از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۲
آذر

سعید مطلبی

 

 13:14

جمشید پوراحمد

مثل همیشه ناگفته‌ای متفاوت را از نام‌آور بزرگ سینما، سعید مطلبی بخوانید؛
سعید مطلبی تنها کارگردان فیلم‌های تلفیقی سینمای ایران است؛ تلفیقی از سینمای هنری و تجاری. سازنده فیلم‌های «صلاة ظهر»، «میعادگاه خشم»، «عاصی» و «کوچه مردها» که هنوز خاطرات‌شان چون فیلم «گنج قارون» در ذهن هر ایرانی علاقمند به سینما باقی‌ست.
خاطرم هست که در سال‌های ۵۶ و ۵۷ شهرت و محبوبیت تقی ظهوری بسیار کم شده بود! بعد از انقلاب و با آمدن دستگاه ویدیو و دیدن فیلم‌های سینمایی که مردم از تک تک آنها خاطره داشتند، بار دیگر شهرت ظهوری پررنگ شد!
در آن سال‌ها محال ممکن بود که سه فیلم ایرانی در بساط اجاره‌ دهندگان دستگاه ویدیو و پخش‌کننده‌های فیلم‌های قاچاق موجود نباشد؛ «کوچه مردها»، «گنج قارون» و «سلطان قلبها»!
متاسفانه فرهنگ غلطی هنوز هم نزد تماشاچی‌های کوچه و بازار فیلم‌‌های فارسی به جا مانده که فیلم را به نام بازیگری که در آن ایفای نقش می‌کند می‌شناسند، نه با نام کارگردان فیلم!
از امتیازهای فیلم‌های سعید مطلبی‌ به دلیل ساختار، تکنیک و قصه این بود که حتی دانشجوهای طرفدار موج نو سینما و مخالف فیلم‌های کافه‌ای و آبگوشتی هم برای تماشایش به سینما می‌رفتند!
بودند بچه‌های دانشکده تلویزیون که چندین بار فیلم «کوچه مردها» را در سینما دیده بودند. یکی از افتخارات زنده‌یاد فردین عزیز، بازی در «کوچه مردها» بود.

***

جلال مهربان دوست، همسایه ما در محله امیرآباد شمالی و کارگردان -متاسفانه- ناموفق سینما، بعد از نوشتن فیلمنامه «عاصی‌» با رضا شیبانی (تینا فیلم) توافق کرد که خود فیلم را کارگردانی کند.
«عاصی‌» با حضور ناصر ملک‌مطیعی، پوری بنایی و منوچهر وثوق در روستای هونجان از توابع شهرضا جلوی دوربین رفت. متاسفانه چند روز بعد، به دلیل ناتوانی جلال مهربان، رضا شیبانی تهیه کننده فیلم او را برکنار کرد و برای کارگردانی فیلم با سعید مطلبی وارد مذاکره شد، سعید مطلبی در ابتدا نپذیرفت اما پس از درخواست ناصر ملک‌مطیعی و‌ پوری بنایی، پشت دوربین «عاصی» قرار گرفت. این اولین باری بود که بنده سعید مطلبی را از نزدیک می‌دیدم؛ واقعیت امر که «عاصی»، یک فیلم جنگی، حماسی و رومانتیک با حجم بسیار سنگین بازیگر و سیاهی لشگر بود و به قول منوچهر وثوق، «عاصی» برای جلال مهربان لقمه بزرگی بود!

***

به یاد دارم «م صفار» سردبیر مجله «فیلم و هنر» و کارگردان فیلم‌های «خورشید در مرداب» و «هیاهو» در‌ یادداشتی نوشت که ایرج قادری فقط با دانش و اقتدار و حمایت سعید مطلبی می‌تواند کارگردانی کند! این واقعیت از چشم طرفداران فیلم‌های قادری پنهان بود، ولی از چشم هنرمندان نه!
در آن سال‌ها چاپ این یاداشت در مجله فیلم و هنر به مذاق ایرج قادری خوش نیامد!

***

«برگ»، هنگام زوال می‌افتد و «میوه» به وقت کمال… حال باید دید مخالفان سعید مطلبی و دیگر هنرمندان که موجب کنار گذاشتن این هنرمندان شدند، چگونه خواهند افتاد؛ آیا مثل برگی زرد و یا مانند سعید مطلبی، چون سیبی سرخ؟
امروز خوشبختانه در میان مسئولان کمتر از سطح «دکتر» نداریم، به شکلی که دکترهای واقعی درخواست کرده‌اند؛ «از طلا گشتن پشیمان گشته‌ایم…» یادمان هست روزی را که مسئولان سینمایی وقت، همراه با بدخواهان، برای ویرانی سینمای ایران هم‌کلام شدند؟!
انیشتین می‌گوید؛ اگر برخی افراد به اندازه یک میلینیوم استفاده از معده‌‌شان، از ذهن خود استفاده می‌کردند، حالا دنیا تعریف دیگری داشت!
این فرموده انیشتین مصداق زندگی و عملکرد همان بدخواهان جاه‌طلب و تصمیم‌گیری‌ست که در روزگاری نه چندان دور، اقدام به نابودی اهالی تکرارنشدنی سینما کردند!
متن جالبی می‌خواندم که می‌گفت: «یک توپ بسکتبال، در دستان فردی مانند من تقریبا ۱۹ دلار ارزش دارد؛ اما در دستان مایکل جردن، این رقم تقریبا ۳۳ میلیون دلار می‌شود!
بدخواهان سینما از روی فصد و غرض و عمد، توپ سینما را از دست ۳۳ میلیون دلاری هنرمندانی مانند فردین، سعید مطلبی، ناصر ملک‌مطیعی، فروزان، بهروز وثوقی و… درآوردند و به دست افرادی ضدهنر، بی‌هنر، بی‌خرد و بذون شخصیت سینمایی سپردند. فقط کافی است که به سراغ «پروژه‌های دوزاری» سینما و تلویزیون بروید تا ملاحظه کنید که در لوکیشن‌ها برای جمع بی‌هنران و بازیگران اول، دوم و سوم اتاق‌های مخصوص، مهیاست!
آواز خواندن فردین در «گنج قارون» برایش گناهی نابخشودنی بود، ولی کپی کردن از این فیلم و رقصیدن شریفی‌نیا، غفوریان، علی صادقی و پوریا پورسرخ، نه تنها ابتذال در سینما، محسوب نمی‌شود بلکه جزو نکات قوت سینمای ایران به حساب می‌آید!
به سهم خودم برای جناب سعید مطلبی، این هنرمند تکرارنشدنی، آرزوی سلامتی و زیباترین‌ لحظه‌ها را دارم.

*پشت صحنه «سرگروهبان». سعید مطلبی، ناصر ملک‌مطیعی، منوچهر وثوق

  • جمشید پوراحمد
۰۸
آذر

jamshid pourahmad

 

جمشید پوراحمد
با مستند در این ویرانی و ناکجا آباد فرهنگی و هنری همراه شوید:
در شرایط اسکرول و با یک دنیا انگیزه و انرژی و جوانی، اما نه شتابزده، در کنار استادان هنرمندی که به لحاظ شعور، معرفت و شناخت، افلاطون زمان خویش بودند، در مقام نویسنده و کارگردان در تئاترهای لاله‌زار فعالیت می‌کردم.
شبی صبح شد و افکار، عقاید و باورهای هنری‌مان نزد جوان‌های پرشور انقلابی قرار گرفت که «هر» را از «بر» تشخیص نمی‌دادند و تحت هیچ شرایطی هم «لود» شدنی نبودند!
مرد می‌خواست که نزد‌ میزنشین‌های تازه وارد و تصمیم‌گیرنده، نام نویسندگانی چون اسکار وایلد، آرتور میلر، آنتوان چخوف، ویلیام شکسپیر، مولیر و جرج برناردشاو را ببرد!
در همان روزها و سال‌ها، واحد حراست مرکز هنرهای نمایشی، بنده را احضار کرد جهت استنطاق برای پخش یکی از موسیقی‌های باخ!
چند روز بعد جوانی به سالن نمایش مراجعه و عین دیالوکش این بود: «اینجا باخ کیه؟!» فهمیدم که موضوع چیست و از کجا آب می‌خورد!
گفتم: باخ منم!
گفت: «ببین باخ! دیگه نباید باخ پخش کنی!!»
این گفت‌وگوی کوتاه مانند شلیکی بود که با اسلحه جهل، بی‌سوادی و بی‌فرهنگی به روح و روان من اصابت کرد، چند روزی زندگیم و حتی حرف‌زدنم در حال گنگی و اسلو‌موشن سپری شد و اینکه آیا باید بایستم، بمانم و یا بروم…؟
کارمان این شده بود که هر روز با قصه‌های غیر‌منتظره، ملال‌آور و تلخ مواجه شویم.
عوامل پشت صحنه و سیاه لشگرهای تئاترهای لاله‌زار به دنبال حق‌طلبی بودند! و من تنها بازمانده دیروز و امروز با وصله طاغوتی بودن(؟!) به همراه گروهم، نمایشنامه‌های اجرا شده را با کمی دستکاری به مرکز هنرهای نمایشی ارائه، بازی و کارگردانی می‌کردم!
هرچه فریاد زدم، حرفی نیست عوامل پشت صحنه و سیاه لشگرهای قدیم هم کار کنند، اما به اندازه و قد و قواره‌شان فعالیت کنند تا تئاتر و صحنه به بیراهه نرود.

یکی از همین آقایان که قبل از انقلاب، آبدارچی پشت صحنه کارهای من بود و دیده بودم که است را (عست) نوشته! نمایشنامه بسیار زیبایی از پرویز خطیبی به نام «خاله شوکت» را به اسم خود به عنوان نویسنده، برای دریافت مجوز تمرین به مرکز هنرهای نمایشی ارائه داده بود. ایکاش می‌شد نمایشنامه‌ها را هم برای شناسایی و اثبات اصالت، به آزمایش دی ان ای فرستاد!
در آن سال‌ها حضور دو شخصیت مسئول، آقایان دکتر منتظری و مسعود شاهی، برای این معاونت بسیار مهم وزارت ارشاد، آبرو و شایستگی‌های نسبی به همراه داشت… اما آرپی‌جی‌زن‌های مرکز هنرهای نمایشی کمین کرده و منتظر فرصت بودند!
در آن روزها در تهران چهارده گروه نمایشی با عنوان «گروه‌های تئاتر آزاد» فعالیت داشتند.
بهترین سالن‌های تهران در انحصار و اولویت نمایشنامه‌های من بود و دلیل آن هم میزان استقبال تماشاچیان از یک سو و کلاس و شخصیت نمایشنامه‌هایی که روی صحنه می‌بردم از سوی دیگر بود.
بنا بر همین دلیل‌ها نه مرکز هنرهای نمایشی و نه همکاران اکثراً فاقد دانش کارگردانی، تمایل نداشتند که من ادامه کار بدهم و با این توضیح که گه‌گاهی در قاب تلویزیون دیده می‌شدم، فرصت مناسبی برای محو کردنم از صحنه به دست آوردند.
سینما گلریز یک آپاراتچی داشت که در فهم، شعور و معرفت، معلول، حقیر و ناتوان بود!
آقای ایکس بمبی (چرا بمبی؟!) باید در کنار چایی‌اش، مواد مخدری هم اضافه می‌کرد! ایکس بمبی فاقد سواد، فاقد حداقل سواد و دانش که حتی نمی‌توانست «است» را «عست» بنویسد، از هر ده جمله بسیار معمولی، پنج جمله را غلط بیان می‌کرد!
مدیر تئاتر گلریز، این اسطوره فساد و بی‌سوادی را به عنوان مسئول نور و صدا به گروه ما تحمیل کرده بود. او در چند نمایش هم، به اندازه نقش مردی‌گو، روی صحنه حضور پیدا می‌کرد.
از طرف فرشید فرزان بازیگر، کارگردان و دوبلور پیش از انقلاب، برای اجرای نمایش پیشخدمت با حضور زنده‌یاد سیدعلی میری برای مدت طولانی به آلمان دعوت شدم؛ این پنچمین باری بود که نمایشی را از ایران به خارج از کشور می‌بردم.
چند ماه بعد از سفر آلمان، وقتی ساعت پنج صبح به تهران رسیدم، قبل از رفتن به خانه عازم محل اجرای تئاتر شدم و دیدم نمایشی روی صحنه است که نویسنده و کارگردانش همین آقای ایکس بمبی است(؟!)
همان روز نامه‌ای خطاب به معاون وزیر نوشتم و به اتفاق جهانبخش سلطانی نامه را تقدیم حضورشان کردم . در نامه از شخص معاون خواستم اجازه دهد و موافقت کند تا روبروی مرکز هنرهای نمایشی بساط فروش لبو و باقالی پهن کنم!
پروژه ترور شخصیت من از استراتژی‌های آن روزهای مرکز هنرهای نمایشی بود که در اجرایش کاملا موفق عمل کردند. چون در مدت بیست چند سال گذشته، هرگز نمایشی را روی صحنه نبردم اما همچنان زنده، در عرصه ساخت مستند داستان در صحنه بوده‌ و فعالیت چشمگیری داشته‌ام.
تفاوت بزرگی بین مسئولان فرهنگ و هنر بیست و پنج سال قبل با تعداد بی‌شماری از هنرمندان و سازندگانی با «سواد سفید!» امروز است.
امروز این مجموعه فرصت‌طلب، مبتذل‌ساز، با هدف پولشویی، تخریب فرهنگ و هنر و با سواد سفید! که از باخ، ریچارد کلایدرمن، برنارد شاو، آرتورمیلر، آنتوان چخوف، از رئالیسم و سوسیالیسم، از معناگرا و آرمان‌گرایی، از استعاره و مدرن نیزه صحبت می‌کنند و در بعضی موارد مدعی نسبت فامیلی با این بزرگان هم هستند!
کاش این دوستان متحد، از مسئول و هنرمند، گرفته تا سازندگان و به ویژه سرمایه‌گذاران و تهیه‌کنندگان، تفاوت مهاجرت را با فرهنگ‌فروشی می‌دانستند؛ که حتما می‌دانند!
حاصل تمام این کاستی‌ها و خیانت‌ها حضور تتلو‌ها در عرصه موسیقی و ترک‌تازی سازندگان سریال‌های سخبف در شبکه نمایش خانگی هستند که مرموزانه در ریشه فرهنگ باشکوه و غنی ایران نفوذ کرده‌اند!

نگاهی گذرا به تولیدات این روزهای شبکه نمایش خانگی، مهر تاییدی بر به شماره افتادن نفس‌های فرهنگ و هنر مملکت است.
در این نفوذ ویرانگر، هرکه و هرچه ابتذال‌تر بنویسد و بگوید و بسازد، محبوب‌تر و پولسازتر می‌‌شود… و این یعنی مرگ فرهنگ و هنر مملکت!
متاسفانه این روال نادرست و خطرناک، در تلویزیون هم رسوخی پیدا کرده و در پیش روی یک استاد فرهیخته دانشگاه (آرش معیریان) هم مسیری نادرست قرار داده است؛ در خصوص ساخت سریال بی‌محتوا و ضدارزش‌های فرهنگی «پلاک ۱۳» آیا اصلاً فکری شده؟ آیا تصور می‌کنند هنوز بیننده با هورت کشیدن یک بازیگر، خواهد خندید؟!

***

 روایتی دیگر برای روشن شدن تکلیف
در سال‌های دور، یک مامور اتاق اصناف، به یک گاوداری مراجعه و سوال می‌کند؛ به گاوها برای خوردن چه می‌دهید؟
صاحب گاوداری می گوید؛ کاه و یونجه،
مامور اتاق اصناف پانصد تومان گاودار را جریمه و یک ماه بعد دوباره به گاوداری مراجعه و همان سوال را از صاحب گاوداری می‌کند؟!
صاحب گاو‌داری که هنوز نقره‌داغ پانصد تومان جریمه است، با کمی تفکر به مامور می‌گوید‌: به گاوها چلو خورشت، جوجه کباب و چلوکباب می‌دهیم!
مامور دو باره پانصد تومان گاو‌دار را جریمه می‌کند و یک ماه بعد دوباره برمی‌گردد و همان سوال تکراری‌؟!
اما این بار صاحب گاوداری در جواب می‌گوید‌: به گاوها چیزی برای خوردن نمی‌دهم… پولش را می‌دهم هرچه دلشان خواست بخرند و بخورند!

***

خود کرده را تدبیر نیست.
تصمیمی اساسی برای نابودی فرهنگ و ثروت‌ ملی….
از شما می‌درسم؛ تصمیم بگیرید که ساخت سریال‌های مختار و سلمان فارسی با صرف هزینه‌های فراوان برای فرهنگ مملکت تاثیرگذارتر یا نجات جان کودکانی که در این سرزمین هم تشنه آب هستند و هم تشنه دانش و سواد…
پاسخ‌ جندان دشوار نیست!

  • جمشید پوراحمد
۰۲
آذر

 

jamshid pourahmad

جمشید پوراحمد

فکر نکنید در پیشرو خواهید خواند که کاوه آهنگر شخصیتی اسطوره‌ای و پهلوانی بوده و ضحاک ستمکار چه کرده!
ما در دنیایی زندگی می‌کنیم: که آدم‌های ارزون، واسمون خیلی گرون تمام می‌شند!
تصمیم گرفتم در مطلب کاوه آهنگر، دروغ‌پردازی کنم! دروغ با چاشنی توهم، عین داشتن یک خانه ویلایی تو شهرک باستی هلیز میمونه!
در کتاب «سینوهه: پزشک مخصوص فرعون»، با ترجمه شیرین زنده‌یاد ذبیح اله منصوری نوشته شده؛ ممکن است که لباس، رسوم، آداب و اعتقادات مردم عوض شود، ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد و در تمام اعصار می‌توان به وسیله‌ی گفته‌ها و نوشته‌های دروغ مردم را فریفت! همان‌طور که مگس، عسل را دوست دارد، مردم هم دروغ، ریا و وعده‌های پوچ را که هرگز عملی نخواهد شد، دوست دارند.
توهم: حتما نباید شیشه و کریستال مصرف کنی تا دچار توهم شوی! فقط کمی حوصله و دقت می‌خواهد. بعد خواهی دید‌ که توهم از واقعیت به تو نزدیکتر است.
همین چند روز پیش دوست و یار گزارشگرمان(!) یوسف سلامی (نماد مخل اعصاب و روان) در اتومبیلی نشسته بود و می‌گفت: همراه رئیس جمهور است، که سرزده به مکانی نامعلوم تشریف می‌برند! و یوسف خیلی جان! سلامی، نمی‌داند که آن مکان کجاست! در پلان بعد یوسف سلامی این بلبل خوش‌بیان و خوش‌تیپ صدا و سیما، در بین تعدادی از‌‌ جوان‌های مرکز باز‌پروری با صورتهای شطرنجی می‌بینیم که سوال می‌کرد: خبر دارید رئیس جمهور قرار است به دیدار شما بیایند؟! جوانان عزیز هم در نهایت صداقت گفتند: نه! نه!! امان از این شوهای تلویزیونی آبکی و بدون تعارف مبتذل!
ناخواسته با دیدن چنین شوهایی، چه بخواهی و چه نخواهی دچار توهم می‌شوی.
مسئولان عالی‌مقام و عالی‌رتبه عزیزی هستند که لازم نیست ‌به فرموده‌های سال‌های قبل و قبل‌تر آنها فلاش بک بزنند؛ صبح موضوعی بسیار مهم و حائز اهمیت را جلوی دوربین عنوان می‌کنند و شب منکر آن می‌شوند و تقصیر را گردن دشمنان فرضی می‌اندازند!
در واکنش به این اوضاع و احوال، باز هم و به همین سادگی دچار توهم می‌شوی!
ما که چهل و چند سال است با وعده‌های دروغ مطلق، با رنج و درد و مشقت، زندگی می‌کنیم و لذت بردن از زندگی برایمان فقط توهمی با وعده‌های سرخرمن‌ شده؛ بزک نمیر بهار میاد!
می‌توانیم با دروغ و توهماتی که خود آن را می‌سازیم مقابله به مثل کنیم؛ در زمان کاوه آهنگر، نخست وزیری بود که به جرم اینکه ۱۳ سال قیمت دلار و کبریت را ثابت نگهداشت و تمام ثروتش صداقت و صراحتش‌ بود به اعدام محکوم کردند!
ناگهان اندکی توهمم کاهش یافت! یاد جنگ تحمیلی افتادم، جنگی نابرابر که به خاک و ناموسمان تعدی شد؛ تعدی توسط حیوانهای فاقد هرگونه آدمیت فرهنگی و انسانی که به راحای می‌توان آنها را کثافتهای عراقی نامید.
مسیر جنگ را دنبال کردم و دیدم دولت‌مردان کشورم چه انتقامی از این متجاوزان خاک و ناموس‌مان گرفتند؛ در عراق مدرسه، بیمارستان، جاده و خانه ساختند! حقوق و مزایا به کم‌در‌آمدهای عراقی پرداخت کردند! و طلاهای نجومی کشور را برای مطلا کردن مکان‌های متبرکه عراق هزینه کردند و امروز هم با افتخار در مشهد مقدس و شمال و تهران به پاس جنایت، خیانت، تجاوز و کشتار جوان‌های معصوم و مظلوم‌مان[…]

بعد از چندین بار سر به دیوار زدن! دوباره دچار توهم شدم که نخست وزیر اعدام شد؟! و یا…!
بیائید برای اعدامش امضا جمع کنیم: تا درس عبرتی برای دیگران شود، درسی از کانون اقتصاد، تا یاد بگیرند قیمت ۱۴۲ دلار، یک هزارتومان نمی‌شود!! (علی برکت اله)
دروغ که حناق نیست: سه ثانیه نبود که به دنیا اومده بودم! زهراخانم قابله، سیلی محکمی به من زد! گفتم: چرا میزنی؟! گفت: که یادت باشه تو زندگی دروغ نگویی! گفتم من که حرف‌زدن بلد نیستم! گفت: زر نزن،‌ زدم واسه وقتی که یاد گرفتی! تو تمام دوران زندگی، فقط این نصیحت را شنیدم: که دروغگو دشمن خداست… اما فرقی نمی‌کند که صداو سیما، عراقی‌ها را دوستان می‌نامند و بابت تمام خیانت‌های روسیه تشکر و قدردانی می‌کنند! یا در تمام سریال‌های وطنی یکی از بازیگرها می‌گوید : یعنی من دروغ بگویم؟!
خدایا شکرت که اگر نان برای خوردن نداریم به جایش همه راستگو هستیم، به ویژه مسئولان محترم!

یک دروغ و توهم دیگر
سال ۵۱ در سن هفده سالگی و نداشتن گواهینامه، پنهان از چشم پدر، از خود کاوه آهنگر! یک ماشین فولکس واگن پنجاه و هشت (سال میلادی) خریدم به قیمت چهار هزارتومان‌؛ با آن ماشین چهارهزارتومانی به اندازه چهارهزار میلیارد جوانی کردیم و لذت بردیم.
همین دیروز یک بطری آب خوراکی (نه آب معدنی) خریدم شش هزار تومان، که به احتمال قوی از آب شیر مستراح پُر شده بود!

مطلبی را خواندم: بسیار تاثیرگذار، لذت بخش و باعث افتخار.

حکایتی از ادبیات فاخر ایرانی
گویند: روزی، زنی که یتیم‌دار بود به نزد شخص قائم‌مقام، صاحب کتاب منشئآت و وزیر محمدشاه آمد و گفت: زنی هستم که یتیم دارم و غذا برای فرزندان یتیم خویش می‌خواهم. قائم مقام نام او را پرسید و آن زن گفت‌: نامم «مرجمک» است. (مرجمک) در ترکی به معنی عدس است.
قائم مقام، قلم به دست گرفت و نگاشت:
«انباردار
ارزانی آمد مرجمک نام، گندمگون، ماش فرستادم، نخود آمد، برنجش دهید که برنج است.»
به این معنا که: اگر زنی گندم‌گون پیشت آمد که نامش مرجمک بود، خود سر نیامده بلکه ما فرستادیمش، به او برنج دهید که در سختی و تنگدستی است
همانگونه که می‌بینید در این عبارت نام شش قلم از حبوبات (ارزن، مرجمک، گندم، ماش، نخود، برنج) استفاده شده و هریک در معنای دیگری به کار رفته.
به اعتقاد شما نباید برای این قائم مقام هم امضا جمع کنیم؟!
سالهاست که مردان فرهنگی – انقلابی‌مان زیر نور شمع و بعضی وقت‌ها دود پیک نیکی، آن چنان تیشه به ریشه فرهنگ و ادبیات این کشور زده‌اند که:
پیتزا، شد «کش لقمه»
پاپیون شد «دو ور پف زینتی»
پاندمی شد «دنیا گیری»
ویدیو کنفرانس شد «دور سخنی»
بلوتوث شد «دندان آبی»
چیپس شد «برگک»
فلاکس شد «دما بان»
و…
اگر بودجه این عزیزان فرهنگی بیشتر شود، شک نکنید که رسما با رشادت، شهامت و با منطق و استدلال‌های معلول و ناتوان به «دروغ» می‌گفتند «راست»! و به «مستضعفان» هم می گفتند: «مستکبران»!
با همین فرمان که بیائیم جلو‌، می‌رسیم به «ششششاعر»ی چون خانم […] که به اعتقاد بنده چهره بدون آرایش‌اش شبیه بازیگر چاق‌وچله ایتالیایی، باد اسپنسر است!
چرا‌ ما نباید از این خانم شاعر(؟!) حمایت کنیم!
لطفا دست در دست هم دهیم و به جای اشعار بیدل نیشابوری، اشعار این علیامخدره را بخوانید و یادتان نرود که «از این خانم تابستان […] حمایت کنیم!»
تا کی و چرا تابوی قانون‌شکنی و ناهنجاری‌ها فرهنگی و هنری، دادرسی ندارد؟
چرا کلاس بازیگری سلطان پرآوازه فرهنگ و هنر، شعور، معرفت، دانش، انسانیت و بدون جانشین، استاد حمید سمندریان‌، در جهان هنر معتبر و شناخته شده است اما کسی برای کلاس بازیگری طنز فلان یازیگر زن نقش‌های دست سوم و متوهم، «تره» هم «خرد» نمی‌کند؟!

واقعیت‌های دنیای امروز
انسان ها در دنیای امروز واقعا گرفتار، یک دست‌شان مشغول پوشاندن چهره حقیقی‌شان است، در حالی که دست دیگرشان ماسک از چهره دیگران برمی‌دارد!
خدایا…. بس نیست؟!

  • جمشید پوراحمد