از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۰۶
آبان

جمشید پوراحمد

جمشید پوراحمد

پنجاه و دوسال پیش هوشنگ حریرچیان این هنرمند سازگار، بی حاشیه و خانواده دوست، بیمار و در بیمارستان بغوزخانیان اصفهان بستری می‌شود، (بیمارستان متعلق به مسیحیان و در زمانی یکی از‌ مجهزترین بیمارستان‌های ایران بود.)‌ هوشنگ حریرچیان در یک نگاه مشترک، دل به پرستار مسیحی خود می‌بندد.
خانم حریرچیان که خوب می‌داند ازدواج جوان مسلمان با دختر مسیحی، مصداق علامت سنگ بزرگ است(!) اما عشق و دلدادگی سنت و مرزشکنی را برایش به ارمغان می‌آورد، البته فقط از طرف خانم حریرچیان و نتیجه حاصله… اگر بر نتایج تمرکز کنی تغییر نخواهی کرد. اگر بر تغییر تمرکز کنی نتیجه خواهی گرفت.
خانم حریرچیان از سندروم اراده و «خواستن توانستن» است و با گذشتن از تمام قواعد و اصول مذهبی، خانواده و دیگر عزیزان مسیحی‌اش! وارد میعادگاه زندگی مشترک با هوشنگ حریرچیان‌ می‌شود.
امروز پنجاه و دو سال از مانیفست زندگی مشترک‌شان میگ‌ذرد، با این اشاره که هنوز نقش اول این عشق استعاره‌ای را خانم حریر‌چیان بازی می‌کند.

جمشید پوراحمد

وقتی عشق در سجاده زندگی جا می‌گیرد، زیبایی‌های خارق‌العاده‌ای خلق می‌شود، مثل فرزندان ‌تحصیل‌کرده، صاحب‌نام، پرعطوفت و دوست داشتنی این لیلی و مجنون روزگار آشکار ما، که باعث افتخار پدر، مادر و جامعه می‌شوند.
یکی از روزهای خوب، پرنشاط، و پرانرژی بنده و حسن اکلیلی، آن روزی است که به دیدار هوشنگ حریرچیان می‌رویم. خنده‌های ما بخشی از درد و غم خشکی رودخانه زاینده‌رود را پر می‌کند!
رفاقت بنده و حسن اکلیلی به چهل سالگی رسیده، اما هوشنگ حریرچیان را از کودکی می‌شناسم، حریرچیان با برادرم منوچهر پوراحمد در رادیو اصفهان و دیگر ‌همکاری‌شان، از بازیگران نمایشنامه‌های ارحام صدر، این هنرمند سازش‌ناپذیر صحنه تئاتر بودند، وقتی برای اولین بار هوشنگ حریرچیان و همسرشان را دست در دست، در خانه پدری به عنوان مهمان دیدم، فکر می‌کردم خانم حریرچیان همان سوفیا لورنی است که روی پرده سینما دیده بودمش!
با هوشنگ حریرچیان ‌کوتاه مدتی روی صحنه تئاتر گلریز در نمایش «زبان مستاجری» همکاری داشتم که برایم افتخاری بود و هست، ولی متاسفانه کرونا مانع از آوردن نمایش «کریم شیره ای» که قرار بود حسن اکلیلی بعد از هجده سال با این ‌نمایش بی‌نظیر روی صحنه بیاید تا امروز در کارنامه مشترک بنده و حسن اکلیلی به یادگار بماند… که نشد.
هرچند از عمو حسن عزیز (اکلیلی) به عنوان یک دوست دلسوز، این درخواست را داشتم که روی صحنه تئاتر بعد از صد سال، زندگیت خاتمه پیدا کند! نه در خیریه‌ها و حکایت آش نخورده و دهن سوخته!
برای هوشنگ حریرچیان در نود سالگی‌اش و برای دیگر هنرمندانی چون این عزیزان، آرزوی صدسالگی ‌در شرایط ایستاده را دارم.

  • جمشید پوراحمد
۲۲
مهر
 

 

 

 

 

 

 

جمشید پوراحمد

مورد خطابم در این نوشته، آقای بهرنگ توفیقی، کارگردان سریال «افرا»ست…
دیر زمانی‌ست که فیلم و سریال‌های تلویزیون کاور ناهنجاری‌ها و تلخکامی‌هایی شده که آنها را دیدیم و تجربه کردیم و ظاهراً و از قرار معلوم، عمدی هم در ساخت آنها وجود دارد!
در این میان اما سریال «افرا» مکملی‌ست برای رنج مضاعف بینندگانی با موج عظیم دل‌مردگی(!) که محکوم به دیدن «افرا» و «در کنار پروانه‌ها» و… هستند. فیلم و سریال‌هایی از جنس یک عبارت ساده قانونی «اسقاط کافه خیارات».

با ساخت سریال «افرا»، بین شما و بینندگان تلویزیون و مخاطب‌هایی که درگذشته نه چندان دور از شما کارهای زیبا و قابل تحسینی در یادشان مانده بود فاصله‌ای بعید افتاد. این رابطه قیمتی با سال‌ها رنج و تلاش شما تبدیل به اسقاط کافه خیارات گردید، یعنی فسخ!
شاید امکان دارد شما برای توجیه منطقی و معمول ساخت این گونه سریال‌ها، حتی با مافیای هزاردستان تلویزیون هم مواجه شده باشید ولی نتیجه‌ کارتان برای بیننده کارکردی بی‌حاصل و آزاردهنده داشته است.
باید توضیح بدهم که نگرانی بنده نگارنده، ورای بینندگان معمولی سریال‌ها و برنامه‌های تلویزیون است؛ اگر شما هم در جایگاه بنده قرار می‌گرفتید و به مدت چهار سال پرمخاطره را با ماموران شریف محیط‌بانی، این سربازان بی‌دفاع جنگل‌ها و حیوانات زیبا و ارزشمند و نادر سرزمین‌مان ایران و حافظان ارزش‌های خدادادی و ملی می‌گذارندید، اطمینان دارم آن زمان درک بهتر و درست‌تری از مسئولیت این حامیان و دلسوختگان طبیعت پیدا می‌کردید.
شاید اگر شما هم مانند من در مراوده با محیط‌بانان عزیز، این انسان‌های شریف و عاشقان آفرینش‌های زیبای خداوندی، پا به پای‌شان در اقصی نقاط دور افتاده ایران، گشت می‌زدید (همان گونه که من هنگام ساخت مستند «آفرین آفرینش» با افتخار هم‌پای‌شان بودم)، دیگر به فکر ساخت سریالی به نام «افرا» نمی‌افتادید.
شما با ساخت سریال «افرا» فضای ناامنی برای محیط‌بانان شریف، به وجود آوردید! شما با «افرا»ی‌تان برای این بزرگمردان، فضای وهم‌انگیزی از یک کابوس ساختید؛ حتی پا را فراتر از دایره انصاف گذاشتید و در مواردی این ماموران خدوم و دلسوز را مورد تحقیر قرار دادید!
مواجهه‌ای چنین از سر بی‌انصافی در حق این سرباز معلم‌های نجیب و جان برکف، بسیار دردناک است؛ مردانی بی‌ادعایی که حافظ و نگاهبان سرمایه‌های طبیعی این مرزوبوم هستند.
آیا سازندگان «افرا» تاکنون به این صرافت افتاده‌اند که محیط‌بانان هر لحظه در مصاف با مرگ و زندگی انجام وظیفه می‌کنند و حالا باید با دیدن «افرا» با ترس و وحشتی مضاعف کار و وظیفه‌شان را انجام دهند!
جناب توفیقی!
آبی که در سریال «افرا» شاهدش بودیم، می‌توانست بخشی از خشکی زاینده‌رود را جبران نماید.
شما طنز جدیدی در «افرا» خلق کردید؛ ادغام شخصیت سیلوستر استالونه در «اولین خون» و دیگر قهرمان فیلم‌های آمریکایی در شخصیت نقش پژمان بازغی!
باور نکردنی اینکه آقای بازغی در طول و عرض ایفای نقش‌شان در این سریال شما، تمام تجربه و توان سال‌ها بازیگری‌اش را در ارائه سه میمیک خلاصه کرده است!
نکاه قابل توجه؛ می‌شود محتاج و درمانده هزینه جاری زندگی باشی و از مدیریت کارخانه حاج محمود، در کنار آتش بایستی و ویلا اجاره بدهی!! و در عین حال می‌توانی در هر گوشه از استان، از بندر تا پشت درب دادگستری هواپیمای آواکس داشته باشی!
جناب توفیقی!
چه تصوری داشتید که چنین فکر کردید می‌توان برای گریز از مکافات انجام جرایم بزرگ، با برگزاری دو جلسه دادگاه، سر و ته قضیه را هم آورد و به قول عزیزان اهل قانون، موضوع شکایت را کن لم یکن تلقی گردد؟!
لطفا آدرس این دادگاه سریال‌تان را به مردم گرفتار در بیشتر دادگاه‌ها مرحمت فرمائید تا شاید گره‌گشای کلاف گرفتاری‌شان شوید!
راستی جناب توفیقی، فصل دوم سریال «افرا» را کی خواهید ساخت؟!
به هر حال باید تکلیف دو موضوع مهم و جا افتاده در فصل اول سریال را که می تواند در جامعه تبعات زیادی داشته باشد روشن کنید؛
اول؛ فروش سلاح غیرقانونی
دوم؛ شکارچی فراری!
آقای توفیقی کاش از خود افرا در حال انقراض با یک دنیا اهمیتی که دارد سریال می‌ساختید، آنگاه این نوشته خیلی کوتاهتر و موجزتر می‌شد… ای کاش!

  • جمشید پوراحمد
۲۲
مهر
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جمشید پوراحمد

کشاورزان جنوب نخلی را که زیاد خوشه بدهد زخمش می‌زنند! خوشه‌هایش را با بی‌رحمی تمام می‌برند!
بله سخت است، اما باور کنید این کار لطف بزرگی به درخت است؛ خوشه‌های زیاد نخل مجبور است انرژی‌اش را بین مثلا ده خوشه، تقسیم کند و محصول، خرمایی است، باکیفیت متوسط و یا حتی ضعیف. اما نخل‌دار پنح خوشه را فدای پنج خوشه قوی‌تر می‌کند‌ و با قطع نصفه خوشه‌ها، انرژی و شیره درخت، صرف پنج خوشه قوی‌تر شده و حاصلش هم خرمایی می شود باکیفیت بالاتر.
این روش عزت‌اله مهرآوران بود، آدمهای منفی که باعث آزارش می‌شدند و یا کارهای اضافی را، از نخل پیرامون زندگیش قطع می‌کرد تا زندگیش شیرین و لحظه‌هایش آسوده‌خاطر باشد.
عزت اله مهرآوران، نماد کاملی از انسانیتی بود که در این روزها عنصری نایاب شده؛ در یک تعریف دستگاه تکثیر و کپی‌های ماشینی انسانیت این هنرمند والامنش در هیچ زمانی بازنایستاد.
سی سال پیش فقط سعادت چندماهی در کنار عزت عزیز را روی صحنه تئاتر داشتم.
عزت اله مهرآوران برای من و ما همچنان نفس می‌کشد و به قول مولانا
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست…

  • جمشید پوراحمد
۱۹
مهر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جمشید پوراحمد

مطلب پیش رو، الهام گرفته از واقعیتی است که خواندش خالی از تفکر نیست و شاید تلنگری باشد برای تمام سیمین‌های کبک‌باور…!

***

نوعی عروس دریایی به نام «مدوز» وجود دارد که هراز‌گاهی، حلزون‌های کوچک دریا را قورت داده و آن‌ها را به دستگاه هاضمه‌اش انتقال می‌دهد، اما پوسته سخت حلزون از او محافظت می‌کند و مانع هضم‌اش توسط عروس دریایی می‌شود.
حلزون به دیواره‌ی مجرای هاضمه عروس دریایی می‌چسبد و آرام آرام شروع به خوردن عروس دریایی از درون به بیرون می‌کند.
زمانی که حلزون به رشد کامل می‌رسد، دیگر خبری از عروس دریایی نیست، چون حلزون به تدریج آن را از درون خورده است…

***

در گذر زمان در شهر هامبورگ با مردی بسیار ثروتمند آشنا شدم که به دیدن نمایش «پیشخدمت» آمده بود. علی میری بازیگر قدیمی سینما، روحش شاد و یادش گرامی، در آن نمایش بازی می‌کرد.
دوست ثروتمند، بعد از دیدن نمایش، مرا به مهمانی دعوت کرد که نپذیرفتم، اما سال بعد در ایران دعوتش را قبول کردم و در ویلای نیاورانش به تماشای واقعیتی باورنکردنی نشستم!
او یکی از بیماران استثنایی بود، که در کل جهان تعداشان به ده نفر هم نمی‌رسید! بیماری او چنین بود که چنانچه یک قطره آب به پوستش اصابت می‌کرد بدنش تاول می‌زد!
با شنیدن خبر ناخوشی‌اش، ساز لحظه‌های دیدارمان، ناکوک شد، تصورش هم برای من که فقط در مجاورت آب، می‌توانم دست به چیزهای نوچ بزنم غیرقابل تصور بود؛ (من نسبت به هر چیز چسبناکی فوبیا دارم!) آن موقع بودم که بیشتر درک کردم، عجب نعمت بزرگی‌ست در کنار «آب» زندگی کردن و «آب» را در آغوش کشیدن…
در هر حال در زندگی پرزرق و برق دوست ساکن آلمان، جای آب را  ِکرم‌های سفارشی ساخت آلمان پر کرده بود و متاسفانه برای شستن هر گوشه از تنش باید از آن ِکرم مخصوصی استفاده می‌کرد!
این دوست از بنده درخواستی داشت؛ متاسفانه یا خوشبختانه سه رومان نوشته مرا خوانده بود و به گفته خودش، این رومان‌ها برایش جذاب و تاثیرگذار بوده‌اند. او می‌گفت که می‌تواند قهرمان قصه خویش باشد…
دوستم مبلغ هنگفتی را هم به عنوان دستمزد به من پیشنهاد داد تا قصه زندگی‌اش را بنویسم.
با شرمندگی خدمت‌شان عرض کردم که بنده نویسنده «دلی» هستم، نه قراردادی یا سفارشی!
همین باعث شد تا بعدها بتوانم قصه او را روی کاغذ بیاورم؛ مثل آنچه که شما امروز و در این‌ نوشته از داستان دکتر وزیری و سیمین خواهید خواند…

***

در یکی از شهرهای کویری، با دوربینم آماده و منتظر شکار ماشین قاچاقچی‌های انسان بودم؛ این ماشین‌های حامل انسان‌ها، بین شانزده تا هجده مرد افغانی را سوار یک اتومبیل -اکثراً پژو- می‌کردند، تا از طریق مسیرهای انحرافی، آنها را به شهرهای کوچک و بزرگ استان‌های سیستان و بلوچستان و کرمان برسانند!
جهت مخالف دوربین من، یک اتومبیل شاسی بلند، به سرعت از کنارمان رد شد، نمی‌دانم راننده اتومبیل، چگونه توانست مرا از پشت عینک، ماسک و کلاه آن هم بعد از گذشت سال‌ها ببینید و بشناسد!
به یقین حتم دارم، باید حسگر دوربین احساسش بسیار حساس باشد تا در لحظه شلیک تیر نگاهش -که خطا هم نداشت-، توانسته بود مرا بشناسد؛ دکتر وزیری بود؛ رفیق خوبم، بچه خیابان مقصودبیک تهران…

***

روزی باهم از کنار امامزاده صالح تجریش رد می‌شدیم، پیرمردی غمگین و دلشکسته، قالیچه کم ارزشی را برای فروش روی شانه‌هایش انداخته بود.
دکتر وزیری به محض دیدن پیرمرد، قیمت قالیچه را از او پرسید و دقیقاً ده برابر قیمتی که پیرمرد گفته بود به او پرداخت!
دکتر قالیچه را از پیرمرد گرفت و روی دوشش انداخت و بدون در نظر گرفتن کت و شلوار و کراوات و موقعیتش، به طرف منزل او به راه افتادیم.
از او دلیل ناگهانی و بی‌مورد خرید قالیچه را پرسیدم، دکتر وزیری گفت؛ پیرمرد مرا نمی‌شناسد، ولی من می‌دانم او مستاجر است و دست تنگ، با چندین فرزند بزرگ و کوچک…

***

وقتی همدیگر را دیدیم؛ دکتر از ادامه سفر منصرف شد و من از ادامه فیلمبرداری. تا خودِ صبح فردا، به وسعت سال‌ها رفاقت‌مان، با هم صحبت کردیم، او گفت و گفت تا به دل جامانده‌اش در دل کویر اشاره کرد!
دکتر وزیری گفت که در یک ماموریت چندروزه‌ با زنی به نام سیمین آشنا شده؛ در آن دیدار دل‌های‌شان بیقرار یکدیگر می‌شود، آنها حتی تا گذاشتن قرار و مدار ازدواج و چگونگی شرایط زندگی یکدیگر هم پیش می‌روند.
دکتر می‌دانست شهری که سیمین در آن زندگی می‌کند کوچک است و تقریبا همه یکدیگر را می‌شناسند، به خصوص سیمین که کارمند اداره‌ای با حجم سنگین ارباب رجوع بود و خانواده‌ای داشت پر ترافیک، از هر مدلی!

دکتر وزیری فردای آن روز به طرف تهران حرکت کرد و من شدم نماینده تام‌الاختیار این دو گنجشک عاشق کهنسال! یکی در دل کویر و دیگری در قلب پایتخت…
سیمین در مذاکرات عاشقانه‌‌‌اش با دکتر وزیری گفته بود که سال‌هاست از همسرش جدا شده و حاصل زندگی مشترک‌شان دو فرزند رشید است که حامی و اسپانسر فرزندانش هم، خودِ سیمین است و اینکه همه زیر یک سقف زندگی می‌کنند.
اولین اشتباه و اقدام راهبردی من این بود که با بزرگ خانواده (یعنی پدرش) که عمری دراز از خداوند گرفته بود تماس گرفتم؛ چه پدری! خوش اخلاق، خوش بیان‌ و چندین خصیصه‌های رفتاری نیکوی دیگر که داشت!
بدون حاشیه خودم را معرفی و سیمین را برای دکتر وزیری خواستگاری کردم؛ پدر گرامی هیچ عذری نیاورد و نگفت که دخترم می‌خواهد ادامه تحصیل بدهد و یا باید خودش راضی باشد(!) پدر سیمین بسیار هم استقبال کرد، همه چی را گفت و هرچه در توان داشت از من در باره حال و روز دکتر وزیری پرسید، اما چیزی را که باید بگوید نگفت…
من در شهر سیمین با سرعت، روز و شب‌هایم را سپری می‌کردم تا بتوانم سکانس‌های فیلمم را کنار هم بچینم و نتیجه مطلوبی از ساخت پروژه بگیرم.
مدت یک ماه از عشق و عاشقی دکتر وزیری و سیمین نگذشته بود که عروس خانم داستان ما، ناگهانی و در حد غیبت کبری، از مدار دکتر وزیری خارج شد و دیگر در دسترس نبود! به همین دلیل دکتر وزیری دچار شک و تردید شد و حتی شنیدن دلایل مشابه این وضعیت با برداشت آزاد از سناریوهای فیلم هندی هم برای دکتر توجیه باورپذیری نبود، در نتیجه سوت کنجکاوی و نگرانی‌ دکتر وزیری از سوت قطار هم بلندتر شد!
او می‌اندیشید که نکند لیلی‌اش مجنون دیگری را در حاشیه قلب کاشته و در سایه‌اش نشسته است!
تصمیم با من بود، که آیا دکتر وزیری باید اصل قصه سیمین را بداند یا نداند؛ سیمین آمده بود ابرو را درست کند اما چشم را هم کور کرده بود!
سیمین روی گوشی تلفن همراهم، پیامی صوتی گذاشت تا گوش کنم و به نجابتش ایمان بیاورم؛ در آن پیام صوتی، مردی سخن می‌گفت که سیمین او را همکار «خارج» رفته می‌خواند، مرد از سیمین درخواستی داشت که خیلی موضوع مهمی نبود، اما فقط کافی بود، اندکی دانش «اسرار عشقی» را بدانیم تا ماجرا را بفهمیم. جنس صدا کردن سیمین توسط مرد همکار در آن پیام صوتی، سخن از وجود یک رابطه طولانی و خاطره‌انگیز می‌داد که در عقبه ارتباط این دو، چون ستاره‌ای می‌درخشید! مرد، سیمینی می‌گفت که هر نابالغی را به بلوغ می‌رساند!

***

لوکیشن ما دو روزی در یک سفرخانه بود؛ سفره‌حانه‌ای با موسیقی زنده و صدای نخراشیده خواننده‌ای که شنیدن صدایش برای هر شخصی همچون رنجی عظما بود(!) برای تک تک خوانندگان این نوشته، آرزو می‌کنم هیچوقت صدای او را نشنوند! در کنار این فضای صوتی آزاردهنده، مدیر و صاحب سفرخانه هم بود که در تعریفی معکوس می‌توان او را مردی بسیار شریف، خیِّر، چشم پاک و اخلاق‌مدار دانست!
فضای بسیار آزاردهنده‌ای بر این سفرخانه حاکم بود؛ صاحب بی‌اخلاق سفره‌خانه به بهای یک قلیان با طعم دو سیب و یک قوری چایی، دامنه بی‌عفتی‌اش را می‌گستراند.
متاسفم باید بگویم که در این مملکت، مزرعه‌ای به وسعت تمام توالت‌های کشور، آدم‌های بی‌اخلاق و بی‌عفتی همچون صاحب سفرخانه، سبز شده و در کمال تاسف،‌ چون علف هرز آفتی برای زمین شده‌اند.
وقتی بیشتر فرو می‌ریزی، و افزون‌تر درهم می‌شکنی و خود را ناامید و ناتوان می‌بینی که  می‌اندیشی به عنوان یک فیلمساز، ناظر چه فجایعی هستی و اینکه مملکت چرا در این ورطه هولناک بی‌اخلاقی افتاده و چه به روز و حال کشورمان آمده؟!
بگذریم…
صاحب سفرخانه، از دلباختگان سیمین بود. و تلخ است که بدانیم او در کشوی ارتباط‌های نامشروعش، به اندازه اداره آمار، حساب و کتاب دیگر دلباختگان آنلاین و آفلاین سیمین فصه ما را با مستندات باورپذیر، بایگانی کرده بود!
دکتر وزیری مختصر بدهی مادی به سیمین داشت، طبق فرموده دکتر مبلغ فوق را به دست صاحب سفرخانه سپردم، تا با یک تیر، دو نشان زده باشیم و پیامی هم به سیمین برسانم؛ این که مبلغ بستانکاری شما از دکتر، نزد سفره خانه‌دار هرزه پیشه است، بروید و آن را دریافت کنید.

***

مادرم می‌گفت؛ گل بی عیب خداست، به همین دلیل در نمایی باز از زندگی دکتر وزیری هم می‌توان نکاتی منفی دید! اما چنانچه بخواهیم از منظر انصاف به زندگی او بنگریم، دکتر وزیری انسانی بامعرفت، مهربان و به مفهوم کامل نمادی از انسانیت است.
سیمین قصه ما یک آسمند کامل بود؛ او در اوج بی‌اخلاقی، احساس پاک شخصی مانند دکتر را بازیچه هوس‌رانی خود کرد… متاسفم که بگویم این موجود حقیر، برخلاف گفته‌اش، در کمال بی‌اخلاقی، داشتن همسر را پنهان کرده بود. متاسفانه او هم مانند بسیاری دیگر از زن و شوهرهای خسته از یکدیگر، بدون در نظرگرفتن بار گناه‌آلود تجربه زیستی نادرست‌شان و بدون لحاظ کردن موارد انسانی، چهار نعل، با چشم‌های بسته و در نهایت وقاحت و بی‌شرمی، به سراشیبی وادی متعفن و گناه‌آلود، سقوط می‌کنند! شاید تنها منطق و استدلال این زالوهای شهوت، استدلال احمقانه و تلخی باشد که خود را پشت آن پنهان می‌سازند، اینکه به خاطر آسیب ندیدن بچه‌ها، متارکه نمی‌کنیم اما سالهاست طلاق عاطفی گرفته‌ایم!

چه تلخ است که شاهد سقوط باورهای انسانی توسط کسانی باشیم که تمام منش‌های انسانی و‌اعتقادی را در مسلخ بی‌شرافتی و بی‌اخلاقی «سر» بریده‌اند.

***

حال می‌توانم حال دکتر وزیری را بهتر بدانم و بفهم. انسانی که در کمال شرافت، بدون گفتن کلامی‌، بی صدا و در نهایت ادب و احترام به دوران زندگی بدون سیمین بازگشت.
این عین واقعیت است که دکتر وزیری بیشتر به واسطه من، آدرس و تلفن‌های دور و نزدیک سیمین را در اختیار داشت. اما شخصیت و منش و مردانگی‌اش به او اجازه نداد که حتی ثانیه‌ای برای کسی ایجاد مزاحمت کند.
اما بشنوید از سوی دیگر این ماجرا؛ هرچه دکتر وزیری نجابت داشت و انسانیت خود را نمایان کرد، در عوض، سیمین در جهت معکوس این روال، سنگ تمام گذاشت. پس از مدتی شنیدم که از همسرش جدا شده و همچنان با دشمنان دور و نزدیک دکتر وزیری در ارتباط بود و ظاهراً همچنان هم هست!
چه تفاوت غریبی بین انسانهاست؛ بین داشتن و نداشتن شخصیت و اصالت؛ بودن در مدار انسانیت یا دست‌ و پا زدن در برهوت ذلّت و خفّت…

***

حکایت زیستی بعضی‌ها، حکایت همان عروس دریایی‌ست که حلزون درون‌شان آن‌ها را آرام آرام از می‌خورد.
باید از خود بپرسیم که آیا زیاده‌خواهی و طمع می‌تواند حلزون درون ما باشد؟!
انسان باشیم و انسان بمانیم…

  • جمشید پوراحمد
۱۱
مهر

 

jamshid pourahmad 4545

سال ۸۸ تهران را ترک کردم و برای ادامه زندگی به جزیره کیش رفتم. روزها با ترافیک سنگین کار مواجه بودم‌ و بسیار راضی، اما برخلاف روزها، در شب‌های کیش، فرصتی داشتم برای ولگردی با موج عظیمی از بازارگردی، دیدن کنسرت، رفتن به کافه ها و رستوران‌ها با موسیقی‌های زنده و دیگر تفریحات سالم و ناسالم(!)… ولی من باید دنبال بازمانده رویاهایم می‌گشتم، رویاهایی که به واقعیت می‌پیوستند!

***

خانه دوران کودکی‌ام خیلی مجلل نبود، اما آنچه که پدر و مادرم را با دیگر پدر و مادرها متفاوت و متعارف می‌کرد، حاکمیت وزارت مهربانی‌ در اداره کوچک خانه‌مان بود، مادرم به اندازه البرز باشکوه و قدرتمند و پدرم همچون بیستون روزگار خویش بود،
زندگی ما با ذات طبیعت، عجین و ادغام شده بود، پدرم، گلستانی را به وسعت سیصدمتر، همانند یک اثر هنری در حیاط خانه خلق کرده بود؛ زیبائی این گلستان، کمتر از شاهکارهای هنری پیکاسو و ونگوگ نبود،

برای مادر مهربان، تغذیه حیوانات و داه دادن به پرندگان، برای سیر و در امان ماندن‌شان حتی اولویت‌اش نسبت به فرزندانش بیشتر بود. اعتقاد مادرم این بود که صاحبان واقعی زمین و طبیعت، حیوانات و پرندگان هستند! در بین این حجم تقریبا سنگین بی‌زبانها(!) قمری‌ها یا همان «یاکریم»ها، قدیسان زندگی مادرم‌ بودند، بسیار دیده بودم که مادرم چه عاشقانه با این یاکریم‌ها‌ حرف می‌زند! من نقش بزرگی در خانه ایفا می‌کردم؛ نگهبان گلستان پدرم بود تا برادرهای بزرگترم، نتوانند گل‌های این گلستان را برای خوشایند دخترهای همسایه بچینند!

غذای سگ‌های ولگرد که باید در حاشیه ورودی خانه‌مان می‌گذاشتم، جای غذای گربه‌ها روی دیوار حیاط و دانه پرنده‌ها که در گوشه حیاط جای داشتند…!
یک روز سرد زمستان مادرم فرمان صادر کرد تا پولی را به‌ زهرا خانم، دوست و یار مادرم در طبخ نان برسانم. یک مغازه پرنده فروشی در مسیر راه خانه زهرا خانم بود.

آن‌ روز بیرون این مغازه پرنده فروشی، صحنه‌ای را دیدم که برای من و اهالی خانه‌مان، هیچ تفاوتی با یک سونامی یا زلزله هفت ریشتری نداشت! هشت بچه یاکریم که هنوز قادر به پرواز نبودند در یک قفس، که برای یک قناری هم مناسب نبود زندانی بودند! پرسیدم؛ از پرنده‌فروش پرسیدم؛ چرا این بچه یاکریم‌ها را در قفس نگهداشتی و با آنها چه خواهی کرد؟ او با لهجه غلیظ اصفهانی گفت:

«که بخرند، بکشند، بخورند و چاق شن!!… »

با شنیدن این جواب احساس کودکی‌ام توسط پرنده فروش ترور شد! لحظه‌ای حرف پدرم را به ذهنم آوردم که می‌گفت: «گرگ همیشه گرگ می‌زاید و گوسفند همیشه گوسفند؛ فقط انسان است که گاهی گرگ می‌زاید و گاهی گوسفند!!» قیمت هشت جوجه یاکریم را از پرنده فروش پرسیدم؟ مبلغی که‌ باید به دست زهرا خانم می‌رساندم از قیمت یاکریم‌ها بیشتر بود‌، کل پول را به پرنده فروش دادم و قرارمان تا بعد از آوردن قفس و گرفتن گرویی شد، در ضمن تاکید پرنده فروش که یاکریم‌ها را پس نخواهد گرفت، به خانه برگشتم، وقتی مادرم مرا با قفس یاکریم‌ها دید، می‌توانستم صدای ضربان قلبش را بشنوم، بدون سوالی و شرحی، اشکی از چشمان مادرم جاری بود، قفس بزرگی در گوشه حیاط داشتیم، متعلق به مرغ و خروس و جوجه‌های‌شان. قفس اندازه‌ای بود که بدون اغراق می‌شد حتی گوساله‌ای را در آن جا کرد!

مادرم به سرعت قفس را آب و جارو کرد و ظرف‌های آب و دانه را گذاشت تا یاکریم‌ها در آن ماوا بگیرند…

چند هفته بعد در قفس باز شده بود؛ دیگر هیچ وقت یاکریم‌ها از حیاط خانه ما دور نشدند و هر روز تعدادشان روی درخت توت حیاط خانه پدری، بیشتر و بیشتر می‌شد، اما همان شب سر سفره شام، خدابخش مهربان، -خدابخش نام پدرم بود و بی بی قصه‌های مجید پروین‌دخت یزدانیان نام مادرم. یادشان گرامی- پدرم رو به من کرد و گفت: پسرم برای آزادی تمام یاکریم‌های دنیا تا من زنده هستم نگران‌ هیچ چیزی نباش! بیست سال بعد فهمیدم این حرف، چه گزاره عاشقانه‌ای بود، جمله‌ای که مخاطبش من نبودم، بلکه خطاب پدر با مادرم بود، در عین حال که اشاره به واقعیتی انکارناپذیر داشت…

***

از شب دوم زندگی در کیش بعد از دو ساعت در‌ مسیرهای جنگلی و خلوت کردن با خودم و با دقت چرخیدن، یازده رویایم را دیدم!

نگران، مضطرب و مثل همیشه گریزپا، چه حال خوبی داشتم، کمتر از ده روز کمپ کوچکی راه انداختم، امیرخان شمرادی دوست جوان، هنرمند و ماندگارم و پای ثابت و از هر نظر، هم نظر با دیدگاه و اعتقاداتم، همراه بود، با او هر آخر شب برای تامین غذای رویاهای‌مان به بازارهای جزیره می‌رفتیم و تمام سبزی‌ها و میوه‌های دور ریز را جمع‌آوری کرده و در چندین ایستگاه احداثی که ساخته بودیم، پخش می‌کردیم،

بعد از گذشت چهل روز دیگر «آهوان» جزیره با دیدن ما، پا به فرار نمی‌گذاشتند. انها شب‌ها در ایستگاه‌ها منتظر حضور ما می‌ماندند… یادم هست حتی یک بار توانستم آهویی را در اغوش بگیرم، صدای طپش قلبش به من نوعی انرژی ماورای داد که مانند تمام حس‌های زیبا و رومانتیک جهان بود!

آن روزها من یکی ازخوشبخت‌ترین انسان‌های روی زمین بودم.

وقتی در دامون ساحلی جزیره کیش، خواستم ماشینم را روشن و خود را به کلاس برسانم، ناگهان گربه‌ای وحشت‌زده از زیر ماشین بیرون پرید و وحشت‌زده پا به فرار گذاشت. تجربه همزیستی سال‌ها زندگی و تجربه من با حیوانات به خصوص سگ‌ها و گربه‌ها این بود که این گربه، به شدت توسط عده‌ای آدم نما، مورد خشونت و آزار قرار گرفته که این چنین واکنش نشان می‌دهد.

فردای آن روز برای گربه زیر ماشین در ظرفی یکبار مصرف، غذا گذاشتم، پانزده روز طول کشید تا گربه همراه با من از پله‌های سه طبقه ساحتمان بالا بیاید و بشود همراهی دائمی من در آپارتمان محل زندگی‌ام!

گربه، غذایش را میل و محبتش را دریافت می‌کرد و بعد از آن که جولانش را می‌داد، می‌رفت!

بعضی از روزها زودتر از جناب گربه به خانه می‌رسیدم، برای گربه ملاک رسیدنم، ماشین من بود! گربه تا ماشین را می‌دید، از پله‌ها بالا می‌آمد با شنیدن صدای کشیدن پنجه و میومیواش، در خانه را باز می‌کردم و باز تکرار برنامه‌های هر روزه جناب گربه…!

برنامه کاری‌ام طوری بود که باید هر ماه، دو روزی را به تهران می‌رفتم؛ در یکی از بازگشت‌هایم به جزیره، اثری از گربه نیافتم! تمام جزیره را زیر پا گذاشتم اما اثری از گربه‌ام نیافتم… موضوع گم شدن گربه را با دوستم امیر شمرادی در میان گذاشتم و متوجه واقعیتی تلخ شدم؛ این که تمامی گربه‌های جزیره، توسط چینی‌ها شکار و بلعیده می‌شود!

موضوع دیگری که دوستم امیر می‌دانست و من از آن بی‌خبر بودم این بود که چینی‌ها برای کسب درآمد بیشتر، به محله عرب‌ها هم می‌رفتند و باقی قضایا…؟!
بدون تعارف باید بگویم که این ابهت و عظمت کشور، فرهنگ و مردمان چین عزیز است؛ کشوری که این روزها با بزرگان کشورمان برادر تنی شده‌اند!

دنیای امروز پر از تباهی شده است و متاسفانه بیشتر تباهی این روزهای ما، به دست توانگر چین و روسیه عزیز صورت می‌پذیرد!
این رفتار مضاعف خیانتی، ربطی به فرهنگ و تربیت این بیگانگان فرصت‌طلب ندارد، بلکه به ذات، فطرت و خصلت آنها مرتبط است!
ما باید با کشورهایی صیغه برادری می‌خواندیم و عهد اخوت می‌بستیم که مصداقی برای این سروده بلند شاعر معاصر اهل مشهد زنده یاد مجتبی کاشانی باشند:

ای که می‌پرسی نشان عشق چیست؟
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست 
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از درمانده‌ای درمان کنی 
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر…

 

  • جمشید پوراحمد
۰۳
مهر
 

جمشید پوراحمد

پسر کو ندارد نشان از پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر…

در سینمای ایران و طی سال‌ها، تا کنون هنرمندی آرام‌تر، نجیب‌تر و افتاده‌تر از فرامرزقریبیان ندیده‌ام.
بازیگری که نجابت در بازی و زندگی‌اش موج می‌زند. قریبیان در نیم قرن گذشته هرچه بارورتر شده، به همان اندازه بر دامنه افتادگی‌اش نیز افزوده و چون درختی پربار، سر به زیرتر شده است.
بازی‌های نجیبانه فرامرز قریبیان در ایفای نقش در فیلم‌های «گوزنها»، «خاک»، «آوار» و انبوهی از حضورهای سینمایی‌اش همچنان بخشی از خاطرات دوستداران سینما را تشکیل می‌دهد.
فرامرز قریبیان مرا یاد یک روستای کاملا رویایی در طبس می‌اندازد؛ روستای ازمیغان. (محلی‌ها به آن ازمغون می‌گویند) پروردگار عالم و صاحب راز، نمود قدرتش را در این روستا به نمایش گذاشته؛ بالا دست روستا، نخلستان است و بعد از نخلستان، باغ‌های میوه‌ هستند که خودنمایی و عرض‌اندام می‌کنند، با مزه‌های بی‌نظیر محصولاتش. اما حیرت‌انگیز و باورنکردنی این است که در پائین دست همین روستا، یک شالیزار هم وجود دارد. آرزو می‌کنم برای یکبار هم که شده، برنج ازمیغان را میل بفرمائید!
به نظرم زمین شخصیت فرامرز قریبیان این هنرمند از هر نطر ویژه با زمین سازگار، متفاوت، پربار و پربرکت ازمیغان به یک اندازه ارزشمند هستند، اما…
چندی پیش آقای سام قریبیان در یکی از برنامه‌های آبکی‌ تلویزیون با مجری بسیار ضعیف و ناتوانش حضور داشت!
ادعای‌های سام قریبیان در مورد خودش در این برنامه آنچنان بی‌اساس بود که دستگاه گیرنده تلویزیون، با دیدن حال پریشانم، خود به خود خاموش شد!
نمی‌دانم این همه ادعا از کجا آمده؟! بابت کدام جایزه؟! کدام بازی چشمگیر؟!
بنده به عنوان پیر صحنه در کنار بزرگان تئاتر و سینما، بازی را می‌شناسم و از سام قریبیان چندین کار خواسته و ناخواسته را دیده‌‌ام. او در تمام نقش‌هایش در یک مدیوم و قاب بازی می‌کند چون که شناختی از مقوله بازی ندارد. او دوراز حس و انعطاف، ایفای نقش می‌کند!
تنها اعتبار و امتیازی که می‌توان در عرصه بازیگری برای سام قائل بود این است که او فرزند هنرمند بزرگ فرامرز قریبیان است و دیگر هیچ.
سام قریبیان در یک پروژه‌ای به کارگردانی آقای محمدرضا ورزی بازی می‌کرد، (کاش می‌دانستیم چند دانگ مالکیت تلویزیون به نام آقای ورزی و چند دانگ به نام آقای داود میرباقری است!) عوامل فیلمبرداری که شامل هنروران دلسوخته، تحصیل‌کرده و اجبار‌پیشگان بودند، هر روز صبح ساعت هفت طبق آفیش، آماده سر صحنه آماده بودند و منتظر تا این اسطوره(!) ساعت یازده تشریف‌فرما شوند و بعد از میل کردن صبحانه و کشیدن سیگار و احوال‌پرسی… جلوی دوربین بروند!
گفته می‌شود کلودیا کاردیناله بازیگر بزرگ سینمای ایتالیا که روزگاری از زیباترین، جذاب‌ترین، پرکارترین بود، در بیش از پنجاه سال فعالیتش در سینما، یکی از اسطورهای سینمای اروپا و آمریکا به حساب می‌آمد در طول دوران بازیگری‌اش در پروژه‌ای، فقط چهار دقیقه دیر سرصحنه می‌رسد اما بابت این تاخیرش، چهار بار از عوامل پروژه رسماً عذرخواهی می‌کند.
نمی‌دانم چرا جایگاه رسم و رسوم حرفه‌ای و فرهنگی در دنیای هنرپیشگی ایران تا این اندازه سقوط کرده و از بین رفته است و اینکه چرا بی‌هنری در کشور ما به یک فصیلت و یک امتیاز تندیل شده!
داستین هافمن ابرمرد تاریخ سینما با دریافت چندین جایزه اسکار بعد از بازی در فیلم «پاپیون»، به اتفاق استیو مک‌کوئین در یک برنامه تلویزیونی شرکت می‌کنند، هافمن فقط دو سوال را پاسخ می‌دهد و الباقی سوال‌ها را بی‌جواب می‌گذارد؛ وقتی دلیلش را از او می‌پرسند، می‌گوید: در حضور استاد (استیومک کوئین) سخن‌وری حماقت محض است!
شما فکر می‌کنید که امثال آقای سام قریبیان نوعی، چه طلبی از دنیای بازیگری و بینندگان تلویزیون دارند؟!
مطلبی می‌خواندم به این عنوان تکنیک استفراغ روانی چیست؟!
در آن مقاله پیشنهاد شده بود برای زدودن احساسات ناخوشایند و افکار منفی از تکنیک «استفراغ روانی» استفاده کنید: احساسی که این روزها اکثر بینندگان تلویزیون به جهت دیدن فیلم و سریال و… شدیدا دارند!
در مقاله توصیه شده بود برای «استفراغ روانی» بهترین زمان صبح بعد از خواب یا شب قبل از خواب است. این کار باید حتما در تنهایی و با تمرکز زیاد انجام شود. از قلم و کاغذ واقعی استفاده نمائید. هرچه به ذهنتان می‌رسد بنویسید، بدون هیچ ترتیب و آدابی. خود را سانسور نکنید و نترسید، اولین بار ممکن است پریشان شوید ولی با تکرار آن، حالتان از دیدن برنامه‌های غیرقابل تحمل تلویزیون به شدت خوب می‌شود…!
باور بفرمایید مفید و کارساز است!

  • جمشید پوراحمد
۲۱
شهریور
 

جمشید پوراحمد

چقدر زیاد شده‌اند آدم‌هایی که تروریست اعتماد مردمند و انگل‌های ناشناخته جامعه؛ افرادی که فاقد هرگونه عرصه و اعیان شخصیتی هستند، حواستان جمع باشد، مبادا خطا کنید و این آدم‌ها را با افراد «نان به نرخ روزخور» اشتباه بگیرید!

این جنس آدما تکلیف‌شان روشن و شناخت‌شان بسیار ساده است، نمایش‌های تخته حوضی را به یاد دارید؟ شخصیت سیاه نمایش هرکس موافق و یا مخالف پادشاه صحبت می‌کرد، سیاه می‌گفت: تو درست میگی!
این آدم‌ها را با دو روایت می‌شناسیم، حزب باد و نان به نرخ روزخورها، اما در خصوص تروریست‌های اعتماد، قضیه فرق دارد…
رفیق عزیز هنرمند پیشکسوتی دارم که امیدوارم بتوانم حق مطلب را به جهت دل پرخونش در خصوص مطلب پیش‌رو، ادا نمایم و شما هم باید برای خواندن این مطلب درهم تنیده، سعه‌ی صدر داشته باشید و صبر هزینه فرمائید!

در ابتدا خدمت‌تان عرض کردم که نقش رفیق عزیز و بزرگوار من در خانواده آقای اروم تجارت، مسترکلیدی برای تمام قفل‌های بسته مادی آنهاست؛ همسر آقای اروم تجارت، الیزابت مونتگمری‌ست، مجموعه اعضای خانواده اروم تجارت، سرطان بدخیم زیاده‌خواهی دارند!

خانواده زیر پوشش نفوذ و سیاست‌گذاری‌های الیزابت مونتگمری است! در گذشته نه چندان دور تضادهای شخصیت شیطانی و هزار چهره این خانم،  تبعات بسیار وحشتناکی برای همسرش اروم تجارت داشته و در آینده نزدیک هم بدون شک همین تبعات را خواهد داشت، نه اینکه فکر کنید اروم تجارت، فرد صالح، صادق و شریف است، نخیر! روایت این زن و شوهر حکایت این مثل معروف است که؛ «خدا نجار نیست اما چوب و تخته را خوب کنار هم قرار می‌دهد»،

اعتقاد الیزابت مونتگمری که هرکس دستش می‌رسد، به شکلی، آب، زمین، دریا، جنگل، خاک، سنگ، کوه، نفت، معادن، پول و طلای کشور را به تاراج برده و می‌برد! و ما هم باید از این قافله سهمی داشته باشیم!

پسر الیزابت مونتگمری تحصیل‌کرده است و خوشبختانه بسیار باسواد و غنی از هر دانشی، اما متاسفانه روح استالین در شخصیت این جوان، جا خشک کرده، تحصیل‌کرده که در بسیج محل هم فعال است و بیشتر شب‌ها تا صبح در ایست بازرسی‌ها، نقش پررنگی دارد، اما کاملا سری و البته محرمانه! حال باید پرسید که اگر فعالیت در بسیج رویکردی منفی و نامطلوب در جامعه دارد، چرا به بسیج رفته؟! اما اگر خدمت در بسیج باعث افتخار است -که هست-، پس چرا پنهان‌کاری؟!

یکی از دلایل این پنهان کاری می‌تواند سواستفاده باشد. موضوع مهم دیگر اینکه الیزابت مونتگمری برای شاه پسرش، دختر شاهزاده پهلوی را به عنوان عروس انتخاب کرده! حالا باید دید که آیا الیزابت مونتگمری می‌تواند از عروس بعله را بگیرد؟! یا نه!
دختر خانواده که با سیاست مارگارت تاچر عجین و ادغام گشته و اینکه استارت اولین عمل زیبایی را با بینی، یا همان دماغ خودمان زده، دانشجوی رشته سینما در دانشگاهی‌ست که هنوز احداث نشده! (به اعتقاد بنده، سینما دارد ایشان را می‌خواند!) انگیزه این دختر جوان برای راه‌گشایی به سینما و حمایت‌های بی‌دریغ آقای اروم تجارت و الیزابت مونتگمری، که شاید براد پیتی داخلی را بتواند برای همسری جفت و جور نماید،
باید از پروردگار بپرسم؛ جناب خدا… مسولین هنری و غیرهنری که گند زدند به هنراین کشور! تنها امیدمان به توست که سینما را برای سینمائی‌های واقعی حفظ کنی و از شر دشمنان محافظت! آمین، یا رب العالمین،
تمام سرنوشت جهان به ویژه ایران شب‌ها در خانه آقای اروم تجارت بعد از دیدن اخبارهای داخلی و خارجی و بعد از مذاکره سران چهار به اضافه خودشان تبیین می‌شود!

حرف آخر را در تصمیم‌گیری‌های داخلی و خارجی الیزابت مونتگمری می‌زند و تمام!
بعد از تصمیم‌گیری و حل شدن موارد سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ایران و جهان، نوبت به مسائل فرهنگی و هنری می‌رسد که با کانال حمید شب‌خیز شروع و در ادامه با کانال‌های حمید صبح‌خیز، ظهر و عصر خیز به پایان می‌رسد.
مباحث هنری از گوگوش، هایده، مهستی، شهره، داریوش، ستار، معین و ابی شروع می‌شود تا برسد به فتانه و کلاس پائین‌تر‌ها و بی‌کلاس‌ها!

خلاصه کسی نه از قلم می‌افتد و نه در امان است! این اظهار نظر، قضاوت، تجزیه و تحلیل همچنان برقرار است و متاسفانه اثرگذاری وقاحت‌شان نسبت به هنرمندان داخلی و خارجی در حد عملکرد یک بمب شیمیایی است که موحب صدسال پیری من شده! آنچنان در مورد هنرمندان سخن می‌گویند که گویی با تک تکشان از سینه یک مادر شیر خورده‌اند!

آنچه روح و روان مرا بسیار آزرده خاطر کرد، قضاوت الیزابت مونتگمری در خصوص گوگوش و نصرت کریمی بود! هر چه فریاد زدم خانم خیلی نامحترم، بنده به اندازه نیم قرن با نصرت کریمی دوستی و به اندازه موهای سرم گوگوش را می‌شناسم… اما مرغ بی‌شرمی الیزابت یک پا داشت و خلاص!

نمی‌توانید درک کنید که چقدر این سم وقاحت، اظهارنظر و قضاوت، چه در مورد هنرمند و چه هر انسانی خطرناک و ویرانگر است، فقط تصور کنید غریبه‌ای بیاید در مورد همسر و یا برادر و یا حتی همسایه‌ای که به اندازه یک عمر قدمت همسایگی دارید، نشناخته و نسنجیده قضاوت و اظهارنظر کند!
من مات مبهوت از این به ظاهر «دو پا» و در پنهان «هزارپا»هایی چون الیزابت مونتگمری و آقای اروم تجارت‌های نوعی هستم، ده‌ها بار به اتفاق آقای اروم تجارت وارد پارکینگ منزل‌شان شدیم، ماشین پژو ۲۰۶ داشت و در واقع داشتند، چون مثل نوشابه خانواده همه‌ی اعضای خانواده از این خودرو استفاده می‌کردند، آقای اروم تجارت ماشین را در پارکینگ پشت اتومبیل سوناتایی پارک می‌کرد، به گونه‌ای که محال ممکن بود اتومبیل سوناتا بتواند خارج شود و من هر بار نگران، سوال می‌کردم آیا مالک سوناتا اعتراض نمی‌کند!؟ و هر بار این جواب را از آقای اروم تجارت می‌شنیدم، مالک سونتا خارج از کشور است، تا روزی در رامسر سر یک پروژه تلویزیونی بودم که دیدم آقای اروم تجارت و الیزابت منتگمری به محل اسکان موقت بنده در رامسر آمدند، بسیار خوشحال شدم، چون بعد از مدتها انتظار بالاخره مالک اتومبیل سوناتا از سفر خارج برگشته بود!

منزل آقای اروم تجارت در نقطه کور آنتن‌دهی بود و بعضی وقت‌ها تماس گرفتن غیرممکن! پیش آمده بود که من باید موضوع بسیار حائز اهمیتی را به اندازه یک انقلاب مرتبط در خصوص تمنای‌شان به عرض ملوکانه می‌رساندم و امکان‌پذیر نبود، چون شماره تلفن منزل‌شان را بعد از سال‌ها دوستی از من پنهان کرده بودند!
باورش غم‌انگیز است، ولی سری بوذن شماره تلفن منزل اروم تجارت با رمز گاو صندوق بانک مرکزی برابر بود و از آن حفظ و حراست می‌شد! به امید روزی که شماره تلفن منزل اروم تجارت چون مالک سوناتا از خارج برگردد و روز دیگر پرده پنهان‌کاری‌شان باز شود و چهره واقعی‌شان آشکار.
الیزابت مونتگمری اندکی کج و لق راه می‌رود‌ که نمی‌تواند با بیماری بواسیر مواجه باشد! اما بعید نیست که دچار بیماری حماقت از نوع کبکی که سرش را زیر برف می‌کند باشد! الیزابت مونتگمری لهجه‌اش باغ ورگونی است! خصلت و عادت اصفهانی‌ها را که می‌دانید؟!

اسم صحیح باغ ورگون، باغ بهادران است، در گذشته یکی از روستاهای شهر اصفهان بوده و امروز در ذات شهر جای گرفته، الیزابت مونتگمری، حرف زدن برایش سخت است، به دلیل پنهان کردن و لو نرفتن لهجه‌ واقعی‌اش!

حال فکر کنید لهجه تهرانی و انگلیسی هم با لهجه باغ ورگونی مخلوط شود، چه می‌شود! الیزابت مونتگمری پای تلفن می‌خواست محرمانه صحبت کند، موضوع: باج‌خواهی از خیّر تاجری که الیزابت نقش دلال بین آن مکان تقریبا دولتی و شخص خیّر را برعهده داشت، شخص خیّر قرار بود مبلغ هنگفتی کمک کند و طبق رسم اکثر خیرین بابت هر ریال پرداخت، صد ریال سود دریافت نماید!

از سوی دیگر الیزابت مونتگمری که باید هم از توبره می‌خورد و هم از آخور(!) از نتیجه این معامله بی‌خبرم، شما فقط دقت بفرمایید چه بخور بخوری‌ست!
الیزابت مونتگمری برای خریدن شخصیت و پنهان کردن ضعف‌هایش خود را از یاران و دوستداران مولانا می‌دانست!! بدون اندک دانشی نسبت به این بزرگ‌مرد تکرار نشدنی، بزرگی که جهان به او افتخار می‌کند، بزرگی که کهکشان برایش احترام ویژه‌ای قائل است، مولانا تنها راه‌گشا برای نزدیک شدن انسان‌ها به صاحب راز است.

از زبان سعدی برای تیتراژ پایانی نسل امروز ما…

عمری دگر بیاید بعد از وفات ما را
کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری

نیمه شبی که الیزابت مونتگمری فکر می‌کرد من در خوابم! صدای تلویزیون را کم و با خیال آسوده داشت مصاحبه ریحانه پارسا را با یکی از این رسانه‌های غیرمجاز می‌دید. ریحانه پارسا هم بسیار علنی و با افتخار و بی پروا، از سکس، عشق، آزادی و ارتباط‌هایش سخن می‌گفت!

همین موضوع باعث شد تا تصمیم خود را بگیرم؛ صبح فردا بود که دوستی‌ام را با خانواده اروم تجارت اعدام کرده و برای همیشه عطای این ارتباط را به لقایش بخشیدم!

شناخت تئوری و شخصیت درونی یک داعشی کار خیلی سخت نیست، همین‌طور شناخت آدم‌هایی که فقط آدمیت را یدک می‌کشند هم چندان سخت نیست، اما… اما شناخت شخصیت فردی که دایره علاقه‌اش بین مولانا تا ریحانه پارسا در نوسان است، به جان عزیز شما خواننده گرامی ناممکن است؟!
چه خطرناکند این جماعت ساعتی شیطان‌پرست و ساعتی خدا‌پرست!

***

شصت سال قبل در کوچه محل زندگی ما چاه‌های مستراح! (ببخشید فاضلاب) در پشت «در» خانه‌ها قرار داشت.
چاه خانه تهی‌دستان «در» نداشت؛ چاه‌ همسایه‌های دارو ندار «در» داشت، اما چاه ثروتمندان هم «در» داشت و هم قفل!

کشاورزان با خر و خورجینی که در آن مقداری خاک ریخته بودند و دولچه‌ای که سر چوبی دومتری نصب بود، برای زمین کشاورزی‌شان سراغ چاه تهی‌دستان و‌ برداشت آزاد می‌کردند، بو و کثافت‌کاری‌شان هم مال رهگذران کوچه بود! چاه دارو ندارها، سالی یک بار ماشین‌های مخصوص تخلیه می‌کردند و باز بو و کثافت‌کاری‌اش متعلق نصیب رهگذران می‌شد! اما ثروتمندان سالی یک مرغ می‌کشتند و با کُرک و پر درون چاه می‌انداختند! مرغ در چاه هزاران کرم می‌انداخت! کرم‌ها موجودیت مرغ را می‌خوردند و بعد درون چاه را میل می‌کردند و در نهایت یکدیگر را. بدین سان چاه را خشک تحویل می‌دادند!
گاه با خودم می‌اندیشم که آیا نمی‌شود مرغی کشت و آن را درون چاه زیاده‌خواهان، فرصت‌طلبان، دزدان، اختلاسگران و… بی‌شمار سواستفاده‌گران انداخت و در نهایت جامعه را خشک تحویل انسان‌های واقعی داد؟!

چاه که آماده‌ است و لاشه مرغ هم که به وفور یافت می‌شود، فقط می‌ماند یه جو همّت و اراده که به نظر می‌رسد ضلع گمشده این مثلث نجات‌بخش باشد…!

  • جمشید پوراحمد
۲۱
شهریور
 

 

 

جمشید پوراحمد

برای سحر ولدبیگی

به گمانم اگر مارکوپولو زنده بود‌، سر اینکه کدام‌مان بیشتر سفر داشته‌‌ایم با هم در جدال و کارمان به پلیس ۱۱۰ می‌کشید! نمی‌دانم خوش‌اقبالی مارکوپولوست که به ابدیت پیوسته، یا من که هنوز و همچنان در سفرم و نفس می‌کشم!

 

***

باغ دلگشای طبس بهشت کوچکی‌ست که در دل کویر جای گرفته‌؛ حیرت‌انگیز که چگونه این تلفیق زیبا و خارق‌العاده توسط خالق و نقاش چیره دستش به واقعیت تبدیل گشته! بهشتی متعارف و ملموس در عمق کویر که با دیدنش حال بدتان، خوب خواهد شد و بدون شک از پمپ انرژی باغ بدون پرداختی، ظرفیت انرژی خود را بالا خواهید برد، مشابه این باغ رویایی را در هیچ کجای کشور بزرگ و پهناورمان ندیده‌ام.

 

***

سحر ولدبیگی را از دوران کودکی‌اش می‌شناسم، پدرش مسعود، اسطوره‌ای محترم و هنرمند فراموش نشدنی تئاتر، تلویزیون و سینمای ایران است که جایگاه ویژه‌ای به عنوان استاد و برادر نزد این حقیر داشته و دارد. مادر هنرمندش هم  زری ولدبیگی، با یک دنیا خاطره خانوادگی و کاری،

 

نگاهی به شخصیت متفاوت و عجین شده با آنچه «همه خوبان دارند…» سحر ولدبیگی‌ این هنرمند بی‌بدیل و دوست داشتنی بیندازیم،

همین جا بگویم که در انتظار خواندن مطلب کلیشه‌ای همیشگی نباشید! مثل اینکه، سحر ولدبیگی کی‌ وارد عرصه هنر شده، چه کرده و…، شاید آنچه من از سحر ولدبیگی می‌دانم، برای شما هم جذاب باشد!
سحر ولدبیگی را بگذارید وسط باغ دلگشای طبس، میان این گلستان زیبا، سخت می‌توانید او را پیدا کنید! باید چون خودش زیبابین، زیبااندیش و زیبا سیرت باشید، به اعتقاد بنده نیما فلاح عزیز، این هنرمند بسیار جذاب و با اخلاق توانست سحر ولدبیگی را در باغ دلگشای زندگی از میان هزاران غنچه ببیند و او را به عنوان همسر انتخاب کند. این دو هنرمند سالهاست چون باغ و باغبان در کنار یکدیگر به زندگی ادامه می‌دهند.
خصلت‌ها و باورهای سحر ولدبیگی؛ او برای خوب بودن و خوب ماندن مرز نمی‌شناسد. سازه زندگیش براساس اراده اوست، به همین دلیل پیش آمده که چون رهبر ارکستر پشت به دیگران قرار بگیرد! اما به بهترین وجه ممکن، کاری را که دوست داشته انجام می‌دهد و آخر همه بلند می‌شوند و تشویقش می‌کنند،
سحر ولدبیگی خود ساخته و بدون حامی و اسپانسر، در سینما و تلویزیون دیده شد، محبوب شد و طرفداران بی شماری پیدا کرد، او تحت هر شرایطی به شعارهایی که می‌دهد متعهد است و به هر قیمتی آنها را جامع عمل می‌پوشاند،
سحر ولدبیگی حساس و زود رنج است ، اما در عوض عطوفت و معرفتش در‌حد همه‌ی بامعرفت‌های عالم است،
اما آنچه باعث متمایز بودن این هنرمند مستعد می‌شود و به همین دلیل در برابرش سر تعظیم فرود می‌آورم، این است که او هنرمندی است که سلامت زندگیش را با چنگ و دندان حفظ کرده و هیچگاه به حاشیه و بی‌راهه نرفته است،

 

***

در نیم قرن گذشته تعداد زنان هنرمندی که از هر نظر لایق نمره بیست را دارند بسیار زیاد است؛ اینها هنرمندانی هستند که بنده از نزدیک با شخصیت آنها آشنا هستم؛

ژاله علو عزیز که برایش سلامتی آرزو دارم.

مهین دیهیم که کوتاه زمانی در خدمتش بودم.

مهری ودادیان که جای مادرم را در نبود او پر می‌کرد.

ثریا‌ قاسمی که چون برلیان می‌درخشد و فرزنداتس که سفیر ادب و شخصیت هستند.

مهرانه مهین‌ترابی که مدت‌های طولانی همسایه هم بودیم و در یک مجتمع زندگی می‌کردیم.

پریوش نظریه الگوی یک زن هنرمند با صدها شایستگی قابل احترام و ارزشمند.

فریبا کوثری، لعیا زنگنه و… و سحر ولدبیگی عزیز که هنوز جوان است و جوان خواهد ماند.
سحرولدبیگی عزیز برایت دشتی با هزاران درخت بنه آرزو دارم.

  • جمشید پوراحمد
۱۱
شهریور

ghale olove

 جمشید پوراحمد
آیا تاکنون در رویاپردازی‌های روزگار خویش به تابلویی اندیشیده‌اید، که نقاشی صاحب‌نام، اثری ارزشمند از عشق، هنر، محبت، انسانیت و وقار را خلق و به شما هدیه کرده باشد؟!
نقاش چنین اثری فقط می‌تواند چهره‌ای از ژاله علو را نقاشی کرده باشد.
ژاله علو هر کجا و تحت هر شرایطی به غیر از آزمایشگاه، گروه خونی‌اش هنر، هنر و باز هم هنر است.
این گزاره تنها زیبنده و برازنده ژاله علو عزیز است که؛ هنر برتر از گوهر آمد پدید…
بسیاری بوده و هستند (چه غلط، چه درست) که از دیروز و امروز، وارد سینما و تلویزیون شدند، محبوب گشتند و عنوان هنرمند را دریافت نمودند مثل مادرم پروین‌دخت یزدانیان؛ اما آن گروه از هنرمندان، مانند ژاله علو، ریشه در هنر نداشتند.
ژاله علو ریشه، تنه، شاخه، برگ، میوه و سایه‌اش هنرمند است و اصیل. اصالتی که پیوندی نیست.
ژاله علو با بیش از شصت سال سابقه فعالیت در رادیو، دوبله، تیٔاتر، سینما و تلویزیون بدون تعارف و اغراق نمره بیست گرفته است.
ژاله علو همه ایام شخصیتش مثال‌زدنی و قابل احترام و تکریم بوده و هست.
تاکنون هیچ نکته منفی و به دور از شأن یک هنرمند در مورد بانو ژاله علو وجود نداشته و ندارد. همین مهم او را تبدیل به الماسی گران قیمت از اخلاق و رفتار والا ساخته.
خسرو شکیبایی می‌گفت: در مقایسه با خانم علو، جلوی دوربین
من نگران باران بازی‌ام هستم که مبادا سیل راه بیفتد! اما خانم ژاله علو می‌دانست که باران بازی‌اش در دریای تجربه و اقتدارش محو و پنهان می‌شود.
محمدعلی فردین، خانم ژاله علو را حیثیت هنر ایران می‌نامید و پرویز صیاد ایشان را هنرمندی بی‌بدیل و دوست داشتنی.
ژاله و یا شوکت بانو، نه تنها باعث افتخار محله سنگلج و موجودیت تهران ِتهرانی‌هاست ، بلکه این بانوی دیار فرهنگ و هنر، در قلب تک تک هر ایرانی به اندازه هزار سال مهربانی جا دارد.
خانم ژاله علو عزیز، از صاحب راز برای‌تان بهترین‌ها و زیباترین‌ها را آرزو دارم.

 
 
  • جمشید پوراحمد
۰۶
شهریور

هزار دستان

 

 

*جمشید پوراحمد

 

jamshid pourahmad

 

در سال‌های نه چندان دوری که باید به آن عنوان «قدین» را داد، دو شبکه تلویزیونی داشتیم؛شبکه یک و دو.
آن سال‌ها جنگ، بمب، موشک‌باران و آژیر قرمز داشتیم،… اما سینمای خانگی‌، فیلم‌های بتاماکس، ویدیوی تی سون، سی دی، اینترنت و گوشی هوشمند نداشتیم!
مدعی‌هایی چون مهران مدیری نداشتیم!
جرثومه‌هایی چون ریحانه پارسا و… را هم نداشتیم!
فسادهای سازمان یافته به یاری بعضی از مدیران و عوامل بیرونی‌شان نداشتیم!
به ظاهر هنرمندانی چون سعید نیکپور نداشتیم، که شاهکار بی‌بدیل و جاودانه علی حاتمی (امیرکبیر) را دوباره سازی کند! نیکپور با تکرار‌سازی‌اش، کام شیرین بینندگان «امیرکبیر» حاتمی را به تلخ‌کامی و حتی نفرت تبدیل نمود، آن هم با ضعیف‌ترین شکل ممکن!
ناباورانه دیگری که در تلویزیون صورت پذیرفت، سریال «کوچک جنگلی» که قرار بود ناصر تقوایی، این اسطوره بزرگ سینما و تلویزیون، هنرمندی از تبار انسانیت و صداقت آن را بسازد، ناصر تقوایی‌ سال‌ها موجودیت خویش را با تمام داشته‌هایش هزینه آماده‌سازی ساخت سریال «کوچک جنگلی» نمود، من و ما هنوز سریال «دایی جان ناپلئون» تقوایی را به یاد داریم و آیندگان هم به یاد خواهند داشت، اما نفوذ و موقعیت(!) در این ورکشاپ رابطه و شاید انداختن رمل و اسطرلاب، باعث شد که بهروز افخمی پشت دورببن «کوچک جنگلی» برود و این سریال را بسازد که ساخت!
در همین جا فرصت را برای گله از نازنین مرد هنرمند و باشخصیت، جناب مسعود جعفری جوزانی مغتنم می‌شمارم که چرا نقش بزرگ سریال «در چشم باد» را به سعید نیکپور واگذار کرد؟! جالب است بدانید در سینما هنرمندانی بودند و هستند که عنوان ضدگیشه را با خود به یدک می‌کشند؛ از جمله این بازیگران سعید نیکپور است…!
در سال‌هایی که به آن اشاره کردم در همین ایران‌مان، مردمانی داشتیم که به دلیل عوارض مصائبی چون جنگ، به تنگنا افتاده بودند؛ تنگناهایی چون بی‌خانمانی، شهید شدن، مفقود شدن و زخمی شدن‌های ناشی از استفاده دشمن از بمب شیمیائی… اضطراب، دلهره و نگرانی‌های عدیده، امکان و شرایطی برای خندیدن مردم باقی نمی‌گذاشت، اما به یاری مدیری شایسته، دلسوز و کاردان، آقای موسوی مدیر گروه اجتماعی شبکه یک، ابوالفضل جهانی مقدم تهیه کننده، مسعود فروتن یکی از بهترین‌های دیروز و امروز تلویزیون در مقام کارگردان تلویزیونی، بنده و عبداله صادقی نویسنده و باز بنده در مقام کارگردان هنری، با هنرمندانی چون ناصرگیتی‌جاه، نعمت‌اله گرجی، محمد ورشوچی، سرور رجایی، مهین شهابی و… توانستیم به قدر بضاعت‌مان، خنده‌ای بر صورت‌های غم‌زده مردم شریف کشورمان بنشانیم.
با این توضیح که محدویت‌ها فراوان بود به طوری که اجازه استفاده و گفتن کلمه «مرسی» را در نوشته‌ها نداشتیم، اجازه استفاده از لهجه را هرگز نداشتیم؛ هنوز زنجبیل جایش را به زنجفیل و اسپند به اسفند نداده بود! در چنین شرایط دشوار کاری، با افتخار توانستیم خنده را برای بینندگان به ارمغان بیاوریم و چه لذتی داشت این کار…

هزار دستان

*عکس مربوط به پشت صحنه سریال هزاردستان است؛ زنده‌یاد علی حاتمی و محمدمهدی-دادگو.

اگر به واسطه وجود افرادی که در تلویزیون «کاسه داغ تراز آش‌» بودند انگ طاغوتی و ضدانقلاب بودن در میان نباشد، بزرگان هنرمندی در همین ساختمان امروز تلویزیون (جام جم) سریالهای ماندگار و پرمخاطبی ساختند. سریال‌هایی که بعد از گذشت نیم قرن هنوز و همچنان بیننده دارد، محموعه‌هایی چون «دایی جان ناپلئون»، «خانه قمرخانم»، «اختاپوس»، «سرکار استوار»، «طلاق»، «تلخ و شیرین»، «مرادبرقی» و «شبکه صفر» و سریال‌هایی که بعد از انقلاب در خاطر و یادمان ثبت شده و هرگز فراموش نخواهند شد؛ سریال‌هایی چون «هزاردستان»، «خانه سبز»، «خاک سرخ»، «روزگار قریب»، «در چشم باد»، «لبه تیغ»، «آشپزباشی»، «وضعیت سفید» و بسیاری دیگر که صدها بار ارزش و جذابیت دیدن دارند،
تلویزیون برای بعضی از خانواده‌ها نقش دوست، راهنما، قدیس، آموزگار، دکتر، داروی آرام‌بخش و یکی از اعضای نزدیک خانواده را ایفا می‌کند،
اما متاسفانه افراد نابلد و بی‌تجربه‌ای چون علی مشهدی هستند که مشخص نیست چگونه وارد این چرخه شدند و می‌شوند؟!
سازنده یک برنامه تلویزیونی، به خصوص یک سریال، باید از ویژگی‌های خاصی برخوردار باشد؛ او باید به اندازه یک بافنده ریزبافت فرش تبریز، به اندازه یک طراح و نقاش نقشه فرش، خلاق و چیره دست باشد، او باید به اندازه یک دکتر متخصص قلب، مغز و اعصاب، دانش و تجربه داشته باشد تا نتیجه کار و نمود خلاقانه‌اش پذیرفتنی باشد.
خوشبختانه در حیطه ساخت فیلم و سریال هنرمندان متخصصی داریم، اما در کمال احترام باید عنوان کنم که نمی‌دانم افرادی مانند علی مشهدی آیا دارای چنین ویژگی‌هایی هستند و اینکه با چه میزان سواد و چه نوع تخصصی وارد چنین عرصه مهمی شده‌اند؟!
چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است!
در تلوزیون چه خبر است؟ بر اساس کدام سیاست رسانه‌ای، برنامه‌هایی سخبف و سطح پایین را روی آنتن می‌فرستند؟
آخر مگر می‌شود روزی در استندآپ کمدی ظاهر شد و روز دیگر در هیبت فردی با پیژامه چهارخانه، مجری برنامه‌ای فاقد محتوا، متن و در نهایت هیچ، روی صحنه رفت؟!
این شیوه برنامه‌سازی مبتنی بر رابطه، مانند فاجعه‌ای در صدا و سیماست که ریشه‌هایش به اندازه درخت اکالیپتوس، قدرتمند شده.
رابطه بدون حکم، ضابطه را نابود می‌کند. چرا بایدصداوسیما آنقدر بی‌قاعده و قانون و بی در و پیکر شود که هر نابلدی برای شبکه‌هایش سریال بسازد؟ سریال‌هایی غالباً آنقدر ضغیف و ناتوان که نمی‌توان آن را ارزیابی کرد!
این بیراهه رفتن تلویزیون علاوه بر سریال‌سازی در حوزه مجری‌گری هم اتفاق افتاده.
یک مجری موفق در ذات خود باید مجموعه‌ای از دانش، آگاهی، سواد رسانه‌ای و تجربه را داشته باشد؛ مگر می‌شود کسانی مانند محمدرضا گلزار، سام درخشانی، کامبیز دیرباز، کامران تفتی، پژمان بازغی و بسیاری دیگر… که درکی از مفهوم اجرا را نمی‌دانند، مجری برنامه‌های گوناگون تلویزیون شوند؟! شاهد بودم که سام درخشانی در یکی از اجراهایش ضمن عدم آگاهی و نداشتن تسلط با بیانی ضعیف، انگار در کت و شلواری که به تن داشت گمشده بود و نمی‌دانست دست‌هایش را کجا و چگونه باید نگهدارد!!
این سیاست ناموفق استفاده از بازیگران در مقام مجری برنامه در حالی در شبکه‌های مختلف اجرا می‌شود که بسیار جوانانی تحصیل‌کرده، توانمند، حذابی هستند که با بیان زیبا، قوی و کاملا استاندارد، اجازه ندارند پایشان را آن طرف زنجیر جام جم بگذارند،
یک مجری تلویزیونی باید ذاتاً اجرا را بداند و کم نیستند جوانانی که چنانچه شرایطی برایشان مهیا گردد، می‌توانند پایشان را جای پای بزرگان حوزه اجرای بگذارند؛ هنرمندانی چون تقی روحانی، علی تابش، منوچهر نوذری و…
باز هم به مقوله بررسی سریال‌های بی‌محتوا، بی‌کیفیت و فاقد ارزش تلویزیون بپردازیم، سریال‌های که به نظر می‌رسد با ساخت‌شان، تعمدی برای دور کردن بینندگان از تلویزیون وجود دارد!
براساس مستندهای موجود، بسیاری از بینندگان بالقوه صداوسیما در دورترین و نزدیک‌ترین نقطه کشور مبدل به تماشاگران بالفعل کانال‌های تلویزیونی کشورهای ترکیه و عربی شده‌اند،
صداوسیما در کمال تاسف و در عین ناباوری قافیه را به شبکه‌های ترکیه‌ای و عربی باخته و متاسفانه مدام این واقعیت را انکار می‌کند!
کار دشواری نیست، با یک کارشناسی بی‌طرف و خبره می‌توان واقعیات ملموس را فهمید و جلوی ویران شدن اعتماد مخاطبان و ریزش تماشاگران شبکه‌های صداوسیما را گرفت.
چگونه می‌شود در بحبوحه سیطره کانال‌های تلویزیونی کشورهای دیگر، در کمال بی‌توجهی، فروریختن انگاره‌های رسانه‌ای موثر چون صداوسیما را نظاره کرد؟
نتیجه دیگر این مدیریت ویرانگر، عواقب ناگواری‌ست که در پی دارد و پیش از این در مطلب «مغول‌های نودی» به آن اشاره کرده بودم، اما جا دارد بار دیگر آن را بیان می‌کنم؛ در شهرضا خانمی را برای ایفای نقش بسیار کوچکی (آرایشگر) معرفی کردند. وقتی برای این خانم نقش را توضیح و برای تیپ سازی نام بانو مرجانه گلچین را بردم،‌ خانم شاراستر! ساکن شهرضا فرمودند چون اصلا فیلم و سریال ایرانی نمی‌بینم، خانم گلچین را هم نمی‌شناسم! مهم اینکه خانم شاراستر شهرضا حتی آرایشگر هم نبودند و فقط در امور اپیلاسیون تخصص داشتند و فاقد اندکی سواد.
نمونه‌ چنین افرادی را می‌توان به وفور در بسیاری از سریال‌ها دید که بازیگرانش تنها چیزی که بلد نیستند «بازی» و ایفای نقش است. سریال‌هایی مانند مجموعه زنجیره‌ ای «بچه مهندس»، «روزهای زندگی» و بی‌شمار ساخته‌های تاسف‌برانگیز دیگر.
سال‌هاست کشورمان رنج می‌برد؛ رنج از مسئول تقلبی، مدرک، دکتر و داروی تقلبی، برنج، تخم‌مرغ و روغن تقلبی، پول تقلبی، نماز، روزه و اعتقاد تقلبی و عشق و محبت تقلبی که به وفور و ارزان یافت می‌شوند! انها را به خاطر داشته باشید تا بگویم که با پخش سریال «دودکش» متوجه این واقعیت شدم که سریال تقلبی هم داریم!
اکثر بینندگان گمان‌ می‌کنند که سریال دودکش را حسین لطیفی ساخته که کارنامه کاری قابل قبولی دارد اما این «دودکش» را برزو نیک‌نژاد (از دستیاران حسین لطیفی) ساخته است! سریالی فاقد فیلمنامه و ملقمه‌ای از داستان‌های منقرض شده، دودکشی که پشت ورودی زندانش، بساط چایی و لبوفروشی پهن بود (مگه داریم؟!) نگاه مهربان و ملموس امیرحسین رستمی به آسمان در دودکش لطیفی، به نگاهی زشت و وقیحانه در سریال فعلی تبدیل شده و اعتبار و محبوبیت پسربچه دوست داشتنی دیروز (شیرخانلو) هم به واسطه شرایط سنی و بیگانگی در «دودکش» جدبد خدشه دار شده است
سریال «دودکش» حجم سنگینی از تحقیر، توهین، بدآموزی و به سخره کشیدن بیماری کووید۱۹ و پیشگیری آن دارد که در خاطر تماشاگران به جا گذاشت، شخصیت فیروز که در تمام علوم، فنون، دانش، ادبیات و زندگی دانشمند است، در گفتن مناقشه ناتوان می‌شود! خواندن گروه چاه کن در تمام لحظه‌ها چه سنباده‌ای به روان بیننده کشید و مکملش حضور بی‌دلیل و آزاردهنده کارگر قالیشویی‌!
با هزاران بار تکرار یک میلیون فالور، قالیشویی مشتاق با کمتر از نیم قرن سابقه و… نمی‌توان سریال ساخت!
هنرمند گرامی آقای برزو نیک نژاد سریال قصه میخواهد و قصه خوب و جذاب نویسنده می‌خواهد، آنچه که شما در دودکش نداشتید،
با ساخت «دردسرهای عظیم» بینندگان یادگار خوبی از شما داشتند، آیا نداشتند؟
اتفاقات نامطلوب و غیرحرفه‌ای و غیرمسئولانه‌ای را که در تلویزیون شاهدیم. دیوار اعتماد مخاطبان را فرو می‌ریزد.
باید مراقب خشت‌های این دیوار باشیم، دیوارها مرز جدایی‌اند، به جز دیوارهایی که آدم‌ها را به هم نزدیک می‌کند، همه دیوارهای فروریخته را دوباره می توان ساخت، به جز دیوار اعتماد، آنچه که متاسفانه امروز میان تلویزیون و بینندگان اتفاق افتاده.
در پایان‌ جهت بیدار شدن از خواب غفلت مدیران تلویزیون حکایتی واقعی را می‌گویم:
سال ۹۲ یک جوان روستایی با ریش و تسبیح به یک مغازه قفل‌فروشی در بازار مراجعه و پنجاه قفل ساخت چین (قفل‌های کوچک و بی‌خاصیت) را خریداری کرد. قفل فروش با خود گفت: من هفته‌ای یک دانه از این قفل را هم نمی‌فروشم، این جوان روستایی پنجاه قفل را برای چه کاری خرید؟! هفته‌های بعد بازهم جوان روستایی به همان مغازه مراجعه کرد و سقف خرید قفل را به پانصد عدد رساند، فروشنده به جوان خریدار پیشنهاد داد که صد قفل را مجانی به تو می‌دهم، به شرطی که بگویی این مقدار قفل‌ را برای چه کاری خریداری می‌کنی؟
جوان روستایی گفت: پدر و عمویم در روستایی دعانویس هستند و روی هر دعا قفلی را می‌گذارند، فرقی هم نمی‌کند که مراجعه‌کننده بخواهد گره‌ای باز و یا بسته شود، مرد بازاری از جوان پرسید بابت این جراحی حماقت، چه مبلغی را دریافت می‌کنید؟ جوان روستایی گفت رقمی بین دویست تا سیصد هزار تومان! مرد بازاری آهی کشید و گفت: من روی هر قفل فقط پنج تومان سود می‌برم.
یک سال بعد مرد بازاری در خانه‌اش همسرش را دید که سرسجاده‌اش دستمالی را با احترام باز کرد و یکی از همان قفل‌ها را که مرد قفل‌فروش به جوان روستایی فروخته بود به شوهرش نشان داد و گفت: این قفل را‌ یک دعانویس به من داد تا بخت دخترمان باز شود!!
مرد قفل‌فروش پرسید؛ برای این قفل، چه مبلغی به دعانویس پرداخت کردی؟ زن گفت: خدا خیرش دهد دعانویس از من فقط یک میلیون تومان گرفت، ولی از خواهرم یک میلیون و پانصدهزار تومان..!
یادتان باشد که شاید روزی یکی از اعضای خانواده شما هم قفل مشابه‌ای از تلویزیون خریداری نماید!

  • جمشید پوراحمد