از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۱۰
ارديبهشت

 

پوری بنایی

جمشید پوراحمد

 پوری بنایی هنرمندی که دریایی بزرگ از گذشت، یاری و مهربانی است.
اصول و قواعد زندگی این هنرمند بر اساس عشق و انسانیت طراحی و اجرا می‎‌شود؛ آدم‌ها وقتی می‌آیند همراه خود موسیقی حضورشان را هم می‌‎آورند ولی وقتی می‎‌روند این طنین را با خود نمی‎‌برند… پوری بنایی اما خود خالق موسیقی زندگی‌اش است که با ارکستری از زیبایی‌های هستی نواخته شده… به گمانم حتی بتهوون و موتزارت هم هرگز نخواهند توانست چنین اثر زیبا و جاودانه‌ای را خلق کنند.
اولین بار پوری بنایی را به‌ اتفاق تقی ظهوری در اصفهان و زمان فیلمبرداری فیلم «ملاممدجان» جمشید شیبانی دیدم، نمی‌دانستم سالها بعد این هنرمند یکی از عزیزترین عزیزان خانواده کوچک ما می‎‌شود… اولین بار از زبان پوری بنایی شنیدم که گفت؛ فرزند دو نفر هستم!
پوری بنایی دست و صورتش را با آب سرد می‌شوید و اعتقاد دارد تاثیر بسزایی در شادابی و حال و رفتار آدمی دارد.
روزی که در نوشهر اشک، پهنای صورت مهربانش را پوشانده بود، ناخواسته با او گریستم و همزاد پنداری کردم! یک گرگ‌صفت با اسلحه شکاری، سگ باوفایش را کشته بود!
پوری بنایی و فردین علاوه بر احترام، دوستی و همکاری متقابل و رقابت تنگاتنگی در کمک و دستگیری از نیازمندان داشتند… پوری بنایی از جمله انسان‌های نادری‌ست… که این شعر زیبای سعدی در در خونش موج می‌زند؛ میازار موری که دانه‌کش است… که جان دارد و جان شیرین خوش است.
آنچه پوری بنایی را به جهت شخصیتی متفاوت و به لحاظ هویتی، دگراندیش ساخته… «گذشت» اوست؛ گذشت، دل بزرگ و بی‌کینه می‌خواهد، برای گذشتن باید عارف، عاشق و در درگاه هستی و کائنات، سپرده قابل اعتنایی داشته باشی.
همه این داشته‌ها را پوری بنایی دارد… تا جایی که تاکنون از بی‌مهری گوگوش به رفاقتش و پشت پا زدن بهروز وثوقی به دوست‌داشتنش سخنی به زبان جاری نکرده؛ جالب است که چنانچه کسی در غیاب این دو هنرمند،‌از آنها انتقاد کند، مورد انتقاد بنایی قرار می‌گیرد.
عباس شباویز، مسعود کیمیایی و بهروز وثوقی باید به پوری بنایی تندیس قدردانی و سپاس و تشکر تقدیم می‌کردند… ولی دریغ از تشکری خشک و خالی! این را همه می‌دانند که اگر حمایت مادی پوری بنایی نبود فیلم «قیصر» که یکی از اعتبار های سینمای ایران شد، جلوی دوربین نمی‌رفت. اگر وساطت پوری بنایی نبود، «قیصر» اکران نمی‌شد…
شاید تنها لطف عباس شباویز و مسعود کیمیایی به پوری بنایی، چک دستمزدش بابت بازی در «قیصر» بود که آن هم هیچ‌گاه نقد نشد! (این چک سال‌هاست که در صندوق خاطرات پوری بنایی محفوظ مانده.)
پوری بنایی از جمله بازیگران محبوب ماندگار و قابل احترام روزگار خویش است.
جالب است بدایند که من به خاطر پوری بنایی به منوچهر نوذری خیانت کردم(!)
داستان از این قرار بود که منوچهر نوذری به دلیل ارتباط با یکی دو سفارتخانه، امکان دسترسی به فیلم‌های روز جهان را داشت؛ در آن روزگار عقب ماندگی،‌ تعداد انگشت‌شماری چون بنده از این امکان نوذری بهرمند می‌شدیم… در مقابل این بهرمندی، تعهدی به منوچهر نوذری داشتم (فیلم‌ها از خانه بیرون نرود!) اما من در فاصله بین یوسف‌آباد و سعادت‌آباد، فیلم‌ها را به دست پوری بنایی می‎‌رساندم.
روزی منوچهر نوذری کاملا سرزده به دنبال گرفتن یکی از فیلم‌هایش به خانه‌ام آمد…و همین باعث شد که من لو بروم!
نوذری ابتدا نمی‌‎دانست که باید فیلم را از چه کسی و کجا دریافت کنیم، او در مسیر رفتن برای بازپس گرفتن فیلم‌ها، عصبانی بود و حرف نمی‌زد… اما به محض رسیدن و با دیدن پوری بنایی، نوذری اجازه داد تا پوریبنایی هم به تعداد انگشت‌شمار بهره‌مندان از فیلم‌های روی سینمای جهان افزوده شود!
خاطرم هست هنگام اجرای نمایش «سه دزد عاشق» پوری بنایی برای دیدن نمایش به تئاتر گلریز آمده بود، از آمدن او خوشحال شدم که نتیجه‌اش دست‌بوسی‌ام از پوری بنایی شد؛ نتیجه این دست‌بوسی‌، یک هفته بازخواست در حراست مرکز هنرهای نمایشی بود!
پوری بنایی بی‌اغراق سفیر آرامش است؛ زیباترین و خاطره‌انگیزترین سفرهای شمال را با حضور پوری و دیگر خواهر هنرمندش اکی بنایی عزیز در خاطراتم به جا مانده…
امیدوارم پوری بنایی عزیز همیشه سلامت باشد و حالش در همه ایام خوب باشد.

  • جمشید پوراحمد
۲۹
فروردين

ehsa alikhani

وقتی هنرمند قدیمی گفت؛ آقای شهردار برای زنده بودن‌مان کاری بکنید!

 11:25

جمشید پوراحمد
زنده یاد منوچهر نوذری، رفیق و هنرمند فراموش نشدنی از گردهم‌آیی آقای غلامحسین کرباسچی شهردار وقت تهران با گروهی از هنرمندان در خصوص واگذاری قطعه هنرمندان در بهشت زهرا می‌گفت؛ اینکه جناب شهردار در آن نشست بسیار خوشحال و مسرور بودند از واگذاری «قبر» برای هنرمندان و دیگر اینکه گفته بود هنرمندان از آن پس برای مردن‌شان دغدغه و نگرانی نخواهند داشت!
در همان نشست مذکور و بعد از فرمایشات جناب شهردار اسبق، علی تابش که باید از او به عنوان انگشتر هزارنگین و قیمتی هنر ایران یاد کرد، پاسخی به حرف‌های آقای کرباسچی داده بود…
علی تابش مردی که خانه اولش رادیو بود؛ صدای او برای شنوندگان موج انرژی، زندگی، امیدواری و عشق را به ارمغان داشت و متاسفانه روزگار بی‌خردی، بخل و کینه‌ورزی، تنور هنر و انسانیت را ویران کرد!
علی تابش تعریف می‌کرد؛ روزی یکی از بچه‌های کمیته محله‌ای که در آن زندگی می‌کرم به من گفت: تابش، شما بمب‌های عمل نشده زمان طاغوت هستید!
علی تابش در دیدار با شهردار وقت تهران، پشت میکرون قرار گرفت و خطاب به غلامحسین کرباسچی گفت: شما برای زنده بودن‌مان کاری بکنید… وگرنه بعد از مردنم، جنازه‌ام را به توالت بیندازید و سیفون را هم بکشید!
نمی‌دانم در شرایط کنونی از نبودن علی تابش باید خوشحال باشم، یا آرزو کنم که ایکاش بود و می‌دید چه به روز و روزگارمان آمده!
متاسفانه تک تک‌مان زیر شکنجه‌های سفید‌، روزی هزاربار می‌میریم!
اما انگیزه نوشتن این یادداشت؛
انگیزه‌ام از نگارش این نوشته، تاثیری بود که از خواندن یاداشت هنرمند کم نظیر جناب سعید مطلبی در بانی‌فیلم گرفتم، یادداشت جناب مطلبی در خصوص برنامه عصرجدید، عمیق و از سر دلسوزی، کاملا آگاهانه و نشان از عِرق ملی داشت.
نکته‌ای که نگارنده در باره برنامه عصرجدید دارم از زاویه دیگری‌ست که بدون شک و بی‌تعارف، هرگز هم‌قامت نگاه جناب مطلبی نخواهد بود.
کارل پوپر می‌گوید؛ برای کشتن مردم یک روش ساده به کار بگیرید؛ بر فرهنگ آنان تمرکز کنید! ابتدا کتاب را از آنها بگیرید و بعد سرشان را به تلویزیون فرو کنید…
خدمت کارل پوپر عرض کنم که اکثر ما فهم و درک‌مان به اندازه در دست گرفتن فرمان پراید است، کتاب که جای خود دارد!
تلویزیون هم به لطف نبود دانش، آگاهی، تجربه و دشمنی مدیران و برنامه‌سازانش با تماشای برنامه‌ای مانند عصر جدید -این سیطره فاخر، جذاب و سرشار از امید!- از افزونی خوشی، ناخوش می‌شوند!
عالیجناب احسان علیخانی؛ آقای حیدری شاعر اهل روستای آلاشت به نقل از مردان قبرستان‌نشین می‌گفت؛ رضاشاه هرازگاهی به زادگاهش آلاشت و خانه پدریش می‌آمد… «در» را روی همراهانش می‌بست و در خلوت خانه، لباس روستایی خود را پوشیده و ساعتی در حیاط قدم می‌زد! یاران و نزدیکان رضاشاه دلیل این کار را که می پرسند؛ می‌گوید؛ می‌خواهم یادم نرود «که» بودم و از «کجا» آمده‌ام!
عالیجناب علیخانی شما در برنامه‌های متفاوتی در تلویزیون ظاهر شده‌اید… به یاد دارم در اجرای برنامه «ماه عسل»
وطبیعتاً اختلاف بین تهیه کننده برنامه و شما(!) محسن افشانی چند روزی یکی از پرحاشیه‌ترین‌های تلویزیون که آن روزها نوجوانی بیش نبود و در یکی از سریال‌های شبکه سه ایفای نقش می کرد، برای اجرا به جای شما نشست! امروز اما خوشبختانه جایگاه شما در تلویزیون کمتر از یک سلطان نیست و این امتیاز بزرگی برای شماست؛ خودتان می‌توانید تصمیم گیرنده باشید برای بودن و یا نبودن دیگران!
عالیجناب احسان علیخانی؛ وقتی پدری نیازمند برای دختر بیمارش از مردم به واسطه ویدیویی در دنیای مجازی طلب یاری می‌کند و مبلغ سه میلیارد تومان به حسابش واریز می‌شود، در یک تناسب معمول و محاسبه بسیار ساده، زمانی که شما در برنامه عصر جدید از آنتن تلویزیون برای منطقه جازموریان سیستان و بلوچستان و حمایت از این مردمان ساده‌دل و دوست‌داشتنی یاری می طلبد… چه میزان پول به حساب اعلان شده واریز می‌شود؟
بدیهی‌ست اعتبار تلویزیون نزد کسانی که قائل به یاری رساندن به هموطنان محروم هستند از جایگاه بالایی برخوردار است.
تصور من به عنوان شخصی که در آن منطقه محروم هم حضور داشتم، این بود که احتمالا با میزان مبلغ واریز شده به حساب اعلامی برنامه عصر جدید، احتمالا پارکی بزرگ با امکانات تفریحی فراوان، برای هموطنان محروم‌مان در جازموریان ساخته و مهیا خواهد شد، اما بنده به عنوان یک ناظر، به غیر از چند «تاب» و «سرسره» معمولی چیز دیگری در آنجا نیافتم!
عالیجناب علیخانی؛ شما متعهد هستید که گزارش هزینه‌کرد پولی را که توسط مسئولان اجرایی انجام شده و یا نشده، برای مردم بازگو کنید.
یادتان باشد مردم به احسان علیخانی و برنامه عصر جدید اطمینان دارند و خواهند داشت؛ امیدوارم مبالغ دریافتی امسال در بسته‌های «دربسته» هزینه نشود! (به نام مادران و کودکان، به کام دیوید بکام!)
عالیجناب احسان علیخانی؛ حتما می‌دانید که به واسطه این مردم بزرگ و صاحب شهرت و ثروت شدید. اما امروز آیا از روز و روزگار، زندگی و حال پریشان مردم به ویژه جوانان، با انبانی پر از آرزو، فقر، فلاکت و چه کنم چه کنم باخبرید؟  برادرانه می‌گویم در حالی که مردم مملکت -حتی در همین تهران درندشت- دچار مضیقه‌های شدید اقتصادی و مالی گریزناپذیر هستند، به احترام همین مردمی که بارها و بارها در برنامه‌تان از آنها یاد کرده‌اید، دیگر با عینک و کلاه و لباس‌های رنگی با برندهای گران‌قیمت در برنامه ظاهر نشوید!
عالیجناب علیخانی؛ تفاوت نجومی است میان مشهور بودن و محبوب بودن… بنده به چشم خود این تفاوت را میان دو هنرمند درگذشته، ایرج قادری (مشهور) و فردین عزیز(محبوب) دیده‌ام.
گفت چشم تنگ دنیادوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور

***

۵۲ سال پیش؛ عکسی قدیمی از مراسم جشن ۳۰ سالگی رادیو (سال  ۱۳۴۹)
هنرمندان حاضر در عکس از سمت راست، ایستاده: عباس مصدق، منوچهر اشتهاردی، مورین، علی تابش، نویدی، ثریا قاسمی، پرویز خطیبی، حمید قنبری، اکبر مشکین، مرتضی احمدی، حسین امیرفضلی، احمد قدکچیان، (؟)، محسن فرید.
نشسته؛ منوچهر نوذری، عزت الله مقبلی، غلامحسین بهمنیار، شاهرخ نادری، مهین بزرگی.

 

  • جمشید پوراحمد
۲۷
فروردين

 11:51

*جمشید پوراحمد
پروژه مستند داستانی «فنگ شویی ذهن»؛ بلوچستان، ایرانشهر، روستای آبادان؛ تمام کودکان روستا نقش خودشان را بازی می‌کردند. پایان روز به چه دلیل؟ نمی‌دانم! از بچه‌ها سئوال کردم؛ کی میدونه رئیس جمهور کیه؟ فقط یکی از پسربچه‌ها گفت؛ ترامپ!
خانم جوان مشاوری که از طرف بهزیستی گروه را همراهی می‌کرد و تک تک خانواده‌های روستا را به اندازه هویت خودش می‌شناخت… گفت: آقای پوراحمد برای سئوال‌تان دلیل و انگیزه خاصی داشتید؟ و من از شرمندگی به چشم خویشتن دیدم که خجالتم می‌رود!
به همراه خانم مشاور از چگونه و کجا زیستن خانواده‌های روستای آبادان بازدید رسمی به عمل آوردیم؛ (از این پالادیوم سعادت، خوشبختی و رفاه!)
از نداشته‌هایشان نمی‌گویم، از داشته‌هایشان می‌گویم؛ پنت هاوسی به اندازه چهارده متر(!) که بین چهار تا هشت نفر در آن زندگی می‌کردند. کف تمام اتاق‌ها یک زیلو، تعدادی بالش (ازپرقو؟!) و پتو، یک لامپ کم سو، گاز پیک نیکی، فلاسک چایی، چند استکان و… همین!!
به اسباب و اثاثیه این خانه باید این وسایل را هم بیفزاییم؛ یک یخچال سایدبای‌ساید لبریز از لذت‌بخش‌ترین و گرانبهاترین خوردنی‌های جهان! در تمام اتاقها کارتونی پر از نان خشک و خرماهای دور ریز که برای مصرف حیوانات از زیر نخل‌ها جمع‌آوری می‌شود!
در این سبد عدالت غذایی، نان خشک و خرماهای دور ریز، بانک تغذیه این خانواده بود! آرزو کردم که ایکاش روستای آبادان و هزاران روستای دیگر این کشور متعلق به عراق، سوریه، فلسطین و… بودند‌ تا دولتمردان آن کشورها ساکنان این روستاها را می دیدند.
چه جای مناسبی است برای این نقل ارزشمند؛ شیخ ابوالحسن خرقانی شبی در نماز بود. آوازی شنید که؛ ابوالحسن! خواهی که آنچه از تو می‌دانم‌ با خلق بگویم تا سنگسارت کنند!؟ شیخ گفت؛ بارالها! خواهی آنچه از کرم و رحمت تو می‌دانم و می‌بینم با خلق بگویم، تا دیگر هیچ‌کس سجودت نکند؟ آواز آمد؛ نه از تو، نه از من…
در روستای آبادان تقریبا همه خانواده ها باهم نسبت فامیلی دارند و به همین دلیل تعداد فرزندان معلول‌شان بسیارند! دختر خانمی ۲۵ساله معلولی را دیدم‌ که سرش به چند کیلو گوشت چسبیده بود. دقیقا چون لاک پشتی که نه توان و نه اراده حرکت دارد. لبخند به لب داشت و از درون من کاملا آگاه!
مگر می‌شود خالق متعال بعضی از مخلوق‌هایش را رها کند و آنها را نبیند؟ نکند مامور تحقیق و تفحص کائنات رانت‌خوار و اختلاسگر بوده و آمار و آدرس صحیح و دقیقی از این بندگان درمانده به صاحب راز ارائه نکرده؟ نکند صاعقه بی‌عدالتی راستی را از میان برده و یا شاید سیاست دشمنان قرضی و فرضی‌مان باعث این وضعیت شده؟!
به اعتقاد پدرو مادرها؛ معلولیت فرزندانشان خواست و امتحان الهی است! نظر خانم مشاور این بود که نخوردن و ندیدن برای این کودکان به شکل یک باور، عادت و خصلت‌شان درآمده. اما چنانچه شما تمایل دارید، بچه‌های روستا بتوانند رئیس جمهور را بشناسند، پیشنهادی به صاحب منصبان کشور به ویژه متولیان صدا و سیما دارم؛ اینکه به جای هزینه‌های کلان و در بعضی موارد بودجه‌های نجومی پنهان و بی‌خاصیت و دور ریز ساخت سریال‌های کاملا بی‌اثر و ایجاد شبکه‌های بی‌ثمر، بی‌محتوا، تکراری و کسل‌کننده و با حضور آدم‌های تهی را تعطیل کنند و بودجه‌اش را صرف فرهنگ، بهداشت، تامین مسکن، سیر کردن شکم‌های گرسنه، آفریدن شادی، دادن انگیزه، ایجاد امیدواری و خرید رادیو و تلویزیون برای روستا و روستائیان کنند.
این کار باعث می‌شود تا کودکان و بزرگترهای آنها از ثروت بی‌انتها و آشکار و پنهان سرزمین‌شان آگاه و بهره‌مند شوند.
شاید در چنین فضایی این روستایی‌ها هم بتوانند از این زندگی سخت، غم‌انگیز، طاقت‌فرسا و مشقت‌بار مسئولان و خانواده به ویژه فرزندان، فامیل‌های دور و نزدیک و همسایه‌های‌شان که برای لقمه نانی در اروپا، آمریکا و کانادا، سراغ سطل‌های زباله نروند(!) باخبر شوند و دست آخر بدانند که رئیس جمهور دلسوز کشورشان کیست!

خوزستان؛ یکی از روستاهای بهبهان که مرز مشترک با استان کهکیلویه و بویراحمد دارد. وضعیت روستاها نسبت به روستای آبادان قابل مقایسه نیست؛ از ماشین شاسی بلند، وای فای، اسپیلت، تلویزیون و دیگر امکانات رفاهی نسبی برخوردار هستند و در صورت نیاز به فراهم کردن جنس خلاف(!) از تو به یک اشاره…. از من به سر دویدن ساقی و جنس خلاف!
در چنین جغرافیایی اما، دریغ از یک شبکه تلویزیونی خودی. پیدا کردن یکی از ده‌ها شبکه صداوسیما امری‌ست محال!
بنده که ناچار بودم سریال مورد نظر شبکه سه سیما را با گوشی تلفن همراهم ببینم، با جوان بیست و چهارساله‌ای آشنا شدم که در روستای مذکور یک قصابی شبانه صحرایی داشت (ساعات کارش از هفت تا ده شب بود.) دوستی ما از آنجا شروع شد که جوان قصاب عکس‌های از غلامرضا تختی، فردین، فروزان و گوگوش را روی دیوار کاهگلی قصابی‌اش زده بود. دلیلش را از او پرسیدم؛ گفت: جهان پهلوان تختی اسطوره جاودانه ورزش ایران است، فردین و فروزان شناسنامه سینمای ایران و گوگوش تنها بانوی خواننده ایرانی که آوازه شهرت و محبوبیتش جهانی است و با تمسخر ادامه داد: نکند توقع داشتی عکس بهاره رهنما، گلزار، امین حیایی و بهرام رادان را می‌زدم!
این اولین ضربه هوکی بود که جوان قصاب به من زد و امتیازش را هم گرفت!
جوان قصاب از کودکی در کنار پدرش چوپانی و قصابی می‌کرده؛ او مختصر معلولیتی در لبانش داشت… اما بسیار جوان زلال، صادق و بامعرفتی بود.
تعریف کرد که فقط دو کلاس درس خوانده، ولی برایش دیپلم و گواهینامه رانندگی قانونی خریده‌اند!
جوان قصاب اولین سئوالش از من این بود که در کشور چند قانون داریم؟!
سئوالش تامل برانگیز بود! راستی ما در کشور چند قانون داریم؟ قانون نوشته شده‌ای که اجرا نمی‌شود؛ قانون پول و نفوذ و رابطه و… قانون‌های ملوک طوایفی!
نمی دانستم جوان قصاب دنبال چیست و چرا آنقدر متشنج و عصبانی است. پرسید: چرا بازیگران زن در تلویزیون حجاب کامل دارند، اما در سینما خیلی سخت‌گیری نیست و خانم‌ها با آرایش غلیظ ظاهر می‌شوند. یا در شبکه خانگی همه چی گل و بلبل است! آیا این مسخره نیست که تلویزیون همان فیلم‌ها را پخش می‌کند! باور بفرمائید در این تقابل دیگر آنزیمی در بدن نداشتم… در این مباجثه با جوان قصاب اما عمویش نظر دیگری داشت.
عموی او شخصی فرهنگی و اهل قلم بود که گفت: اگر خیلی علاقه‌مند به دیدن سریالی ایرانی باشی، لازم نیست شب‌های طولانی وقت بگذاری! کافی است یا اولین و یا آخرین قسمت آن سریال را تماشا کنی تا کل داستان را بفهمی! عمو افزود: ضعف بزرگ اکثر سریال‌های تلویزیون، قصه‌های تکراری، بی‌محتوا، آبکی و بعضی وفت‌ها مضحک آنهاست؛اینکه پلیس شکست نخواهد خورد! قاضی عادل است! وکیل خیانت نمی‌کند! دکترها همه محرم هستند و شریف! و… مسئولان همگی خدمتگزار!
دو ماه بعد و آخرین شب حضورمان در این روستا بود که جوان قصاب که سرش گیج بود در خلوتی به من گفت: آره دکتر، تو روستای ما کسی کانال ایرانی نگاه نمی‌کنه و متاسفانه همه تماشاگر کانال‌های ترکیه هستند! اما اگر دستت می‌رسد به گوش مسئولان برسان که کاری بکنید؛ نتیجه دیدن کانال‌های ترک تو خانواده و فامیل نزدیک ما، وجود رفتارهای غیراخلاقی و عدم پایبندی به اصول و ارزش‌ها… شده که این فاجعه‌ست.
جوان قصاب اینها را گفت و رفت…

***
دو سال پیش در یاداشتی این موضوع را به وزیر وقت ارشاد متذکر شدم که مادرهای زمانه ما، تقریبا همگی‌شان لباس یک شکل می‌پوشیدند؛ پیراهن‌های گشاد و بلند. آنها از اولین ساعت‌های صبح، سر حوض حیاط مشغول شستن ظرف و لباس… بودند.
در خاطرم مانده در شش سالگی‌ام چندین بار دنبال همبازیم وارد حیاط خانه یکی از همسایه‌مان می‌شدم! مادری عزیزی که بیشتر از سی سال از من کودک، بزرگتر بود؛ به محض دیدنم با گفتن یک «خاک بر سرم»، از سر حوض بلند می‌شد و به سرعت به طرف اتاق می‌دوید چون نمی‌خواست حتی کودک شش ساله نامحرم مویش را ببیند! بعضی‌ها هم به هنگام مواجهه با نامحرمی،‌ پیراهنش را معکوس به سرش می‌کشید! غافل از اینکه تنش در معرض نگاه‌ها بود!
امروز برای تلویزیون و برنامه سازانش هم همین اتفاق در سیاست‌گذاری افتاده!
عالیجناب تلویزیون؛ باید این موضوع را به خوبی بداند که نمی‌توان با فرزندانِ امین حیایی، فرامرز قریبیان، خسرو شکیبایی و مجموعه ای دیگر از این فرزندان، در کنار رحمت خروس‌باز سریال «پایتخت» سریال ساخت و در عین حال هم به شأن و شخصیت و شعور بیننده احترام گذاشت و هم او را مجذوب کرد.
این نوعی خیانت به شعور و فهم ببینندگان است که سریالی نزدیک به هفتاد قسمت ساخته شود («سریال برف آهسته می بارد») و شخصیت‌های اصلی آن منفور باشند! یکی سیاه است و دیگری دوقطبی… یکی ناآگاه و نابلد و دیگری مناسب برای نقش‌های آیتم‌های کوتاه کارهای مهران مدیری… سریالی که شصت قسمت آن اضافه و آزاردهنده بود…
کافی بود فقط ثریا قاسمی این بانوی بزرگ هنر ایران، جلوی دوربین می‌نشست و خاطره تعریف می‌کرد؛ اطمینان دارم که در چنین وضعیتی، رضایت بیننده از تماشای خانم قاسمی، باورنکردنی بود!
عالیجناب تلویزیون؛ نمی‌دانم دیگر باید چطور گفت و نوشت که بیشتر بیننده‌های شبکه‌های تلویزیونی سیما، با تماشای چنین سریال‌هایی، دچار جنون ادواری شده‌اند، اگر باور ندارید کافی‌ست فقط ۲۴ساعت پای تماشای این تولیدات بنشینید!

  • جمشید پوراحمد
۱۵
فروردين

فروزان

 

 جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad

فروزان بانویی بسیارجذاب، پراز احساس و باویژه گی های کاملامتفاوت......... بامرام و خصلت‌های مردانه که در ضمیرناخودآگاهش به نمایش می‌گذاشت.
 فروزان بانک ملی گیشه سینماایران،
اعتبارش و محبوبیتش درکشورمان بیشتر ازسوفیالورن و برژیت باردو.....
فروزان مخالف شدید ملوک و طوایفی سینما و سازگار وانعطاف پذیر از هرنظر،
با اندکی اندیشه می توان میزان اعتبار، علاقه و عشق مردم را نسبت به فروزان محاسبه کرد؛ فکر کنید چطور ممکن فروزان با شهرت و محبوبیت کاملا استثنایی اش، تنها درسفر، کوچه، بازار و خرید باشد و وچطورممکن است امروز یک شبه بازیگر درجه سوم چندین بادی گارد داشته باشد؟! اینهم ازدست آوردهای هنرهای فرمایشی و ارتباطی سالهای بعد از فروزانهاست!
فروزان به اتفاق یکی از دوستانش؛ نیمه شب زمستانی در برف جاده کرج گرفتار می شود.......حاصل بی تجرگی و نگرانی درجاده ماندن و فشار مضاعف به موتور و لاستیک‌های اتومبیل برای رهایی از برف باعث می شود هردو لاستیک جلوی اتومبیل تکه تکه شوند! یک ماشین ژیان از راه می رسد( ژیان به این دلیل که دیفرانسیل جلو است در برف نمی ماند) دو مرد سیبل از بنا گوش در رفته و مست لایعقل از ژیان پیاده می شوند؛ درهمان لحظه اول با نداشتن تعادل و تاریکی، فروزان را می شناسند؛ دقایقی بعد دو مرد مست می ماند و  اتومبیل خانم فروزان که قابل حرکت نیست!..... اما دوساعت بعد فروزان هم تجربه ژیان سواری پیدا میکند و هم به گرمای خانه امنش می رسد؛ فروزان تعریف میکرد به اصرار دوستم تلفنی موضوع را به کلانتری محل برای احتمالات اطلاع دادم. دقیقاهجده ساعت بعد صاحب ژیان، اتومبیل خانم فروزان را که گویی تازه از کمپانی درآمده تحویل میدهد؛
بعد از تشکر و تعارفات صاحب ژیان و خانم فروزان؛ صاحب ژیان حاضر نمی شود‌هزینه های اتومبیل را دریافت و عنوان میکند؛ که مابچه سرحدات معرفت..... ماملت عشق و صفا هستیم........
مسیر‌رفتار، انسانیت، مردانگی و شخصت دیروزمان در مقایسه با امروز ؛ دیگراز فاصله و تفاوت گذشته! در مسیری قرارگرفته ایم که خود نمی دانیم انتهایش کجاست!
فروزان بالاترین دستمزد را در سینما دریافت و نسبت به دیگربازیگران پرکارترین اما هیچ تقابلی در کارنامه اش نیست؛ به غیراز تقارن و رفاقت.
فروزان به دلیل اعتماد به نفس و عزت نفسش از آزمون و خطا‌ هراسی نداشت؛ فروزان با هر تازه وارد سینما شامل بازیگر، کارگردان و سناریست همکاری کرد و یکی از افتخاراتش بازی در فیلمهای کارگردانان موج نو سینما ایران بود.
یکی از معرفت های فروزان که از کارگردان های اولی میخواست که دراولین روز فیلمبرداری با فروزان برخوردتا دیگرعوامل حساب کار دستشان بیاید(گربه را درحجله کشتن!)
عنوان این موضوع: به جهت قضاوت و داوری نیست
خانم شورانگیز طباطبایی بعد از گذشت از هفت خوان رستم واردسینما و مشهورشد؛ شورانگیزطباطبایی در ابتدا با یکی دونقش کوچک به نام شاپرک واردسینما ومدتی بعد با نام کاترین در فیلمی نقش آفرینی و درنهایت با نام شورانگیزطباطبایی به شهرت رسید.
در زمان شاپرک بودنش پیشنهاد نقشی در مقابل منوچهروثوق به او می شود؛ که منوچهروثوق نمی پذیرد! زمانیکه خانم شورانگیز به شهرت می‌رسد در پیشنهادی که منوچهروثوق نقش مقابل اورا بازی کند؛ که خانم شورانگیز طباطبایی نمی پذیرد!
برای فروزان هرگز چنین اتفاقی و اتفاق های نوعی درطی بیست چندسال بازیگری رخ نداد؛ تنها ناراحتی فروزان بازی در فیلم خداحافظ کوچلو، ساخته مرحوم  رضاعقیلی بود.
شبی پشت صحنه تئاتر به خانم فروزان گفتم؛ درود بر اشتوتگارت عزیز....... گفت چرا اشتوتگارت؟!
گفتم؛ جون همیشه امن و آرامی....

  • جمشید پوراحمد
۱۵
فروردين

قصه های مجید

جمشید پوراحمد*
اتوریته به جا مانده پروین‌دخت یزدانیان؛ هنرمند و مادری ماندگار.
پنجم فروردین سال ۹۱ روزی که پرواز را هم تجربه کرد و به ابدیت پیوست.
سال ۴۲ در یکی از کوچه‌های جلفای اصفهان؛ سرمای طاقت فرسای زمستان قبل از طلوع آفتاب؛ صدایی را شنیدیم که داد می زد: «عدسیه، عدس داغ دارم»؛ مشت ابراهیم بود، پیرمرد دوست داشتنی و مهربانی که هر صبح دیگ عدس را روی سرش حمل می‌کرد تا لقمه نانی حلال بخورد… و ما از مشتری‌های هر روزش بودیم.
روزهای آخر بهمن ماه و چند روزی بی خبری از مشت ابراهیم و سفره صبحانه ما که بدون عدسی رونقی نداشت.
مادرم از پدرم اجازه دریافت تا دنبال مشت ابراهیم بگردیم و از حال و روزش خبردار شویم.
پرسون پرسون چند محله را پشت سر گذاشتیم تا به دولت‌سرای(؟!) ویران، سرد، بی‌روح و غم‌انگیز مشت ابراهیم رسیدیم.
همه خانواده‌اش حضور داشتند به غیر از خود مشت ابراهیم که بار سفر بسته بود، بدون خداحافظی…
فقط می‌دانم بعد از درگذشت مشت ابراهیم، پدرم خانواده‌اش را تحت پوشش و حمایت خود قرار داد.

***

سال ۹۷ دقیقا ۵۵ سال بعد، هنگام کار روی پروژه «آفرین آفرینش» در یکی از روستاهای جزیره قشم، آتش‌سوزی بزرگی صورت گرفت!! برای ما وحشتناک بود اما برای اهالی بومی آنجا کاملاً عادی…!
اهالی منطقه می‌گفتند که وقتی میان چند مافیای بزرگ سوخت که برای خود نیروهای امنیتی و ویژه هم داشتند(!) اختلافی صورت می‌گرفت منابع عظیم گازوئیل یکدیگر را آتش می‌زدند!
من که فکر می‌کردم باید مستندساز ماجراجویی باشم، لباس رزم پوشیدم و با دوربین اژدر، جزیره را دنبال کردم!
در همان ساعت اول ماجراجویی، توسط دوستان قاچاقچی دستگیر شدم و دو روز را در یک طویله بازداشت بودم تا منتظر شخص خلیفه باشیم تا تشریف‌فرما شوند و حکم بنده را صادر فرمایند!
وقتی پیشگاه خلیفه قاچاقچی‌ها رسیدم، عکسی از جوانی پدر و مادرم را در یک مراسم عقد و عروسی دیدم!
تمام آنچه به سرم آمده بود را فراموش کردم و از تمام وجود خندیدم.
خلیفه قاچاقچی‌ها، رسول پسر مشت ابراهیم مرحوم بود و پدر و مادر من که برای او و دیگر اعضای خانواده‌اش بسیار قابل احترام و آنها را ناجی زندگی‌شان می‌دانست…
طفلی مادرم برای دنیا «گُلی» بود که با آمدن بهار می‌روئید، اما برای روزگار خویش، گل حسرت بود… روحش شاد باشد.

*فرزندی که مهربانی و عطوفت‌ات را فراموش نکرده...
  • جمشید پوراحمد
۲۵
دی

 

jamshid pourahmad

جمشید پوراحمد

در گیرودار روزهایی که حال همه «خوب» نیست و تحمل تماشای برنامه‌ها و سریال‌های شبکه‌های داخلی تلویریون هم اعصاب فولادین می‌خواهد، دیدن سریال «برف آهسته می‌بارد» مزیدی بر علت «خودخوری» مخاطبان شده است!
در این سریال پوریا شکیبایی فرزند زنده‌یاد خسرو شکیبایی بازی کرده است و همین حضور بهانه‌ای شد تا یادداشتی را به رشته تحریر درآورم.

***

تناسب نگاه مهربانانه و شخصیت هنرمندانه و والای خسرو شکیبایی، با این سروده «نغمه مستشار نظامی» قابلیت تعریف پیدا می‌کند؛

سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی
با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشی
سخت است دلت را بتراشند و بخندی
هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشی
از درد دل شاعر عاشق بنویسی
با مردم صد رنگ هماهنگ نباشی
مانند قلم تکیه به یک پا کنی اما
هنگام رسیدن به خودت لنگ نباشی
 سخت است بدانی و لب از لب نگشایی
سخت است خودت باشی و بی رنگ نباشی.

در اینجا سخنی صریح و بدون پرده‌پوشی با فرزند هنرمند بزرگ خسرو شکیبایی دارم که امیدوارم شنیده شود!
آقای پوریا شکیبایی، پاسدار و حافظ بی‌مهری نسبت به نام پر آوازه پدرش خسرو شکیبایی بودید!
اینجا ایران است، نه هالیوود؛ اکثر بینندگان تلویزیون با دیدگاه و قضاوت‌های ناآگاهانه، سخت می‌پذیرند که فرزند خسرو شکیبایی از اعتبار پدر سو استفاده کرده و نقش سیاه و تلخی را با عدم دانش بازیگری در سریال «برف آهسته می‌بارد» که این شب‌ها از شبکه سه پخش می‌شود ایفا کند!
شما دانسته یا نادانسته، تیشه را برداشتید و به اعتبار و ریشه خسرو شکیبایی، مرد پرآوازه تئاتر، سینما و تلویزیون که ظاهر و باطنش یکی بود ضربه زدید!
ذات خسرو شکیبایی چون درخت نارنج بود که به غیر از بهار نارنج و نارنجش، دیگر مرکبات را برای بارور شدن به نارنج  پیوند می‌زنند و به همین دلیل نجیب و سر به زیر بود،
خسرو شکیبایی در کالبد عطوفت و مهربانی تمام ایرانی‌ها جای دارد؛ اما با دیدن شما که مشابه خسرو شکیبایی هستید در قاب تلویزیون، شوک بزرگی به بینندگان خسرو شناس وارد شد!
خوانده بودم؛ اگر صد مورچه سیاه را با صد مورچه زرد در یک شیشه بیندازید آنها هیچ کاری باهم ندارند تا‌ وقتی که شیشه را تکان بدهید. آن موقع است که شروع به کشتن همدیگر می کنند!
زردها فکر می‌کنند سیاه‌ها دشمن هستند و سیاه‌ها تصور می‌کنند زردها دشمن‌شان!
اما دشمن واقعی کسی است که شیشه را تکان داده!
دوستی ها، رابطه ها و عشق‌ ها را هم می‌توان با تکان‌های بی‌جهت و بی‌موقع، باعث تخریب‌شان شد و عشق‌ها، رابطه‌ها و دوستی‌های عمیق و زیبا را از میان برد. این درست همان کاری‌ست که آقای پوریا شکیبایی؛ شما انجام دادید و باعث تاسف است،
در فرهنگ ژاپنی‌ موردی‌ست که می‌گویند؛ هر شخصی یک «ایکیگای» در‌ زندگی خودش دارد، کاش شما ایکیگای زندگی خود را بیرون از تلویزیون می‌بردید…

  • جمشید پوراحمد
۱۶
دی

jamshid

جمشید پوراحمد


بندر جیونی در بلوچستان پاکستان، فاصله کوتاهی با بلوچستان ایران دارد‌ و شاید به همین دلیل، مدیریت‌ بندر جیونی شباهت همسان از گروه (دیزایگوتیک) با مدیریت منطقه آزاد چابهار دارد.
در بندر جیونی تحصیل‌داری خدمت می‌کند (تحصیل‌دار‌ یعنی نماینده دولت، یا مقامی شبیه فرماندار؛ بودجه هنگفتی را از مرکز برای ساخت سد در جیونی دریافت می‌کند؛ مدتی بعد تحصیل‌‌دار جدیدی به جیونی می‌آید و تصمیم می‌گیرد از سدی که همکارش ساخته بازدید کند؛ هم‌کیشان و هم‌پیمانان تحصیل‌دار اسبق، به عرض ملوکانه می‌رسانند که سدی در کار نیست و جای نگرانی هم وجود ندارد، سهم شما محفوظ است، فقط کافی‌ست درخواست بودجه‌ای از دولت مرکزی جهت لایروبی سد صادر فرمائید!
پس از مدتی تحصیل‌دار سوم برای خدمت وارد جیونی می‌شود. از مرکز خبر می‌رسد. این تحصیل‌دار‌ از مسئولانی است که «مو» را از «ماست» بیرون می‌کشد! مسئولی کاملا‌ معتمد، متعهد و کاردان!
تحصیل‌دار تصمیم می‌گیرد از سد ساخته و لایروبی شده بازدید کند؛ همان خدمتگزاران کوچک پائین دست که در شمار پاچه‌خواران و بادمجان دورقاب‌چین‌های همیشگی و ماندگار برای خط و ربط دادن و راه را هموار کردن و جهت پر کردن جیب مسئولان تازه وارد خدمتگذار هستند، برای حفظ موقعیت و ادامه لفت و لیس‌‌شان، خدمت جناب تحصیل‌دار جدید عرض می‌کنند که شما زحمت و رنج بازدید را متحمل نشوید. درخواستی از قبل آماده است و فقط کافیست به مرکز ابلاغ شود که آب سد دچار آلودگی مرگبار شده و جان مردم در خطر است و باید این سد آلوده به سرعت خراب و نابود شود!
و این حکایت، بارها و بارها ادامه دارد…
تفاوت بندر جیونی با منطقه آزاد چابهار در یک نمای طولانی است؛ مسئولان جیونی همه بی‌سوادند. اما شوربختانه مسئولان بندر آزاد چابهار و دیگر مدیران کشور، کلا دکتر و دکترزاده هستند!
خوشبختانه مهندسان کشور از مسئولان نیستند و خیلی هم پراکندگی شغلی ندارند؛ مهندسان یا در آبدارخانه خدمت می‌کنند یا در کسوت راننده و نامه‌رسان اداره‌جات سرگرم کار هستند!
مسئولان و مدیران محترم، در اقدامی هم‌شکل نورچشمی‌های خود را در مقام رئیس دفتر به کار می‌گمارند!
یادآور می‌شوم مهندسان شاغل در کسوت پیک موتوری و راننده اسنپ از صبح تا شب کار می‌کنند و دسته دیگری از این مهندسان که در پیاده‌روها بساط پهن می‌کنند و گه‌گاهی عزیزان گردن‌کلفت سد معبر(!) با آنها برخورد فیزیکی می‌کنند تا بدانند مملکت قانون دارد!
می‌توانید به این فهرست درس‌خوانده‌ها مشاغل دیگری را هم بیفزایید؛ جوانان عزیز تحصیل‌کرده هنرمند که‌‌ روبروی ایستگاه‌های مترو ساز در دست، موسیقی می‌نوازند و یا خیل مهندسان بیکار و خانه‌نشین که انگار مدرک مهندسی‌شان را از دانشگاه‌های جعلی اخذ کرده‌اند!
از دیگر تفاوت مسئولان کشور با بندر جیونی، تخصص خارق‌العاده آنها در ساخت «استاپ موشن» است!
پدیده استثنایی «استاپ موشن» فقط نزد مسئولان ایرانی دارای کاربرد است. آنها با اشیایی کاملا ابتدایی، ماکت‌های مسخره و حقیری را می‌سازند تا به عنوان دست‌آورد فلان پروژه و بهمان طرح… به بالادستی‌ها ارایه دهند!
این دسته آدم‌های پشت میزنشین، با کاغذهای رنگی که سندی است از قدمت حرف‌ها و وعده‌های پوچ و واهی، (شامل رفع بیکاری، بیماری، بی خانمانی، فرهنگ، هنر، اقتصاد و جوک تکراری تامین معیشت!) با این محتویات کاغذی؛ استاپ موشن‌ هایی ساخته و به معرض نمایش می‌گذارند که اورسن ولز و آلفرد هیچکاک از آن دنیا تحسین‌شان کرده‌اند!

بعضی اوقات به عقل و شعورمان شک می‌کنم؛ آیا این سرزمین بلازده، بی آب و نان، پر از درد، رنج، عذاب و غصه؛ همان ایران ماست؟! به خود که می‌آئیم؛ می فهمیم که تنها مکانیزم دفاعی این شرایط بحران زده روزگارمان، مصداق این لطیفه قدیمی است؛
«بنده خدایی می‌رود پیش روانکاو می گوید؛ برادرم دیوانه شده و فکرمیکند مرغ است!
روانکاو می گوید چرا پیش من نمی‌آوریش؟
جواب می‌دهد چون به تخم مرغ‌هایش نیاز دارم!»
پس اجتناب‌ناپذیر نیست؛ رسیدن به ناکارآمدی و ریخت و پاش‌های پنهان و آشکار؛ فرمانروای منطقه آزاد چابهار؛ با مردمانی سیه چرده، دل‌سوخته، سخت‌کوش و جان برلب رسیده.
فرمانروای بندر اسرار آمیز چابهار؛ با یک اگزمای مدیریتی کاملا مشهود مواجه است؛ لازم نیست حتما جراح اقتصاد بود! وقتی با فرهنگ و هنر و دانش روزگار خویش پیر شوی؛ چه بخواهی چه نخواهی با اقتصاد هم فامیل می‌شوی.
به حول قوه الهی؛ تنها تولید انبوه زیان ده کشور؛ تولید برادر است! از برادرهای فلسطینی گرفته تا یمن، عراق، سوریه و برادرهای افغان‌مان!
یادم می‌آید که در سال شصت در محله یوسف آباد، یک بقالی داشتیم به نام آقاتقی که وقتی پول خرد نداشت تا بقیه پول را بدهد و ما هم به جای دوریالی و پنج ریالی آدامس و کبریت  قبول نمی کردیم، می‌گفت؛ سر خیابان دوتا افغانی به حساب من ببر!
بخش اعظم دانشگاه بین‌المللی چابهار متعلق به برادرهای افغانی است؛ باصفر تا صد هزینه‌هایشان! چه ضرب‌المثل خنده‌داری بود که می‌گفت «چراغی که به خانه رواست…»؛ به مرور زمان به مسجد هم روا شد و از سال نود به بعد؛ چراغ‌های زندگی‌مان یکی یکی کم سو و خاموش شدند!
از بارگاه فرمانروای منطقه اسرار آمیز چابهار تا اولین کودکان بی‌خانمان، بی آب و نان، بهداشت، با پاهای برهنه و شادشان؛ که توسط زیادخواهان و بیگانه‌پرستان اعدام شده! فقط پانزده دقیقه فاصله است!
توفیقی اجباری این که به مدت سه روز در خوابگاه بین المللی چابهار، در کنار برادران افغانی باشیم. مدیر خوابگاه که لباس بلوچی می‌پوشد؛‌ اما مدعی‌ست بچه تهران است! در همان ابتدا خود را اژدهای کومودور معرفی کرد! اما از نگاه بنده آسیابان، دقیقا مثل لنز دوربین که‌ وظیفه‌اش انحراف نور به دوربین است؛ انحراف اخلاقی مدیر خوابگاه از امتیازات مدیریتی ایشان است. چون عاجز و تاتوان از تعریف زیاده‌خواهی مدیریت خوابگاه هستم؛ لذا از مارتین هایدگر تقاضا می‌کنم به جای متافیزیک، در خصوص شخصیت افسانه‌ای مدیریت خوابگاه بین المللی سخنرانی کنند!
بخش ناچیزی از داشته‌های فرمانروای منطقه آزاد، آپارتمان‌های مجلل شصت و سه واحدی، با تعدادی ویلا‌های بسیار زیبا و چشم‌انداز سحر‌آمیزش است که برای پذیرایی از پادشاهان مسئول و وابستگان‌شان، با صرف هزینه‌ها و ریخت و پاش‌های عجیب و غریب مورد استفاده قرار می‌گیرند!
لیست این اشغالگران کاملا محرمانه است و به همین دلیل، دستگاه ایکس ری جهت کنکاش وجود ندارد! حضور اشغالگران خوش‌گذران تهرانی هم بستگی به نفوذ و قدرت معرف آن مسئول دارد؛ برای حضور چندساله، یکساله و کوتاه مدت؛ البته بعضی از هنرمندان ویژه و وابسته هم از این نعمت «بخور بخور» برخوردار هستند. مثل آن عالیجناب کارگردانی که روزگاری در حوزه هنری فقط ماهانه چهارهزار تومان حقوق می‌گرفت و بعد از ساخت فیلمی اعتقادی مذهبی، اعتبارشان نزد مسئولان هزار چندان شد. در تشریف‌فرمایی ایشان، به غیر از پهن کردن فرش قرمز و پذیرایی شاهانه، گویا مبلغ نجومی هم از این خوان گسترده دریافت کردند! (علی برکت الله) یا بانوی کارگردانی که سیستان و بلوچستان را شخم زدند!
حال اگر وابسته و هم بسته نباشی و از تبار مستندسازی‌های سر به لاک باشی و در بلوچستان، مستند داستانی «عثمان‌کشی»، «کپوت» و «حوا» را در دل رنج و درد غریبانه مردمان بلوچ، پا به پایشان بسازی؛ منطقه اسرارآمیز چابهار با کارگردان این آثار، رفتاری ارباب و رعیتی‌‌مآبانه خواهند داشت و جایت در هتل آپارتمانی پرت‌وپلا خواهد بود!
خیلی وارد جزئیات نمی‌شوم؛ فقط کافی‌ست بدانید، نظافت‌چی اتاق‌های این هتل‌آپارتمان خودش به یک «لاندری» اختصاصی برای بهداشت فردی‌اش نیاز دارد! این کابوس‌سرا، متعلق به فرمانرواست!
کثیف‌ترین مسافرخانه‌های خیابان مولوی نسبت به این هتل آپارتمان، به اندازه هتل هیلتون چهاراه پارک‌وی تهران مدرن است و شخصیت دارد!‌ پس پیدا کنید پرتقال فروش را!
درد من هتل آپارتمان محل اقامتم نیست؛ درد من این است که فرمانروای منطقه اسرارآمیز چابهار، در میان همین مردمان بلوچ قد کشیده، اما امتیاز فرمانروایی، مسئول بودن و بله قربان‌گوی تهران بودن؛ کجا! اون یکی کجا؟!
همین موضوع را از زبان جناب مولانا بشتوید؛
هرکه گوید او منم؛ او من نشد
خوشه او لایق خرمن نشد
من نشو از من بشو تا من شوی
خوشه شو تا لایق خرمن شوی
جهت اطلاع مدیران فرمانروا و دیگرانی که به اندازه زمان یک گیف بنده را می شناسند؛ به گمانم تحصیل‌کرده هستم و دقیقا نیم قرن است که فعالیت هنری دارم. اما… اما نه بیمه دارم، نه تاکنون کوپن و یارانه گرفتم و نه باز‌نشستگی دارم. عضو هیچ انجمن و کانون هنری و غیره هنری نیستم. تمام این نداشته‌ها، به میل باطنی خود بوده و از افتخارات اینجانب است؛
اما مبلغ هفت میلیارد تومانم که از سال ۹۵ نزد پژوهشکده مجلس و بهزیستی است و گوش شنوایی برای پرداخت آن نیست، به میل خودم نبوده!

  • جمشید پوراحمد
۱۶
دی

jamshid pourahmad

جمشید پوراحمد

رضا بیک‌ ایمانوردی هنرمندی بود که ویروس خطرناک غربت، جانش را گرفت؛ بیک‌ ایمانوردی در روزگار هنری خویش هنرمندی پرکار و پرطرفدار به شمار می‌رفت او یکی از ستون‌های سینمای ایران بود؛ من خودم در نوجوانی از طرفدارانش بودم!
یکی از محبوب‌ترین تیپ‌هایی که رضا بیک ایمانوردی در سینما بازی کرد، الگوبرداری از شخصیت ستوان‌ کلمبو، با بازی درخشان پیترفالک فقید بود؛ عدم دانش بعضی از دست‌اندرکاران سینما از یک‌سو و ناآگاهی اکثر تماشاچیان سینمااز سوی دیگر که بی خبر از وسعت بی‌انتها و جذابیت صدای خارق‌العاده منوچهر اسماعیلی، بزرگ‌مرد دوبله ایران که صدایش روی هر نقش کم‌جان، بی‌رمق و به کما رفته‌ای را جان می‌داد و باعث حیات و ادامه زندگی‌اش می‌شد.
اعتقاد بنده این است که اگر منوچهر اسماعیلی با صدایش تجارت می‌کرد، واقعیت صورت دیگری پیدا می‌کرد.
رضا بیک ایمانوردی برای بازی در هر فیلم هشتاد هزار تومان دستمزد دریافت می‌کرد. اما فروش فیلم‌هایش با صدای منوچهر اسماعیلی این اقیانوس زیبای صدا، یک میلیارد و هشتاد هزارتومان می‌شد.
در اکثر آنونس فیلم‌های رضا بیک ایمانوردی، او را «مرد هزار چهره سینما» می‌خواندند؛ جدای از شایستگی‌های رضا بیک ایمانوردی، هنرمندی که جایش خالی‌ست، اما عنوان مرد هزارچهره با جایگزینی صدا، فقط شایسته و برازنده منوچهر اسماعیلی بود.
در دو دهه گذشته در مواردی عنوان مرد هزار چهره را به اکبر عبدی دادند که این عنوان هم، بی‌مناسبت و اغراق‌آمیز بود.
جناب اکبر عبدی عزیز به ارادت قلبی‌ام، نسبت به خود کاملا واقف است؛ اکبر عبدی پدیده سینمای ایران، هنرمندی تکرار نشدنی با نقش‌های ماندگار و ستودنی‌ست. عبدی هنرپیشه‌ای‌ست که دوربین از او می‌ترسد؛ اما عنوان مرد هزاره چهره، شخصیت هنری اکبر عزیز را آسیب‌پذیر می‌کرد؛ مثل عنوان دکتر بودن برای مسئولان کشور که آنها را آسیب‌پذیر کرده و خود بی‌خبرند!
اما… اما مهدی فخیم‌زاده؛ مرد هزار دانش و اندیشه سینمای ایران است؛ عنوانی که برازنده این بزرگ‌مرد سینمای ایران است؛ عین فامیلش فخیم‌زاده و با ده‌ها دلیل و برهان دیگر…
اعتبار مهدی فخیم زاده به اندازه قدمت سرو چهارهزار و پانصد ساله ابر کوه، سینمای ایران را معتبر می‌کند؛ آدرسی که گواه این اعتبار است.
بهرام وطن‌پرست، مرتضی عقیلی، بهمن مفید و مهدی فخیم زاده؛ در شروع فعالیت‌شان از دوستان نزدیک یکدیگر بودند. قصد ایجاد ذهنیت تخریب ندارم، اما بعضی اوقات باید واقعیت‌ها را گفت.
بهرام وطن‌پرست فقط در تربیت فرزندانش موفق بود.
مرتضی عقیلی با سابقه نامهربانیش در رفاقت(!) در ادامه فعالیت هنریش موفق بود؛ موفقیتی که تا ناکجاآباد رفته و بدون ثمر گذشته!
بهمن مفید پاره تن بنده و عزیز مادرم بود. پسرم عاشقانه نماز خواندنش را دوست داشت؛ زندگی در کنار بهمن مفید امتیازی باور نکردنی برای بنده به ارمغان آورد؛ هیچ چهره‌ای را نیافتم که بتواند مانند بهمن مفید شخصیت مولانا را تفسیر و تشبیه کند. من مولانا را به واسطه بهمن مفید شناختم و محکم و خالصانه می‌گویم که این تشابه در ذات خردمندی و بینش بهمن مفید وجود داشت؛ اشتباه جبران‌ناپذیر بهمن مفید که خود بیش از صدبار به آنها اقرار کرد؛ پشیمانی از ترک دیار و مهاجرت از زادگاهش بود!
تمام مشکلات این هنرمندان ناشی از آن بود که برخلاف مهدی فخیم‌زاده، مهندسی هنر و زندگی را نمی‌دانستند؛ ایکاش بهمن مفید ‌از روی برگه امتحانی دوستش مهدی فخیم زاده می‌نوشت و یا از این دانش قیمتی بهره‌ای می‌برد.
مهران امامیه پای ثابت نمایشنامه‌هایم، در نمایش «سه شیطون حرفه‌ای»، نقش همسر را باید بازی می‌کرد؛ او نقش را نپذیرفت و در خلوت دو نفره‌مان گفت؛ «پوراحمد من به همسرم تعهد اخلاقی داده‌ام که نقش همسر بازی نکنم!» ​مهران امامیه و همسر گرامیشان هر دو تحصیل‌کرده و از فرهنگیان کشور هستند و شخصیت‌هایی قابل تحسین.

***

​مهدی فخیم زاده، هنرمند متخصص و متعهدی که دارای تمام الگوهای اجتماعی، فرهنگی، هنری، ورزشی، انسانی، سنتی و اعتقادی است؛ اگر طول و عرض زمین زندگی مهدی فخیم زاده را شخم بزنیم و خاکش را در چمدانی بریزیم و از زیر دستگاه ایکس ری رد کنیم؛ در مونیتور دستگاه، یک آسمان آبی می‌بینیم!
افسوس که دستگاه «ایکس ری» توان آن را ندارد که اخلاق‌مداری، زیبا‌بینی، زیبا‌سازی و انعطاف‌پذیری مهدی فخیم‌زاده را آنجا که منطق حاکم است به نمایش بگذارد.
فیلم «خواستگاری» مهدی فخیم‌زاده را دوباره ببینید؛ چهار مضراب اصیل ایرانی در ذات فیلم نواخته شده؛ یک فیلم ایرانی، عاشقانه، عارفانه و رومانتیک. آنچه که ساخته‌های مهدی فخیم‌زاده را ارزشمند می‌کند، تلفیق تکنیک با هنر و خلاقیت‌های اوست.
چنانچه قرار باشد از کارهای مهدی فخیم‌زاده بنویسم، باید از اصطلاحی غلط، وام بگیرم؛ غزلی در مثنوی مولوی (هفتاد من)…

من اگر با من نباشم می‌شوم تنهاترین
کیست بامن گر شوم من باشد از من ماترین

سریال شیرین و متفاوت «علی‌البدل» سیروس مقدم، با جمعیتی از هنرمندان معتبر و تازه وارد مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت. همه هنرپیشه‌های سریال، خوب بازی کردند که دلیلش می‌تواند کاردانی سیروس مقدم و محسن تنابنده باشد. اما مهدی فخیم‌زاده با نقش‌‌اش در این سریال زندگی کرد. چون بخش بزرگی از بینندگان، با مهدی فخیم‌زاده ساکن آن روستای زیبای خیالی شدند و این تحسین‌برانگیز است.
به اتفاق زنگ «ساختمان ۸۵» مهدی فخیم‌زاده را بزنیم؛ در جهان هنر هفتم اسطوره‌هایی چون مهدی فخیم‌زاده انگشت‌شمارند؛ هنرمندانی که در مقام نویسنده، بازیگر و کارگردان سریالی بسازند که با شروع آن، حال بیننده را خوب و با پایان آن قسمت سریال، تماشاچی را عصبانی می‌کرد… چون تشنه دریافت ادامه آن بودند. ساختمان ۸۵ با داستانی پرماجرا و جذاب و کارگردانی هوشمندانه مهدی فخیم‌زاده ساخته شد. هنرمندی چون مهدی فخیم زاده، وقتی به کمال می‌رسد می‌تواند در سریال «امام رضا» سخت‌ترین نقش و منفور‌ترین شخصیت را همزمان با نویسندگی و کارگردانی سریال، بازی هم کند… فرایندی با نتیجه‌ای غیرقابل تصور که آن نقش با وجود پرسوناژ منفی، با استقبال روبرو شد و تاثیر نامطلوبی در تماشاگران سریال به جا نگذاشت. این یعنی اعتبار و اطمینان داشتن به عملکرد هنرمندی مانند مهدی فخیم زاده…
اما سخنی دیگر با جناب فخیم‌زاده دارم؛ اینکه این روزها اکثر طرفداران شما به دلیل بازی در سریال «موج اول» آزرده خاطر شده‌اند!
محال ممکن است که شما کارگردان چنین سریال حقیر و ضعیفی می‌شدید و محالی دیگر اینکه بازی در نقش یک پزشک را عهده‌دار شوید؟! سریال «موج اول» در هویتش عرصه و اعیانی نداشت و نمی‌دانم این وام‌ گرفتن‌های نخ‌نما شده و کلیشه‌ای از نمادهای جبهه و جنگ و همینطور اعتقادات رایج مذهبی مردم (چون عاشورا) تا کی قرار است ادامه یابد؟!
چقدر علی مشهدی‌ها با ساخت سریال نوروز رنگی! زیاد شده‌اند!
جناب فخیم زاده عزیز؛ ر پایان این نوشته، بهترین آرزوها را برای شما و امیدواری برای انصراف دادن‌تان از ادامه همکاری «موج اول» را دارم!

  • جمشید پوراحمد
۰۴
دی

jamshid pourahmad

 

من، جلال مهربان و هنرمندی بزرگمنش به نام سعید مطلبی

 9:37

جمشید پوراحمد
چندی پیش یادداشتی صادقانه در خصوص شخصیت هنری سعید مطلبی نوشتم؛ در آن یادداشت اشاره‌ای هم به اتفاقات گذشته کردم، از جمله برخی مسایل در باره فیلم «عاصی» که ابتدا قرار بود جلال مهربان آن را بسازد‌… اما سعید مطلبی ساخت.
درپی چاپ یادداشت؛ سعید مطلبی یاداشتی کاملا جامع و پربار نوشت که فقط می‌تواند حاصل قلم شایسته هنرمندی چون سعید مطلبی باشد.
جناب مطلبی خبر ندارند که بعد از خواندن یادداشت‌شان، بنده دچار سندرم «مگر می‌شود» شدم!
به راستی مگر می‌شود این چنین دامنه‌ای از فروتنی، منش انسانی و خردورزی نزد سعید مطلبی باشد…
جلال مهربان دوست و همسایه ما بود در خیابان امیرآباد. او همچون نام خانوادگی‌اش، مهربان. و این خصیصه رفتاری در خونش بود، جلال مهربان با شخصیت بی‌نظیرش هنرمندی قابل احترام بود و هست، تعریفی شایسته از این هنرمند قدیمی که سعید مطلبی در یادداشتش به شکلی عالی حق مطلب را در مورد جلال مهربان ادا کرد. کاری که بنده نتوانستم انجام دهم.
همیشه در باورم تصور می‌کردم که فقط این من هستم که‌ قصه‌هایم از واقعیت نشات گرفته است اما زهی خیال باطل! با دیدن «کوچه مردها« بود که متوجه این واقعیت شدم که سعید مطلبی، شخصیت فردین در این فیلم را متاثر از مرام و معرفت ذاتی‌ خویش نوشته. پنهان‌ترین ویژگی اخلاقی آدم‌ها؛ ظرفیت آنهاست… و این حجم از ظرفیت انسانی و بزرگ‌منشی نزد سعید مطلبی تحسین‌برانگیز است!
این جمله را بارها و بارها شنیده‌ایم که می‌گوید: حالا که یاد گرفته‌ایم در هوا مثل یک پرنده پرواز کنیم؛ و در دریا مثل ماهی شنا کنیم. فقط مانده یاد بگیریم تا روی زمین مثل آدم زندگی کنیم!
می‌دانم و یقین دارم که در مورد سعید مطلبی خوب بودن و خوب زندگی کردن، امری موروثی است!
در اینجا لازم می‌دانم حرفم را پس بگیرم که نوشته بودم سعید مطلبی نجیب‌زاده است؛ او فراتر از این تعریف قرار دارد. اطمینان دارم بنده ناف این بزرگ مرد هنرمند را با عاطفه و محبت بریده‌اند.
سعید مطلبی؛ شرافت‌زاده‌ای است که بدون شک نمادی از انسانیت امروز جامعه ماست.
سایه‌اش مدام و قلبش پرتپش باد…

  • جمشید پوراحمد
۲۲
آذر

سعید مطلبی

 

 13:14

جمشید پوراحمد

مثل همیشه ناگفته‌ای متفاوت را از نام‌آور بزرگ سینما، سعید مطلبی بخوانید؛
سعید مطلبی تنها کارگردان فیلم‌های تلفیقی سینمای ایران است؛ تلفیقی از سینمای هنری و تجاری. سازنده فیلم‌های «صلاة ظهر»، «میعادگاه خشم»، «عاصی» و «کوچه مردها» که هنوز خاطرات‌شان چون فیلم «گنج قارون» در ذهن هر ایرانی علاقمند به سینما باقی‌ست.
خاطرم هست که در سال‌های ۵۶ و ۵۷ شهرت و محبوبیت تقی ظهوری بسیار کم شده بود! بعد از انقلاب و با آمدن دستگاه ویدیو و دیدن فیلم‌های سینمایی که مردم از تک تک آنها خاطره داشتند، بار دیگر شهرت ظهوری پررنگ شد!
در آن سال‌ها محال ممکن بود که سه فیلم ایرانی در بساط اجاره‌ دهندگان دستگاه ویدیو و پخش‌کننده‌های فیلم‌های قاچاق موجود نباشد؛ «کوچه مردها»، «گنج قارون» و «سلطان قلبها»!
متاسفانه فرهنگ غلطی هنوز هم نزد تماشاچی‌های کوچه و بازار فیلم‌‌های فارسی به جا مانده که فیلم را به نام بازیگری که در آن ایفای نقش می‌کند می‌شناسند، نه با نام کارگردان فیلم!
از امتیازهای فیلم‌های سعید مطلبی‌ به دلیل ساختار، تکنیک و قصه این بود که حتی دانشجوهای طرفدار موج نو سینما و مخالف فیلم‌های کافه‌ای و آبگوشتی هم برای تماشایش به سینما می‌رفتند!
بودند بچه‌های دانشکده تلویزیون که چندین بار فیلم «کوچه مردها» را در سینما دیده بودند. یکی از افتخارات زنده‌یاد فردین عزیز، بازی در «کوچه مردها» بود.

***

جلال مهربان دوست، همسایه ما در محله امیرآباد شمالی و کارگردان -متاسفانه- ناموفق سینما، بعد از نوشتن فیلمنامه «عاصی‌» با رضا شیبانی (تینا فیلم) توافق کرد که خود فیلم را کارگردانی کند.
«عاصی‌» با حضور ناصر ملک‌مطیعی، پوری بنایی و منوچهر وثوق در روستای هونجان از توابع شهرضا جلوی دوربین رفت. متاسفانه چند روز بعد، به دلیل ناتوانی جلال مهربان، رضا شیبانی تهیه کننده فیلم او را برکنار کرد و برای کارگردانی فیلم با سعید مطلبی وارد مذاکره شد، سعید مطلبی در ابتدا نپذیرفت اما پس از درخواست ناصر ملک‌مطیعی و‌ پوری بنایی، پشت دوربین «عاصی» قرار گرفت. این اولین باری بود که بنده سعید مطلبی را از نزدیک می‌دیدم؛ واقعیت امر که «عاصی»، یک فیلم جنگی، حماسی و رومانتیک با حجم بسیار سنگین بازیگر و سیاهی لشگر بود و به قول منوچهر وثوق، «عاصی» برای جلال مهربان لقمه بزرگی بود!

***

به یاد دارم «م صفار» سردبیر مجله «فیلم و هنر» و کارگردان فیلم‌های «خورشید در مرداب» و «هیاهو» در‌ یادداشتی نوشت که ایرج قادری فقط با دانش و اقتدار و حمایت سعید مطلبی می‌تواند کارگردانی کند! این واقعیت از چشم طرفداران فیلم‌های قادری پنهان بود، ولی از چشم هنرمندان نه!
در آن سال‌ها چاپ این یاداشت در مجله فیلم و هنر به مذاق ایرج قادری خوش نیامد!

***

«برگ»، هنگام زوال می‌افتد و «میوه» به وقت کمال… حال باید دید مخالفان سعید مطلبی و دیگر هنرمندان که موجب کنار گذاشتن این هنرمندان شدند، چگونه خواهند افتاد؛ آیا مثل برگی زرد و یا مانند سعید مطلبی، چون سیبی سرخ؟
امروز خوشبختانه در میان مسئولان کمتر از سطح «دکتر» نداریم، به شکلی که دکترهای واقعی درخواست کرده‌اند؛ «از طلا گشتن پشیمان گشته‌ایم…» یادمان هست روزی را که مسئولان سینمایی وقت، همراه با بدخواهان، برای ویرانی سینمای ایران هم‌کلام شدند؟!
انیشتین می‌گوید؛ اگر برخی افراد به اندازه یک میلینیوم استفاده از معده‌‌شان، از ذهن خود استفاده می‌کردند، حالا دنیا تعریف دیگری داشت!
این فرموده انیشتین مصداق زندگی و عملکرد همان بدخواهان جاه‌طلب و تصمیم‌گیری‌ست که در روزگاری نه چندان دور، اقدام به نابودی اهالی تکرارنشدنی سینما کردند!
متن جالبی می‌خواندم که می‌گفت: «یک توپ بسکتبال، در دستان فردی مانند من تقریبا ۱۹ دلار ارزش دارد؛ اما در دستان مایکل جردن، این رقم تقریبا ۳۳ میلیون دلار می‌شود!
بدخواهان سینما از روی فصد و غرض و عمد، توپ سینما را از دست ۳۳ میلیون دلاری هنرمندانی مانند فردین، سعید مطلبی، ناصر ملک‌مطیعی، فروزان، بهروز وثوقی و… درآوردند و به دست افرادی ضدهنر، بی‌هنر، بی‌خرد و بذون شخصیت سینمایی سپردند. فقط کافی است که به سراغ «پروژه‌های دوزاری» سینما و تلویزیون بروید تا ملاحظه کنید که در لوکیشن‌ها برای جمع بی‌هنران و بازیگران اول، دوم و سوم اتاق‌های مخصوص، مهیاست!
آواز خواندن فردین در «گنج قارون» برایش گناهی نابخشودنی بود، ولی کپی کردن از این فیلم و رقصیدن شریفی‌نیا، غفوریان، علی صادقی و پوریا پورسرخ، نه تنها ابتذال در سینما، محسوب نمی‌شود بلکه جزو نکات قوت سینمای ایران به حساب می‌آید!
به سهم خودم برای جناب سعید مطلبی، این هنرمند تکرارنشدنی، آرزوی سلامتی و زیباترین‌ لحظه‌ها را دارم.

*پشت صحنه «سرگروهبان». سعید مطلبی، ناصر ملک‌مطیعی، منوچهر وثوق

  • جمشید پوراحمد