از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۰۷
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد
jamshid pourahmad

سال ۹۶ بود که همراه با تیم چندنفره پروژه مستند «آفرین آفرینش» در کاروانسرای روستای خرانق اردکان مستقر شدیم؛ بنایی تاریخی که یادگاری از دوران قدیم به جهان امروز است.
این یادداشت را صرفا جهت‌ آشنایی با کیفیت و چگونگی مدیریت کشور بر ابنیه تاریخی می‌نویسم که توسط مسئولان مربوطه انجام می‌شود. البته ذکر این نکته ضرورت دارد که موارد مطرح شده در مورد کاستی‌ها، بر اساس صرب‌المثل مشت نمونه خروار است!

***
شاه اسماعیل قد کوتاهی داشت و سیاه سوادی… اما زبان انگلیسی را مسلط‌تر از زبان مادری‌اش صحبت می‌کرد! امور کاروانسرای خرانق، در ید میراث فرهنگی و در اجاره شخصی بود که مدیریتش را گویا به شاه اسماعیل سپرده بودند! اما چرا شاه اسماعیل؟! چون همسر اسماعیل که دقیقا نیم متر از او بلندتر بود همسرش را «شاه اسماعیل من» صدا می‌کرد! زوج میانسال عاشقی که تنفر در تمامی وجودشان موج می‌زد!
پشیمان نمی‌شوید که گذری به کاروانسرای خرانق داشته باشید تا از ارزش فرهنگی و قدمت تاریخی آن آگاه شوید.
به خاطر دارم روزی یک خانم توریست آرژانتینی وارد این کاروانسرا شد… اسماعیل جلو رفت و گفت؛ «من، واتیز یور نیم اسماعیل»(!) شما واتیز یور نیم چی؟! …و در مقابل تمام سئوال‌های بانوی آرژانتینی، اسماعیل با اقتدار و محکم می گفت؛ یس! و بدین سان متوجه تسلط اسماعیل به زبان انگلیسی شدم!
هنگام غروب و همزمان با وروذ ما، یک اتوبوس خیلی باشخصیت که پر از تروریست‌های روس بود! (لطفا «خرده نگیرد») به کاروانسرا رسید… اولین سئوال من از همسر اسماعیل این بود که توریست‌ها شام چه خواهند خورد؟ زن اسماعیل گفت؛ خورشت کشک!
قابل توجه دوستانی که هنر و مهارت آشپزی را دست کم می‌گیرند… زن اسماعیل در عرض نیم ساعت با کشک تاریخ مصرف گذشته و تقریبا کپک‌زده، همراه با مقداری روغن خالص کرمانشاهی و آب، خورشت کشکی با نان بربری به خیک روس‌ها بست که گمان کنم مزه آن همچنان زیر دندان تاواریش‌ها مانده باشد…!
این یک واقعیت کتمان‌ناپذیر بود که همسر اسماعیل برای حفظ و حراست کاروانسرا از جان خود مایه می‌گذاشت؛ برای همین بود که حال اهالی کاروانسرا و پایداری، اصالت و قدمت کاروانسرا خوب بود و حتی بعضی اوقات به همگی هم خوش می‌گذشت!
اول اسفند ۱۴۰۱ من با حمایت معاون محترم سیاسی فرماندار اردکان سرکار خانم کرمانیان دوباره و به تنهایی وارد کاروانسرا شدم… کاروانسرا در اثر یک لشکرکشی اما بدون جنگ و خونریزی، به مالکیت سازمان اوقاف درآمده بود؛ از این تغییر مالکیت، همه نگران و ناراضی بودند.
جایگاه مالکیت اوقاف بر این بنای تاریخی همان اندازه بی‌ربط بود که تصور کنید برای گرفتن اجازه چاپ کتاب و ساخت فیلم، به اداره کار و امور اجتماعی مراجعه می‌شد، یا برای کسب انشعاب گاز، به سازمان صداو سیما مراجعه کرد یا برای دریافت ویزا به سازمان آتش‌نشانی!
طعم مالکیت برای اوقاف و اوقافی‌ها دراین کشور پربرکت برکت‌سوز(!) چقدر جذاب و شیرین است!
از دیدگاه من این تغییر مالکیت به مانند انداختن یک بمب بی‌کفایتی بود که با ناکارآمدی و عدم دانش مدیریتی، به کاروانسرای خرانق اصابت کرد! بعد از ۱۵ روز حضور و تلاش و پیگیری این پرسش که چرا اوقاف و چرا و چگونه اداره اوقاف اردکان؟!
اداره کاروانسرا را در اختیار خواهران الیزابت مانتگامری و الیزابت ماس گذاشتند؟!
در خرانق آثار باشکوهی دیگر مثل قلعه و منارجنبان وجود دارد… که تمامیت این مجموعه ارزشمند در اختیار مافیای خواهران الیزابت مانتگامری و الیزابت ماس است!
پروپاگاندای الیزابت مانتگامری از پلتفرم معنادارش خارج و کاملا دستکاری شده و از نوآوری‌های منحصر به فرد الیزابت مانتگامری است!
دقیقا مثل «چای ماسلا»ی تقلبی… الیزابت اصولاً جواب سلام نمی‌دهد و اهل گفتن سلام هم نیست! ظاهراً با سلام و درود اختلاف دیرینه دارد! الیزابت مانتگامری مرسدس بنزی دارند که نمی‌دانم چرا در بازسازی شکل پراید تصادفی شده!
الیزابت بادیگارد دوازده ساله‌ فربه‌ای دارد که شدیدا اهل خشونت و فحاشی است؛ البته نقش و ارتباط دیگرشان مادر و فرزندی است! الیزابت برخورد احتماعی و میزان سوادش در حد انگلیسی صحبت کردن همان شاه اسماعیل است!
در این سرزمین آفت‌زده الیزابتی… چنانچه بنده نوعی بخواهیم بیشتر از این به جزئیات بپردازیم علاوه بر اتلاف وقت، شأن و شخصیت والای خواننده گرامی نیز خدشه‌دار می‌شود.
انگیزه نوشتن این یاداشت، اتفاق درد آور و غم‌انگیزی بود که نگرانی مرا به عنوان یک پدر، هزارچندان کرد…
با جوانی برخوردم که در ایتالیا رشته معماری خوانده و به زبان انگلیسی، فرانسه و ایتالیایی کاملا مسلط و چندین کار مرمت بناهای تاریخی را در شیراز و اصفهان انجام داده بود…
این جوان در درخواست خود عنوان کرده بود که حاضر است بدون دریافت حقوقی، کاروانسرا را احیا کند و در زمان به سوددهی رسیدن، مختصر درصدی بگیرد… برای پیشنهاد این جوان پرشور و باانگیزه، نه کسی پشیزی ارزش قائل شد و نه برای آن تره‌ای خرد کرد!
از الیزابت سئوال کردم چگونه بدون سرویس بهداشتی و حمام می‌خواهید ایام نوروز اتاق‌های کاروانسرا را به تورهای خارجی بدهید؟!
الیزابت جواب داد؛ با لیدرها صحبت کردیم که توریست‌ها را سرپا بگیریم!!
البته در زمان شاه اسماعیل کاروانسرا چندین سرویس بهداشتی داخلی و خارجی و حمام نسبتا مناسبی داشت… اما امان از دوران مدیریت الیزابت بر بنای تاریخی خرانق اردکان!
شاید کاروانسرای روستای خرانق اردکان و بی‌توجهی‌ها به آن مشتی نمونه خروار باشد و همین‌هاست که ما را ناچار می‌سازد تا خطاب به جناب وزیر میراث فرهنگی بگوییم:
به چه کار آیدت ز گل طبقی؟!
از‌ گلستان اقتدار و دانش ببر ورقی!
آقای وزیر!
ما ز یاران چشم یاری داشتیم…

  • جمشید پوراحمد
۰۷
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد

پوراحمد

غرق در دنیای کودکی بودم… پدرم وکیل‌الرعایای سیطره خویش بود و مادرم در مزرعه کوچکش مهربانی می‌کاشت. آن روزها در بعضی از غصه‌های‌مان هم، شادی بود… شادی‌هایمان حدود و ثغور نداشت.
مَشت نوروز! باورکن تو در حال خوشمان جایی نداشتی.
اسفند۶۲ سال پیش بود که مادرم گفت؛ لباست را بپوش تا برویم کفش بخریم و من دربین راه خانه و بازار «ارسی‌دوزها» واقع در میدان شاه (میدان نقش جهان) اصفهان به واسطه مادرم با تو آشنا شدم «نوروز» و سال‌ها و هرسال منتظر آمدنت بودم.
عیدسال ۱۳۳۹ اولین سال رفاقتمان بود؛ نوروزخان! ظرفهای آجیل اکثر‌خانوادها شامل برنجک، گندمک، شادونه و مغز پرک(بادام تلخ که شیرینش کرده باشند) و یاهسته زردآلو… سهم تو همیشه درسهم من محفوظ بود و یا اولین عیدی اسکناس یک تومانی، آنقدر کوچک بودیم که فکرمی کردیم برای خردکردنش باید غلامحسین قصاب با ساطور خردش کند!
اما من خردش نکردم و بابلیط پنج ریالی سینما ایران دونفری به دیدن فیلم «آقا جنی شده» رفتیم.
کی باورش می شد مَشت نوروز تو زرد از آب دربیاید و به طرفة‌العینی رنگ عوض کند!
مَشت نوروز؛ تو هم عین اینترنت شدی که به مردم عادی پشت کردی و با کله گنده‌های تهی مغز که بود و نبودت برای‌شان خیلی هم مهم نیست خدمت می‌کنی!
مثل دلار شدی؛ هرچه بالا رفتی از مردم عادی که عاشقانه دوستت داشتند و به انتظارت می‌نشستند دور شدی!
هرسال با طبل و دهل تو خالی، فرمایشی، نمایشی، کمرنگ و بی‌روح در تلویزیون ظاهر می‌شوی که مثلاً دل پردرد، پررنج و پرخون مردم عادی را با وعده و وعید و یه مشت لاطائلات شاد کنی؟!
مشت نوروز زهی خیال باطل… یا تو را نمی‌بینند و یا اگر ببینند، در تلویزیون‌های فارسی‌زبان خارجی می‌بینند!
مَشت نوروز یادته؟ نصیحت می‌کردی دروغگویی، خیانت و فریبکاری در هر دوستی و ارتباطی، ریسمان آن ارتباط را قطع می کند، پس چی شد؟! باعث شدی که هر سال دامنه ارتباط‌مان تنگ‌تر و تنگ‌تر شود و امروز روزگارمان به جایی رسیده که با آمدن نوروز و عید، خون گریه می‌کنیم.
مَشت نوروز! نکند تو هم سیاسی و سیاستمدار شدی؟!
چندی پیش سخنوری بی سخن، در گوشه شبکه‌ای «بی حاصل» گفته برتولت برشت را آن چنان دستکاری کرد و رسماً چیزمالش کرد که دل سنگ واسه برشت سوخت…!
آنچه که برتولت برشت فرموده؛ بدترین نوع بیسوادی،بیسواد سیاسی است، بیسواد سیاسی کور و کر است، درک سیاسی ندارد و نمی‌داند که هزینه‌های زندگی از قبیل قیمت نان، مسکن، دارو و درمان همگی وابسته به تصمیمات سیاسی هستند، آقای سخنور افاضاتی نامربوطی که شما عنوان فرمودید یکطرف و آن به مَشت نوروز هم یکطرف! بنده که نفهمیدم و فکر نکنم هیچ نفهم دیگری چون من هم آن افاضات را فهمیده باشد!
اما مشت نوروز!
اگه بتوان تمام کاستی‌ها، بی‌مهری‌ها و فشارهای نا‌عادلانه و بی‌رحمانه تو را بخشید… این گناه و عملت نابخشودنی است… دقیقا و کاملا حساب شده چون قورباغه ها با ما رفتار کردی!
چنانچه قورباغه در یک دیگ آب جوش انداخته شود، بلافاصله بیرون می‌پرد. اما اگر قورباغه را در آب ولرم بیندازی و به تدریج دما را افزایش دهید، قورباغه متوجه حرارت زیاد نمی‌شود و در نهایت خواهد مرد!
مَشت نوروز امسال کسی نخواهد گفت؛ صدسال به این سال‌ها و من هم نخواهم گفت؛ که سال جدید سالی…!
مش نوروز فقط باید بگویم متاسفم…

  • جمشید پوراحمد
۲۱
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد


jamshid pourahmad

ما مردمان جهان سوم، شغل‌مان مردن است! اما خوشبختانه هنوز در این روز و روزگاری که همه‌جایش آزاردهنده شده، هنوز هنرمندانی مثل ژاله علو عزیز که جزو نسل فراموش نشدنی و متاسفانه رو به پایان هستند، در این دوران روزگار می‌گذرانند.
بانو ژاله‌ علو عزیز… حال دلتان خوب است؟
ژاله علو متعلق به نسل انسان‌هایی‌ست که خصلت، باور، ثروث و مرام‌شان عطوفت و مهربانی است… خصیصه مهربانی نزد این نسل، قدرتمندترین صلاح است و پادزهری‌ست برای گزنده‌‌تباران خطرناک.
متاسفانه از روزی که مادیات جزو اولویت‌ها و نورچشمی‌ محافل شد و شهرت پیدا کرد‌، دیگر هم‌نشینی با مهر و محبت کسر شان قلمداد شد!
رسوب چنین رویه‌هایی در زندگی باعث شد تا قافله زیبای مهربانی جا بمانیم.
ژاله علو هنرمندی که نامش با نفس، زندگی، عشق و مهربانی هر ایرانی‌ گره خورده… هنرمندی‌ست که همانند تهمینه، رودابه و گردآفرید شاهنامه، ماندگار و جاودانه خواهد ماند.
بانو ژاله علو عزیز…
ببخشید که نمک‌نشناس شده‌ایم؛ با تاسف باید بگویم که این روزها نمک‌نشناسی مثل یک بیماری مزمن شیوع پیدا کرده…
یادمان رفته که ژاله علو، بیستون هنر سرزمین ایران است…
یادمان رفته که در سنین جوانی و با تکیه و در پناه «ژاله علو»، بیستون پرآوزاه سینما، تئاتر، تلویزیون و دوبله ایران، وارد سینما و تلویزیون شدیم و امروز خود باید در مقام مادر و پدر در سیما و تئاتر به ایفای نقش بپردازیم.
ژاله علو عزیز…
روزگار، روزگار مهاجرت است… مهاجرت از دیار مهربانی و انسانیت به سرزمین بی‌تفاوتی، خودبینی و بی مهری! مهاجرت به تنها زیستن و ناخواسته با مرگ خاموش همسفر شدن.
ژاله علو معجزه هنر ایران است.
ژاله علو در سیطره بزرگ هنر سرزمین ایران مصداق تصاویر شگفت انگیز نور لومینسانس آبی جلبک‌های درخشان است…
ژاله علو عزیز ما به کد۷۶۰۰ خلبانها رسیده‌ایم‌… یعنی مراقب ما باش و برای ما بمان…

  • جمشید پوراحمد
۲۰
اسفند

جمشید پوراحمد

گناه‌ نابخشودنی ما!
نسبت به تعداد انگشت شمارمالکین سرزمین ایران«همون مسئولین قدیمی خودمونومیگم!»
درسطح کشوربسیار داریم که آقایی، جنابی،عالیجنابی در جنوب مانی می سازه ...توشمال خرج می کنه، توکرمان تاجرزیره وافغانی است! توکیش روانشناس بالینی!
عدالت پیشه های متدین خرج بده! در تهران ازآدمهای نفس بریده زندگی صدی هفتاد نزول می گیرند! توتایلند باپولش عبادت و کارخیرانجام می دهند!
مالکین کشورهم ثروت ملی راتاراج و درکشورهایی چون عراق،سوریه، نیجریه، بنگلادش، یمن،بورکینافاسو، فلسطین عزیز! ودیگر کشورهای out of order خرج می کنند! شماهم برای فقط زنده ماندن جمع کنید!!! بروید دیگر شعبه های کشورایران!

الیف شافاک فرمودند؛ گذشته گرداب است. بی سروصدا آدم رابه درون خودش می کشد.
شافاکی حیف نون! ماحدودپنجاه میلیون بلانسبت آدم هستیم که تنهادلیل مانده گاریمان گذشته مان بوده! مگه میشه تو یک کشوری هشت سال جنگ باشه و هرروزجوانانی ازجنس شرافت و خاک پرستی شهید شوند و باصدای آژیر، موج انفجار راکت و موشک خانه هایی ویران وانسانهای بی دفاع که مظلومانه جان دادند...ولی نمی دانم چراحال دلمان خوب بود.
خون می دادیم ولی نان درخون نمی زدیم! پایان جنگ هم یک جام زهرازجنس ساخت موتورایرباس  نوشیدند!
بازم حال دلمان خوب بود. شافاکی؛درگذشته ماشینهای کمیته داشتیم که حضورشان نقش رعب و وحشت راایفا می کرد! واکثرکمیته نشینان فرصت طلب هرجولان شخصی، فرمایشی و سفارشی  که دلشان می خواست برایمان نسخه می پیچیدند! به خاطر یک کاست هایده ومعین...به دلیل داشتن نوار ویدئوی فیلمهای فردین و فروزان و  برای چهارقدم ناقابل درکنارگرل فرند خطر بازداشت وزندان را به جان می خریدیم! ولی حال دلمان خوب بود.‌‌..برای خوردن وداشتن عرق سگی هشتاد ضربه شلاق و زندانی می شدیم! بازم حال دلمان خوب بود.
آماررسمی منتشر شده، بیست وپنج درصدازهزینه های کشور رادرزمان داش رضا پهلوی ازمالیات سیگار ومشروبات الکلی تامین می کردند!حالا سالهاست آقا زاده های لواسان والهیه نشین برای پرکردن کلکسیون رقابتی وچشم و هم چشمی مشروبات الکلیشان ازعرق فروشی های سفارتخانه های بیخودی وباخودی خریداری می کنند! بعضی ازسفارتخانه هاکارشان درایران فقط فروش مشروبات الکلی است و باسودسرشار آن به آبادانی کشورشان می پردازند وبقیه اهالی عرق سگی خور و عرق فروش بادیگهای کوچک و بزرگ وطنی،  دارای ایزو ۱۴۰۱...مگر عرق تقلبی دست ساز دشمنان که یاکورویا نابینا می کند!
دیگ زودپزی که ساکن یکی ازمناطق حصاص تهران است! نامه ای به کمیته انضباطی دیگ فروشان نوشته...که بعد ازسی سال خدمت صادقانه به یک خانواده مجرد چهارنفره فاقدبیمه درمانی ودریافت یارانه! قصد تجاوز گروهی به منکه ازدیگم فقط ته دیگش مانده رادارند!  قراراست بجای کشمش بعمل آمده، گوشت دردیگ بریزند!
جواب کمیته انضباطی به دیگ؛ بعداز تحقیق، تفحص وحضورکارشناس رسمی، شمادچار توهم حاد تجاوزی هستید! دیگ عزیز محال ممکن است با قیمت گوشت کیلویی پانصد هزارتومان!
تجاوزگاونر میخواهد ومردکهن!
بی ربط نیست...
رفیقی داشتم پاتوقش یک عرق فروشی توخیابان جامی بود، موسیو صاحب عرق فروشی تعریف می کرده از مسجد محل برای باز سازی کمک می خواستند!موسیو درجواب گفته؛ آخه بابام من مسیحیم و عرق فروش،پولم حلال نیست... روحانی مسجد گفته؛ ایرادشرعی ندارد! باپول تومستراح مسجدو بازسازی می کنیم!
شافاکی به کوری چشم دشمنان بازم حال دلمان خوب بود. شافاکی، آی دلم می خواهد بدانم کدام کدامی! گفت؛ بارکج به مقصد نمی رسد... امروزفقط بارکجه که به مقصدمی رسد، اینم با بادی گارد واز خط ویژه!
تومراسم تاثیرگذار وصفر هزینه! بانوان موفق جهان که در ایران برگزارشد! یکی از بانوان موفق وبی خاصیت به اسم مستعارساخاروف پایانفسکی مسئولفسکی،اهل کشو موگادیشو ازسخنگوی بی سخن مراسم سئوال کرد؛ آیا این صحت دارد که تمام کشور ایران درسال ۵۷ یکصدا ومتفق القول به جمهوری اسلامی آری گفتند؟! سخنگوی بی سخن با میکسی از زبان فارسی ترکی عربی انگلیسی می گوید؛ ای شیطون بلای پدرسوخته!
شافاکی ماچاره ای جزاینکه مثل شترها قدرت ماورایی پیدا کنیم را نداریم.
شترمی تواند آب نمک بنوشد، چون کلیه هایش نمک رافیلتر می کند! می تواند خاررامثل پشمک و باقلوا میل کند! شترها می توانند از شتربانهای خودیاد بگیرند وبالبهایشان  گره بازکنند!
ومی تواننددمای بدنشان رادرسرما و گرما تنظیم کنند.
شترها، نهنگها، کلاغها و فیلهاازجمله حیواناتی هستندکه هیچ بدرفتاری را فراموش نمی کنند!
شافاکی فکر نکنم مسئولین بااین یک مورد«کینه شتری»
موافق باشند؟!
محمود سعدانی طنز نویس مصری...کتاب طنزی دارد« الاغی از شرق» که شرح سفرخیالی او به پاریس ومواجهه اش با تمدن غربی است که منجربه آشنایی و عشق به دختر فرانسوی می شود که عاشق داستانهای شرقی است...کتابی بسیارجذاب و مصداق نزدیکی به واقعیت‌های آشکار و پنهان جامعه وحال و روز امروزما دارد...مثلاً درباره سیاست نوشته؛ما مانند شماحاکمان خودراانتخاب نمی کنیم، آنهایند که مثل بلا برسر مانازل می شوند، مانند مصیبت برصندلی هامی نشینند وجزعزرائیل کسی ما راازدستشان نجات نمی دهد!
یادرباره اقتصاد کشور نوشته؛درکشور مانرخ هاهر روز سربه فلک می کشدونجومی می شودبعدما اعلام می کنیم به دوران رونق اقتصادی پاگذاشته ایم،هرکس اعتراض کندخائن وجاسوس اعلامش می کنیم چون هرکه باما نباشد،دشمن ماست، زیرادردنیا بهتر از قوانین ما وعاقلانه ترازتصمیمات ما و شرافتمندانه تراز اخلاق ماوجودندارد!
نتیجه و پیشنهاد: چندین گزارش از افغانستان داشتیم؛ خانواده ها به دلیل فقر وفلاکت طفل فروشی می کنند!
مگرما چی ازظالمان کم داریم! باید درشهرهای کوچک و بزرگ بازارمکاره ایجادشود! چماق دارهای شهرداری را هم در بازار‌برای دریافت مالیات و کنترل بگمارید!
تابتوانیم معاوضه کالا با برنج و روغن! معاوضه تن فروشی، با نان و شیرخشک! معاوضه دخترک ۱۱ ساله بایک سال اجاره آپارتمانی در منطقه ۱۸ تهران!
معاوضه کلیه...باچند قسط عقب مانده بانک!
معاوضه فرش، تلویزیون و مبل...بابرنح، مرغ و روغن!
کاش می شد فقط جناب دکتر رضایی!!! این اسطوره اقتصادی را با واقعیت معاوضه کرد

  • جمشید پوراحمد
۱۴
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد
jamshid pourahmad

متاسفانه در عشق و هنر هم استعمار وجود دارد!
هر انسان خلاق و متفاوت در هر شرایطی یک است؛ تاکنون پیرمرد پنبه‌زن را در گوشه حیاط پدری دیده بودید؟ تمام این سکانس خارق‌‎العاده، به خودی خود یک اثر کاملا هنری است و پنبه‌زن باید برای دریافت جایزه روی فرش قرمز بایستد…
نیم قرن است که نسل جماعت «چینی بندزن» منقرض شده، مردانی سوار بر یک دوچرخه که تمام وسایل کارشان درون خورجین دوچرخه بود و نوای زیبای‌شان طنین‌انداز کوچه‌های محل بود؛ چینی بندزن، چینی بندزن، قوری، بشقاب، بند می‌زنیم…
چینی بند زن دقیقا قوری و بشقاب را جراحی می‌‌کرد… آیا می‌دانستید وقتی قوری یا بشقابی ماهرانه توسط استاد چینی بند زن، بند می‌خورد، ارزش بیشتری پیدا می‌کرد؟!
هیچ می دانستید جوشکاری، گچ کاری و کاشی‌کاری بدون هنر ارزشی ندارند!
هیچ وقت نخواهید توانست چون یک گل‌فروش، هنرمندانه دسته گلی را تزئین کنید که زیبایی گل هزارچندان شود؟ مگر اینکه شما هم از جنس گل و گلفروش باشید…
در میان این سیطره عاشق و هنرمند؛ بانوی خوش سیما و جوانی را دیدم که راننده اتوبوس بود؛ سرکار خانم راحله نخعی.
دیدگاه خانم نخعی پشت فرمان اتوبوس مصداق این تفکر انسانی بود که «حالا که جهان پر شده از جرم و جنایت… بد نیست یکی مهر به دل‌ها بنشاند…»

***

باید بی‌دلیل ‌پنج روز در کرمان می‌ماندم تا بتوانم با هواپیما به تهران برگردم، سوار اولین اتوبوس راهی اصفهان شدم. مسیری ده ساعته در جاده‌ای که شناسنامه‌اش از هر نظر باطل است! جاده معروف است به قاتل قانونی!
نگرانی دیگرم پاسگاه مهریز بود که مبادا صدکیلو تریاک سوغاتی لو برود!!! پاسگاه‌‌ پر اکشنی است که فقط اکثر افغان‌ها گرفتارش می‌شوند و در مورد این پاسگاه پرهیاهو، روایت سوزن و دروازه کاملا مصداق دارد.
من روی تک صندلی، درست پشت سر راننده نشسته بودم؛ خواسته و ناخواسته تمام گفت‌وگوها را استراق سمع می‌کردم… در اتوبوس مسافربری، دو راننده بودند و مالک اتوبوس که نقش شاگرد مدعی را هم ایفا می‌کرد… یکی از رانندگان آقا و دیگری بانویی به نام خانم راحله نخعی بود که هشتاد درصد جاده را پشت فرمان نشست…
هیچ چشم ناپاکی اجازه نداشت که به جوانی و زیبای این بانوی شریف، نگاهی فرصت طلبانه کند و تنها دلیل این حرمت آشکار، وجود شخصیت بی‌نظیر، نجابت و اصالتی بود که این بانو داشت.
مالک اتوبوس در بیانات نافذ (و اغلب مزخرفش!) تعریف می‌کرد که با گذر از دوران چوپانی، دستفروشی و شاگردی کردن برای این و آن، به مقام صدراعظمی اتوبوس رسیده!
من کم و بیش نسبت به سندرم‌ها آگاهی دارم، مثل منوفیلیا؛ کسی که علاقه زیادی به موسیقی دارد… تالاسوفیلیا؛ کسی که عاشق دریاست و… اما خیلی دلم می‌‎خواهد بدانم که به سندرم خودبزرگ‌بینی با چاشنی حماقت مالک اتوبوس چه می‌گویند؟!
کمتر از یک متر فاصله بین صدراعظم اتوبوس با بانو راحله نخعی بود… شاهد بودم که کدبانو بودن ذاتی‌اش را در گفتار و رفتارش به نمایش گذاشت؛ کد‌بانو در زبان اوستا زن همپایه مرد است، «کد» به معنی خانه و صاحبخانه و بانو به معنی فروغ و روشنایی است.

***

از سال ۱۳۵۲ تا امروز ماشین‌های متفاوتی داشتم و تمام جاده‌های ایران و خارج از کشور را زیر پا گذاشته‌ام و بیشتر از مارکوپولو سفر و رانندگی کردم. به زعم خود و دوستانم که بهترینم… اما بعد از رانندگی بانو راحله نخعی با خود گفتم؛ پوراحمد زهی خیال باطل!
جای شگفتی داشت که در هشت ساعت رانندگی یکسره بانو راحله نخعی در جاده مرگبار کرمان به اصفهان، آب در دل مسافران تکان نخورد و آرامش مطلقی در اتوبوس حاکم بود…
در طول جاده دوبار با ترافیک کیلومتری تریلی‌ها و کامیون‌ها برخوردیم و گویی جاده و کلافگی ناشی از سنگینی بی‌نظم ماشین‌های سنگین، همچون ویولن در دست توانمند بانو نخعی قابل تحمل می‌شد. که ماهرانه، زیبا و هنرمندانه آرشه را روی ویولن می‎کشید و حال همه خوب بود.
در پایان سفرم گفت‌وگوی کوتاهی با سرکار خانم نخعی داشتم؛ برخلاف بسیاری، هیچ آرزوی برای بازیگری، خوانندگی و نویسندگی نداشت، او از کودکی آرزو داشت شغل پدرش (رانندگی) را داشته باشد و امروز یکی از بهترین‌ها راننده های جاده شده است. جالب اینکه همسر بانو نخعی از دبیران معتبر و صاحب‌نام است و زندگی شیرینی در کنار دو فرزند پسر و دخترشان دارند. برای این دو، توافق، تفاهم و احترام متقابل نسبت به یکدیگر از اصول زندگی‌شان است
دریافت بنده از زندگی بانو نخعی و همسرشان این دیدگاه است که «تا شب نشده از روز گله ندارند…»
پسر خانم نخعی دانشجوست و او هم در فرصت‌هایی در کنار مادرش، جاده‌نوردی می‌کند.
بانو راحله نخعی متولد ۱۳۶۲ است و به دلیل نوع فعالیت‌اش و رانندگی اتوبوس مسافربری، تاکنون با دو خبرگزاری گفت‌وگوهایی داشته… برایش بهترینها را آرزو داریم.

  • جمشید پوراحمد
۱۰
اسفند
 

نگاهی به اوضاع و احوال این روزها؛ تلویزیون، جامعه و...

 11:17

یادداشت / جمشید پوراحمد
پوراحمد

با خود فکر می‌کردم آیا کسی نیست به داد تلویزیون لجام گسیخته برسد؟!
با اندکی تفکر جواب سئوالم را پیدا کردم و به این نتیجه رسیدم که ریاست تلویزیون با دیگر زمامداران کشور تشابهی چون دوقلوهای منوزایگوتیک «‎همسان» دارند… در نتیجه همه از هم راضی و خشنود هستند و در مواردی یکدیگر را تقدیر، ستایش و تحسین می‎کنند!
شمار سریال‌های آبکی، زورکی، فامیلی، بی‌محتوا و فاقد ارزش همچون قیمت نان و دلار هر روز بالا می‌‎رود و خواهد رفت؛ آخرین این گونه سریال‌ها، «گیل‎دخت» است!
اشتباه بزرگ ما این است که تصور می‌‎کنیم بیت‌المال متعلق به ملت است! این خیال باطل فقط در باورهای ما مردم عادی است که متاسفانه نمی‌‎دانستیم این ثروت بی‌انتهای کشور، و امکانات گسترده تلویزیون و دیگر نهادها، کاملا انحصاری است!
…اما به جای اینکه قدردان و شاکر موهبت الهی آزادی بیان و انتقاد کردن به اوضاع باشیم که توسط صاحب منصبان کشور به بنده کوچک قلم و دیگر بزرگان اهل قلم در خصوص اعطا گردیده، بی جنبه هم شده‌ایم و پایمان را از گلیم‌‎مان درازتر می‌کنیم!
دامنه این قدرناشناسی ما زیاد است؛ یک روز از خشک شدن زاینده رود و دریاچه ارومیه می‌گوییم و روز دیگر از اتلاف انرژی‌های تجدید نشدنی، زمین خواری، هدر رفتن آب، فرسایش خاک، جنگل فروشی و… می‌نویسیم!
انتقاد از معضلاتی چون بیکاری، فقر، فحشا، گرسنگی، بی‌خانمانی، خودکشی و فروش تک تک اعضای بدن که از دست‌آوردهای پرافتخار دولت‌مردان دیروز و امروز است و بخشی از حقیقت جامعه، بین مردمان عادی که کاملا عادی شده …و اگر ارعاب، تهدید، سرکوب، تجاوز و زندان نبود… می‌نوشتیم که منابع بزرگی مس و طلای ایران متعلق به چه کسانی است و چه کسانی از آن بهره‌مند هستند؟! (نوش جان و گوارای وجود و به قول معروف گوشت بشه به تنتون ننه!)
امروز ارتباط مردم عادی با یکدیگر حکایت‌های غریبی‌ست که شنیدنش هم آزاردهنده‌ست؛ («صاحب‌خونه اسباب و اثاثیه مون را ریخت تو کوچه! پسر طلعت خانم بیضه فروخته! دختر آقا مرتضی را به دلیل ندادن شهریه از مدرسه دولتی بیرون انداختند! زن آقاکریم با چهار تا بچه قد و نیم قد میره بالای شهر کلفتی! آقا محمود؛ من و دخترم از فردا برای تامین غذا می‌رویم سراغ سطل‌های زباله؛ پا هستی؟) … اما بیننده در قاب تلویزیون شاهد چیست؟ تولیداتی‌ که در ازای هزینه‌های نجومی ساخته شده‌اند و هیچ قرابتی با واقعیات جامعه ندارند و تلاش بیهوده‌ای از سوی دست‌اندرکاران تلویزیون است؛ درست به مثابه آب در هاون کوبیدن مدیرانش!
بابد بپرسیم که ما به عنوان نویسندگان و منتقدان جامعه، آیا این حق را داریم که خواهان ارتقای سطح فرهنگ، شعور، تربیت، شادی و امید باشیم؟!
بزرگترین دست‌آورد تلویزیون طبق آمار که هر ساعت نگاه کردن به تلویزیون ۲۲ دقیقه امید به زندگی را کاهش می‌‎دهد!
جایی خواندم که در برخی از معابر کشور ژاپن تعدادی تلفن عمومی تعبیه شده که مخصوص کسانی‌ست که همسرشان را از دست داده‌اند؛ پشت خط این تلفن‌ها هیچکس نیست و آدم‌های عزیز از دست داد، شروع می‌کنند به زدن حرف‌هایی که نتوانستند به موقع به همسرشان بگویند.
بنده پیشنهاد می‌کنم تعدادی تلفن عمومی در سطح کلان شهرها بگذارید… آن موقع است که چه‌ها که خواهید شنید!
سریال «گیل‌دخت» ملقمه‌ای‌ست که در تاریخ سریال سازی با توجه به وضعیت فجیع و اسف بار اقتصادی و مدیریتی امروز جامعه، یگانه و جاودانه خواهد ماند!
چه اتفاقی در پشت پرده افتاده که باید هم نسل‌های مرا به دلیل حضور سعید راد در مطبخ سرد، بی‌روح، بلبشو، مسخره و غم انگیز سریال گیل‎دخت متاثر و آزرده خاطر کند؟
سعید راد یکی از بهترین‌های سینمای ایران که هنوز بازی‌اش در فیلم‌های متفاوت و ارزشمندی چون خداحافظ رفیق، تنگنا،صادق کُرده، مسلخ، خروس، صبح روز چهارم و سفرسنگ در یادها مانده.
از یکی از دوستان فرهنگی‌ام که بعد از سالها خدمت، مفتخر به دریافت تندیس «‌اخراج‌» شد(!) دلیل اخراجش را پرسیدم، گفت: نسل نود و هشتادی زور و تحمیل و فرآیندهای شعاری، دستوری، پوچ و اغراق آمیز را نمی‌پذیرد، مگر اینکه نشانی از علم و منطق را مشاهده کند…
این دوست فرهنگی‌مان هم چون نمی‌توانست مطیع فرمایشات دستوری حجری باشد اخراج گردید!
دوست فرهنگی می‌‎گفت؛ چندی پیش به اتفاق فرزند پانزده ساله‌‎ام از شبکه نمایش یک فیلم انیمیشن سینمایی «جاناتان مرغ دریایی» را می‌‎دیدیم… داستان فیلم روایتگر یک مرغ دریایی که به خرافات گذشتگان و خانواده‎اش پشت کرد و کوشید تا متفاوت و آزاد زندگی کند، ثمره تلاش و موفقیت جاناتان از او یک اسطوره انقلابی ساخت و از آن به بعد دیگر مرغان دریایی مطیع و همراهش شدند.
در پاسه به پرسش پسرم به او گفتم: پسرم برای مرغان دریایی بلامانع است!
دیروز هم مستندی به من نشان داد که قیمت ۱۰دستگاه پیکان صفر در سال ۵۷ معادل یک کیلو برنج ۱40۱ بوده!! البته زیر همین محاسبه نوشته بود؛ چند نسل بدبخت شدیم تا به این شکوفایی اقتصادی برسیم.
…و من خدمت شما زمامداران یکطرفه کشور معروضم که در  کشور دلسوز، همراه، رفیق و ناز نازی چین، اگر دانش آموزی در درسی تقلب کند، ممکن است تا هفت سال تشریف ببرند زندان!
صاحب راز را سپاس که در کشور عزیزمان ایران نه تقلب وجود خارجی دارد، نه دروغ، نه وعده‌های پوشالی و سازه‌های بیهوده و نه حتی آمار و ارقام واهی و پوچ و نه اختراعات کاغذی!
تیتر یادداشت، برداشتی آزاد از سریال‌های دیروز و در حال پخش امروز است، که در ابتدای تیتراژ آن می‎‌نویسند:
«‌نیمی از داستان این سریال واقعی و نیم دیگرش حقیقت است»

 

  • جمشید پوراحمد
۰۲
بهمن

 

یادداشت / جمشید پوراحمد

این نوشته به بهانه دلجویی از تمام هنرمندان کم رنگ و دل شکسته سینما، تلویزیون و تئاتر است؛ به ویژه فاطمه سیرتی (با نام هنری شراره) که بازیگر اکثر فیلم‌های نصرت‌اله وحدت بود و فیلم‌های دیگری چون همسفر…

***

فاطمه سیرتی، صورت و سیرت شیرین و مهربانی داشت و اگر همای سعادت و بخت بر شانه‌هایش می‌نشست و مجالی برای نشان دادن قابلیت‌های هنری‌اش می‌یافت او هم هنرمند سرشناسی می‌شد مانند ثریا بهشتی و یا شهناز تهرانی. فاطمه سیرتی بعد از سال ۵۷ برای ادامه کار و امرار معاش به سمت تئاترهای لاله‌زار روی آورد. به جرات می‌گویم که روی صحنه تئاتر، این «نقش» بود که از فاطمه سیرتی هراس داشت! من در چند نمایش به اتفاق سیدعلی میری، منوچهر والی‌زاده، نعمت‌اله گرجی و اصغر سمسارزاده با فاطمه سیرتی همکاری داشتم.
به یاد دارم روزی از داغ نداری و بی‌پناهی و نگران از غول بی‌عدالتی، بی‌خبر به زادگاهش رفت و برای همیشه صحنه زندگی را ترک کرد… شاید باورش سخت باشد اما با هیچ معیاری نمی‌شد میزان معرفت و مرام قابل ستایش فاطمه سیرتی را ارزیابی کرد.
تصور کنید اگر سینمای ایران به جای یک بازیگر مطرحی مانند فردین، ده‌ها هنرمند با خصوصیات معرفتی فردین داشت… یا از امروزی‌ها مثل هدیه تهرانی، هدیه تهرانی‌های بی‌شماری داشت، اوضاع هنرمندان گمنام چه تغییری که نمی‌کرد.اگر هنرمندان خوشگذران آن دوران سینما، فقط هزینه یک سفر تهران به هتل هایت «نمک آبرود» و یک شب مهمانی در کاباره شکوفه نو را می‌بخشیدند و اگر برخی از افراد امروزی سینما، تنها پنج درصد از ریخت و پاش‌های پشت صحنه فیلم و سریال‌ها را هزینه گذران زندگی و آبروداری هنرمندانی می‌کردند که شخصیت و آبروی‌شان را به بهانه دست‌تنگی پایمال نمی‌کنند آن وقت اوضاع هنرمندان بی‌نشان، چه تغییری که نمی‌کرد… هنرمندانی که گذرنامه هنری‌شان ویزای رابطه در کشور آقازاده‌های هنرکش، هنرفروش و جاه‌طلب نداشت و چه بسا خود نمی‌خواستند این ویزای رابطه را داشته باشند!
این گروه از هنرمندان، محکوم بوده و هستند که بدون چتر و داشتن سرپناه، در باران صاعقه نورچشمی‌ها یا به عبارت درست‌تر شاهزاده‌‎‌های هنرمند نجومی‌بگیر حضور داشته باشند.


از الوین تافلر خوانده بودم که بی‌سوادان قرن بیست و یکم کسانی نیستند که نمی‌توانند بخوانند و بنویسند، بلکه کسانی هستند که نمی‌توانند آموخته‌های کهنه‌شان را دور بریزند…‌
با اینکه آقای الوین تافلر کوتاه فرمودند… اما بنده آرزویم این است که ایکاش آموخته‌های به جا مانده از گذشتگان مثل انسانیت، معرفت، گذشت، ایثار، بخشش و مهربانی را با چنگ و دندان، حفظ می‎‌کردیم و این خصلیص اخلاقی را چون عکس عزیزان‌مان قاب کرده و در طاقچه زندگی‌مان به نمایش می‌گذاشتیم.
ترک‌زبان‌های عزیز مثلی دارند که می‌‎گویند؛ حرف را بنداز، صاحبش برمیدارد(!) حال شما خواننده هنرمند، هنردوست، هنرنواز، اهل شایعه و انتقاد و تمام سران بی‌سر؛ یعنی مسئولان فاقد اندیشه، تفکر و متخصص در بستن دروازه زندگی، بنده دو موضوع اتفاق افتاده را عرض کردم؛ نتیجه‌گیری و تصمیم با شما.
شبی زنده‌یاد دکتر منظوری را به دیدن نمایش “توی این اتوبوس چه خبره” دعوت کردم… او پس از پایان نمایش و لحظه خداحافظی به منوچهر ‌نوذری گفت؛ فردا ظهر با پوراحمد دعوت هستید به دو هزار کالری! من با شنیدن دعوت دکتر منظوری به سیاه‌چاله نادانی سقوط کردم. اما منوچهر نوذری بلافاصله به دکتر گفت؛ با کمال افتخار… توی ماشین متوجه شدم که دکتر منظوری ما را به نهار دعوت کرده و بر اساس تیزهوشی، فهم و دانش بالای منوچهر نوذری آن وعده نهار، چلوکباب نایب است.
توی بندرعباس پیرمرد تهی‌دستی در خیابان اصلی شهر «بلوار امام خمینی» ماهی فروشی می‌‎کرد، هر چند در بندرعباس تنوع بازار ماهی و ماهی‌فروش بسیار است، اما قیمت مکان‌های این بازارها از بهای خون هم گران‌تر است!
روزی شهردار خلاق، متعهد، کاردان و کم‌نظیر بندر، دستور داد که مجسمه‌ای از جنس برنز از پیرمرد تهی‌دست ماهی‌فروش بسازند. مجسمه ساخته شد و دقیقا در همان مکانی نصب شد که پیرمرد کاسبی می‌کرد. اما نکته تاسف‌بار این بود که از زمان نصب آن مجسمه، چماق به دست‌های محترم، خود مختار و خودرای شهرداری(!) اجازه ندادند پیرمرد ماهی‌فروش در کنار تندیس خودش، کاسبی کند و نانی به کف آرد…
ظاهراً پیرمرد هم به سرنوشت فاطمه سیرتی و میلیون‌ها همچون فاطمه درمانده و سرگشته دچار شده بود.
(توضیح:شنیده شد که پس از پایان خدمت صادقانه آقای شهردار، که بابت اورتایم زمان خدمت ایشان، امتیاز صدور ساخت و سازهای غیرمجاز یکصد دستگاه آپارتمان را دریافت کردند… «علی برکت‌الله»!)

موخره؛
شاید در سینمای ایران امثال فردین عزیز و هدیه تهرانی، بسیار بوده و هستند که بنده از حضورشان بی خبرم.

  • جمشید پوراحمد
۱۳
دی
 

جمشید پور احمد

سال‌ها پیش، یکی از دوستانم، فرزند نیم‌بندخلفش را در یکی از مدارس غیرانتفاعی شمال شهر تهران با پرداخت شهریه نجومی ثبت‌نام کرد. پلتفرم زندگی آن دوست شب‌بیداری بود و برهمین اساس تنها فداکاری مادر که صبح‌ها با صدای زنگ ساعت، پسر نابغه‌اش! را در چند جمله بیدار کند؛ آبتین بیدار شو مدرسه‌ات دیرشد و مادر دوباره به خواب عمیق فرو می‌رفت. با شروع امتحانات ثلث اول، مدیر مدرسه با منزل آبتین تماس و به مادرگرامی می‌گوید؛ چنان‌چه آبتین‌جان برای امتحانات فرصت آمدن به مدرسه را ندارد، آموزگاری با ئوال و جواب‌های امتحانات در ساعتی مناسب خدمت برسد؟ فقط هزینه ایاب و ذهاب را در نظر بگیرید. و بدین سان پدرومادر متوجه می‌شوند که آبتین‌جان پا به پای پدرومادر می‌خوابیده. فقط ادامه خوابش بعد از بیدارشدن در کمد بوده!

تصمیم گرفتم فیلم کوتاهی از این خیانت آموزشی مدرسه غیرانتفاعی بسازم تا مسئولین وقت هوشیار و بیدار شوند. به مدرسه مراجعه کردم و با یک سونامی فرهنگ، آموزش و اخلاق‌فروشی و ترور تعهد مواجه شدم. مدیر مدرسه گفت: «آقای پوراحمد تازه از سوئیس آمدید؟! این‌جا ایرانه» و اضافه کرد، «شما به جای فیلم کوتاه، فیلم بلند بسازید و خود به اتفاق دیگر زندانیان به تماشای آن بشینید!». مدیر مدرسه درست می‌گفت! مدرسه متعلق به خانم یک نماینده مجلس بود و امروز که این مدارس در سطح کشور چون قارچ روئیده و متولی و حامی این سیطره خیانت وزارت آموزش‌وپرورش بوده و هست که خود اهل تجارت است و معامله! و بعد از موفقیت ویرانی آموزش‌و‌پرورش توسط سودجویان و خشکاندن درخت کهنسال فرهنگ وهنر غنی سرزمینمان به مدرک فروشی کاملا قانونی رسیده‌ایم. و برای آگاهی شما خواننده عزیز … خانم مدیرمدرسه غیر انتفاعی آبتین دیپلم هم نداشت و از شغل آرایشگری مستقیم و بدون زدن بوق و راهنما پشت میز ریاست نشسته بود. و معاون مدرسه باسابقه اختلاس از یک بانک خصوصی و دیگر همکاران مدرسه «پس پیدا کنید پرتقال فروش را» نماهای بسیار نزدیک و در مواردی کاملا مشابه بین مدرسه غیرانتفاعی آبتین با اکثر مدیران و مسئولان کشور وجود دارد. در طول ده سال و گذشتن از ۱۲ استان و سیزدهمین استان همدان که به نحسی سیزده اعتقادی ندارم، وارد شدم. «هرگز مپرس از راز من/ زین ره مشو دمساز من/ گرمهربان خواهی مرا/ حیران بیا حیران برو». ده سال پرفرازونشیب با واقعیت‌های تلخ و شیرین پروژه و دوبار به معنای واقعی با مرگ ملاقات نزدیک داشتن را پشت سرگذاشتم. افتخار بنده در این یک دهه فعالیت در سه استان هرمزگان، سیستان و بلوچستان و کردستان بوده و حاصلش پختگی و تجربه بنده با نگاهی متفاوت به زندگی و در کنار انسان‌های زیباسیرت ایستادن، انسان‌های ماورای انسانیت. کرمان و پاپوش‌های مدیران نفوذیش را از سرگذراندم که باعث دومین بارتعطیلی پروژه شد، که در یادداشت کباب انتحاری «بانی فیلم» به آن اشاره کردم. اصفهان با مسئولینی که فقط مسئولیتشان در دولت، ارتباط فامیلی و خانوادگی است و هیچ‌گاه تمامی ندارد.

اما همدان این شهر پرآوازه جهانی به دلیل مشاهیر و بزرگانش را متأسفانه چقدر سرد، بی‌روح و ناتوان دیدم‌. وصف‌الحال سکان‌دار استان همدان «آقای استاندار» و اکثر یاران و همکاران در نقل جذاب بوعلی سیناست: «با هجوم موش‌ها به شهر همدان، که موجب شیوع بیماری طاعون دراین شهر شده بود، ابوعلی سینا از مردم می‌خواهد برای مقابله با موش‌ها از مار استفاده کنند. و بعدها نیز به پاس این‌کار در سر راه مارها جام شرابی از انگور سیاه گذاشتند تا از آن بنوشند، زیرا زهر مارها را بیشتر و خطرناکترتر می‌کرد. از آن پس مار نماد بهداشت و نماد داروخانه‌های جهان شد، لذا برخی داشتن و نگهداری مار را نشانه سلامت می‌دانستند و به افرادی که زیاد دچارامراض می‌شدند، «بی‌مار» می‌گفتند». کلمه‌ای که تا به امروز پابرجاست. آقای استاندار، درخواستی با دیگر مستندات پروژه را برای دریافت دستور تقدیم دفتر شما کردم و هر روز حضوری پیگیر بودم، که در نهایت و طبق روال بنویسید؛ بررسی و اقدام شود. بعد از یک هفته سرگردانی و بلاتکلیفی دستوری که عرفا و قانونا متعلق به ما بود، روابط عمومی کپی دستور را در اختیار نگذاشت. و بنده و گروه را به سیستم واگذار کرد. سیستم در همدان یعنی واگذار به کرام‌الکاتبین، یعنی تخم‌مرغ شانسی. کاری غیرمتعارف، غیرقاعده، غیراصولی و حتی غیرقانونی و دلیلش، بعد از گذشت دوماه در سیستم نهاوند و تویسرکان اثری از نامه نبود و در این شرایط مدیران شما باعث به صفررسیدن آدرنالین و تخریب روح و روان و نارضایتی می‌شوند و می‌شوید.

استانداری همدان باید به عنوان رکورددار تأخیر و بی‌تعهدی در گینس ثبت شود. به دنبال این ناباوری در مراجعه به محیط زیست همدان و تقاضای دیدار با بانوی مدیر، بعد از گذشت هشت روز انتظار صدور مجوز از دربار ایشان جهت ملاقات با اینجانب درخصوص یک پروژه حائز اهمیت صادر شد و با مراجعه به نهاوند و تویسرکان و ملاقات با فرمانداران این دو شهر، تجربه دیدار و دربعضی موارد دوستی و ارتباط با مسئولان کوچک و بزرگ دوازده استان، به این نتیجه رسیدم که اکثر مدیران شما «بی‌مار» هستند. بی‌مار سواد ارتباط، داشتن سواد سفید، بی‌مار دانش مدیریتی، بی‌مار خدمت به تعهدی که متعهد آن هستند. شکایتم را به وزارت کشور رساندم و آشنای مسئولی که از قدیم بنده را می‌شناخت، گفت: «زمانی نامه شما دیده می‌شود و تأثیرگذار خواهد بود که همان سوزن گمشده در انبار کاه پیدا شود». اما بنده تلفنی به دفتر معاون سیاسی وزارت عرض کردم: «باغ انگور مرا کس نخرد باکی نیست/ می‌فروشم دوبرابر چو شرابش کردم» و بعد به سراغ یکی از ارزشمندترین، حساس و متأسفانه آسیب‌پذیر و جبران ناپذیرترین نهادها، یعنی محیط زیست کشور عزیزمان رفتم تا به آقای سلاجقه عرض کنم در استان همدان کم‌کاری و ‌سو‌ءمدیریت بیداد می‌کند و محیط زیست کشور رسماً قلع وقمع و روبه نابودی است و نسل اکثر گونه‌های کمیاب و ارزشمند درحال انقراض است. بگویم فقط در مرکز استان و در روستای ورکانه و دیگر روستاهای همسایه، شکار گراز و گوشت گراز در هر خانه‌ای به وفور یافت می‌شود، حتی آن‌ها که اعتقاد به خوردنش ندارند. و متوجه واقعیت گزنده دیگر که آقای سلاجقه یکی از مدیران صاحب‌نام در ناتوانی و تخریب محیط زیست کشور است. امیدوارم روزی فرار رسد که تمام سلاجقه‌ها جوابگوی این تخریب و ویرانی در همه زمینه‌ها باشند.

اما جناب استاندار همدان، بنده به‌عنوان یک هنرمند عاشق ایران و با ۶۸ سال دریافت زندگی پیشنهاد می‌کنم که مدیرانی غنی از دانش، معرفت، متعهد و خدمتگزار به معنای واقعی که بنده سعادت دیدارشان را چون آقای محمدی فرماندار همدان، جناب ویژه اداره ارشاد، آقای شیدایی آموزش و پرورش و آقای دهبانی بخشدار مرکزی داشتم و دیگر مدیران لایق استان همدان را حذف! و جایگزین این عزیزان شخصیت‌هایی چون فرماندار و معاونان تویسرکان و نهاوند بگمارید تا مسئولان همه یکدست و تعادل مدیریتی دراستان برقرار شود.

اتفاقی دیگر این‌که دیروز یکی از دوستان ارشاد همدان طی تماسی می‌گفت؛ که یکی از معاونین همکار می‌گفت که جمشید پوراحمد نزد من آمده و خودش را جای کیومرث پوراحمد جا زده! اوایل انقلاب همسایه ترک‌زبانی پیدا کردیم که سرهنگ باز نشسته بود. تعریف می‌کرد فرمانده پادگان مرزی بوده و هنگام بازدید از پادگان سربازی را در بازداشگاه می‌بیند. سرهنگ از سرباز سئوال می‌کند چه کردی که در بازداشتگاه هستی؟ سرباز عنوان می‌کند که سرگروهبان با من دشمنی دارد! سرهنگ نام سرباز را می‌پرسد و سرباز می‌گوید نامم «اکبر اوف» است! سرهنگ به سرباز می‌گوید خود «اوف» شش ماه زندانی دارد. البته آن‌زمان شوروی بود نه روسیه امروز. دوست عزیز در حال حاضر نام و موقعیت کیومرث پوراحمد در سینمای ایران با ساخت فیلم‌های کفش‌هایم کو، پنجاه قدم تامرگ، تیغ و ترمه بلاتکلیف و امروز پرونده باز که …! خودش شش ماه زندانی دارد و جهت اطلاع بنده تنها برادر هنرمندم زنده‌یاد «منوچهر پوراحمد» بود و با این بزرگوار« کیومرث پوراحمد» نه نسبتی داشته و نخواهم داشت و نمی‌دانم باید جای کدام موقعیت ایشان خودم را جا بزنم؟ آیا ایشان چون آلفرد هیچکاک خالق دالی زوم بوده و یا چون علی حاتمی خالق سلطان صاحبقران و یا ناصر تقوایی خالق دایی جان ناپلئون و یا امیر نادری خالق تنگسیر؟ آیا شما برای دریافت وام به بانک ورشکسته مراجعه می‌کنید؟ تمام اعتبار کیومرث پوراحمد ازمزرعه پربار فرهنگ و ادب متعلق به مرادی کرمانی است. مثل قصه‌های مجید و دیگر هیچ. طی نیم قرن فعالیت هنری تمام افتخارم به فرزند خدابخش و جمشید پوراحمد بودنم است. دوست عزیز اداره ارشاد همدان فقط به جهت شخصیت و اعتبار جناب ویژه که بنده را کاملا می‌شناسند از بردن نامتان خودداری و جهت اطلاع چنان‌چه در کشورمان از سوءمدیریت برخوردار هستیم، در عوض در احراز هویت بسیار موفق عمل می‌شود و در پایان از سال ۷۲ ارائه نامه‌های اینحانب کاملا متفاوت به ویژه مهری که عنوان و نامم در آن ذکر شده چون گاو پیشانی سفید است.

  • جمشید پوراحمد
۰۸
آذر

 

یادداشت / جمشید پوراحمد
پرسش؛ سینمای ایران با ساخت فیلم‌های «پرونده‌ باز» و «شوهر اینترنتی» به جاودانگی خواهد رسید؟!
برخلاف ادعاهای مرتضی عقیلی نسبت به رفاقتش با بهمن مفید، در ابتدا باید بگویم از سیطره زندگی دیروز و امروز مرتضی عقیلی و از شخصیت هنری و خانوادگی بهمن‌خان مفید، کاملا مطلع و آگاه هستم…
بهمن مفید اخلاق، منش و رفتارش با فردین، «اسطوره ماندگار سینمای ایران» همسو و هم‌نظر بود…
فردین و بهمن مفید هر دو معتقد بودند بدترین خطای ما توجه به خطای دیگران است؛ این دو هنرمند بسیار واقع‌بین بودند تا رویاپرداز.
برخلاف وجه تشابه این هنرمندان، اما هیچ‌ تشابهی بین بهمن مفید و مرتضی عقیلی وجود ندارد!
کردها یه تعبیر مهرآگین دارند به اسم «باوان» ترجمه ساده‌اش میشه «جگرگوشه»؛بی‌اغراق باید بگویم که بهمن مفید باوان سینمای ایران بود.
مرتضی عقیلی درکنار هنرپیشگی، تجارت پیشه موفقی هم بود، اما بهمن مفید در مدرسه عشق و هنر به دنیا آمده بود و در همان مدرسه هم از دنیا رفت. تنها تجارت یکطرفه زندگی‌اش، خرید سیگار بود!
مرتضی عقیلی تعریف می‌کرد زمانی که ماشین پیکان داشته و دستمزد بازی‌اش در فیلم‌ها به پانزده هزارتومان نمی‌رسید، از ناصر ملک‌مطیعی سئوال می‌کند؛ چه کنم که دستمزدم زیاد شود؟
ناصرملک مطیعی هم در جواب می‌گوید: باید ماشینت را عوض کنی! مرتضی عقیلی ماشین پیکانش را به تویوتا تبدیل می‌کند و در اولین روز و در حال پارک ماشین جدید زیر پنحره دفتر آقای تهیه کننده، قرادادش افرایش پیدا می‌کند و قرارداد شصت هزار تومانی بین مرتضی عقیلی و تهیه کننده منعقد می‌گردد! (به نظر کمی تا مقداری اغراق آمیز است!)
اما دستمزد بهمن مفید با تعویض ماشین بالا نرفت، بلکه با بهره‌مندی از توان و خلاقیت هنر بازیگری و اعتبار و محبوبیت‌ روزافزونش بالا رفت و در ردیف ناصر ملک‌مطیعی، ایرج قادری و رضا بیک‌ایمانوردی دستمزد دریافت می‌کرد.
امروز که مرتضی عقیلی به هر دلیلی، موفق به دریافت مجوز کارگردانی برای ساخت فیلم «شوهر اینترنتی» شده و چنانچه هنوز نگاه و افکارش در دنیای نقش‌های الهام گرفته از بازی تقی ظهوری و میری است و ساختار، تکنیک و دانش سینمای‌اش درمقام یک کارگردان برای به صحنه بردن شو مبتذل و کم‌مایه «میرزا فتح‌اله» که به اتفاق هوتن در آمریکا و اروپا اجرا می‌کرد و برای مرتضی عقیلی موفقیت چشمگیر مالی هم به همراه داشت و نهایتاً رقصیدن در کنار شهناز تهرانی است!
مرتضی عقیلی با ساخت فیلم «شوهر اینترنتی» چه اشتباه بزرگ و جبران‌ناپذیری در پیشرو دارد!!
امروز جوان‌های تماشاچی فیلم‌های فارسی از استارت‌تاپ‌ها و با جهانی پر از تغییرات و رویکردی به اندازه یک انقلاب سینمایی، سراغ گیشه سینما می‌روند و بزرگترها که خود یک منتقد سینمایی هستند و به همین دلیل روی کانال‌های شبکه‌های تلویزیونی ایرانی «تور» کشیده‌اند!
بعد از اکران موفقیت‌آمیز فیلم شوهر اینترنتی مرتضی عقیلی(!) به روزی می‌رویم به سالن نمایش فیلم «پرونده‌باز» کیومرث پوراحمد.
نمی‌دانم تا کنون دقت کردید که تمام فیگورهای کیومرث پوراحمد الهام گرفته و کپی از ساموئل خاجیکیان است… کارگردانی که در کارنامه حرفه‌ای‌اش و در روزگار خویش از اندیشمندان و بهترین‌های سینمای ایران بود…
کاش کیومرث پوراحمد به جای الگوبرداری از مدل عکس‌های ساموئل خاجیکیان، از فیلم‌های این کارگردان کپی‌برداری می‌کرد!
در بهترین حالت به جای کیومرث پوراحمد یک عباس کسایی، رضا صفایی و یا ناصر محمدی بعد از انقلاب فعال داشتیم!
در سال‌های گذشته نسبت به امروز، با فرهنگ غلط و غلیظی مواجه بوده و هستیم!
مثلاً در گوشه و کنار دنیای مجازی جملاتی را از قول بهروز وثوقی در فیلم «قیصر» و یا«تنگیسر» می‌خوانیم و می‌بینیم… یا دیده و شنیده شده که بهروز وثوقی در مراسم مختلف فیلم‌هایی که بازی کرده می‌گوید؛ فیلم‌های من!
باید به این بازیگر سینما گفت: نه آقای وثوقی! قیصر متعلق به مسعود کیمیایی و تنگسیر اثری ماندگار امیر نادری است…
یا می‌شنیدیم «کوچه مردها» را فیلم فردین خطاب می‌کردند و نام نویسنده و کارگردان فیلم سعیدمطلبی، نادیده گرفته می‌شد!
اینها دقیقا مثل کمرنگ جلوه دادن خالق اثر جذاب و جاودانه «قصه‌های مجید» یعنی هوشنگ مرادی کرمانی است… قصه‌هایی که خودش، نوعی زیبایی بدون آرایش داشت.
تحلیل و نگاهی ساده در خصوص ساخت سریال «قصه‌های مجید» کیومرث پوراحمد که درسال هفتاد به عنوان تهیه کننده و کارگردان در اصفهان جلوی دوربین رفت… نه لازم به استفاده از ابزار حرفه‌ای و نه لازم به فن‌آوری‌های نوظهور سینما و تلویزیون داشت!
قصه‌های دلنشین مرادی کرمانی، شیرینی و مهربانی ‌دخت یزدانیان، امکانات ساخت سریال در اصفهان به دلیل نام و پشتوانه خدابخش پوراحمد و یاری صدها فامیل بدون هزینه که در خدمت سریال قصه‌های مجید بودند، حاصلش سود سرشاری بود که چراغ خاموش، به جیب کیومرث پوراحمد رفت!
حال اگر همه این امتیازات را از سریال قصه های مجید کسر کنیم، باقیمانده‌اش نمره چشمگیری برای این همه هیاهو و تبلیغات کیومرث پوراحمد نخواهد بود!
متاسفانه واقعیتی تلخ و غم انگیزی که به دست کیومرث پوراحمد رقم خورد…ایشان به جای سپاس و قدردانی از مادر مهربان ایران زمین «پروین دخت یزدانیان»، در اواخر عمر بی‌بی، بنای نامهری و نامرادی را در مورد این مادر مهربان گذاشت که تنها باید به نشانه تاسف، سر تکان داد…

***

تک سینمای شهر فومن در زمان ساخت مستند «آفرین آفرینش» پاتوق بسته‌های بنده و دیگر همکاران از تهران بود. ماه مبارک رمضان… سینمای فومن یک نگهبان، کنترلچی،نظافتچی، آپاراتچی و آخر شبها رئیسی داشت که با کسب اجازه از مالک سینما یکسانس اختصاصی برای هزینه‌های شخصی‌اش و بدون فروش بلیت، فیلم به نمایش می‌گذاشت و به صاحب سینما تعهد اخلاقی داده بود که برای کمتر از پنج تماشاچی فیلم را به نمایش نگذارد!
در نتیجه شب‌ها جلوی ورودی سینما می‌ایستاد و داد می‌زد:
«بدو بدو دو نفر دیگه حرکت! بدو بدو»!
همان روزها فیلم «کفشهایم کو» کیومرث پوراحمد در سینمای فومن روی پرده بود.
باید بگویم که اکران فیلم‌های کمدی پرفروش با حضور سوپراستارها در بهترین شرایط در سینما فومن یک هفته بود و تاریخ مصرف نمایش فیلم‌های هنری(!) چون «کفشهایم کو» حداکثر سه شب بود!
بنده و اکیپ همکار از ماسوله به فومن برگشتیم و به سینما مراجعه می‌کردیم که شاید برای‌مان بسته‌ پستی از تهران رسیده باشد… ساعت از ۱۲شب گذشته بود… چهار جوان داشتند کنترلچی سینما را با مشت و لگد مورد نوازش قرار می‌دادند!
چهار جوان بعد از تعهد خوب بودن فیلم از ریاست شب سینما، پول پنج بلیت سینما را پرداخت و به دیدن فیلم «کفشهایم کو» نشسته بودند… اواسط فیلم به دلیل جذابیت فیلم(!) طاقت‌شان طاق شده و برای خالی کردن دق و دلی‌شان به سراغ کوتاه‌ترین و نزدیک‌ترین شیوه یعنی کتک زدن کنترل‌چی سینما می‌روند…!
کاوه یکی از چهار جوان… که از قضا تحصیلکرده سینما هم بود، دل پرخونی از فیلم داشت؛ او از اینکه برای امرار معاش کنار خیابان ولیعصر، ساز بزند و دست آخر ناچار باشد چنین فیلمی را ببیند به شدت عصبانی بود. کاوه می‌گفت: «دری وری‌تر از فیلم کفشهایم کو ‌جهان به خود ندیده» و اضافه کرد: «کارگردان فیلم بدون شک به بیماری دری وری مبتلاست.» و اعتراض داشت که چگونه ارشاد به چنین فیلم‌های مستهلکی اجازه ساخت و اکران می‌دهد!
باید بدون تعارف به کارگردان این فیلم گفت که جناب؛ شما خیلی وقت است که در جغرافیای سینمای ایران محو شده‌اید.
تمنای بنده این است که با ساخت فیلمهای پنجاه قدم تا مرگ، کفشهایم کو، تیغ و ترمه و امروز هم پرونده باز به سینمای ایران رحم کنید… شاید تصور می‌کنید که سینمای ایران برای ابر فیلمهای شما کوچک است! لطفا…

  • جمشید پوراحمد
۱۲
مهر

 

یادداشت / جمشید پوراحمد
چند روز پیش یادداشتی خدمت‌تان تقدیم کردم با عنوان «کمرزانی»؛ که بازتاب حیرت‌انگیزی داشت؛ مشخص شد که مسئولان هوادار و اسپانسر مدیر بهزیستی بم، عجب زنگ تفریح پرملات و طولانی در طول و عرض خدمت‌شان دارند!
می‌گویند، روزی تولستوی در خیابانی راه می‌رفت که ناخواسته به زنی تنه زد. زن بی‌وقفه شروع به فحاشی کرد! بعد از اینکه زن از بد و بیراه گفتن خسته و ساکت شد، تولستوی کلاهش را از سر برداشت و محترمانه معذرت‌خواهی کرد و گفت: مادمازل من لئون تولستوی هستم… زن که بسیار شرمنده شده بود، با عذرخواهی گفت: چرا زودتر خودتان را معرفی نکردید؟ تولستوی جواب داد: شما آن چنان غرق در معرفی خودتان بودید که به من فرصت ندادید خودم را معرفی کنم!
تضاد میان باورهای بنده با مدیر «ازیز!» بهزیستی بم و هواداران و هواخواهان مسئول‌پیشه و متخصص در امر زدن ریشه، بی‌شباهت به داستان تولستوی و زن نیست!‌ به عبارتی بنده قبل از معرفی خودم، احتمالا و شاید پروژه مستند داستانی «فنگشویی ذهن»، برای دومین بار با مسئولان اسپانسر مدیر بهزیستی و شخص مدیر «ازیز!» که از اشراف‌زاده‌های حوزه گوشت، مرغ و ماهی بم است و در امر مدیریت‌ اداره بهزیستی برهوتی از عدم دانش را یدک می‌کشد روبرو شدم! و البته دیگر مسئولان اسپانسر که بر این باورند کشور و قانون بی‌قانونش، ارثیه پدری‌شان است و مملکت به نام آنان سند خورده، منتظرند تا تعطیلی پروژه کلید بخورد!!
لازم نیست چندان تفکر و اندیشه سیاسی داشته باشید تا بدانید مملکت چگونه و با حضور چه کسانی اداره می‌‎‌شود! اصولا مهمانسرا در اکثر اداره‌جات دولتی و غیردولتی وجود دارد…اما با یک تفاوت نجومی بین مهمان و یا میهمان!
از دو سال پیش بنده به جهت همکاری با دکتر وحید‌زاده مدیر‌کل بهزیستی کرمان و شخصیت خارق‌العاده‌اش آشنا بودم و از طرفی همکاری با دکتر نصیری مقام محترم بهزیستی و دکتر حیدرهایی در تهران که دارای منش محترم و رفتار و اقتداری قابل ستایش هستند شامل حال حقیر گردید تا مجددا پروژه «فنگ‌شویی ذهن» استارت بخورد. هر چند ساخت مستند قصه‌های «فنگ‌شویی ذهن» از واقعیت انسان‌های درمانده روزگار است‌ که بدون حضور و حمایت بهزیستی در یک ساختار ریشه‌دار و اصولی از این جامانده‌‌های زندگی‌ست و من بر اساس خصلت و عادت نباید از قافله دکتر نصیری، حیدرهایی و وحید زاده عقب می‌‎ماندم. خوشبختانه بنده ذاتا اهل ریخت و پاش نیستم و با قناعت، دوستی دیرینه دارم… نتیجه اینکه باید تعهد و محبتم را نسبت مقامات بهزیستی تهران و کرمان به نمایش می‌گذاشتم.
وارد کرمان که شدیم به جای دو مهمانسرا، یک مهمانسرا را اشغال کردیم. هرچند برای شب بیداری من تصمیمی بسیار سخت و آزار دهنده بود!
چنانچه می‌خواستیم همانند دیگر مهمان‌ها از غذای معمول رستوران استفاده کنیم، روزانه برای بهزیستی حداقل یک میلیون و دویست هزارتومان هزینه سه وعده غذا داشتیم اما از آنجایی که بنده با هنر آشپزی بیگانه نیستم و در کمترین زمان و اندک امکانات از خجالت شکم در خواهم آمد و طبق مستندهای موجود هزینه غذای گروه چهارنفره پروژه «فنگ‌شویی ذهن» روزانه سیصد هزارتومان بوده.
برای صحنه‌هایی از فیلم روز شکسته با هماهنگی کرمان به بم رفتیم و متوجه شدیم که مدیر«ازیز!» بهزیستی بم برای ما در هتل جهانگردی جا رزرو کرده(!) و مهمانسرای اداره بهزیستی را در اختیار؛ پس پیدا کنید پرتقال فروش را!
اختلاف بین بنده و مدیر «ازیز!» مذکور از پرسش در باره چرایی این ریخت و پاش‌ها و اجحاف شروع شد!
ظهر فردا که از محل فیلمبرداری به هتل جهانگردی برگشتیم و از آنجایی که مدیریت و غذای هتل جهانگردی بم در گینس به عنوان تونل وحشت ثبت شده! در بین گروه پروژه فنگ‌شویی ذهن مردی امین و زحمت کشی است که از قدیمی ها و امین اداره بهزیستی کرمان « آقای احمدی» است و بعد از تبادل نظر با ایشان قرار شد به جای پرداخت یک میلیون تومان پرداخت توسط بهزیستی بابت غذای افتضاح هتل، از راننده بهزیستی بم که از هزار فامیل منفعلین است! خواستیم از یک کبابی بسیار گَلِ کثیف غذا بگیرد و راننده بعد از تماس تلفنی، از طرف مدیر «ازیز!» بهزیستی دستور صادر شد که ما باید فقط غذای هتل را میل کنیم!
به اتفاق گروه به کبابی مراجعه و با پرداخت مبلغ دویست سی هزار تومان، نهار مفصلی خوردیم و عطای ماندن در بم را به لقایش بخشیدم و ادامه کار فیلمبرداری را در شهر بافت کرمان گرفتیم.
بعد از ترک بم، بلافاصله مدیر «ازیز!» بهزیستی و دیگر اسپانسرهای مسئول، موضوع ارتکاب جنایت «خوردن کباب!!» توسط ما را در جلسه بررسی و به فوریت نتیجه جلسه کبابی را به بهزیستی تهران انتقال دادند! این‌که این پدرسوخته کیست که سفارش کباب سیاسی و انتحاری داده؟
عالیجنابان مسئولین شهرستان بم! به عرض ملوکانه می‌رساند؛
اینجانب جمشید پوراحمد اعتراف می‌کنم، همانی هستم که زلزله ساختگی در بم را ایجاد و موجودیت این شهر مظلوم را زیر خاک مدفون کردم!
این ما هستیم که دریاچه‌ها‌ و جنگل‌ها را خشکاندیم!
میراث کشور را به تاراج بردیم!
تمام ذخایر کشور را اختلاس کردیم!
انسان‌های شریف و وفاداری را از سفرهای‌شان جدا و به صندوق زباله‌ها سپردیم!
و این ما بودیم که سال۵۳ در خیابان فردوسی تهران بابت پرداخت هر هزارتومان، یکصد و چهل و سه دلار دریافت می‌‎کردیم!
آنچه به روز و روزگار این کشور پهناور و ثروتمند آمده… فقط به دلیل کباب خوردن ما بوده! این گناه نابخشودنی ما… مایی که غریبه هستیم و هوای بهزیستی را بیشتر از شما‌ی آشنای بهزیستی داریم.

  • جمشید پوراحمد