از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

۲۹
فروردين

 

pourahmad

یادداشت / جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad

کت من در گرو عید گذشته است هنوز
به من آخر چه که نوروز سعید است امروز؟

کم می‌دانیم که ثروت عظیم و هنوز ماندگار فردین از اخلاق، مرام و مسلک پهلوانی، جوانمردی و معرفت اوست؛ خصیصه‌هایی که از تشک کشتی آغاز شد و روحیه ورزشکاری و کمال همنشینی او متاثر از همنشینی با اسطوره‌ها بود؛ اسطوره‌هایی چون جهان پهلوان غلامرضا تختی و دیگر جوانمردان دوران.
سرزمین دل فردین، نه آفت داشت و نه علف هرز. زلالی و یک‌دستی مرام و معرفتش زبانزد دوست و دشمن بود.
در نیم قرن گذشته و در واکاوی ماجرای مرگ جهان پهلوان تختی و حل معمای خودکشی او، با مرور و اظهارنظرهای بسیاری به شکل‌های گوناگون روبرو هستیم… اما واقعیت امر چنین است که راز مرگ جهان پهلوان تختی در قلب ملت عشق ساکن شده.
رفاقت تقی ظهوری با فردین عزیز چنان استحکامی داشت که طی سال‌ها هیچ زلزله‌ای نتوانست رفاقت‌شان را بلرزاند.
تقی ظهوری قبل از همبازی شدن با فردین… در چند نمایش صحنه‌ای با علی گل فردین (پدر محمدعلی فردین) همبازی بود و با هم رفاقتی داشتند.
پیش از ورود فردین به سینما، تقی ظهوری از نزدیک با او آشنا و این ورزشکار قهرمان را دیده بود… ظهوری با اطمینان می‌گفت؛ که فردین باید از واقعیت مرگ جهان پهلوان تختی آگاه باشد… ولی راز‌داریش مانع افشاگری او بود.
بنده معتقدم اقدام به خودکشی فقط در شرایط‌ ضعف، ناتوانی و به بن‌بست رسیدن آدم‌ها نیست که یک انسان را ناچار به برگزیدن این شیوه نادرست مرگ می‌کند؛ در طول تاریخ حوانده‌ایم که چه بسیاری از بزرگان، اندیشمندان، فرهیختگان و هنرمندان، حتی در اوج قدرت، شهرت و ثروت هم دچار تزلزل شده و با انتخاب مرگ خودخواسته‌شان خود را به دست مرگ سپرده‌اند.
فردین در هر ارتباطی، شخصی صداقت‌پیشه بود… «نه» گفتن فردین هرگز به «آری» پیوند نمی‌خورد و هیچ قدرتی هم نمی‌توانست مانع از تعهدش نسبت به «آری» گفتنش شود.
فردین وصلتی با مادیات و «پول بی‌معرفت» نداشت، تا اندازه‌ای که حتی اگر آن پول برایش به زیبایی «گنج قارون» بود!
به خاطر دارم که سال‌ها پیش، یکی از سیاهی‌لشکرهای بااخلاق، اما بدهیبت سینما(!)، دلباخته دختری زیبارو، یتیم و تهیدست می‌شود، دختر حاضر است با جوان ازدواج کند؛ اما پدر جوان سیاهی‌لشگر که از بارفروشان میدان تره‌بار است، با ازدواج گل پسرش با این دختر یتیم مخالفت می‌کند.
اشک‌های عاشقانه جوان سیاهی‌لشگر در زمان ساخت فیلم «چرخ و فلک» مرحوم صابر رهبر، باعث دلسوزی فردین شده و او برای وساطت و پادرمیانی ازدواج سیاهی لشگر عاشق‌پیشه قدم پیش  می‌گذارد.
در جلسه‌ای به ابتکار فردین، دختر یتیم به اتفاق مادرش و جوان سیاهی‌لشکر به اتفاق پدرش، پای حرف‌های منطقی و دلسوزانه فردین را می‌نشینند؛ حرف‌های فردین اما نزد پدر جوان سیاهی لشگر تاثیری ندارد و او همچنان ساز مخالفش را کوک می‌کند!
بارفروش میدان تره‌بار مدام و خارج از موضوع، از پول، ثروت و درآمدش می‌گوید و حتی اعتراض می‌کند که خوش ندارد پسرش کتک‌خور سینما باشد!
فردین عزیز می‌گوید؛ کسی به خاطر داشتن پول جایزه و کاپ نمی‌گیرد، ولی برای گذشت داشتن و معرفت چرا… غفلت و عدم تصمیم‌سازی به موقع موجب پشیمانی است و اضافه می‌کند: باید دید که اگر پول‌مان را گم کنیم چقدر می‌ارزیم؟!
یک هفته بعد از نشست بی‌نتیجه و تحقیر شدن مادر و دختر توسط پدر جوان سیاهی‌لشگر… فردین به اتاق محل زندگی مادر و دختر در خیابان مولوی نزدیک بازار سیداسماعیل می‌رود… فردین عزیز طبق معمول دست پرمهرش و گرامت ذاتی‌اش شامل حال زندگی مادر و دختر می‌شود…
و اما پایان جذاب و ماندگار این قصه؛
همان روزها باخبر شدیم که یک دانشجوی پزشکی از خانواده‌ای بازاری و پولدار خیابان مولوی، از طریق خانمی که در منزل‌شان نظافت می‌کرد، از حضور فردین باخبر شده و چگونگی موضوع دیدار این هنرمند بزرگ، به اطلاع خانواده بازاری می‌رسد. مادر جوان دانشجو به دیدار مادر و دختر می‌رود و سرانجام اینکه دکتر جوان با دختر زیباروی یتیم ازدواج می‌کند. جوان دانشجو امروز یکی از معتبرترین پزشکان کشورمان است که در کنار همسر و فرزندانش روزگار خوشی را می‌گذرانند و در شمار خوشبخت‌ترین‌ها هستند.
همین‌هاست که اندوه نبود عزیزی چون فردین را سخت و سخت‌تر می‌کند.
روح بزرگوارش شاد…

  • جمشید پوراحمد
۲۹
فروردين

یادداشت / سعید مطلبی

سکانس(١)
بامهدى صباغ زاده حساب کتابى داشتیم بابت سریال ( دزدان مادربزرگ) گفت شراکتى دارد در فیلمى( احتمالاً خواهران غریب) وپیشنهاد کرد بجاى طلبم نصف سهم اودر فیلم را بگیرم ومن قبول کردم.
سکانس (٢)
مهدى باکیومرث آمده بودند منزل ما وموضوع اینکه کسى میخواست سهم صباغ زاده را دراین فیلم بخرد اما همه سهام اورا میخواست وصباغ زاده نگران بود که مبادا من نخواهم سهم خودم را بفروشم، درجا گفتم که اجازه دارد سهم مراهم واگذار کند به همان مبلغى که خریده بودم ، وقتى ورقه واگذارى راامضاء میکردم کیومرث ازصباغ زاده خواست سهم اوراهم ( که گویا پنجاه درصد فیلم بود ) به خریدار واگذار کند، بااینکه دخالت درکار دیگران عادت من نیست خرق عادت کردم وازکیومرث خواستم سهمش را نفروشد واضافه کردم که بنظر من این فیلم فروش خیلى خوبى خواهد داشت، اصفهانى بازى درآورد وپرسید : توکه اینهمه به فروش فیلم معتقدى پس چرا میخواهى سهم خودت را به همان قیمتى که خریده اى واگذار کنى؟ توضیح دادم که درحال حاضر مسئله من گرفتارى مالى صباغ زاده أست که اگر من بافروش سهمم موافقت نکنم خریدار سهم صباغ زاده راهم نمیخرد ، سهمم را میفروشم تااوهم بتواند سهمش را بفروشد ومشکلش حل شود، بالاخره باصحبت هاى من کیومرث از فروش سهمش منصرف شد.
سکانس(٣)
فیلم به نمایش درآمد وفروش خیره کننده اى کرد( به نسبت فروش فیلم ها در آن زمان). فروشى که هیچ کس آنرا باور نمیکرد.
سکانس(٤)
مدتى بعد کیومرث را درمجلسى دیدم ، حتى قبل ازسلام علیک گفت: میدانى من چقدر بتو مدیونم ، اگر آن روز مانع من در فروش سهمم نمیشدى امروز ازغصه دق میکردم. وشرح داد که ازقبل فروش فیلم سهم بسیار خوبى نصیبش شده. وقتى این حرفها را میزد کماکان همان چین آزار دهنده همیشگى را برپیشانى داشت، لبخند نمیزد، اثرى ازشادى وموفقیت در چهره اش نبود . به شوخى گفتم: پس اقلا یک لبخند بزن تا بفهمم حالت خوبه. چهره اش تغییرى نکرد اما صدایش آهسته تر شد ، انگار که دارد حرف محرمانه اى را میگوید گفت:
ببین ، حال من وقتى خوبه که بتونم کارم روبکنم ، دنبال ویلاى لواسان یاماشین مازاراتى یا بلیط فرست کلاس وهتل پنج. ستاره براى سفر هام نیستم، صبح یک لقمه نون ویک تکه پنیر ویک استکان چاى ازسرم هم زیاده. شب هم یک نصفه ساندویچ سوسیس برام شام شاهانه است ، فقط بزارن کارم رو بکنن وفیلمم را بسازم ، وتوضیح داد که فیلمنامه فیلم تازه اش در یکى ازاین هفتخوان هاى دولتى گیر کرده است.
سکانس(٥)
جمشید پور احمد. برادر کیومرث را بعد از آنکه یادداشتى درباره من ، در( بانى فیلم) نوشته بود شناختم ، گاهى تلفنى میکرد، گاهى پیامى میداد وتاآنجا که یادم هست دوبارهم به ملاقاتم آمد. پرسیدم چکار میکند؟ وتوضیح داد که ده سالى است مشغول ساختن مجموعه ایست درباره اقوام ایران، تشویقش کردم اما دیدم دل پر دردى دارد ازآزار بعضى ازمسئولین استانها وگاه حتى آدم هاى نامسئول، محض دلدارى گفتم. کارت کاریست کارستان وماندنى ولازم وجاودان ، بهتر است کمى تحملت رازیادتر کنى وتوقعت را کم، نگاهم کرد وگفت:
من یک لقمه نان ویک تکه پنیر ویک فنجان چى براى صبحانه ازسرم هم زیاده وشب یک نصفه ساندویچ برایم میشود. شام شاهانه.
کلمات برایم آشنا بود ، بى آنکه جوابى بدهم اندیشیدم؛ این دوتا برادر، دیوانه وار ومجنون صفت فقط عاشق کارشان هستند
سکانس بدون شماره.
آقاى مسئول صفحه وگروه. آن عکس آخرین کیومرث پوراحمد را در صفحه بگذارید، وبارها وبارها تکرارش کنید تا همه ببینند ، دل نازک هایى که دیدن حقیقت احساساتشان را جریحه دار میکند ، باکمال احترام به خدمتشان ، میتوانند سرى به هزاران صفحه وسایت که مملو ازشوخى و هزل وجوک است مراجعه کنند، اما آخرین تصویر کیومرث پوراحمد ، نشانه وروایتگر سینماى امروز ماست، سینمایى آلوده به باندبازى ، وگنگ وروابط مافیایى ومرکز پولشویى وباج دهى وباجگیرى ودهها کثافتکارى دیگر. این عکس را بارها بگذارید تا آقاى وزیر ارشاد ببیند، تا آقاى رییس سازمان سینمایى ببیند، تا آقاى رییس خانه سینما ببیند، تاسرمایه داران وپولشویان سینما ببینند، تاکمیسیون ارزیابى یاهراسم کوفتى که دارد ببیند ، اتفاق کوچکى نیست، آدم کوچکى ازبین نرفته است ، تصویر بى اهمیتى در مقابل چشم بیننده نیست ، این کیومرث پوراحمد، صاحب دهها فیلم مطرح، صاحب دهها جایزه معتبر ، سازنده قصه هاى مجید که درخاطره میلیون ها تماشاگر وچند نسل ، چون نقشى برسنگ ماندگار است، این اتفاق کوچکى نیست ، نگذارید با چند کلام تسلیت وهمدردى ماستمالیش کنند، آن تصویر فجیع وآن تن برومند آویخته از میله آهنى، باآن زمینه حقارت بار یک فاجعه بزرگ دردناک درعرصه سینماى ایران است. آن تصویر، فقط تصویر کیومرث پور احمد نیست، تصویر سینماى ایران است وتصویر هزاران سینماگر بیکار ، بى پول وبى آینده اى که هرکدام دردرون خود آرزو میکنند ایکاش جاى کیومرث بودند وازذلت این زندگى پرازدرد وشرم وخجالت ازاهل وعیال راحت شده بودند.

آقاى رییس جمهور، آقاى وزیر ، إقاى رییس سازمان سینمایی ، آقایان خانه سینما، ای کسانى که هنوز دراین زمانه بى وجدان، درون باطن خویش حضور وجدان را احساس میکنید، امروز کیومرث پوراحمدى وجود ندارد، به فکر هزاران سینماگر درمانده اى باشید که آرزو دارند جرئت کیومرث را داشتند وخود را از رنج این زندگى پررنج خلاص میکردند
بخاطر خدا نگذارید تصویر سینماى امروز ایران ، تصویر بدار کشیده شدن کیومرث پور احمد باشد.
اگریافتن برادر او، جمشید پور احمد در دورافتاده ترین دهات وآبادى هاى بلوچستان براى شما سخت وزحمت افزاست، درهمین کنارگوشتان هزاران هنرمند وجوددارد که به نان شب محتاجند.
احتیاج به آدرس دارید؟
سعید مطلبى

  • جمشید پوراحمد
۲۵
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad

افسوس که گشت زیر و رو خانه من
مرگ آمد و پر گشود در لانه من
من مردم و زنده هست افسانه عشق
تا زنده نگاه دارد افسانه من

چنانچه تمام قد و هوشیارانه صحنه‌ای را‌ ببینید و بشنوید… بازهم هرگز واقعیت مطلق را ندیده‌اید!
واقعیت عین عناصر و ترکیبات زمین است، همیشه نیمی از واقعیت در ضمیر پنهان آن شخص قرار می‌گیردکه نه دیدنی است و نه آن شخص به هیچ قیمتی حاضر به افشای آن است… مثل خود‌کشی و صادقانه و باورپذیرتر،خود می‌کشندگی کیومرث پوراحمد!
قرار نیست بگویم کیومرث پوراحمد در نیم قرن فعالیت هنری‌اش کجای دایره مینای سینمای ایران جای داشته، اما از ناگفته‌ها و ناشنیده‌ها خواهم گفت؛ هرچند به قول افلاطون هیچ کسی به اندازه کسی که حقیقت را می‌گوید، مورد تنفر واقع نمی‌شود…
نسبت به آنچه می‌گویم هم مستند دارم و هم عقیده راسخ.
سی سال با کیومرث به قله رفاقت و برادری صعود داشتیم، نامه‌ای از کیومرث دارم که مرا ناجی زندگی‌اش خوانده.

دوازده خواهر و برادر تنی بودیم و هستیم… اصفهان محله صارم‌الدوله، کوچه نجارباشی.
بعضی اوقات مورد شماتت، بی‌مهری و متلک‌های اصفهانی قرار می‌گرفتیم!
شاید برای شما خواننده عزیز باورش سخت باشد که تصور کنید خانواده ما در بین خانواده‌های دارای ۲۴تا ۱۴ فرزند، دارای کمترین تعداد جمعیت بود!
پدرم اداری، باسواد، اهل سیاست و از هر نظر تافته جدابافته بود، اما متاسفانه زمان قدیم بود و امکانات پیشگیری وجود نداشت که اگر بود تعداد ما هم مختصر و مفید می‌شد!
یکی از تبعات تلخ خانوادهای پرجمعیت، خشونت، تبعیض و بی‌مهری است‌… در خانواده ما هم این وضعیت بود، ولی‌ خوشبختانه بسیار کم‌رنگ و کنترل شده.
شش سال فاصله سنی بین من و کیومرث است و فاصله شخصیتی دوران کودکی و نوجوانی‌مان… فاصله میان خاک و افلاک.
کیومرث نجیب‌زاده‌ای به تمام عیار، سر به زیر، مظلوم و بهترین دوستش کتاب و آرزوهایش بود؛ آرزوهایی که بخش اعظم آن بعد از کشتن کودکی، نوجوانی و جوانی‌اش و تلاش مضاعف محقق شد. من اما ماجراجو، عصیانگر و بهترین دوستم میدان والیبال بود.
یکی از اخلاق‌های کیومرث این بود که نه اهل سرک کشیدن و دخالت بود و نه دوست داشت در کار و زندگی خصوصی‌اش سرک بکشند.
در آن روزگار نه کیومرث مرا و نه من کیومرث را می‌دیدم… رهگذرانی بی‌آزاری بودیم که از کنار یکدیگر می‌‌گذشتیم.
یادم هست شبی، رختخواب کیومرث، خالی بود، از مادرم پرسیدم کیومرث؟ گفت؛ رفت خدمت سربازی، کیومرث نوزده سال داشت و من سیزده ساله بودم… آن شب بغض غریبی به سرای پنهان کودکی‌ام سرازیر شد؛ نمی‌دانستم با برادری در یک اتاق می‌خوابیدم که به وقت لزوم می‌توانست ناجی‌ام باشد و حالا کیومرث را گم کرده بودم…
از بس هر روز کیومرث را صدا زدم، صدای مادرم درآمد و گفت؛ کیومرث شناس شدی؟!
بیست روز گذشت تا اولین نامه کیومرث از محل خدمت سرباز‌ی‌اش شاه‌آباد غرب رسید و من با رسیدن نامه صاحب ثروتی ارزشمند شدم و کیومرث را با آدرس پیدا کردم و… آه که چه حس خوبی داشتم.
اولین نامه را همان شب و در طی پنج ماه هر شب نامه‌ای برایش می‌نوشتم از تمام اتفاقات، رخدادهای محله، دوست، فامیل، خانه و خانواده، از دلتنگی، رفاقت، برادری و اینکه چقدر دوستش دارم و اینکه جایش خالی است.
دقیقا آن‌ زمان نقش یک تلفن هوشمند را برای کیومرث ایفا می‌کردم، رفاقت و محبت من با کیومرث از همین جا کلید خورد،
شش ماه دوران آموزشی کیومرث در شاه آباد غرب تمام شد… به مرخصی آمد و ادامه خدمتش به عنوان سپاه دانش در قشم گذشت. در اولین شب دورهمی، پدرم به کیومرث گفت؛ فکر نمی‌کردم دوام بیاوری! کیومرث گفت؛ با نامه‌های جمشید دور از خانه و خانواده نبودم و اینکه صدای دفتر گروهان از نامه‌های ارسالی هر روز جمشید درآمده بود!
سی سال با کیومرث چیزی از برادری و رفاقت کم نداشتیم، من در اولین سفر کاری‌اش به گناباد مشهد و در اولین ساخت فیلم کوتاهش و در صدها اولین دیگر، یار و همیار کیومرث بودم… بودم تا کسی وارد زندگی شد، که کس نبود… ناکس بود!
بنده دو رمان آماده چاپ دارم، اما آنها را به دلیل مقرون به صرفه نبودن در آرشیو نوشته‌هایم بایگانی کرده‌ام… اما با اطمینان خاطر بزودی رمان «مادرکشی» که تمام واقعیت‌های زندگی کیومرث پوراحمد و مادرم پروین‌دخت یزدانیان را در آن خواهید خواند، به چاپ خواهد رسید.
گناه بزرگ و نابخشودنی کیومرث پوراحمد شاید این بوده باشد که در تجربه دو زندگی، نه خودش را دوست داشت و نه برای خودش کارت دعوت خوشبختی فرستاد!
کیومرث فکر می‌کرد آفریننده او را برای خدمت و قربانی شدن خلق کرده…
کیومرث یک روز هم برای دل خودش زندگی نکرد.
کیومرث، فرهاد بیستون بود که شیرین‌اش کوه را روی سرش خراب کرد!
کیومرث مجنونی بود که لیلی‌اش نجوای عشق و محبت او را نمی‌شنید!
شما می‌توانند شخصی اخلاق‌مدارتر از کیومرث پوراحمد پیدا کنید؟
شما در نیم قرن فعالیت هنری کیومرث پوراحمد نمی‌توانید یک بانوی از اصحاب هنر، دوست، فامیل، طرفدار و… را پیدا کنید که کیومرث پوراحمد با او شوخی ناشایستی کرده باشد… چه رسد به مواردی که این روزها در سینما و تلویزیون امری بسیار عادی شده است.
من کائنات را به شهادت می‌گیرم که کیومرث پوراحمد در جغرافیای زندگی خود، حتی پا روی مورچه‌ای‌ نگذاشته.
بخشی از زندگی کیومرث پوراحمد در چاره و ناچاری گذشت.
حاصل زندگی مشترک خدابخش پوراحمد «پدر» و پروین‌دخت یزدانیان «مادر»، هشت پسر و چهار دختر‌، به ترتیب منوچهر، ایرج، فریدون، کیومرث، پروانه، جمشید، مجید، پوران، توران، حمید، ناهید، مهرداد.
پدرم سال هفتاد همزمان با شروع فیلمبرداری سریال «قصه‌های مجید» به ابدیت پیوست، مادرم در سال نودویک و بعد از چند سال دچار شدن به آلزایمر، دارفانی را وداع گفت.
منوچهر؛ مردی که می‌خواست همه را بخنداند، بازیگر، کارگردان و تهیه‌کننده رادیو، تئاتر، تلویزیون و سینما هم به ابدیت پیوست.
ایرج؛ سه سال است دچار بیماری آلزایمر است، دو فرزندش فداکاری کردند و او را در کشور محل زندگی‌اش سوئد؛ در آسایشگاهی نگهداری می‌کنند!
فریدون؛ از نژاد بامرام‌ها، لوطی، جوانمرد و به دلیل مرگ نابهنگام کیومرث، ساز دلش شکسته.
کیومرث؛ قضاوتش با دوستداران و طرفدارانش…اما افتخار سرزمین ایران و خانواده پوراحمد بود و هست.
پروانه؛ در پیله خود ماند، پرواز را نیاموخت، زن خوشبختی است… چون سیطره نگاهش کوچه محل زندگی اوست.
جمشید؛ از خودم نمی‌توانم بنویسم.
مجید؛ بیگانه و غریبه.
پوران؛ زلال، ساده، دلشکسته… اما مثل گل رز ژولیت قیمتی است و بی‌بدیل و دوست‌داشتنی.
حمید؛ بعضی از اشتباهات خواسته و ناخواسته ما باعث می‌شود که هدایت شویم به جای درستی که باید بریم! و همین اتفاق برای حمید افتاد و حالا سر جای خودش است و خوشبختانه در کنار همسر و دو فرزندش خوشبخت هستند.
ناهید؛ یعنی وقار، صلابت، ایثار، گذشت، غمخوار، رفیق، مادر و‌ خواهری از جنس مهربانی… ناهید ام‌القرای مادرم بود، نانی عزیز، همیشه قدردان محبت‌هایت هستم.
مهرداد؛ با حدود شصت سال سن در بیکاری و ۳۵ سال مستاجری در یک آپارتمان، رکورددار جهانی است! مهرداد ته تغاری خانواده که با دیگر ته تغارهای دنیا در ارتباط است و با مشکوک! دوستی تنگاتنگی دارد.
چنانچه دقت بفرمائید یکی از اعضای خانواده را از لیست حذف کردم و دلیلش؛ موجودی است بسیار ترسناک… که می‌توان عنوان‌هایی مانند جنگ افروز شیمیایی و لیسانسه در آتش افروزی را به او اطلاق کرد.
در پایان؛ هیچ چیز واقعی‌تر از هیچ نیست.
کیومرث پوراحمد متخصص بیماری یاس و ناامیدی بود… اما محال ممکن بود تسلیم خودکشی شود!

***
کیومرث عزیز؛
به قول هادی خرسندی؛
بی تو نه امور این جهان لنگ شده، نه بین زمین و آسمان جنگ شده، نه کوه شده آب و نه دریا شده خشک…
اما دل من برای تو تنگ شده.

  • جمشید پوراحمد
۱۵
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد

پوراحمد

مادر عزیزم؛
به قول جلیل صفر بیگی
من نام کسی نخوانده‌ام الا تو
با هیچ کسی نمانده‌ام الی تو
عید آمد و من خانه تکانی کردم
از دل همه را تکانده‌ام الا تو
آدم‌های دور و بیشتر نزدیکت بر این باورند که تو در پنجم فروردین سال نود و یک، دقیقا ده سال پیش به ابدیت پیوسته‌ای… مگر اسطوره می‌میرد؟! مگر مادرانی چون تو خواهند مُرد؟!
باورپذیران مرگ تو، یا شاگرد مکتب دلدادگی نبودند و یا معاهده‌های عشق امضاء نکردند.
آتشکده چک چک یزد حدود۳۶۰ پله دارد و بالا رفتن از آن به خصوص در تابستان کاری‌ست طاقت‌فرسا. بنده و همکاران، یک گروه پرترافیک گردشگر که اکثراً بانوان بودند و تعدادی الاغ که بارشان مصالح ساختمانی برای تعمیر اتاق‌های آتشکده که حق تقدم با الاغ‌ها بود و نگاه پرکینه‌شان به چاروادار قصی‌القلب که ابزار انسانیتش بی‎رحمی بود، همگی در حال صعود از پله‌ها بودیم…
متاسفانه بنده اگر در طول و عرض زندگی‌ام چندین مرتبه ادب و نزاکت را کنار گذاشتم و با شخصیت کاذب چاله میدانی رفاقت و سرانجامش درگیری فیزیکی، تنها دلیلش یا حیوان آزاری توسط عده‌ای انسان‌نما بود و یا تخریب محیط زیست به وسیله همین جماعت.
از حقیر بپذیرید نه سخت بلکه غیرممکن است «حتی برای الاغ» با حجم سنگین بار از صبح تا غروب ۳۶۰ پله را بالا رفتن، تحمل هم‌نشینی با چنین افرادی.
از سقراط پرسیدند؛ ظلم کی تمام می‌شود؟ گفت؛ هر وقت آن کسی که مورد ظلم واقع نشده، همان قدر ناراحت شود که به شخصی که مورد ظلم قرار گرفته.
در نفس نفس زنان مشترک توامان بنده و الاغ‌ها، پدری مهربان! دردانه حسن کبابی‌اش را با بیست کیلو وزن اضافه و با کمک چاروادار ابله، روی طبقه فوقانی باریکی از الاغ‌ها گذاشت… الاغ بیچاره در همان لحظه تعادلش بهم خورد و از دو ناحیه اعلام وضعیت اضطراری و قرمز کرد!
بنده و دو همکار گرامی به یاری الاغ و چاروادار و گروه یازده نفره گردشگر که همه دوست، فامیل و خانواده بودند، به یاری دردانه حسن کبابی شتافتیم، الاغ بیچاره زخمی و دست چپش شکسته بود..‌. زد و خورد با سیلی محکم به صورت چاروادار از طرف بنده استارت خورد! به روایت تصویر، پیروز میدان بنده، همکاران و الاغ‌ها بودیم… در حضور پلیس ناگهان معجزه‌ای رخ داد؛ زن و شوهر جوانی که همراه گروه، طرف درگیری با ما بودند و ‌مهم‌تر اینکه شوهر جوان عموی دردانه حسن کبابی حالا آش و لاش بود،‌ ثابت‌قدم و استوار به پلیس فرمودند؛ مقصر ما هستیم! بعد از پایان یافتن ماجرا در نهایت تلخی… بانوی جوان گفت؛ آقای پوراحمد من و شما با هم خواهر و برادریم!
بانوی جوان سیر تا پیاز زندگی مرا می‎‌دانست… آنقدر که خودم نمی‌دانستم!
اسدقلی بیگی کارگر معلول و زحمتکش در پشت صحنه فیلم «مهریه بی بی» بود، مادر گرامی‌ام خانم پروین‎دخت یزدانیان برای اعلام سرقت موتور اسدقلی بیگی به کلانتری مراجعه می‌‎کنند؛ همان جا ضرب‌المثل «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد» مصداق پیدا می کند و یک دختر دانشجوی شهرستانی با چشمانی پر از اشک در کنار مادرم پناه می‎‌گیرد و به او می‌‎گوید: افسر نگهبان برای تشکیل پرونده از من مستند و یا شاهد می‌خواهد، شما برایم مادری کن، شاید افسرنگهبان پرونده تشکیل دهد. مالک معتاد اتاق یازده متری، به دلیل دو ماه تاخیر در پرداخت اجاره، قصد تجاوز به دختر دانشجو را داشته…
من از تمام آنچه آن بانوی جوان تعریف کرد، فقط صبحی را در خواب و بیداری به یاد دارم که مادرم به منوچهر نوذری گفت که زود باش . اینکه منتظر و نگران است.
منوچهر نوذری که‌ در تمام سکانس‌های هر روز زندگی‌اش… حتی روزهای تعطیل باید گره‌ای از کار خلق می‌گشود و خانم پروین‎دخت یزدانیان هم که کلکسیونی از کمک و دستگیری، رازداری، گذشت و مهربانی داشت؛ خلاصه اینکه مادرم در مورد دختر جوان دانشجو از منوچهر نوذری کمک و یاری می‌گیرد… به هر حال صاحبخانه دیوصفت بازداشت می‌شود و بانوی دانشجو در خوابگاه دانشگاه مستقر می‌شود. او تا پایان دوران تحصیلش، زیر چتر مادی و معنوی مادرم پروین‌دخت یزدانیان قرار می‌گیرد…
توصیف حرف‌های بانوی جوان و همسر و دختر هفت ساله‌اش، تجلی پاکی از یک عشق واقعی نسبت به مادرم بود و اینکه جهیزیه ازدواج بانوی جوان و میزان مهریه‌اش را هم پروین‎دخت یزدانیان تعیین و خریداری می‌کند.
مادرم زمانی که هنوز بیماری آلزایمر سراغش نیامده بود، یک عمل جراحی داشت و به همین خاطر در یکی از بیمارستان‌های اصفهان که در چند قدمی چهارباغ بود بستری شد… دقیقا ساعت سه بعدازظهر بود که به اصفهان رسیدم و یک راست خودم را رساندم به آغوش پر مهر مادرم… خنده روی لب‌هایش و سرم در دستانش بود، پرسیدم ناهید «خواهر» و یار همیشه وفادارت کجاست؟ گفت الان میاد… مادرم با اینکه فردای آن روز از بیمارستان مرخص می‌شد، اما خیلی کلافه بود و هوای آزاد می‌خواست. از تخت بلندش کردم و با سرم توی دست و لباس بیمارستان سوار آسانسور شده و از درب پارکینگ بیمارستان خارج شدیم. جالب اینکه هیچکس متوجه خروج ما نشد!
مردم رهگذر خیابان چهارباغ که ما را می‌دیدند فکر می‌کردند مادرم در صحنه‌ای از فیلمی ایفای نقش می‌کند! توی بستنی فروشی یک‎ساعتی فارغ از چی، چرا و کجا…گفتیم، گریستیم و خندیدیم.
ناهید خانم وقتی اتاق بیمارستان را بدون مادرم دیده بود و پرسنل بخش هم از غیبت مادر اظهار بی اطلاعی کرده بودند، آن موقع سروصداها بلند شد و همه فهمیدند که بیمار معتبر، معروف و سفارش شده، غیبش زده بود!
تحقیقات در مورد عیبت مادرم آغاز شد و حراست بیمارستان و پلیس از طریق دوربین، بنده و مادرم را دستگیر کرده و بدون تمشیت و دستبند، مادرم را به حوزه مراقبت تحویل دادند.
مادر عزیزم؛ همه روزهای نیازت در کنارت بودم… نمی‌دانم، شاید پنجم فروردین دیگر تو باشی و من نباشم…
مادرم؛ تمام آدم‌های وفادارت حال دل‌شان خوب است… به غیر از خیانتکاران…آنان که برای بیمه بازنشستگی‌ات سندسازی کرد! و آنکه از اعتبار تو برای خود اعتبار ساخت و امروز خودش یکی از بی‌اعتبارهاست…
روحت در کنار خوبان و مشحون از آمرزش ابدی…

  • جمشید پوراحمد
۰۷
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد
jamshid pourahmad

سال ۹۶ بود که همراه با تیم چندنفره پروژه مستند «آفرین آفرینش» در کاروانسرای روستای خرانق اردکان مستقر شدیم؛ بنایی تاریخی که یادگاری از دوران قدیم به جهان امروز است.
این یادداشت را صرفا جهت‌ آشنایی با کیفیت و چگونگی مدیریت کشور بر ابنیه تاریخی می‌نویسم که توسط مسئولان مربوطه انجام می‌شود. البته ذکر این نکته ضرورت دارد که موارد مطرح شده در مورد کاستی‌ها، بر اساس صرب‌المثل مشت نمونه خروار است!

***
شاه اسماعیل قد کوتاهی داشت و سیاه سوادی… اما زبان انگلیسی را مسلط‌تر از زبان مادری‌اش صحبت می‌کرد! امور کاروانسرای خرانق، در ید میراث فرهنگی و در اجاره شخصی بود که مدیریتش را گویا به شاه اسماعیل سپرده بودند! اما چرا شاه اسماعیل؟! چون همسر اسماعیل که دقیقا نیم متر از او بلندتر بود همسرش را «شاه اسماعیل من» صدا می‌کرد! زوج میانسال عاشقی که تنفر در تمامی وجودشان موج می‌زد!
پشیمان نمی‌شوید که گذری به کاروانسرای خرانق داشته باشید تا از ارزش فرهنگی و قدمت تاریخی آن آگاه شوید.
به خاطر دارم روزی یک خانم توریست آرژانتینی وارد این کاروانسرا شد… اسماعیل جلو رفت و گفت؛ «من، واتیز یور نیم اسماعیل»(!) شما واتیز یور نیم چی؟! …و در مقابل تمام سئوال‌های بانوی آرژانتینی، اسماعیل با اقتدار و محکم می گفت؛ یس! و بدین سان متوجه تسلط اسماعیل به زبان انگلیسی شدم!
هنگام غروب و همزمان با وروذ ما، یک اتوبوس خیلی باشخصیت که پر از تروریست‌های روس بود! (لطفا «خرده نگیرد») به کاروانسرا رسید… اولین سئوال من از همسر اسماعیل این بود که توریست‌ها شام چه خواهند خورد؟ زن اسماعیل گفت؛ خورشت کشک!
قابل توجه دوستانی که هنر و مهارت آشپزی را دست کم می‌گیرند… زن اسماعیل در عرض نیم ساعت با کشک تاریخ مصرف گذشته و تقریبا کپک‌زده، همراه با مقداری روغن خالص کرمانشاهی و آب، خورشت کشکی با نان بربری به خیک روس‌ها بست که گمان کنم مزه آن همچنان زیر دندان تاواریش‌ها مانده باشد…!
این یک واقعیت کتمان‌ناپذیر بود که همسر اسماعیل برای حفظ و حراست کاروانسرا از جان خود مایه می‌گذاشت؛ برای همین بود که حال اهالی کاروانسرا و پایداری، اصالت و قدمت کاروانسرا خوب بود و حتی بعضی اوقات به همگی هم خوش می‌گذشت!
اول اسفند ۱۴۰۱ من با حمایت معاون محترم سیاسی فرماندار اردکان سرکار خانم کرمانیان دوباره و به تنهایی وارد کاروانسرا شدم… کاروانسرا در اثر یک لشکرکشی اما بدون جنگ و خونریزی، به مالکیت سازمان اوقاف درآمده بود؛ از این تغییر مالکیت، همه نگران و ناراضی بودند.
جایگاه مالکیت اوقاف بر این بنای تاریخی همان اندازه بی‌ربط بود که تصور کنید برای گرفتن اجازه چاپ کتاب و ساخت فیلم، به اداره کار و امور اجتماعی مراجعه می‌شد، یا برای کسب انشعاب گاز، به سازمان صداو سیما مراجعه کرد یا برای دریافت ویزا به سازمان آتش‌نشانی!
طعم مالکیت برای اوقاف و اوقافی‌ها دراین کشور پربرکت برکت‌سوز(!) چقدر جذاب و شیرین است!
از دیدگاه من این تغییر مالکیت به مانند انداختن یک بمب بی‌کفایتی بود که با ناکارآمدی و عدم دانش مدیریتی، به کاروانسرای خرانق اصابت کرد! بعد از ۱۵ روز حضور و تلاش و پیگیری این پرسش که چرا اوقاف و چرا و چگونه اداره اوقاف اردکان؟!
اداره کاروانسرا را در اختیار خواهران الیزابت مانتگامری و الیزابت ماس گذاشتند؟!
در خرانق آثار باشکوهی دیگر مثل قلعه و منارجنبان وجود دارد… که تمامیت این مجموعه ارزشمند در اختیار مافیای خواهران الیزابت مانتگامری و الیزابت ماس است!
پروپاگاندای الیزابت مانتگامری از پلتفرم معنادارش خارج و کاملا دستکاری شده و از نوآوری‌های منحصر به فرد الیزابت مانتگامری است!
دقیقا مثل «چای ماسلا»ی تقلبی… الیزابت اصولاً جواب سلام نمی‌دهد و اهل گفتن سلام هم نیست! ظاهراً با سلام و درود اختلاف دیرینه دارد! الیزابت مانتگامری مرسدس بنزی دارند که نمی‌دانم چرا در بازسازی شکل پراید تصادفی شده!
الیزابت بادیگارد دوازده ساله‌ فربه‌ای دارد که شدیدا اهل خشونت و فحاشی است؛ البته نقش و ارتباط دیگرشان مادر و فرزندی است! الیزابت برخورد احتماعی و میزان سوادش در حد انگلیسی صحبت کردن همان شاه اسماعیل است!
در این سرزمین آفت‌زده الیزابتی… چنانچه بنده نوعی بخواهیم بیشتر از این به جزئیات بپردازیم علاوه بر اتلاف وقت، شأن و شخصیت والای خواننده گرامی نیز خدشه‌دار می‌شود.
انگیزه نوشتن این یاداشت، اتفاق درد آور و غم‌انگیزی بود که نگرانی مرا به عنوان یک پدر، هزارچندان کرد…
با جوانی برخوردم که در ایتالیا رشته معماری خوانده و به زبان انگلیسی، فرانسه و ایتالیایی کاملا مسلط و چندین کار مرمت بناهای تاریخی را در شیراز و اصفهان انجام داده بود…
این جوان در درخواست خود عنوان کرده بود که حاضر است بدون دریافت حقوقی، کاروانسرا را احیا کند و در زمان به سوددهی رسیدن، مختصر درصدی بگیرد… برای پیشنهاد این جوان پرشور و باانگیزه، نه کسی پشیزی ارزش قائل شد و نه برای آن تره‌ای خرد کرد!
از الیزابت سئوال کردم چگونه بدون سرویس بهداشتی و حمام می‌خواهید ایام نوروز اتاق‌های کاروانسرا را به تورهای خارجی بدهید؟!
الیزابت جواب داد؛ با لیدرها صحبت کردیم که توریست‌ها را سرپا بگیریم!!
البته در زمان شاه اسماعیل کاروانسرا چندین سرویس بهداشتی داخلی و خارجی و حمام نسبتا مناسبی داشت… اما امان از دوران مدیریت الیزابت بر بنای تاریخی خرانق اردکان!
شاید کاروانسرای روستای خرانق اردکان و بی‌توجهی‌ها به آن مشتی نمونه خروار باشد و همین‌هاست که ما را ناچار می‌سازد تا خطاب به جناب وزیر میراث فرهنگی بگوییم:
به چه کار آیدت ز گل طبقی؟!
از‌ گلستان اقتدار و دانش ببر ورقی!
آقای وزیر!
ما ز یاران چشم یاری داشتیم…

  • جمشید پوراحمد
۰۷
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد

پوراحمد

غرق در دنیای کودکی بودم… پدرم وکیل‌الرعایای سیطره خویش بود و مادرم در مزرعه کوچکش مهربانی می‌کاشت. آن روزها در بعضی از غصه‌های‌مان هم، شادی بود… شادی‌هایمان حدود و ثغور نداشت.
مَشت نوروز! باورکن تو در حال خوشمان جایی نداشتی.
اسفند۶۲ سال پیش بود که مادرم گفت؛ لباست را بپوش تا برویم کفش بخریم و من دربین راه خانه و بازار «ارسی‌دوزها» واقع در میدان شاه (میدان نقش جهان) اصفهان به واسطه مادرم با تو آشنا شدم «نوروز» و سال‌ها و هرسال منتظر آمدنت بودم.
عیدسال ۱۳۳۹ اولین سال رفاقتمان بود؛ نوروزخان! ظرفهای آجیل اکثر‌خانوادها شامل برنجک، گندمک، شادونه و مغز پرک(بادام تلخ که شیرینش کرده باشند) و یاهسته زردآلو… سهم تو همیشه درسهم من محفوظ بود و یا اولین عیدی اسکناس یک تومانی، آنقدر کوچک بودیم که فکرمی کردیم برای خردکردنش باید غلامحسین قصاب با ساطور خردش کند!
اما من خردش نکردم و بابلیط پنج ریالی سینما ایران دونفری به دیدن فیلم «آقا جنی شده» رفتیم.
کی باورش می شد مَشت نوروز تو زرد از آب دربیاید و به طرفة‌العینی رنگ عوض کند!
مَشت نوروز؛ تو هم عین اینترنت شدی که به مردم عادی پشت کردی و با کله گنده‌های تهی مغز که بود و نبودت برای‌شان خیلی هم مهم نیست خدمت می‌کنی!
مثل دلار شدی؛ هرچه بالا رفتی از مردم عادی که عاشقانه دوستت داشتند و به انتظارت می‌نشستند دور شدی!
هرسال با طبل و دهل تو خالی، فرمایشی، نمایشی، کمرنگ و بی‌روح در تلویزیون ظاهر می‌شوی که مثلاً دل پردرد، پررنج و پرخون مردم عادی را با وعده و وعید و یه مشت لاطائلات شاد کنی؟!
مشت نوروز زهی خیال باطل… یا تو را نمی‌بینند و یا اگر ببینند، در تلویزیون‌های فارسی‌زبان خارجی می‌بینند!
مَشت نوروز یادته؟ نصیحت می‌کردی دروغگویی، خیانت و فریبکاری در هر دوستی و ارتباطی، ریسمان آن ارتباط را قطع می کند، پس چی شد؟! باعث شدی که هر سال دامنه ارتباط‌مان تنگ‌تر و تنگ‌تر شود و امروز روزگارمان به جایی رسیده که با آمدن نوروز و عید، خون گریه می‌کنیم.
مَشت نوروز! نکند تو هم سیاسی و سیاستمدار شدی؟!
چندی پیش سخنوری بی سخن، در گوشه شبکه‌ای «بی حاصل» گفته برتولت برشت را آن چنان دستکاری کرد و رسماً چیزمالش کرد که دل سنگ واسه برشت سوخت…!
آنچه که برتولت برشت فرموده؛ بدترین نوع بیسوادی،بیسواد سیاسی است، بیسواد سیاسی کور و کر است، درک سیاسی ندارد و نمی‌داند که هزینه‌های زندگی از قبیل قیمت نان، مسکن، دارو و درمان همگی وابسته به تصمیمات سیاسی هستند، آقای سخنور افاضاتی نامربوطی که شما عنوان فرمودید یکطرف و آن به مَشت نوروز هم یکطرف! بنده که نفهمیدم و فکر نکنم هیچ نفهم دیگری چون من هم آن افاضات را فهمیده باشد!
اما مشت نوروز!
اگه بتوان تمام کاستی‌ها، بی‌مهری‌ها و فشارهای نا‌عادلانه و بی‌رحمانه تو را بخشید… این گناه و عملت نابخشودنی است… دقیقا و کاملا حساب شده چون قورباغه ها با ما رفتار کردی!
چنانچه قورباغه در یک دیگ آب جوش انداخته شود، بلافاصله بیرون می‌پرد. اما اگر قورباغه را در آب ولرم بیندازی و به تدریج دما را افزایش دهید، قورباغه متوجه حرارت زیاد نمی‌شود و در نهایت خواهد مرد!
مَشت نوروز امسال کسی نخواهد گفت؛ صدسال به این سال‌ها و من هم نخواهم گفت؛ که سال جدید سالی…!
مش نوروز فقط باید بگویم متاسفم…

  • جمشید پوراحمد