از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۰۷
بهمن

یادداشت / جمشید پوراحمد
خوانده بودم هرکس گونه‌ای از حیوانات را که پرورش دهد، از رفتار و خلق و خوی آن‌ها تاثیر می‌‎پذیرد و اگر گوشت آن را بخورد، این تاثیر بیشتر می‌‎شود! تصور کنید ما مردم عادی که این روزها مصرف‌مان گوشت مرغ است، شاید به همین دلیل است که یاد گرفته‌ایم نق بزنیم، ذلیل باشیم و سر به زیر… تا جایی که به واسطه همین وضعیت، همه جهان به ما هجوم آورده‌اند!
در اداره ارشاد استان گیلان یکی از مدیران از من پرسید؛ آقای پوراحمد چه می‌‎خوانی که هوش و حواست را برده؟!
گفتم یادداشت زیبا و تاثیرگذار آقای جواد کراچی در بانی‌فیلم برای«بانو شهلا لاهیجی» را می‌خوانم.
آقای مدیر ارشاد گفت این کی هست؟!
گفتم؛ کی، کی هست؟
گفت همین شهلا لاهیجی!
سکوت کردم و فقط افسوس خوردم، رئیس یک اداره ارشاد کشور بانو شهلا لاهیجی را نمی‌‎شناسد!
او بلافاصله پرسید؛ راستی پوراحمد خبر داری ریحانه پارسا به ایران برگشته!
گفتم کی هست؛ نمی‌‎شناسم… واقعا هم نمی‌شناختم.
با خود اندیشیدم، در فرصت کوتاه و گرانقدر زندگی، بسیار انسان‌های بزرگ و قیمتی را در بی‌کفایتی‌هایم جا گذاشتم و هنوز هم آنان را نمی‌‎شناسم…
من از این نسل جوان امروز که در مواردی بسیار دوست داشتنی، خلاق و خارق العاده هستند و در مواردی بسیار ترسناک و هولناک خیلی توقع و انتظاری ندارم. اما به نظر شما در این فرهنگ و هنر که برای تخریب و ویرانی‌اش سرمایه گذاری شده، نباید همه آستین بالا بزنند و از فرهنگ مملکت حفاظت و نگهداری کنند؟
جای تأسف و شرمساری‌ست که رییس یک اداره ارشاد که قاعدتاً باید ماهیت وجودی‌اش با فرهنگ و ادب و فرهنگیان و ادبیان همین باشد، بانو شهلا لاهیجی را نشناسد اما از آمدن بازیگری که علی‌الظاهر برای خودش معضلی‌ست باخبر…!
بانو لاهیجی را در گذر زمان و در کنار منوچهر نوذری شناختم‌ و برای کوچ‌اش فقط افسوس می‌خورم و متاسفم.
بسیار جای شرمندگی‌ست که در بودن چنین گلی از گلستان ادب ایران، ارج نهادیم.
در کمال احترام و شرمندگی از افراد و اشخاص حاضر و فعال در کنش‌های سیاسی-اجتماعی، خواهش می‌کنم لطف بفرمایند و به سنگ قبر این بانوی محترم و بزرگزاده فرهنگی، کاری نداشته باشند!

  • جمشید پوراحمد
۰۷
بهمن

یادداشت / جمشید پوراحمد

انگیزه نوشتن یادداشت پیشرو موضوع باور نکردنی قاچاقچی انسان «جفری اپستین» است.
جفری اپستین یه قاچاقچی بزرگ انسان بوده که گفته شده بچه‌های زیر ۱۸ سال را به یک جزیره متروکه می‌برده و از سلبریتی‌ها پول می‌گرفته تا مخفیانه به این جزیره بروند و به آن بچه‌ها تجاوز کنند.
حالا بعد از حدود ۴ سال که از خودکشی و مرگ اپستین در زندان می‌گذرد، لیست مشتری‌هایش منتشر و در رسانه‌ها دست به دست می‌شود!
همانطور که ملاحظه می‎فرمائید در لیست اسم‌های اشخاصی مثل جو بایدن، باراک و میشل اوباما، بیل و هیلاری کلینتون، امینم، دی‌کاپریو، شارلیز ترون، بن افلک، جیمی کیمل، لیدی گاگا، بیل گیتس، مایلی سایرس، مدانا، جی‌زی، بیانسه، اورلاندو بلوم، کوئنتین تارانتینو، تام هنکس، استیون اسپیلبرگ، ریانا، رابرت داونی جونیور، شاهزاده چارلز، آنجلینا جولی، کیتی پری، رابرت دنیرو، الن دی‌جنرس و… خیلی‌های دیگر در لیست هستند… به غیر از ترامپ!
جالب اینکه اسم میکل آرتتا و کالوم هادسون اودوی هم توی لیست هست!
گفته‌ می‌شود تمام افراد این لیست قرار است به‌زودی دادگاهی و محاکمه  شوند!
وقتی با خواندن اسامی متاسفانه هنرمندانی که تا همین لحظه بت‌های زندگیم بودند، همزمان با هم شکستیم؛ هم بنده و هم بت‌هایم!
حال واقعیتی متفاوت و مرتبط دیگر بخوانید؛ همین چند روز پیش با دوستی که ساکن یکی از روستاهای دیلمان در منطقه سیاهکل گیلان است و خوشبختانه همیشه فاقد آنتن و اینترنت. البته آنتن های تاثیرگذار به کوری چشم دشمنان همه ایام پایدار و برقرار است(!) در قهوه‌خانه‌ای در دل جنگل توقف کردیم… مردی خیلی آشنا و هم سن و سال خود را با مرد جوانی در یک قاب بسیار عارفانه دیدم، که فاصله میانشان یک دسته گل بسیار زیبا بود، آن مرد را می‌شناختم اما باورم نمی‌‎شد و به خود گفتم؛ پوراحمد پیر شدی و دچار توهم!
از استادان صاحب نام و روزگاری از‌‌ مدیران دانشگاه بود. سالها پیش برای انتقالی فرزند یکی از دوستان نزد ایشان رفتم و از آن به بعد افتخار و سعادت دوستی مشترک ایشان نصیب بنده، منوچهر نوذری و بهمن مفید گردید و بیشتر به جزئیات زندگی، دانش و سواد فرهنگی، ادبی و هنریش پی بردیم. جلو رفتم و گفتم؛ درود آقای دکتر.
متوجه شدم که او را به جرم بی‌جرمی و حذف تمام حق و حقوقش از دانشگاه اخراج کرده‌اند!
بعد از اخراج، همسرش که مترجم دو زبان بود به سرطان‌ رنج و غصه مبتلا و به ابدیت پیوست. بعد از مرگ همسر، تنها فرزند‌ش آقای دکتر جوان روانشناس به اتفاق همسرش وارد عرصه سخت، دردناک و کشنده زندگی شدند!
و از روزگار پدر غافل مانده بود.
دکتر به دلیل هزینه گزاف معالجه همسرش زیر بار سنگین بدهی می‌ماند. موجودیت زندگیش را فروخته و مدتی در یک کتابفروشی آشنا فعالیت و اقامت داشته!
بعد از مدت کوتاهی کتابفروشی به دلیل مشکلات کلان اقتصادی به ناچار دکتر را اخراج کرده و کرکره کتابفروشی را پائین می‎‌کشد.
دکتر از تهران به دل جنگل و قهوه‌خانه می‎‌رسد. صاحب قهوه‌خانه پاسگاه محل را در جریان و بعد از تحقیق و بررسی اعلام می‌شود که حضور دکتر در قهوه‌خانه بلامانع است!
صاحب قهوه در مقابل حضور ۲۴ساعته دکتر در قهوخانه توافق می‌کند که به دکتر جای خواب، غذا و حقوقی مختصر پرداخت کند و تنها شرط دکتر این بود که صاحب قهوه‌خانه او را خوشبخت صدا کند، نه دکتر!
هفته قبل از حضور بنده در قهوه‌خانه، چند جوان دختر و پسر از خانوادهای مرفهین بی درد و تازه به دوران رسیده ساکن تهران، وارد قهوه‌خانه شده و با ادب، نزاکت، معرفت و شخصیت نداشته‌شان مشغول مصرف مواد مخدر می‎‌شوند!
صاحب قهوه‌خانه با عهدشکنی، خوشبخت را دکتر صدا می‎‌زند؛ همین امر باعث سوژه تمسخر، توهین و لودگی جوانان لاابالی به شخصیت دکتر می‎‌شود!
درگیری بین جوانان و صاحب قهوه‌خانه بالا می‎‌گیرد و صاحب قهوه‌خانه در اوج عصبانیت شخصیت واقعی دکتر را لو می‎‌دهد!
دو روز بعد تهران، یکی از دخترهای جمع متوجه می‎شود که آقای دکتر شاگرد قهوه چی‌، پدر همان دکتر روانشناسی است که نزدش می‎‌رود…
***
فهمیدم آن مرد جوانی که روبروی دکتر نشسته فرزندش بود که با دسته گل و چشم گریان و طلب عفو از پدر به دیدارش آمده بود.
تجاوز‌ به جسم، به روح، به حق و حقوق، به کرامت انسانی، به عدالت، به شرافت فرقی نمی‎کند تجاوز، تجاوز است و تاثیر و ماندگاری‌اش بر روح و روان آدمی تا آخرین لحظه زندگی باقی می‌ماند.
در تاریخ نمونه‌های فراوانی از بی‌مهری و نامهربانی داریم؛ خوانده‌ایم که آلبرت اینشتین از دانشگاه اخراج کردند ولی او فیزیک را با فرضیه‌هایش دگرگون کرد!
ونگوک در سراسر زندگیش حتی یک تابلو هم نفروخت، اما امروز آثارش میلیون‌ها دلار ارزش دارد!
اما برخوردها با بزرگان فرهنگ، ادبیات و هنر کشورمان چگونه است؟!

احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمی‌ست

  • جمشید پوراحمد
۰۳
بهمن

یادداشت / جمشید پوراحمد

مطلبی در بانی فیلم خواندم که در یک نگاه کلی، به مشابهت‌های میان شخصیت «نقی» سریال پایتخت با «صمد» سریال سرکار استوار اشاراتی کرده بود.
اصولا وقتی یادداشتی در بانی فیلم می‎خوانم که آگاهانه و بی نقص است و نام نویسنده یادداشت هم مشخص نیست(!)، بنده باید پیگیر باشم که چه کسی یادداشت را نوشته و هر بار می‌شنوم جناب مسعود داودی.
خیلی دلم می‌خواهد بدانم استاد داودی ژورنالیست و سردبیر بانی‌فیلم چه خصومتی با بنده و دیگر علاقه‌مندانشان دارند؟!
سال گذشته با بانی‌فیلم تماس گرفتم و پرسیدم که بنده در مورد شخصیت و فعالیت‌های هنری پرویز صیاد یادداشتی نوشته‌ام اما در جواب شنیدم که، فعلا شرایط انتشار مطلبی در باره این هنرمند مساعد نیست!
گذشت تا همین چند روز پیش و با خواندن یادداشت در یک نگاه کلی، «مشابهت‌های میان…» بسیار تعجب کردم!
در ابتدا باید بگویم؛ به دلیل توانایی و دانش بازیگریشان به ویژه در فیلم و سریالهای طنز، خودم یکی از علاقه‌مندان رضا عطاران و محسن تنابنده هستم. اما فقط یکبار افتخار دیداری ناباورانه با پرویز صیاد را داشتم…می‌پرسید چرا ناباورانه؟! می‌گویم.
روزی به اتفاق م صفار کارگران و سردبیر مجله فیلم و هنر در‌ نیم قرن پیش به چاتانوگا رفتیم؛ چاتانوگا کافه رستورانی بود روبروی خیابان جام جم و پاتوق هنرمندان.
پرویزصیاد و منوچهر پورمند کارگردان تلویزیون که آن‌ روزها سریال موفق «تلخ و شیرن»اش از شبکه اول بخش می‌شد، نوذر آزادی، صادق بهرامی و حسین عرفانی همگی نشسته بودند، بنده و م صفار هم به جمع آنها ملحق شدیم…
ساعتی بعد فقط از آن جمع من و م صفار ماندیم و من به دلیل عدم‌ شناخت و آگاهی از توانایی هنری پرویز صیاد گفتم؛ مگر می‌توان همزمان زیبا گفت، خوب شنید و خوب نوشت؟! م صفار در پاسخ به سئوالم گفت؛ پرویزصیاد یک نابغه است و من دیدم که همزمان سریال اختاپوس را می‌نوشت…
از آنروز من شیفته پرویز صیاد شدم.
از آنجایی‎که‌ تا همین سال گذشته هفته ای یکبار از خبر مرگ هنرمندی می‎رسید… این اعلام‌های درگذشت، از شش ماه پیش به «هر روز» و از هفته پیش به «هر ساعت» رسید و هنرمندانی از میان ما رخت سفر بسته و به دیار باقی رفتند!
بنده چندین نمایش با حسن رضیانی و محمود بهرامی از یاران همیشگی پرویز صیاد روی صحنه بردم و حاصل دریافتی‌هایم از این دو هنرمند از دست رفته این بود که می‌گفتند صیاد انسانی است به تمام معنا، هنرمندی‌ست از ریشه هنر که در مطالعه ترمز ندارد، او به هرکسی که اندک استعدادی می‎داشت بدون چشم‌داشت و انتظاری، فرصت و میدان می‎داد، او به سینمای ایران خدمت‌های ماندگاری کرد… با درآمدحاصل از فروش  فیلم‎های صمد ثروت‌اندوزی نکرد و فیلم‌هایی چون «ستارخان»، «زنبورک»، «طبیعت بیجان»، «دایره مینا» و… را ساخت. یکی دیگر از یادگارهای او ساخت و راه‌اندازی سالن «سینما تئاتر کوچک تهران» بود.
خدمت او به تئاتر و سینمای پیشرو و متفاوت از سینمای فارسی، کم نیستند.

  • جمشید پوراحمد
۰۳
بهمن

یادداشت / جمشید پوراحمد

بعد از خواندن یادداشت رابعه اسکویی که گفته بودند «کم کردن وزنم دغدغه تولید سریال مستوران شد!» بهانه‌ای به دست آمد تا چند خطی را در باره تلویزیون، جایگاهش و راهی که به خطا می‌پیماید بنویسم.
ابتدا اینکه بانو رابعه اسکویی عزیز؛ بنده، شما را نمی‌شناسم، در ضمن هیچ پدرکشتگی و خصومتی هم  با شما ندارم؛ برایتان به عنوان یک هنرمند دلسوخته، احترام بسیاری قائل هستم و خبر دارم تا همین جایگاهی  که ایستاده‌اید به اندازه شخصیت واقعی فیلم «پاپیون» رنج و مشقت برده‌اید.
جهت اطلاع‌تان باید عرض کنم که بنده سال گذشته به بهانه تکریم از بانو طاهره سیرتی از هنرمندان دیروز سینما و تئاتر، در یادداشتی در بانی فیلم هنر شما را تحسین و از آن قدردانی کردم.
اینها را نوشتم تا به این نکته برسم که؛
خانم اسکویی، امروز دغدغه جمعیت بزرگ کشورمان، دغدغه تماشا کردن سریال «مستوران» و یا حتی موضوع چاقی و لاغری شما نیست…
در ابتدا خدمت‌تان عرض می‌کنم که از هر صد ایرانی فقط یک نفر بیننده سریال مستوران و دیگر سریال‌های نوعی هستند.
خوب می‌دانیم که در شرایط فعلی، بیننده و علایق آنها برای تلویزیون و مسئولان صداوسیما چندان مهم نیست. در حال حاضر تلویزیون در انحصار هزارفامیل قرار گرفته است!  امروز دیدگاه‌ها عوض شده و در این روزگار، دیگر زمان دیدن یا ندیدن فلان سریال یا بهمان فیلم، دغدغه هیچ فردی نیست.
مردم با هزاران مشکل و معضل روبرو هستند که تماشای برنامه‌های تلویزیون، جزو آخرین‌ دغدغه‌های‌شان هم نیست!
مسئولان بسیار محترم تلویزیون اگر به اندازه خوشه چینان مسئولیت، عِرق و تعهد می‌داشتند، سریال برای ناموفق نشان دادن روال و شیوه هدایت دانش‌آموزان توسط آموزش و پرورش و فرهنگ این کشور می‌ساختند… که اگر می‎‌ساختند نسل نوجوان و جوان امروز کشورمان دیگر نه تتلو و سحر قریشی را می‌شناختند و نه به بی‌راهه می‎‌رفتند.
می‌دانیم که به هزاراندهزار دلیل، وزارت آموزش و پرورش کشور موقعیت اقتصادی مناسبی ندارد و بحث حقوق و پرداختی‌ها آموزگاران از مشکلات این وزارتخانه است اما همه اینها دلیلی برای انداختن مشکلات مالی بر دوش خانواده‌ها نیست!
آموزش و پرورش نه تنها حقوق و مزایای فرهنگیان مخلص را به درستی پرداخت نمی‌کند بلکه در کمال ناباوری، بابت امکانات زیر صفر و در مواقعی واهی از دانش‌آموزان شهریه نجومی می‌گیرد.
به گمانم اینهمه تعلل و کوتاهی و بی خردی صداوسیما در مواجه با مشکلات جامعه، نمی‌‎تواند کار یک مدیر و مربی دلسوز باشد.
مسئولان یک نگاهی به اطراف کنند و کمی در جامعه بگردند تا مشاهده کنند که در این جامعه، چه میزان بی‌خانمان، فقر و فحشا بیداد می‌کند. آگهی فروش قلب و قرنیه چشم را ببینند و جوانان بیکاری را که هر روز تعداشان زیاد و زیادتر می‎‌شود. جوانانی که بیشترشان مستاصل و درمانده از زندگی شده‌اند…
حالا باید پرسید در چنین اوضاع و احوالی باز هم تلویزیون و بشکه‌هایش، «مستوران» بسازید؟!

  • جمشید پوراحمد
۱۱
دی

یادداشت / جمشید پوراحمد
پیکسار و کمپانی والت دیزنی انیمیشن ‏Elemental المنتال را ساختند …اما مادربزرگ من«همان ننه دایی معرف» می گفت؛ ننه جون،جون تو و جون خونه،علی الخصوص صندوق خونه!
نهایت دارایی ننه دایی من تو صندوق‌خونه، چهارمتر چیت و چلوار و یک کیلو نخودچی و کشمش و برنجک بود!
«بمیرم واسه دل ساده و ندارت ننه دایی»…
تو سال‌هایی که گذشت انیمیشن‌های بسیاری را چون دیو و دلبر، شیرشاه، سفیدبرفی و هفت کوتوله، شاهزاده یخی، شهر اشباح، شرک، فانتازیا، پینوکیو و آخرینش که تمام معیارها و باورهای مرا به مخاطره انداخته انیمیشن بی‌نظیر المنتال است؛ دلیلش، ساختار بعضی از این انیمیشن‌هاست که از دنیای خیالی به دنیای واقعی آمدند، دنیایی که تمام عناصر بنیادین، آب، آتش، خاک و باد در آن زندگی می‌کنند و نفس می‌کشند. شهر بزرگ این قصه را که آب‌ها ساخته‌اندو بسیار زندگی را برای مهاجران آتش سخت کرده است، اما به هر حال آتش‌ها خود را در آن جای دادند.
در گوشه‌ای از این شهر خانواده‌ی دختر آتش در حال گذران زندگی در فروشگاه معروف‌شان هستند و پدر آتش، بسیار متحجرانه خوشحال است که دخترش قرار است روزی جایش را پر کند و به همراه یک مرد آتش، خوشبختی به ارمغان بیاورد.
همه چیز مطابق انتظارات پدر آتش پیش می‌رفت تا روزی که لوله‌های فرسوده آب در زیرزمین فروشگاه شروع کردند به چکه کردن.
دختر آتش موظف شد تا لوله‌ها را تعمیر کند اما در همین زمان مامور اداره فاضلاب که یک پسر آب جوان بود از لوله بیرون آمد و حکم پلمپ فروشگاه خانوادگی دختر آتش را صادرکرد.
دختر سعی داشت به پسر آب بفهماند که این فروشگاه تمام زندگی خانواده اوست. اما داستان در یک مسیر اداری به داستان عشق تبدیل می‌شود.
در پنهانی‌ترین حالت ممکن، پسر آب و دختر آتش عاشق یک دیگر می‌شوند و پسر برای اثبات عشقش همه آرزوهای دختر را برآورده می‌کند.
مانع بزرگی بر سر راه آنها قرار داشت و آن هم پدر مریض دختر بود و مانعی بزرگتر، تفاوت میان ماهیت بنیادین آب و آتش! تا اینکه یک شب، هر دو خطر از بین رفتن را به جان خریدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند، به دور از باورها، آغوش آب، امن‌ترین بود برای آتش.
عشق عمیق و واقعی آن‌ها ساختار شیمیایی این دو عنصر دشمن را تغییر داده بود، ولی در نهایت دختر آتش، فداکاری خانواده‌اش و تفکرات پوسیده و خاک خورده پدرش را به عشق آب ترجیح داد و او را تنها گذاشت.
آب اما کوتاه نیامد و در مهم‌ترین روز زندگی آتش، روز جانشینی دختر به جای پدر، پسر آب برای اولین بار و با شجاعت روبه‌روی خانواده آتش ظاهر می‌شود و عشق عمیق خود را ابراز می‌کند، اما مخالفت شدید و مخربانه پدر و دختر او را شکسته می‌کند.
دیگر امیدی برای پسر آب وجود نداشت تا این که سیلابی که ناگهان از شکستن سد بزر‌گ آب بوجود آمد محله آتش و ساکنانش را با فاجعه‌ای مرگبار روبه‌رو می‌کند اما پسر آب با وجود خطر مرگش، با فداکاری بسیار، دختر و خانواده‌اش را نجات داده و در نهایت توانست دختر آتش و خانواده اش را تحت تاثیر قرار دهد تا عشقش را به سرانجام برساند…
تفاوت میان ساخته‌های انیمیشن دنیای غرب با تولیدات انیماتور کشورمان قابل تامل است؛ ما نه تنها انیمیشنی نساختیم که از دنیای خیالی به دنیای واقعی بپیوندد، بلکه واقعیت‌های زندگیمان هم مبدل به به انیمیشن‌های ترسناک و مرگبار شده.
همین نگاه است که موجب شده تا نسل ننه دایی‌ها و همین‌طور معرفت، صداقت، مهربانی و انسانیت هم منقرض گردد…
در این کشور خیلی وقت است آنچه را که می‌شنویم، نمی‌بینیم و آنچه را که می‌بینیم، نمی‌شنویم و با اتفاقات غیرانسانی و مشمئزکننده‌ای که هر روز شاهد آن هستیم، جهان‌بینی و معیارها و باورهایمان را جا به جا کرده؛ مثل دیدن انیمیشن المنتال…
چندی پیش مادری دلشکسته بعد از زیارت فرزند جوان به خاک سپرده اش در بهشت زهرای تهران، با یک وانتی هندوانه فروش مواجه که به او التماس خرید هندوانه را دارد. آن مادر گرامی دو هندوانه از وانتی نابخرد و ناجوانمرد می‌خرد اما آن وانتی، مبلغ یک میلیون تومان از کارت بانکی آن مادر برداشت می‌کند!
آن بانوی محترم بعد از اعتراض و ناراحتی از وانتی این چنین می‌شنود؛ پیرسگ، تو باید هفتا کفن پوسنده باشی! اینکه فردا مور و ملخ می‌خوردت، بگذار یک میلیونشم ما بخوریم!!
همین چند روز پیش تو بازار تجریش، برای تعمیر شلوارم به یک بالاخونه تنگ و تاریک رفتم. خیاط میانسال که اشک از چشمانش جاری بود، تعریف می‌کرد خواهرزاده اش بعد از سی سال‌ محبت، با یک خط تلفن ناآشنا تماس می‌گیرد و از دائی‌اش می‌خواهد ده میلیون تومان به شماره کارت ناآشنایی واریز کند؛ مرد خیاط در اسرع وقت درخواست خواهرزاده گرفتارش را اجابت می‌کند. مرد خیاط هفته بعد در جمع خانواده از خواهرزاده می‌پرسد؛ دایی جان مشکلت حل شد؟ و خواهر زاده در نهایت بی‌شرمی می‌گوید؛ کدام مشکل؟! دایی جان سرکارت گذاشتند! اشتباه می کنی! من با شما تماس نگرفتم و بعد مردخیاط به واسطه قانون و هزینه کردن میلیونها تومان، به خواهرزاده بی‌شرمش ثابت می‌کند که این تو هستی که عشق و محبت من را به خاطر ده میلیون تومان زیر پا گذاشتی…
(به ناپلئون خبر دادند که در جنگ پیروز شدیم. ناپلئون پرسید چقدر تلفات دادیم؟ گفتند ۶۰ درصد نیروها کشته شدند. ناپلئون گفت یک بار دیگر پیروز شویم نابود خواهیم شد!)
خدایا از تو می‌خواهم که در هیچ جنگی پیروز نشویم، به ویژه جنگ ترقی، پیشرفت، فرهنگ و انسانیت.
در پایان از عرفان شیخ سجادی دوست بسیارجوان و هنرمند ساکن کانادا به دلیل ترجمه سیناپس انیمیشن المنتال قدردانی می‌کنم.

  • جمشید پوراحمد
۲۹
آذر

یادداشت / جمشید پوراحمد
چند وقتی است که خودم از خودم خجالت می‎‎کشم… از بس هر روز زندگیم با مرگ عزیز هنرمندی رقم خورده و بعد از خلوت‌ نشینی با خود و پشت سر گذاشتن غم و اندوه… با یک نگاه اجمالی که با کدام هنرمند از دست رفته‌ چه میزان خاطره دارم…چقدر دور و چقدر نزدیک بودم و آنهایی که رفتند کوچکتر از من و یا بزرگتر بودند… نتیجه اینکه دیدم دور آسیاب مرگ بدجوری تند شده و بهتر است که کار نیمه تمام نداشته باشم.
اول یاد فرموده مولانا افتادم؛ «چه دانم‌های بسیار است… لیکن من نمی‎‌دانم.»
واقعیتی انکارناپذیر که تک تک مان نیمه تمام و در مواردی در نیمه هم ناتمام هستیم. نیمه در آرزو، زندگی و عشق و چه خواسته‌هایمان که زنده به گور شدند و چه ناخواسته و تحمیل شدگان‌مان که قد کشیدند و بارور شدند،
بعد فکر کردم از کجا نیمه‌های ناتمامم را تمام کنم… دیدم نود درصد نیمه‌هایم در باتلاق قدرت و انحصارطلبی غرق هستند. دیدم در سرزمینم «دروغ»، عالی‌مقام شده و‌ «راست»، دستفروشی و زباله گردی می‎‌کند!
دیدم دیگر با گواهینامه اخلاق و انسانیت در خاموشی شب هم نمی‎‌توانی پشت فرمان زندگی بنشینی…
دیدم همه عزیزانم با تورنمنت بدبختی و فلاکت زندگی می‎‌کنند و دیدم زندگیم چقدر شباهت به فیل «شهرقصه» بیژن مفید دارد. دیدم نسبت به شخصیت فیل «شهرقصه» امتیازات دیگری هم مثل ممنوع الحساب، معامله و خروجی هم دارم!
نیمه‌هایم را اولویت‌بندی کردم‌ که تا زنده هستم زحمت ده سال کار بی‌وقفه‌ام ساخت مستند داستانی «فنگشویی ذهن» را از قاب تلویزیون به تماشایش بشینم و رمان «سگ، سحر، شمال» را در پشت ویترین کتابفروشی‌ها ببینم.
رومان با سه قصه واقعی مرتبط شروع و به پایان می‎‌رسد. سرنوشت شخصیت‌های اصلی رمان سگ قصه «نینا» که دیگر پاس نمی‌کند.
آخرین باری که جهان قصه را دیدم گفت؛ دیگر دنبال من نگرد… چون می خواهم دنبال خودم بگردم!
من و جهان در یک‎روز و ماه و سال و در یک شهر و کوچه به دنیا آمدیم و دقیقا ۶۵ سال در یک قاب مشترک زندگی کردیم‌ و جالب است بدانید جهان، همان جلال شخصیت رمان صدتومنی است.
غزل عشق سحر و جهان در پس کوچه زندگی و جوانی سحر‌ سروده شد… عشقی نامتقارن، نامتعارف و نامناسب… سحر در باورش که برای جهان کوه رو میذارم رو دوشم، رخت هر جنگ رو می‌پوشم، موجو از دریا می‌گیرم، شیره سنگ رو می‎دوشم! سحر عاشقی بود که تمام سعی‌اش در پنهان کردن جهان می‌گذشت‌‌! با دست پس می‌زد و با پا پیش می‎‌کشید… تا اینکه جهان روزی به خواست خود عشقش را چون قطره بارانی در دریا غرق کرد… موجودیت مادی‌اش را خاکستر و با دست خالی زندگی را از صفر شروع کرد و هرگز به دیار سحر و سیطره پنهان کاریش پا نگذاشت.
آنچه که رمان سگ، سحر، شمال را به مخاطره چاپ انداخته، سگ رمان است با وپژگی‌های ستودنی و یک امپراتوری وفا و معرفت.
پلیس به سفارش سرایدار وارد خانه جهان می‌‎‌شود و اندک تریاک مصرفی پدرخوانده جهان را پیدا می‌کند. سگ کاملا حس می‌‎کند چه اتفاقی افتاده! و به خیالش که دیگر جهان برنخواهد گشت. سگ اقدام به خودکشی و خود را در چاه پر آب حیاط می‌اندازد، چاهی که بیرون آمدن از آن محال ممکن است… غروب که جهان بعد از تشکیل پرونده و ارائه وثیقه به خانه برمی‌گردد، سگ را نمی‎‌یابد و لحظه‌ای متوجه می‌شود که سگ آخرین نفسش را در چاه می‎‌کشد… سگ با جانفشانی جهان نجات پیدا می‌‎کند. در حیاط درخت بزرگ یاس است و سگ می‎‌داند که جهان علاقه شدیدی به گل و بوی یاس دارد… در چند ساعت رفت و برگشت جهان سگ تمام مسیر را برای جهان یاس افشانی می‌‎کند.
نوشتن رمان به پایان رسید و من باید آن‎را به دکتر معظمی «نشر دارینوش» می‌‎رساندم. یک هفته بعد تماس از بیمارستان دی تهران؛ آقای جمشید پوراحمد؟
جهان قبل از مردن، مردن را در تنهایی تجربه کرده بود.
تمام ثروت جهان در یک پاکت طی درخواست خودش به من رسید… با پارتی بازی جهان خفته در خواب ابدی را در سردخانه بیمارستان دیدم!
مسئول سردخانه گفت؛ نمی‌ترسی؟! گفتم: از مرده نه، اما از زنده‌ها چرا!… پرسید چه نسبتی با متوفا داری؟ من گفتم؛ قاتلش هستم!
کاور را باز کردم و چندین بار عاشقانه جهان را بوسیدم… اما‌ گریه نکردم، چند روز بعد پاکت را باز کردم و با باز کردن پاکت چهارده صفحه به رمان اضافه شد… در پاکت یک کیف کوچک جیبی بود با دو عکس، عکس سحر و عکس پدر جهان و یادداشتی که جهان برای من نوشته بود و خواسته بود در صورت امکان سحر را مطلع سازم.
جهان عکس زنی را روی پروفایلش می‌‎گذاشت که سحر از جهان متنفر شود و کمک کند به فراموش کردنش و حتی طی پیامی به سحر که این خط را برای همیشه فراموش کن!
…و مهم دیگر…عین نوشته جهان:
سحر عزیز؛ تا بیدادگاه زمان تو را به خاطر علی‌ام و پانته‌آ ش تو را هرگز نمی‌بخشم.
سحرعزیز؛ ژان پل سارتر می‌‎گوید؛ جهنم یعنی وابستگی به قضاوت دیگران، افراد بسیار زیادی در جهان هستند که در جهنم به سر می‌برند، زیرا سخت وابسته به داوری دیگرانند!

  • جمشید پوراحمد
۱۸
آذر

یادداشت / جمشید پوراحمد

آخر را اول می‌نویسم… چندی پیش ویدیوی دو دقیقه‌ای بسیار شگفت‌انگیز از یک شامپانزه دیدم.
یک شامپانزه ۵۹ ساله به نام ماما، سالخورده‌ترین شامپانزه ساکن باغ وحشی در هلند و همه می‌دانستند که مرگ او بسیار نزدیک است…ماما پیر و ناتوان بود و دیگر دوست نداشت که چیزی بنوشد و یا بخورد…پروفسور جان ون هووف در گذشته از ماما نگهداری می کرد و بعد از شنیدن حال وخیم ماما به محل نگهداری او آمد تا دوباره او را ملاقات کند…در ابتدا ماما پروفسور جان را نشناخت، اما زمانی که او را بیاد آورد واکنش بسیار فوق العاده و تکان دهنده نشان داد و جان دوباره گرفت…
پروفسور و ماما از سال ۱۹۷۲ رابطه دوستی داشتند.‌.. ماما به آرامی پروفسور را لمس می‌‎‎کرد و گویی بسیار دلتنگ او بوده…بعد از دیدار مجدد پروفسورجان، ماما به خوردن غذا از دست پروفسورکرد و انرژی گرفت…درس بزرگی برای افرادی که گمان می‎‌کنند اشرف مخلوقاتند و برگزیده خداوند و حیوانات و دیگر جانوران سیاره احساس و عاطفه ندارند.
مروری به هنرمندانی که قبل و بعد از کیومرث پوراحمد، آتیلاپسیانی عزیز و داریوش مهرجویی بار سفر ابدی بستند… هرچند پیدا کردن حقیقت اولین قربانی است برای چگونگی رفتن‌شان! پس یادمان باشد به حقوق همه ساکنان زمین احترام بگذاریم.
یادمان باشد… من نمی‌‎گویم..‌. تلسکوپ جمیز وب با کمک تصویربرداری مادون قرمز به اطلاع شما می‌رساند که در باورتان هرگز صاحب قبری نخواهید شد؛ که اندازه کره زمین در کهکشان به اندازه دانه شن است… اندازه شما چقدر است؟!
پروپاگاندای تربیتی، احساسی و آموزشی نیست… اما تک تک ما به کریدوری برای رهایی از عذاب وجدان نیازمندیم!
و به قول ویکتور هوگو هرگز در میان موجودات مخلوقی که برای کبوتر شدن آفریده شده، کرکس نمی‌‎شود… این خصلت در میان هیچ یک از مخلوقات نیست جز آدمی!!!
من به همان اندازه که برای غربت نشیتی کیومرث پوراحمد دلم لرزید برای داریوش مهرجویی این جاودانه تکرار نشدنی سینمای ایران هم لرزید.
دور باش اما نزدیک، من از نزدیک بودن های دور می‎‌ترسم… بر اساس فرموده شاملو… نزدیک دوری!
با اعتراض گفت؛ تا کیومرث پوراحمد زنده بود نوشته‌هایت سرشار از انتقاد بودن! حال که بین ما نیست متحول شدی؟!
پرسیدم؛ چه نسبتی با کیومرث پوراحمد داشتی؟! گفت؛ یک دوستی چهل ساله…گفتم؛ وقتی پای هفتاد سال هم‌خونی و برادری میان است… نکن!…
پرسیدم؛ شما که چهل سال قدمت به ظاهر دوستی داشتی و خود را یک ژورنالیست می‌دانی! آنچه من برای کیومرث پوراحمد نوشتم را خوانده‎‌ای؟ گفت؛ نه… ولی شنیده‌ام! گفتم؛ من از ساخت بعضی از فیلمهای کیومرث پوراحمد انتقاد داشتم‌… نه از اخلاق، منش، انسانیت، معرفت و مهربانی‌اش.
چندی بعد همین آقای ژورنالیست و به ظاهر دوست، که یادداشت «از کیومرث پوراحمد» را از بنده در بانی فیلم خوانده بود… طی پیام ارسالی همچنان موجود، این چنین نوشت؛ جمشید جان کاش یادداشت را ما چاپ می‌کردیم و بعد از تماس و مذاکره… قول و قرار که یادداشت بعدی را برای انتشار به ایشان واگذار کنم…
یادداشت «‌عارفانه‌های کیومرث پوراحمد» را نوشتم و قبل از ارسال برای آن آقای به ظاهر دوست… با جناب مسعود داودی سردبیر محترم بانی فیلم تماس گرفتم برای کسب اجازه و بدون تعارف با اندکی خود شیرینی، با اینکه خوب می‌دانستنم جناب داودی با خودش هم تعارف ندارد و از صداقت و صراحت بیانش با خبر بودم و اینکه رسالت و تعهد ژورنالیستی‌اش خط مقدم و خط قرمز اوست… با شنیدن حرف‌هایم به صراحت گفت؛ نه بانی فیلم به شما و نه شما به بانی فیلم هیچگونه شرط و تعهدی ندارید… شما نه این یادداشت که یادداشت‌های بعدی را هم به هرکجا که دل‌تان خواست ارائه کنید.
قرار شد یادداشت عارفانه‌های کیومرث پوراحمد توسط آقای به ظاهر دوست چاپ شود… تا اینکه یادداشت کوتاه «پوزخند پوراحمد به دوستی که از پشت خنجر زد» را خواندم و متوجه واقعیتی غم‌انگیز شدم… یادداشت را بخوانید:

پوزخند کیومرث پوراحمد به دوستی که از پشت خنجرزد
در مجلس تشییع فریماه فرجامی، یکی از کارگردان‌های با‌سابقه به ذکر نقل قولی از کیومرث پوراحمد برای یک تهیه‌کننده پرداخت به این شرح:
کیومرث پوراحمد می‌گفت این اواخر تقریبا از تمامی به اصطلاح دوستان قدیمی، از پشت خنجر خوردم و از همه بدتر یکی از رفقای مثلاً منتقد که در چهل سال قبل و به‌ خصوص دهه‌های ابتدایی راه اندازی مجله‌اش حسابی کمکش کردم اما او این آخری‌ها حتی مطالب مرا منتشر نمی‎‌‌‎کرد و بهانه می‌آورد که از بالا دستور آمده که من (کیومرث پوراحمد) ممنوع قلم هستم.
پوراحمد می‎‌گفت دلم بیش از همه برای این منتقد می‌سوزد که در دهه‌های شصت و هفتاد چه دست و پایی می‌‎زد که واسطه‌اش شوم برای دیدار و دریافت تسهیلات از مدیران حوزه ارشاد و حالا احتمالا چون دیگر مثل قبل برایش نان و کباب چرب ندارم، مطالب مرا چاپ نمی‎‌کند ولی ویژه نامه‌های صد صفحه‌ای می‌رود برای هنر و تجربه یا جشنواره نمای جهانی تا حسابی از بغلش بخورد و…

کیومرث پوراحمد می‌‎گفت بیچاره این جماعت که فکر کردند روسلینی معروف شد فقط به خاطر آن که در دوره‌ای معشوقه اش اینگرید برگمان نقش یک فیلم‌هایش را بازی می‌‎کرد و این شد که معشوقه را گذاشتند جلوی دوربین و فیلمی درست کردند تا بشود شب یلدا و عوضی رفتند و شد دشت زنگاری…
کیومرث پوراحمد همه اینها را با پوزخند و دم به دم سیگار روشن کردن می‌‎گفت و آخر سر هم قهقهه‌ای زد و گفت که باز جای شکرش باقی‌ست که نمردیم و طرف را تمام اندام شناختیم…

و من جمشید پوراحمد به یادم آمد حقیقت دیگری را از همین دوستان که برادرم کیومرث پوراحمد روحش هم خبر دار نبود.
کیومرث عزیز کاش بودی تا برایت می‌‎گفتم
از هیچکس هیچ انتظاری نداشته باش
اما از هر کسی انتظار هر چیزی را داشته باش

  • جمشید پوراحمد
۲۳
آبان

یادداشت / جمشید پور احمد
بانو سیما پورسالاری، یکی دیگر از هنرمندان مسافر لنچ رها شده استان هرمزگان است؛ هنرمندی با یک کارنامه پربار و قابل توجه و فیلمسازی تازه کار از تار و پود هنوز سرور و استاد بنده، استاد حمید سمندریان.
به یاد ندارم ویترینی، کلیشه‌ای و یا قراردادی نوشته باشم.
اینکه بانو سیما پورسالاری با شعر و داستان‌نویسی شروع کرده، با رادیو و تلویزیون همکاری پررنگ داشته، در فیلم و سریال‌های بسیاری ایفای نقش کرده، روی صحنه تئاتر درخشش چشمگیری داشته و دارد، تحصیل‌کرده رشته سینماست، در زمینه آموزش کودکان و نوجوانان ید طولایی دارد، توانایی‌هایی قابل ستایش است.
در سیطره هنر این مرز و بوم در اندازه بانو سیما پورسالاری بسیارند که بر اساس اصول، قاعده و قانون حاکمان هنر با بی‌توجهی و بی‌مهری مواجه هستند و تبعیض و استبداد چون تیری بر قلب این بانوی هنرمند و هم‌نگاه‌هایی‌ست که وجود پراحساس شان را مجروح کرده.
بانو پورسالاری اخلاق بردگی را برای عشق و علاقه اش نسبت به هنر و هنرمند پیشه کرده و انتهای این اخلاق بردگی موفقیت امروز او با ساختن فیلم کوتاه «روستای ونک» است.
متاسفانه در میان هنرمندان کوتاه اندیشه، کم تجربه و کم سواد و در عین حال بسیار مدعی که فکر می‌کنند ساخت فیلم کوتاه ارزشی نداشته و هنری آسان است!
ساخت فیلم کوتاه دقیقا مثل رشته کتابداریست که باید آنچنان کار آزموده، خلاق و هنرمند باشی تا بتوانی هزار کتاب را در فضایی که برای صد کتاب طراحی شده آنچنان زیبا کنار هم بچینی تا در نگاه اول، هویت و شخصیت کتاب‌ دیده شود.
بانو سیماپور سالاری برای ساخت این فیلم و کسب موفقیت زمان را متوقف کرد تا بتواند بیننده را مجذوب و صحنه‌هایی را خلق کند که التیام بخش الگوهای دست و پاگیر سینمایی است. اما این آخرین سکانس فیلم بانو سیما پورسالاری نیست!
او باید برای نمایش فیلمش از دانشگاه مسئولان خوابزده، میز پرست، کم دانش، دهن بین و گرفتار داد و ستد تجاری، مجوز دریافت کند.
بنده بعد از پانزده ماه کار ساخت مستند داستان «‌فنگشویی ذهن» در هرمزگان به چشم خود دیدم که اداره ارشاد و صدا و سیمای هرمزگان برای هنرمندان ناگزیری، پرونده تشکیل دادند، برای سالها رفت و آمد و پیگیری!
در کشور ما رسم براین است که هنر و هنرمند را اول محاکمه و بعد شاید و احتمالا به حرفش گوش دهند.
این یادداشت قرار بود چند ماه پیش منتشر شود. بنده در یک روز برای انتخاب بازیگر فیلم ماهرخ «‌جزیره هرمز» با خانم پورسالاری و خانم کریمی ملاقات داشتم و بعد از نوشتن یادداشت متوجه شدم که خانم رحیمی، فیلمبردار فیلم کوتاه خانم سالاری بوده و بعد از تماس با خانم رحیمی قرار شد رزومه کاری خود را در اختیار بنده بگذارند تا یادداشتی پربار‌تر شود که هنوز فرصت نکردند!
برای خانم رحیمی هم آرزوی موفقیت و به عنوان یک همکار خیلی قدیمی به ایشان توصیه می‌کنم که لازمه هر موفقیتی تعهد و خوش قولی است تحت هر شرایطی.
توماس هابز می‌گوید؛ هیچ مترسکی را شبیه گرگ نساختند؛ شبیه پلنگ و یا خرس هم نساختند، به گمانم ترسناک‌تر از آدمیزاد نیافتند…!

  • جمشید پوراحمد
۱۷
آبان

یادداشت / جمشید پوراحمد

از ماست که بر ماست! خودمان، خودمان را ملت عشق می‎دانیم و می‎خوانیم! و در مواردی هم برای خود نوشابه باز می‎کنیم!
خلاصه اینکه ملت باحالی هستیم و به همین دلیل دولت باحالی هم داریم!
طی یک تماس تلفنی ناشناس، دوستی خود را از فامیل‌های بسیار نزدیک آقای فردین معرفی کرد و گفت مطالبی را که شما برای آقای فردین نوشته‌اید عین واقعیت است… تو سه ثانیه برای خودم نوشابه باز کردم و در جواب آن دوست و بدون شناخت و آگاهی گفتم شکر خدا که مورد تائید شماست، گفت من از آقای فردین بسیار خاطره دارم، گفتم شکرخدا، گفت به شما پیشنهاد می‎دهم از این به بعد خاطرات آقای فردین را مشترک بنویسیم!
گفتم مگر خاطرات آقای فردین سریالهای فاخر، جذاب، امیدبخش و تاثیرگذار(!) تلویزیون با چند نویسنده است که هیچکدام نمی‎دانند چرا می‎نویسند؟! چه جوری بنویسند! و در واقع نویسنده نیستند و نوشتن در توان‌شان نیست و شاید در طول زندگی‌شان موضوع انشاء «علم بهتر است و یا ثروت» را خوب نوشته باشند! البته احتمالا و شاید آن هم مگر برای آزار و تخریب روح و روان بیننده!
هرچند بنده بعد از نیم قرن نوشتن در مواردی بسیار حساس جناب مسعود داودی ژورنالیست دوست داشتنی و هنرمند ارزشمند و اخلاق‌مدار و تکرار نشدنی سینمای ایران جناب سعید مطلبی به دادم می‎رسند.
متوجه شدم که این فامیل نزدیک آقای فردین، از شهر پرجمعیت بیکاران و فرصت‌طلبان است و حتی نرفته مطالعه کند نام اولین و آخرین فیلمی که فردین عزیز بازی کرده چه بوده؛ بقیه پیشکش‌اش…
این تماس تلفنی مرا به سال۵۸ برد، از خودی‌ها و بی‌خودها، از به‌ ظاهر دوست، کینه توزان و دشمنان، ایران و ایرانی می‌داند که سینمای ایران محبوب‌تر از فردین، نه به خود دیده و نه خواهد دید. اما بی‌شمارند هنرمندان مشهور از دیروز، امروز و فردا… مثل ایرج قادری؛ ایرج قادری زمان ساخت فیلم «برزخی‌ها» صبحانه‌اش را جدا از فردین، سعیدراد و ناصرملک مطیعی میل می‎فرمودند!
ایرج قادری که یکی از افتخاراتش بازی در کنار فردین و در فیلم «کوچه مردها»ی سعید مطلبی بوده…
جالب اینکه به تازگی گفت‌وگوی ویدیویی از سعید مطلبی دیدم که از رونمایی فیلم کوچه مردها در اصفهان و حضور پرشکوه فردین دوستان سینمای ایران و اینکه اگر برای ایرج قادری پنج دقیقه دست زدند و برای فردین عزیز به اندازه تمام دست‌های جهان، دست زده شد.
خیلی از صاحب‌نامان سینمایی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی نان و ترقی‌شان در ازای فحاشی و ناسزاگویی به فردین عزیز بود! همان‌هایی که اکثرشان چلوکباب فردین را با یک کوبیده اضافه هم خورده بودند!
همان کسانی‎که بیست سال بعد صلاح را در این دیدند که مدافع فردین باشند؛ از رفاقت و مردی و مهربانی‌اش گفتند و اینکه چقدر در سینمای ایران جای فردین خالی‌ست!
پدرم می‎گفت در زمان مصدق تو خیابان فردوسی نبش خ فروغی، حمامی بود که یک عده از اراذل و اوباش شعار مرگ بر مصدق می‎گفتند. می‌گفت من به حمام رفتم و برگشتم، دیدم همان جماعت این بار از طرف دیگر خیابان، درود بر مصدق می‎گویند!
چندی پیش هم ویدیویی از حاج کاظم سینمای ایران دیدم که از مهران مدیری بسیار محترمانه انتقاد می‎کرد. اینکه چرا ناصر ملک‌مطیعی را به برنامه «دورهمی» دعوت و برای پخش آن ایستادگی نکردی…
فرمایش حاج کاظم بسیار متین و دلسوزانه بود. اما حاج کاظم‌ شما که در این بازار مکاره مقام و منصبی دارید، چرا در سال‌های گذشته مدافع و حامی این بزرگ مرد سینمای ایران «ناصر ملک مطیعی» نشدید؟!
جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند / ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم.
ناگهان چه زود، دیر می‎شود…

  • جمشید پوراحمد
۰۷
آبان

یادداشت / جمشید پوراحمد

جهان خاکی ما در میان صدها هزار میلیون جهانی که در فضا وجود دارد بازار شامی شده، در این بازار، گذر نسل‌ها، ما آدم‌ها را تغییر داده و حتی ضرورت‌های‌مان را؛ اینکه ما یک گونه سازگار هستیم، سازگاری خوب، بد، زشت و زیبا!

***

سال ۸۸ که برای زندگی به کیش رفتم در بازار پردیس جزیره، یک فروشگاه فروش محصولات برند «لیوایز» را دیدم و فکر کردم چون جزیره کیش، مک دونالد دارد و خودم هم که اتومبیل تاروس آمریکایی سوارم، پس چرا لیوایز نه؟!
یک‎سال و به اندازه ده سال برای خودم و دو فرزند پسرم و بسیاری از دوستان تهران نشین، لباس از لیوایز خریداری کردم، تا اینکه متوجه شدم تمام لباس‌ها چینی بودند و از نوع بسیار نامرغوب!
فکر کردم تو کشور عزیزمان چه تقلبی هست که آن نداریم؟! «علی برکت اله همه چی داریم.»
بعدها فروشگاه تقلبی لیوایز تخته و صاحبش هم جریمه بسیار سنگینی شد.
فروشگاه لیوایز مدیر خانمی داشت. مالکیت فروشگاه متعلق به برادر خارج نشین‌اش بود. این خانم بسیار باایمان و معتقد بود؛ به همین خاطر هر روز صبح برای دفع نظر دشمنان، چند تخم‌مرغ می‎‌شکست. او اما به خوبی می‌دانست که دشمن، خودی است!
بعد ‌از خانم مدیر معتقد، فروشنده فروشگاه که پسر جوان مینودشتی «شمرزادی!» بود از همان ابتدا پایش به خانه کوچک ما باز شد و هر روز مهمان سفره‌مان بود. دلیلش شاید حماقت همه جانبه بنده بود و از طرف دیگر یتیم بودن شمرزادی هم بی‌تاثیر در این نوع رفتار نبود. اما چه تفاوت بزرگی است بین یتیم بودن و بی پدر و مادر بودن!
این شخص که یک‎سال از طرف من محبت دید و نان و نمک خورد، اصلا دم نزد و به من نگفت که اجناسی که می‌خری اصل نیستند و تقلبی است!
اما قسمت دردناک و غم‌‎انگیز و باورنکردنی قصه این بود که به محض اطلاع از تقلبی بودن لباس‌ها، یک روز هرچه لباس در دسترسم بود در کیسه زباله‌ای ریختم و در فروشگاه لیوایز خالی کردم، لباس‌هایی که عین قیمتش را پرداخت کرده بودم.
چند روز بعد فروشنده یا همان شمرزادی گفت: مدیر فروشگاه، پول لباس‌ها را از حقوق من کسر کرده!!
عین واقعیت است که وقتی با شخصی روبرو می‌شود که بی پدر و مادر در ریشه، ذات و اصل باشد، به آن چنان درجه‌ای از وقاحت، پستی، رذالت، بی‌شرمی و بی‌حیایی هم نائل شده که هیچ حد و مرزی ندارد.
بعد از گذشت سالها توجیه شمرزادی که من جوان بودم و خام(!) بنده نه برای بهانه آوردن یا ماله کشی نوشتاری این نکته را بگویم، اما به چشم خود دیده‌ام فرزندان یتیمی که از پروشگاه بیرون آمده‌اند و شرافت، انسانیت، معرفت و زیبابینی و زیبااندیشی در رفتار و کردارشان موج می‌زد، کسانی که در رعایت اصول اخلاقی یسار ثابت قدم و پایدار بودند.
شمرزادی در سه زمان و سه فرصت دیگر هم رفتارهای مشابه داشت و به دوستی و صمیمت، خیانت کرد؛ من در نهایت به این باور رسیدم که این خود ما هستیم که به خودمان خیانت می‌کنیم، نه امثال شمرزادی‌ها.

***

بر اساس جاذبه زمین و سازه روزگار در یکی از شهرهای کوچک ایران با یک پدر دلشکسته فرهنگی که متاسفانه امروز دیگر در قید حیات نیست آشنا شدم. او نجوای غم‌انگیزی داشت و دلش می‌خواست کسی صدای این جامعه بی‌قانون و لجام گسیخته را بشنود.
او از زبان سعدی علیه‌الرحمه، به قانون و قانونگذاران و مجریان قانون گفت:
به کسی ندارم الفت ز جهانیان مگر تو  /  اگرم تو هم برانی، سر بی‎ کسی سلامت
…و از من خواست دردش را بنویسم.
دختر جوانش در تهران زندگی می‌کند و پنج سال است که گرفتار خانه عنکبوت شده.
این غول‌های نکبت و آفت که منتظر شکارند برای هلاک کردن. دخترش با پسر جوانی آشنا می‌‎شود که مرز کارتن خوابی بوده و دختر تا امروز جوانی و تمام درآمدش از روزی شانزده ساعت کار در محیط مردانه را هزینه این عنکبوت خطرناک کرده، به امید ازدواج و متاسفانه علاقه یکطرفه از طرف دختر…
دختر را در تهران پیدا کردم و متوجه هزاران خیانت، دروغ و نامردی از طرف عنکبوت شکارچی شدم… آن شکارچی خانه عنکبوت، همان شمرزادی فروشگاه لیوایز جزیره کیش بود که امروز موی سفید هم پیدا کرده…
شمرزادی حالش خیلی بد است چون از پشتکار من خبر دارد او می‌داند این بار از اندک اعتبار و آبرویم برای این دختر دلشکسته زندگی باخته و قولی که به مرحوم پدرش دادم استفاده خواهم کردم تا شاید از طریق طرح دعوی و شکایت به محاکم قضایی، بتوانیم زندگی مادی دختر جوان را نجات دهم.
شمرزادی پیام کوتاه برایم فرستاده به این مضمون: «ای کاش بتونی بعد ۷۱ سال نامه برای خودت بنویسی… برات آرزوی سلامتی دارم. شمرزادی».
در توضیح این پیام باید بگویم: اینکه فامیل این بزرگوار! جعلی و بسیار طبیعی است… دوم اینکه نوشته بعد ۷۱ سال! …آقا به خدا من هفتاد ساله هستم، آن هم کاملا بدون آرایش!
اما جهت اطلاع، خطاب به دوست بی‌مایه، کم قیمت‌ و متخصص در خیانت، تن پروری، مغلطه و سفسطه می‌گویم که: بنده جمشید پوراحمد نیم قرن است که برای خودم نامه نوشته‌ام و خوشبختانه نامه‌هایم در طول این سالها خواننده‌های بی‌شماری داشته… «رومان صدتومن»، «مستاجرهای تهرانی»، «کلیسای عشق و سگ»، «سحر»، «شمال» و… تمام نوشته‌هایم‌‌ عین واقعیت بوده‌اند، حتی همین یادداشت؛ یعنی هفتاد سال صداقت با خودم داشته‌ام و تربیت و نعلیم‌ام به دست پدرم خدابخش بوده، مردی که انسانیتش در جهانی جا نمی‌گیرد.
آرزویم که روزی مسئولین خواب‎زده این کشور دختر مرد فرهنگی و تمام دختران این سرزمین را از خانواده خود بدانند و یا حداقل در برخورد با موارد سواستفاده از دختران و نوامیس، به مثابه سوزنی به خود و جوالدوزی به دیگران عمل کنند.
همه می‌دانیم که سواستفاده‌گرانی امثال شمرزادی در این کشور بسیارند، به ویژه که حالا متاسفانه با حضور جماعت افغانی، مشکل قوز بالا قوز و باعث نگرانی تک تک دلسوزان این سرزمین هم شده است.
همه این‌ها به کنار اما آنچه که واقعاٌ آزاردهنده و خطرناک است اینکه شنیده‌ام شخصی همچون شمرزادی با داشتن شش کلاس سواد، قرار است وارد عرصه بازیگری هم شود(!) نفس حضور این چنین موجودی در همه محیط‌ها، بسیار خطرناک است… باور کنید عین واقعیت است.

  • جمشید پوراحمد