از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۴ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۵
دی

 

jamshid pourahmad

جمشید پوراحمد

در گیرودار روزهایی که حال همه «خوب» نیست و تحمل تماشای برنامه‌ها و سریال‌های شبکه‌های داخلی تلویریون هم اعصاب فولادین می‌خواهد، دیدن سریال «برف آهسته می‌بارد» مزیدی بر علت «خودخوری» مخاطبان شده است!
در این سریال پوریا شکیبایی فرزند زنده‌یاد خسرو شکیبایی بازی کرده است و همین حضور بهانه‌ای شد تا یادداشتی را به رشته تحریر درآورم.

***

تناسب نگاه مهربانانه و شخصیت هنرمندانه و والای خسرو شکیبایی، با این سروده «نغمه مستشار نظامی» قابلیت تعریف پیدا می‌کند؛

سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی
با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشی
سخت است دلت را بتراشند و بخندی
هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشی
از درد دل شاعر عاشق بنویسی
با مردم صد رنگ هماهنگ نباشی
مانند قلم تکیه به یک پا کنی اما
هنگام رسیدن به خودت لنگ نباشی
 سخت است بدانی و لب از لب نگشایی
سخت است خودت باشی و بی رنگ نباشی.

در اینجا سخنی صریح و بدون پرده‌پوشی با فرزند هنرمند بزرگ خسرو شکیبایی دارم که امیدوارم شنیده شود!
آقای پوریا شکیبایی، پاسدار و حافظ بی‌مهری نسبت به نام پر آوازه پدرش خسرو شکیبایی بودید!
اینجا ایران است، نه هالیوود؛ اکثر بینندگان تلویزیون با دیدگاه و قضاوت‌های ناآگاهانه، سخت می‌پذیرند که فرزند خسرو شکیبایی از اعتبار پدر سو استفاده کرده و نقش سیاه و تلخی را با عدم دانش بازیگری در سریال «برف آهسته می‌بارد» که این شب‌ها از شبکه سه پخش می‌شود ایفا کند!
شما دانسته یا نادانسته، تیشه را برداشتید و به اعتبار و ریشه خسرو شکیبایی، مرد پرآوازه تئاتر، سینما و تلویزیون که ظاهر و باطنش یکی بود ضربه زدید!
ذات خسرو شکیبایی چون درخت نارنج بود که به غیر از بهار نارنج و نارنجش، دیگر مرکبات را برای بارور شدن به نارنج  پیوند می‌زنند و به همین دلیل نجیب و سر به زیر بود،
خسرو شکیبایی در کالبد عطوفت و مهربانی تمام ایرانی‌ها جای دارد؛ اما با دیدن شما که مشابه خسرو شکیبایی هستید در قاب تلویزیون، شوک بزرگی به بینندگان خسرو شناس وارد شد!
خوانده بودم؛ اگر صد مورچه سیاه را با صد مورچه زرد در یک شیشه بیندازید آنها هیچ کاری باهم ندارند تا‌ وقتی که شیشه را تکان بدهید. آن موقع است که شروع به کشتن همدیگر می کنند!
زردها فکر می‌کنند سیاه‌ها دشمن هستند و سیاه‌ها تصور می‌کنند زردها دشمن‌شان!
اما دشمن واقعی کسی است که شیشه را تکان داده!
دوستی ها، رابطه ها و عشق‌ ها را هم می‌توان با تکان‌های بی‌جهت و بی‌موقع، باعث تخریب‌شان شد و عشق‌ها، رابطه‌ها و دوستی‌های عمیق و زیبا را از میان برد. این درست همان کاری‌ست که آقای پوریا شکیبایی؛ شما انجام دادید و باعث تاسف است،
در فرهنگ ژاپنی‌ موردی‌ست که می‌گویند؛ هر شخصی یک «ایکیگای» در‌ زندگی خودش دارد، کاش شما ایکیگای زندگی خود را بیرون از تلویزیون می‌بردید…

  • جمشید پوراحمد
۱۶
دی

jamshid

جمشید پوراحمد


بندر جیونی در بلوچستان پاکستان، فاصله کوتاهی با بلوچستان ایران دارد‌ و شاید به همین دلیل، مدیریت‌ بندر جیونی شباهت همسان از گروه (دیزایگوتیک) با مدیریت منطقه آزاد چابهار دارد.
در بندر جیونی تحصیل‌داری خدمت می‌کند (تحصیل‌دار‌ یعنی نماینده دولت، یا مقامی شبیه فرماندار؛ بودجه هنگفتی را از مرکز برای ساخت سد در جیونی دریافت می‌کند؛ مدتی بعد تحصیل‌‌دار جدیدی به جیونی می‌آید و تصمیم می‌گیرد از سدی که همکارش ساخته بازدید کند؛ هم‌کیشان و هم‌پیمانان تحصیل‌دار اسبق، به عرض ملوکانه می‌رسانند که سدی در کار نیست و جای نگرانی هم وجود ندارد، سهم شما محفوظ است، فقط کافی‌ست درخواست بودجه‌ای از دولت مرکزی جهت لایروبی سد صادر فرمائید!
پس از مدتی تحصیل‌دار سوم برای خدمت وارد جیونی می‌شود. از مرکز خبر می‌رسد. این تحصیل‌دار‌ از مسئولانی است که «مو» را از «ماست» بیرون می‌کشد! مسئولی کاملا‌ معتمد، متعهد و کاردان!
تحصیل‌دار تصمیم می‌گیرد از سد ساخته و لایروبی شده بازدید کند؛ همان خدمتگزاران کوچک پائین دست که در شمار پاچه‌خواران و بادمجان دورقاب‌چین‌های همیشگی و ماندگار برای خط و ربط دادن و راه را هموار کردن و جهت پر کردن جیب مسئولان تازه وارد خدمتگذار هستند، برای حفظ موقعیت و ادامه لفت و لیس‌‌شان، خدمت جناب تحصیل‌دار جدید عرض می‌کنند که شما زحمت و رنج بازدید را متحمل نشوید. درخواستی از قبل آماده است و فقط کافیست به مرکز ابلاغ شود که آب سد دچار آلودگی مرگبار شده و جان مردم در خطر است و باید این سد آلوده به سرعت خراب و نابود شود!
و این حکایت، بارها و بارها ادامه دارد…
تفاوت بندر جیونی با منطقه آزاد چابهار در یک نمای طولانی است؛ مسئولان جیونی همه بی‌سوادند. اما شوربختانه مسئولان بندر آزاد چابهار و دیگر مدیران کشور، کلا دکتر و دکترزاده هستند!
خوشبختانه مهندسان کشور از مسئولان نیستند و خیلی هم پراکندگی شغلی ندارند؛ مهندسان یا در آبدارخانه خدمت می‌کنند یا در کسوت راننده و نامه‌رسان اداره‌جات سرگرم کار هستند!
مسئولان و مدیران محترم، در اقدامی هم‌شکل نورچشمی‌های خود را در مقام رئیس دفتر به کار می‌گمارند!
یادآور می‌شوم مهندسان شاغل در کسوت پیک موتوری و راننده اسنپ از صبح تا شب کار می‌کنند و دسته دیگری از این مهندسان که در پیاده‌روها بساط پهن می‌کنند و گه‌گاهی عزیزان گردن‌کلفت سد معبر(!) با آنها برخورد فیزیکی می‌کنند تا بدانند مملکت قانون دارد!
می‌توانید به این فهرست درس‌خوانده‌ها مشاغل دیگری را هم بیفزایید؛ جوانان عزیز تحصیل‌کرده هنرمند که‌‌ روبروی ایستگاه‌های مترو ساز در دست، موسیقی می‌نوازند و یا خیل مهندسان بیکار و خانه‌نشین که انگار مدرک مهندسی‌شان را از دانشگاه‌های جعلی اخذ کرده‌اند!
از دیگر تفاوت مسئولان کشور با بندر جیونی، تخصص خارق‌العاده آنها در ساخت «استاپ موشن» است!
پدیده استثنایی «استاپ موشن» فقط نزد مسئولان ایرانی دارای کاربرد است. آنها با اشیایی کاملا ابتدایی، ماکت‌های مسخره و حقیری را می‌سازند تا به عنوان دست‌آورد فلان پروژه و بهمان طرح… به بالادستی‌ها ارایه دهند!
این دسته آدم‌های پشت میزنشین، با کاغذهای رنگی که سندی است از قدمت حرف‌ها و وعده‌های پوچ و واهی، (شامل رفع بیکاری، بیماری، بی خانمانی، فرهنگ، هنر، اقتصاد و جوک تکراری تامین معیشت!) با این محتویات کاغذی؛ استاپ موشن‌ هایی ساخته و به معرض نمایش می‌گذارند که اورسن ولز و آلفرد هیچکاک از آن دنیا تحسین‌شان کرده‌اند!

بعضی اوقات به عقل و شعورمان شک می‌کنم؛ آیا این سرزمین بلازده، بی آب و نان، پر از درد، رنج، عذاب و غصه؛ همان ایران ماست؟! به خود که می‌آئیم؛ می فهمیم که تنها مکانیزم دفاعی این شرایط بحران زده روزگارمان، مصداق این لطیفه قدیمی است؛
«بنده خدایی می‌رود پیش روانکاو می گوید؛ برادرم دیوانه شده و فکرمیکند مرغ است!
روانکاو می گوید چرا پیش من نمی‌آوریش؟
جواب می‌دهد چون به تخم مرغ‌هایش نیاز دارم!»
پس اجتناب‌ناپذیر نیست؛ رسیدن به ناکارآمدی و ریخت و پاش‌های پنهان و آشکار؛ فرمانروای منطقه آزاد چابهار؛ با مردمانی سیه چرده، دل‌سوخته، سخت‌کوش و جان برلب رسیده.
فرمانروای بندر اسرار آمیز چابهار؛ با یک اگزمای مدیریتی کاملا مشهود مواجه است؛ لازم نیست حتما جراح اقتصاد بود! وقتی با فرهنگ و هنر و دانش روزگار خویش پیر شوی؛ چه بخواهی چه نخواهی با اقتصاد هم فامیل می‌شوی.
به حول قوه الهی؛ تنها تولید انبوه زیان ده کشور؛ تولید برادر است! از برادرهای فلسطینی گرفته تا یمن، عراق، سوریه و برادرهای افغان‌مان!
یادم می‌آید که در سال شصت در محله یوسف آباد، یک بقالی داشتیم به نام آقاتقی که وقتی پول خرد نداشت تا بقیه پول را بدهد و ما هم به جای دوریالی و پنج ریالی آدامس و کبریت  قبول نمی کردیم، می‌گفت؛ سر خیابان دوتا افغانی به حساب من ببر!
بخش اعظم دانشگاه بین‌المللی چابهار متعلق به برادرهای افغانی است؛ باصفر تا صد هزینه‌هایشان! چه ضرب‌المثل خنده‌داری بود که می‌گفت «چراغی که به خانه رواست…»؛ به مرور زمان به مسجد هم روا شد و از سال نود به بعد؛ چراغ‌های زندگی‌مان یکی یکی کم سو و خاموش شدند!
از بارگاه فرمانروای منطقه اسرار آمیز چابهار تا اولین کودکان بی‌خانمان، بی آب و نان، بهداشت، با پاهای برهنه و شادشان؛ که توسط زیادخواهان و بیگانه‌پرستان اعدام شده! فقط پانزده دقیقه فاصله است!
توفیقی اجباری این که به مدت سه روز در خوابگاه بین المللی چابهار، در کنار برادران افغانی باشیم. مدیر خوابگاه که لباس بلوچی می‌پوشد؛‌ اما مدعی‌ست بچه تهران است! در همان ابتدا خود را اژدهای کومودور معرفی کرد! اما از نگاه بنده آسیابان، دقیقا مثل لنز دوربین که‌ وظیفه‌اش انحراف نور به دوربین است؛ انحراف اخلاقی مدیر خوابگاه از امتیازات مدیریتی ایشان است. چون عاجز و تاتوان از تعریف زیاده‌خواهی مدیریت خوابگاه هستم؛ لذا از مارتین هایدگر تقاضا می‌کنم به جای متافیزیک، در خصوص شخصیت افسانه‌ای مدیریت خوابگاه بین المللی سخنرانی کنند!
بخش ناچیزی از داشته‌های فرمانروای منطقه آزاد، آپارتمان‌های مجلل شصت و سه واحدی، با تعدادی ویلا‌های بسیار زیبا و چشم‌انداز سحر‌آمیزش است که برای پذیرایی از پادشاهان مسئول و وابستگان‌شان، با صرف هزینه‌ها و ریخت و پاش‌های عجیب و غریب مورد استفاده قرار می‌گیرند!
لیست این اشغالگران کاملا محرمانه است و به همین دلیل، دستگاه ایکس ری جهت کنکاش وجود ندارد! حضور اشغالگران خوش‌گذران تهرانی هم بستگی به نفوذ و قدرت معرف آن مسئول دارد؛ برای حضور چندساله، یکساله و کوتاه مدت؛ البته بعضی از هنرمندان ویژه و وابسته هم از این نعمت «بخور بخور» برخوردار هستند. مثل آن عالیجناب کارگردانی که روزگاری در حوزه هنری فقط ماهانه چهارهزار تومان حقوق می‌گرفت و بعد از ساخت فیلمی اعتقادی مذهبی، اعتبارشان نزد مسئولان هزار چندان شد. در تشریف‌فرمایی ایشان، به غیر از پهن کردن فرش قرمز و پذیرایی شاهانه، گویا مبلغ نجومی هم از این خوان گسترده دریافت کردند! (علی برکت الله) یا بانوی کارگردانی که سیستان و بلوچستان را شخم زدند!
حال اگر وابسته و هم بسته نباشی و از تبار مستندسازی‌های سر به لاک باشی و در بلوچستان، مستند داستانی «عثمان‌کشی»، «کپوت» و «حوا» را در دل رنج و درد غریبانه مردمان بلوچ، پا به پایشان بسازی؛ منطقه اسرارآمیز چابهار با کارگردان این آثار، رفتاری ارباب و رعیتی‌‌مآبانه خواهند داشت و جایت در هتل آپارتمانی پرت‌وپلا خواهد بود!
خیلی وارد جزئیات نمی‌شوم؛ فقط کافی‌ست بدانید، نظافت‌چی اتاق‌های این هتل‌آپارتمان خودش به یک «لاندری» اختصاصی برای بهداشت فردی‌اش نیاز دارد! این کابوس‌سرا، متعلق به فرمانرواست!
کثیف‌ترین مسافرخانه‌های خیابان مولوی نسبت به این هتل آپارتمان، به اندازه هتل هیلتون چهاراه پارک‌وی تهران مدرن است و شخصیت دارد!‌ پس پیدا کنید پرتقال فروش را!
درد من هتل آپارتمان محل اقامتم نیست؛ درد من این است که فرمانروای منطقه اسرارآمیز چابهار، در میان همین مردمان بلوچ قد کشیده، اما امتیاز فرمانروایی، مسئول بودن و بله قربان‌گوی تهران بودن؛ کجا! اون یکی کجا؟!
همین موضوع را از زبان جناب مولانا بشتوید؛
هرکه گوید او منم؛ او من نشد
خوشه او لایق خرمن نشد
من نشو از من بشو تا من شوی
خوشه شو تا لایق خرمن شوی
جهت اطلاع مدیران فرمانروا و دیگرانی که به اندازه زمان یک گیف بنده را می شناسند؛ به گمانم تحصیل‌کرده هستم و دقیقا نیم قرن است که فعالیت هنری دارم. اما… اما نه بیمه دارم، نه تاکنون کوپن و یارانه گرفتم و نه باز‌نشستگی دارم. عضو هیچ انجمن و کانون هنری و غیره هنری نیستم. تمام این نداشته‌ها، به میل باطنی خود بوده و از افتخارات اینجانب است؛
اما مبلغ هفت میلیارد تومانم که از سال ۹۵ نزد پژوهشکده مجلس و بهزیستی است و گوش شنوایی برای پرداخت آن نیست، به میل خودم نبوده!

  • جمشید پوراحمد
۱۶
دی

jamshid pourahmad

جمشید پوراحمد

رضا بیک‌ ایمانوردی هنرمندی بود که ویروس خطرناک غربت، جانش را گرفت؛ بیک‌ ایمانوردی در روزگار هنری خویش هنرمندی پرکار و پرطرفدار به شمار می‌رفت او یکی از ستون‌های سینمای ایران بود؛ من خودم در نوجوانی از طرفدارانش بودم!
یکی از محبوب‌ترین تیپ‌هایی که رضا بیک ایمانوردی در سینما بازی کرد، الگوبرداری از شخصیت ستوان‌ کلمبو، با بازی درخشان پیترفالک فقید بود؛ عدم دانش بعضی از دست‌اندرکاران سینما از یک‌سو و ناآگاهی اکثر تماشاچیان سینمااز سوی دیگر که بی خبر از وسعت بی‌انتها و جذابیت صدای خارق‌العاده منوچهر اسماعیلی، بزرگ‌مرد دوبله ایران که صدایش روی هر نقش کم‌جان، بی‌رمق و به کما رفته‌ای را جان می‌داد و باعث حیات و ادامه زندگی‌اش می‌شد.
اعتقاد بنده این است که اگر منوچهر اسماعیلی با صدایش تجارت می‌کرد، واقعیت صورت دیگری پیدا می‌کرد.
رضا بیک ایمانوردی برای بازی در هر فیلم هشتاد هزار تومان دستمزد دریافت می‌کرد. اما فروش فیلم‌هایش با صدای منوچهر اسماعیلی این اقیانوس زیبای صدا، یک میلیارد و هشتاد هزارتومان می‌شد.
در اکثر آنونس فیلم‌های رضا بیک ایمانوردی، او را «مرد هزار چهره سینما» می‌خواندند؛ جدای از شایستگی‌های رضا بیک ایمانوردی، هنرمندی که جایش خالی‌ست، اما عنوان مرد هزارچهره با جایگزینی صدا، فقط شایسته و برازنده منوچهر اسماعیلی بود.
در دو دهه گذشته در مواردی عنوان مرد هزار چهره را به اکبر عبدی دادند که این عنوان هم، بی‌مناسبت و اغراق‌آمیز بود.
جناب اکبر عبدی عزیز به ارادت قلبی‌ام، نسبت به خود کاملا واقف است؛ اکبر عبدی پدیده سینمای ایران، هنرمندی تکرار نشدنی با نقش‌های ماندگار و ستودنی‌ست. عبدی هنرپیشه‌ای‌ست که دوربین از او می‌ترسد؛ اما عنوان مرد هزاره چهره، شخصیت هنری اکبر عزیز را آسیب‌پذیر می‌کرد؛ مثل عنوان دکتر بودن برای مسئولان کشور که آنها را آسیب‌پذیر کرده و خود بی‌خبرند!
اما… اما مهدی فخیم‌زاده؛ مرد هزار دانش و اندیشه سینمای ایران است؛ عنوانی که برازنده این بزرگ‌مرد سینمای ایران است؛ عین فامیلش فخیم‌زاده و با ده‌ها دلیل و برهان دیگر…
اعتبار مهدی فخیم زاده به اندازه قدمت سرو چهارهزار و پانصد ساله ابر کوه، سینمای ایران را معتبر می‌کند؛ آدرسی که گواه این اعتبار است.
بهرام وطن‌پرست، مرتضی عقیلی، بهمن مفید و مهدی فخیم زاده؛ در شروع فعالیت‌شان از دوستان نزدیک یکدیگر بودند. قصد ایجاد ذهنیت تخریب ندارم، اما بعضی اوقات باید واقعیت‌ها را گفت.
بهرام وطن‌پرست فقط در تربیت فرزندانش موفق بود.
مرتضی عقیلی با سابقه نامهربانیش در رفاقت(!) در ادامه فعالیت هنریش موفق بود؛ موفقیتی که تا ناکجاآباد رفته و بدون ثمر گذشته!
بهمن مفید پاره تن بنده و عزیز مادرم بود. پسرم عاشقانه نماز خواندنش را دوست داشت؛ زندگی در کنار بهمن مفید امتیازی باور نکردنی برای بنده به ارمغان آورد؛ هیچ چهره‌ای را نیافتم که بتواند مانند بهمن مفید شخصیت مولانا را تفسیر و تشبیه کند. من مولانا را به واسطه بهمن مفید شناختم و محکم و خالصانه می‌گویم که این تشابه در ذات خردمندی و بینش بهمن مفید وجود داشت؛ اشتباه جبران‌ناپذیر بهمن مفید که خود بیش از صدبار به آنها اقرار کرد؛ پشیمانی از ترک دیار و مهاجرت از زادگاهش بود!
تمام مشکلات این هنرمندان ناشی از آن بود که برخلاف مهدی فخیم‌زاده، مهندسی هنر و زندگی را نمی‌دانستند؛ ایکاش بهمن مفید ‌از روی برگه امتحانی دوستش مهدی فخیم زاده می‌نوشت و یا از این دانش قیمتی بهره‌ای می‌برد.
مهران امامیه پای ثابت نمایشنامه‌هایم، در نمایش «سه شیطون حرفه‌ای»، نقش همسر را باید بازی می‌کرد؛ او نقش را نپذیرفت و در خلوت دو نفره‌مان گفت؛ «پوراحمد من به همسرم تعهد اخلاقی داده‌ام که نقش همسر بازی نکنم!» ​مهران امامیه و همسر گرامیشان هر دو تحصیل‌کرده و از فرهنگیان کشور هستند و شخصیت‌هایی قابل تحسین.

***

​مهدی فخیم زاده، هنرمند متخصص و متعهدی که دارای تمام الگوهای اجتماعی، فرهنگی، هنری، ورزشی، انسانی، سنتی و اعتقادی است؛ اگر طول و عرض زمین زندگی مهدی فخیم زاده را شخم بزنیم و خاکش را در چمدانی بریزیم و از زیر دستگاه ایکس ری رد کنیم؛ در مونیتور دستگاه، یک آسمان آبی می‌بینیم!
افسوس که دستگاه «ایکس ری» توان آن را ندارد که اخلاق‌مداری، زیبا‌بینی، زیبا‌سازی و انعطاف‌پذیری مهدی فخیم‌زاده را آنجا که منطق حاکم است به نمایش بگذارد.
فیلم «خواستگاری» مهدی فخیم‌زاده را دوباره ببینید؛ چهار مضراب اصیل ایرانی در ذات فیلم نواخته شده؛ یک فیلم ایرانی، عاشقانه، عارفانه و رومانتیک. آنچه که ساخته‌های مهدی فخیم‌زاده را ارزشمند می‌کند، تلفیق تکنیک با هنر و خلاقیت‌های اوست.
چنانچه قرار باشد از کارهای مهدی فخیم‌زاده بنویسم، باید از اصطلاحی غلط، وام بگیرم؛ غزلی در مثنوی مولوی (هفتاد من)…

من اگر با من نباشم می‌شوم تنهاترین
کیست بامن گر شوم من باشد از من ماترین

سریال شیرین و متفاوت «علی‌البدل» سیروس مقدم، با جمعیتی از هنرمندان معتبر و تازه وارد مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت. همه هنرپیشه‌های سریال، خوب بازی کردند که دلیلش می‌تواند کاردانی سیروس مقدم و محسن تنابنده باشد. اما مهدی فخیم‌زاده با نقش‌‌اش در این سریال زندگی کرد. چون بخش بزرگی از بینندگان، با مهدی فخیم‌زاده ساکن آن روستای زیبای خیالی شدند و این تحسین‌برانگیز است.
به اتفاق زنگ «ساختمان ۸۵» مهدی فخیم‌زاده را بزنیم؛ در جهان هنر هفتم اسطوره‌هایی چون مهدی فخیم‌زاده انگشت‌شمارند؛ هنرمندانی که در مقام نویسنده، بازیگر و کارگردان سریالی بسازند که با شروع آن، حال بیننده را خوب و با پایان آن قسمت سریال، تماشاچی را عصبانی می‌کرد… چون تشنه دریافت ادامه آن بودند. ساختمان ۸۵ با داستانی پرماجرا و جذاب و کارگردانی هوشمندانه مهدی فخیم‌زاده ساخته شد. هنرمندی چون مهدی فخیم زاده، وقتی به کمال می‌رسد می‌تواند در سریال «امام رضا» سخت‌ترین نقش و منفور‌ترین شخصیت را همزمان با نویسندگی و کارگردانی سریال، بازی هم کند… فرایندی با نتیجه‌ای غیرقابل تصور که آن نقش با وجود پرسوناژ منفی، با استقبال روبرو شد و تاثیر نامطلوبی در تماشاگران سریال به جا نگذاشت. این یعنی اعتبار و اطمینان داشتن به عملکرد هنرمندی مانند مهدی فخیم زاده…
اما سخنی دیگر با جناب فخیم‌زاده دارم؛ اینکه این روزها اکثر طرفداران شما به دلیل بازی در سریال «موج اول» آزرده خاطر شده‌اند!
محال ممکن است که شما کارگردان چنین سریال حقیر و ضعیفی می‌شدید و محالی دیگر اینکه بازی در نقش یک پزشک را عهده‌دار شوید؟! سریال «موج اول» در هویتش عرصه و اعیانی نداشت و نمی‌دانم این وام‌ گرفتن‌های نخ‌نما شده و کلیشه‌ای از نمادهای جبهه و جنگ و همینطور اعتقادات رایج مذهبی مردم (چون عاشورا) تا کی قرار است ادامه یابد؟!
چقدر علی مشهدی‌ها با ساخت سریال نوروز رنگی! زیاد شده‌اند!
جناب فخیم زاده عزیز؛ ر پایان این نوشته، بهترین آرزوها را برای شما و امیدواری برای انصراف دادن‌تان از ادامه همکاری «موج اول» را دارم!

  • جمشید پوراحمد
۰۴
دی

jamshid pourahmad

 

من، جلال مهربان و هنرمندی بزرگمنش به نام سعید مطلبی

 9:37

جمشید پوراحمد
چندی پیش یادداشتی صادقانه در خصوص شخصیت هنری سعید مطلبی نوشتم؛ در آن یادداشت اشاره‌ای هم به اتفاقات گذشته کردم، از جمله برخی مسایل در باره فیلم «عاصی» که ابتدا قرار بود جلال مهربان آن را بسازد‌… اما سعید مطلبی ساخت.
درپی چاپ یادداشت؛ سعید مطلبی یاداشتی کاملا جامع و پربار نوشت که فقط می‌تواند حاصل قلم شایسته هنرمندی چون سعید مطلبی باشد.
جناب مطلبی خبر ندارند که بعد از خواندن یادداشت‌شان، بنده دچار سندرم «مگر می‌شود» شدم!
به راستی مگر می‌شود این چنین دامنه‌ای از فروتنی، منش انسانی و خردورزی نزد سعید مطلبی باشد…
جلال مهربان دوست و همسایه ما بود در خیابان امیرآباد. او همچون نام خانوادگی‌اش، مهربان. و این خصیصه رفتاری در خونش بود، جلال مهربان با شخصیت بی‌نظیرش هنرمندی قابل احترام بود و هست، تعریفی شایسته از این هنرمند قدیمی که سعید مطلبی در یادداشتش به شکلی عالی حق مطلب را در مورد جلال مهربان ادا کرد. کاری که بنده نتوانستم انجام دهم.
همیشه در باورم تصور می‌کردم که فقط این من هستم که‌ قصه‌هایم از واقعیت نشات گرفته است اما زهی خیال باطل! با دیدن «کوچه مردها« بود که متوجه این واقعیت شدم که سعید مطلبی، شخصیت فردین در این فیلم را متاثر از مرام و معرفت ذاتی‌ خویش نوشته. پنهان‌ترین ویژگی اخلاقی آدم‌ها؛ ظرفیت آنهاست… و این حجم از ظرفیت انسانی و بزرگ‌منشی نزد سعید مطلبی تحسین‌برانگیز است!
این جمله را بارها و بارها شنیده‌ایم که می‌گوید: حالا که یاد گرفته‌ایم در هوا مثل یک پرنده پرواز کنیم؛ و در دریا مثل ماهی شنا کنیم. فقط مانده یاد بگیریم تا روی زمین مثل آدم زندگی کنیم!
می‌دانم و یقین دارم که در مورد سعید مطلبی خوب بودن و خوب زندگی کردن، امری موروثی است!
در اینجا لازم می‌دانم حرفم را پس بگیرم که نوشته بودم سعید مطلبی نجیب‌زاده است؛ او فراتر از این تعریف قرار دارد. اطمینان دارم بنده ناف این بزرگ مرد هنرمند را با عاطفه و محبت بریده‌اند.
سعید مطلبی؛ شرافت‌زاده‌ای است که بدون شک نمادی از انسانیت امروز جامعه ماست.
سایه‌اش مدام و قلبش پرتپش باد…

  • جمشید پوراحمد