از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۰۱
آبان

یادداشت / جمشید پوراحمد
بعد ‌از تماس و ارسال پیام برای آقای مدرس و عدم پاسخگویی از طرف ایشان، ناچار متوسل به نوشتن شدم!
پائولو کوئیلو جمله‌ای دارد؛ او می‌گوید: ما آدما دو تا سبد بهمون آویزونه، یکی پشتمون، یکی جلومون، خوبی‌ها‌مونو می‌اندازیم تو سبد جلویی و بدی‌هامونو تو سبد پشتی؛ وقتی تو مسیر زندگی راه می‌‎‌رویم فقط دو چیز می‌بینم؛ خوبی‌های خودمونو و عیب‌های نفر جلویی را. اما بنده در‌ مورد استاد کلاس بازیگری فقط یکی را می‌بینم!
یکی از شیفتگان، دلباختگان و پاکباختگان سینما که از مرز چهل سالگی گذر کرده و محترمانه بگویم، کم سواد و در واقع بی‎سواد است، همسرش از او جدا شده و فکر نکنم لازم به ذکر دلیل جدایی همسرش باشیم. او دختر جوانی دارد که جدایی مادر و پدر اولین ضربه مهلک عاطفی دریافتی‌اش بوده. نگهداری و تربیت دختر جوان توسط پدر که امری محال ممکن است! شغل این مرد عاشق‌پیشه، سوداگری مرگ است! پیک موتوری یکی از آش فروش‌های معروف تهران…مدتی در بارگاه یکی از خوشنویسان سریال‌های ایرانی و کارگردان‌های «ای!» به سمت چاکری مشغول خدمت‎گزاری مادی و معنوی بود به امید روزی که نقشی به او واگذار شود تمام خرده فرمایشات این هنرمند را اجابت می‌کرد تا اینکه مرد عاشق‌پیشه گناهی نابخشودنی مرتکب می‌شود و از چاله به چاه می‌‎افتد!
او در یک کلاس بازیگری از جنس بنگاه معاملات واگذاری نقش ثبت نام می‌کند و بعد آن دوست هنرمند متعهد، یعنی مرد عاشق پیشه را مرتد می‌داند!
مرد عاشق پیشه با پرداخت شهریه ماهانه یکی از شاگردان کلاس استاد که می‌کوشند امتیاز راه‌اندازی شعبه دوم فلان بازیگر «کار راه بنداز»(!) را به نام خود اختصاص دهند ثبت نام می‌کند. البته همه هنرجویان به این دلیل ثبت نام می‌کنند که می‌دانند خود استاد، دستی بر این بی‌قانونی و هردمبیلی شدن سینما، تئاتر و تلویزیون دارند!
استاد کلاس بازیگری متاسفانه خود را از شاگردان و یاران عالیحناب حمید سمندریان مرد ادیب، فاضل، غنی از شخصیت، معرفت، انسانیت و تکرار نشدنی می‌داند. (جهان از ارادت بنده نسبت به عالیحناب حمید سمندریان مطلع است؛ آدرس این ارادت فقط ارجاع به سه یادداشتی است که بنده برای عالیحناب سمندریان در بانی‌فیلم نوشته‌ام.)

استاد کلاس بازیگری عزیز!
جهت اطلاع بعد از خواندن یادداشت و از آنجایی که حقیقت تلخ است، راه را برای شما با ذکر واقعه‌ای نزدیک می‌کنم؛چند سال پیش یک آدم بسیار نزدیک که امروز در قید حیات نیست نامه‌ای به حاج آقا زم که آن زمان ریاست حوزه هنری را برعهده داشت نوشت که بنده یعنی جمشید پوراحمد، فقط مدرک لیسانس دارم و مدرک دکترایم تقلبی است!
خوشبختانه آن نامه برای بنده نتیجه مطلوبی داشت و عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد، مصداقی عینی یافت.
دوست هنرمند دیگری از حوزه تئاتر که در دو نمایش بنده، بازیگر بود و بعدها همان دو نمایش را به عنوان کارگردان نمایش روی صحنه آورد… در چندین یادداشت و گفت‌وگوی مطبوعاتی عنوان کرد که ۴۲ نمایش به روی صحنه آورده ام…نامبرده یکی از گفتگو های مطبوعات یبنده را به یکی از مدیران مرکز هنرهای نمایشی نشان می‌دهد و می‌‎گوید؛خنده دار و مضحک نیست، ۴۲ نمایش؟! …و آن مدیر شرافتمند مرکز در جواب می‌گوید: جمشید پوراحمد فقط ۴۲ مجوز اجرا از مرکز دریافت کرده و نمی‌دانم چرا مجوزهای اداره تئاترش را به حساب منظور نکرده!

جناب استاد کلاس بازیگری و دیگر عناوین هنری!
این الگوریتم منحصر به فرد شما زا باید عین تعدی به روح و روان هنرجوی اصولاً گرفتار، دست تنگ و در آرزوی بازیگری نامید. این چه وضعیتی‌ست که هنرجوی بی‎سواد، کم‌‎سواد و نسبتا باسواد را در یک کلکسیون کاملا غیر‌استاندارد و آن هم فقط به دلیل کسب درآمد دور هم جمع کرده‌اید!

حضرت استاد!
شما به چه مجوزی سر کلاس زبان به ناسزاهای رکیک باز می‌کنید و شوخی زننده می‌کنید. چه معنایی دارد که برای -مثلا تنبیه- جریمه صد بار نوشتن از روی یک متن را می‌دهید؟! مگر شما خودتان دارای دیدگاه و صاحب نظر هستید که به هنرجو اجازه طرح نظر را نمی‌‎دهید؟!

استاد!
این شیوه و پلتفرم درس دادن را از کجا آورده‌اید؟!
جا دارد که جناب وزیر ارشاد و دیگر مسئولان خواب‌زده فرهنگ و هنر، به نجوه مدیریت و تدریس برخی از این به ظاهر استادها، ورود کنند تا خود ببینند چه بلای خانماسوزی بر سر فرهنگ و هنر مملکت می‌آید…
پشیمانی در پایان کار سودی به همراه ندارد.

شیخ بهایی این چنین فرموده:
افسوس که نان پخته، خامان دارند
اسباب تمام، نا تمامان دارند
آنان که به بندگی نمی ارزیدند،
امروز کنیزان و غلامان دارند…

  • جمشید پوراحمد
۱۹
مهر

یادداشت / جمشید پوراحمد
رضا طوفان و یا رضا صفایی‌پور از هنرمندان سینما بیمار است… برای طوفان عزیز که مهر و معرفتش بسیار شامل حال بنده بوده آرزوی تندرستی دارم.
طوفان که مرد مرام سینماست، طوفان که از دوستان خوب بهمن مفید عزیز و از یاران همیشگی جمشید هاشم‌پور‌ است؛ او هنرمندی اخلاق مدار، متعهد و رفیق است.
قرارمان چه بود و حالا کجاست؟!
آیا قرارمان پلشتی در رفتار و افراط در نامهربانی بود؟!
تمام روزهای زندگی‌مان با مرگ و بیماری جامعه بزرگ هنرمندان گره خورده و متاسفانه دربین ما هستند عزیزانی که با در اوضاع نابسامان اقتصادی جامعه، با سیلی و اخیرا با مشت آهنی(!) صورت خود را سرخ نگه می‌دارند.
تاسف‌بار این است که در چنین وضعیت فاجعه‌آمیز اقتصادی، نمونه‌هایی از امتیازبگیران و رانتخوار را می‌بینیم و در باره‌شان خبرهایی را می‌شنویم که قلم هم بازگویی‌اش شرمسار است و خجلت‌زده…
در باره آقای برنامه‌ساز تلویزیونی خواندیم که از دورانی که آرزوی خوردن دیزی آبگوشتی را داشت، با رانت و رابطه توانست به ثروتی نجومی دست بیابد. یکی از افتخارات این شخص این بود که بعد از جمع‌آوری مبلغی با صفرهای بی‌انتها، برای کمک به مردم بلوچستان، تنها دو عدد سرسره برای فرزندان بدون آب، نان، بهداشت، لباس و سرپناه «جازموریان» ساخت و راه‌اندازی کرد!
اینکه چرا از آن همه پول تنها دو سرسره بیرون آمد اطلاعی ندارم؛ شاید جنس آن دو سرسره اهدایی از برلیان بوده و آن دوست هنرمند متعهد که روزی موافق است و روز دیگر مخالف، مصالح ساخت سرسره را گران خریده باشد(!) اما همنقدر می‌دانم که او حدود دو ماه پیش به اتفاق ورزشکاری فرصت‌طلب در بلوچستان به دنبال گرفتن مجوز ساخت مدرسه بودند؛ احتمالاً مدرسه‌هایی از جنس تجارت و ثروت اندوزی!
در فرهنگنامه‌ی کوهنوردی به آدم‌هایی که با همدیگر کوهنوردی می‌کنند می گویند «همنورد»؛ و چه اسم زیبایی. «همنورد» یعنی تمام پستی‌ و بلندی‌ها و فراز و نشیب‌ها را در کنار هم درنوردیدن، پشت و پناه هم بودن، کنار هم و پا به پای هم رفتن، در سخت‌ترین مسیرها و دشوار‌ترین گردنه‌ها هوای هم را داشتن… دقیقا عین وضعیت فعلی ما هنرمندان!!
این روزها، دوران و روزگار غریبی شده، ساعتی که انگار باید در انتظارش باشیم، ساعتی‌ست پر از طوفان، سیل، زلزله، بیماری و مرگ…
با آرزوی دوباره برای سلامتی رضا طوفان عزیز.

  • جمشید پوراحمد
۰۹
مهر

یادداشت / جمشید پوراحمد
ننه دایی، مادربزرگ نجف آبادی من که در بسیاری از یادداشت‌هایم به دلیل شخصیت متفاوت و غیراستاندارش حضور داشته و برای خوانندگان خاطرانگیز بوده، شصت و پنج سال پیش وقتی برای اولین بار با لهجه نجف آبادی‌اش به من گفت؛ ننه دنیا آخر شده! من دقیقا بعد از گذشت سال‌ها فهمیدم نگاه و باور دنیای آخر ننه دایی، گسل طبقاتی مادی و بی عدالتی روزگار زندگی خویش بوده.
امروز دنیای آخر من در هفتاد سالگی و با صدها نوشته و سفرهای پرمخاطره و کوله‌باری از دیده‌های کیمیا و تکرارنشدنی، با زندگی ناباورانه دختر ابراهیم و نوعی رقم خورده و باعث اندوه و نگرانی که هیچ کارکرد فرهنگی، تربیتی و انسانی در مقابل داشتن پول و شهرت به هر قیمتی وجود ندارد…
دختر ابراهیم و دو حاصل زندگی‌اش، نرگس آفت، هجده ساله و نرگس عادت، بیست ساله و صدها مورد مشابه جامعه امروز آنچنان مست و غرق ثروت، شهرت و شهوت هستند که دیگر صدای شلیک تیرهای فساد را که در لحظه می‎تواند نفس‎ زندگی‌شان را بگیرند، نمی‌شنوند.
آنان با دریافت مدرک‌های فاقد سواد، دانش، فرهیختگی و شعور اجتماعی، رکورددار دانش فاسدی شده‌اند که انسان را جاهل و خطرناک می‎کند و مقدمات علمی فاسد و نتیجه‌گیری غلط و در مواردی ویرانگر را به وجود می‌آورد.
دختر ابراهیم در برج رنج، فلاکت، تحجر و بردگی به دنیا آمد و در آغوش مادری از جنس جهلی ظالمانه، قد کشید؛ او در شانزده سالگی ناچار به ازدواج با دیکتاتور-مردی از جنس کفتار شده و حاصل این ازدواج نامتجانس، دو نرگس می‎شود!
دختر ابراهیم بعد از زنده به گور شدن اقبالش، در ۲۵سالگی زندگی دوباره بدون همسر را در کنار دو نرگس‌اش، آغاز دیگری را تجربه می‎کند؛ هرچند نمی‌دانست «گرگ‌زاده، گرگ می‌‎شود» و از طرف دیگر تربیت دو دخترش را به گربه های کوچه می‌‎سپارد!
دختر ابراهیم از زادگاهش که یکی از مناطق محروم کشور است به مرور و اندک اندک خود را برای ادامه زندگی به شمال شهر تهران می‌رساند و این از نظر دوستان و فامیل و دیگر اعضای خانواده یعنی یک انقلاب و یک رنسانس در زندگی!
دختر ابراهیم امروز با بازسازی اساسی زیبایی صورت و پوشیدن کت و شلوار به سبک جنیفر لوپز و مراجعه هر روزه به یک آرایشگاه معتبر(!) برای رنگ و موی جدید و دریافت مدرک کارگردانی از دانشگاه(؟!)، متاسفانه در آینده نزدیک، از فیلمسازان آینده خواهد شد!
چون نامبرده و نامبردگان راه تعالی و ترقی را به سرعت نور طی خواهند کرد!
چه غم انگیز و دردناک است که کسی نیست از این پدر و مادرهای جوان و میانسال دور و نزدیک و تشنه شهرت به ویژه فیلمسازی سئوال کند؛
آیا در ساخت خانواده که همان جامعه کوچک زندگی‌شت موفق بوده‌ای؟!
آنچه را که ساختی و تحویل جامعه دادی، باعث افتخارند؟!
آیا با ده جلسه حضور در دانشگاه و دریافت مدرک می‌توانی به عنوان فیلمساز تاثیرگذار باشی؟!
آیا وقتی نمی‎دانی که سینماتوگرافی مخفف‌اش می‌‎شود سینما! آیا در این شرایط من نوعی نباید به بیابانی بروم و سنگ به سر بکوبم؟!
آیا میدانی برای درک دیگران اول باید خودت را درک کنی؟!
آیا می‎دانی که یک فیلمساز باید حل کند و نه اینکه حل شود؟!
آیا از تغییر، انتخاب و اصول سینما آگاهی داری؟!
آیا می‎دانی سینما گستره‌ای از آن چیزهایی است که توضیح ناپذیرند؟!
سینما یعنی رشد، آگاهی، اخلاق و بدون چشم‌داشت و معادله و با ماشین زمان همراه شدن و به قول جان مکسول «بزرگترین روز زندگی همه‌ی ما روزی است که مسئولیت تمام نگرش‌ها و رفتارهای‌مان را تمام و کمال برعهده بگیریم.»
آیا امروز شما دختر و پسر ابراهیم و دیگر ابراهیم‌های اسیر پول و شهرت‌پرستی، احساس تعهدی نسبت به دو نرگس مخربی را که تحویل جامعه داده‌اید و هر روز حضورشان باعث فساد اخلاقی است دارید؟!
ایکاش به جای خرید آیفون یکصد میلیونی و آموزش خلبانی قبل از دریافت دیپلم، ادب، احترام، فرهنگ، تربیت، محبت، معرفت و آداب و معاشرت را یاد فرزندان‌تان می‎دادید…
نتیجه این کوتاهی مادرانه و جبران عقب ماندگی‌های روزگار روستانشینی و تنگدستی، نرگس هفده‌ساله‌ای شده که با افتخار با سیگار، مواد مخدر و مشروبات الکلی، فامیل نزدیک شده و نرگس بیست ساله‌ای که هفته‌ای یک شب به خانه مراجعه می‌آید و مبتلا به اچ آی وی مثبت  شده است و…
بنده پیشنهاد می‌کنم به محض ورود به عرصه فیلمسازی در ابتدا، زندگی خود را بسازید و بعد در اندیشه خوشبختی و سعادت دیگران باشید!

  • جمشید پوراحمد
۲۱
مرداد

جمشید پوراحمد

ورکشاپی که در سینمای خانگی به راه افتاده عاقبت به سرنوشت کتاب «روزگار رفتهآخرین سرخ‌ها» نوشته اسوتلانا الکسیویچ دچار خواهد شد؛ کتابی که برنده نوبل ادبیات شد!

***

آنچه که این روزها در سینمای خانگی روی پرده‌ ابتذال و بی‌محتوایی پخش می‌شوند،یکی از دیگری «ته‌چین» برانگیزترند!
اشتباه جبران ناپذیر این چرخه فیلمسازی که دوستان و دشمنان سازنده باید بدانند، ایننکته است که بیننده، بیمار فشارهای بی حد و مرز زندگی است، نه بیمار افکار، تفکر،اندیشه و مغز و ساده‌تر اینکه مردم با سفرشان مشکل دارند، نه با مغزشان! در ادامه به برخی از تولیدات شبکه نمایش خانگی می‌پردازم.
سریال قهوه ترک؛
بیننده این سریال حتما باید از افراد نخبه بوده و یکی از قله‌های هنری را فتح کرده باشد!
در این میانه بلبشو‌بازار نمایش خانگی، از آقای سروش صحت انتظار‌ ساخت چنینسریالی را نداشتیم؛ سریالی که هیچ تفاوتی با خزعبلات کتاب‌های آن خانم بازیگرمدعی ندارد!
در همین شبکه نمایش خانگی و روی پلتفرم‌ها، چندین مسابقه ساخته و پخش می‌شودکه بهترین آنها بدترین است و بدترینش بهترین!
ساختار و خاصیت این مسابقات عین آش سرما خوردگی ننه دایی «مادر بزرگ معروفبنده» است که شامل محتویات مانده، بیات و موجود در یخچال بود؛ بیمار بعد ازخوردن آن آش، باید یک هفته در بیمارستان بستری می‌شد!
بعد‌ از پشت سر گذاشتن این مجموعه مسابقات شلغمی سینمای خانگی به مسابقه بیسابقه «صداتو» می‌رسیم!
دو‌ قسمت اول و دوم این مسابقه را بنده به صورت کامل و با دقت دیدم. در ابتدا از تهیه کننده صداتو تمنا دارم اگر همه برنامه‌های اینچنینی از سکه‌ و از رونق افتاد، شما بازار صداتو را کساد و تعطیل نکند! اگر قحطی فیلم و سریال آمد، شما باعث قحطی صداتو نشوید!
مجری مسابقه آقای محسن کیایی بدون هیچ شک و تردیدی نسبت به «کت» فوبیا دارد! ظاهراً کت، لباس و پوششی کاملا نامتعارف است بر‌تن ایشان، چرا که در هر سی ثانیه یکبار دکمه کتش باز و بسته می‌شود!
داشتم به این فکر می‌کردم چنانچه منوچهر نوذری مجری این مسابقه بود چه اتفاقی می‌افتاد؟
منوچهر نوذری بدون حضور چهار هنرمندی که در این مسابقه به اشتباه حضور دارند و نقش حامی تنها شرکت‌کننده مسابقه را اجرا می‌کنند، یک تنه و چگونه و با چه ظرافت وزیبایی و کیفیتی برنامه را اجرا می‌کرد.
آقای کیایی چرا بعد از این دریای زیبای واژه ها، خوش تشریف آوردید؟! چرا برویمصداشو ببینیم؟!
شکل مسابقه به شما این اجازه را می‌دهد که بگوئید؛ بشنویم و ببینیم.
آقای کیایی کاش این کار‌ اجرا که پردانش، پرمخاطره، پرسشگر، خلاق، نظم پذیر و خطرپذیر است، شما تجربه و اجرا نمی‌کردید!
در مسابقه «صداتو» فرافکنی و سرکوب اطمینان و اعصاب نقش پررنگی دارد. به ویژه در شخصیت و حضور خواننده جنوبی آقای محسن شریفیان، امیرمهدی ژوله، محمد بحرانی و بانو شبنم مقدمی. بعد از اجرای هر برنامه به اظهارنظرهای غیرحرفه‌ای خود دقت بفرمائید؟!
آقایان ژوله و بحرانی و بانو مقدمی شما درجایگاه خود بهترین هستید… این بهترین را از خود و طرفدارن‌تان دریغ نفرمائید…!

  • جمشید پوراحمد
۲۱
مرداد

جمشید پوراحمد

عبدالقادر دینار‌ زئی؛ نویسنده، شاعر‌ و هنرمندی که ریشه‌اش در خاک بلوچستان تبدیل به سروی بلند قامت، زیبا و پرآوازه گشته…

در گرمای طاقت‌فرسای تیرماه، بخشدار جوان و پرتلاش پارود جناب کاظم بلوچ لاشاری، در کنار جناب سلیم کدخدا فرماندار شهرستان راسک، مردی از جنس شرافت، وجدان، معرفت و دانش، با دیگر یاران و همکاران‌شان مشغول خدمت هستند.
از جاده مرز پیرکور به طرف روستای کرایکور که به شکل ناباورانه‌ی مخاطره‌آمیز است، حرکت کردیم. اتومبیل‌هایی که دراین جاده مخروبه و غیراستاندارد و ده‌ها جاده مشابه دیگر، به سرعت در حرکت بودند، تماشای آنها مرا به یاد اتومبیل‌های گران‌قیمت خیابان فرشته، الهیه، لواسان و… انداخت که همه از مرفهین بی‌درد بلوچ هستند! و فقط برای دور و دور و خوشگذرانی دراین جاده‌های مرگ و زندگی برای به فقط لقمه نانی با هزاران خطر آنی، سوخت‌بری می‌کنند و در مواردی با سوخت‌شان، سوخته می‌شوند!
چرا؟
چون زمامداران عزیز مالک سرزمین پربرکت ایران! زمین و دریای سیستان و بلوچستان، با زنان و مردان متفاوت، مهربان، مقاوم و عاشقش را به یغما برده‌اند. اینها دادرسی ندارند و تنها به امید روزی مانده‌اند که ستاره دنباله‌دار هالی در آسمان زندگی آنها ظاهر شود!
به روستای کرایکور که در روزگار نه چندان دور، روستایی پرجمعیت بوده و امروز‌ تقریبا خالی از سکنه است به دیدار‌ عبدالقادر دینارزئی هنرمند دلسوخته، دلشکسته و تنها مانده رفتیم. او در سن هشتادسالگی و با همه سختی‌هایی که در زندگی‌اش دارد همچنان ایستاده و امیدوار است.
این هنرمند، موجودیت مادی زندگی‌اش را هزینه اعتقاد و فرهنگ غنی سیستان و بلوچستان کرده و محکم و استوار و کاملا به جا می‌گفت؛ ایرانیها فقط فارس‌زبان‌ها نیستند، ایرانی یعنی کرد، لر، فارس، ترکمن، بلوچ و ترک…
عبدالقادر دینارزئی می‌گفت؛ جدایی هر کدام و به هر دلیلی یعنی مرگ سرزمین، یعنی فروپاشی، یعنی مرز و جدایی.
می‌گفت؛ همه دیوارهای فرو ریخته را دوباره می‌توان ساخت، بجز دیوار فروپاشیده اعتماد را. می‌گفت دیوار اعتماد به یک باره ساخته نمی‌شود؛ از رفتار و عمل است که هر خشتی روی هم چیده می‌شود.
عبدالقادر دینارزئی فقط بلد بود خودش باشد، این هنرمند معتقد است مردمان بلوچ در فصل بهار آرام روی زمین قدم برمی‌دارند، چون مادر طبیعت باردار است و معتقد است که ما جزئی از طبیعت هستیم نه رئیس آنو
گفت؛ فکرهای آزار دهنده‌ام را در دفتر می‌نویسم تا ذهنم سبک شود و آرام گیرد.
عبدالقادر‌ دینازئی خالق کتاب‌های مرواردین گال، شکلین گال، گارین داستان، بلوچ راج دپتر‌گارین تاک و درد داستان است، جهت اطلاع شما خواننده عزیز، نام کتاب‌ها، قصه‌های بسیار جذاب و سروده‌های زیبای آن به زبان بلوچی است.
عبدالقادر دینارزئی همچنین در یک سریال تلویزیونی ۴۸ قسمتی شبکه هامون به نام «‌شنبل و شاهی‌»، نقش تأثیرگذاری را ایفا کرده که خود یکی از نویسندگان آن سریال هم بوده.
هنرمند عزیز جناب عبدالقادر دینارزئی محبت، سخاوت، منش و صداقت شما را در روستای دور افتاده کرایکور هرگز فراموش نخواهم کرد.
برای شما آرزوی سرافرازی و سربلندی دارم.

  • جمشید پوراحمد
۲۶
تیر

 

جمشید پوراحمد
لاک‌پشت‌ها از وقتی به دنیا می آیند یک خانه دارند که متعلق به خودشان است، مهمان به خانه آنها نمی‌آید، وقتی به خواستگاری می‌روند، نمی‌گویند باید خانه داشته باشی، همسرش هرگز نمی‌گوید؛ باید خانه را به نامم بزنی! لاک‌پشت‌ها با همسرشان جدا زندگی می‌کنند، همیشه سرشان در لاک خودشان است و به بقیه کاری ندارند..


چرا و به چه دلیل «فسیل» در فهرست فیلم‌های پرفروش‌ سینمای ایران قرار گرفته؟!
جواب دادن به این پرسش، مستلزم حضور بدون کنکور در یک دوره دانشگاه تخصصی شامل هنر، فرهنگ و جامعه است.
اینکه فرصت‌طلبی و مفت‌خوری در کشور ما، حضانت لازم ندارد، امری کاملا طبیعی است. اما آنچه شما خواننده عزیز را قطعاً شگفت‌زده می‌کند و شاید نیاز مبرم به تزریق واکسن «مگه میشه، مگه داریم» پیدا کنید، شنیدن روایت زیر است!
رفیقی دارم به نام «احمد کلاهدوزان»؛ از جنس مردانی که نسل‌شان رو به انقراض است،رفیقی به عظمت بیستون، با پاتوقی دنج و پر از آرامش به اعتبار و قدمتی هشتاد سال.
به خاطر دارم که «در» خلوت‌نشینی پاتوق دوستم احمد باز شد‌ و غریبه‌ای با شکل و شمایلی زشت که پلیدی از ریخت و قیامه‌اش می‌ریخت، وارد شد!
متاسفانه خلق و خوی مهمانوازی‌ احمد کلاهدوزان و گَنده دماغی‌ من‌، حائلی برای این آشنایی شد و ما را خجالت‌زده این آشنایی کرد.
در اینکه مدیریت کشور به شکل ریشه‌ای دچار آفت، خشکسالی و فلاکت است شکی وجود ندارد. اما آنهایی بهت و حیرت و شرمندگی حاصل از چنین مدیریتی بیشتر می‌شود که بفهمیم در مواردی حتی دست به فروش سرزمین‌مان به عراقی‌ها شده‌اند؛ کسانی که خاطره هشت سال جنگ و تجاوزشان، هرگز از یادمان نخواهد رفت. متاسفانه در بعضی موارد با چشم‌پوشی حتی ناموسی(!) برای این همسایگان فاقد فرهنگ و نزاکت، که وقاحت و بی‌شرمی‌شان به شکلی بسیار آزاردهنده، روح‌مان را می‌سابد.
مهمان پاتوق دوستم کلاهدوزان، مردک غریبه و مستهجن عراقی بود که تسلط کاملی هم به زبان فارسی داشت.
خودش می‌گفت که پیش‌نماز فاقد لباس روحانی در دو مسجد در عراق است و صدالبته اهل همه‌ جور فرقه‌ای…!
باورتان شود؛ آن مردک عراقی با جدیت گفت که مشغول نوشتن فیلمنامه‌ای برای ادامه ساخت فیلم فسیل است!
او حتی آدرس چند مسئول مرتبط را داشت که برای اجازه ساخت قسمت دوم فیلم «فسیل» موافقت ضمنی‌شان را گرفته بود!

آهای…آهای؛ اهالی قدرت در کشور!
حال که من و ما هرگونه تحمیل را تحمل و هر زور و فشار، هر درد و رنجی، هر کمبود و نداری و هر خانه‌نشینی و بیکاری را تحمل کرده‌ایم حالا باید مثل لاک‌پشت زندگی کنیم؟!

حضرات تصمیم‌گیر و سیاست‌گذار!
لطفاً پای بیگانگان را از کشور فردوسی، حافظ، سعدی، عطار، مولانا، ناصرخسرو، شمس تبریزی، پروین اعتصامی، ابوعلی سینا، ابوریحان بیرونی، سنایی، رودکی و خیام، بِبُرید و حضور نامبارک‌شان را این مرزوبوم، ریشه کن فرمائید…
لطفاً!

  • جمشید پوراحمد
۱۰
تیر

 

جمشید پوراحمد

*جمشید پوراحمد

در جهان کم آدم عجیب و نانجیب اندیشه و تفکر نداریم…ولی ما درمیان جهانیان منحصر به فرد هستیم و از خانواده عجایب هفت گانه!

مثلا ؛ در ایران دنبال رستوران خارجی هستیم…می‌رویم خارج دنبال رستوران ایرانی می‌گردیم!

با چه مشقت، مذلت و فلاکتی به دست می‌آوریم…که از دست بدهیم!

زمین و زمان را به هم می‌دوزیم، خودمان را عاشق ترین آدم دنیا می‌دانیم…وقتی دلمان قرص، جایمان امن و موفق به اخذ پروانه وکالت عاشقی از معشوق شویم!

همه چیز را فراموش می‌کنیم و در بهترین شرایط خواهیم گفت؛ ای قوم به حج رفته کجایید کجایید…معشوق همین جاست بیایید بیائید!

یادداشت جذاب و تأثیر‌گذاری را از یک ویولنیست خواندم و دیدم…ما بحر تفکر به کجا و تو کجا؟! چه دردناک و غم‌انگیز است زندگی بدون جایگاه و جایگاه بدون زندگی!

یک نوازنده ویولن ۴۵ دقیقه در متروی واشنگتن دی سی نواخت…از ۱۰۹۷ نفری که از آن‌جا عبور کردند، فقط ۷ نفر ایستادند تا به نواختن ویولن او گوش بدهند و فقط یک نفر او را شناخت.

در مجموع او ۳۲ دلار انعام از ۲۷ رهگذر دریافت کرد… به استثنای ۲۰دلار از کسی که او را شناخت!

او نوازنده معروف ویولن جاشوا بل، یکی از بهترین نوازندگان جهان بود و در آن مترو، جاشوا یکی از پیچیده‌ترین قطعاتی که تا به حال نوشته شده بود را با ویولنی به ارزش سه و نیم میلیون دلار نواخت!

دو روز قبل از ماجرای مترو، جاشوا برای اجرای کنسرتش هر صندلی را ۱۰۰ دلار فروخته بود.

این آزمایش ثابت کرد که چیزهای خارق‌العاده در یک محیط معمولی نمی‎درخشند و اغلب نادیده گرفته می‌شوند و کمتر بها داده می‎شوند.

البته این نظر نویسنده یادداشت جاشوا بل است که می‎گوید اغلب نادیده گرفته می‌شوند!

اما…اما در سرزمینی که خالق عشق و هنر حتی او را متفاوت و هنرمندانه خلق کرده…جوان، اندیشه و هنرکشی در آن دستور، سویه، نگرش، تکلیف و رسم است!

چه نازنین جوان‌هایی که جایگاهشان در قله البرز‌ هنر ایران باید باشد و امروز ناامیدانه قلمروشان درحاشیه ایستگاه‌های مترو، خیابان انقلاب،  بوستان‌ها و آرزوهای برباد رفته شان است!

متأسفانه این کشتار هنر و تخصص در تمام سطوح کشور لازم‌الاجراست…بی‌عدالتی تنها ساختار و ویژگی یکدست مدیران کشور است! به آدرسی فاقد کد پستی و شناسه ما را ارسال، که عزت نفس و اعتمادبه‌نفسمان را بگیرند.

منحصر به فرد هستید و عجیب، که روح تک تک هنرمندان تکرارنشدنی را اعدام کردید، از خانه و آشیانه بیرون و غربت‌نشین نشان کردید! فقط به جرم شهرت و محبوبیتشان!

این‌که دیگر آمار، اقتصاد، تورم، دلار، ماشین شاسی‌بلند و آن مسئولی که گفت؛ وقتی در یخچال را باز می‌کنم و از نوه خود بابت خالی بودنش خجالت می‌کشم! که نیست.

چه اتفاقی افتاده که از روی فیلم فارسی‌های به قول منتقدین سینمای بعد از انقلاب، آبگوشتی و مبتذل کپی برابر اصل می‌کنند و فیلم با یک بازیگر درجه دو بالای یکصد میلیارد می‎فروشد؟!

چه اتفاقی افتاده که در اکثر فیلم‌ها سینمایی و سینمای خانگی آهنگ‌های هایده، مهستی، گوگوش، داریوش، سوسن و…پخش می‎شود و همه از شنیدنش لذت می‎برند؟!

هیچ اتفاقی نیفتاده…فقط باید خودتان را گول می‎زدید…که زدید!

هنرمندان دیروز از دست رفته و غربت‌‌نشین… با هنرمندان حتی از هرنظر خوب بعد از انقلاب، تفاوت بزرگی داشتند و دارند …فردین، فروزان، بهروز وثوقی، ناصرملک مطیعی، هایده، مهستی، سوسن، داریوش و گوگوش با آسیب‌ها، با خانواده، با غم و شادی، با دار و ندار، با عقاید، باورها، با فرهنگ و ترس‌های مخاطبان و طرفدارنشان شریک و رفیق بودند و حتی همزادپنداری می‌کردند.

بالانشین‌های بی‌خبر از واقعیت‌ها…علم منتظر معجزه نمی‌ماند!

سندرم‌ها به سرعت قابل پیشگیری و معالجه است…به غیر از سندرم تفکر و اندیشه…باور بفرمائید

این امپراطوری‌های قدرت قابل تغییرند! امپراطوری‌های مثل؛ نشان میتی‎کومان!!! و یا والا مقامی امپراطوری ژاپن و بریتانیا!

حال در این آشفته بازار باید برای آدم‌های بدون جایگاه چه کرد…آن‌هایی که در دنیای مجازی دل‌سوخته خواهری را به جای همسر جا می‌زنند و آن‌هایی که کارشان فروش است! و در روزگار خلوت و تنهایی با عذاب وجدان مجبورند نازنین ازدست‌رفته‌ای را در آغوش بگیرند!

 

  • جمشید پوراحمد
۱۰
تیر

 

 

 16:34

یادداشت / جمشید پوراحمد
نمی‌دانم نمایش بیاد ماندنی «شهرقصه» بیژن مفید را به یاد دارید؟
سرنوشت تئاتر امروز ایران، دقیقا سرنوشت همان فیل شهرقصه را پیدا کرده!
از طرفی حمایت بی‌دریغ مسئولان حوزه تئاتر برای این تخریب جبران‌ناپذیر مصداق واقعیتی بسیار عجیب، غریب، باورنکردنی و دردناک است،
نشریه شهروند ماجرای جانبازی را که در پارک می‌خوابیده و ماموران به ظن اینکه او افغانی است او را به افغانستان دیپورت می‌کنند؛ آن جانباز در افغانستان غریبانه از سرما و گرسنگی جان می‌سپارد!
دقیقا عین همین سرنوشت، پیش روی تئاتر است که در کشور خو، دیپورتش کردند و آرام آرام جانش را گرفتند!
بنده کوچک و بسیاری دیگر از بزرگان در این سالها گفتیم و نوشتیم از این معضل اما گویا اثرگذار نبود. به گمانم چنانچه اگر وال استریت ژورنال هم گزارشی منتشر می‌کرد و می‌نوشت که کارد به استخوان بی‌بندباری، عدم آگاهی، دانش، تجربه، ادبیات و اصالت تئاتر ایران افتاده، باز هم نتیجه‌ای در بر نداشت!
تئاتر برخلاف سینما چارچوب، قواعد و اصولش دقیقا عین چهار عمل اصلی ریاضی است، اما متاسفانه این روزها شاهد هستیم هر جا‌مانده‌ای به تئاتر روی آورده‌ تا این هنر ناب را به پرتگاه سغوط بکشاند؛ جاماندگانی که نه فعل و نه فاعل درست دارند.
اما واقعیتی انکارناپذیر دراین کشتارگاه فرهنگی ایران به ویژه تئاتر خودنمایی می‌کند و آن نیاز این مردم دل‌کشته و دل‌مرده و منقرض شده، به خنده، خندیدن و شادی است،
از این زاویه باید اذعان کنم که نمایش «لوک خرشانس» در نهایت بی‌محتوایی و در غالب اجرای یک آتراکسیون، بسیار موفق عمل می‌کند. اساس این موفقیت فقط رقص، شادی، موسیقی و خنده است اما در این غوغای آشفتگی نمایش «لوک خرشانس»، چهره‌های جوان و خلاقی پا به این عرصه گذاشته‌اند که متاسفانه به دلیل عدم هدایت و رهبری، آن چنان که باید دیده، باتجربه و پخته نخواهند شد.
اینجانب از کارگردان نمایش «لوک خرشانس» درخواست معرفی بازیگران پرانرژی و با هنر ذاتی‌شان بعد از دیدن نمایش را داشتم که متاسفانه بعد از گذشت چند روز اتفاقی نیفتاد!
اما رضا ناطقیان و سعید یاردوستی، دو بازیگر اصلی نمایش را کاملا می‌شناختم.
یادداشتی را درگذشته از رضا ناطقیان به عنوان سومین ارحام صدر ایران نوشتم که به یاری سردبیر محترم بانی فیلم منتشر گردید.
رضا ناطقیان کار صحنه را با حسن اکلیلی شروع کرد و بسیار خوش درخشید؛ با این اشاره که نمایش‌های حسن اکلیلی از هر نطر حرفه‌ای، موفق و قابل تحسین بود.
رضا ناطقیان شانزده سال به استادش حسن اکلیلی وفادار ماند و حاضر نشد با گروه دیگری روی صحنه برود!
ناطقیان اساسا تمایلش بازی در نمایش‌های درست و حرفه‌ای تئاتر است و به همین دلیل اینجانب نقش بزرگی را در نمایش «کریم شیره‌ای» که قرار بود با حسن اکلیلی و هوشنگ حریرچیان به صحنه برود واگذار کردم و سعید یار دوستی دیگر بازیگر «لوک خرشانس»؛ او جوانی انعطاف‌پذیر است که بازی در ضمیر خودآگاه و ناخودآگاهش جاری است،
سعید یاردوستی از جمله بازیگران نادری‌ست که صحنه در خدمت اوست.
بنده در نیم قرن فعالیتم در تئاتر، بازیگر زن‌پوش در تئاتر و سینما بسیار دیده ام… اما به جرات می گویم، نقش زن‌پوشی را که سعید یاردوستی در نمایش «لوک خرشانس» بازی کرد، مشابه نداشت و نخواهد داشت. ظرافت بازی این هنرمند، تحسین‌برانگیز و فراموش نشدنی است.
برای رضا ناطقیان و سعید یاردوستی بهترین‌ها را آرزو دارم…

  • جمشید پوراحمد
۲۳
خرداد

 

 

 9:46

گفت‌وگو با جمشید پوراحمد

بانی‌فیلم: قرار این گفت‌وگو از ماه‌ها پیش گذاشته شده بود اما کثرت مشغله و بروز مشکلات ناخواسته، فرصت‌ها را محدود کرد و انجام مصاحبه را به تاخیر انداخت!
از ابتدا قرارمان برای گفت‌وگو، دوری از شیوه مرسوم گپ و گفت‌هایی بود که در رسانه‌ها منتشر می‌شوند، یکی از مهم‌ترین دلایلش هم، متنوع بودن موضوعات فعالیت هنرمندی به نام جمشید پوراحمد است.
جمشید پوراحمد متولد مرداد سال ۱۳۳۳ در اصفهان است؛ تحصیلکرده رشته سینما و می‌گوید که خالق ۷۲ اثر هنری است.
پرسش‌های این گفت‌وگو، کوتاه و بیشتر شبیه به سمت‌وسو دادن و هدایت به حرف‌هاست تا این فرصت بیشتر تریبونی باشد که در اختیار این هنرمند قرار گرفته تا دیدگاه‌های زیادی که برای گفتن دارد، بیان شود…
این گفت‌وگو را بخوانید…
***

*انگیزه انتخاب ورود به عرصه هنری
-باصداقت و شهامت عرض می‌کنم که مورد نادری هستم!
از مدرسه و تئاتر شروع نکردم و در رویا و آرزو هم نبودم. کمال همنشین در من اثر کرد… حکایت هم‌نشین خوب، حکایت عطار است که اگر حتی از عطرش به تو ندهد، باز بوی خوش آن به مشامت می‌رسد.
یکی از نوروزهای کودکیم با اکبر مشکین، عزیزاله حاتمی و پرویز خطیبی گذشت… در خانواده پرجمعیت ما قرعه به نام من افتاد که از اکبر مشکین تخته نرد بیاموزم و بعد همبازیش شوم و اولین قصه شب رادیو را با نویسنده و بازیگرش گوش بدهم… این ساختار زندگی ما بود… هنرمندهای زیادی دوستان پدرم و برادرم منوچهر پوراحمد که خود‌ تئاتر، تلویزیون، سینما و رادیو زاده بود به خانه‌مان رفت‌وآمد داشتند.
با اینکه منوچهر و کیومرث پوراحمد دارای جایگاه و اعتباری در جامعه هنر بودند اما هیچ نقش و تاثیری‌ برای حضور من در عرصه هنر نداشتند.
زمانی که اولین نمایشم را در لاله‌زار روی صحنه بردم، کیومرث پوراحمد کارمند ذوب آهن اصفهان و منوچهر در تلاش به دست آوردن نقش اول سینما بود… کیومرث پوراحمد دو بار به بنده پیشنهاد بازی داد، اولین بار گفت؛ همه پوراحمدها در سریال قصه‌های مجید حضور دارند به غیر از تو؛ نقش واگذار شده را نپذیرفتم و یک بار هم نقشی را که به جهانگیر الماسی واگذار کرد بازی نکردم… نقش پررنگ سریال چراغ خانه منوچهر پوراحمد را، نقش دوم فیلم سینمایی مهدی مصیبی در سال ۵۵ و همینطور همکاری با منوچهر صادقپور و فریده نصیری را هم نپذیرفتم!
من با یک یادداشت شوخی وارد میعادگاه دوستی و عطوفت تقی ظهوری شدم و بدون اغراق هیچ دری برایم بسته نبود… حتی رفتن به دانشکده تلویزیون با معدل پایین، حاصل حمایت‌های بی‌دریغ پاشا سمیعی بود.
با خودم عهد داشتم که وارد حیطه بازیگر نشوم اما شبی در یکی از نمایش‌ها، به خاطر عدم تعهد منصور والامقام، ناچار به عهدشکنی شدم و از آن زمان همچنان حضور و تداوم شیرینی صحنه، همراه من است.

*دیدگاه نسبت به شرایط موجود
-سالهاست که در کمال نادانی تحمیل شده به سر می‌برم!
در تلویزیون، سینما و به ویژه تئاتر هیچ چیز و هیچکس سر جایش نیست… آنقدر نیست، که خود نیست هم نوعی معنا و مفهوم پیدا کرده و از مسامحه و تعلل هم گذشته(!)
در حال حاضر هم در تلویزیون، سینما و هم در تئاتر، «خطا» جایش را به «آزمون» داده و اکنون در این آشفته بازار، بین اصول، قاعده، ارزش، هنرمند و حامیان و مجریان حفظ و حراست «وزارت ارشاد، مرکز هنرهای نمایشی!»، به شکل دستوری، توافقی و به معنای واقعی، ویرانگر صورت زیبای هنر ایران شده‌اند!
مدعی‌های بدون ریشه و بی‌هنر، با تحریف‌های برنامه‌ریزی شده‌شان و با جمعیتی بزرگ از بی‌هنران با صورتک‌های بزک کرده، همچون اپیدمی گریبان فرهنگ و هنر شده و کمر به قتل آن بسته‌اند.
حضور این سوداگران هنر خطرناک و نظریه‌های‌شان هم از جنس زور، قدرت و تحمیل است!
جیم کوییک می‌گوید؛ اگر تخم مرغ از بیرون بشکند، زندگی پایان می‌یابد، اما مالکان ثروت، قدرت و هنر کشورمان می‌گویند؛ زندگی تازه شروع می شود! و مارک تواین هم و در همین رابطه جمله زیبایی دارد؛ «آنچه نمی‌دانید شما را به دردسر نمی اندازد، چیزی شما را به دردسر می‌اندازد که به آن اطمینان دارید، اما اشتباه است.»

*تئاتر نصر در لاله‌زار برای سال‌ها محل اجرای نمایش‌های مختلف بود

* آغاز فعالیت هنری
– بی اغراق من یکی از سخت‌جانان و یکی از قدرشناسان حوزه تئاتر هستم(!)
وقتی وارد لاله زار شدم، این محله فرهنگی دیگر آن ارج و قرب گذشته را نداشت؛ نه از بزرگان تئاتر خبری بود و نه از تماشاچی‌های اصیل!
آتراکسیون حرف اول را می‌زد و حضور مجردهای شهرستانی، هرچند بسیاری از خوانندگان و رقصندگان فیلم‌های فارسی مثل آغاسی، سوسن و نادیا از لاله‌زار بیرون آمدند، اما بعد از انقلاب و با وجود حضور پرترافیک و پررنگ بازیگران معروف سینما در لاله‌زار، نمایش‌های بنده نوعی را بی‌‌رنگ کرده بود و خریداری نداشت.
اما با مقاومت، پشتکار و پیش گرفتن صبوری، توانستم در تئاتر دقیقا یک دهه پیشتاز و بی‌رقیب باشم.
شاید باورش برایتان سخت باشد که همزمان در چهار سالن، نمایش روی صحنه داشتم… البته حضور در کنار هنرمندانی مانند منوچهر نوذری، منوچهر والی‌زاده، سیدعلی میری، محسن یوسف‌بیک، حسن رضیانی، محمود بهرامی، ثریا حکمت، مهری ودادیان، حمید منوچهری، ورشوچی، حسن بلور، فرانک نیکویی، پروانه چنگیزی، مژگان طاهریان، فریبا حیدری، زری برومند، محسن فبادی، منصور والا مقام، مهران امامیه، اصغر سمسارزاده، نعمت‌اله گرجی‌، ناصر گیتی جاه، حسین عرفانی و جهانگیر فروهر از افتخاراتم بود، هر چند از ممنوع کاری، یکسال انتظار برای گرفتن اجازه حضور میری در نمایش «پیشخدمت» و دو سال مواخذه و بازخواست شدن برای حضور مرتضی عقیلی به جهت اعلان نمایش «یک گروهان دزد» در مجموعه شهید چمران و تمرین آن در لاله‌زار واقعا برایم توانفرسا بود.
من یاد گرفتم که همیشه قدردان و قدرشناسی باشم؛ قدرشناسی نسبت به همه استادان و به ویژه‌ آنهایی که به من آموختند؛ بزرگانی چون فردین، تقی ظهوری، منوچهر نوذری، بهمن مفید، فروزان، پوری بنایی، نصرت‌اله وحدت، مسعود ولدبیگی و پرویز خطیبی…
در مقام نویسنده، کارگردان و بازیگر برای خودم دارای جایگاه بودم، اما در پیشگاه اسطوره تکرار نشدنی هنر تئاتر، حمید سمندریان هرگز به خودم اجازه نشستن نمی‌دادم. اوج افتخار و لذتم زمانی بود که سمندریان در یاداشتی کوچک و در چند جمله برایم نوشت؛ پوراحمد از دوستان هستند.
حمید سمندریان شاه بیت تئاتر ایران بود و هست… بعد از سمندریان، سوسن تسلیمی را از بزرگان حوزه تئاتر می‌دانم؛ وجود او افتخاری‌ست برای سرزمین دانش و هنر.
یکی از علایق قلبی‌ام، دعوت از پیشکسوتان، هنگام تمرین تئاتر بود، در نمایش «ساندویچ عشق» از مرحوم علی‌محمد رجایی دعوت کردم که حالی بسیار نامناسب داشت. متاسف شدم که حسن رضیانی و محمود بهرامی، این مرد اندیشمند و هنرمند را نشناختند. هرچند که امروز بسیارند جوانانی که نه حسن رضیانی و نه محمود بهرامی را نمی‌شناسند.
روزی مورد نکوهش تائیس فرزان قرار گرفتم؛ او دختر فرشید فرزان دوبلور، بازیگر و کارگردان قبل از انقلاب بود. ما در تئاتر ملی اسلو اجرا داشتیم و به دلیل ادای احترام من به اینگرید برگمن و حضورش در سال‌های پیش در همان صحنه، دچار غرور شدم!

*تجربه تدریس بازیگری 
از آنجائی‌که همه راه‌ها به رم ختم می‌شود در اکثر کلاس‌های بازیگری، کلاسهای آشکار و پنهانی برقرار است که دوستان مشغول رتق و فتق امور محوله هستند، تا کلاس بازیگری!
در حوزه تدریس بازیگری و دیگر رشته های هنری در کشور، استادان از هر نظر غنی، بزرگ و قابل تحسین کم نداریم که به هزار و یک دلیل، به کار گرفته نمی‌شوند؛ اولین دلیلش دانش بی انتهای این آموزگاران هنر است.
با اندکی کاوش در مورد موسسان و مدرسان کلاس‌های بازیگری، خواهید دید که بسیاری از آنها جایگاهی ارزشمند ندارند!
البته این نظر شخصی‌ام است که در دنیای آموزش هنر، زنده‌یاد حمید سمندریان مشابه ندارد.
سالها پیش قراردادی را با کارگاه فیلمنامه نویسی «حوزه هنری» بین روح اله زم رئیس روابط عمومی سازمان بهینه‌سازی مصرف سوخت کشور و جناب محمدعلی زم «پدر» ریاست حوزه هنری امضا کردم. قرار بود بنده مجری ساخت چهارصد وله برای تلویزیون شوم. در رفت وآمدها به بنده پیشنهاد تدریس هم داده شد و به همین دلیل، طرحی را به گونه کلاس‌های بازیگری آمریکا ارائه دادم، با این شیوه که دانشجو از ابتدا روی صحنه و پشت دوربین حضور داشته باشد.
از طرح استقبال و موافقت گردید، اما مطابق معمول و به سیاق گذشته، شرایط و امکانات برای پیاده کردن چنین طرحی میسر نبود.
همین طرح را به متولی سازمان «جزیره کیش» هم پیشنهاد و اجرایی شد و خاطره موفقیتش همچنان زنده است. قرارداد دیگری هم برای تدریس با دانشگاه سوره امضا کردم که در همان ابتدا از وردم به کلاس ممانعت کردند!

*واقعیت‌های حذف شده!
بدون اغراق بانی فیلم را خانه امن هنرمندان می‌دانم؛ دموکراسی حاکم بر آن، جوان بینی، جوان‌گرایی و زیبااندیشی این رسانه را می‌ستایم. من دو نقش در بانی فیلم ایفا می‌کنم؛ ابتدا اینکه خواننده پروپا قرص آن هستم و دوم، افتخار نوشتن برخی از یادداشت‌ها را دارم.
چندی پیش یاداشتی از بهزاد محمدی خواندم؛ باید خدمت‌تان عرض کنم که بهزاد محمدی از دوستان قدیمی بنده است که در ابتدای کارش در دو نمایشم به نام‌های «سه شیطون حرفه‌ای» و «خان عمو و همسایه‌هایش»، ایفای نقش کرده، بهراد محمدی تحصیل‌کرده، بسیار باهوش، انعطاف‌پذیر، مهربان و دستگیر است. جالب اینکه بهزاد محمدی بعد از محبوبیتش برای دو برادرم منوچهر و کیومرث پوراحمد در دو کارتلویزیونی هم بازی کرده.
من اگر جای بهزاد محمدی بودم، در یادداشت مذکور یادی از سعید خاکسار و دیگر هنرمندان مملکت می‌کردم.
جهت اطلاع تازه‌نشین‌های حوزه تئاتر، سالی که اینحانب نمایش «زبان مستاجری» را در هتل هیلتون روی صحنه بردم و برای اولین بار نمایشی برای یکسال روی صحنه بود و با ادامه نمایش در تئاتر گلریز و نئاتر نصر لاله‌زار اجرای آن دقیقا سه سال به طول انجامید… آن سالها حتی نوار ویدیو سخنرانی مقامات مذهبی هم ممنوع بود و برای دارنده نوار ویدیو، تبعات قانونی داشت! و همین اتفاق برای اینجانب افتاد.
امروز فیلمی روی اکران است که بالای یکصدو پنجاه میلیارد تومان فروش دارد.. اما با یک محاسبه ساده هنوز فیلم «گنج قارون» همچنان پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینمای ایران است.
نمایش زبان مستاجری در زمانی روی صحنه رفت که قرارداد کل نمایشنامه‌ها، فقط سی اجرا بود و در مواردی استثنایی و اندک، قرارداد برخی نمایش‌ها به سی اجرا می‌رسید؛ این تفاوت در میزان استقبال از نمایش زبتن مستاحری با دیگر نمایش‌های آن دوران، به منزله موفقیتی مطابق فیلم گنج قارون برای نمایش زبان مستاجری بود.
بهزاد محمدی عزیز؛ یادم نمی‌رود که در آن روزها، برای استفاده از دو کلاه گیس برای صحنه باید از هزارخوان کارشکنی مرکز هنرهای نمایشی می‌گذشتم و هرگز هم اجازه نداشتیم فراتر از قصه، موسیقی، لهجه و…(!) و بسیاری موارد غم انگیز و ناباورانه دیگر.
خانم زری برومند عزیز، که زمانی در لاله زار و مدتی هم در چند نمایش مثل زبان مستاجری و سه دزد عاشق ایفای نقش کردی… با کسب اجازه من هنوز زنده هستم و نفس می‌کشم؛ یقین بدانید کارگردانی چون من که به نوعی از کمال رسیده باشد، هرگز پیدا نخواهید کرد!
دیالوگی در فیلم «بدترین فرد دنیا» (the worst person in the world) بود که می‌گفت؛ بعضی از ما فکر می‌کنیم که دوام آوردن قوی‌ترمون می‌کنه اما گاهی قدرت در رها کردن است.
حسن یزدانیان از خوانندهای خوش صدای برنامه گل‌های رادیو ایران بود «دایی و خواهرزاده»، در کودکی خواست به من محبت کند! ۶۵ سال از آن‌زمان می گذرد، ۳۵ سال است حسن یزدانیان سفر کرده دیار باقی است و من همچنان از دایی حسن متنفرم!
دلیل این تنفر، شاید این بود که با دوچرخه، پنج فرسنگ فاصله از اصفهان به نجف آباد را می‌رفتیم «هرچند مغز خر هم در دسترس نبود!» برای دیدار پدر و مادر دایی‌ام و پدر بزرگ و مادر بزرگ من.
کودکی و نیاز جانسوز به سرویس بهداشتی، زمینی بزرگ و مسطح که چهار طرفش دیوار گلی داشت، این زشت ترین، مهوع‌ترین و چندش‌آورترین سرویس بهداشتی دنیا بود که هرکسی درگوشه ای از خود عین قارچ سمی اثری باقی گذاشته بود(!) و من سالهاست در موجودیت سرزمینم که شامل زمین، آب، خاک، جنگل، مدیریت، هنر، افتصاد، دانش، سواد، انسانیت، صداقت و دلسوزی است، دقیقا همان وضعیت و سرنوشت سرویس بهداشتی زمان کودکی را می‌بینم!
کشور فقط دو راه دارد، اینکه وابسته باشید و مطیع و بتوانید از هر خط ویژه‌ای با تمام موارد امنیتی و کیفیتی عبور کنید، یا اینکه وابسته نباشی و نافرمان مدنی که آن موقع باید پایت را روی هر نجاست بگذاری!
تجربه ساخت دو تله فیلم را داشتم «واسطه» و «من ویزا می‌خواهم» اما دانش سینمائی‌ام کم نبود و نیست.
سال ۹۲ پیشنهاد ساخت مستند «آفرین آفرینش» را دریافت کردم که از فروردین ۹۳ در بندر ترکمن کلید خورد. به جهت باید و نیاز، سید کمال طباطبایی را به عنوان تهیه کننده معرفی کردم. سفارش مستند دو جمله ای بود «اقلیم ایران و تمام.»
چند ماه بعد توسط آقای طباطبایی خبر آمد که فرمانده و متولی کار گفته، آنچه پوراحمد ساخته اقلیم ایران نیست! البته سفارش دهنده کار یکی از مدیران ارشد یکی از قوای کشور بود. آن زمان بود که متوجه واقعیت غیرقابل باور و دردناکی شدم؛ آن مدیر عزیز، تفاوت میان اقلیم با فرهنگ را نمی‌دانست!
همین مدیر عزیز، فیلم‌های ریگان کرمان را دیده و به آقای طباطبایی تذکر داده بود که پوراحمد خودرای شده؛ برای چی از افغانستان فیلم گرفته؟!
آن مدیر عزیز و شایسته؛ اندازه یک کودک بلوچ دانش نداشت که به اسم بانکها و دیگر ادارات دولتی در فیلم توجه داشته باشد!
با ساخت مستند آفرین آفرینش بنده موجودیت زندگیم را از دست دادم!
اما امروز آنچنان می‌دانم که نباید بدانم! آنچنان کارآزموده و صیقلی شدم، که نباید می شدم. تجربه و دانستی‌های قیمتی را برداشتم و توافقی برای ساخت سی قسمت از قصه‌های واقعی انسانهای محروم درمناطق محروم وابسته به سازمان بهزیستی را بسازم.
برای این مستند داستانی، نام «فنگشویی ذهن» را انتخاب کردم و از سیستان و بلوچستان و منطقه نوبندیان و لاشار بلوچستان شروع کردم. بیست و هشت قسمت کار را در دو مرحله با بدترین شرایط و کمترین امکانات ساختم؛ اما چه برخوردی شد؟ هر دو مرحله از این پروژه، توسط فرمانروایان تعطیل شد، که در آن تعطیلی، نقش نماینده‌های مجلس نقشی مستتر و پررنگ بود!
مرحله اول به دلیل و بهانه نوشتن یادداشتی در بانی فیلم با تیتر «مشابهات بندر جیونی پاکستان و منطقه آزاد چابهار» بود و در مرحله دوم فرمانروایان بم به حمایت از «مدیر بهزیستی‌ بم!» برای نوشتن یادداشت «کباب انتحاری» در بانی فیلم…
حفاظت و حراست بهزیستی کرمان برای خوش‌خدمتی تهران نشین‌ها با اسلحه سرد و گرم سرصحنه فیلمبرداری حاضر شدند و حتی به من فرصت جمع‌آوری وسایلم را ندادند و دست آخر پروژه را تعطیل کردند!
بنده و ما که سالهاست با تعطیلی پروژه‌ها توسط دولتمردان آشتاییم! اما کاش عقل سلیمی در میان این زنجیر اتحاد ویرانی باشد و بگوید پوراحمد زبان و قلمش تیز است!
به این نکته ایمان دارم چنانچه بزرگان سینما متحد شوند و با بیشترین امکانات و بهترین شرایط، محال است بتوانند دوباره فیلمی مانند «حوا را باید کشت»، «عثمان کشی» و «کپوت» را بسازند.
آنچه تلویزیون به عنوان مستند و با هزینه‌های گزاف می‌سازد، پروژه‌هایی کاملا فرمایشی، قراردادی، کذب، واهی، با آدمهای انتخاب شده و فرمانبر است که کل مجموعه، در خدمت نوعی تبلیغات دستوری است!
جدال دوستانه بین منوچهر نوذری، بهمن خان مفید، پروین‌دخت یزدانیان و اینجانب که خود نمی توانستم اظهار‌نظری بکنم! در نشست‌های شبانه دور‌همی بهمن مفید به من می‌گفت؛ تو با این نگاه، دانش و اندیشه چرا دست رو دست گذاشتی و فیلم نمی‌سازی؟!
منوچهرخان نوذری با بهمن مفید مخالفت کرد و گفت؛ منوچهر پوراحمد در تلویزیون خوش درخشیده،کیومرث پوراحمد در سینما و جمشید هم در تئاتر حرف اول را می‌زند… پس بهتر است برادر‌ها سنگر خود را حفظ کنند، مادرم به منوچهر نوذری گفت؛ پس فیلمی که قرار است جمشید بسازد و من و شما در آن بازی کنیم‌ منتفی است؟! و منوچهر نوذری گفت؛ اون تله فیلم است و خیلی مهم نیست و ساخته می‌شود و ساخته شد «واسطه» که بسیار ناموفق بود!
این نگاه‌های مهربانانه و دوستانه نسبت به عدم حضور من در سینما بی‌تاثیر نبود، تا جای خالی خود را حس کردم و می‌دانستم که با ساخت یک فیلم کمدی جای خود را در سینمای ایران باز خواهم کرد.
از چند فیلمنامه‌ای که نوشته بودم، فیلمنامه «حاج آقا و سوسول» را انتخاب کردم که برای قبولاندن نام فیلم به ارشاد نشینان، فقط شش ماه تلاش کردم؛ با کمال طباطبایی وارد مذاکره و قرارداد شدم و اولین مجوز ساخت فیلم را دریافت کردم که متاسفانه با مرگ آقای طباطبایی این پروژه سینمایی هنوز در بلاتکلیفی هستم.

تنها آرزویم…آرزویی‌ست که‌ قطعا به گور خواهم برد! آرزو داشتم و دارم که یکی از نام‌آورترین رمان‌نویس‌های جهان باشم. اولین رمانی که از اینجانب منتشر شد رمانی به نام «صد تومنی» بود. قصه‌ای داشت از دل حقیقت «هرسخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند»
هرکسی کتاب را خواند تحت تاثیر قرار گرفت. جنس قصه خواننده را دنبال خود می‌کشاند و ادامه آن، رمان «مستاجرهای تهرانی» و «کلیسای عشق» شد.
رمان جذاب سگ، سحر، شمال، در بایگانی سانسور گیر افتاد!
در حال حاضر رمان مادرکشی را در دست نگارش دارم.
رمان صد تومنی با سه هزار جلد و قیمت ۷۰۰ تومان در ویترین کتابفروشی‌های ایران جای گرفت و با تجدید چاپ بنده فکر می کردم، بهتر است که فکر نکنم!
همزمان با انتشار رمان صد تومنی، دختر خانم ۱۶‌ساله‌ای با معرفی بنده به انتشارات دارینوش کتاب «دسته چک عشق» را با دوازده هزار نسخه و قیمت ۱۲۰۰ تومان به بازار ابتذال عرضه گردید.
صفحه اول دسته چک ۲۵ برگی عشق، اگر کفشهای مرا واکس بزنی؛ تو را دوست خواهم داشت!
تقی ظهوری نقش پدرخوانده زندگیم را ایفا کرد. من برای او با تنها پسرش شاهرخ تفاوتی نداشتم.
نیم قرن گذشت از روزی که تقی ظهوری من را برای نوشتن صفحه شایعات به آقای ذکایی در «مجله جوانان» معرفی کرد، آن روزها نمی‌دانستم که باید حواسم به نوشتن شایعات خانمان‌سوز باشد؟! و یا حواسم به سبیل‌های بی رنگم که باید هر روز در رفلکس آینه تاکسی‌های فیات که اکثرا «در»هایش بر عکس درهای امروز باز می‌شد برای دیدن تغییر رنگ سبیلم منتظر باشم!
بعد از نوشتن شایعات، در مجله، ارتقاء پیدا کردم به نوشتن داستان‌های تصویری و با تلاش و حمایت آقای پاشا سمیعی مدیر پخش رادیو، شدم آیتم نویس تلویزیون!
با نمایش «عشق و اتفاق» تقی ظهوری و یاری مسعود ولدبیگی، حسین مدنی، کاظم افرندنیا و نعمت گرجی وارد لاله‌زار شدم و اولین نمایشم را در مقام کارگردان روی صحنه بردم و تا امروز ۴۲ نمایش در ایران و خارج از کشور با بزرگان سینما، تلویزیون، تئاتر و دوبله ایران من‌جمله حسین عرفانی، منوچهر والی‌زاده، تورج نصر، جهانگیر فروهر، ناصر گیتی‌جاه ، اصغر سمسارزاد، محمود بهرامی، حسن رضیانی، مهران امامیه، حمید منوچهری، ثریا حکمت، مهری ودادیان، فریبا حیدری، مژگان طاهریان، علی آزاد، منصور والامقام، محسن یوسف بیک، سیدعلی میری و منوچهر نوذری اجرا کردیم. به اصافه دو نمایشی که در ایران و بعد از انقلاب به صحنه نرفت! «یک گروهان دزد» با مرتضی عقیلی و «گربه و کالسکه‌چی» با بهمن مفید عزیز.
در اوج موشک باران تهران برای گروه اجتماعی شبکه یک با مدیریت جناب موسوی، با حضور تاثیرگذار مسعود فروتن و منوچهر پوراحمد برنامه‌های طنز ساختم. با این یادآوری و تاکید که اجازه نداشتیم از لهجه و حتی گفتن مرسی استفاده کنیم!
برای شبکه پنج سیما چندین تله تئاتر ساختم. تله فیلم «واسطه» را با بازی منوچهر نوذری، مادرم پروین‌دخت یزدانیان، منوچهر والی زاده، پریسا گلدوست، ایرج نوذری، فریدون بهمنی، رضا عقیلی و داود عبدالحسین‌زاده ساختم.
فیلمنامه های «کالج بیوه زنان» و «حاج و سوسول» را نوشتم. مجوز دریافت کارگردانی برای ساخت اولین فیلم سینمایی «حاج آقا و سوسول» را گرفتم که با مرگ سیدکمال طباطبایی تهیه‌کننده فیلم مذکور به دلیل پاره‌ای مشکلات و قرارداد منعقده بین اینجانب و آقای طباطبایی، پس از گذشت سالها هنوز بی نتیجه مانده.
مولف رومان‌های صد تومنی، مستاجر های تهرانی، کلیسای عشق«سگ، سحر، شمال» که متاسفانه رومان سگ، سحر، شمال بعد از گذشت پنج سال هنوز مجوز چاپ دریافت نکرده و رومان «مادرکشی» قصه زندگی مادرم پروین‌دخت یزدانیان و کیومرث پوراحمد است که به زودی خواهید خواند.
از سال ۹۳ برای اداره بهزیستی ۲۸ قسمت از «فنگ‌شویی ذهن» با داستان‌های واقعی در مناطق محروم و با انسان‌های رنج‌دیده و ستم‌کشیده سرزمین ثروتمند ایران ساختم که یکی از افتخارات بزرگم در زمینه ساخت مستند داستان است.
مستند دیگری به نام «آفرین آفرینش» مربوط به اقلیم ایران که متاسفانه با اختلاف پیش آمده هنوز ناتمام مانده.
امیدوارم این دو ساخته ارزشمند که با پتانسیل غنی فرهنگی و هنری اش و به خاطر ده سال زحمت شبانه‌روزی در سخت‌ترین شرایط و در ناکجاآبادهای ایران و هزینه‌های هنگفت ساخته شد با اتمام برسد و قربانی اختلاف نظرهای کوچک نشود…

  • جمشید پوراحمد
۱۷
خرداد

دوازده نفر بودیم…

 

*جمشید پوراحمد

قصه جامعه امروز ما، مصداق شخص ثروتمندی است که مبلغ هنگفتی از پول خود را به سمی کشنده آغشته و به یک موسسه خیریه اهدا که بین فقرا توزیع تا از شر نیازمندان راحت شود، فرماندار، سی نماینده، چندین مسئول و تعدادی معتمد محله فوت کردند و آسیبی به نیازمندان نرسید!!!

چگونه باید آدم‌های خوب و بد جامع کوچک و بزرگمان را تشخیص و شناسایی کنیم تا آسیب کمتری ببینیم و به واسطه آدم‌های بد دچار اشتباهات جبران‌ناپذیر نشویم.

آدم بد می‎تواند پدر، مادر، خواهر، برادر، فامیل، دوست، همکار و…باشد.

آدم‌های بد یونیفرم ندارند و اصولا جذابترند!

اما چنان‌چه تصمیم بگیریم مثل نتیجه امتحانات، چراغ راهنمایی، پرواز یک هواپیما، باران و شعله‎ورشدن آتش که همه آشکار و شفاف هستند؛ ما هم به یاری یکدیگر و بدون کینه و غرض ورزی اجازه ندهیم آدم‌های بد در پوشش و استتار پنهان بمانند…بعد می‎توانیم امیدوار باشیم که به مرور زمان این مزرعه بی‌انتهای آفت وحشتناک انسانی که متأسفانه مسری هم شده کم‌کم خشک شود.

باید از خودمان شروع کنیم و از عنوان واقعیت‌ها هراسی نداشته باشیم…وقتی اولین رومانم «صد تومنی» که قصه زندگی خود و دیگر اعضای خانواده‌ام منتشر و ‌مورد توجه قرار گرفت… بعضی از اعضای خانواده و فامیل نزدیک از دشمنان تراز اول زندگیم شدند و با رومان مستاجرهای تهرانی و کلیسای عشق…نفرت و دشمنی آن‌ها به اوج رسید!

نتیجه این‌که سال‌هاست بدون حصار و در نهایت آرامش نفس می‎کشم.

در شرایط کنونی و سیاست اعمال شده از طرف زمامداران…حدود خواسته‌های ما را اوپن و ثغور آزادیمان را پلمب کرده‌اند!

چند روز قبل یادداشتی از بنده «پشت پرده زندگی کیومرث پوراحمد» در بانی فیلم منتشر و به دلیل حرمت، شخصیت و اعتبار این هنرمند تکرار نشدنی کیومرث پوراحمد از باز کردن مواردی مهم و بسیار حائز اهمیت خودداری کردم… اما یادداشت برای چند نفری که با ضرب‌المثل؛ دست که به چوب بردی گربه دزده حساب کار خودشو می‎کنه…به این معناست که مجرم خودش می‎داند چه کرده و کافی است اشاره‌ای شود تا با فرار خودش را لو دهد!

متاسفانه ضرب‌المثل‌هایمان هم خاصیت خود را از دست داده  و گربه دزده بسیار وقیح و غیر قابل تحمل شده! اما برای سم‌پاشی آفت جامعه باید واقعیت‌ها را به هر قیمتی گفت.

دوازده نفر خواهر و برادر تنی…  پدر خدابخش پوراحمد و مادر پروین‎دخت یزدانیان…فرزندان به ترتیب منوچهر، ایرج، فریدون، کیومرث، پروانه، جمشید، مجید، پوران، توران، حمید، ناهید، مهرداد.

نمی‎دانم بگویم این اقتضای خانواده‎های پرجمعیت است؟ استراتژی، معما و یا تحلیل است؟! واقعا نمی‎دانم…فقط می‎دانم ما در بین خانواده‎های پرجمعیت آن روز کمترین جمعیت را داشتیم و چنان‌چه در آن زمان امکانات پیشگیری بود و با این اشاره که پدرم مردی اجتماعی و با سواد…یقینا فرزندانش به تعداد انگشت‌های یک دست می‎رسید.

منوچهر؛ از هنرمندان سرشناس و بسیار دوست‌داشتنی، که به ابدیت پیوست.

دلش می‎خواهد دنیا در صلح  و آشتی باشد.

توران؛ بمبی مخرب، فتنه‌گر، زنبور قاتل و با جعل سند‌ و خبرچینی؛ متاسفانه برای اعضای خانواده!!! به تأمین زندگی مشغول است.

مهرداد؛ مشابه ندارد! درطی شصت سال زندگی یک روز هم کار نکرده «چون ته تغاری بود و از پوست، گوشت و خون مادرم تغذیه کرد و می‎کند» سی و پنج سال است در آپارتمانی ساکن است که ریشه مالکیتش بودار و غیرقانونی است! مهرداد می‎توانست در کنار کیومرث پوراحمد یک  شاه محمدی شود «برادرهای همسر اول کیومرث پوراحمد» تاوان اشتباهات تمام نشدنی مهرداد را به خاطر مادرم زیاد داده‌ام.

بهمن مفید عزیز تازه به ایران آمده بود و بنده چند سالی با افتخار پذیرایش بودم… تماس‌های بی‌امان و اشکهای مادرم، بهمن مفید را هراسان به تئاتر گلریز محل تمرین نمایش من رساند…به اتفاق بهمن مفید و به سرعت  به محل زندگی مهرداد واقع در شهرک غرب رسیدیم و با تن نیمه جان مهرداد مواجه شدیم…هروئین، شیره و تریاک را یکجا مصرف کرده بود!!! تجربه بهمن مفید باعث عمر دوباره مهرداد شد.

حضرت عطار می‎فرمایند…هر چه در فهم تو آید، آن بود مفهوم تو. بعضی از آدم‌ها مثل بلیط تمام بها هستند و بعضیا نیم‌بها…چه غم‌انگیز است که تحت هیچ شرایطی خریداری نداشته باشی!

اما خدمت همه عزیزانی که خوب هستند و خوب مانده‌اند‌…تمام دانه‌های شن ساحل‌های سیاره زمین را بشمارید.

تعداد ستاره‌های عالم از‌‌ تعداد تمام دانه‌های شن تمام ساحل‌های روی زمین بیشتر است…این یک حقیقت است…یکی از دانه‌های شن خورشید ماست و زمین یک دانه شن بسیار کوچک‌تر که به دور خورشید می‎گردد!

پس تا ابدیت خوب بمانید…تا تصویری از ما درکائنات بماند.

  • جمشید پوراحمد