از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

۳۱
خرداد

*جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad
مادربزرگ مادریم را از زمانی‌که چشم باز کردم می‌شناختم، از وقتی براساس آئین‌نامه ورود به عرصه زندگی و راز بقا، باید آدم‌های پیرامون نفس کشیدنم را می‌شناختم.
مادربزرگم سومین نفری‌ست که چهره‌اش در ذهنم نقش بست و به قول امروزی‌ها «اسکن» شد؛ تا قبل از چهار سالگی گاه در شک و تردید این نکته بودم که چهره بلاتکلیف‌ که میمیک لبخند و اخم صورتش ادغام می‌شود آیا مادربزرگم است و یا چهره مهربان و شیرین مادرم…!
در آن گیرودار، تنها حس و مهر مادری‌ام بود که مرا از آن نابسامانی رها ساخت.
من فارغ از بود و نبودها و تلخ و شیرین‌های زندگی، در آغوش پرمهر مادر و حضور پرقدرت و امن پدر، به زندگی سلطانی دلخوش بودم که معضل بزرگ دیگری در چهار- پنچ سالگی در ذهنم لانه کرد؛ اینکه چرا برادرهای بزرگتر، مادربزرگم را «ننه دایی» صدا می‌کردند!
با گذشت کوتاه زمانی آموختم که ننه دایی همان مادربزرگ است!
تمام روزهای کودکی‌ام تا قبل از رفتن به مدرسه، تنها ترانه بدون موسیقی ننه دایی بود که خود سروده و در خلوت زمزمه می‌کرد:
ننه دنیا آخرشده!

…و من در تمام شب‌های کودکی با کابوس اینکه شبی دنیا به آخر می‌رسد می‌خوابیدم و تنها این نگرانی و ترس در باورم جا گرفته بود که وقتی دنیا به آخر می‌رسد٫ حتماً جای زمین و آسمان عوض خواهد شد و من معلق در میان زمین و آسمان خواهم ماند!
نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم رویای واقعه دنیا به آخرمی رسد ننه دایی، محرمانه است و نباید به کسی بگویم،
صبح فردا به مدرسه می‌رفتم (کلاس اول دبستان) دغدغه، نگرانی و استرس مدرسه از یک سو و از سوی دیگر، حال که قرار است دنیا به آخر برسد چرا من باید به مدرسه بروم!؟ بار نگرانی‌ام دوش کودکیم را سنگین کرده بود،
دل به دریا زدم و ننه دایی را از خواب ناز بیدار کردم و از او پرسیدم: من خسته شدم پس کی دنیا به آخر می‌رسه؟
ننه دایی که از خواب پریده بود گفت؛ ذلیل شی انشالله بچه. درد بی‌درمون بگیری، مرده شور ریخت‌تو ببرن، دنیا هر روز و روزی صدبار به آخر میرسه! بعدازظهری بابات سرزده میاد خونه، فریدون سیگارشو تو دستش خاموش می‌کنه! کف دستشو دیدم جگرم کباب شد، دایی مهدیت
چند روز یه دنبال اتاق خالی می‌گرده، پیدا نکرده، خدا به زمین گرم بزنه مشت حسینعلی را، زده تو گوش خاله‌ات،به خاطر توهماتش، بابات باید می‌رفت مکه، دم رفتن اومد گفت مکه به من واجب نیست، چون همسایمون ورشکست شده و من می‌خواهم پول مکه را به همسایه بدم،
فهمیدم که چگونه در باور ننه دایی، دنیایش به آخر می‌رسد… با درک دنیای ننه دایی، از صبح فردا با الف، ب، پ، آشنا شدم و ادامه زندگی… دقیقا شصت سال از آن روز گذشته و ننه دایی با باورهایش، سال‌هاست که زمین خاکی را ترک کرده‌…
نمی‌دانم اگر مادربزرگم مانده بود و این روز و روزگار غریب را می‌دید، چه بر سر باورهایش می‌آمد.
ننه دایی کجایی که ببینی در این سال‌ها چگونه هر ثانیه هزار بار دنیا به آخر می‌رسد و این «آخرالزمانی» برای اهالی زمین متاسفانه عادی شده،
ببینی که دیگر بهشت زیر پای همه مادران نیست.
ببینی که بهشت برای انسانها افسانه‌ای شده.
ننه دایی کجایی که ببینی همه‌ی ما در جهنم «مستاجر با وثیقه» شده‌ایم،
ننه دایی دیگر خیلی از پدرها برای فرزندان‌شان ناجی، کوه و امن نیستند.
چه خوب که نیستی و نیستند، تا شیطان‌های جنایتکار را در لباس پدر و مادر ببینی، تصویر ذهنی من از شیطان دقیقا چهره کثیف و مشمئز‌کننده پدر بابک خرمدین بوده و هست،
ننه دایی، این شیطان صفت، بی‌صفت، کفتار، پست فطرت‌تر از داعشی، فقط جگرگوشه خود را سلاخی نکرد، بلکه کانون پر احساس هنرمندان کشور را سلاخی کرد، انسانیت را کشت و بی رحمی و خونخواهی را با دو انگشت به عنوان موفقیت به نمایش گذاشت و صدا و سیما هم در پخش آن سنگ تمام گذاشت!!
در۴۲ سال گذشته من و ما، از صداو سیما شایستگی و اقتدار بسیار(!!) در ساخت سریال و ضبط و پخش گفت‌وگوهای قراردادی و کذب و موارد دلخراشی چون جنایت خرمدین را دیده ایم،
اینجانب به صدا و سیمای عزیز! پیشنهاد می‌کنم که از فرصت پیش آمده استفاده کرده و علی مشهدی را به میدان بیاورید تا با زیرشلواری چهارخانه‌اش، نبوغ، استعداد، و با اتکا به دانش و سیطره‌ی بی‌انتهای به علوم سینمایی(!!) قبل از محاکمه این پدرومادر ابلیس صفت، سریالی نود قسمتی با حضور این سلبریت‌های جنایتکار بسازد!
کسی چه می‌داند شاید این بار با یاری جنایتکاران و شخص علی مشهدی در این مجموعه، صداوسیما بتواند روی ترکیه را در خصوص نمایش فساد و ابتذال در سریال‌ها کم کند و ازطرفی «بچه مهندس»سازهای صدا و سیما و نوعی شرمنده شوند!
هم‌وطنان آذری‌زیان ضرب المثلی دارند؛ می‌گویند: «حرف را بنداز، صاحبش او را برمی‌دارد»

***

قدیما خیلی از خانه‌ها لوله کشی فاضلاب نداشت. در کنار ورودی هر خانه‌ای، چاه مستراح قرار داشت، چاه خانه پولدارها و اشخاص متمول به قفل ایمنی مجهز بود، اما چاه مستراح آدم‌های عادی و بی‌پول قابلیت سرقت کود انسانی توسط کودفروشان از چاه مستراح را داشت. در تابستان‌ها بوی گند سرقت بدون محاکمه کود دزدان، شامل حال رهگذرها می‌شد!
تفاوت بین چاه فقرا که بیشتر در دسترس سارقان کود انسانی بود و چاه مستراح آدم‌های متوسط این بود که توسط ماشین‌های تخلیه چاه هر سال یکبار خالی می‌شد. ثروتمندان که چاهشان به دلیل چفت و بست داشتن، شامل دو گزینه عنوان شده نمی‌گردید، آنها مرغی را می‌کشتند و با کرک پرش در چاه توالت می‌انداختند، در عرض چند روز، مرغ میلیونها کرم می انداخت، کرم‌ها موجودیت مرغ را می‌خوردند و بعد محتویات چاه را و درنهایت یکدیگر را و در کوتاه زمانی چاه تخلیه و آماده می‌شد!….
حکایت امروز برخی از به ظاهر آدم‌ها، نقل همان کرم‌های درون چاه پولدارهاست؛ به گمانم خوردن و نابود کردن یکدیگر برای‌شان عادت و خصلت زیستی‌ شده،
به خود بیاییم!

 

  • جمشید پوراحمد
۳۱
خرداد

جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad 123

دقیقا شصت سال پیش در یک صبح جمعه، توسط برادرم منوچهر پوراحمد به تئاتر اصفهان واقع در چهارباغ، دروازه دولت رفتم. قبل از آمدن به تئاتر من فقط یکبار برای دیدن فیلم «آقاجنی شده» با بازی معزالدیوان تفکری و خرید بلیت پنج ریالی به سینما رفته بودم، چون برادرم هنرپیشه تئاتر بود، زودتر از دیگر تماشاچی‌ها وارد سالن نمایش شدم، از تجربه یکبار رفتن به سینما استفاده کردم و در انتهای سالن روی اولین صندلی نشستم.
دقایقی بعد کنترل‌چی سالن، گوشم را گرفت و مرا روی اولین ردیف و اولین صندلی نشاند؛ کارش خیلی به من برخورد!
تا پرده باز شد تفاوت تئاتر با سینما را دریافتم. نمایش «خیر و شر» کار مرد ِبزرگ تئاتر ایران، استاد فرهمند بود، نقش خیر نمایش را مسعود ولدبیگی و نقش شر را منوچهر پوراحمد بازی می‌کرد.

ولدبیگی و پوراحمد فقط همکار نبودند، رفاقت و برادری‌شان، ید طولایی داشت، قصه نمایش بسیار تاثیرگذار بود، مسعود ولدبیگی در هشت سالگی خیر رفتار و اندیشه زندگیم تا همین امروز شد؛ دوازده سال بعد، با حمایت‌های بی‌دریغ تقی ظهوری در مقام نویسنده و کارگردان، در تئاتر جامعه باربد در لاله‌زار، نمایش «عشق و اتفاق» را به صحنه بردم و «خیر» ماندگار زندگیم (مسعود ولدبیگی) جوان اول و گریمور نمایش شد.
من فقط بیست سال داشتم و این تئاتر، اولین تجربه نمایشی‌ام بود.
بسیارکم تجربه بودم اما مسعود ولدبیگی با جغرافیای معرفت، دانش و تجربه‌اش با تمام وجود، در کنارم ایستاد و صادقانه می‌گویم، من در کنار شایستگی مسعود ولدبیگی ایستاده بودم و بخت و اقبال مضاعف که برادرکوچک منوچهر پوراحمد هم بودم.
مسعود ولدبیگی و منوچهر پوراحمد در خیابان کاخ جنوبی، آپارتمانی مشترک برای زندگی داشتند.
من نزد مسعود ولدبیگی اعتبار ویژه‌ای داشتم، به همین دلیل جای کلید و اجازه ورود در غیابش به اتاقش را داشتم. تاروپود زندگی مسعود ولدبیگی بر اساس بهداشت و انضباط استوار بود.
بخشی از اطاق وسایل گریم و صورت‌های گچی بود، که هر شب تا صبح روی یکی از این صورت‌ها کار می‌کرد و هر صبح چهره یکی از بزرگان بیشتر سینمای امریکا را خلق می‌کرد؛ رابرت میچم، جان وین ، تونی کرتیس، برت لنکستر و…
مسعود ولدبیگی بی‌اغراق پیکاسوی گریم ایران بود.
در سالهای بعد از انقلاب به همراه همسرش زری ولدبیگی چندین نمایش را روی صحنه بردم. کودکی سحر ولدبیگی تا خانمی‌اش، هنرمند و صاحب‌نام شدنش را در رفت و آمد خانوادگی دیدم.
مسعود ولدبیگی در داشت و نداشت، در گمنامی و شهرت، همچون سلطان زندگی می‌کرد، شیک پوشی، ادب و نزاکت‌، مهربانی و زیباگوئی‌اش از او شخصیتی متفاوت ساخته بود…
فقدان او برای دوستانش و جامعه سینمایی مملکت، دشوار و باورنکردنی‌ست…
روحش شاد باشد و یادش گرامی.
*بنه درختی است که در بلوچستان می‌روید و یکی از شاهکارهای بی‌نظیر آفرینش است و شاید تنها دلخوشی مردمان و خاک بلوچستان…

————————————————————————

عکس پایین صفحه مربوط به یکی از تئاترهایی‌ست که در سال ۱۳۶۰ در لاله زار تئاتر دهقان (جامعه باربد سابق) اجرا شده بود.
شرج عکس:
ایستاده از راست: شهرام یکه تاز، هادی اسلامی، شراره صدر (صدف)، منوچهر وثوق، روشن ضمیر، بهرام محمدی پور، نعمت اله گرجی، داریوش رازپوش، رضا رخک و احمد نصر

ردیف وسط
نشسته از راست: زرین ولدبیگی (همسر مسعود ولدبیگی)، مسعود ولدبیگی، اسدی مدیر تئاتر جامعه باربد‌، ناصر گیتی‌جاه، محمد ورشوچی و اکبر دودکار حقیقی.
نشسته از راست (روی زمین): شهناز نامدار، ژاله صدارتی، اصغر زمانی و جعفر رازپوش

jamshid pourahmad

 

  • جمشید پوراحمد
۳۰
خرداد

حمله مغول‌های نودی به فرهنگ و هنر

جمشید پوراحمد

در همین ابتدا نوشتار بگویم که منظورم از «مغول‌های نودی» همان جوانان خفته در خواب غفلت، فاقد تفکر، اندیشه، سواد و بینش هنری هستند که بندناف‌شان را با «منم منم» بریده‌اند!
این جماعت افرادی هستند شتابزده، احساساتی، بدون منطق و فاقد استدلال و سرسپرده هنرمندنماهای پوچ و بی ریشه که در حماقتی آشکار، این بی‌هنران را الگوی زندگی‌شان می‌دانند. این‌ها بی‌خردانی هستند که خود را تابوی هنر می‌دانند.

***
روزی که رمان «صد تومنی» منتشر شد، روزنامه همشهری بدون هیچ چشمداشتی خبر چاپ و پخش آن را اطلاع رسانی کرد.
یادش به خیر؛ منوچهر والی زاده در انومبیل در جاده شمال کنارم نشسته بود، همان موقع تلفنم زنگ خورد، آن طرف خط مردی بسیار عصبانی با صدای لرزان از من پرسید: تو نویسنده رمان صدتومنی هستی؟ منم با افتخار و خوشحالی گفتم بله، مرد در جواب گفت: گُه خوردی مرتیکه!! تو اصلا شاه را می‌شناختی یا از خدماتش مطلع هستی؟ و… خلاصه آن مرد هرچه از زبان درمی‌آمد و هرچه دلش خواست فحاشی کرد! آن مرد عصبانی شاه دوست بود و شاهی. اما رمان «صد تومنی» اصلا داستان شاه نبود بلکه قصه کودکی بود که بدون اجازه یک اسکناس صدتومنی را از جیب پدرش برمی‌دارد و ناخواسته وارد یک چالش و بحران می‌شود.
معلوم بود که آن مرد عصبانی و پرخاشگر، اصلا کتاب را نخوانده بود، تنها مستند قضاوتش، عکس روی جلد کتاب بود، که من جای عکس شاه، روی اسکناس صد تومنی، عکس شخصیت قصه را طراحی کرده بودم!
امروز قضاوت من در مورد برخی از افراد که نام‌شان را «مغول‌های نودی» گذاشته‌ام به اندازه دیدن یک عکس نیست، بلکه داوری و قضاوتم به اندازه تک تک موهای سرم است که چگونه سپید شدند، به اندازه معضلات، نارسایی ها و ناباوری‌های ده سال گذشته، به اندازه روزهایی که به شمار اعداد شناسنامه‌ام اضافه شد، به اندازه اختلاس‌ها و فرارها، به اندازه تقویم تاریخ و اینکه هر روز هنرمند بزرگ و شایسته‌ای از میان ما رفت و می‌رود.
امروز قضاوت من به اندازه روزهای سختی‌ست که به هنرمندان واقعی و ریشه‌دار، به خصوص هنرمندان نسل خودم که در حال انقراض هستیم.
دشوار است که می‌بینم چگونه فرهنگ و هنر کشورم به دست مغول‌های نودی، به ورطه ابتذال، فساد و تباهی کشیده شده. تاریخ گواه خواهد بود که چگونه آفت به جان فرهنگ و هنر مملکت افتاد. شک ندارم که این حمله و یورش فرهنگی در تاریخ ثبت و ماندگار خواهد شد این که چگونه برنامه‌های راهبردی حوزه فرهنگ توسط متولیان فرهنگ و هنر طراحی می‌شود اما مجریان آن اکثر نوجوانان و جوانان دهه نودی هستند. این غفلتی‌ست که متاسفانه مسئولان امر نه تنها آن را نمی‌بینند که خود را فاتح میدان و خوشحال از این کشتار بی‌رحمانه هم می‌دانند!
شما به تاثیر، زیبابی، شگفتی، هنرنمایی و ارزش پدیده‌هایی چون ابر و باد و مه و خورشید بنگرید؛ این پدیده‌ها هیچ تفاوتی با آفرینش آثار خسرو خوبان استاد محمدرضا شجریان و تمام هنرمندان نوعی، از هفتاد سال پیش تا امروز نخواهد داشت این شگفتی‌های هنری، نه فقط در شعر، موسیقی و آواز، بلکه میان بزرگان جاودانه سینما، تئاتر، رادیو و دوبله هم مصداف‌های عینی دارند که شکوه هنرشان حتی فرا‌تر از ابر و باد و مه و خورشید است.
مقایسه و نتیجه حمله مغول‌ها
اگر مطلبی جذاب، پربار و ایده‌آل از یک شخصیت برجسته هنری در رسانه‌ای چاپ و منتشر شود، تعداد مخاطبانش به هزاران بیننده خواهد رسید، اما اگر از یک جرثومه فساد داخلی و خارجی، لایوی، عکسی و یا مطلبی به خصوص وقتی پای تماشای […] در میان باشد، بین پنج تا ده میلیون بازدید‌کننده خواهد داشت!!
خوب است که یادآوری داشته باشیم به روزگار شهرت و محبوبیت جاودانه‌هایی چون فردین، بهروز وثوقی، ناصر ملک‌مطیعی، فروزان و گوگوش…
این اتفاق زیبا دو بار در کنار تقی ظهوری برای بنده افتاد؛
یکی از لذت‌های بزرگ فردین، این بود که ماشینش را در پارکینگ ساختمان رادیو در میدان ارگ پارک می‌کرد و پیاده گشتی در بازار می‌زد، برای فردین چه لذتی داشت وقتی وسط بازار میان جمعیت بزرگ و باشکوه طرفدارانش پنهان می‌شد؛ چه حال خوشی داشت در کنارش چلوکباب بازار را خوردن. آن روزها بادیگاردهای فردین، میلیون‌ها نفر طرفدارانش بودند که با عشقی متقابل، جایگاه یک هنرمند مردمی را معنا می‌کرد. فروزان در هفته یکی دو بار برای خرید از محله قیطریه به بازار تجریش می‌آمد، تنها بادیگارد او چرخ دستی‌ای بود که به دنبالش می‌کشید تا اجناس و خریدهایش را تا ماشین حمل کند. گوگوش اکثرا تنها به شمال کشور می‌رفت . یکی از تفریح‌های تکراریش با دوستان دیدن فیلم در سالن سینما بود، بدون هیچ بادیگار و محافظ و…
چگونه و چه زمانی به این نقطه رسیدیم که شاهد ظهور عده‌ای به ظاهر هنرمند باشیم که به آن میزان از بی‌هویتی رسیده‌اند که خود را تافته‌ای جدابافته می‌بینند.
امروز شبه‌هنرمندانی درجه سه، به چنان درجه‌ای از توهم رسیده‌اند که شب در صفحه شخصی‌شان با جواد ازدواج می‌کنند و صبح طلاق می‌گیرند! هرکدام‌شان هم پنج بادیگارد قوی هیکل دارند! (باید جشنواره‌ای برای اهدای «اسکار ابتذال» به این بی هنران ضدهنر تدارک دید!)
از بعضی سبلیریتی‌های بی‌مایه و بی‌هنر هم صرف‌نظر می‌کنم چرا که شما بهتر می‌دانید و لازم به گفتن نیست.
برت لنکستر بازیگر بزرگ سینما در مصاحبه‌ای گفته بود؛ روزی احساس خوشبختی کردم که در پارک جنگلی سوار دوچرخه بودم و دختربجه‌ای مرا شناخت و لبخندی پر از عشق به من هدیه داد…
این روزها و در این سونامی بی‌هنری و شبه‌هنرمندی، شاهد بروز پدیده‌هایی باورنکردنی هستیم که نمی‌دانی چگونه می‌توانی برایش «خون گریه» کنی.

***

در یکی از شهرهای کوچک، به دنبال یافتن خانم بازیگری بودم که بتواند در یک پلان، نقش زن تمیزکار منزل را بازی کند. اداره ارشاد آن شهرستان خانم بازیگری را معرفی کرد. شخص معرف ‌گفت خوشبختانه شغل این خانم نظافت‌کار است.
آن خانم سر صحنه فیلمبرداری، حاضر شد و پس از شنیدن توضیحات، متوجه شدم که این خانم بازیگر، یک بی‌سواد مطلق است!
خانم بازیگر در انبوهی از بیانات پرگهرشان(!) فرمودند که نظافت‌کار نیستند بلکه با هماهنگی و وقت قبلی به منازل مراجعه می‌کنند آن هم فقط برای انجام اپیلاسیون!
شرط ایشان برای قبول نقش این بود که فقط نقش آرایشگر بازی کنند!
چون فرصتی چندانی برای نمرین نبود، برای دریافت سریع‌تر نقش، به نوع بازی یکی از بازیگران بسیار محترم و نسبتا معروف که در سریالی بازی کرده بودند اشاره نمودم، اما خانم اپیلاسیون‌کار فرمودند، من این خانم را نمی‌شناسم و اصلا فیلم و سریال ایرانی هم نمی‌بینم!
این ادعاها را از زبان یک شبه‌بازیگر اپلاسیون‌کار در حالی می‌شنیدم که من به عنوان کارگردان و فیلمساز، با همین تلویزیون هزار درصد سلیقه‌ای و ارتباطی سرزمینم، از خواب بیدار می‌شوم و با خاموش کردنش هم می خوابم!
هر روز به دلیل عِرق و حرفه‌ام، شبکه‌های تلویزیون را تماشا می‌کنم اما متاسفانه چیزی نمی‌بینم!
اوضاع بغرنجی‌ست که این روزها تا چه اندازه دستان تلویزیون تهی و خالی شده… من با تماشای این حجم از بی‌برنامگی، شرمسار و خجلت‌زده می‌شوم و از این خجالت روزی هزار بار می‌میرم… اما نمی‌دانم چرا متولیان این وضعیت و مدیران این رسانه نمی‌میرند وقتی می‌دانند حتی «اپیلاسیون‌کارها» هم تماشاگران برنامه‌های‌شان نیستند!

  • جمشید پوراحمد
۳۰
خرداد

پروین‌دخت یزدانیان؛ اسکادران زندگی

jamshid pourahmad

جمشید پوراحمد

هرچند از پنج فروردین نودویک که مادرم به ابدیت پیوست زمان چندانی نگذشته، اما حضورش به دلیل گفتار نیک، پندار نیک و کردار نیک‌اش در میان این لشگر شکسته‌خورده بی‌عاطفه و بی‌وفا(متاسفانه خانواده!) همچنان ادامه دارد، فقط با این تفاوت که بی‌بی مهربان، روزگار آشفته و پر از کینه‌های ‌ما را سه‌بعدی می‌بیند ولی حاضر به سخن گفتن نیست.
پروین‌دخت یزدانیان همسر خدابخش پوراحمد، بدون اغراق، مینیاتوریست چیره‌دست زندگی بود، پایبند به آرمان‌های انسانی و شوهر را خدای دوم زندگی‌اش می‌دانست.
عشق، ایثار، وفا و مهربانی او نسبت به همسرش، یادآور اسطوره و نماد‌های عاشقانه‌ای چون شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون بود.
معروف است که می‌گویند مردی از ساختمان و خانه‌اش راضی نبود، از دوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا آن خانه‌ را بفروشد.
دوستش متن یک آگهی را نوشت و برای فروشنده خانه خواند:
خانه‌ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، با تراسی بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق‌های دلباز و پذیرایی و ناهارخوری وسیع و…
صاحب ِخانه تا متن آگهی را شنید، گفت: این خانه فروشی نیست، تمام عمرم می‌خواستم جایی داشته باشم مثل این خانه‌ای که تو تعریفش کردی…!
پروین‌دخت یزدانیان به نعمت‌ها و زیبایی‌های که در بافت و ذات زندگی‌اش در جریان بود، اجازه نمی‌داد یکنواخت و عادی و عادت شوند؛ او از محبت‌های کوچک دیگران، دژ می‌ساخت.
او دریایی از مهربانی بود که در برابر لیوانی آب، تنگی پر از شربت غلیظ می‌بخشید.
حمید تنها برادر به جا مانده، ‌خاطراتی از مادرمان می‌گفت: «همه ایام در حیاط خانه پدری، مرغ و خروس داشتیم. به اضافه گربه‌هایی که اشرافی زندگی می‌کردند!
خوش به حال گربه‌ای‌ که در حیاط بی‌بی حامله می‌شد. در بین کبوتران حیاط، قمری‌ها یا همان یا کریم‌ها برای بی بی بسیار قابل احترام بودند.»
این‌ها اعتقاد بی‌بی بود او می‌گفت: «به غیر از شریک‌های پنهان سفره‌، (تا سفره ما باز و درونش نان، برنج، گوشت و سبزی هست)، قدم حیوانات و پرندگان با ویزا و بدون ویزا برچشمان من است…»
حمید تعریف می‌کرد: «پدرمان خدابخش ِ مهربان، ناراحتی قلبی پیدا می‌کند، وقتی بی‌بی از خرید می‌رسد که پدر را برای اعزام به بیمارستان سوار آمبولانس می‌کردند، خلاصه اینکه در کمتر از چند دقیقه، در آمبولانس جای بی‌بی با پدرم عوض می‌شود…»

یا صاحب ‌ِراز؛
تمام رفتگان را در آغوش مهربانی‌ات قرار ده و در این سال نو به بازماندگان اندکی انسانیت و عاطفه عطا بفرما.
یا صاحب راز؛
مسئولان کشور را هم برای ذره‌ای خدمت، عمر هزار ساله مرحمت فرما. مرحمتی بدون پیش‌قسط و اسکونت!

  • جمشید پوراحمد
۳۰
خرداد

جمشید پوراحمد

 

jamshid pourahmad 45

سال ۱۳۵۲ شهریورماه، ده روزی بود که عنوان سرباز فراری را کسب کرده بودم!
اوایل مرداد از خیابان شاهپور آن زمان، برای خدمت سربازی به پادگان جلدیان (مرز ایران و ترکیه) اعزام شدم؛ من کاملا راضی و خشنود بودم اما پس از گذشت یک هفته، به دلیل داشته‌هایم به تهران مرجوع شدم!
نمی دانم چرا فکر می‌کردم ارتش همان «خونه خاله» است! من می‌گفتم جلدیان، ارتش می‌گفت تهران. نتیجه این منازعه کلامی و عدم تفاهم بین ارتش و بنده این بود که من شدم سرباز فراری!
منوچهر نوذری تعریف می‌کرد، رادیو یک نویسنده داشتیم (نامش سروش بود) مردی جذاب از هر نظر. هیچکسی سروش را بدون کت و کراوات ندیده بود. نوذری می‌گفت: به گمانم سروش شبها هم با کت و کراوات می‌خوابد! اما سروش با دو مشکل اساسی روبرو بود؛ اینکه هم عرق خور بود، هم بی پول، آن هم در هر چهار فصل زندگی!
شبی سروش نیمه هوشیار و پاتیل از کافه‌ای بیرون می‌آید، یک تاکسی جلوی پایش ترمز می‌کند، راننده در زمان تعویض دنده یک به دو، سروش را در آن نیمه شب ناجی زندگی‌اش می‌بیند و سناریوی فیلم «گدایان تهران» که قصه زندگی خودش هم بوده را برای سروش تعریف می‌کند، غافل از اینکه سروش حتی پنج ریال کرایه تاکسی را هم در جیب نداشت! تاکسی به مقصد می‌رسد، سروش از جیب دسته چکش را در می آورد و مبلغ پنج تومان برای راننده چک می کشد!
راننده به جای ادامه کار مسافرکشی، به خانه‌اش برمی‌گردد و در پناه رختخواب خواب هفت پادشاه را می‌بیند. راننده تاکسی صبح به بانک ملی میدان ارگ مراجعه می‌کند، چک را پشت نویسی و به صندوق‌دار می‌دهد. آن چک دست به دست در میان کارکنان بانک می‌گردد و همه با دیدن چک می‌خندند!
رییس بانک به راننده تاکسی توضیح می‌دهد که سروش آه در بساط ندارد! اما راننده باز هم اقبالش بلند بود چون روز سه شنبه و همه هنرمندان برنامه صبح جمعه با شما برای ضبط برنامه صبح جمعه با شما در حیاط رادیو حضور داشتند. راننده تاکسی با دیدن سروش، بعد از کلی فحاشی با او درگیر می‌شود. دیگر هنرمندان تازه متوجه می‌شوند که دیشب چه اتفاقی افتاده، خلاصه همه دوستان دست به جیب شده و مبلغ سی ریال جمع کرده و به راننده تاکسی می‌دهند، موقع رفتن راننده و ختم غائله، سروش به راننده می‌گوید:
جای تو بودم به جای فحاشی و لات‌بازی تشکر هم می‌کردم، راننده می پرسد چرا باید تشکر کنم؟ سروش میگوید: چون باعث شدم دیشب راحت بخوابی و حالا هم به جای پنج ریال کرایه‌ات، سه تومان دریافت کنی…
البته این را باید بگویم که دیدگاه من کاملا با راننده تاکسی متفاوت است و با نظر سروش به شدّت موافقم!

****
استودیو فیلمسازی تخت جمشید، متعلق به جمشید شیبانی در سه راه تخت جمشید بود. سرهنگ شب‌پره پدر شهرام شب‌پره، سرهنگ اخراجی ارتش بود و مدیر استودیو تخت جمشید.
آشنایی ناجنس، سفارش نامه‌ای برای سرهنگ شب پره به دستم داد، در باورم آنقدر آن سفارش نامه قوی و ارزشمند بود که یقین داشتم روی ارتش شاهنشاهی را کم و من برای خدمت به جلدیان خواهم برگشت!
به استودیو تخت جمشید رفتم. منشی استودیو (خانم مریم) گفت: توحیاط باش تا سرهنگ بیاد، چشمم به در ِورودی بود، که ناگهان…
ناگهان مرد بزرگ یک دهه از رویاهایم روبرویم ایستاد و دستش را در دستم لمس کردم،
مرد پرآوازه سینمای ایران (تقی ظهوری) و سرهنگ شب پره در کنارش؛ بعد از مختصر توضیحی، نامه را تقدیم سرهنگ کردم، اما هر دو نامه را خواندند و صدای خنده‌شان تا عرش رفت!
متن سفارش نامه، جوکی بود که من فقط پیکی برای رساندنش بودم!!
روزهای تصمیم، تفکر و خیال‌های نوجوانی که بعد از خدمت سربازی
دو گزینه در سر داشتم؛ یا به آمریکا بروم یا مالک یک گلفروشی خیلی بزرگ باشم،
اما آن جوک مسیر زندگی مرا به شدت تغییر داد.
بدون اغراق ساعتی بعد از خواندن آن جوک، شدم همراه تقی ظهوری و یک سال بعد برایم رسما نقش پدرخوانده‌ای دلسوز را ایفا کرد درست تا آخرین لحظه زندگیش و با بهترین بازی واقعی او.
نمی‌گویم در شرایط کنونی خیلی خوشبختم، ولی چنانچه زندگی به عقب برگردد، من همان مسیری را انتخاب می‌کنم که تقی ظهوری برایم انتخاب کرد.

تا امروز به غیر از عشق و ارادتم نسبت به تقی ظهوری نتوانستم اندکی از بزرگ محبت‌اش را چه در حضور و چه غیابش جبران کنم .

معضل دیروز و امروز جامعه ما در ارتباط با اکثر هنرمندان معتبر و صاحب نام، متاسفانه قضاوت، محاسبات و برخوردی‌ست که بیشتر مردم، از شخصیت و کاراکتری دارند که بازیگر نقش‌اش را ایفا می‌نماید.
این تلقی نادرست، به ویژه در مواردی خاص چون نقش‌های تکراری هنرمندی مانند تقی ظهوری (اغواگری‌اش با زن‌ها) داشت او را با همان کاراکترها خطاب می‌کردند. به همین دلیل برخی از دوستداران این هنرمند در کوچه و خیابان مرحوم ظهوری را با عنوان‌هایی مانند «ویتامین من» (!) صدا می‌کردند.
این طرفداران افراطی و تا حدودی «کج‌فهم» با همین تلقی‌ها، وقتی ظهوری را در خیابان می‌دیدند دنبالش می‌افتادند و ناخودآگاه او را مورد تمسخر و مضحکه قرار می‌دادند.
مسلم می‌دانم که این نوع برخورد زشت و ناپسند، صرفا حاصل عدم آگاهی و پایین بودن فرهنگ اجتماعی و شعور برخی از طرفداران این هنرمند بود.
این برداشت‌های سطحی از فعالیت یک هنرمند، موجب ایجاد نوعی احساس اجحاف و جفا در حق شخصیت واقعی آن هنرمند می‌شد.
این شیوه‌های رفتاری نادرست و گاه تحقیرآمیز باعث تخریب روح و روان فرد هنرمند و افزایش استرس و نگرانی او می‌شد.
این شرایط خاص زمانی نمودی غم‌انگیز و تاسف‌بار می‌یافت که همسر محجبه و متعهد به دین و آئین تقی ظهوری در بیرون از خانه همراهش می‌شد.
تقی ظهوری در عمر و زندگی‌اش، هیچ دلی را نشکست. او به شدت به خانه و خانواده اش متعهد و پایبند بود.
یکی از قوانین در چارچوب خانه تقی ظهوری این بود که پای هیچ یک از بازیگران سینما را به خانه‌اش باز نشود.
زنده‌یاد فردین می‌گفت: من فقط دوبار تا پشت در خانه ظهوری رفتم!
تقی ظهوری سولاریوم انرژی، بسیار شوخ طبع و بی‌اندازه خوش اخلاق بود. او در کالبد زندگی‌اش هیچ نقطه سیاهی نداشت و مزرعه انسانیت‌اش بدون آفت و بسیار سرسبز بود.
تقی ظهوری بازنشسته دادگستری و رادیو بود.
آنچه ظهوری را در نگاه و دل هر ایرانی بسیار متفاوت و از هر نظر خارق‌العاده و ارزشمند می‌نمود، این که این هنرمند بزرگ سینما، در اوج شهرت و محبوبیت از سینما کناره‌گیری کرد… او دل بزرگی داشت!

***
این هنرمند محبوب، شبی در خلوت دل، در کنار سجاده نمازش و در راز و نیازی از سر اخلاص و با ایمانی پاک و زلال به درگاه عبودیت صاحب راز، از قرآن کریم استخاره می‌کند و صبح در اوج آرامش، سکوت و بدون هیاهو به روزنامه کیهان می‌رود و با انتشار یادداشتی برای همیشه از سینما خداحافظی می‌کند.
خبر خداخافظی ظهوری از سینما که منتشر شد همه متعجب شدند؛ از فردین، فروزان، سیامک یاسمی، برادران کوشان تا دیگر هنرمندان سینما. طرفدران او و اصرارهای فرح پهلوی همگی از او می‌خواستند به سینما بازگردد اما این ‌اصرارها نتوانست این هنرمند محبوب را از تصمیم‌اش منصرف کند. او تصمیم‌اش را در نهایت عزم و اراده گرفته بود، ظهوری بعد از ابراز تمنای فرح برای حضور دوباره به سینما، به همسر شاه گفته بود، حاضر است فقط در سه فیلم دیگر بازی کند و در مقابل مبلغ سه میلیون تومان دریافت کند تا عین مبلغ دستمزدش را به خیریه‌ای ببخشد. این شرط گذاشتن و درخواست دستمزد میلیونی، در صورتی توسط این کمدین مطرح شد که همه می‌دانستند بالاترین دستمزد تقی ظهوری برای بازی در یک فیلم، مبلغ هشتاد هزار تومان بود!
ظهوری بسیارکم رنگ و نامحسوس از بین ما نامهربانان و بی‌وفایان رفت. شاید به خاطر وجود همین نامهربانی‌ها و بی‌وفایی‌هاست که باید هر آنچه را که به سرمان آمده، نتیجه قطعی همین رفتارها و منش‌های ناپسند خودمان بدانیم، از بی‌اعتنایی و کم‌لطفی‌های خودمان به فضائل اخلاقی…

دو خاطره تلخ و شیرین از تقی ظهوری

چند سالی از کناره‌گیری ظهوری از کارهای سینمایی گذشته بود، از بلوار الیزابت می‌گذشتیم، وسط بلوار یک گروه فیلمبرداری مشغول کار بودند، همایون بازیگر فیلم بود. مردم دور گروه حلقه زده بودند. تشویق حامیان هنر و هنرمند، تکه‌اندازی و متلک‌هایی بود که نثار همایون بازیگر اصلی فیلم می‌شد، اشک را در چشمان تقی ظهوری نشاند، او آهی کشید و گفت: روزی من ‌هم جای همایون ایستاده بودم…

سفر به شمال؛
زندان بابل، برای کمک به یک کارگردان جوان!
وارد زندان شدیم، رییس زندان ما را به داخل برد، کارگردان جوان در نهایت ناباوری، ظهوری و بنده را در زندان دید. ده صبح بود که وارد زندان شدیم و درست ده صبح فردا از زندان بیرون آمدیم. خاطره‌ ماندگارم این بود که از فرط خندیدن چند روزی فکم برای خوردن باز نمی‌شد …!

پدرخوانده عزیزم
امروز و در این سال نو (یا به قول چندمسئول!!) سال ۱۳۴۰۰ است، اما به قول خودمان به سال ۱۴۰۰ رسیدیم و من هنوز تقی ظهوری را به اندازه سال ۱۳۵۲ دوستش دارم…
ای مرد بزرگ و مهربان؛ روحت شادان در درگاه خداوندی آرام و آمرزیده باد که می‌دانم حتما چنین است…

 

 

  • جمشید پوراحمد
۳۰
خرداد

جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad

 

این قصه واقعی مربوط به تفتان، شهرستان خاش، استان بلوچستان است.

 

عثمان که در یکی از قصه‌های «فنگ‌شویی ذهن» (کپوت) نقش خود را در نهایت سادگی و زیبایی جلوی دوربین ایفا نمود، چهل سال دارد؛ او معلول ذهنی است و همسر و دو فرزند دارد.
در طول کار فیلمبرداری، متوجه این واقعیت شدم که من و من‌های نوعی معلول هستیم نه عثمان!
عثمان عاشق است و عشق را به معنای واقعی می شناسد ، او مصداق بارزی از این یک بیت شعر مجذوب علی‌شاه است:
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است…

او به واقع با این بیت، زندگی می‌کند.
عثمان مهندسی معرفت، انسانیت، مرام، دوستی، عطوفت، عشق و سفیر این داشته‌ها نفس‌کشی را می‌شناسد، عثمان مجنونی است که در اوج درد و فراق، لیلی‌اش را عاشقانه دوست دارد…
ما اعضای گروه کوچک سازندگان کپوت، سر یک سفره می‌نشستیم و من در اولین روز از عثمان فاصله گرفتم. تصور می‌کردم شکل نامناسب غذاخوردنش، باعث رنجش و بددلی‌ام می‌شود… و چه نابجا می‌اندیشیدم!
قضاوت احمقانه و محاسبات غلطم، در مورد عثمان، مرا دچار عذاب وجدان نمود. دیدم عثمان اهل کوهستان تفتان، دور از شهر، دور از آداب و معاشرت و تمدن، از من بسیار کلاس دیده، باکلاس‌تر غذا می‌خورد. روز سوم فیلمبرداری بود؛ در طول مسیر، عثمان شروع به زمزمه کرد، باورم نمی شد!

گل‌پونه‌های وحشی دشت امیدم،
وقت سحر شد،
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد،
من مانده ام تنهای تنها…!

از راننده خواستم خودرو را نگه دارد، پیاده شدم و بالای صخره‌ای رفتم. دور از چشم اعضای گروه دل‌غصه‌هایم را به خاطر آوردم… چقدر دلم برای دوست عزیزم ایرج بسطامی تنگ شده، چقدر جایش خالی‌ست. چرا عثمان آهنگی را زمزمه کرد که چون خون در رگ‌هایم جاری‌ست…
چقدر دلم برای خانه‌ام، عزیزانم، پدرم و مادرم تنگ شده. چه روزهای سخت و طاقت فرسایی… دشمنی‌ها، پشت‌پا زدن‌ها در کرمان و سیستان و بلوچستان را پشت سر گذاشتم. چقدر تنها شده‌ام (من مانده‌ام تنهایی تنها) دلم به حال خودم سوخت و اشک از گونه‌ام جاری شد.
تفتان شکوه جلوه زیبائی آفرینش صاحب راز است؛ دیدنش حس غریبی به انسان می‌دهد. آرامش موجود در تفتان را نمی توان توصیف کرد، مکمل این زیبایی، زمانی است که عاشق باشی و دلتنگ…
در همین لحظه ناگهان عثمان را بالای سر خود دیدم، گویی عثمان تمام نداشته‌های آن روز من بود.
عثمان را در دل کوهستان در آغوش کشیدم و صدای هق هق‌مان در تفتان پنهان شد و هر دو سبکبال پائین آمدیم.

 

لوکیشن فیلمبرداری در نقطه خطرناکی بود که ما آنجا کار می‌کردیم ، باید صحنه سقوط نرگس اردودری را از کوه می‌گرفتیم.
راهنمای گروه، داستانی اسطوره‌ای را تعریف کرد؛ او گفت:
درگذشته قبیله‌ای در این قسمت کوهستان زندگی می‌کردند. اهالی قبیله در بلندای کوه با تیروکمان خداوند را می کشند و رنگ قرمز این بخش از کوهستان مربوط به خون خداوند است! چندی بعد کوه ریزش می‌کند و تمام افراد قبیله زیر آن مدفون می‌شوند.
پس از شنیدن این حکایت من گفتم که سازنده داستان خداکشی قبیله، طنزپرداز هم بوده! اما عثمان گفت: ما آدم‌ها همه چیز را کشته‌ایم، اگر قدرت داشتیم خدا را هم می‌کُشتیم… این جمله عثمان، سکوتی پرمعنا در میان گروه ایجاد کرد و من شکوه تفتان را در وجود عثمان دیدم.

زندان غیرانتفاعی گوانتانامو تفتان(!) که مجوزش از طرف اداره بهزیستی خاش برای رحیم، پدر عثمان صادر شده!
رحیم با رئیس اداره بهزیستی خاش فامیل نزدیک و دوست است!
رحیم پیرمردی با حدود هفتاد سال سن، بدون اغراق هیچ فرقی با ماموران گشتاپو ندارد، رحیم خود طراح شکنجه و مجری اعمال آن است!
زیر چهره به ظاهر آرام رحیم، با شناخت، تجربه و دانش درون‌خوانی من، می‌توان دید که او فقط به سه چیز می نگرد؛ سکس ، پول و شکم!
رحیم وقتی راست می‌گوید، مشخص است که بدون شک و تردید دروغ محض می‌گوید. او وقتی دروغ می‌گوید حماقت و قصی‌القلب بودن در چهره‌اش کاملا مشهود است، وقتی شوخی می‌کند به یک فاجعه و در واقع به کشتن روح و جسم یک فرد فکر می‌کند که باید به آن جامه عمل بپوشاند!
آنچه سالهاست در میان مسئولین کشور فقط وعده و حرفش شنیده می‌شود بحث تولید است، اما رحیم، کارگاه تولید همسر و فرزندآوریش برای فروش و استفاده ماورای برده داری و به بردگی کشاندن، لحظه‌ای توقف نداشته!
در یک محاسبه سرانگشتی، کپوت همسر اول رحیم که خیلی سال است تاریخ انقضایش به میل و خواسته رحیم به پایان رسیده و مُهر «باطل شد» به پیشانی‌اش خورده، نباید بیشتر ازپنجاه سال داشته باشد!
(بانوی خوشگذران و تنوع طلبی را می‌شناسم با شصت و چند سال سن، به تازگی عکسی روی پروقایلش گذاشته بود که با دیدنش متحیر و شگفت انگیز ، اما متاثر که جوانی راهم میتوان با پول کثیف وخو‌شگذرانی خرید!)
دلم به حال کپوت سوخت که با پنجاه سال سن، رنج زندگی، او را پانصد ساله و دل دردمندش را به سان هزار ساله‌ها کرده است.
چند باری کپوت را از نزدیک دیدم و هربار در چند جمله گفت‌وگو ، چون رئیس زندان رحیم، با شماتت او را دور می‌ساخت.
در پنهان و ضمیر پرغبار کپوت، هزاران راز از سالها زندگی پر درد و رنجش در کنار رحیم وجود داشت که دلش می خواست فریاد بکشد و تک تک آنها را فاش کند تا شاید دادرسی به دادش برسد.
سکوت مرگباری در موقعیت و ساختار محل زندگی رحیم حاکم است. او چندین اتاق ساخته دقیقا به اندازه سلول‌های انفرادی، جدا از هم و بدون هیچ روزنه ای؛ با درهای آهنی و قفل‌های کاملا ایمنی .
کپوت همسر اول رحیم با چهار فرزند پسر (هرچهار پسرش معلول ذهنی هستند) ولی نیرومند و قوی. حدود سنشان در پیرامون چهل سالگی است، تنها دختر سی و چند ساله کپوت طبق تحقیقات و مستندات او در سلامت کامل به سر می‌برد که توسط پدرش رحیم و به یاری بهزیستی منطقه، دختر را هم معلول خوانده‌اند و او را به عقد پیرمردی هفتادساله‌ای درآورده‌اند که بیماری سرطان دارد و ناتوان در نگهداری ادارش! اما همین پیرمرد، شخصی‌ست زیاده خواه، حریص و متاسفانه پولدار که رحیم دخترش را در مقابل دریافت مبلغ چشمگیری به عنوان همسر به واگذار کرده است.
تفتان سرزمین بی‌انتهای سنگ‌های طبیعی است که طبق معمول، این سنگ‌های ارزشمند، بدون کنترل و محافظت توسط خودی و بی خودی به یغما می رود…
برای جا به جا کردن این سنگ‌ها، گاو نر می‌خواهد و مرد کهن!
عثمان و سه برادر دیگرش در تفتان به مردان آهنین معروف هستند و با این اشاره، مسیری را که من و همکاران در مدت دو ساعت در کوهستان طی کردیم، (البته با هزار نگرانی و ترس!)، عثمان و دیگر برادرانش چون غزال کوهی در عرض چند دقیقه طی می‌کنند!
رحیم هر روز چهار پسرش را چون برده برای جا به جایی سنگ‌ها اجاره می‌دهد و در صورت حتی اعتراضی کوچک فرزندانش را در سلولهای انفرادی شکنجه می‌کند.
پسران رحیم دسترسی به آب و غذا حتی در حد تکه‌ نانی هم ندارند، مگر در زمان کار و توسط صاحب کار.
به طور متوسط رحیم به غیر از دریافت حقوق و مزایا از بهزیستی ۲۵ میلیون تومان درآمد ماهانه حاصله از کار طاقت فرسا و کشنده چهار پسرش دارد.
آنچه که باورش برای شما غیرممکن است، این است که رحیم همسر و دو فرزند عثمان را پنهان کرده؛ موضوعی که باعث شده عثمان از غم دوری‌شان خون گریه کند.
همسر دوم رحیم، جوان است، سلامت و چهار شانه. او چهار فرزند دارد، سه دختر و یک پسر از شش ساله تا دوازده ساله. دخترانی چون ماه، خورشید و ستاره ، برای دخترها از خاش گوشواره بدلی خریدم،
خوشحالی‌شان به قیمت مرواریدهای غلطان گران قیمتی بود که از چشمانشان جاری گردید…

 

…و سکانس پایانی؛ شیرین به روایت فیلم‌های فارسی!!

در اواخر پائیز و اوایل زمستان ۹۹ در شهرستان خاش بلوچستان کار بعد از روابط های بسیار طبیعی، معمولی، جا افتاده و کاملا قانونی(؟!) بین رئیس بهزیستی ، فرماندار، مدیر کل و نماینده مجلس، به دلیل دیدن و گفتن حقایق، پروژه «فنگ شویی ذهن» تعطیل گردید. (البته و خوشیختانه به یاری یک مقام دلسوز و بلند مرتبه در بهار ۱۴۰۰ چند قسمت باقی مانده جلوی دوربین خواهد رفت.) اما رحیم در خاش مشغول ساخت خانه‌ای بود که همسر سوم و ۲۵ ساله‌اش را به خانه ببرد!!
به امید روزی‌ که رحیم با حمابت بهزیستی و چهار برده نیرومند و فروش دیگر دخترانش بتواند در صد سالگی و در یکی از ویلاهای شهرک باستی‌هیلز لواسان همسر دهمش را به خانه بخت بیاورد! (وقتی به همسر جوان و دوم رحیم در تفتان گفتم رحیم دارد زن سوم می گیرد … خنده تلخی کرد و گفت : چیکار کنم، بگیرد!)
امیدوارم شاهد روزی باشم که در کشورمان، عدالت و داد از خواب بیدار شود، به ویژه عدالت اجتماعی.
در این آرزو روزگار می‌گذرانم تا روزی فرا برسد که هزاران مانند عثمان بتوانند در سایه عدالتی اجتماعی زندگی ساده‌شان را داشته باشند… آیا می‌شود…؟!

  • جمشید پوراحمد