از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

به یاد بی‌بی؛ مادر مهربان سینما

دوشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۰۶ ب.ظ

قصه های مجید

جمشید پوراحمد*
اتوریته به جا مانده پروین‌دخت یزدانیان؛ هنرمند و مادری ماندگار.
پنجم فروردین سال ۹۱ روزی که پرواز را هم تجربه کرد و به ابدیت پیوست.
سال ۴۲ در یکی از کوچه‌های جلفای اصفهان؛ سرمای طاقت فرسای زمستان قبل از طلوع آفتاب؛ صدایی را شنیدیم که داد می زد: «عدسیه، عدس داغ دارم»؛ مشت ابراهیم بود، پیرمرد دوست داشتنی و مهربانی که هر صبح دیگ عدس را روی سرش حمل می‌کرد تا لقمه نانی حلال بخورد… و ما از مشتری‌های هر روزش بودیم.
روزهای آخر بهمن ماه و چند روزی بی خبری از مشت ابراهیم و سفره صبحانه ما که بدون عدسی رونقی نداشت.
مادرم از پدرم اجازه دریافت تا دنبال مشت ابراهیم بگردیم و از حال و روزش خبردار شویم.
پرسون پرسون چند محله را پشت سر گذاشتیم تا به دولت‌سرای(؟!) ویران، سرد، بی‌روح و غم‌انگیز مشت ابراهیم رسیدیم.
همه خانواده‌اش حضور داشتند به غیر از خود مشت ابراهیم که بار سفر بسته بود، بدون خداحافظی…
فقط می‌دانم بعد از درگذشت مشت ابراهیم، پدرم خانواده‌اش را تحت پوشش و حمایت خود قرار داد.

***

سال ۹۷ دقیقا ۵۵ سال بعد، هنگام کار روی پروژه «آفرین آفرینش» در یکی از روستاهای جزیره قشم، آتش‌سوزی بزرگی صورت گرفت!! برای ما وحشتناک بود اما برای اهالی بومی آنجا کاملاً عادی…!
اهالی منطقه می‌گفتند که وقتی میان چند مافیای بزرگ سوخت که برای خود نیروهای امنیتی و ویژه هم داشتند(!) اختلافی صورت می‌گرفت منابع عظیم گازوئیل یکدیگر را آتش می‌زدند!
من که فکر می‌کردم باید مستندساز ماجراجویی باشم، لباس رزم پوشیدم و با دوربین اژدر، جزیره را دنبال کردم!
در همان ساعت اول ماجراجویی، توسط دوستان قاچاقچی دستگیر شدم و دو روز را در یک طویله بازداشت بودم تا منتظر شخص خلیفه باشیم تا تشریف‌فرما شوند و حکم بنده را صادر فرمایند!
وقتی پیشگاه خلیفه قاچاقچی‌ها رسیدم، عکسی از جوانی پدر و مادرم را در یک مراسم عقد و عروسی دیدم!
تمام آنچه به سرم آمده بود را فراموش کردم و از تمام وجود خندیدم.
خلیفه قاچاقچی‌ها، رسول پسر مشت ابراهیم مرحوم بود و پدر و مادر من که برای او و دیگر اعضای خانواده‌اش بسیار قابل احترام و آنها را ناجی زندگی‌شان می‌دانست…
طفلی مادرم برای دنیا «گُلی» بود که با آمدن بهار می‌روئید، اما برای روزگار خویش، گل حسرت بود… روحش شاد باشد.

*فرزندی که مهربانی و عطوفت‌ات را فراموش نکرده...
  • جمشید پوراحمد

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.