از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

۲۹
فروردين

ehsa alikhani

وقتی هنرمند قدیمی گفت؛ آقای شهردار برای زنده بودن‌مان کاری بکنید!

 11:25

جمشید پوراحمد
زنده یاد منوچهر نوذری، رفیق و هنرمند فراموش نشدنی از گردهم‌آیی آقای غلامحسین کرباسچی شهردار وقت تهران با گروهی از هنرمندان در خصوص واگذاری قطعه هنرمندان در بهشت زهرا می‌گفت؛ اینکه جناب شهردار در آن نشست بسیار خوشحال و مسرور بودند از واگذاری «قبر» برای هنرمندان و دیگر اینکه گفته بود هنرمندان از آن پس برای مردن‌شان دغدغه و نگرانی نخواهند داشت!
در همان نشست مذکور و بعد از فرمایشات جناب شهردار اسبق، علی تابش که باید از او به عنوان انگشتر هزارنگین و قیمتی هنر ایران یاد کرد، پاسخی به حرف‌های آقای کرباسچی داده بود…
علی تابش مردی که خانه اولش رادیو بود؛ صدای او برای شنوندگان موج انرژی، زندگی، امیدواری و عشق را به ارمغان داشت و متاسفانه روزگار بی‌خردی، بخل و کینه‌ورزی، تنور هنر و انسانیت را ویران کرد!
علی تابش تعریف می‌کرد؛ روزی یکی از بچه‌های کمیته محله‌ای که در آن زندگی می‌کرم به من گفت: تابش، شما بمب‌های عمل نشده زمان طاغوت هستید!
علی تابش در دیدار با شهردار وقت تهران، پشت میکرون قرار گرفت و خطاب به غلامحسین کرباسچی گفت: شما برای زنده بودن‌مان کاری بکنید… وگرنه بعد از مردنم، جنازه‌ام را به توالت بیندازید و سیفون را هم بکشید!
نمی‌دانم در شرایط کنونی از نبودن علی تابش باید خوشحال باشم، یا آرزو کنم که ایکاش بود و می‌دید چه به روز و روزگارمان آمده!
متاسفانه تک تک‌مان زیر شکنجه‌های سفید‌، روزی هزاربار می‌میریم!
اما انگیزه نوشتن این یادداشت؛
انگیزه‌ام از نگارش این نوشته، تاثیری بود که از خواندن یاداشت هنرمند کم نظیر جناب سعید مطلبی در بانی‌فیلم گرفتم، یادداشت جناب مطلبی در خصوص برنامه عصرجدید، عمیق و از سر دلسوزی، کاملا آگاهانه و نشان از عِرق ملی داشت.
نکته‌ای که نگارنده در باره برنامه عصرجدید دارم از زاویه دیگری‌ست که بدون شک و بی‌تعارف، هرگز هم‌قامت نگاه جناب مطلبی نخواهد بود.
کارل پوپر می‌گوید؛ برای کشتن مردم یک روش ساده به کار بگیرید؛ بر فرهنگ آنان تمرکز کنید! ابتدا کتاب را از آنها بگیرید و بعد سرشان را به تلویزیون فرو کنید…
خدمت کارل پوپر عرض کنم که اکثر ما فهم و درک‌مان به اندازه در دست گرفتن فرمان پراید است، کتاب که جای خود دارد!
تلویزیون هم به لطف نبود دانش، آگاهی، تجربه و دشمنی مدیران و برنامه‌سازانش با تماشای برنامه‌ای مانند عصر جدید -این سیطره فاخر، جذاب و سرشار از امید!- از افزونی خوشی، ناخوش می‌شوند!
عالیجناب احسان علیخانی؛ آقای حیدری شاعر اهل روستای آلاشت به نقل از مردان قبرستان‌نشین می‌گفت؛ رضاشاه هرازگاهی به زادگاهش آلاشت و خانه پدریش می‌آمد… «در» را روی همراهانش می‌بست و در خلوت خانه، لباس روستایی خود را پوشیده و ساعتی در حیاط قدم می‌زد! یاران و نزدیکان رضاشاه دلیل این کار را که می پرسند؛ می‌گوید؛ می‌خواهم یادم نرود «که» بودم و از «کجا» آمده‌ام!
عالیجناب علیخانی شما در برنامه‌های متفاوتی در تلویزیون ظاهر شده‌اید… به یاد دارم در اجرای برنامه «ماه عسل»
وطبیعتاً اختلاف بین تهیه کننده برنامه و شما(!) محسن افشانی چند روزی یکی از پرحاشیه‌ترین‌های تلویزیون که آن روزها نوجوانی بیش نبود و در یکی از سریال‌های شبکه سه ایفای نقش می کرد، برای اجرا به جای شما نشست! امروز اما خوشبختانه جایگاه شما در تلویزیون کمتر از یک سلطان نیست و این امتیاز بزرگی برای شماست؛ خودتان می‌توانید تصمیم گیرنده باشید برای بودن و یا نبودن دیگران!
عالیجناب احسان علیخانی؛ وقتی پدری نیازمند برای دختر بیمارش از مردم به واسطه ویدیویی در دنیای مجازی طلب یاری می‌کند و مبلغ سه میلیارد تومان به حسابش واریز می‌شود، در یک تناسب معمول و محاسبه بسیار ساده، زمانی که شما در برنامه عصر جدید از آنتن تلویزیون برای منطقه جازموریان سیستان و بلوچستان و حمایت از این مردمان ساده‌دل و دوست‌داشتنی یاری می طلبد… چه میزان پول به حساب اعلان شده واریز می‌شود؟
بدیهی‌ست اعتبار تلویزیون نزد کسانی که قائل به یاری رساندن به هموطنان محروم هستند از جایگاه بالایی برخوردار است.
تصور من به عنوان شخصی که در آن منطقه محروم هم حضور داشتم، این بود که احتمالا با میزان مبلغ واریز شده به حساب اعلامی برنامه عصر جدید، احتمالا پارکی بزرگ با امکانات تفریحی فراوان، برای هموطنان محروم‌مان در جازموریان ساخته و مهیا خواهد شد، اما بنده به عنوان یک ناظر، به غیر از چند «تاب» و «سرسره» معمولی چیز دیگری در آنجا نیافتم!
عالیجناب علیخانی؛ شما متعهد هستید که گزارش هزینه‌کرد پولی را که توسط مسئولان اجرایی انجام شده و یا نشده، برای مردم بازگو کنید.
یادتان باشد مردم به احسان علیخانی و برنامه عصر جدید اطمینان دارند و خواهند داشت؛ امیدوارم مبالغ دریافتی امسال در بسته‌های «دربسته» هزینه نشود! (به نام مادران و کودکان، به کام دیوید بکام!)
عالیجناب احسان علیخانی؛ حتما می‌دانید که به واسطه این مردم بزرگ و صاحب شهرت و ثروت شدید. اما امروز آیا از روز و روزگار، زندگی و حال پریشان مردم به ویژه جوانان، با انبانی پر از آرزو، فقر، فلاکت و چه کنم چه کنم باخبرید؟  برادرانه می‌گویم در حالی که مردم مملکت -حتی در همین تهران درندشت- دچار مضیقه‌های شدید اقتصادی و مالی گریزناپذیر هستند، به احترام همین مردمی که بارها و بارها در برنامه‌تان از آنها یاد کرده‌اید، دیگر با عینک و کلاه و لباس‌های رنگی با برندهای گران‌قیمت در برنامه ظاهر نشوید!
عالیجناب علیخانی؛ تفاوت نجومی است میان مشهور بودن و محبوب بودن… بنده به چشم خود این تفاوت را میان دو هنرمند درگذشته، ایرج قادری (مشهور) و فردین عزیز(محبوب) دیده‌ام.
گفت چشم تنگ دنیادوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور

***

۵۲ سال پیش؛ عکسی قدیمی از مراسم جشن ۳۰ سالگی رادیو (سال  ۱۳۴۹)
هنرمندان حاضر در عکس از سمت راست، ایستاده: عباس مصدق، منوچهر اشتهاردی، مورین، علی تابش، نویدی، ثریا قاسمی، پرویز خطیبی، حمید قنبری، اکبر مشکین، مرتضی احمدی، حسین امیرفضلی، احمد قدکچیان، (؟)، محسن فرید.
نشسته؛ منوچهر نوذری، عزت الله مقبلی، غلامحسین بهمنیار، شاهرخ نادری، مهین بزرگی.

 

  • جمشید پوراحمد
۲۷
فروردين

 11:51

*جمشید پوراحمد
پروژه مستند داستانی «فنگ شویی ذهن»؛ بلوچستان، ایرانشهر، روستای آبادان؛ تمام کودکان روستا نقش خودشان را بازی می‌کردند. پایان روز به چه دلیل؟ نمی‌دانم! از بچه‌ها سئوال کردم؛ کی میدونه رئیس جمهور کیه؟ فقط یکی از پسربچه‌ها گفت؛ ترامپ!
خانم جوان مشاوری که از طرف بهزیستی گروه را همراهی می‌کرد و تک تک خانواده‌های روستا را به اندازه هویت خودش می‌شناخت… گفت: آقای پوراحمد برای سئوال‌تان دلیل و انگیزه خاصی داشتید؟ و من از شرمندگی به چشم خویشتن دیدم که خجالتم می‌رود!
به همراه خانم مشاور از چگونه و کجا زیستن خانواده‌های روستای آبادان بازدید رسمی به عمل آوردیم؛ (از این پالادیوم سعادت، خوشبختی و رفاه!)
از نداشته‌هایشان نمی‌گویم، از داشته‌هایشان می‌گویم؛ پنت هاوسی به اندازه چهارده متر(!) که بین چهار تا هشت نفر در آن زندگی می‌کردند. کف تمام اتاق‌ها یک زیلو، تعدادی بالش (ازپرقو؟!) و پتو، یک لامپ کم سو، گاز پیک نیکی، فلاسک چایی، چند استکان و… همین!!
به اسباب و اثاثیه این خانه باید این وسایل را هم بیفزاییم؛ یک یخچال سایدبای‌ساید لبریز از لذت‌بخش‌ترین و گرانبهاترین خوردنی‌های جهان! در تمام اتاقها کارتونی پر از نان خشک و خرماهای دور ریز که برای مصرف حیوانات از زیر نخل‌ها جمع‌آوری می‌شود!
در این سبد عدالت غذایی، نان خشک و خرماهای دور ریز، بانک تغذیه این خانواده بود! آرزو کردم که ایکاش روستای آبادان و هزاران روستای دیگر این کشور متعلق به عراق، سوریه، فلسطین و… بودند‌ تا دولتمردان آن کشورها ساکنان این روستاها را می دیدند.
چه جای مناسبی است برای این نقل ارزشمند؛ شیخ ابوالحسن خرقانی شبی در نماز بود. آوازی شنید که؛ ابوالحسن! خواهی که آنچه از تو می‌دانم‌ با خلق بگویم تا سنگسارت کنند!؟ شیخ گفت؛ بارالها! خواهی آنچه از کرم و رحمت تو می‌دانم و می‌بینم با خلق بگویم، تا دیگر هیچ‌کس سجودت نکند؟ آواز آمد؛ نه از تو، نه از من…
در روستای آبادان تقریبا همه خانواده ها باهم نسبت فامیلی دارند و به همین دلیل تعداد فرزندان معلول‌شان بسیارند! دختر خانمی ۲۵ساله معلولی را دیدم‌ که سرش به چند کیلو گوشت چسبیده بود. دقیقا چون لاک پشتی که نه توان و نه اراده حرکت دارد. لبخند به لب داشت و از درون من کاملا آگاه!
مگر می‌شود خالق متعال بعضی از مخلوق‌هایش را رها کند و آنها را نبیند؟ نکند مامور تحقیق و تفحص کائنات رانت‌خوار و اختلاسگر بوده و آمار و آدرس صحیح و دقیقی از این بندگان درمانده به صاحب راز ارائه نکرده؟ نکند صاعقه بی‌عدالتی راستی را از میان برده و یا شاید سیاست دشمنان قرضی و فرضی‌مان باعث این وضعیت شده؟!
به اعتقاد پدرو مادرها؛ معلولیت فرزندانشان خواست و امتحان الهی است! نظر خانم مشاور این بود که نخوردن و ندیدن برای این کودکان به شکل یک باور، عادت و خصلت‌شان درآمده. اما چنانچه شما تمایل دارید، بچه‌های روستا بتوانند رئیس جمهور را بشناسند، پیشنهادی به صاحب منصبان کشور به ویژه متولیان صدا و سیما دارم؛ اینکه به جای هزینه‌های کلان و در بعضی موارد بودجه‌های نجومی پنهان و بی‌خاصیت و دور ریز ساخت سریال‌های کاملا بی‌اثر و ایجاد شبکه‌های بی‌ثمر، بی‌محتوا، تکراری و کسل‌کننده و با حضور آدم‌های تهی را تعطیل کنند و بودجه‌اش را صرف فرهنگ، بهداشت، تامین مسکن، سیر کردن شکم‌های گرسنه، آفریدن شادی، دادن انگیزه، ایجاد امیدواری و خرید رادیو و تلویزیون برای روستا و روستائیان کنند.
این کار باعث می‌شود تا کودکان و بزرگترهای آنها از ثروت بی‌انتها و آشکار و پنهان سرزمین‌شان آگاه و بهره‌مند شوند.
شاید در چنین فضایی این روستایی‌ها هم بتوانند از این زندگی سخت، غم‌انگیز، طاقت‌فرسا و مشقت‌بار مسئولان و خانواده به ویژه فرزندان، فامیل‌های دور و نزدیک و همسایه‌های‌شان که برای لقمه نانی در اروپا، آمریکا و کانادا، سراغ سطل‌های زباله نروند(!) باخبر شوند و دست آخر بدانند که رئیس جمهور دلسوز کشورشان کیست!

خوزستان؛ یکی از روستاهای بهبهان که مرز مشترک با استان کهکیلویه و بویراحمد دارد. وضعیت روستاها نسبت به روستای آبادان قابل مقایسه نیست؛ از ماشین شاسی بلند، وای فای، اسپیلت، تلویزیون و دیگر امکانات رفاهی نسبی برخوردار هستند و در صورت نیاز به فراهم کردن جنس خلاف(!) از تو به یک اشاره…. از من به سر دویدن ساقی و جنس خلاف!
در چنین جغرافیایی اما، دریغ از یک شبکه تلویزیونی خودی. پیدا کردن یکی از ده‌ها شبکه صداوسیما امری‌ست محال!
بنده که ناچار بودم سریال مورد نظر شبکه سه سیما را با گوشی تلفن همراهم ببینم، با جوان بیست و چهارساله‌ای آشنا شدم که در روستای مذکور یک قصابی شبانه صحرایی داشت (ساعات کارش از هفت تا ده شب بود.) دوستی ما از آنجا شروع شد که جوان قصاب عکس‌های از غلامرضا تختی، فردین، فروزان و گوگوش را روی دیوار کاهگلی قصابی‌اش زده بود. دلیلش را از او پرسیدم؛ گفت: جهان پهلوان تختی اسطوره جاودانه ورزش ایران است، فردین و فروزان شناسنامه سینمای ایران و گوگوش تنها بانوی خواننده ایرانی که آوازه شهرت و محبوبیتش جهانی است و با تمسخر ادامه داد: نکند توقع داشتی عکس بهاره رهنما، گلزار، امین حیایی و بهرام رادان را می‌زدم!
این اولین ضربه هوکی بود که جوان قصاب به من زد و امتیازش را هم گرفت!
جوان قصاب از کودکی در کنار پدرش چوپانی و قصابی می‌کرده؛ او مختصر معلولیتی در لبانش داشت… اما بسیار جوان زلال، صادق و بامعرفتی بود.
تعریف کرد که فقط دو کلاس درس خوانده، ولی برایش دیپلم و گواهینامه رانندگی قانونی خریده‌اند!
جوان قصاب اولین سئوالش از من این بود که در کشور چند قانون داریم؟!
سئوالش تامل برانگیز بود! راستی ما در کشور چند قانون داریم؟ قانون نوشته شده‌ای که اجرا نمی‌شود؛ قانون پول و نفوذ و رابطه و… قانون‌های ملوک طوایفی!
نمی دانستم جوان قصاب دنبال چیست و چرا آنقدر متشنج و عصبانی است. پرسید: چرا بازیگران زن در تلویزیون حجاب کامل دارند، اما در سینما خیلی سخت‌گیری نیست و خانم‌ها با آرایش غلیظ ظاهر می‌شوند. یا در شبکه خانگی همه چی گل و بلبل است! آیا این مسخره نیست که تلویزیون همان فیلم‌ها را پخش می‌کند! باور بفرمائید در این تقابل دیگر آنزیمی در بدن نداشتم… در این مباجثه با جوان قصاب اما عمویش نظر دیگری داشت.
عموی او شخصی فرهنگی و اهل قلم بود که گفت: اگر خیلی علاقه‌مند به دیدن سریالی ایرانی باشی، لازم نیست شب‌های طولانی وقت بگذاری! کافی است یا اولین و یا آخرین قسمت آن سریال را تماشا کنی تا کل داستان را بفهمی! عمو افزود: ضعف بزرگ اکثر سریال‌های تلویزیون، قصه‌های تکراری، بی‌محتوا، آبکی و بعضی وفت‌ها مضحک آنهاست؛اینکه پلیس شکست نخواهد خورد! قاضی عادل است! وکیل خیانت نمی‌کند! دکترها همه محرم هستند و شریف! و… مسئولان همگی خدمتگزار!
دو ماه بعد و آخرین شب حضورمان در این روستا بود که جوان قصاب که سرش گیج بود در خلوتی به من گفت: آره دکتر، تو روستای ما کسی کانال ایرانی نگاه نمی‌کنه و متاسفانه همه تماشاگر کانال‌های ترکیه هستند! اما اگر دستت می‌رسد به گوش مسئولان برسان که کاری بکنید؛ نتیجه دیدن کانال‌های ترک تو خانواده و فامیل نزدیک ما، وجود رفتارهای غیراخلاقی و عدم پایبندی به اصول و ارزش‌ها… شده که این فاجعه‌ست.
جوان قصاب اینها را گفت و رفت…

***
دو سال پیش در یاداشتی این موضوع را به وزیر وقت ارشاد متذکر شدم که مادرهای زمانه ما، تقریبا همگی‌شان لباس یک شکل می‌پوشیدند؛ پیراهن‌های گشاد و بلند. آنها از اولین ساعت‌های صبح، سر حوض حیاط مشغول شستن ظرف و لباس… بودند.
در خاطرم مانده در شش سالگی‌ام چندین بار دنبال همبازیم وارد حیاط خانه یکی از همسایه‌مان می‌شدم! مادری عزیزی که بیشتر از سی سال از من کودک، بزرگتر بود؛ به محض دیدنم با گفتن یک «خاک بر سرم»، از سر حوض بلند می‌شد و به سرعت به طرف اتاق می‌دوید چون نمی‌خواست حتی کودک شش ساله نامحرم مویش را ببیند! بعضی‌ها هم به هنگام مواجهه با نامحرمی،‌ پیراهنش را معکوس به سرش می‌کشید! غافل از اینکه تنش در معرض نگاه‌ها بود!
امروز برای تلویزیون و برنامه سازانش هم همین اتفاق در سیاست‌گذاری افتاده!
عالیجناب تلویزیون؛ باید این موضوع را به خوبی بداند که نمی‌توان با فرزندانِ امین حیایی، فرامرز قریبیان، خسرو شکیبایی و مجموعه ای دیگر از این فرزندان، در کنار رحمت خروس‌باز سریال «پایتخت» سریال ساخت و در عین حال هم به شأن و شخصیت و شعور بیننده احترام گذاشت و هم او را مجذوب کرد.
این نوعی خیانت به شعور و فهم ببینندگان است که سریالی نزدیک به هفتاد قسمت ساخته شود («سریال برف آهسته می بارد») و شخصیت‌های اصلی آن منفور باشند! یکی سیاه است و دیگری دوقطبی… یکی ناآگاه و نابلد و دیگری مناسب برای نقش‌های آیتم‌های کوتاه کارهای مهران مدیری… سریالی که شصت قسمت آن اضافه و آزاردهنده بود…
کافی بود فقط ثریا قاسمی این بانوی بزرگ هنر ایران، جلوی دوربین می‌نشست و خاطره تعریف می‌کرد؛ اطمینان دارم که در چنین وضعیتی، رضایت بیننده از تماشای خانم قاسمی، باورنکردنی بود!
عالیجناب تلویزیون؛ نمی‌دانم دیگر باید چطور گفت و نوشت که بیشتر بیننده‌های شبکه‌های تلویزیونی سیما، با تماشای چنین سریال‌هایی، دچار جنون ادواری شده‌اند، اگر باور ندارید کافی‌ست فقط ۲۴ساعت پای تماشای این تولیدات بنشینید!

  • جمشید پوراحمد
۱۵
فروردين

فروزان

 

 جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad

فروزان بانویی بسیارجذاب، پراز احساس و باویژه گی های کاملامتفاوت......... بامرام و خصلت‌های مردانه که در ضمیرناخودآگاهش به نمایش می‌گذاشت.
 فروزان بانک ملی گیشه سینماایران،
اعتبارش و محبوبیتش درکشورمان بیشتر ازسوفیالورن و برژیت باردو.....
فروزان مخالف شدید ملوک و طوایفی سینما و سازگار وانعطاف پذیر از هرنظر،
با اندکی اندیشه می توان میزان اعتبار، علاقه و عشق مردم را نسبت به فروزان محاسبه کرد؛ فکر کنید چطور ممکن فروزان با شهرت و محبوبیت کاملا استثنایی اش، تنها درسفر، کوچه، بازار و خرید باشد و وچطورممکن است امروز یک شبه بازیگر درجه سوم چندین بادی گارد داشته باشد؟! اینهم ازدست آوردهای هنرهای فرمایشی و ارتباطی سالهای بعد از فروزانهاست!
فروزان به اتفاق یکی از دوستانش؛ نیمه شب زمستانی در برف جاده کرج گرفتار می شود.......حاصل بی تجرگی و نگرانی درجاده ماندن و فشار مضاعف به موتور و لاستیک‌های اتومبیل برای رهایی از برف باعث می شود هردو لاستیک جلوی اتومبیل تکه تکه شوند! یک ماشین ژیان از راه می رسد( ژیان به این دلیل که دیفرانسیل جلو است در برف نمی ماند) دو مرد سیبل از بنا گوش در رفته و مست لایعقل از ژیان پیاده می شوند؛ درهمان لحظه اول با نداشتن تعادل و تاریکی، فروزان را می شناسند؛ دقایقی بعد دو مرد مست می ماند و  اتومبیل خانم فروزان که قابل حرکت نیست!..... اما دوساعت بعد فروزان هم تجربه ژیان سواری پیدا میکند و هم به گرمای خانه امنش می رسد؛ فروزان تعریف میکرد به اصرار دوستم تلفنی موضوع را به کلانتری محل برای احتمالات اطلاع دادم. دقیقاهجده ساعت بعد صاحب ژیان، اتومبیل خانم فروزان را که گویی تازه از کمپانی درآمده تحویل میدهد؛
بعد از تشکر و تعارفات صاحب ژیان و خانم فروزان؛ صاحب ژیان حاضر نمی شود‌هزینه های اتومبیل را دریافت و عنوان میکند؛ که مابچه سرحدات معرفت..... ماملت عشق و صفا هستیم........
مسیر‌رفتار، انسانیت، مردانگی و شخصت دیروزمان در مقایسه با امروز ؛ دیگراز فاصله و تفاوت گذشته! در مسیری قرارگرفته ایم که خود نمی دانیم انتهایش کجاست!
فروزان بالاترین دستمزد را در سینما دریافت و نسبت به دیگربازیگران پرکارترین اما هیچ تقابلی در کارنامه اش نیست؛ به غیراز تقارن و رفاقت.
فروزان به دلیل اعتماد به نفس و عزت نفسش از آزمون و خطا‌ هراسی نداشت؛ فروزان با هر تازه وارد سینما شامل بازیگر، کارگردان و سناریست همکاری کرد و یکی از افتخاراتش بازی در فیلمهای کارگردانان موج نو سینما ایران بود.
یکی از معرفت های فروزان که از کارگردان های اولی میخواست که دراولین روز فیلمبرداری با فروزان برخوردتا دیگرعوامل حساب کار دستشان بیاید(گربه را درحجله کشتن!)
عنوان این موضوع: به جهت قضاوت و داوری نیست
خانم شورانگیز طباطبایی بعد از گذشت از هفت خوان رستم واردسینما و مشهورشد؛ شورانگیزطباطبایی در ابتدا با یکی دونقش کوچک به نام شاپرک واردسینما ومدتی بعد با نام کاترین در فیلمی نقش آفرینی و درنهایت با نام شورانگیزطباطبایی به شهرت رسید.
در زمان شاپرک بودنش پیشنهاد نقشی در مقابل منوچهروثوق به او می شود؛ که منوچهروثوق نمی پذیرد! زمانیکه خانم شورانگیز به شهرت می‌رسد در پیشنهادی که منوچهروثوق نقش مقابل اورا بازی کند؛ که خانم شورانگیز طباطبایی نمی پذیرد!
برای فروزان هرگز چنین اتفاقی و اتفاق های نوعی درطی بیست چندسال بازیگری رخ نداد؛ تنها ناراحتی فروزان بازی در فیلم خداحافظ کوچلو، ساخته مرحوم  رضاعقیلی بود.
شبی پشت صحنه تئاتر به خانم فروزان گفتم؛ درود بر اشتوتگارت عزیز....... گفت چرا اشتوتگارت؟!
گفتم؛ جون همیشه امن و آرامی....

  • جمشید پوراحمد
۱۵
فروردين

قصه های مجید

جمشید پوراحمد*
اتوریته به جا مانده پروین‌دخت یزدانیان؛ هنرمند و مادری ماندگار.
پنجم فروردین سال ۹۱ روزی که پرواز را هم تجربه کرد و به ابدیت پیوست.
سال ۴۲ در یکی از کوچه‌های جلفای اصفهان؛ سرمای طاقت فرسای زمستان قبل از طلوع آفتاب؛ صدایی را شنیدیم که داد می زد: «عدسیه، عدس داغ دارم»؛ مشت ابراهیم بود، پیرمرد دوست داشتنی و مهربانی که هر صبح دیگ عدس را روی سرش حمل می‌کرد تا لقمه نانی حلال بخورد… و ما از مشتری‌های هر روزش بودیم.
روزهای آخر بهمن ماه و چند روزی بی خبری از مشت ابراهیم و سفره صبحانه ما که بدون عدسی رونقی نداشت.
مادرم از پدرم اجازه دریافت تا دنبال مشت ابراهیم بگردیم و از حال و روزش خبردار شویم.
پرسون پرسون چند محله را پشت سر گذاشتیم تا به دولت‌سرای(؟!) ویران، سرد، بی‌روح و غم‌انگیز مشت ابراهیم رسیدیم.
همه خانواده‌اش حضور داشتند به غیر از خود مشت ابراهیم که بار سفر بسته بود، بدون خداحافظی…
فقط می‌دانم بعد از درگذشت مشت ابراهیم، پدرم خانواده‌اش را تحت پوشش و حمایت خود قرار داد.

***

سال ۹۷ دقیقا ۵۵ سال بعد، هنگام کار روی پروژه «آفرین آفرینش» در یکی از روستاهای جزیره قشم، آتش‌سوزی بزرگی صورت گرفت!! برای ما وحشتناک بود اما برای اهالی بومی آنجا کاملاً عادی…!
اهالی منطقه می‌گفتند که وقتی میان چند مافیای بزرگ سوخت که برای خود نیروهای امنیتی و ویژه هم داشتند(!) اختلافی صورت می‌گرفت منابع عظیم گازوئیل یکدیگر را آتش می‌زدند!
من که فکر می‌کردم باید مستندساز ماجراجویی باشم، لباس رزم پوشیدم و با دوربین اژدر، جزیره را دنبال کردم!
در همان ساعت اول ماجراجویی، توسط دوستان قاچاقچی دستگیر شدم و دو روز را در یک طویله بازداشت بودم تا منتظر شخص خلیفه باشیم تا تشریف‌فرما شوند و حکم بنده را صادر فرمایند!
وقتی پیشگاه خلیفه قاچاقچی‌ها رسیدم، عکسی از جوانی پدر و مادرم را در یک مراسم عقد و عروسی دیدم!
تمام آنچه به سرم آمده بود را فراموش کردم و از تمام وجود خندیدم.
خلیفه قاچاقچی‌ها، رسول پسر مشت ابراهیم مرحوم بود و پدر و مادر من که برای او و دیگر اعضای خانواده‌اش بسیار قابل احترام و آنها را ناجی زندگی‌شان می‌دانست…
طفلی مادرم برای دنیا «گُلی» بود که با آمدن بهار می‌روئید، اما برای روزگار خویش، گل حسرت بود… روحش شاد باشد.

*فرزندی که مهربانی و عطوفت‌ات را فراموش نکرده...
  • جمشید پوراحمد