از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۶ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

۲۲
مهر

یادداشت / جمشید پوراحمد
مدتی پیش یادداشتی را به بانی فیلم ارسال کردم که مربوط به رقصیدن یکی از بانوان هنرمند سینما به اندازه یک چشم بهم زدن بود؛ آقای داودی سردبیر محترم که اصولا واقع‌بین و انعطاف‌پذیرند، اما در مواقعی هم سختگیر و نسبت به مسئولیت‌شان پایبند و هوشمندانه تا از دروازه بانی فیلم محافظت کنند تا مبادا گلی وارد آن نشود، از انتشار یادداشت امتناع کردند.
بعد از خواندن یادداشت ارسالی، به گمانم و احتمالاً ایشان در دل گفته باشند؛ پوراحمد، زهی خیال باطل(!) خلاصه اینکه چانه‌زنی‌های بنده هم نتیجه‌ای نداشت و یادداشت مذکور سعادت انتشار را پیدا نکرد.
با خود اندیشیدم حالا که پایه‌های سینمای ایران با رقص، رقص و رقص عجین و در قاب ابتذال، لودگی، آلودگی، فرهنگ و هنرکُشی باب شده، چرا نباید در باره‌اش نوشت. سینمایی که صد سال از سینمای عباس کیارستمی، بهرام بیضایی، مهرجویی، ناصر تقوایی، مسعود جعفری جوزانی، اصغر فرهادی و ابوالفضل جلیلی فاصله دارد و دور شده است!
با این اوصاف، پس تسلیم ننوشتن شدن در شرایط کنونی خطایی بزرگ است!
باید فلاش‌بکی به دو سال پیش بزنم؛ به تابستان ۱۴۰۱ و هنگام ساخت مستند «داستان فنگ‌شویی ذهن» که به اندازه جنگ ایران و عراق برای من پر از مخاطره است…
در مهمانسرای بهزیستی کرمان ساکن شدم. آقای احمدی راننده پروژه، انسانی مودب و دوست‌داشتنی و از هر نظر کامل بود. او صبح‌ها برای فیلمبرداری از کرمان به اطراف بم می‌رفتیم و بعد از پایان کار به کرمان برمیگشتیم. پاسگاه «مرساد» بین کرمان و بم واقع است و یکی از پاسگاه‌های معروف و هولناک برای قاچاقچی‌های مواد مخدر و قاچاق‌برهای انسان (عمدتاً افغا‌نها) بود.
شاید باور نکنید که قاچاقچیان آدم، در یک ماشین پژو سواری که به طور معمول ظرفیت پنج نفر سرنشین را دارد، تا هجده نفر افغانی را حمل و با سرعت مرگبار‌ در جاده‌ها حرکت می‌کردند!
اولین روز برگشت بم به کرمان در مرکز ثقل پاسگاه چند لحظه‌ای توقف داشتیم، البته بستگی به ماشین و سرنشین و تشخیص مامورین که امکان داشت بعد از چند لحظه به ماه‌ها و سالها توقف بینجامد و در مواردی هم به اعدام ختم شود، در بین چند مامور نیروی انتظامی به ستوانی که چشم در چشم سرنشین ماشین‌های عبوری بود، گفتم ؛ خسته نباشید جناب سروان و از خط قرمز پاسگاه طبق فرمان رد شدیم…
آقای احمدی خیلی آرام و دوستانه گفت؛ پوراحمد با مامورهای پاسگاه سلام و احوالپرسی نکن!
علت را جویا شدم و آقای احمدی گفت؛ فکر می‌کنند ما مواد مخدر همراه داریم ! و فردا حدود همان ساعت ما به پاسگاه مرساد رسیدیم و جناب ستوان و دیگر همکاران هم سر جای خود برای کنترل و بازرسی ایستاده بودند و من موضوع را با چاشنی مزاح و شوخی به ستوان مامور پاسگاه عرض کردم و او هم به طعنه و شوخی دستور رد شدن از خط قرمز را صادر کرد.
روز سوم وقتی به مرکز ثقل پاسگاه رسیدیم، جناب سروانی که رئیس پاسگاه بود، در کنار ستوان ایستاده بود و دستور داد که بزنیم کنار!
جناب سروان به اتفاق یکی از همکارانش تمام سوراخ سنبه های ماشین را بازرسی و بعد نوبت به تفتیش بدنی رسید و کارشان که تمام شد، پرسید؛ دوربین و وسیله‌ها؟!
مجوزهای ساخت مستند داستان فنگشویی ذهن را رویت کرد و با تعجب پرسید؛ فنگشویی ذهن؟! و اجازه ادامه سفر را صادر کرد.
حقیقت امر برخورد جناب سروان شدیداً ذهنم را درگیر و آشفته کرد و احساس خوبی نداشتم! باز آقای احمدی گفت؛ منکه گفته بودم نباید با مامورین پاسگاه احوالپرسی کنید؟!
روز چهارم ؛ وقتی به پاسگاه رسیدیم کسی دوزار هم تحویل‌مان نگرفت و من به آقای احمدی گفتم بزن کنار، پیاده شدم و به جناب سروان گفتم ؛ ماشین را بازرسی کنید تا زودتر برویم! که ناگهان جناب سروان شعله‌ور شد و با فریادهای بنفش گفت: منو مسخره می کنی؟!
سروان فرمانده پاسگاه که به شدت عصابی بود، از درد، رنج و مشکلات روزگار خودش و همکارانش گفت؛ اینکه تقاضای بازنشستگی داده و بعد و همچنان عصبانی این چنین در ادامه گفت: اکثر شما سینماچی‌ها کارتون فقط خوشگذرانی است، هر کدومشون از این پاسگاه رد شدند دست خالی نبودند(!!) هنرتون این است که جلوی دوربین برای این مردم دردمند و گرفتار، قر و قمبیل بدهید و دستمزدهای نجومی بگیرید و شبها هم دورهمی بزن و بکوب و قر و قمبیل!!
در آن تابستان ۱۴۰۱ حرف‌های جناب سروان آنقدر برایم سنگین و توهین آمیز بود که مدت‌ها در حافظه‌ام جا خوش کرد. امروز اما در آخرین روز تابستان ۱۴۰۳ دو باره به یاد آن حرف‌ها افتادم و حالا باید بگویم؛ جناب سروان حق با تو بودو تو درست می‌گفتی!
نمی‌دانم اگر روزی هنرمندانی مثل شهاب حسینی و پارسا پیروزفر هم به جمع کسانی بپوندند که برای پول و دیده شدن در دایره رقصندگان قرار بگیرند، آن موقع چه باید بنویسم…
همه ما، دست کم در روایت یکنفر هیولای نفرت انگیز هستیم اما هیولاهای درون من به اندازه یک گروهان هستند!
خیلی عجیب و حتی غیرقابل هضم است، هنرمندی که جهان عاشقانه او را دوست دارد، در سرزمین مادریش اسم، صدا و حتی ورودش جرم است اما در فیلم‌های این روزهای پرده سینما برای فروش و اعتبار فیلم از نام و صدایش استفاده می‌کنند!
در همین جا صادقانه می‌گویم خانم سرکار خانم فائقه آتشین؛ من به سهم خود از شما هنرمند جاودانه به خاطر این حجم ناروایی پوزش می‌خواهم…

  • جمشید پوراحمد
۲۲
مهر

جمشید پوراحمد
بازیگران ویدیویی دنیای مجازی که این روزها تعداشان از کله‌پزی‌های کل ایران هم بیشتر شده و این لشکر بی‌خاصیت، مدعی، کاسب و منتظر روزی که با وایرال‌ شدن کلیپ‌هایشان، قد و اقبال‌شان هم بلند شود تا شاید به سرزمین تلویزیون، سینمای خانگی و یا سینما برسند(!)، حال از این سیاهی لشکرهای دور از واقعیت، انتظار و توقع نیست که معتقدند مگر شهین، مهین و صغرا چه جوری وارد سینما شدند و به سرعت با چند بادیگارد و ماشین رنتی وارد خیابان و پاساژهای معروف می شوند و چرا ما نتوانیم…!
اما خانم پوری بنایی شما که آرد خود را بیخته و الک را آویخته‌اید دیگر چرا؟!
شما از رنج و درد مردم بلوچ و بلوچستان چه می‌دانید که با چند کیف مدرسه مورد استفاده میدان تجریش به بالا، و با وام گرفتن از نام بزرگ فردین عزیز و بغل کردن نوه «دختری» آقای فردین و احساسات نشان دادن، نمایشی را به معرض دید گذاشتید؟!
خانم بنایی به گمانم از خصوصیات زندگی یکدیگر مطلع هستیم.
خانم پوری بنایی به اعتقاد بنده شما به شهر و دیار خود بروید و خدمت بشر دوستانه‌تان را همانجا ارائه فرمائید و یا به داد هنرمندان بیکار و از کار افتاده بیمار و دست خالی‌ بشتابید؛ حتما لازم نیست مثل خانم هدیه تهرانی برای «آذر» ثریا حکمت و بقیه هنرمندان در عسرت نوعی، آپارتمان خریداری کنید…
بلوچ و بلوچستان را بسپاریم به پهلوانان واقعی میدان انسانیت، مرام، معرفت و عشق، مردانی همانند رسول خادم، علی دایی و محسن چاوشی.
خانم پوری بنایی، بلوچ یعنی نان‌، آب، راه، برق، گاز، سر پناه، حمام، سرویس بهداشتی، لباس، بهداشت و درمان‌، مدرسه و معلم نداشته و بعد لوازم‌التحریر سانتی مانتال به تعداد کادر دوربین!
در منطقه نوبندیان چابهار فرزندان این کشور غنی به دلیل نداشتن و نپوشیدن حتی دیگر نمی توانند دمپایی به پا کنند!
من نمی‌دانم بعضی از این خیرین و سلبریتی‌ها از جان این بی جانان چه می خواهند. همین چند سال پیش یکی از سلبریتی‌های برنامه‌ساز تلویزیون و در یک برنامه پربیننده تلویزیون مبلغی نجومی را جمع‌آوری و بلوچستان را آباد کردند؛ آن سلبریتی با آن پول، تنها دو وسیله بازی را در گوشه بیابانی از منطقه جازموریان نصب کرده بود!!
«علی برکت اله!»
مرا اتفاقی پیر کرد که هرگز اتفاق نیفتاد

  • جمشید پوراحمد
۲۲
مهر

یادداشت / جمشید پوراحمد
به محض جویا شدن از حال و روز خانم شهرزاد (کبری امین سعیدی‌) شاعر، بازیگر و کارگردان، با آقای داودی سردبیر بانی فیلم موضوع خانم شهرزاد را که هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی برای هنرمندان کم نگذاشته و نمی‌گذارند و همیشه حامی بدون انتظار تشکر و قدردانی بوده و هستند مطرح کردم.
یادداشتی از روز و روزگار و چگونگی زندگی و اوضاع اسف‌بار خانم شهرزاد نوشتم و اشاره کردم که اگر فردین عزیز نفس می‌کشید، محال ممکن بود وضعیت خانم شهرزاد و شهرزادهای نوعی، این چنین باشد. یادداشت را برای بانی فیلم ارسال کردم و منتشر شد؛ دیدم و خواندم و گفتم: استاد داودی حقا که استادی برازنده شماست.
آقای داودی از نقش ژورنالیستی و کاردانی خود بهره‌مند و دقیقا یادداشت بنده را از آخر به اول منتشر کرده بودند «به نام فردین و به کام خانم شهرزاد…
به همین دلیل از یادداشت استقبال و چند تماس از وزارت ارشاد، کانون نویسنده‌ها و خارج از کشور برقرار شد و بنده آنچه را به حقیقت از خانم شهرزاد می‌دانستم خدمت‌شان عرض و تلفن آقای توکلی حامی خانم شهرزاد در سیرجان کرمان را به دوستان واگذار کردم، چندروزی گذشت، تا اینکه…؟!
وقتی یک آدم، خودش، خودش را قلقلک می‌دهد، مغزش درک می‌کند که این کار خودش است و از آن قلقلک، خنده‌اش نمی‌آید.
بی‌شعوری هم دقیقا مثل همین است! خیلی‌ها نمی‌فهمند که شعور ندارند.
اما در دنیای بی‌رحم، خانمان‌‌سوز و بی‌در و پیکر اجاره‌نشین‌های کشور اینستاگرام(!)، بسیار داریم که خودشان را قلقلک می‌دهند و می‌خندند!
متاسفانه در این دنیای غیرقابل باور و تصور «اینستاگرام»، همه فروشنده هستند… فروشنده شخصیت، خودفروشی، تن‌فروشی، فروش فرهنگ، اصالت، بی بندباری، زندگی و حتی رازفروشی!
این فروشندگان بسیار خلاقانه و شاعرانه هم می‌فروشند! یکی رباعیات خیام، دیگری وحشی بافقی و سعدی و فردوسی و دیگری هم گابریل گارسیا مارکز، فروغ فرخزاد و البته سهراب سپهری!
من زمان ساخت مستند داستان «فنگ شویی ذهن» در بند بند استان کرمان به ویژه سیرجان حضور داشتم؛ دوستان ارزشمند بسیاری برایم به جا مانده و قبل از پیگیری وضعیت خانم شهرزاد، از یاران آقای توکلی، مطلع بودم که خانم شهرزاد با مشکل بیماری زوال عقل یا همان آلزایمر و دیابت دست و پنجه نرم می کند. او با کمترین امکانات ممکن به زندگی درود می گوید.
می‌دانستم شده بود که برای اندک خرید به بقالی روستای محل اقامتش مراجعه و کارت بانکیش حتی پولی به اندازه پنجاه هزارتومان هم نداشت!! اما کاسب بامعرفت و اعتبار آقای توکلی و یارانش خانم شهرزاد را دست خالی نگذاشته و نمی‌گذارند.
به لطف و مرحمت آقای داودی یادداشت منتشر که قاتق نان خانم شهرزاد و امروز متاسفانه با حضور دنیای مجازی قاتل جانش شده.
اولین اشتباه را شاید آقای توکلی و یا فرد دیگری مرتکب شدند که با ساخت و انتشار ویدیویی از این هنرمند آن را در معرض نمایش گذاشتند!
ویدیوی نبایدی از چهره نباید دیگری از خانم شهرزاد… خانم شهرزاد در ویدیویی شماره کارت خود را اعلام و می گوید؛ پول‌های من، در این حساب است و شما هم به این حساب پول واریز کنید!
«فقط متاسفم» این ویدیو برای ما مصداق همان موضوع بیشعوری‌ست که عنوان کردم؛ یعنی سوءتفاهم، سوءباور، سوءتفکر و سوءحقیقت، از حقیقتی مطلق و انکارناپذیر.
بعد از انتشار خبر وضعیت خانم شهرزاد، ویدیوهای دیگری با نریشن‌های کذب و روایت‌های واهی و دروغ از این هنرمند جگرسوخته دیده می شود.
در برخی از ایستگاه‌های مترو ژاپن، علاوه بر پول بلیتی که از شما دریافت می کنند، درآمدی هم از میزان صبحانه، نهار و شامی که شما میل کردید کسب می‌کنند. می‌پرسید چطور؟ در ایستگاه‌های مترو ژاپن، جایی که شما از گیت رد می‌شوید، سطح زیرش را مواد پیزو الکتریک کار گذاشتند، که وقتی میلیون‌ها نفر در روز از این گیت‌ها عبور می‌کنند، هر کدام از این آدم‌ها به میزان کالری‌ای که مصرف کردند، توس این مواد پیزو الکتریک تولید الکتریسیته می کنند، در نتیجه برق ایستگاه از طریق حرکت آدم‌ها تامین می‌شود.
اما باید بپذسیم آیا برقی که توسط بازیگران در فضای اینستاگرام تولید و منتشر می‌شود، حتی می‌تواند به اندازه نور یک شمع، توالتی را روشن کند؟!

  • جمشید پوراحمد
۲۲
مهر

جمشید پوراحمد
پدرم اهل فرهنگ و ادب و سیاست بود. بین کلاس چهارم تا ششم دبستان که بودم، یکی دوبار وقتی پدرم حرفی می‌زد که برایم قابل درک و هضم نبود می‌گفت؛ تا گونی ارزونه برو بمیر!
هیچ وقت نفهمیدم که وقتی نمی‌فهمم، چرا جرمم مردن است‌‌، آن هم به واسطه ارزونی گونی؟!
تا چند شب پیش بعد از گذشت شصت سال و با دیدن یک ویدیو و تمثیل زیبای یک مرد سیاهپوست دلیل گفتن و معنی «تا گونی ارزونه برو بمیر پدرم» را پیدا کردم!

خر به ببر گفت چمن آبیه!
ببر گفت نه چمن سبزه
بحث بین خر و ببر داغ شد و هر دو نزد پادشاه جنگل شیر رفتند.
خر گفت؛ اعلیحضرت، مگر چمن آبی نیست؟
شیر گفت‌؛ درسته چمن آبیه و خر در ادامه گفت ؛ ببر با من مخالفت و حرفهایم را انکار‌ می‌کند، لطفا ببر را تنبیه کنید، شیر حکم صادر کرد که ببر باید پنج سال سکوت کند.
خر خوشحال شد و رفت.
ببر مجازاتش را پذیرفت، اما قبلش از شیر پرسید؛ اعلیحضرت چرا مجازاتم کردی؟ مگر نه اینکه چمن سبز است؟! شیر پاسخ داد، بله چمن سبز است، ببر پرسید پس چرا مجازاتم می‌کنی؟!
شیر گفت ؛ مجازات تو هیچ ربطی به سبز و یا آبی بودن چمن ندارد، مجازات تو به خاطر این است که امکان ندارد موجود شجاع و باهوشی مثل تو وقتش را با بحث کردن با خر تلف کند و علاوه بر این مزاحم من هم شود؛ شیر اضافه کرد: بدترین نوع وقت هدر دادن این است که با احمق‌ها و متعصب‌ها بحث کنی که به حقیقت و واقعیت اهمیت نمی‌دهند. بلکه برای‌شان فقط باورها‌ و توهمات‌شان مهم است.
کسانی هم هستند که غرور و کینه کورشان کرده و فقط می‌خواهند حق با آنها باشد، حتی اگر در اشتباه باشند.
حال که دیگر موجودیت هر ارزانی جرم است و نسلش منقرض شده(!) نتیجه می‌گیریم که تمام کمبودها، نارسایی‌ها، معضلات و بی عدالتی‌های کشور ناشی از نداشتن سواد در شناخت واقعیت است!
اما سواد واقعیت چیست؟
این معضل سواد واقعیت بعد از جنگ، آرام آرام بزرگ و تنومند شد؛ چنانچه امروز سواد کامپیوتر، انگلیسی و نداشتن مدرک مهندسی و دکتری یکی از دانشگاههای غیر حضوری و حتی مدارک آماده فروش خیابان انقلاب را هم نداشته باشی! اصلا مهم نیست و نقشی در زندگی و خوشبختی ندارد!
اساس و ریشه سواد واقعیت از اطاعت کورکورانه، بله قربان گویی، خریت مطلق و مهمتر اینکه خود را به خواب زده باشی!
حسن بزرگ داشتن سواد واقعیت، این است که خواهی پذیرفت که ممکن است چمن هر رنگی داشته باشد به غیر از رنگ سبز !!
برای آگاهی شما هم کیش، هم مسلک و هم درد و رنج شرایط موجود، باید گفت که هر لحظه امکان دارد مامور اداره ثبت احوال با شما تماس بگیرد و بگوید؛ که بعد از گذشت پنجاه سال دیگر اسم شما فرهاد نیست و از امروز نام شما هاشم است!! اگر با شنیدن تغییر هویت خود توسط مامور اداره ثبت احوال از او تشکر نکنی، بدین معناست که بعنی سواد واقعیت نداری و با شنیدن اینکه دیگر اسمت فرهاد نیست و هاشم است، امکان دارد درجا سکته قلبی و به دسته مرحومان ملحق شوی!
فرقی نمیکند، در آگهی ترحیم‌تان خواهند نوشت هاشم، فرهاد سابق ! و مبادا نادان شوی و به جناب مامور ابلاغ اداره ثبت احوال اعتراض کنی، بچه دروازه غار تهران هم که باشی، ممکن است بلافاصله به عنوان اینکه افغانی هستی محاکمه شوی و برگردی افغانستان!
در چنین وانفسایی حتی ممکن است پیامکی از اداره ثبت اسناد برای شما ارسال شود که تنها آپارتمان پدری با سند شش دانگ، دیگر متعلق به شما نیست و مالک آن میراث غیر فرهنگی است !

می شنوی سالانه بیست هزار نفر در تصادف جاده‌ای کشور کشته می‌شوند.
آبا از کسی پرسیده‌ای که آیا در میان این تعداد کشته سده، فرزند مسئول و آقازاده ای هست؟!
مسلماً خواهند گفت؛ نه!
آن وقت است که تو باید فقط دستت را به سوی آسمان دراز کنی و بگویی؛ شکر و سپاس که فرزندان مسئولین و آقازاده‌ها سلامت و در امان هستند!

از جنگل هیرکانی که قدمتش به عصر یخبندان برمی گردد، فیلم و خبر بسیار منتشر شده که در دل این جنگل، کاخی به زیبایی کاخ ملکه انگلیس ساخته‌اند. با شنیدن این خبر، بنده عرض کردم که این نوعی اغواگری است(!) شاید این کاخ مجلل با تمام تجهیزات و امکانات را برای بچه‌های زحمتکش محیط‌بان و برای راحتی آنها در دیده‌بانی ساخته‌اند!

واله و حیران مانده‌ام که چگونه باید از قدرتمندان، مسئولان، آقازاده‌ها، مجلسی‌ها، هنرمندان، بازاری‌ها، واسطه‌ها و ثروتمندام تشکر کنیم بابت قرار دادن سطل‌های زباله ای که برای تامین زندگی بخش بزرگی از جامعه در شهر گذاشته‌اید!
بعضی از مراجعین این سطل زباله برذگوار، انسانهایی هستند که قدرت انسانیت شان عرش را می‌لرزاند.

سال ۳۷ در یک روز گرم تابستان ملخ‌ها به شهر ما حمله کردند.
وحشت، نگرانی، ترس و در نهایت غارت و خوردن تمام خوردنی‌ها توسط ملخ ها، منجر به این شد که بقال محل «آمیز علی» همه را جمع کرد و برای اینکه چند متر به خدا نزدیکتر باشند روی پشت‌بام بقالی نماز خواندند، تا ملخ‌ها به ما رحم کنند و بروند؛ اما ملخ ها رحم نکردند و نرفتند!

دور نیست که ببینیم روی امثال الحکم هم، مهر باطل می‌رسد. بار کج ، از راه کج حتما به منزل می رسد. هر کسی نابرده رنج، صاحب گنج می‌شود چون مطیع است و اطاعت می‌کند… آن گنه ناکرده، جزا می‌بیند. هر که بامش بیشتر، آدم برفی‌هایش هم زیباتر است.
برف اگر روزی ببارد، سهم ما گل می‌رسد
نی همین جایی که ما هستیم اندازد عرب
بس که در کوچه علی چپ، ماه را پنهان کرده اند، فانوس جاعل روشنای راهمان می‌شود.
تا نمی‌خوانیم تاریخ و نمی‌دانیم علم
همچنان در خاک ما اقوام غافل می‌رسد…

  • جمشید پوراحمد
۲۲
مهر

یادداشت / جمشید پوراحمد
سالهای قبل از پنجاه و هفت یک بازیگر غلط هالیوودی با موهای مسخره و به اندازه یک بالکن پیشانی(!) و سبیل‌های دسته دوچرخه‌ای به نام «جیسون کینگ» به ایران آمده بود. متاسفانه این چهره زشت و ناقص به دلیل سریالی که از او پخش و همزمان سفرش به ایران پخش می‌شد، بسیار مشهور پرطرفدار و به طرفة‌العینی پیر و جوان از تیپ و قیافه‌اش الگوبرداری کردند!
در اولین ساعات ورودش به ایران یک گزارشگر تلویزیون کم تجربه، بی توجه و ناآگاه به جای اینکه از جیسون کینگ بپرسد که نظرش در مورد هنرمندان، فرهنگ و هنر، فرش، صنایع دستی ، پسته و زعفران ایران چیست؟ سئوال نامربوطی کرد. هرچند در آن سالها دنیای مجازی و هشتاد میلیون کانال تلویزیونی نبود اما مدیران لایق، آگاه و وطن‌پرست بسیار داشتیم و آن آقای گزارشگر نادان، از آن به بعد از جام جم اخراج سد و به شغل شریف بلال‌فروشی پرداخت!
هم ردیف و مشابه با همین سئوال‌های نامربوط در پادکست علی ضیا به کرات پرسیده می‌شود.
نمی‌دانم ایشان آیا هنوز در تلویزیون فعالیت دارد، یا خیر؟! به هر حال این مجری از مهمان برنامه‌اش حسن آقامیری، روحانی خلع لباس شده، سوال کرد «امیر تتلو!!»؛ سئوالی که احتمالا هدایت و برنامه‌ریزی شده بین مجری و مهمان بود.
پاسخ بی ربط‌ اما حمایتی حسن آقامیری از امیر تتلو هم ناباورانه و هم غیرقابل تصور بود!
آقایان علی ضیا و حسن آقا میری؛
امیر تتلو یعنی جنایت فرهنگی، ضد اخلاق، زشتی و…
نمی‌دانم چرا بعضی از این دوستان که قطعاً حمایت شده وارد تلویزیون شده و نزد بیننده کد شناسه پیدا می‌کنند، فکر می‌کنند حضورشان ابدی بوده و همیشگی خواهند ماند؛ مثل رضا رشیدپور، محمود شهریاری، علی ضیا و بسیاری دیگر…
منوچهر نوذری هنرمند ریشه‌دار، کاردان، معتبر، محبوب و دوست داشتنی رادیو تلویزیون، بعد از نیم قرن فعالیت و سابقه، روزی مه می‌خواست وارد ساختمان تلویزیون شود، حراست سازمان، مانع از ورودش به جام جم شده بود. این مورد، روزی دیگر در باره عادل فردوسی پور، چهره ماندگار نیز تکرار شد و از ادامه فعالیت او در تلویزیون جلوگیری شد؟!
هرچند در میان این حجم سنگین از برنامه‌سازان اینترنتی فاقد ارزش و محتوا، باید به عادل فردوسی‌پور تبریک و به شهاب حسینی خسته نباشید گفت و گفت آیا شما از محمدعلی فردین باشکوه، جاودانه، محبوب‌تر و جوانمردتر، شخصی را می‌شناسید؟
فردین که بعد از گرفتن عشق، علاقه، خدمت و پیر شدنش در سینما ایران، به فرش‌فروشی و شیرینی فروشی روی آورد و از ناصر ملک مطیعی که وقتی سینما را از او گرفتند، کمر شکست و زمینگیر شد، به شیرینی فروشی و کار در یک آژانس مسکن روی آورد و یا ایرج قادری که در دفتر کارش، برنج فروشی راه انداخت.
آقای رضا رشیدپور؛
نمی‌دانستیم که شما خواننده هم هستید!! و دوستان بسیار دیگر که فکر می‌کنند و فکر می‌کردند که برای حضور در تلویزیون به دنیا آمده‌اند!
ترسم از آن است که این سوال و جواب‌ها مسئله‌دار و مرتبط باشد به موضوع و موضوعاتی کاملا حساب شده، برنامه‌ریزی شده و سودآور برسیم!
خاطرتان باشد که در همین جامعه امروزین، هستند کسانی که از روی سادگی و باور خرافات، بی‌سوادی و تحجر و ناآگاه، خرید طلا در سیزدهم ماه رجب را خوش یمن می‌دانستند!
این مورد خرید خوش‌یمن طلا، توسط چند بلاگر در شبکه‌های بی در و پیکر مجازی دامن زده شد و در پی آن اکثر طلافروش‌ها از شب تا سپیده صبح و با رعایت نوبت طلا فروختند!
***
منصور حلاج را که می‌خواستند دار بزنند، صندلی گذاشتند زیرش و بردنش بالای دار. از صبح هر کسی از مقابل او می‌گذشت، به حلاج دشنام می‌داد و با سنگ و چوب میزدش. او از این ناروایی‌ها، گلایه‌ای نداشت و هیچ اعتراضی نمی‌کرد. در آن میان، شیخ شبلی هم که رد می‌شد، سنگی به منصور حلاج زد؛ حلاج آنگاه داد و فغان کرد و لب به اعتراض گشود!
به حلاج گفتند از صبح داری سنگ و چوب و دشنام می‌خوری و صدایت در نیامد و چیزی نگفتی، چرا شبلی که سنگ انداخت ناله سر دادی؟!
حلاج گفت آنها را نمی‌شناختم اما شیخ شبلی مرا می‌شناخت و می‌دانست من چه کسی هستم.
***
گویند؛ پول آدم از کارهای است که می‌کند و اما اعتبارش از کارهای است که انجام نمی‌دهد…

  • جمشید پوراحمد
۲۲
مهر

یادداشت / جمشید پوراحمد
باغچه‌ای می نویسم! چون شما علاقه وافری به گل و گیاه و باغچه دارید و این یک امتیاز بزرگ برای من و ما و شاید -و احتمالا- به همین دلیل نگاهی به این باغچه کوچک متنوع جهت آگاهی بیندازید‌.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
گویند؛ طلحک را فرزند آمد.
سلطان محمود غزنوی پرسید: فرزندت پسر است یا دختر؟
طلحک گفت: از فقیران چه آید، جز پسری و یا دختری؟
سلطان محمود گفت: مردک، مگر از بزرگان چه آید؟
طلحک گفت؛ ظلم، خانه براندازی و بسیار دیگر…(!)
در دوره قبل به جهت راهگشایی نامه‌ای از وزیر دادگستری وقت، برای جنابعالی «طی درخواست اینجانب » صادر شد و جنابعالی هم به معاونت مطبوعات واگذار و عین فرموده آقای معاون که؛ نداریم، به هر کسی که دوست داشته باشیم تسهیلات می‌دهیم و شما هم می‌توانید از من شکایت کنید!!
به وزارت دادگستری برگشتیم و رئیس دفتر وزیر با رئیس دفتر جنابعالی برای یک ملاقات حضوری تماس گرفت… رئیس دفتر جنابعالی فرمودند ما برای خودی‌ها هم وقت نداریم!!
آقای وزیر این دوره از بی‌خودی‌ها بیشتر استفاده کنید، در میان بیخودی‌ها، نبوغ، استعداد، شعور و سواد بسیار پیدا می شود؛ «امتحان کنید!»
بانویی فرهیخته در گفت‌وگویی عنوان می‌کرد؛ خانواده ما هنوز خیلی سنتیه
خیلی سنتی فکر می‌کنه!
کتاب را دشمن درس می‌داند،
کنکور را مهمتر از فرزند کتابخوان و نویسنده‌اش می‌داند…
این قتل اندیشه منه!
مرادی کرمانی خیلی عزیز، می گفت؛ یک زمانی یک آقایی شده بود رئیس نهاد کتابخانه‌ها؛ او اعلام کرد ما در طول روز به طور متوسط یکساعت و نیم مطالعه داریم‌!
اما اعتقاد و محاسبه علمی آقای مرادی کرمانی که در طول ماه، یک و نیم دقیقه مطالعه داریم…
آقای مرادی کرمانی پیگیر چگونگی این ادعا می‌شود‌. جواب آقای رئیس این بود که؛ شما باید زیرنویس فیلم‌ها را هم که می‌خوانند محاسبه کنید!

آقای وزیر؛ مهاجرت فقط تغییر جغرافیا نیست. خیلی از ما مهاجرت کردیم. از کسی که بودیم و به کسی که شدیم. از یک آدم بی‌دغدغه و صبور به یک آدم عصبیه پرخاشگر … از یک روح شاد تبدیل شدیم به یک روح بیمار که نیاز به ترمیم داریم…
امید واژه غریبی شده وقتی ناامیدی دست به دست تو دست‌های‌مان می‌چرخه!
در پایان خواندن این جمله از ویلیام گلاسر مفید به فایده است؛ او می گوید: بذر تمام بدبختی‌های ما در سال‌هایی کاشته می‌شود که با آدم‌هایی سر و کار داریم که معتقدند نه تنها دریافته‌اند چه چیزهایی برای خودشان درست است، بلکه صلاح دیگران را نیز می‌دانند «آقای وزیر شما چه صلاح می‌دانید؟!»

  • جمشید پوراحمد