‌اش شتافت.
جوانمرد کرمانی نمی‌توانست پول نقد به پدر دلسوخته کمک کند، در نتیجه تعدادی پته به مبلغ هفتاد میلیون تومان به اصفهان فرستاد، او فکر کرد، چنانچه خریدار اصفهانی سود خودش را هم در نظر بگیرد، مبلغ حداقل شصت میلیون به دست پدر دلسوخته می‌رسد و به سرعت هزینه عمل جوان بیمارش تامین می‌گردد. توسط یکی از مدیران صاحب‌نام اصفهان، به حاج آقای متدینی که نمایشگاه بزرگ فرش ماشینی داشت معرفی شد تا او پته‌ها را خریداری نماید، شخص معرف، تمام جزئیات مربوط به مشکلات مرد را به سمع و نظر حاج آقا رسانده بود. همه می‌دانستیم که هر غفلت و کوتاهی تبعات جبران‌ناپذیری خواهد داشت.
زبان و قلمم در مقابل سخاوت، شرافت، بزرگی، مردانگی و عطوفت حاج آقای فرش فروش و خیّر، ضعیف، ناتوان، عاجز و قاصر است… باور کنید «خیّر» که می‌گویم، نه از خیّرهای در حد یک هنرور! بلکه خیّری در حد و اندازه‌های تام کروز!!
حاج آقای مذکور بعد از دو روز معطلی، به پدر دلسوخته‌ی نگران و از نفس‌افتاده فرمودند که هفتاد میلیون تومان پته را، به مبلغ سه میلیون تومان خریداری می‌نمایند! ایشان دقیقا هر سه میلیون تومان را سیصد هزارتومان محاسبه کرده بودند! استدلال حاج آقای مذکور این بود که فقط باید به خانم‌ها کمک کرد چرا که آقایان قوی هستند و از پس مشکلات برخواهند آمد!
آیا نباید این گروهان فریب و ریا را هم در زمره تروریست‌ها قرار داد؟!
بی انصافی است که نگویم، در اصفهان بسیار اشخاصی را می‌شناسم که با بزرگواری‌های‌شان به انسانیت، منش، بخشش و بزرگی، معنا می‌بخشند.
حال فکر می‌کنید این دنیای وارونه‌ی بی‌رحم و تروریست‌پرور، در کدام اشتباه مسئولان و حتی اعتماد‌‌های بنده و شما، جماعت فرصا‌طلب را تبدیل به چنین هیولاهایی کرده؟

***

نبود و عدم فرهنگ و فرهنگ سازی.
آیا می‌دانید آموزش و پرورش یکی از بزرگترین کارتل‌های ثروت است و می‌تواند‌ مجهزترین مدارس را در اقصی نقاط ایران احداث کند؟ آن هم بدون نیاز و درخواست ریالی کمک مالی؟! آموزش و پرورش می‌تواند بالاترین حقوق‌، امکانات رفاهی و آسایش و آرامش را به معلمان، این زنان و مردان عاشق فرهنگ و بی‌بدیل دوست داشتنی و قابل احترام بپردازد.
آیا می‌دانید ثروت آموزش و پرورش به اندازه‌ای‌ست که می‌تواند به دانش‌آموزان حقوق و مزایای تحصیلی پرداخت نماید و این امکان را دارد که هیچ فرزند ایرانی به دلیل فقر و گرسنگی و نداری و عدم امکانات از سواد و آموزش جا نماند؟!
آیا می‌دانید آموزش و پرورش می‌تواند با جذب فرهیختگان حوزه فرهنگ و آموزش، بالاترین کیفیت سیستم آموزشی دنیا از به نمایش بگذارد؟!
بنده به عنوان مستندساز با یک مستند می‌توانم این پنهان را آشکار نمایم.
پیش‌تر مطلب بسیار جذابی را خوانده بودم که به دلیل ارتباطش با موضوع این نوشتار، عین آن را برای شما عزیزان نقل می‌کنم:
بی‌سوادی دو گونه است. «بی‌سوادی سیاه»، مربوط به افرادی‌ست که نمی‌توانند حتی اسم و فامیل خود را بنویسند، این نوع بی‌سوادی ارزانترین نوعی‌ست که می‌توان با آن مبارزه کرد. اما موضوع هراسناک «بی‌سوادی سفید» است، در این نوع بی‌سوادی، کسانی که در ظاهر توانایی خواندن و نوشتن دارند، هر روز در فضای حقیقی و مجازی، می‌نویسند و حرف می‌زنند…
این بی‌سوادان با انبوهی از مدارک و درجات و گواهینامه(!) اما در ساده‌ترین تعامل‌ها و ارتباط‌ها و خوانش و نگارش کلمات دچار چالش‌های ‌جدی هستند و چنته‌شان از موهومات و شبه علم پر است.
این بی‌سوادی سفید به سادگی قابل سنجش نیست و در آمارها هم ثبت نمی‌شود.
این نوع بی‌سوادی وقتی با انواع مدارک رنگارنگ دانشگاهی اکثرا بی هویت و جعلی تائید و تقویت شود «ندانستن مرکب» را باعث می‌شود،
حالا فرد به ابزارهایی جدید برای تقویت بی‌سوادی و دفاع از باورهای نادرست خود مجهز گشته است؛ روشنفکر نماهای پر مدعا.

***

سکانس پایانی
ادغام سواد سفید و خیّر بودن! به معنای اینکه دایناسوری متولد شده و مشغول زادو ولد است! دایناسوری که با بولدوزر در حال تخریب فرهنگ غنی و بی‌همتای این کشور است، فرهنگی بزرگ که به دست دشمنان فرهنگ و هنر افتاده و در حال انقراض است،
دیدم شخص خیّری را با سواد سفید که به دلیل حضورش در آمریکا و کانادا مسلط به زبان انگلیسی بود، او کتابی را برای ترجمه در دست داشت! و تنها هدفش گمراهی و تباهی فرهنگ کشور بود و اینکه شاید بتواند از این نمد برای خود کلاهی بدوزد!
بعضی از این افراد سفید سواد خیّر، اعتبارشان به پولی است که بابت حقوق پناهندگی دریافت کرده و ان را به ایران آورده‌اند.
این افراد متاسفانه چند جوان باسواد و لایق را به کار گرفته و این جوانان پردانش، نوآور و خلاق، به دلیل شرایط غم‌انگیز نبود کار و بیکاری حاکم در کشور، برای امرار معاش، بله قربان‌گوی این چنین افرادی هستند؛ به روایت ضرب‌المثلی قدیمی، «قربانی به نام و به کام» این فرصت‌طلبان می‌شوند.
چندی پیش یک توفیق اجباری برایم پیش آمد و از طرف شخصی دعوت شدم، برای پیشنهادی که ریشه نداشت،‌ پلان تفکر شخص مترجم برای این ملاقات، فقط سواستفاده بود!
مترجم در چند چند فارسی، مدام چند جمله انگلیسی را بلغور می‌کرد! از ایشان خواستم فارسی صحبت کنند و آنچه را که مشاهده کرده بودم خدمت‌شان عرض کردم؛ اینکه پشت چراغ قرمز چهارراه پارک وی، دخترک گل‌فروشی را دیدم که بسیار مسلط به زبان انگلیسیی بود و نشانی بازار را به یک توریست می‌داد. اما مترجم میزبان، باید ضعف بیانش را که فقط در سواد سفیدش بود، با بلغور کردن انگلیسی پوشش می‌داد.
وقتی نوشتن و ارسال اس ام اس با گوشی‌های یادش بخیر، متداول شد، بنده ناتوان و عاجز در نوشتن اس ام اس بود اما پسرم با یک دست شام می‌خورد و با دست دیگر زیر میز پیام می‌نوشت!
اما وقتی مجبور به یادگیری باشم، در کوتاه‌ترین زمان ممکن این اتفاق می‌افتد، اولین پیامی را که نوشتم و ارسال کردم، جواب پیامم نه فارسی بود و نه انگلیسی! (به روایت کوچه و بازار فنگلیشی) و من جوابش را بی‌پاسخ گذاشتن و از مخاطب خواستم یا فارسی بنویسد یاانگلیسی، شخص مترجم عاجز و ناتوان بود از نوشتن عنوان مطالب تخصصی، فرهنگی، هنری، آموزشی و اجتماعی!
مترجم می‌خواست از زندگی و مهارت‌های واهی‌اش در راستای آموزش و فرهنگ فیلم، یک مستند داستانی بسازد!
اما تفاوت بین حد و مرز فیلم مستند داستانی با بایو را نمی‌دانست و مسلماً نخواهد دانست.
مترجمی که مقدمه کتابی را که خود ترجمه کرده بود، نه قدرت، نه سواد و نه دانش نوشتن خطی آن را نداشت و نخواهد داشت!
به یاد دارم کلاس دوم دبستان، یکی از بچه‌های کلاس، مشق‌هایی را که خود می‌نوشت، نمی‌توانست بخواند! مثل مترجمی که می‌خواهد در امر آموزش انقلاب کند، اما ناتوان از نوشتن یک مقدمه برای کتابش است!
تمام سال‌های بعد از انقلاب، شعار تهاجم فرهنگی را چون دشمن فرضی به دوش کشیدیم،
اما امروز تهاجم فرهنگی را با ترجمه کتاب مترجم‌انی از این دست، لمس و درک کردم.
این تروریست‌های خیًر سفید سواد و مترجم، به گمانشان می‌توانند هرکه را می‌خواهند به یاری «وکیلم، به وکیلم، با وکیلم» و… به بازی بگیرند و از آنها به نفع خود بهره‌مند شوند.
آرزو می‌کنم مطلب را دلسوزان وزارت آموزش و پرورش و وزارت ارشاد بخوانند و پیگیر مقابله با این معضلات فرهنگی آموزشی شوند.

  • جمشید پوراحمد
۰۶
آبان

جمشید پوراحمد

جمشید پوراحمد

منوچهر نوذری یادگار تکرارنشدنی هنر ایران. می‌گفت؛ بهشت و جهنم هر روز زندگی‌مان را خودمان می‌سازیم.
می‌گفت؛ ظرف فلزی هرچه خالی‌تر باشد، صدایش بیشتر است.
منوچهر نوذری «گَنده دماغ از خودراضی!» اما انسانی بی‌بدیل و دوست داشتنی که دارای فتوسنتز زیبا زیستن بود.
بسیاری او را گنده دماغ و از خودراضی می‌خواندنش و انکار این نگاه و قضاوت نسبت به منوچهر نوذری لاپوشانی از جنس مترادف و متضاد است!
به همین دلیل تائید گَنده دماغ بودنش یکسوی واقعیت است؛ از سوی دیگر، منوچهر نوذری حقیقتی پنهان و باور نکردنی بود که در ذات پنهان زندگی‌اش در جریان بود.
دسترسی به اندوخته درونی منوچهر نوذری آسان نبود، یا باید از اعضای خانواده‌اش می‌بودی و یا چون من سال‌ها در ارتباط تنگاتنگ کار و زندگی قرار داشتی.
تصور کنید که شما وقتی پشت فرمان اتومبیل هستید، چه میزان تسلط دید از آینه‌های بغل و آینه وسط دارید؟ منوچهر نوذری به همان میزان با آینه چشم‌هایش حتی کورترین نقطه درون آدم‌ها را می‌دید و به همین دلیل حاضر نمی‌شد هر دستی را بفشارد! حتی دست آدم‌های صاحب‌نام که در راس موقعیت‌های ویژه و استثنایی نشسته بودند!
شاید به دلیل همین رویه رفتاری ذاتی‌اش، او را «گَنده دماغ» می‌خواندند!
اما حقیقت‌های رنگین‌کمانی پنهان زندگی منوچهر نوذری، در بازار تهران به یاری باربری شتافت که زورش به بار سنگین روی چرخ نمی‌رسید! کتش را دست من داد و به یاری باربر شتافت تا چرخ بارش به حرکت درآید.
باربر وقتی منوچهر نوذری را در کنار خود دید، انگار قدرتش صدچندان شد، بارش را که به مقصد رساند، منوچهر نوذری را در آغوش کشید. این کار نوذری درس افتادگی را در یاد و خاطر برای رهگذران بازار گذاشت.
به یاد دارم ده صبح روزی به اتفاق منوچهر نوذری به مغازه ساندویچ فروشی روبروی تئاتر گلریز رفتیم. او تعداد صد ساندویچ سفارش داد و خواست برای ساعت دوازده آماده باشد. از‌ پروپوزالش بی‌خبر بودم، تا سر ظهر به پارک شفق رفتیم و با تمام کارگران شهرداری منطقه شش که به دستور مدیرشان، باید جمع می‌شدند مواجه شدم، نمی‌دانستم قرار است چه اتفاق خارق‌العاده‌ای رخ بدهد.
ای‌کاش مثل امروز گوشی‌های هوشمند داشتیم، تا ببینیم آن روز منوچهر نوذری در میان این جمع انسان‌های شریف و بهترین، چه کرد! از خواندن یکی از آهنگ‌های ویگن تا «ملوَن» شدنش برای ایجاد فضایی شادمانه برای کارگران. آن ساندویچی که در آن روز و در کنار نوذری و کارگران شرافتمند شهرداری خوردم، تنها ساندویچ خوشمزه‌ای بود که در زندگی خوردم… در پایان آن روز منوچهر نوذری گنده دماغ! با تک تک کارگران شهرداری دست داد و روبوسی کرد.
این تراژدی زیبا را در نمایشنامه ساندویچ عشق، برای نمایش صحنه نوشتم، که مرکز هنرهای نمایشی بنا بر دلایلی […] نپذیرفت!!
منوچهر نوذری بنگاه خدمتی داشت، که تا آخرین نفس، او را حفظ کرد، از گرفتاری خانواده مرحوم فرهنگ مهرپرور تا نزد اولین مقام کشور رفتن، تا… به اندازه یک حماسه تاریخی گره از کار مظلومان و محرومان باز کردن.
اما برای گرفتاری خودش که به دست زیادخواهان رقم خورد، کسی صدایش را نشنید.

 

 
*عکس مربوط به سال ۱۳۴۸ و مراسم اهدای جوایز سینمایی سپاس است. زنده‌یاد منوچهر نوذری مجری ثابت مراسم‌های سپاس بود. 
شرح عکس: برندگان جایزه سپاس۱۳۴۹ ایستاده از سمت راست: منوجهر نوذری، اسفندیار منفرزاده، داریوش مهرجویی، ناصر ملک‌مطیعی، مسعود کیمیایی، همایون، بهروز وثوقی، عباس شباویز و عالمیان
  • جمشید پوراحمد
۰۶
آبان

جمشید پوراحمد

جمشید پوراحمد

پنجاه و دوسال پیش هوشنگ حریرچیان این هنرمند سازگار، بی حاشیه و خانواده دوست، بیمار و در بیمارستان بغوزخانیان اصفهان بستری می‌شود، (بیمارستان متعلق به مسیحیان و در زمانی یکی از‌ مجهزترین بیمارستان‌های ایران بود.)‌ هوشنگ حریرچیان در یک نگاه مشترک، دل به پرستار مسیحی خود می‌بندد.
خانم حریرچیان که خوب می‌داند ازدواج جوان مسلمان با دختر مسیحی، مصداق علامت سنگ بزرگ است(!) اما عشق و دلدادگی سنت و مرزشکنی را برایش به ارمغان می‌آورد، البته فقط از طرف خانم حریرچیان و نتیجه حاصله… اگر بر نتایج تمرکز کنی تغییر نخواهی کرد. اگر بر تغییر تمرکز کنی نتیجه خواهی گرفت.
خانم حریرچیان از سندروم اراده و «خواستن توانستن» است و با گذشتن از تمام قواعد و اصول مذهبی، خانواده و دیگر عزیزان مسیحی‌اش! وارد میعادگاه زندگی مشترک با هوشنگ حریرچیان‌ می‌شود.
امروز پنجاه و دو سال از مانیفست زندگی مشترک‌شان میگ‌ذرد، با این اشاره که هنوز نقش اول این عشق استعاره‌ای را خانم حریر‌چیان بازی می‌کند.

جمشید پوراحمد

وقتی عشق در سجاده زندگی جا می‌گیرد، زیبایی‌های خارق‌العاده‌ای خلق می‌شود، مثل فرزندان ‌تحصیل‌کرده، صاحب‌نام، پرعطوفت و دوست داشتنی این لیلی و مجنون روزگار آشکار ما، که باعث افتخار پدر، مادر و جامعه می‌شوند.
یکی از روزهای خوب، پرنشاط، و پرانرژی بنده و حسن اکلیلی، آن روزی است که به دیدار هوشنگ حریرچیان می‌رویم. خنده‌های ما بخشی از درد و غم خشکی رودخانه زاینده‌رود را پر می‌کند!
رفاقت بنده و حسن اکلیلی به چهل سالگی رسیده، اما هوشنگ حریرچیان را از کودکی می‌شناسم، حریرچیان با برادرم منوچهر پوراحمد در رادیو اصفهان و دیگر ‌همکاری‌شان، از بازیگران نمایشنامه‌های ارحام صدر، این هنرمند سازش‌ناپذیر صحنه تئاتر بودند، وقتی برای اولین بار هوشنگ حریرچیان و همسرشان را دست در دست، در خانه پدری به عنوان مهمان دیدم، فکر می‌کردم خانم حریرچیان همان سوفیا لورنی است که روی پرده سینما دیده بودمش!
با هوشنگ حریرچیان ‌کوتاه مدتی روی صحنه تئاتر گلریز در نمایش «زبان مستاجری» همکاری داشتم که برایم افتخاری بود و هست، ولی متاسفانه کرونا مانع از آوردن نمایش «کریم شیره ای» که قرار بود حسن اکلیلی بعد از هجده سال با این ‌نمایش بی‌نظیر روی صحنه بیاید تا امروز در کارنامه مشترک بنده و حسن اکلیلی به یادگار بماند… که نشد.
هرچند از عمو حسن عزیز (اکلیلی) به عنوان یک دوست دلسوز، این درخواست را داشتم که روی صحنه تئاتر بعد از صد سال، زندگیت خاتمه پیدا کند! نه در خیریه‌ها و حکایت آش نخورده و دهن سوخته!
برای هوشنگ حریرچیان در نود سالگی‌اش و برای دیگر هنرمندانی چون این عزیزان، آرزوی صدسالگی ‌در شرایط ایستاده را دارم.

  • جمشید پوراحمد