یادداشت / جمشید پوراحمد
مدتی پیش یادداشتی را به بانی فیلم ارسال کردم که مربوط به رقصیدن یکی از بانوان هنرمند سینما به اندازه یک چشم بهم زدن بود؛ آقای داودی سردبیر محترم که اصولا واقعبین و انعطافپذیرند، اما در مواقعی هم سختگیر و نسبت به مسئولیتشان پایبند و هوشمندانه تا از دروازه بانی فیلم محافظت کنند تا مبادا گلی وارد آن نشود، از انتشار یادداشت امتناع کردند.
بعد از خواندن یادداشت ارسالی، به گمانم و احتمالاً ایشان در دل گفته باشند؛ پوراحمد، زهی خیال باطل(!) خلاصه اینکه چانهزنیهای بنده هم نتیجهای نداشت و یادداشت مذکور سعادت انتشار را پیدا نکرد.
با خود اندیشیدم حالا که پایههای سینمای ایران با رقص، رقص و رقص عجین و در قاب ابتذال، لودگی، آلودگی، فرهنگ و هنرکُشی باب شده، چرا نباید در بارهاش نوشت. سینمایی که صد سال از سینمای عباس کیارستمی، بهرام بیضایی، مهرجویی، ناصر تقوایی، مسعود جعفری جوزانی، اصغر فرهادی و ابوالفضل جلیلی فاصله دارد و دور شده است!
با این اوصاف، پس تسلیم ننوشتن شدن در شرایط کنونی خطایی بزرگ است!
باید فلاشبکی به دو سال پیش بزنم؛ به تابستان ۱۴۰۱ و هنگام ساخت مستند «داستان فنگشویی ذهن» که به اندازه جنگ ایران و عراق برای من پر از مخاطره است…
در مهمانسرای بهزیستی کرمان ساکن شدم. آقای احمدی راننده پروژه، انسانی مودب و دوستداشتنی و از هر نظر کامل بود. او صبحها برای فیلمبرداری از کرمان به اطراف بم میرفتیم و بعد از پایان کار به کرمان برمیگشتیم. پاسگاه «مرساد» بین کرمان و بم واقع است و یکی از پاسگاههای معروف و هولناک برای قاچاقچیهای مواد مخدر و قاچاقبرهای انسان (عمدتاً افغانها) بود.
شاید باور نکنید که قاچاقچیان آدم، در یک ماشین پژو سواری که به طور معمول ظرفیت پنج نفر سرنشین را دارد، تا هجده نفر افغانی را حمل و با سرعت مرگبار در جادهها حرکت میکردند!
اولین روز برگشت بم به کرمان در مرکز ثقل پاسگاه چند لحظهای توقف داشتیم، البته بستگی به ماشین و سرنشین و تشخیص مامورین که امکان داشت بعد از چند لحظه به ماهها و سالها توقف بینجامد و در مواردی هم به اعدام ختم شود، در بین چند مامور نیروی انتظامی به ستوانی که چشم در چشم سرنشین ماشینهای عبوری بود، گفتم ؛ خسته نباشید جناب سروان و از خط قرمز پاسگاه طبق فرمان رد شدیم…
آقای احمدی خیلی آرام و دوستانه گفت؛ پوراحمد با مامورهای پاسگاه سلام و احوالپرسی نکن!
علت را جویا شدم و آقای احمدی گفت؛ فکر میکنند ما مواد مخدر همراه داریم ! و فردا حدود همان ساعت ما به پاسگاه مرساد رسیدیم و جناب ستوان و دیگر همکاران هم سر جای خود برای کنترل و بازرسی ایستاده بودند و من موضوع را با چاشنی مزاح و شوخی به ستوان مامور پاسگاه عرض کردم و او هم به طعنه و شوخی دستور رد شدن از خط قرمز را صادر کرد.
روز سوم وقتی به مرکز ثقل پاسگاه رسیدیم، جناب سروانی که رئیس پاسگاه بود، در کنار ستوان ایستاده بود و دستور داد که بزنیم کنار!
جناب سروان به اتفاق یکی از همکارانش تمام سوراخ سنبه های ماشین را بازرسی و بعد نوبت به تفتیش بدنی رسید و کارشان که تمام شد، پرسید؛ دوربین و وسیلهها؟!
مجوزهای ساخت مستند داستان فنگشویی ذهن را رویت کرد و با تعجب پرسید؛ فنگشویی ذهن؟! و اجازه ادامه سفر را صادر کرد.
حقیقت امر برخورد جناب سروان شدیداً ذهنم را درگیر و آشفته کرد و احساس خوبی نداشتم! باز آقای احمدی گفت؛ منکه گفته بودم نباید با مامورین پاسگاه احوالپرسی کنید؟!
روز چهارم ؛ وقتی به پاسگاه رسیدیم کسی دوزار هم تحویلمان نگرفت و من به آقای احمدی گفتم بزن کنار، پیاده شدم و به جناب سروان گفتم ؛ ماشین را بازرسی کنید تا زودتر برویم! که ناگهان جناب سروان شعلهور شد و با فریادهای بنفش گفت: منو مسخره می کنی؟!
سروان فرمانده پاسگاه که به شدت عصابی بود، از درد، رنج و مشکلات روزگار خودش و همکارانش گفت؛ اینکه تقاضای بازنشستگی داده و بعد و همچنان عصبانی این چنین در ادامه گفت: اکثر شما سینماچیها کارتون فقط خوشگذرانی است، هر کدومشون از این پاسگاه رد شدند دست خالی نبودند(!!) هنرتون این است که جلوی دوربین برای این مردم دردمند و گرفتار، قر و قمبیل بدهید و دستمزدهای نجومی بگیرید و شبها هم دورهمی بزن و بکوب و قر و قمبیل!!
در آن تابستان ۱۴۰۱ حرفهای جناب سروان آنقدر برایم سنگین و توهین آمیز بود که مدتها در حافظهام جا خوش کرد. امروز اما در آخرین روز تابستان ۱۴۰۳ دو باره به یاد آن حرفها افتادم و حالا باید بگویم؛ جناب سروان حق با تو بودو تو درست میگفتی!
نمیدانم اگر روزی هنرمندانی مثل شهاب حسینی و پارسا پیروزفر هم به جمع کسانی بپوندند که برای پول و دیده شدن در دایره رقصندگان قرار بگیرند، آن موقع چه باید بنویسم…
همه ما، دست کم در روایت یکنفر هیولای نفرت انگیز هستیم اما هیولاهای درون من به اندازه یک گروهان هستند!
خیلی عجیب و حتی غیرقابل هضم است، هنرمندی که جهان عاشقانه او را دوست دارد، در سرزمین مادریش اسم، صدا و حتی ورودش جرم است اما در فیلمهای این روزهای پرده سینما برای فروش و اعتبار فیلم از نام و صدایش استفاده میکنند!
در همین جا صادقانه میگویم خانم سرکار خانم فائقه آتشین؛ من به سهم خود از شما هنرمند جاودانه به خاطر این حجم ناروایی پوزش میخواهم…