از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

۲۳
خرداد

 

 

 9:46

گفت‌وگو با جمشید پوراحمد

بانی‌فیلم: قرار این گفت‌وگو از ماه‌ها پیش گذاشته شده بود اما کثرت مشغله و بروز مشکلات ناخواسته، فرصت‌ها را محدود کرد و انجام مصاحبه را به تاخیر انداخت!
از ابتدا قرارمان برای گفت‌وگو، دوری از شیوه مرسوم گپ و گفت‌هایی بود که در رسانه‌ها منتشر می‌شوند، یکی از مهم‌ترین دلایلش هم، متنوع بودن موضوعات فعالیت هنرمندی به نام جمشید پوراحمد است.
جمشید پوراحمد متولد مرداد سال ۱۳۳۳ در اصفهان است؛ تحصیلکرده رشته سینما و می‌گوید که خالق ۷۲ اثر هنری است.
پرسش‌های این گفت‌وگو، کوتاه و بیشتر شبیه به سمت‌وسو دادن و هدایت به حرف‌هاست تا این فرصت بیشتر تریبونی باشد که در اختیار این هنرمند قرار گرفته تا دیدگاه‌های زیادی که برای گفتن دارد، بیان شود…
این گفت‌وگو را بخوانید…
***

*انگیزه انتخاب ورود به عرصه هنری
-باصداقت و شهامت عرض می‌کنم که مورد نادری هستم!
از مدرسه و تئاتر شروع نکردم و در رویا و آرزو هم نبودم. کمال همنشین در من اثر کرد… حکایت هم‌نشین خوب، حکایت عطار است که اگر حتی از عطرش به تو ندهد، باز بوی خوش آن به مشامت می‌رسد.
یکی از نوروزهای کودکیم با اکبر مشکین، عزیزاله حاتمی و پرویز خطیبی گذشت… در خانواده پرجمعیت ما قرعه به نام من افتاد که از اکبر مشکین تخته نرد بیاموزم و بعد همبازیش شوم و اولین قصه شب رادیو را با نویسنده و بازیگرش گوش بدهم… این ساختار زندگی ما بود… هنرمندهای زیادی دوستان پدرم و برادرم منوچهر پوراحمد که خود‌ تئاتر، تلویزیون، سینما و رادیو زاده بود به خانه‌مان رفت‌وآمد داشتند.
با اینکه منوچهر و کیومرث پوراحمد دارای جایگاه و اعتباری در جامعه هنر بودند اما هیچ نقش و تاثیری‌ برای حضور من در عرصه هنر نداشتند.
زمانی که اولین نمایشم را در لاله‌زار روی صحنه بردم، کیومرث پوراحمد کارمند ذوب آهن اصفهان و منوچهر در تلاش به دست آوردن نقش اول سینما بود… کیومرث پوراحمد دو بار به بنده پیشنهاد بازی داد، اولین بار گفت؛ همه پوراحمدها در سریال قصه‌های مجید حضور دارند به غیر از تو؛ نقش واگذار شده را نپذیرفتم و یک بار هم نقشی را که به جهانگیر الماسی واگذار کرد بازی نکردم… نقش پررنگ سریال چراغ خانه منوچهر پوراحمد را، نقش دوم فیلم سینمایی مهدی مصیبی در سال ۵۵ و همینطور همکاری با منوچهر صادقپور و فریده نصیری را هم نپذیرفتم!
من با یک یادداشت شوخی وارد میعادگاه دوستی و عطوفت تقی ظهوری شدم و بدون اغراق هیچ دری برایم بسته نبود… حتی رفتن به دانشکده تلویزیون با معدل پایین، حاصل حمایت‌های بی‌دریغ پاشا سمیعی بود.
با خودم عهد داشتم که وارد حیطه بازیگر نشوم اما شبی در یکی از نمایش‌ها، به خاطر عدم تعهد منصور والامقام، ناچار به عهدشکنی شدم و از آن زمان همچنان حضور و تداوم شیرینی صحنه، همراه من است.

*دیدگاه نسبت به شرایط موجود
-سالهاست که در کمال نادانی تحمیل شده به سر می‌برم!
در تلویزیون، سینما و به ویژه تئاتر هیچ چیز و هیچکس سر جایش نیست… آنقدر نیست، که خود نیست هم نوعی معنا و مفهوم پیدا کرده و از مسامحه و تعلل هم گذشته(!)
در حال حاضر هم در تلویزیون، سینما و هم در تئاتر، «خطا» جایش را به «آزمون» داده و اکنون در این آشفته بازار، بین اصول، قاعده، ارزش، هنرمند و حامیان و مجریان حفظ و حراست «وزارت ارشاد، مرکز هنرهای نمایشی!»، به شکل دستوری، توافقی و به معنای واقعی، ویرانگر صورت زیبای هنر ایران شده‌اند!
مدعی‌های بدون ریشه و بی‌هنر، با تحریف‌های برنامه‌ریزی شده‌شان و با جمعیتی بزرگ از بی‌هنران با صورتک‌های بزک کرده، همچون اپیدمی گریبان فرهنگ و هنر شده و کمر به قتل آن بسته‌اند.
حضور این سوداگران هنر خطرناک و نظریه‌های‌شان هم از جنس زور، قدرت و تحمیل است!
جیم کوییک می‌گوید؛ اگر تخم مرغ از بیرون بشکند، زندگی پایان می‌یابد، اما مالکان ثروت، قدرت و هنر کشورمان می‌گویند؛ زندگی تازه شروع می شود! و مارک تواین هم و در همین رابطه جمله زیبایی دارد؛ «آنچه نمی‌دانید شما را به دردسر نمی اندازد، چیزی شما را به دردسر می‌اندازد که به آن اطمینان دارید، اما اشتباه است.»

*تئاتر نصر در لاله‌زار برای سال‌ها محل اجرای نمایش‌های مختلف بود

* آغاز فعالیت هنری
– بی اغراق من یکی از سخت‌جانان و یکی از قدرشناسان حوزه تئاتر هستم(!)
وقتی وارد لاله زار شدم، این محله فرهنگی دیگر آن ارج و قرب گذشته را نداشت؛ نه از بزرگان تئاتر خبری بود و نه از تماشاچی‌های اصیل!
آتراکسیون حرف اول را می‌زد و حضور مجردهای شهرستانی، هرچند بسیاری از خوانندگان و رقصندگان فیلم‌های فارسی مثل آغاسی، سوسن و نادیا از لاله‌زار بیرون آمدند، اما بعد از انقلاب و با وجود حضور پرترافیک و پررنگ بازیگران معروف سینما در لاله‌زار، نمایش‌های بنده نوعی را بی‌‌رنگ کرده بود و خریداری نداشت.
اما با مقاومت، پشتکار و پیش گرفتن صبوری، توانستم در تئاتر دقیقا یک دهه پیشتاز و بی‌رقیب باشم.
شاید باورش برایتان سخت باشد که همزمان در چهار سالن، نمایش روی صحنه داشتم… البته حضور در کنار هنرمندانی مانند منوچهر نوذری، منوچهر والی‌زاده، سیدعلی میری، محسن یوسف‌بیک، حسن رضیانی، محمود بهرامی، ثریا حکمت، مهری ودادیان، حمید منوچهری، ورشوچی، حسن بلور، فرانک نیکویی، پروانه چنگیزی، مژگان طاهریان، فریبا حیدری، زری برومند، محسن فبادی، منصور والا مقام، مهران امامیه، اصغر سمسارزاده، نعمت‌اله گرجی‌، ناصر گیتی جاه، حسین عرفانی و جهانگیر فروهر از افتخاراتم بود، هر چند از ممنوع کاری، یکسال انتظار برای گرفتن اجازه حضور میری در نمایش «پیشخدمت» و دو سال مواخذه و بازخواست شدن برای حضور مرتضی عقیلی به جهت اعلان نمایش «یک گروهان دزد» در مجموعه شهید چمران و تمرین آن در لاله‌زار واقعا برایم توانفرسا بود.
من یاد گرفتم که همیشه قدردان و قدرشناسی باشم؛ قدرشناسی نسبت به همه استادان و به ویژه‌ آنهایی که به من آموختند؛ بزرگانی چون فردین، تقی ظهوری، منوچهر نوذری، بهمن مفید، فروزان، پوری بنایی، نصرت‌اله وحدت، مسعود ولدبیگی و پرویز خطیبی…
در مقام نویسنده، کارگردان و بازیگر برای خودم دارای جایگاه بودم، اما در پیشگاه اسطوره تکرار نشدنی هنر تئاتر، حمید سمندریان هرگز به خودم اجازه نشستن نمی‌دادم. اوج افتخار و لذتم زمانی بود که سمندریان در یاداشتی کوچک و در چند جمله برایم نوشت؛ پوراحمد از دوستان هستند.
حمید سمندریان شاه بیت تئاتر ایران بود و هست… بعد از سمندریان، سوسن تسلیمی را از بزرگان حوزه تئاتر می‌دانم؛ وجود او افتخاری‌ست برای سرزمین دانش و هنر.
یکی از علایق قلبی‌ام، دعوت از پیشکسوتان، هنگام تمرین تئاتر بود، در نمایش «ساندویچ عشق» از مرحوم علی‌محمد رجایی دعوت کردم که حالی بسیار نامناسب داشت. متاسف شدم که حسن رضیانی و محمود بهرامی، این مرد اندیشمند و هنرمند را نشناختند. هرچند که امروز بسیارند جوانانی که نه حسن رضیانی و نه محمود بهرامی را نمی‌شناسند.
روزی مورد نکوهش تائیس فرزان قرار گرفتم؛ او دختر فرشید فرزان دوبلور، بازیگر و کارگردان قبل از انقلاب بود. ما در تئاتر ملی اسلو اجرا داشتیم و به دلیل ادای احترام من به اینگرید برگمن و حضورش در سال‌های پیش در همان صحنه، دچار غرور شدم!

*تجربه تدریس بازیگری 
از آنجائی‌که همه راه‌ها به رم ختم می‌شود در اکثر کلاس‌های بازیگری، کلاسهای آشکار و پنهانی برقرار است که دوستان مشغول رتق و فتق امور محوله هستند، تا کلاس بازیگری!
در حوزه تدریس بازیگری و دیگر رشته های هنری در کشور، استادان از هر نظر غنی، بزرگ و قابل تحسین کم نداریم که به هزار و یک دلیل، به کار گرفته نمی‌شوند؛ اولین دلیلش دانش بی انتهای این آموزگاران هنر است.
با اندکی کاوش در مورد موسسان و مدرسان کلاس‌های بازیگری، خواهید دید که بسیاری از آنها جایگاهی ارزشمند ندارند!
البته این نظر شخصی‌ام است که در دنیای آموزش هنر، زنده‌یاد حمید سمندریان مشابه ندارد.
سالها پیش قراردادی را با کارگاه فیلمنامه نویسی «حوزه هنری» بین روح اله زم رئیس روابط عمومی سازمان بهینه‌سازی مصرف سوخت کشور و جناب محمدعلی زم «پدر» ریاست حوزه هنری امضا کردم. قرار بود بنده مجری ساخت چهارصد وله برای تلویزیون شوم. در رفت وآمدها به بنده پیشنهاد تدریس هم داده شد و به همین دلیل، طرحی را به گونه کلاس‌های بازیگری آمریکا ارائه دادم، با این شیوه که دانشجو از ابتدا روی صحنه و پشت دوربین حضور داشته باشد.
از طرح استقبال و موافقت گردید، اما مطابق معمول و به سیاق گذشته، شرایط و امکانات برای پیاده کردن چنین طرحی میسر نبود.
همین طرح را به متولی سازمان «جزیره کیش» هم پیشنهاد و اجرایی شد و خاطره موفقیتش همچنان زنده است. قرارداد دیگری هم برای تدریس با دانشگاه سوره امضا کردم که در همان ابتدا از وردم به کلاس ممانعت کردند!

*واقعیت‌های حذف شده!
بدون اغراق بانی فیلم را خانه امن هنرمندان می‌دانم؛ دموکراسی حاکم بر آن، جوان بینی، جوان‌گرایی و زیبااندیشی این رسانه را می‌ستایم. من دو نقش در بانی فیلم ایفا می‌کنم؛ ابتدا اینکه خواننده پروپا قرص آن هستم و دوم، افتخار نوشتن برخی از یادداشت‌ها را دارم.
چندی پیش یاداشتی از بهزاد محمدی خواندم؛ باید خدمت‌تان عرض کنم که بهزاد محمدی از دوستان قدیمی بنده است که در ابتدای کارش در دو نمایشم به نام‌های «سه شیطون حرفه‌ای» و «خان عمو و همسایه‌هایش»، ایفای نقش کرده، بهراد محمدی تحصیل‌کرده، بسیار باهوش، انعطاف‌پذیر، مهربان و دستگیر است. جالب اینکه بهزاد محمدی بعد از محبوبیتش برای دو برادرم منوچهر و کیومرث پوراحمد در دو کارتلویزیونی هم بازی کرده.
من اگر جای بهزاد محمدی بودم، در یادداشت مذکور یادی از سعید خاکسار و دیگر هنرمندان مملکت می‌کردم.
جهت اطلاع تازه‌نشین‌های حوزه تئاتر، سالی که اینحانب نمایش «زبان مستاجری» را در هتل هیلتون روی صحنه بردم و برای اولین بار نمایشی برای یکسال روی صحنه بود و با ادامه نمایش در تئاتر گلریز و نئاتر نصر لاله‌زار اجرای آن دقیقا سه سال به طول انجامید… آن سالها حتی نوار ویدیو سخنرانی مقامات مذهبی هم ممنوع بود و برای دارنده نوار ویدیو، تبعات قانونی داشت! و همین اتفاق برای اینجانب افتاد.
امروز فیلمی روی اکران است که بالای یکصدو پنجاه میلیارد تومان فروش دارد.. اما با یک محاسبه ساده هنوز فیلم «گنج قارون» همچنان پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینمای ایران است.
نمایش زبان مستاجری در زمانی روی صحنه رفت که قرارداد کل نمایشنامه‌ها، فقط سی اجرا بود و در مواردی استثنایی و اندک، قرارداد برخی نمایش‌ها به سی اجرا می‌رسید؛ این تفاوت در میزان استقبال از نمایش زبتن مستاحری با دیگر نمایش‌های آن دوران، به منزله موفقیتی مطابق فیلم گنج قارون برای نمایش زبان مستاجری بود.
بهزاد محمدی عزیز؛ یادم نمی‌رود که در آن روزها، برای استفاده از دو کلاه گیس برای صحنه باید از هزارخوان کارشکنی مرکز هنرهای نمایشی می‌گذشتم و هرگز هم اجازه نداشتیم فراتر از قصه، موسیقی، لهجه و…(!) و بسیاری موارد غم انگیز و ناباورانه دیگر.
خانم زری برومند عزیز، که زمانی در لاله زار و مدتی هم در چند نمایش مثل زبان مستاجری و سه دزد عاشق ایفای نقش کردی… با کسب اجازه من هنوز زنده هستم و نفس می‌کشم؛ یقین بدانید کارگردانی چون من که به نوعی از کمال رسیده باشد، هرگز پیدا نخواهید کرد!
دیالوگی در فیلم «بدترین فرد دنیا» (the worst person in the world) بود که می‌گفت؛ بعضی از ما فکر می‌کنیم که دوام آوردن قوی‌ترمون می‌کنه اما گاهی قدرت در رها کردن است.
حسن یزدانیان از خوانندهای خوش صدای برنامه گل‌های رادیو ایران بود «دایی و خواهرزاده»، در کودکی خواست به من محبت کند! ۶۵ سال از آن‌زمان می گذرد، ۳۵ سال است حسن یزدانیان سفر کرده دیار باقی است و من همچنان از دایی حسن متنفرم!
دلیل این تنفر، شاید این بود که با دوچرخه، پنج فرسنگ فاصله از اصفهان به نجف آباد را می‌رفتیم «هرچند مغز خر هم در دسترس نبود!» برای دیدار پدر و مادر دایی‌ام و پدر بزرگ و مادر بزرگ من.
کودکی و نیاز جانسوز به سرویس بهداشتی، زمینی بزرگ و مسطح که چهار طرفش دیوار گلی داشت، این زشت ترین، مهوع‌ترین و چندش‌آورترین سرویس بهداشتی دنیا بود که هرکسی درگوشه ای از خود عین قارچ سمی اثری باقی گذاشته بود(!) و من سالهاست در موجودیت سرزمینم که شامل زمین، آب، خاک، جنگل، مدیریت، هنر، افتصاد، دانش، سواد، انسانیت، صداقت و دلسوزی است، دقیقا همان وضعیت و سرنوشت سرویس بهداشتی زمان کودکی را می‌بینم!
کشور فقط دو راه دارد، اینکه وابسته باشید و مطیع و بتوانید از هر خط ویژه‌ای با تمام موارد امنیتی و کیفیتی عبور کنید، یا اینکه وابسته نباشی و نافرمان مدنی که آن موقع باید پایت را روی هر نجاست بگذاری!
تجربه ساخت دو تله فیلم را داشتم «واسطه» و «من ویزا می‌خواهم» اما دانش سینمائی‌ام کم نبود و نیست.
سال ۹۲ پیشنهاد ساخت مستند «آفرین آفرینش» را دریافت کردم که از فروردین ۹۳ در بندر ترکمن کلید خورد. به جهت باید و نیاز، سید کمال طباطبایی را به عنوان تهیه کننده معرفی کردم. سفارش مستند دو جمله ای بود «اقلیم ایران و تمام.»
چند ماه بعد توسط آقای طباطبایی خبر آمد که فرمانده و متولی کار گفته، آنچه پوراحمد ساخته اقلیم ایران نیست! البته سفارش دهنده کار یکی از مدیران ارشد یکی از قوای کشور بود. آن زمان بود که متوجه واقعیت غیرقابل باور و دردناکی شدم؛ آن مدیر عزیز، تفاوت میان اقلیم با فرهنگ را نمی‌دانست!
همین مدیر عزیز، فیلم‌های ریگان کرمان را دیده و به آقای طباطبایی تذکر داده بود که پوراحمد خودرای شده؛ برای چی از افغانستان فیلم گرفته؟!
آن مدیر عزیز و شایسته؛ اندازه یک کودک بلوچ دانش نداشت که به اسم بانکها و دیگر ادارات دولتی در فیلم توجه داشته باشد!
با ساخت مستند آفرین آفرینش بنده موجودیت زندگیم را از دست دادم!
اما امروز آنچنان می‌دانم که نباید بدانم! آنچنان کارآزموده و صیقلی شدم، که نباید می شدم. تجربه و دانستی‌های قیمتی را برداشتم و توافقی برای ساخت سی قسمت از قصه‌های واقعی انسانهای محروم درمناطق محروم وابسته به سازمان بهزیستی را بسازم.
برای این مستند داستانی، نام «فنگشویی ذهن» را انتخاب کردم و از سیستان و بلوچستان و منطقه نوبندیان و لاشار بلوچستان شروع کردم. بیست و هشت قسمت کار را در دو مرحله با بدترین شرایط و کمترین امکانات ساختم؛ اما چه برخوردی شد؟ هر دو مرحله از این پروژه، توسط فرمانروایان تعطیل شد، که در آن تعطیلی، نقش نماینده‌های مجلس نقشی مستتر و پررنگ بود!
مرحله اول به دلیل و بهانه نوشتن یادداشتی در بانی فیلم با تیتر «مشابهات بندر جیونی پاکستان و منطقه آزاد چابهار» بود و در مرحله دوم فرمانروایان بم به حمایت از «مدیر بهزیستی‌ بم!» برای نوشتن یادداشت «کباب انتحاری» در بانی فیلم…
حفاظت و حراست بهزیستی کرمان برای خوش‌خدمتی تهران نشین‌ها با اسلحه سرد و گرم سرصحنه فیلمبرداری حاضر شدند و حتی به من فرصت جمع‌آوری وسایلم را ندادند و دست آخر پروژه را تعطیل کردند!
بنده و ما که سالهاست با تعطیلی پروژه‌ها توسط دولتمردان آشتاییم! اما کاش عقل سلیمی در میان این زنجیر اتحاد ویرانی باشد و بگوید پوراحمد زبان و قلمش تیز است!
به این نکته ایمان دارم چنانچه بزرگان سینما متحد شوند و با بیشترین امکانات و بهترین شرایط، محال است بتوانند دوباره فیلمی مانند «حوا را باید کشت»، «عثمان کشی» و «کپوت» را بسازند.
آنچه تلویزیون به عنوان مستند و با هزینه‌های گزاف می‌سازد، پروژه‌هایی کاملا فرمایشی، قراردادی، کذب، واهی، با آدمهای انتخاب شده و فرمانبر است که کل مجموعه، در خدمت نوعی تبلیغات دستوری است!
جدال دوستانه بین منوچهر نوذری، بهمن خان مفید، پروین‌دخت یزدانیان و اینجانب که خود نمی توانستم اظهار‌نظری بکنم! در نشست‌های شبانه دور‌همی بهمن مفید به من می‌گفت؛ تو با این نگاه، دانش و اندیشه چرا دست رو دست گذاشتی و فیلم نمی‌سازی؟!
منوچهرخان نوذری با بهمن مفید مخالفت کرد و گفت؛ منوچهر پوراحمد در تلویزیون خوش درخشیده،کیومرث پوراحمد در سینما و جمشید هم در تئاتر حرف اول را می‌زند… پس بهتر است برادر‌ها سنگر خود را حفظ کنند، مادرم به منوچهر نوذری گفت؛ پس فیلمی که قرار است جمشید بسازد و من و شما در آن بازی کنیم‌ منتفی است؟! و منوچهر نوذری گفت؛ اون تله فیلم است و خیلی مهم نیست و ساخته می‌شود و ساخته شد «واسطه» که بسیار ناموفق بود!
این نگاه‌های مهربانانه و دوستانه نسبت به عدم حضور من در سینما بی‌تاثیر نبود، تا جای خالی خود را حس کردم و می‌دانستم که با ساخت یک فیلم کمدی جای خود را در سینمای ایران باز خواهم کرد.
از چند فیلمنامه‌ای که نوشته بودم، فیلمنامه «حاج آقا و سوسول» را انتخاب کردم که برای قبولاندن نام فیلم به ارشاد نشینان، فقط شش ماه تلاش کردم؛ با کمال طباطبایی وارد مذاکره و قرارداد شدم و اولین مجوز ساخت فیلم را دریافت کردم که متاسفانه با مرگ آقای طباطبایی این پروژه سینمایی هنوز در بلاتکلیفی هستم.

تنها آرزویم…آرزویی‌ست که‌ قطعا به گور خواهم برد! آرزو داشتم و دارم که یکی از نام‌آورترین رمان‌نویس‌های جهان باشم. اولین رمانی که از اینجانب منتشر شد رمانی به نام «صد تومنی» بود. قصه‌ای داشت از دل حقیقت «هرسخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند»
هرکسی کتاب را خواند تحت تاثیر قرار گرفت. جنس قصه خواننده را دنبال خود می‌کشاند و ادامه آن، رمان «مستاجرهای تهرانی» و «کلیسای عشق» شد.
رمان جذاب سگ، سحر، شمال، در بایگانی سانسور گیر افتاد!
در حال حاضر رمان مادرکشی را در دست نگارش دارم.
رمان صد تومنی با سه هزار جلد و قیمت ۷۰۰ تومان در ویترین کتابفروشی‌های ایران جای گرفت و با تجدید چاپ بنده فکر می کردم، بهتر است که فکر نکنم!
همزمان با انتشار رمان صد تومنی، دختر خانم ۱۶‌ساله‌ای با معرفی بنده به انتشارات دارینوش کتاب «دسته چک عشق» را با دوازده هزار نسخه و قیمت ۱۲۰۰ تومان به بازار ابتذال عرضه گردید.
صفحه اول دسته چک ۲۵ برگی عشق، اگر کفشهای مرا واکس بزنی؛ تو را دوست خواهم داشت!
تقی ظهوری نقش پدرخوانده زندگیم را ایفا کرد. من برای او با تنها پسرش شاهرخ تفاوتی نداشتم.
نیم قرن گذشت از روزی که تقی ظهوری من را برای نوشتن صفحه شایعات به آقای ذکایی در «مجله جوانان» معرفی کرد، آن روزها نمی‌دانستم که باید حواسم به نوشتن شایعات خانمان‌سوز باشد؟! و یا حواسم به سبیل‌های بی رنگم که باید هر روز در رفلکس آینه تاکسی‌های فیات که اکثرا «در»هایش بر عکس درهای امروز باز می‌شد برای دیدن تغییر رنگ سبیلم منتظر باشم!
بعد از نوشتن شایعات، در مجله، ارتقاء پیدا کردم به نوشتن داستان‌های تصویری و با تلاش و حمایت آقای پاشا سمیعی مدیر پخش رادیو، شدم آیتم نویس تلویزیون!
با نمایش «عشق و اتفاق» تقی ظهوری و یاری مسعود ولدبیگی، حسین مدنی، کاظم افرندنیا و نعمت گرجی وارد لاله‌زار شدم و اولین نمایشم را در مقام کارگردان روی صحنه بردم و تا امروز ۴۲ نمایش در ایران و خارج از کشور با بزرگان سینما، تلویزیون، تئاتر و دوبله ایران من‌جمله حسین عرفانی، منوچهر والی‌زاده، تورج نصر، جهانگیر فروهر، ناصر گیتی‌جاه ، اصغر سمسارزاد، محمود بهرامی، حسن رضیانی، مهران امامیه، حمید منوچهری، ثریا حکمت، مهری ودادیان، فریبا حیدری، مژگان طاهریان، علی آزاد، منصور والامقام، محسن یوسف بیک، سیدعلی میری و منوچهر نوذری اجرا کردیم. به اصافه دو نمایشی که در ایران و بعد از انقلاب به صحنه نرفت! «یک گروهان دزد» با مرتضی عقیلی و «گربه و کالسکه‌چی» با بهمن مفید عزیز.
در اوج موشک باران تهران برای گروه اجتماعی شبکه یک با مدیریت جناب موسوی، با حضور تاثیرگذار مسعود فروتن و منوچهر پوراحمد برنامه‌های طنز ساختم. با این یادآوری و تاکید که اجازه نداشتیم از لهجه و حتی گفتن مرسی استفاده کنیم!
برای شبکه پنج سیما چندین تله تئاتر ساختم. تله فیلم «واسطه» را با بازی منوچهر نوذری، مادرم پروین‌دخت یزدانیان، منوچهر والی زاده، پریسا گلدوست، ایرج نوذری، فریدون بهمنی، رضا عقیلی و داود عبدالحسین‌زاده ساختم.
فیلمنامه های «کالج بیوه زنان» و «حاج و سوسول» را نوشتم. مجوز دریافت کارگردانی برای ساخت اولین فیلم سینمایی «حاج آقا و سوسول» را گرفتم که با مرگ سیدکمال طباطبایی تهیه‌کننده فیلم مذکور به دلیل پاره‌ای مشکلات و قرارداد منعقده بین اینجانب و آقای طباطبایی، پس از گذشت سالها هنوز بی نتیجه مانده.
مولف رومان‌های صد تومنی، مستاجر های تهرانی، کلیسای عشق«سگ، سحر، شمال» که متاسفانه رومان سگ، سحر، شمال بعد از گذشت پنج سال هنوز مجوز چاپ دریافت نکرده و رومان «مادرکشی» قصه زندگی مادرم پروین‌دخت یزدانیان و کیومرث پوراحمد است که به زودی خواهید خواند.
از سال ۹۳ برای اداره بهزیستی ۲۸ قسمت از «فنگ‌شویی ذهن» با داستان‌های واقعی در مناطق محروم و با انسان‌های رنج‌دیده و ستم‌کشیده سرزمین ثروتمند ایران ساختم که یکی از افتخارات بزرگم در زمینه ساخت مستند داستان است.
مستند دیگری به نام «آفرین آفرینش» مربوط به اقلیم ایران که متاسفانه با اختلاف پیش آمده هنوز ناتمام مانده.
امیدوارم این دو ساخته ارزشمند که با پتانسیل غنی فرهنگی و هنری اش و به خاطر ده سال زحمت شبانه‌روزی در سخت‌ترین شرایط و در ناکجاآبادهای ایران و هزینه‌های هنگفت ساخته شد با اتمام برسد و قربانی اختلاف نظرهای کوچک نشود…

  • جمشید پوراحمد
۱۷
خرداد

دوازده نفر بودیم…

 

*جمشید پوراحمد

قصه جامعه امروز ما، مصداق شخص ثروتمندی است که مبلغ هنگفتی از پول خود را به سمی کشنده آغشته و به یک موسسه خیریه اهدا که بین فقرا توزیع تا از شر نیازمندان راحت شود، فرماندار، سی نماینده، چندین مسئول و تعدادی معتمد محله فوت کردند و آسیبی به نیازمندان نرسید!!!

چگونه باید آدم‌های خوب و بد جامع کوچک و بزرگمان را تشخیص و شناسایی کنیم تا آسیب کمتری ببینیم و به واسطه آدم‌های بد دچار اشتباهات جبران‌ناپذیر نشویم.

آدم بد می‎تواند پدر، مادر، خواهر، برادر، فامیل، دوست، همکار و…باشد.

آدم‌های بد یونیفرم ندارند و اصولا جذابترند!

اما چنان‌چه تصمیم بگیریم مثل نتیجه امتحانات، چراغ راهنمایی، پرواز یک هواپیما، باران و شعله‎ورشدن آتش که همه آشکار و شفاف هستند؛ ما هم به یاری یکدیگر و بدون کینه و غرض ورزی اجازه ندهیم آدم‌های بد در پوشش و استتار پنهان بمانند…بعد می‎توانیم امیدوار باشیم که به مرور زمان این مزرعه بی‌انتهای آفت وحشتناک انسانی که متأسفانه مسری هم شده کم‌کم خشک شود.

باید از خودمان شروع کنیم و از عنوان واقعیت‌ها هراسی نداشته باشیم…وقتی اولین رومانم «صد تومنی» که قصه زندگی خود و دیگر اعضای خانواده‌ام منتشر و ‌مورد توجه قرار گرفت… بعضی از اعضای خانواده و فامیل نزدیک از دشمنان تراز اول زندگیم شدند و با رومان مستاجرهای تهرانی و کلیسای عشق…نفرت و دشمنی آن‌ها به اوج رسید!

نتیجه این‌که سال‌هاست بدون حصار و در نهایت آرامش نفس می‎کشم.

در شرایط کنونی و سیاست اعمال شده از طرف زمامداران…حدود خواسته‌های ما را اوپن و ثغور آزادیمان را پلمب کرده‌اند!

چند روز قبل یادداشتی از بنده «پشت پرده زندگی کیومرث پوراحمد» در بانی فیلم منتشر و به دلیل حرمت، شخصیت و اعتبار این هنرمند تکرار نشدنی کیومرث پوراحمد از باز کردن مواردی مهم و بسیار حائز اهمیت خودداری کردم… اما یادداشت برای چند نفری که با ضرب‌المثل؛ دست که به چوب بردی گربه دزده حساب کار خودشو می‎کنه…به این معناست که مجرم خودش می‎داند چه کرده و کافی است اشاره‌ای شود تا با فرار خودش را لو دهد!

متاسفانه ضرب‌المثل‌هایمان هم خاصیت خود را از دست داده  و گربه دزده بسیار وقیح و غیر قابل تحمل شده! اما برای سم‌پاشی آفت جامعه باید واقعیت‌ها را به هر قیمتی گفت.

دوازده نفر خواهر و برادر تنی…  پدر خدابخش پوراحمد و مادر پروین‎دخت یزدانیان…فرزندان به ترتیب منوچهر، ایرج، فریدون، کیومرث، پروانه، جمشید، مجید، پوران، توران، حمید، ناهید، مهرداد.

نمی‎دانم بگویم این اقتضای خانواده‎های پرجمعیت است؟ استراتژی، معما و یا تحلیل است؟! واقعا نمی‎دانم…فقط می‎دانم ما در بین خانواده‎های پرجمعیت آن روز کمترین جمعیت را داشتیم و چنان‌چه در آن زمان امکانات پیشگیری بود و با این اشاره که پدرم مردی اجتماعی و با سواد…یقینا فرزندانش به تعداد انگشت‌های یک دست می‎رسید.

منوچهر؛ از هنرمندان سرشناس و بسیار دوست‌داشتنی، که به ابدیت پیوست.

دلش می‎خواهد دنیا در صلح  و آشتی باشد.

توران؛ بمبی مخرب، فتنه‌گر، زنبور قاتل و با جعل سند‌ و خبرچینی؛ متاسفانه برای اعضای خانواده!!! به تأمین زندگی مشغول است.

مهرداد؛ مشابه ندارد! درطی شصت سال زندگی یک روز هم کار نکرده «چون ته تغاری بود و از پوست، گوشت و خون مادرم تغذیه کرد و می‎کند» سی و پنج سال است در آپارتمانی ساکن است که ریشه مالکیتش بودار و غیرقانونی است! مهرداد می‎توانست در کنار کیومرث پوراحمد یک  شاه محمدی شود «برادرهای همسر اول کیومرث پوراحمد» تاوان اشتباهات تمام نشدنی مهرداد را به خاطر مادرم زیاد داده‌ام.

بهمن مفید عزیز تازه به ایران آمده بود و بنده چند سالی با افتخار پذیرایش بودم… تماس‌های بی‌امان و اشکهای مادرم، بهمن مفید را هراسان به تئاتر گلریز محل تمرین نمایش من رساند…به اتفاق بهمن مفید و به سرعت  به محل زندگی مهرداد واقع در شهرک غرب رسیدیم و با تن نیمه جان مهرداد مواجه شدیم…هروئین، شیره و تریاک را یکجا مصرف کرده بود!!! تجربه بهمن مفید باعث عمر دوباره مهرداد شد.

حضرت عطار می‎فرمایند…هر چه در فهم تو آید، آن بود مفهوم تو. بعضی از آدم‌ها مثل بلیط تمام بها هستند و بعضیا نیم‌بها…چه غم‌انگیز است که تحت هیچ شرایطی خریداری نداشته باشی!

اما خدمت همه عزیزانی که خوب هستند و خوب مانده‌اند‌…تمام دانه‌های شن ساحل‌های سیاره زمین را بشمارید.

تعداد ستاره‌های عالم از‌‌ تعداد تمام دانه‌های شن تمام ساحل‌های روی زمین بیشتر است…این یک حقیقت است…یکی از دانه‌های شن خورشید ماست و زمین یک دانه شن بسیار کوچک‌تر که به دور خورشید می‎گردد!

پس تا ابدیت خوب بمانید…تا تصویری از ما درکائنات بماند.

  • جمشید پوراحمد