از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۲۷
شهریور

یادداشت / جمشید پوراحمد
از افشین یدالهی خوانده بودم؛ فقط شما گورخواب نیستید، ما هم گورخوابیم، خوابیده‌ایم در گورخواب، بغض‌هایمان را می‌خندیم، خنده‌هایمان را بغض می‌‎کنیم، حرف نمی‌‎زنیم فقط نگاه می‌کنیم به آنها که فقط حرف می‌زنند و نگاه نمی‌کنند، به آنها که گورخوابانی بدتر از ما و شمایند، به آنها که خواب می‌‎بینند زنده‌اند وقتی دیگران از دست‌شان، زنده زنده به گور می‌‎روند، بیچاره آنها که امروز در گور دل مردم می‌خوابند و فردا در گور تاریخ خواهند خوابید و تاریخ مانند صاحب راز ستار العیوب نیست.
افشین یدالهی به واقعیتی انکارناپذیر اشاره کرده. در چهل سال گذشته بی‌شمارند کسانی که فرزندی را با امید به دنیا آورده و ناامید وارد عرصه حیات و در اوج فلاکت زندگی می‌‎کنند و به خیال‌مان که زنده‌ایم‌!
دو هفته‌ای‌ست‌ به کرمان برگشتم و شتابان در حال ساخت چهار قسمت مانده از مستند داستانی «فنگ شویی ذهن» و نگران که مبادا دستی از عالم نفوذ و قدرت بیرون بیاید و دوباره پروژه را تعطیل کند!
امروز چهارشنبه شانزدهم شهریور۱۴۰۱ اخبار ساعت چهارده شبکه یک، آقایی -به نظرم دکتر حیدری!- گوینده خبر و آقای خیلی دکتر شهرکی از مسئولین گمنام حمل و نقل راهیان کربلا را می‌دیدیم. آقای حیدری از استودیو و آقای شهرکی در دل بحران شیرین سودجویان حمل و نقل و گوش‌بری ماهرانه از راهیان کربلا به صورت ویدیو کال و شاید هم کالاف دیوتی موبایل(!) که گفت‌وگوی بسیار تاثیرگذار و شیر تو شیری داشتند!
اوج شکوفایی این گفت‌وگو از طرف دکتر شهرکی، به شهادت گرفتن حضور حسینی بای گزارشگر محبوب، خوش بیان و خوش سیمای تلویزیون در ترمینال سرگردانی مسافران کربلا بود!!
نتیجه این گزارش طنز مثل همیشه‌ ترور نتیجه بود! اتفاق باور نکردنی که از طرف دولت برای رفاه حال مادی و معنوی و در مواردی حتی نقض قانون برای راهیان کربلا اتخاذ گردیده، شگفت انگیر است. اما بی تدبیری، عدم تعهد و ناکاردانی مدیران و مسئولان کشور امری بسیار عادی است!
منوچهر نوذری هنرمند جاودانه در یاد و خاطره ها، داستانی از جهنم سوئیس و ایران را نقل می‌کرد:
فنسی بین جهنم سوئیس و ایران که ساکنین هر دو جهنم شاهد موقعیت و رفت وآمد یکدیگر بودند! بانوی نیمه برهنه زیبایی متصدی غذای جهنم سوئیس بود! در جهنم ایران بخشنامه‌ای صادر شده که اگر هر شخص جهنمی، شش ماه تمام قواعد جهنم را رعایت کند می‌‎تواند حکم انتقال به جهنم سوئیس را دریافت نماید؛ از آنجایی که رعایت قواعد برای ما ایرانی‌ها تقریبا امری محال است، اما یک جهنمی سخت کوش، پرتلاش، هدفمند، پرانگیزه و البته حریص، برای رسیدن به متصدی سرویس‌دادن در جهنم سوئیس، خود را به آب و آتش زد و انتقالی گرفت…یک ماه نگذشته بود که دوباره به جهنم وطن بازگشت و بعد از قضاوت، ملامت و سرزنش جهنمی‌های بیکار، سکوتش را شکست و گفت: چنانچه کسی به منصدی نیمه برهنه نگاهی آلوده کند به فوریت او را قنداق پیچ و به بهشت ایران ارسال می‌کنند و بلایی چون آن بلا که من به سرم نازل شد به سرت می‌‎آید که دیگر هوس انتقال به جهنم سوئیس را نکنی! دوستان و تلاشگران جهنم دلیل پرسیدند و جواب شنیدند: در جهنم سوئیس هر روز راس ساعت غذا توضیح می‌شود! اما در جهنم خودمان هر روز در ساعت‌های متفاوت‌ غذا توضیح و هر روز چیزی کم است. متاسفانه ما اعتیاد و عادت به این کم‌ها پیدا کرده ایم… البته با این اشاره که ترک عادت موجب مرض است.
آیا به نظر شما غیر از این است؟! حال فکر کنید در این سرزمین خواب‌زده و دگرکش! نسل تعهد، انسانیت، دانش و تخصص منقرض شود… آ« وقت چه اتفاقی خواهد افتاد؟!
در میان این راه و بیراهه کشورداری، دکتر وحیدزاده مدیرکل بهزیستی کرمان… دو سال قبل در سمت معاون اجتماعی بهزیستی خدمت می‌کرد و ما بدون حضور این مرد دلسوخته و غنی از دانش، آگاهی، کاردان، متخصص و انسان، محال و غیرممکن بود بتوانیم یازده قسمت از «فنگشویی ذهن» را در کرمان بسازیم و حال که بعد از دو سال برای ادامه ساخت به کرمان برگشته‌ایم… جناب دکتر وحید زاده به سمت مدیرکل خدمتگذار و دستگیر بی‌شماری از انسان‌های جامانده از زندگی منصوب شده است و چقدر حال بهزیستی استان کرمان با حضور دکتر وحیدزاده ایده آل و سرشار از آرامش شده…
بدون اغراق دو سال پیش دکتر وحیدزاده گوشتی به تن نداشت و امروز که خودش به خودش شدیدا بدهکار است و باید از دکتر نصیری مقام محترم بهزیستی کشور، تمنای دستور ارسال بریس و یا ساسپندرز برای این انسان شریف درخواست کنیم…
محل اقامت بنده در چند قدمی دفتر دکتر وحیدزاده است و بدون شک ایشان تاریخ و ساعت را گم کرده و عین اورژانس فعالیت شبانه‌روزی دارد؛ باید دکتر وحیدزاده را به دلیل تغییرات چشمگیر و انتخاب مدیران لایقش تحسین کرد. دکتر وحیدزاده رسمی را بنا گذاشته که بنده به یاد روزهای اول انقلاب و مردان صادق و زلال انقلابی انداخت. او به عنوان مدیرکل بهزیستی استان کرمان از راننده و اتومبیل اداره استفاده نمی‌کند و با اتومبیل شخصی در رفت و آمد است. طبیعتاً مدیران دیگر هم به این رسم احترام گذاشته و همین روش را پیشه کردند. اما در دیگر ادارات بهزیستی شهرستان‌ها چون کرمان همه چیز گل و بلبل نیست؛ در دویست کیلومتر دورتر از کرمان، شهرستانی‌ست که مدیر بهزیستی‌اش یکی از فعالان حوزه گوشت و مرغ است! و در این اوضاع کم گوشتی ایشان به اندازه هایپر گوشتی با خود پروتئین حمل می‌کنند! این آقای مدیر عزیز، موقعیت بهزیستی بم را نردبان ترقی و در خدمت مسئولان بلندپایه و کوتاه مایه داخلی و خارجی شهرستان بم برای حفظ قدرت و ماندگاری کرده! یکی دیگر از امتیازات مدیریتی ایشان ریخت و پاش‌های از کیسه خلیفه است!
آقای مدیر عزیز، از هنر و هنرمند، فقط دفتر نقاشی دوران مدرسه‌اش را به یاد دارد! و در دفتر خاطرات تحصیلی‌اش، موضوع انشاء او این عنوان بوده که «علم بهتر است و یا گوشت فروشی!»… البته اگر با همین فرمان برویم و در شهرستان‌های استان کرمان دوری بزنیم، به یک شهرستان دیگر و مدیر نابغه‌اش که خانم دکتری‌ست خواهیم رسید!
به حاطر دارم که دو سال پیش همین اداره مذکور، خانمی رئیس روابط عمومی‌اش بود که در خلاقیت و توانایی و نبوغ ایشان باید بمب ناپالم را به عنوان جایزه به او می‌دادند! بنده به آقای رئیس جمهور پیشنهادی دارم که وزارتخانه «با یک اشاره ویران می‌کنم!» را به این خانم واگذار نمایند! «علی برکت اله»
امروز اتفاق زیبا و باورنکردنی دیگری برای ما رقم خورد که خیال‌مان را در بلوچستان آسوده کرد؛ با یکی از فعالان موسسه خیریه نیک گامان آشنا شدم… تنها موسسه‌ای که در نقطه‌های محو شده در نقشه این مرزوبوم، به معنای واقعی فعالیت فرهنگی پررنگی داشته و دارد.
مشت نمونه خروار است؛ «اشکان تقی پور» مدیر مسئول موسسه خیریه «نیک گامان» مردی دلسوخته از دیار جنوب است و با یک سیطره دانش و تحصیلات همراه با دیگر یارانش که پیکرشان از علم و انسانیت تراشیده شده.
جالب است بدانید اساس شکل گرفتن خیریه «نیک‌گامان» از یک خانواده «خدا را بر آن بنده بخشایش است… که خلق از وجودش در آسایش است» شروع کرده اند…موسسه ای به معنای واقعی از جنس شرافت و انسانیت.
با اندکی تفاوت با آنچه خواندید؛ از اخبار، معضلات، نارسایی ها، نبودن ها، اشاره افشین یدالهی به حال و روز روزگارمان و نقل منوچهر نوذری.
چرا کمرزانی؟! بسیار ارزشمند است که یاد بگیریم «مثل بلوچ‌ها نشستن کمرزانی را…» کمرزانی فقط نشستن به وسیله یک شال نیست…کمرزانی یک پدیده، یک علم و یک نگاه به زندگیست و می‌‎تواند شما را به مسیر واقعیت هدایت کند… کمرزانی را امتحان کنید.

 

  • جمشید پوراحمد
۲۰
شهریور

 

یادداشت / جمشید پوراحمد

جذابیت انکار ناپذیر پنهان کاری موروثی شده! بسیاری از هنرمندان دیروز و امروز تمایل عجیبی به عنوان موارد سطحی و دم دستی دارند،
مضامین کلیشه ای و نخ نماشده، از چیزهای سخن می گویند که فقط بااحساسات مخاطب بازی و شعورشان را به بازی بگیرد!
دریک توفیق اجباری و درنیمروزی به تماشای چند برنامه فریدون جیرانی و شهاب حسینی نشستم و دیدم بعضی از هنرمندان نو وکهنه! چه آسان همه را می گویند؛ به غیراز آنچه را که باید بگویند! بنده و ما درجایگاه محاکمه دیگران نیستیم! اما با اندکی شهامت می توانیم خود را محاکمه کنیم! که سخت ترین کار ممکنه است! دراین صورت وقتی درمورد خودت قضاوت درستی داشته باشیم در مورد دیگران هم عادلانه قضاوت خواهیم کرد و بعداز گذشت تمام این مراحل یادمان باشد آدمی چون ماه می‌ماند، که همیشه یک نیمه پنهان دارد.
یاداشتی را برای تقی ظهوری این هنرمند شیرین مانده درخاطراتمان سال گذشته در مورد چگونگی آشنایی با تقی ظهوری نوشتم «مردی که شهرت را اعدام کرد» چند تن از دوستان هنرمند به حقیر تلنگری نسبتا دو پهلو زدند! که پوراحمد فکر نکردی شخصیتت با نوشتن حقایق زیر سئوال می رود؟!
نمی دانستم عنوان حقایق که دربعضی موارد دلنشین، جذاب و حتی شیرین است و پیش آمده که خواننده بابنده همزاد پنداری کرده، زیر سئوال برود!
امروز هم تصمیم دارم بعد از محاکمه خود یک بار دیگر شخصیتم را زیر سئوال ببرم!
روزگاری که لباسهای صحنه یک بازیگر درجه دوم سینمای قبل از سال ۵۷ تاریخ منقضی شده را در سوئد و نروژ از پشت صحنه تا اتومبیل برنامه‌گذار به دوش می کشیدم!‌
دوست هنرمند تاریخ منقضی شده بنده، دریک نشست اجلاس منقلیسم! درمنزل یکی از منفعلین، منفعلان و مفسدین هنر! اما باسواد! از این هنرمند منفعل رسیدی دارم… که نوشته تمام طلبع! خود را دریافت کردم!
حال کار این دوست هنرمند تاریخ منقضی شده به کجا رسیده که مانیفست خود را از روزگار پررونق حرفه ای به تمجید از این هنرمند منفعل کرده!
دوست هنرمند منقضی شده فرموده بودند؛ دکتر ج پوراحمد تاهمین چندسال پیش لباسهای مرا جا به جا میکرد و مواردی دیگر…!
دوست هنرمند تاریخ منقضی شده… جنابعالی کاملا صحیح فرموده بودید و بنده با افتخار پذیرای این واقعیت هستم.
بشنو از نی چون حکایت می کند…از جدایی ها حکایت می کند…کز نیستان تا مرا ببریده اند…درنفیرم مرد و زن نالیده اند.
حال نکته اینجاست که چرا عادت داریم همیشه قسمت افتخارات خود را تعریف و روی موجودیت ضعف ها و نداشته هایمان بتن ریزی کنیم! دوست هنرمند منقضی شده…شما خود واقفی که نیم قرن است رسم بر واقعیت نوشتن مثل اکنون دارم.
روزی که لباسهای شما را جا به جا می کردم بخشی از افتخارات زندگیم بوده و حتی هست…که لباسهای دوستی را بدوش کشیدم که سالها چون اعضای خانواده و زیر یک سقف از او پذیرایی کردم و فرزندانم او را عمو صدا می کردند و مادرم او را پسرم صدا میکرد!
از افتخاراتم… که ده سال از من بزرگتر بود و این جا به جایی لباس کوچکترین وظیفه من در رفاقت بود؛ چون صبحی که دوست منقضی شده در سوئد از حجله خانم تائیس بیرون آمدند!
دیدم پشت پیژامه ایشان کثیف شده و تا آنروز نمی‌دانستم دچار بیماری بواسیر هستند!
از همان روز دیگر اجازه ندادم دوست منقضی شده چیز سنگین بلند کند!
کاش دوست هنرمند منقضی شده درخانه هنرمند منفعل و درکنار اجلاس منقلیسم می گفت؛ پوراحمد دکتری دارد و من لیسانس! می گفت؛ خطی را باخود از آمریکا به سوئد آوردم و پوراحمد در طول یک هفته از طرحی ناقص! نمایش آبرومندانه ای ساخت و بروی صحنه بردیم!
می گفت از ایران مواد مخدر به آمریکا بردم و دستگیر شدم و الی آخر…! دوست هنرمند تاریخ منقضی شده بنده، چرا پنهان می کنی که پدرت حمامی بوده!
به خدا سوگند در صورتیکه پدر بنده به جای ارزیاب فرش در بانک ملی…پیک نظافت بود« شغل شریف رفته گری» به همان اندازه برایم افتخار آمیز بود و شغلش را فریاد می زدم.
دوست هنرمند دیروز؛ فرصت زندگی هایمان خیلی کوتاه است…واقعیت ها را بکوئیم تا جهانی از شهامت ما با خبر شود

  • جمشید پوراحمد
۱۲
شهریور

فیلم مستند داستانی «فنگ‌شویی ذهن» به کارگردانی جمشید پوراحمد پس از بروز برخی مشکلات ناشی از ناهماهنگی میان سازمان بهزیستی، باردیگر پس از پشت سر گذاشتن مشکلات قرار است بزودی تولیدش آغاز شود.
جمشید پوراحمد کارگردان این مستند در این باره به بانی‌فیلم گفت: «فنگشویی ذهن» بعد از دوسال وقفه… خیلی تلاش کردم که بفهمم چرا این پروژه در شهر خاش بلوچستان تعطیل شد… پروژه‌ای که تک تک قصه‌هایش براساس واقعیت ساخته شد و تمام کم و کاستی‌ها و بی‌مهری و بی‌توجهی مدیران تاریخ مصرف گذشته، با پخش آن اثرات خارق‌العاده حضور بهزیستی و نقش‌ موثر آن به ویژه در شرایط کنونی کشور قابل تحسین است.
پوراحمد در ادامه افزود: متاسفانه یک قانون پنهانی و نامریی در کشور ما وجود دارد که وقتی اتفاقی می‌افتد همه مقصرند به غیر از شخص دزد! در خاش هم همین اتفاق افتاد… مدیر سابق بهزیستی خاش محبت فرموده و اختلاس کرده بودند، لطف نماینده و فرماندار به جهت حمایت از این بزرگوار اختلاسچی(؟!) شامل حال تعطیلی پروژه «فنگ‌شویی ذهن» گردید… پوراحمد سپس با ابراز رضایت از آغاز دوباره این مستند اظهار داشت: خوشبختانه امروز مردی وارد میدان کارزار شده که جوان است و سرشار از انرژی؛ و اصولاً عادت به نشستن ندارد… مردی‌ست خردمند، خردپیشه، خردورز، خردنام و مثبت اندیش… جناب دکتر محمد نصیری معاون امور اجتماعی‌ بهزیستی کشور… ایشان سخنان بنده را براساس مستندات شنیدند و بررسی کردند و دستور ادامه ساخت چهار قسمت مانده از «فنگشویی ذهن» را صادر کردند…


گفتنی‌ست که پروژه مستند داستانی «فنگشوی ذهن» نوشته و کارگردانی جمشید پوراحمد در چند روز آینده در استان‌های کرمان و بلوچستان جلوی دوربین می‌رود.
در این پروژه امیرکار آموز، امیر شاهمرادی، ساناز معتمدی‌فر و مژگان محمدی با اولین تجربه بازیگری از همدان با پوراحمد همکاری خواهند کرد.

  • جمشید پوراحمد
۱۲
شهریور

 

یادداشت / جمشید پوراحمد
اولین بار توسط منوچهر نوذری، سعادت دیدار منوچهر اسماعیلی، این سازه قدرتمند و بی همتای هنر ایران را داشتم و گویی نیمی از کائنات هنر در چهره و بیان این اسطوره تکرارنشدنی نقش بسته بود.
شبی پشت صحنه تئاتر گلریز‌، منوچهر نوذری، بنده و منوچهر اسماعیلی در کنار هم نشسته بودیم؛ اسماعیلی می‌گفت: تمام سعی زندگیم این بوده که باغچه کوچک دلم را محفوظ نگاه دارم تا مبادا دچار وسوسه برای تغییر کاربری آن شوم!
منوچهر اسماعیلی می‌گفت: بی هنری مثل «آفتابه»‌ای‌ست که آن را طلاکوبی کنی… فرقی نمی‎کند؛ چون اول و آخرش «آفتابه» است!
دل پر دردی دارم!
اگر منوچهر اسماعیلی با یک سیطره هنر، خرد، اندیشه، شخصیت و انسانیت دوبلور است و ضمانت این داشته‌ها، هویت و شناسنامه حرفه‌ای اوست… اگر منوچهر نوذری، خسرو خسرو شاهی، جلال مقامی، پرویز بهرام، چنگیز جلیلوند، حسین عرفانی و بسیاری دیگر از این بزرگ مردان دوبله… «دوبلور» هستند و این عزیزان را دوبلور می‌دانیم و می‌خوانیم، چرا باید در کنار این بزرگان، یکی از مجری‌ها و دوبلورهای صدا و سیما را که به یاری ماشین شاسی بلندش در خیابان، آشکارا مزاحم مردم می شوند هم دوبلور خطاب کنیم؟!
البته باز هم پیش آمده که بنده دل پرخونی داشتم و سر به دیوار کوبیدم! مثل زمانی که کامران ملک مطیعی این فرد بی‌اخلاق و ضدهنر، پشت میکروفونی نشست که با درخشش چشمگیر شاهرخ نادری، بزرگانی چون منوچهر نوذری، علی تابش، عزت اله مقبلی و حمید قنبری در برنامه صبح جمعه می‌نشستند.
کاش سندیکایی برای ارزیابی‌ هنری و شخصیتی افراد ناشایست ایجاد می‌گردید.
منوچهر اسماعیلی عزیز صدایت چون تخت جمشید جاودانه خواهد ماند…

  • جمشید پوراحمد
۰۳
شهریور

یادداشت / جمشید پوراحمد

استان گلستان، مینودشت، روستای مبارک آباد
آلاوارس نام سگی است که وفاداری و معرفتش قابل توصیف نیست؛ آلاوارس متعلق به خانواده‌ای‌ست که خیلی توان سیر کردن شکم سگ باوفایشان را ندارند و چه بسا سیرکردن شکم خود را!
اما مزرعه معرفت و مهربانی روستانشینان هیچگاه آلاوارس را گرسنه نگذاشته‌اند. آلاوارس هم برای تک تک روستانشینان بابت دریافت تکه نان و استخوانی کم نگذاشته.
آلاوارس حافظ جان دیگر حیوانات و در مواردی آدم‌ها و نگهبانی امین برای اموال روستائیان است… تفاهم غریبی بین آلاوارس و روستائیان حاکم است،
اما دشمن نابخرد فرضی! براساس بیت مشهور مولانا: «دی شیخ با چراغی همی گشت گرد شهر… کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست!» یک چشم آلاوارس را به جرم وفاداریش از دیدن محروم کردند!
چندی پیش آلاوارس صاحب چند توله شد؛ دو خانواده روستایی برای نگهداری دو توله، بدون اخذ رضایت از آلاوارس توله ها را از مادر جدا کردند! یکی با فاصله یک کیلومتر در مغرب و دیگری با یک و نیم کیلومتر فاصله در مشرق روستا بردند!
آلاوارس بعد از روزها تلاش مکان نگهداری توله هایش را پیدا می‌کند و از آن روز به بعد هر روز برای توله‌هایش تکه نانی به دهان می‌گیرد تا مبادا توله‌ها از گرسنگی تلف شوند.
تفاوت بین آلاوارس و من و من… ما! که در مقابل نیم من تسلیم نخواهیم شد! دیگر چه رسد به ذره بودن! چون باورمان شده که از دماغ فیل افتاده‌ایم! و تنها اندیشه و تفکر زندگی‌مان، آن زمان که در کنار باغچه شمال نشسته‌ایم، یا کنار استخر با یک لیوان آب میوه تازه و یا… کنار منقل کباب، یا پشت بار مهمانخانه، یا در حوض خانه سنتی شخصی‌، یا در سونا و جکوزی منزل و یا پشت فرمان اتومبیل و در ترافیکی پرملات فقط به این فکر هستیم که چگونه صدهزار تومان را به یک میلیون و یک میلیون را به یک میلیارد تبدیل کنیم و یا تو… جوانی که در کنار دوستت در ترافیک اتوبان نیایش مانده‌ای و تنها یک هدف در سر داری! و یا شما که با سیگاری بر لب و با گوش کردن آهنگ‌های مبتذل در توهمی خودخواسته پشت فرمان نشسته‌ای! و… فقط کافی بود روز ۲۵ مرداد در ترافیک سنگین اتوبان نیایش دست‌تان را به عنوان اعتراض روی بوق می‌گذاشتید، امکان نداشت آن جوان بی‎‌وجود، بی‌غیرت و بی‌رحم به دلیل زیاده‌خواهی با قمه‌ای در دست، این چنین وقیحانه به حریم یک بانوی بدون حامی و پشتیبان در آن لحظه، که اهل سرزمین‌مان است… جلوی چشم من و شما آشکارا تعدی کند و مورد تجاوز روحی، جسمی، عاطفی، شخصیتی و مادی قرار دهد. مسلما تبعات غم‌انگیزش این صحنه تاهنجار و وحشیانه، تا سالها با این بانوی هم‌وطن خواهد بود.
باعث شرمساری و خجالت است که در مواجه با چنین صحنه‌هایی، تنها شاهکار ما این است که به سرعت گوشی موبایل‌مان را برداریم و لحظات کشنده و غم‌انگیز دیگران را، شکار کنیم و به خیال‌مان با این کار وظیفه شهروندی و هم‌وطنی خود را انجام داده‌ایم و «تخم دو زرده» گذاشته‌ایم!
ما کی به این نقطه از بی‌عاطفه‌گی و بی‌تفاوتی رسیدیم؟
چه زمانی همه جاه، جلال، توان و داشته‌های‌مان را گذاشتیم تا به شرایط متعفن بی‌تفاوتی برسیم؟
نمی‌دانم چرا از خودمان شرم نمی‌کنیم و از خجالت آب نمی‌شویم‎!
فرض را براین بگذاریم که مسئولان اجرایی و غیراجرایی عزیز کشور(!) از فرط خستگی بابت عمران و آبادی و رسیدگی به امور فرهنگی، بهداشتی، رفاه، آسایش، معیشت، مسکن و امنیت، بدن‌شان خسته و روح لطیف‌شان آزرده شده! و حال نیاز به خوردن چند قرص آرامبخش برای رفتن به خوابی عمیق دارند! و یا در سفر و حل مشکلات ناچیز استانی هستند… تا در فرصتی معضل ناامنی ایجاد شده توسط اراذل اوباش و زورگیران خیابان که هر روز مثل قارچ تعداشان رو به رشد است، را پاک‌سازی کنند!
(البته شنیدن خبر دستگیری این زورگیر بی‌وجدان واقعا خوشحال‌کننده بود)
ما باید منتظر بمانیم تا توسط این ضدبشرها به پدر، مادر، برادر، خواهر و همسرمان تعدی کنند و تعرض مادی، معنوی، روحی و جسمی داشته باشند؟!
۴۸۵۵ نفر در شهر ووستر… ساعت‌ها زیر باران توی صف ایستادند تا ببینند شاید سلول بنیادی‌شان برای کمک به کودک سرطانی پنج ساله به کار آید!
اما ما چیکار می‌کنیم؟! کودکان‌مان را در سطل زباله، در پشت دیوار قبرستان، در کنار اداره بهزیستی و کنار خیابان می‌گذاریم!
این است حال و روز، رفتار، احساس و شرافت دارا و ندار امروزمان!
در تمام جهان هنرمندان از هر نظر تافته جدا بافته هستند و الگو… در این مورد هم باعث تأسف و شرمساری هستیم! چرا در بین سلبریتی‌های ثروتمند و دارای یک دسته بادیگارد، مثل مردانی بی‌بدیل دوست داشتنی و باشرفی چون علی کریمی و علی دایی نداریم؟!
در عوض «هنربندانی» داریم که با ابروی پاچه بُزی وارد تلویزیون و با ابروی قیطونی فید می‌شود!
در خاطرم مانده که هنربندی پرمدعا، مدتها در جزیره کیش، سیگارش را به چوب سیگارش می‌زد و با ژست‌های آلن دلونی و با وعده و وعیدهای واهی، خانه‌ّایی را خراب می‌کرد و در این رشته پلید، موفق به دریافت دکترا شد؛ او متخصص در متلاشی کردن زندگی یک زوج جوان شد…
خدا از سر تقصیراتش می‌گذرد؟!

  • جمشید پوراحمد
۰۳
شهریور

یادداشت / جمشید پوراحمد
سال ۵۶ آمدم خیابان مستوفی یوسف آباد؛ منزل حسین مدنی از نویسنده‌ها و کارگردان‎‌های صاحب‌نام روزگار خویش‌… چند ماه بعد فقط به دلیل سکوت، زیبایی و آبی که در جوی‌های یوسف آباد و خیابان مستوفی روان بود، منزلم در کوچه تختی خیابان فرشته را ترک کردم و همسایه حسین مدنی و فریبا خاتمی شدم.
یک آپارتمان ۱۰۵ متری را به قیمت ۴۵۰ هزارتومان خریدم که ۲۵۰ تومان آن وام بانکی بود! (در صورت تمایل می‌توانید این خواب شیرین را باور نکنید!) اما باور کنید که همزمان، یک خط تلفن خریدم به قیمت ۶۰۰ هزارتومان(!). خانه من تنها آپارتمانی بین پانزده واحد دیگر بود که تلفن داشت و این امتیاز بزرگی محسوب می‌شد.
سرهنگ زرنگار افسر کلانتر کلانتری یوسف آباد، یکی از شمشیربازان معروف بود او در انسانیت، مرام و یاری رساندن به دیگران، ید طولائی داشت.
بعدازظهر یک تابستان، به اتفاق سرهنگ زرنگار خیابان مستوفی را پیاده طی می‌کردیم… که ناصر ملک‌مطیعی را دیدم؛ مرد باصلابت، جذاب و همیشه دوست داشتنی که در حاشیه پیاده‌رو ایستاده و ماشین‌شویی مشغول شستن ماشین او بود…
می‌دانستم بعد از انقلاب این بزرگ‌مرد تکرار نشدنی سینما، برای امرار معاش و گذراندن زندگی، پارکینگ منزلش را تبدیل به یک شیرینی فروشی کرده بود، شیرینی «شیرین کام» که نام فرزندانش بود.
نزدیکش شدم به جناب ملک مطیعی سلام کردم. سرهنگ زرنگار بلافاصله ناصر ملک‌مطیعی را شناخت و او را در آغوش کشید…

من با علی آقا ماشین‌شور که مردی ساده و با لهجه‌ای شیرین ترکی‌ حرف می‌زد، آشنا بودم و هر روز می‎دیدمش. علی آقا بعد از چند سال ماشین‎شویی پیکانی خرید و شد راننده خطی یوسف آباد-ونک! علی آقای ماشین شور سطل و لنگش را زمین گذاشت و گفت: ای خدا، ناصرخان، خاک بر سر من، ناصرخان، چه نفهمم من، ناصرخان، پول گرفتم از ناصرخان، عجب فیلمی بود فیلم غلام ژاندارم، ناصرخان…
سرهنگ زرنگار خواست پولی اضافه به علی آقا پرداخت کند اما او نگرفت و حتی پولی را که از ناصر ملک مطیعی بابت شستن ماشین گرفته بود از جیب در آورد و می خواست دست ناصر ملک مطیعی را ببوسد…
خلاصه بازار اصرار و انکاری به راه افتاده بود!
علی اقا گفت: چهار سطل آب خدا را خرج ماشین‌ات کردم… تو لوطی و پهلوان سینما هستی… دلم را نشکن و قَسَمت می‌دهم که پول را بگیر…
ناصر ملک مطیعی علی آقا را بغل کرد و اشک از چشمان علی آقا جاری شد، ماشین کلانتری هم رسید، علی آقا قبل از خداحافظی گفت: جناب سرهنگ به مامورات بگو ماشین‌شورها را اذیت نکنند!
سرهنگ زرنگار، بنده و مأمور کلانتری دستی به عنوان تبرک به پیکان ناصر ملک‌مطیعی کشیدیم… سرهنگ زرنگار بعد از ۲۴ ساعت حضورش در کلانتری قرار بود به خانه برود… دقایق پیاده‌روی‌اش با بنده، با دیدن ناصر ملک مطیعی طولانی شد.
قرار شد به کلانتری برگردیم، اما ناصر ملک مطیعی خیلی تمایل به آمدن نداشت، سرهنگ زرنگار گفت: دستور جلبت را خواهم داد! ناصر ملک مطیعی پرسید؛ به چه جرمی؟! سرهنگ زرنگار گفت؛ به جرم خاطرات زیبایی که برای تک تک ما ساختی، به جرم اینکه جهنم خاطرات ما را تبدیل بهشت کردی، به جرم اینکه کهکشان سینمای ایران هستی… آقای ناصر ملک‌مطیعی اگر قدرت داشتم شما را با طناب محبت و وفاداری اعدام می‌کردم…!


دو ساعتی در کلانتری مهمان سرهنگ زرنگار بودیم و او با بستنی سنتی «حسین فروغی» یکی از مردان بامرام و باشرف منطقه یوسف آباد از ما پذیرایی کرد… البته حسین فروغی پیش از این با بستنی‌های سنتی‌ و خوشمزه‌اش از فردین، ظهوری، فروزان، پوری بنایی، بهمن مفید، مرتضی عقیلی و جمعی دیگر از هنرمندان پذیرایی کرده بود.
ناصر ملک مطیعی از روزگار جوانی‌اش گفت؛ از روزگاری که کلانتری یوسف آباد، ژاندارمری بوده و از بالای میدان کلانتری به بعد همه گندم‌زار، من قبلاً آنچه ناصر ملک مطیعی گفت را از تقی ظهوری شنیده بودم. ناصر ملک مطیعی از روزگار بی‌رحم گفت و اینکه دریا در استکان کسی ریختن خطاست… من نقل زیبا و تاثیرگذاری را از ناصر ملک مطیعی شنیدم.
ناصر ملک مطیعی می‌گفت؛ زندگی مانند قالی بزرگی است…که همه ما آن را می‌‎بافیم و به آن نقش می‌‎زنیم. دار قالی این جهان را صاحب راز به پا کرده، ه‍ر که آمد گره‌ای تازه زد و رنگی و طرحی و آمیزه‌ای از زشتی و زیبایی به آن افزود. سایه روشنی از خوبی و بدی… گره تو هم بر این قالی خواهد ماند، طرح و نقش‌ات هم خواهد ماند و صدها سال بعد آدم‌ها بر فرشی خواهند زیست که گوشه‌ای از آن را تو بافته‌ای! کاش گوشه‌ای را که سهم توست، زیباتر ببافی.


بعد از سپردن وثیقه دوستی و محبت، از کلانتری خداحافظی کردیم، من ناصر ملک مطیعی را تنها نگذاشتم و بین مسیر کوتاه میدان کلانتری تا شیرینی فروشی‌اش، از خاطرات تلخ و شیرین پشت فیلم «عاصی» برایش گفتم… ناصر ملک مطیعی گفت؛ پوراحمد جوری تعریف می‌کنی که انگار تو جای من در آن فیلم بازی کردی!
ناصر ملک مطیعی نمی‌دانست دلیل حضور من در پشت صحنه فیلم «عاصی» سعید مطلبی عزیز، پوری بنایی در مقام دوست منوچهر پوراحمد تنها برادرم بود.
آن روز از خیلی از خاطرات دور و نزدیک گفتیم و یاد خیلی از دوستان را زنده کردیم.
ناصر ملک مطیعی بعد از افسوس گفت که کاش سعید مطلبی به سینمای ایران برگردد چون حضورش لازم است.

 

  • جمشید پوراحمد
۳۰
مرداد

 

pourahmad

یادداشت / جمشید پوراحمد
چندی پیش یادداشتی از ننه دایی «مادربزرگم» خدمت‌تان تقدیم کردم که خوشبختانه برای بعضی از خوانندگان جذاب و خاطره انگیز بود.
ننه دایی تو خیابان امیریه تهران زندگی می‎کرد، روستازاده تهران نشین که قانون خودش را داشت.
سال ۱۳۵۴ یک اتومبیل بی ام دبل یو ۲۰۰۲ نارنجی رنگ داشتم که پنجاه هزار تومان خریده بودمش؛ طنز ماجرا این است که «روز ۱۵ مرداد ۱۴۰۱» سیصد گرم فلفل سبز خریدم پنجاه هزار تومان!
طفلی ننه دایی که باید صندلی عقب ماشینم می‌نشست، موقع سوار شدن، پیشانیش بدجوری خورد به سقف و ستون، آه و ناله‌‎اش بلند شد؛ گفتم ننه دایی شرمنده، به نجار سفارش درب دادم بدقولی کرده! شروع کرد نجار را نفرین کردن(!) پشت چراغ قرمز می‌گفت؛ ننه چرا واسادی؟!
ننه یک تلویزیون شاب لورنس مبله خراب داشت، از من که آیتم نویس تلویزیون بودم، توقع تعمیر تلویزیون را داشت!
به معنای واقعی نه می‌دانست و نه تمایل داشت از دنیای خودش بیرون بیاید! تا فرق بین آیتم نویس و تعمیرکار تلویزیون را درک کند.
مادر بزرگم سال‌هاست به ابدیت پیوسته، اما من در زمان ساخت مستند «آفرین آفرینش» در ابرکوه یزد مادر بزرگ هشتاد ساله دیگری پیدا کردم؛ «ماه بانو» دقیقا اخلاق، نگاه، اعتقاد و شخصیتش با ننه دایی ثبت با سند برابر است!
طفلی ماه بانو تاوان تماشای سریال «برف آهسته می بارد» شبکه سوم سیما دلیل اصابت پیشانیش به بی ام دبلیو ۱۴۰۱ تلویزیون شد! ضربه چنان کاری و کارساز بوده، که ماه بانو دچار سندرم سریال زدگی شده!
اعتراض ننه دایی در حد توقف من پشت چراغ قرمز بود! اما اعتراض و توقع ماه بانو از بنده… قطعا مسیر رفتن به اوین را برایم هموار می‎ساخت!
ماه بانو در محاسباتش، توان حداکثر صد گرمی مرا با توان چند تنی ریاست تلویزیون برابر و حتی مثمرثمر می‌دانست!


یکی از افتخارات ماه‎ بانو این بود که تمام فیلم‌های فردین را دیده؛ شبی در شبکه سیمای خانگی ابرکوه، ماه بانو مهمان سینمای هفت بود، به تلافی شام شامل رویدادهای هفته که به خوردمان داد!
بنده هم به تلافی در برنامه زنده سینما هفت خانگی با چهار نفر بیننده‌‎اش، مشت ماه بانو را باز کردم!
ماه بانو تعداد مختصری از فیلم‌های فردین را دیده بود! حساب ماه بانو خیلی هم غلط نبود، چون فیلم‌های گنج قارون، سلطان قلب‌ها و کوچه مردها را بیشتر از صد بار دیده بود! چی از دنیا کم می‌شود، وقتی مادر بزرگ مهربانی بر این باور است که تمام فیلم‌های فردین را دیده؟! کاش همه اغراق گویی، ناخالصی، زیاده خواهی و محاسبات کشورمان توسط مسئولان این گونه بود، آروزی ماه بانو بود که فردین را از نزدیک می‌دید و از تمام وجود به فردین ابراز محبت می‌کرد، آرزویش که فردین پسر و یا برادرش می‌بود، آرزویش که خداوند جان او را به جای فردین می‌گرفت و آرزوهای ناگفتنی دیگرش نسبت به فردین عزیز…
روزی ماه بانو صریح و صادقانه گفت؛ جمشید؛ می‌دانی چرا به اندازه فرزندانم دوستت دارم؟ گفتم نه نمی‌دانم! گفت چون دوست فردین بودی و او را بسیار از نزدیک دیده‌ای، شاید باور نکنید که دلیل ماه بانو مرا در خود فرو برد… راستی در کنار این بزرگ‌مرد تکرارنشدنی سینما به هر دلیلی بودن چه افتخار بزرگی بود، حتی امروز که در بین ما نیست و همچنان جایش خالی‌ست، شیرینی‌اش برای من و ما همچنان به جا مانده.
طرفداران فردین نه کمتر و نه بیشتر از جان شیرین دوستش داشتند و دارند، یکی دیگر از هنرمندان مورد علاقه  ماه بانو خسرو شکیبایی است و نظر و باور این مادربزرگ تلویزیون نشین که بعضی از نگاه و حالات خسرو شکیبایی شبیه به فردین عزیز است و ماه بانو در این مورد کاملا درست می‌گوید و حق مسلم با اوست.
اما بنده متوجه واقعیت دیگری که همین شباهت‎های بین فردین و خسرو شکیبایی انگیزه علاقه و دوست داشتن ماه بانو نسبت به خسرو شکیبایی است و جالب است بدانید خسرو شکیبایی خود عاشقانه فردین را دوست داشت و او را هویت و شخصیت سینمای ایران می‎دانست.
یاد تکیه کلامی که در سریال «خانه سبز» برای خسرو شکیبایی نوشته بودند… اصلا چه معنی داره کسی فردین را دوست نداشته باشه!
فغان و ناله ماه بانو از فرزند خسرو شکیبایی به جهت بازی در سریال «برف آهسته می‌بارد» بود و اینکه عشقش نسبت به خسرو شکیبایی به نفرت تبدیل شده!
برحسب اتفاق چند ماه قبل بنده در یادداشتی از سریال فاقد قصه و کارگردانی نوشتم؛ از انتخاب کاملا‌ رابطه‌ای اکثر نابازیگرهایش که در راس آنها فرزند خسرو شکیبایی… هر مرد شتردار اویس قرنی نیست… هر شیشه گلرنگ عقیق یمنی نیست…هر سنگ و گلی گوهر نایاب نیست!
ساخت و پخش سریال «برف آهسته می‌بارد» و سریال‌هایی با همین ترکیب و ساختار باعث نگرانی و مرگ تدریجی بینندگان فهیم تلویزیون است.

زنده یاد علیرضا غفاری این مرد غنی از هنر، شعور، معرفت و سواد…شما چنانچه شانس همنشینی با این مرد خردمند علیرضا غفاری را می‌‎داشتید؛ بدون شک دکترای علوم انسانی و اجتماعی را دریافت می‌کردید…
علیرضا غفاری نزدیک چهل سال قبل در جواب اعتراضم گفت؛ پوراحمد با این سیاست مدیران عقب پیشه، کم اندیشه، بی‌خرد و فاقد تخصص، تلویزیون به بی‎راهه خواهد رفت و کاش فقط به بی‎راهه می‌‎رفت!
علیرضا غفاری می‌‎گفت برنامه ساز باید در ابتدا برنامه نویس باشد…علیرضا جان روحت شاد و یادت گرامی.
ماه بانو از من می‌خواست که نگذارم چهره نامناسب فرزند خسرو شکیبایی از تلویزیون پخش شود و اینکه سریال «برف آهسته می بارد» او را به شدت عصبانی کرده و می‌پرسید که چرا پلیس چرا این ابلیس صفت را دستگیر و به سزای اعمالش نمی‌رساند!
منظور ماه بانو فرزند خسرو شکیبایی است. فرزند دوم ماه بانو مدیر یکی از بانک‌های دولتی یزد است…برای ماه بانو توضیح دادم که در زمان زلزله بم، دولت عزیز! به اکثرا خانوادهای داغدار و بی خانمان مبلغ یک و نیم میلیون کمک و پانزده میلیون برای بازسازی خانه و زندگیشان بلا عوض پرداخت کرد.
امروز دولت بخشنده و متعهد(!) پایش را روی خرخره این مردمان سیه چرده، دلسوخته، رنج و ستم کشیده گذاشته و بازپرداخت مبلغ یک و نیم میلیون را هفت و نیم میلیون و مبلغ پانزده میلیون را هشتاد میلیون طلب کرده «البته از طریق بانک‌ها».
دوستان دراین کشور چه بخواهیم و چه نخواهیم در خدمت حوادث غیرمترقبه خواهیم بود! زندگی در چادر و کانکس را ترجیح دهید!
شرطی برای ماه بانو گذاشتم… از فرزند مدیر بانکت تمنا که این پول زور را از این مردمان شریف بم نگیرند! و در مقابل من هم دستور می‎دهم پسر خسرو شکیبایی از تلویزیون برای همیشه حذف گردد!
ماه بانو گفت؛ ذلیل بمیری چرا انقدر دروغ میگی!

 

  • جمشید پوراحمد
۲۲
مرداد

 

pourahmad

یادداشت / جمشید پوراحمد
مردهای بسیار نجیب، شرافتمند و زحمتکشی بودند و فقط دنبال یک لقمه نان حلال… «آب حوض می‎کشیم، باغچه بیل می‌زنیم و فرش می‎تکونیم».
دوستان دقت کردید؛ به میزان زور و توان اکثر مسئولان «زور معیشتی» آمار گرسنگان‌، به شکل نجومی افزایش می‎یابد!
دقت کردید؛ هر چقدر برنامه‌سازان امروز و مجریان دیروز تلویزیون برای آزادی زندانیان و رفاه خانواده آنها پول جمع‎آوری می‎کنند…خانواده زندانیان مستاصل‌تر و درمانده‎تر و جمعیت زندانیان بیشتر می‎شود!
اگر اندکی انصاف و مروت در یخچال فریزر منزل نگهداریم و صرفا منفی‎باف نباشیم(!) خواهیم دید که افزایش و پیشرفت فقط در تعداد گرسنگان و زندانیان نیست؛ افزایش در ثروت برنامه‌سازان تماشایی‌ست، با اتومبیل‎های رنگارنگ قیمتی‎شان و‌ تعداد بادیگاردهایشان، شمارشان رو به رشد و دارای پیشرفت قابل ملاحظه‎ای است!
شما در کجای جهان می‎توانید هنرمندی افتاده و دلسوز! چون آقای امین حیایی را پیدا کنید؛ که با داشتن شصت سال سن‌ و شلوار پاچه لوله تفنگی و صورت لیزر شده! با زدن زنگ وارد گود زورخانه برنامه عصرجدید شود و در کنار پهلوانان آینده زورخانه‎ای ایران زمین… پهلوان معرفت و دستگیری محرومان باشد!
به آقای امین حیایی و حیایی‌های نوعی، فقط جهت یادآوری عرض می‌شود؛ پرندگان تا زنده هستند مورچه ها را می‎خورند و بعد از مرگ‌شان این مورچه‌ها هستند که پرنده را می‎خورند!
ما مردم قدر ناشناسی هستیم! جهان هنر تا کنون هنرمند و برنامه‌سازی مانند «برنامه‌ساز هندوانه! » به خود دیده که در هر برنامه تعدادی از مردم ساده‌دل، زودباور و اکثرا ناامید و دلشکسته را دور خود جمع کند و تعدادی هنرمند؛ که باید آنها را به کمک ذره‎بین و فشار مضاعف به حافظه شناخت! تا آقای مجری، با صدای رسا و نهایت سعی کردن برای بیرون نزندن شکم‌شان، زحمت فراوان بکشند و عرق جبین بریزند تا بپرسند؛ حالتون چطوره؟! و حضار باید بگویند؛ عالی! تا این برنامه‌ساز بتواند هزینه کمرشکن زندگی‌اش را تامین کند! بدون هیچ تعهدی نسبت به روز و روزگار مردم روزگارش!
نمی‌دانم… ولی امیدوارم شرایط برای هنرمندان واقعی تغییر کند.
حال عالیجنابان مسئول؛
اگر تصمیم دارید بعد از دوران مسئولیت خطیر و جانگدازتان! شهروند کشورهای دیگر شوید! که ‌می‌شوید! فرزندان عزیز هم در دیار غربت احساس تنهایی نمی‎کنند! و چنانچه محبت می‎فرمائید و منت بر سر ما می‎گذارید و به عنوان یک شهروند عادی در کشور خواهید ماند، محض اطلاع… باید عرض شود که متاسفانه برکه‌های اجدادی محبت و انسانیت مملکت‌مان… آبشخور کفتارها شده!
با استفاده ابزاری این قبیل برنامه‌ها از انسان‌هایی که… کرامت، شرف، درد و رنج خود را به پول نفروخته و نخواهند فروخت، و نمونه‌های آنان در اقصا نقاط کشورمان به ویژه در سیستان و بلوچستان بسیارند؛ انسانهایی که در مرام، معرفت، مردانگی و مهمانوازی شهره آفاق هستند، صداوسما به کجا خواهد رسید؟
از حسن اکلیلی دوست قدیمی و هنرمندم شروع می‎کنم، حسن اکلیلی شهرت و محبوبیتس را بعد از بازی در سریال آقای گرفتار از طرفدارنش به ویژه اصفهان با مردمانی از جنس و ذات هنر دریافت کرد. او به جای خدمت به ارزش‌های فرهنگی هنری و جایگاه والای آن… حدود بیست سال است به همشهری‌هایش وعده بازی در تئاتر و آقای گرفتاری دیگری را می‎دهد و بدون تعارف بی‎شمارند طرفداران دیروز، که حرف‌های باور ندارند! حسن اکلیلی پشت فرمان اتومبیل تجارت نشسته!  تجارت کار ناپسند و غیر اخلاقی  نیست و در بعضی مواقع بسیار هم لذت‌بخش و شیرین است، اما تجارت به قیمت از دست رفتن اعتماد بع هیچ عنوان توجیه پذیری نیست!
سال گذشته توسط آقای اکلیلی به یکی از شرکتهای هرمی خیریه‌ در اصفهان! دعوت شدم برای ساخت تیزری از فقر و فلاکت انسانهای سیستان و بلوچستان… تیزری  تاثیرگذار و جانسوز، جهت اهداف خیرخواهانه این بزرگواران!
با عنوان پیشنهاد ساخت تیزر علائم خودزنی و حقارت در وجودم آشکار گردید، دوستان خیراندیش، خیرخواه، خیرپسند و خیر رفتار! خبر از عرق و ارادت من نسبت به بلوچ و بلوچستان نداشتند… احساس کردم به شخصیت زلال حرفه‎ایم تجاوز کردند! به خصوص خانم دکتری که در آن سکانس خیرخواهانه به عنوان مدیر حضور داشت! تجاوز به سه سال ساخت فیلم، رفاقت، خوردن نان و نمک‌ و زندگی در کنار انسان‌های دور از ریا، تظاهر، زیاده‌خواهی و دروغ… من با افتخار در ذره ذره سیستان و بلوچستان حضوری پررنگ داشتم و دارم… تمام تعلق خاطر زندگی‌ام با مردمان بلوچ و بلوچستان است.
دوستان و یاران آقای اکلیلی، یک موسسه خیریه با هزینه های نجومیش، با حضور بازیگران و بازیگردان و دیگر عوامل راه‎اندازی…تا صد دریافت و صفر در جاده ناهموار، بدون پلیس، ناظر، دوربین و دادرسی هزینه کنند!
به یاد داستان کوتاهی افتادم که در دفتر یک مدرسه اتفاق افتاده لود. مسئلان مدرسه تصمیم گرفتند از هر دانش‌آموزی مبلغ «مثلاً» صد تومان جهت تهیه شش قطعه عکس دریافت کنند… ماجرا تا آنجا کشید که تا مبلغ درخواستی به گوش اولیای دانش آموزان رسید؛ آن صدتومان به پانصدتومان ارتقا یافت!
چه تفاوتی دارد… بین شاخه گلی که شما تقدیم به عزیزی می‌دهید و یا قرار است که به جای شاخه گل دلی را شاد کرده و یا دستی را بگیرید، اندکی تفکر کنید…شاخه گل چنانچه به واسطه پیک ارسال شود؛ بو، زیبایی و تازگی‎اش نخواهد ماند و بدون شک فاقد ارزش و با این مهم که شاخه گل با ارسال نقش یک کالا را بازی می‎کند! این دست و حس و وجود شماست که به گل بها و زیبایی برای تقدیم می‎دهد.
در چند سال گذشته بسیاری از هنرمندان تازه‎کار و هنرمندان از یاد رفته و تقریبا نسل منقرض شده‎ای خواب‎نما می‎شوند برای یاری و دستگیری کار پرهزینه خیرخواهانه!
این وضعیت چون یک بیماری مزمن شیوع پیدا کرده… آقای کارگردانی که این روزها در شرایطی به سر می‎برند که بنده فکر نکنم بتوانند با اتوبوس بی آر تی و در ساعت خلوتی از میدان ولیعصر تا میدان تجریش سفر کند. باید برای دستگیری خدابخش، گلادیاتور، از خود گذشته بود، باید تار و پود زندگی‎ براساس بخشندگی بافته شده باشد… امیدوارم نگاه خیرخواهانه شماکارگردان مزبور ربطی به زمین جزیره کیش نداشته باشد! آرزو می‎کنم کارشکنی و دشمنی در اداره بهزیستی با حضور مدیران تازه وارد به پایان برسد و نقش بعضی از نماینده ها از تصمیم گیری‎ها و حمایت از برخی مدیران کوچک فاسد هم رنگ ببازد، تا مستند داستانی «فنگ‎شویی ذهن»… ساخت اینجانب به پخش برسد؛ و دیگر خیرین و خیرخواهان تاجر سیستان و بلوچستان! کار شرافتمندانه آب حوضی را دنبال کنند.
سالها پیش از اندی و کورس متنفر بودم! آنقدر که نمایش زبان مستأجری را برای تخریب این دو هنرمند به روی صحنه بردم و چه استقبال باشکوهی از نمایش در ایران صورت گرفت و جالب است بدانید ویدیویی نمایش تا آمریکا و اروپا رفت و دیده شد و فقط دردسر دادسرا رفتن و توضیح دادنش شامل حال من گردید! اما امروز برای این خواننده احترام ویژه ای قائل هستم، نه به دلیل خواندنش… بلکه به دلیل انسانیتش، مرام و معرفت و حس انسان و حیوان دوستی‌اش.
فکر نکنم تا کنون در زندگی بیشتر از یکساعت فوتبال داخلی و خارجی ندیده باشم… اما درگذشته خود والیبالیست و سوارکاری حرفه‎ای بودم و از علاقه‎مندان این دو ورزش.. به همین دلیل علی دایی به عنوان اسطوره فوتبال برای بنده هیچ جذابتی نداشت… اما بیرون از فوتبال و زمین فوتبال و افتخارات، علی دایی برایم یک قهرمان و اسطوره است … علی دایی فراتر از انسان، علی دایی تنها قهرمانی است که به مادیات گل زده… علی دایی برای بنده نه کمتر و نه بیشتر از غلامرضا تختی است … علی دایی کاملا چراغ خاموش و در خلوت راز و بدون داشتن موسسه و تشکیلات، دستگیر نیازمندان است، به همین خاطر علی دایی را تحسین کرده و در مقابلش سرتعظیم فرود می‎آورم.

  • جمشید پوراحمد
۳۰
تیر

یادداشت / جمشید پوراحمد

پوراحمد

اینکه بتوانی ستارگان و بزرگان هنرمند ایران را در یک زمان و مکان ببینی امری محال است؛ اما من در شانزده سالگی در یک روز تابستان در یک صف و پشت درب اتاق محمدحسین داوربخش حسابدار و صندوقدار رادیو ایران..‌. بنان، شهیدی، ایرج، گلپایگانی، عارف، منوچهر، ویگن، مرضیه، دلکش، هایده، پوران، الهه و گوگوش را دیدم!
دلیل حضور این صف پرستاره قیمتی این بود که اکثر خوانندگان، نوازندگان، نویسنده و کارگردانان و بازیگران در مقابل اجرای برنامه در رادیو، دستمزد دریافت می‎‌کردند. آن روز بهترین انتخاب سکوت بود، گاهی نگفتن شیرین‌‌تر از گفتن است، آن روز شوقم را در سکوت تجربه کردم و نتیجه‌‎اش این شد که ذهنم با قلبم با آرامش مشورت کرد و باز تصمیم در سکوت بود و هنوز بعد از پنحاه و دو سال لذت آن سکوت با من است.
زنده یاد منوچهر پوراحمد تنها برادرم تهیه کننده، کارگردان و بازیگر رادیو، تئاتر، سینما و تلویزیون که باید به هر قیمتی از رادیو اصفهان و گروه ارحام صدر جدا می‌شد تا به سرزمین آرزوهایش رادیو ایران واقع در میدان ارگ تهران برسد، آرزویش در سال ۴۸، ۴۹ توسط محمدحسین داوربخش یک عارف و ناجی خانواده رادیو به ویژه هنرمندان  محقق گردید.
فکر کنید ایرانی باشی و عید نوروز را نشناسی… رادیویی باشی و عطر مرام، مهربانی و شخصیت محمدحسین داوربخش به مشامت نخورده باشد. در میان این جمع وفادار، دو خواننده معروف، گوگوش و پوران بودند که برای اظهار محبت‌شان به محمدحسین داوربخش از فرانسه عطر سفارش دادند؛ آن هم برای روزهای دلتنگی و یادآوری محبت‌های‌شان.
روزی آقای داوربخش دست در دست اکبر مشکین به او گفت: «عمر کوتاه نیست، ما کوتاهی می‎‌کنیم…» و صبح جمعه‌ای در باغ کرج به پسرخواهرش گفت: «کاش به جای این همه باشگاه زیبایی اندام، یک باشگاه زیبایی افکار داشتیم.»
محسن رخشاد برادر تنی محمد داوربخش که او هم در رادیو اصفهان حسابدار و صندوقدار بود، با منوچهر پوراحمد رفاقت مستحکم و قدری داشتند؛ در واقع انگیزه و مسبب معرفی منوچهر پوراحمد به محمدحسین داوربخش، محسن رخشاد بود.
با انتقال منوچهر پوراحمد به تهران یک دوستی عمیق و پر رفت و آمد میان داوربخش، رخشاد و پوراحمدها برقرار شد. اما این دایره دوستی کاملا دسته بندی شده بود(!) محمدحسین داوربخش ساکن قلهک بود با چهار فرزند؛ رضا که از من دوسال بزرگتر بود، من و فرشته هم‌سال، فرزانه دو سال کوچکتر و حمید ته تغاری داوربخش‌ها.
من و رضا داوربخش از سال ۵۰ تا ۵۲ با یکدیگر رفاقت و چاکرم مخلصم پررنگ داشتیم. پاتوق‌مان بیشتر بولینک عبدو که پاتوق جوانان آن زمان شیرین و خاطرانگیز بود. خانه قلهک و باغ کرج محمدحسین داوربخش هنوز به همت و یاری فرشته عزیز درختانش سایه و میوه دارد،
در میان این خرمن دوستی و رفت و آمدها… عشق رمانتیکی مانند فیلم «دوستان» که سیدنی پوآتیه بازیگر آن بود و یا عشق آلبانو و رومینا پاور… بین شانزده سالگی من و چهارده سالگی فرزانه شعله‌ور شد، البته نه به اندازه فیلم شعله!
عشق من و فرزانه آنقدر عمیق و جهان شنیده و جهان نواز شد که به گوش مجنون هم رسید و شبی مجنون بخوابم آمد و به جنس عاشقی من و فرزانه غبطه ‌خورد و از من راز شکوه وعظمت عشقیم را خواست؛ اما من راز را فاش نکردم و دیدم تاجر عشق زیاد خواهد شد و کسب و کار عشقی من و فرزانه بی رونق خواهد ماند!
من برای شما خواننده عزیز کم نخواهم گذاشت و از تمام جزئیات عشق و دلدادگی مشترک‌مان خواهم گفت؛ روزهای گرم تابستان سال پنجاه، من در منزل آقای داوربخش مهمان بودم و دقیقا در کنار سعیده‌خانم همسر آقای داوربخش، مادری مهربان و بی‌بدیل دوست داشتنی نشسته بودم… فرزانه دل به دریای توفانی عشق زد… رمانی در دست داشت، کتاب را باز کرد و با انگشت اشاره خطی را به من نشان داد، که نوشته بود «عشق من» و من در گستاخی و جسارت عشق از فرزانه سبقت گرفتم! فرزانه در بولینگ عبدو پاتیناژ بازی می‎‌کرد و من محو تماشایش شدم!
هشت سال بعد… سال ۵۸ سعادت دیدار فرزانه و دو فرزندش شامل حالم گردید.
تابستان سال ۱۳۵۲ در حاشیه زاینده‌رود اصفهان آخرین دیدار و وداع من و رضا، آدرس یک بانوی مسیحی را داشتیم… فال قهوه می‌گرفت… به رضا گفت برای همیشه ایران را ترک خواهی کرد و به من گفت؛ از خدمت سربازی فرار خواهی کرد! هردو حرف فالگیر کمتر از چند ماه بعد اتفاق افتاد.
زمستان سال ۱۴۰۰ من با غریبه آشنایی صحبت می‌کردم. او از همسر فرشته، جناب محمدی یکی از قضات شریف که به ابدیت پیوست گفت و همان گفتن خودآگاه و ناخوداگاه من در گذشته بیدار و شدیدا دلم برای رضا تنگ و نفس‌گیر شد و کمتر از پنج دقیقه توانستم با او حرف بزنم؛ الو رضا…؟!
متاسفانه در جنس صدای رضا، هیچ حسی از شوق نبود… احساس کردم وسط جراحی رفاقت‌مان نخ پاره شده! نمی‌دانم خصلت رضا… یا پلتفرم زندگی در انگلیس و شاید پنهانی در پارادوکس بین ۷۰‌ سالگی رضا و ۶۸ سالگی من مسبب این رویه شده بود.
متاسفانه رضا تمام خاطرات گذشته را بدون داشتن آلزایمر، فراموش کرده بود و فقط یک اسم جمشید را به خاطر داشت! اما تا اردیبهشت ۱۴۰۱ هر هفته یکبار با رضا گپ و گفت داشتیم و روابط‌مان صمیمی‌تر شد.
احمق‌های دوست داشتنی!
نگران نشوید؛ خودم را می‌گویم! رضا به ایران سفر داشت و قرارمان یا او به کرمانشاه و یا من به تهران برای پرکردن نیم قرن فاصله… خرداد ماه ۱۴۰۱ در روستای دالانی مرز ایران و عراق شهر پاوه استان کرمانشاه و در اوج کم فرصتی… به خودم گفتم چرا رضا؟! کیف سفر را بستم و به طرف تهران حرکت کردم و قبل از فرزندان به دیدار رضا رفیق قدیمی‌ام شتافتم.
در بلوچستان وجه مشترک زندگی گاندو و انسان رودخانه‌هاست؛ همراه با حوادث تلخ هر روزش و اینکه دادرسی نیست، وجه مشترک من و کرونا هم پیشگیری بود با چاشنی پررویی «بین تعهد، مردن و یا ماندن».
ریگان یکی از شهرهای کرمان… من و دیگر عوامل مستند داستانی «فنگ‌شویی ذهن» وقتی وارد ریگان شدیم؛ آدم‌ها یا پابرهنه بودند و یا دم‎پایی پلاستیکی به پا داشتند و من فقط به احترام‌شان می‌توانستم ماسکم را از صورت بردارم و در روستای آبادان ایرانشهر من به احترام بچه‌‎های بی آب و نان، ماسکم را به جای دهان به چشم زدم و های های گریستم…
ماه گذشته «خردادماه» روزهای بسیار آرامی بود و اکثر تهران‌نشین‌ها دیگر ماسک به صورت نداشتند. اما… اما عالیجناب رضا داوربخش که ظاهراً با هواپیمای شخصی وارد تهران شده بودند، حاضر نشدند بعد از گذشت نیم قرن با بنده جزامی، کرونایی، روبوسی که پیش‌کش، حتی دست بدهند؛ ایشان حاضر نشدند شش طبقه را با آسانسور در معیت‌شان باشیم!
روزگار غریبی‌ست.
به حاطر دارم روزی از خاطره‌انگیز و باشکوه‌ترین روزهای زندگی‌ام در رکاب بزرگ‌مرد سینمای ایران فردین و تقی ظهوری به یکی از مراکز نگهداری بچه‌های بی‌سرپرست و معلول ذهنی و جسمی واقع در جاده مخصوص کرج رفتیم. وانتی که از قبل توسط فردین عزیز شامل گوشت، مرغ، میوه و شیرینی خریداری شده بود در مرکز منتظر فردین بود، کاش تمام رضاهای جهان می‌دیدند که این اسطوره هنرمند، این مرد افتاده، مردی که مرام و انسانیت‌اش همیشه در حال سبقت بودند چگونه در میان بچه‌هایی که حتی توان نگهداری ادرار و آب دهان‌شان را هم نداشتند… چه کرد و شگفت‌انگیز اینکه بچه‌ها فردین و ظهوری را کاملا می‌شناختند.
نه رضا و نه فرشته خانم حتی حاضر نشدند به دلیل رنج سفر و رسیدن به یک رفاقت واهی، تشکری حتی در حد یک «‌مرسی که آمدی» از من داشته باشند!
آنچه که اکنون مهم است و امیدوارم از بنده بپذیرید؛ تعلق خاطر من نسبت به خانواده داوربخش است و مگر می‌شود بزرگی محمدحسین داوربخش و مهربانی سعیده خانم را فراموش کرد؟ مگر می‌شود خصلت دستگیری رضا داوربخش را فراموش کرد؟
متاسفانه عکس‌های مرحمتی توسط فرشته خانم از آقای داوربخش قابلیت چاپ را نداشتند و در پایان یادمان باشد؛جهان هرنگاه و تفکر آدم‌ها، باید برای ما قابل احترام باشد…

  • جمشید پوراحمد
۰۶
تیر

 

فردین

یادداشت / جمشید پوراحمد

اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد
کشیده‌‎ایم در آغوش آرزوی تو را

روزگار تکرار نشدنی و ماندگاری که زود گذشت… افتخار برای بنده بود که به واسطه تقی ظهوری، در کنار فردین عزیز، اسطوره سینما، جوانمردی و انسانیت قرار بگیرم؛ کنجکاوی‌ام و غنیمت شمردن فرصت برای بیشتر دانستن برای فردین عزیز گلایه‌آمیز نبود و او از این موضوع هیچ نارضایتی نداشت. از طرفی حضور تقی ظهوری به عنوان پدرخوانده و وجود دوستانی چون زنده‌یاد فروزان، پوری بنایی، فریده نصیری، شهلا ریاحی، سیامک یاسمی، مهدی مصیبی، میری، وحدت، ارحام صدر و منوچهر نوذری که سپرده‌های فراوانی از خاطرات با فردین داشتند، در حافظه‌ای آمیخته با عشق و علاقه من، جا خشک کرد و ماند و همچنان هست… این خاطرات و دانسته‌های من از زنده‌یاد فردین کجا و رفاقت و همکاری شما با آن هنرمند عزیز کجا.
یادداشت بسیار زیبا، تاتیرگذار و دلسوزانه جنابعالی را مثل همیشه در چند پرده خواندم. تفاوت انکارناپذیری بین نگاه بنده با جنابعالی وجود دارد! هر چند اساس هر نگاه برگرفته‌ از شخصیت، ذات، خرد، منش و دانش انسان‌هاست؛ عالیجناب مولانا فرمودند؛
هرکسی از ظن خود شد ‌یار من
از درون من نجست اسرار من
اولین تفاوت این است که درون آنچه شما نوشته و می‌نویسید، نوای استاد بنان، خوانساری و شجریان با موسیقی‌ لوریس چکناواریان و هانس زیمر شنیده می‌شود… اما از نوشته‌های بنده، در بهترین شرایط، موسیقی حسین واثقی و اسفندیار منفردزاده به گوش می‌رسد!
می‌دانم که ادبیات نوشتاری بنده هنوز بی‌تاثیر از سال‌های حضورم در لاله زار نیست، اما ادبیات فاخر نوشته‌های شما ریشه در ادبیات کهن ایران دارد…؛ پس خیلی از بنده انتظاری نیست!
روزگار امروزمان… روزگار پنهان‌کاری، تظاهر، ریا و اغراق‌گویی است!
اولین سئوالم از آقای رضا رویگری… همان گفته حکمت‌آمیز و ضرب‌المثل است؛ جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟!
آقای رویگری؛ اعتبار هنرمندانی همچون اکبر مشکین و رامین فرزاد در سال‌های فعالیت هنری‌شان نسبت به شما هزار چندان است؛ ضمیر و ذات‌شان لوحی از شیشه بود و باطن‌شان را می‌‎توانستیم ببینیم.
هنر، اعتبار، محبوبیت و شخصیت‌شان سنجاق به دل طرفدارانشان بود و فقط اندکی از دوستان و همکاران خبر از زندگی و دل ویران‌شان داشتند!
کاش اجازه داشتم و از نعمت‌اله گرجی و سعدی افشار می‌گفتم … می‌گفتم که در مواردی نان در خون زدند ولی کرامت، عزت نفس و غرور خود را به حراج نگذاشتند و اعتبارشان را مضحکه دست شومن‌های فرصت‌طلبی نکردند که با شوهای تکراری‌شان، شما را بازیچه قرار دادند!
آقای رویگری دستمزد شما در سریال مختار به اندازه ساختن یک زندگی نسبتا خوب تا پایان عمر اکتفا می‌کرد… به نظر شما باد برد! یا… باد برد؟!
عزیزاله حاتمی روحش شاد، می‌گفت؛ صبح‌ها که دکمه‌های لباسم را می‌‎بندم… به این فکر می‌کنم که چه کسی آنها را باز می‌کند؟ خودم یا مرده‌شور؟!

  • جمشید پوراحمد