*جمشید پوراحمد
مادربزرگ مادریم را از زمانیکه چشم باز کردم میشناختم، از وقتی براساس آئیننامه ورود به عرصه زندگی و راز بقا، باید آدمهای پیرامون نفس کشیدنم را میشناختم.
مادربزرگم سومین نفریست که چهرهاش در ذهنم نقش بست و به قول امروزیها «اسکن» شد؛ تا قبل از چهار سالگی گاه در شک و تردید این نکته بودم که چهره بلاتکلیف که میمیک لبخند و اخم صورتش ادغام میشود آیا مادربزرگم است و یا چهره مهربان و شیرین مادرم…!
در آن گیرودار، تنها حس و مهر مادریام بود که مرا از آن نابسامانی رها ساخت.
من فارغ از بود و نبودها و تلخ و شیرینهای زندگی، در آغوش پرمهر مادر و حضور پرقدرت و امن پدر، به زندگی سلطانی دلخوش بودم که معضل بزرگ دیگری در چهار- پنچ سالگی در ذهنم لانه کرد؛ اینکه چرا برادرهای بزرگتر، مادربزرگم را «ننه دایی» صدا میکردند!
با گذشت کوتاه زمانی آموختم که ننه دایی همان مادربزرگ است!
تمام روزهای کودکیام تا قبل از رفتن به مدرسه، تنها ترانه بدون موسیقی ننه دایی بود که خود سروده و در خلوت زمزمه میکرد:
ننه دنیا آخرشده!
…و من در تمام شبهای کودکی با کابوس اینکه شبی دنیا به آخر میرسد میخوابیدم و تنها این نگرانی و ترس در باورم جا گرفته بود که وقتی دنیا به آخر میرسد٫ حتماً جای زمین و آسمان عوض خواهد شد و من معلق در میان زمین و آسمان خواهم ماند!
نمیدانم چرا فکر میکردم رویای واقعه دنیا به آخرمی رسد ننه دایی، محرمانه است و نباید به کسی بگویم،
صبح فردا به مدرسه میرفتم (کلاس اول دبستان) دغدغه، نگرانی و استرس مدرسه از یک سو و از سوی دیگر، حال که قرار است دنیا به آخر برسد چرا من باید به مدرسه بروم!؟ بار نگرانیام دوش کودکیم را سنگین کرده بود،
دل به دریا زدم و ننه دایی را از خواب ناز بیدار کردم و از او پرسیدم: من خسته شدم پس کی دنیا به آخر میرسه؟
ننه دایی که از خواب پریده بود گفت؛ ذلیل شی انشالله بچه. درد بیدرمون بگیری، مرده شور ریختتو ببرن، دنیا هر روز و روزی صدبار به آخر میرسه! بعدازظهری بابات سرزده میاد خونه، فریدون سیگارشو تو دستش خاموش میکنه! کف دستشو دیدم جگرم کباب شد، دایی مهدیت
چند روز یه دنبال اتاق خالی میگرده، پیدا نکرده، خدا به زمین گرم بزنه مشت حسینعلی را، زده تو گوش خالهات،به خاطر توهماتش، بابات باید میرفت مکه، دم رفتن اومد گفت مکه به من واجب نیست، چون همسایمون ورشکست شده و من میخواهم پول مکه را به همسایه بدم،
فهمیدم که چگونه در باور ننه دایی، دنیایش به آخر میرسد… با درک دنیای ننه دایی، از صبح فردا با الف، ب، پ، آشنا شدم و ادامه زندگی… دقیقا شصت سال از آن روز گذشته و ننه دایی با باورهایش، سالهاست که زمین خاکی را ترک کرده…
نمیدانم اگر مادربزرگم مانده بود و این روز و روزگار غریب را میدید، چه بر سر باورهایش میآمد.
ننه دایی کجایی که ببینی در این سالها چگونه هر ثانیه هزار بار دنیا به آخر میرسد و این «آخرالزمانی» برای اهالی زمین متاسفانه عادی شده،
ببینی که دیگر بهشت زیر پای همه مادران نیست.
ببینی که بهشت برای انسانها افسانهای شده.
ننه دایی کجایی که ببینی همهی ما در جهنم «مستاجر با وثیقه» شدهایم،
ننه دایی دیگر خیلی از پدرها برای فرزندانشان ناجی، کوه و امن نیستند.
چه خوب که نیستی و نیستند، تا شیطانهای جنایتکار را در لباس پدر و مادر ببینی، تصویر ذهنی من از شیطان دقیقا چهره کثیف و مشمئزکننده پدر بابک خرمدین بوده و هست،
ننه دایی، این شیطان صفت، بیصفت، کفتار، پست فطرتتر از داعشی، فقط جگرگوشه خود را سلاخی نکرد، بلکه کانون پر احساس هنرمندان کشور را سلاخی کرد، انسانیت را کشت و بی رحمی و خونخواهی را با دو انگشت به عنوان موفقیت به نمایش گذاشت و صدا و سیما هم در پخش آن سنگ تمام گذاشت!!
در۴۲ سال گذشته من و ما، از صداو سیما شایستگی و اقتدار بسیار(!!) در ساخت سریال و ضبط و پخش گفتوگوهای قراردادی و کذب و موارد دلخراشی چون جنایت خرمدین را دیده ایم،
اینجانب به صدا و سیمای عزیز! پیشنهاد میکنم که از فرصت پیش آمده استفاده کرده و علی مشهدی را به میدان بیاورید تا با زیرشلواری چهارخانهاش، نبوغ، استعداد، و با اتکا به دانش و سیطرهی بیانتهای به علوم سینمایی(!!) قبل از محاکمه این پدرومادر ابلیس صفت، سریالی نود قسمتی با حضور این سلبریتهای جنایتکار بسازد!
کسی چه میداند شاید این بار با یاری جنایتکاران و شخص علی مشهدی در این مجموعه، صداوسیما بتواند روی ترکیه را در خصوص نمایش فساد و ابتذال در سریالها کم کند و ازطرفی «بچه مهندس»سازهای صدا و سیما و نوعی شرمنده شوند!
هموطنان آذریزیان ضرب المثلی دارند؛ میگویند: «حرف را بنداز، صاحبش او را برمیدارد»
***
قدیما خیلی از خانهها لوله کشی فاضلاب نداشت. در کنار ورودی هر خانهای، چاه مستراح قرار داشت، چاه خانه پولدارها و اشخاص متمول به قفل ایمنی مجهز بود، اما چاه مستراح آدمهای عادی و بیپول قابلیت سرقت کود انسانی توسط کودفروشان از چاه مستراح را داشت. در تابستانها بوی گند سرقت بدون محاکمه کود دزدان، شامل حال رهگذرها میشد!
تفاوت بین چاه فقرا که بیشتر در دسترس سارقان کود انسانی بود و چاه مستراح آدمهای متوسط این بود که توسط ماشینهای تخلیه چاه هر سال یکبار خالی میشد. ثروتمندان که چاهشان به دلیل چفت و بست داشتن، شامل دو گزینه عنوان شده نمیگردید، آنها مرغی را میکشتند و با کرک پرش در چاه توالت میانداختند، در عرض چند روز، مرغ میلیونها کرم می انداخت، کرمها موجودیت مرغ را میخوردند و بعد محتویات چاه را و درنهایت یکدیگر را و در کوتاه زمانی چاه تخلیه و آماده میشد!….
حکایت امروز برخی از به ظاهر آدمها، نقل همان کرمهای درون چاه پولدارهاست؛ به گمانم خوردن و نابود کردن یکدیگر برایشان عادت و خصلت زیستی شده،
به خود بیاییم!