از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۱۶
دی

jamshid

جمشید پوراحمد


بندر جیونی در بلوچستان پاکستان، فاصله کوتاهی با بلوچستان ایران دارد‌ و شاید به همین دلیل، مدیریت‌ بندر جیونی شباهت همسان از گروه (دیزایگوتیک) با مدیریت منطقه آزاد چابهار دارد.
در بندر جیونی تحصیل‌داری خدمت می‌کند (تحصیل‌دار‌ یعنی نماینده دولت، یا مقامی شبیه فرماندار؛ بودجه هنگفتی را از مرکز برای ساخت سد در جیونی دریافت می‌کند؛ مدتی بعد تحصیل‌‌دار جدیدی به جیونی می‌آید و تصمیم می‌گیرد از سدی که همکارش ساخته بازدید کند؛ هم‌کیشان و هم‌پیمانان تحصیل‌دار اسبق، به عرض ملوکانه می‌رسانند که سدی در کار نیست و جای نگرانی هم وجود ندارد، سهم شما محفوظ است، فقط کافی‌ست درخواست بودجه‌ای از دولت مرکزی جهت لایروبی سد صادر فرمائید!
پس از مدتی تحصیل‌دار سوم برای خدمت وارد جیونی می‌شود. از مرکز خبر می‌رسد. این تحصیل‌دار‌ از مسئولانی است که «مو» را از «ماست» بیرون می‌کشد! مسئولی کاملا‌ معتمد، متعهد و کاردان!
تحصیل‌دار تصمیم می‌گیرد از سد ساخته و لایروبی شده بازدید کند؛ همان خدمتگزاران کوچک پائین دست که در شمار پاچه‌خواران و بادمجان دورقاب‌چین‌های همیشگی و ماندگار برای خط و ربط دادن و راه را هموار کردن و جهت پر کردن جیب مسئولان تازه وارد خدمتگذار هستند، برای حفظ موقعیت و ادامه لفت و لیس‌‌شان، خدمت جناب تحصیل‌دار جدید عرض می‌کنند که شما زحمت و رنج بازدید را متحمل نشوید. درخواستی از قبل آماده است و فقط کافیست به مرکز ابلاغ شود که آب سد دچار آلودگی مرگبار شده و جان مردم در خطر است و باید این سد آلوده به سرعت خراب و نابود شود!
و این حکایت، بارها و بارها ادامه دارد…
تفاوت بندر جیونی با منطقه آزاد چابهار در یک نمای طولانی است؛ مسئولان جیونی همه بی‌سوادند. اما شوربختانه مسئولان بندر آزاد چابهار و دیگر مدیران کشور، کلا دکتر و دکترزاده هستند!
خوشبختانه مهندسان کشور از مسئولان نیستند و خیلی هم پراکندگی شغلی ندارند؛ مهندسان یا در آبدارخانه خدمت می‌کنند یا در کسوت راننده و نامه‌رسان اداره‌جات سرگرم کار هستند!
مسئولان و مدیران محترم، در اقدامی هم‌شکل نورچشمی‌های خود را در مقام رئیس دفتر به کار می‌گمارند!
یادآور می‌شوم مهندسان شاغل در کسوت پیک موتوری و راننده اسنپ از صبح تا شب کار می‌کنند و دسته دیگری از این مهندسان که در پیاده‌روها بساط پهن می‌کنند و گه‌گاهی عزیزان گردن‌کلفت سد معبر(!) با آنها برخورد فیزیکی می‌کنند تا بدانند مملکت قانون دارد!
می‌توانید به این فهرست درس‌خوانده‌ها مشاغل دیگری را هم بیفزایید؛ جوانان عزیز تحصیل‌کرده هنرمند که‌‌ روبروی ایستگاه‌های مترو ساز در دست، موسیقی می‌نوازند و یا خیل مهندسان بیکار و خانه‌نشین که انگار مدرک مهندسی‌شان را از دانشگاه‌های جعلی اخذ کرده‌اند!
از دیگر تفاوت مسئولان کشور با بندر جیونی، تخصص خارق‌العاده آنها در ساخت «استاپ موشن» است!
پدیده استثنایی «استاپ موشن» فقط نزد مسئولان ایرانی دارای کاربرد است. آنها با اشیایی کاملا ابتدایی، ماکت‌های مسخره و حقیری را می‌سازند تا به عنوان دست‌آورد فلان پروژه و بهمان طرح… به بالادستی‌ها ارایه دهند!
این دسته آدم‌های پشت میزنشین، با کاغذهای رنگی که سندی است از قدمت حرف‌ها و وعده‌های پوچ و واهی، (شامل رفع بیکاری، بیماری، بی خانمانی، فرهنگ، هنر، اقتصاد و جوک تکراری تامین معیشت!) با این محتویات کاغذی؛ استاپ موشن‌ هایی ساخته و به معرض نمایش می‌گذارند که اورسن ولز و آلفرد هیچکاک از آن دنیا تحسین‌شان کرده‌اند!

بعضی اوقات به عقل و شعورمان شک می‌کنم؛ آیا این سرزمین بلازده، بی آب و نان، پر از درد، رنج، عذاب و غصه؛ همان ایران ماست؟! به خود که می‌آئیم؛ می فهمیم که تنها مکانیزم دفاعی این شرایط بحران زده روزگارمان، مصداق این لطیفه قدیمی است؛
«بنده خدایی می‌رود پیش روانکاو می گوید؛ برادرم دیوانه شده و فکرمیکند مرغ است!
روانکاو می گوید چرا پیش من نمی‌آوریش؟
جواب می‌دهد چون به تخم مرغ‌هایش نیاز دارم!»
پس اجتناب‌ناپذیر نیست؛ رسیدن به ناکارآمدی و ریخت و پاش‌های پنهان و آشکار؛ فرمانروای منطقه آزاد چابهار؛ با مردمانی سیه چرده، دل‌سوخته، سخت‌کوش و جان برلب رسیده.
فرمانروای بندر اسرار آمیز چابهار؛ با یک اگزمای مدیریتی کاملا مشهود مواجه است؛ لازم نیست حتما جراح اقتصاد بود! وقتی با فرهنگ و هنر و دانش روزگار خویش پیر شوی؛ چه بخواهی چه نخواهی با اقتصاد هم فامیل می‌شوی.
به حول قوه الهی؛ تنها تولید انبوه زیان ده کشور؛ تولید برادر است! از برادرهای فلسطینی گرفته تا یمن، عراق، سوریه و برادرهای افغان‌مان!
یادم می‌آید که در سال شصت در محله یوسف آباد، یک بقالی داشتیم به نام آقاتقی که وقتی پول خرد نداشت تا بقیه پول را بدهد و ما هم به جای دوریالی و پنج ریالی آدامس و کبریت  قبول نمی کردیم، می‌گفت؛ سر خیابان دوتا افغانی به حساب من ببر!
بخش اعظم دانشگاه بین‌المللی چابهار متعلق به برادرهای افغانی است؛ باصفر تا صد هزینه‌هایشان! چه ضرب‌المثل خنده‌داری بود که می‌گفت «چراغی که به خانه رواست…»؛ به مرور زمان به مسجد هم روا شد و از سال نود به بعد؛ چراغ‌های زندگی‌مان یکی یکی کم سو و خاموش شدند!
از بارگاه فرمانروای منطقه اسرار آمیز چابهار تا اولین کودکان بی‌خانمان، بی آب و نان، بهداشت، با پاهای برهنه و شادشان؛ که توسط زیادخواهان و بیگانه‌پرستان اعدام شده! فقط پانزده دقیقه فاصله است!
توفیقی اجباری این که به مدت سه روز در خوابگاه بین المللی چابهار، در کنار برادران افغانی باشیم. مدیر خوابگاه که لباس بلوچی می‌پوشد؛‌ اما مدعی‌ست بچه تهران است! در همان ابتدا خود را اژدهای کومودور معرفی کرد! اما از نگاه بنده آسیابان، دقیقا مثل لنز دوربین که‌ وظیفه‌اش انحراف نور به دوربین است؛ انحراف اخلاقی مدیر خوابگاه از امتیازات مدیریتی ایشان است. چون عاجز و تاتوان از تعریف زیاده‌خواهی مدیریت خوابگاه هستم؛ لذا از مارتین هایدگر تقاضا می‌کنم به جای متافیزیک، در خصوص شخصیت افسانه‌ای مدیریت خوابگاه بین المللی سخنرانی کنند!
بخش ناچیزی از داشته‌های فرمانروای منطقه آزاد، آپارتمان‌های مجلل شصت و سه واحدی، با تعدادی ویلا‌های بسیار زیبا و چشم‌انداز سحر‌آمیزش است که برای پذیرایی از پادشاهان مسئول و وابستگان‌شان، با صرف هزینه‌ها و ریخت و پاش‌های عجیب و غریب مورد استفاده قرار می‌گیرند!
لیست این اشغالگران کاملا محرمانه است و به همین دلیل، دستگاه ایکس ری جهت کنکاش وجود ندارد! حضور اشغالگران خوش‌گذران تهرانی هم بستگی به نفوذ و قدرت معرف آن مسئول دارد؛ برای حضور چندساله، یکساله و کوتاه مدت؛ البته بعضی از هنرمندان ویژه و وابسته هم از این نعمت «بخور بخور» برخوردار هستند. مثل آن عالیجناب کارگردانی که روزگاری در حوزه هنری فقط ماهانه چهارهزار تومان حقوق می‌گرفت و بعد از ساخت فیلمی اعتقادی مذهبی، اعتبارشان نزد مسئولان هزار چندان شد. در تشریف‌فرمایی ایشان، به غیر از پهن کردن فرش قرمز و پذیرایی شاهانه، گویا مبلغ نجومی هم از این خوان گسترده دریافت کردند! (علی برکت الله) یا بانوی کارگردانی که سیستان و بلوچستان را شخم زدند!
حال اگر وابسته و هم بسته نباشی و از تبار مستندسازی‌های سر به لاک باشی و در بلوچستان، مستند داستانی «عثمان‌کشی»، «کپوت» و «حوا» را در دل رنج و درد غریبانه مردمان بلوچ، پا به پایشان بسازی؛ منطقه اسرارآمیز چابهار با کارگردان این آثار، رفتاری ارباب و رعیتی‌‌مآبانه خواهند داشت و جایت در هتل آپارتمانی پرت‌وپلا خواهد بود!
خیلی وارد جزئیات نمی‌شوم؛ فقط کافی‌ست بدانید، نظافت‌چی اتاق‌های این هتل‌آپارتمان خودش به یک «لاندری» اختصاصی برای بهداشت فردی‌اش نیاز دارد! این کابوس‌سرا، متعلق به فرمانرواست!
کثیف‌ترین مسافرخانه‌های خیابان مولوی نسبت به این هتل آپارتمان، به اندازه هتل هیلتون چهاراه پارک‌وی تهران مدرن است و شخصیت دارد!‌ پس پیدا کنید پرتقال فروش را!
درد من هتل آپارتمان محل اقامتم نیست؛ درد من این است که فرمانروای منطقه اسرارآمیز چابهار، در میان همین مردمان بلوچ قد کشیده، اما امتیاز فرمانروایی، مسئول بودن و بله قربان‌گوی تهران بودن؛ کجا! اون یکی کجا؟!
همین موضوع را از زبان جناب مولانا بشتوید؛
هرکه گوید او منم؛ او من نشد
خوشه او لایق خرمن نشد
من نشو از من بشو تا من شوی
خوشه شو تا لایق خرمن شوی
جهت اطلاع مدیران فرمانروا و دیگرانی که به اندازه زمان یک گیف بنده را می شناسند؛ به گمانم تحصیل‌کرده هستم و دقیقا نیم قرن است که فعالیت هنری دارم. اما… اما نه بیمه دارم، نه تاکنون کوپن و یارانه گرفتم و نه باز‌نشستگی دارم. عضو هیچ انجمن و کانون هنری و غیره هنری نیستم. تمام این نداشته‌ها، به میل باطنی خود بوده و از افتخارات اینجانب است؛
اما مبلغ هفت میلیارد تومانم که از سال ۹۵ نزد پژوهشکده مجلس و بهزیستی است و گوش شنوایی برای پرداخت آن نیست، به میل خودم نبوده!

  • جمشید پوراحمد
۱۶
دی

jamshid pourahmad

جمشید پوراحمد

رضا بیک‌ ایمانوردی هنرمندی بود که ویروس خطرناک غربت، جانش را گرفت؛ بیک‌ ایمانوردی در روزگار هنری خویش هنرمندی پرکار و پرطرفدار به شمار می‌رفت او یکی از ستون‌های سینمای ایران بود؛ من خودم در نوجوانی از طرفدارانش بودم!
یکی از محبوب‌ترین تیپ‌هایی که رضا بیک ایمانوردی در سینما بازی کرد، الگوبرداری از شخصیت ستوان‌ کلمبو، با بازی درخشان پیترفالک فقید بود؛ عدم دانش بعضی از دست‌اندرکاران سینما از یک‌سو و ناآگاهی اکثر تماشاچیان سینمااز سوی دیگر که بی خبر از وسعت بی‌انتها و جذابیت صدای خارق‌العاده منوچهر اسماعیلی، بزرگ‌مرد دوبله ایران که صدایش روی هر نقش کم‌جان، بی‌رمق و به کما رفته‌ای را جان می‌داد و باعث حیات و ادامه زندگی‌اش می‌شد.
اعتقاد بنده این است که اگر منوچهر اسماعیلی با صدایش تجارت می‌کرد، واقعیت صورت دیگری پیدا می‌کرد.
رضا بیک ایمانوردی برای بازی در هر فیلم هشتاد هزار تومان دستمزد دریافت می‌کرد. اما فروش فیلم‌هایش با صدای منوچهر اسماعیلی این اقیانوس زیبای صدا، یک میلیارد و هشتاد هزارتومان می‌شد.
در اکثر آنونس فیلم‌های رضا بیک ایمانوردی، او را «مرد هزار چهره سینما» می‌خواندند؛ جدای از شایستگی‌های رضا بیک ایمانوردی، هنرمندی که جایش خالی‌ست، اما عنوان مرد هزارچهره با جایگزینی صدا، فقط شایسته و برازنده منوچهر اسماعیلی بود.
در دو دهه گذشته در مواردی عنوان مرد هزار چهره را به اکبر عبدی دادند که این عنوان هم، بی‌مناسبت و اغراق‌آمیز بود.
جناب اکبر عبدی عزیز به ارادت قلبی‌ام، نسبت به خود کاملا واقف است؛ اکبر عبدی پدیده سینمای ایران، هنرمندی تکرار نشدنی با نقش‌های ماندگار و ستودنی‌ست. عبدی هنرپیشه‌ای‌ست که دوربین از او می‌ترسد؛ اما عنوان مرد هزاره چهره، شخصیت هنری اکبر عزیز را آسیب‌پذیر می‌کرد؛ مثل عنوان دکتر بودن برای مسئولان کشور که آنها را آسیب‌پذیر کرده و خود بی‌خبرند!
اما… اما مهدی فخیم‌زاده؛ مرد هزار دانش و اندیشه سینمای ایران است؛ عنوانی که برازنده این بزرگ‌مرد سینمای ایران است؛ عین فامیلش فخیم‌زاده و با ده‌ها دلیل و برهان دیگر…
اعتبار مهدی فخیم زاده به اندازه قدمت سرو چهارهزار و پانصد ساله ابر کوه، سینمای ایران را معتبر می‌کند؛ آدرسی که گواه این اعتبار است.
بهرام وطن‌پرست، مرتضی عقیلی، بهمن مفید و مهدی فخیم زاده؛ در شروع فعالیت‌شان از دوستان نزدیک یکدیگر بودند. قصد ایجاد ذهنیت تخریب ندارم، اما بعضی اوقات باید واقعیت‌ها را گفت.
بهرام وطن‌پرست فقط در تربیت فرزندانش موفق بود.
مرتضی عقیلی با سابقه نامهربانیش در رفاقت(!) در ادامه فعالیت هنریش موفق بود؛ موفقیتی که تا ناکجاآباد رفته و بدون ثمر گذشته!
بهمن مفید پاره تن بنده و عزیز مادرم بود. پسرم عاشقانه نماز خواندنش را دوست داشت؛ زندگی در کنار بهمن مفید امتیازی باور نکردنی برای بنده به ارمغان آورد؛ هیچ چهره‌ای را نیافتم که بتواند مانند بهمن مفید شخصیت مولانا را تفسیر و تشبیه کند. من مولانا را به واسطه بهمن مفید شناختم و محکم و خالصانه می‌گویم که این تشابه در ذات خردمندی و بینش بهمن مفید وجود داشت؛ اشتباه جبران‌ناپذیر بهمن مفید که خود بیش از صدبار به آنها اقرار کرد؛ پشیمانی از ترک دیار و مهاجرت از زادگاهش بود!
تمام مشکلات این هنرمندان ناشی از آن بود که برخلاف مهدی فخیم‌زاده، مهندسی هنر و زندگی را نمی‌دانستند؛ ایکاش بهمن مفید ‌از روی برگه امتحانی دوستش مهدی فخیم زاده می‌نوشت و یا از این دانش قیمتی بهره‌ای می‌برد.
مهران امامیه پای ثابت نمایشنامه‌هایم، در نمایش «سه شیطون حرفه‌ای»، نقش همسر را باید بازی می‌کرد؛ او نقش را نپذیرفت و در خلوت دو نفره‌مان گفت؛ «پوراحمد من به همسرم تعهد اخلاقی داده‌ام که نقش همسر بازی نکنم!» ​مهران امامیه و همسر گرامیشان هر دو تحصیل‌کرده و از فرهنگیان کشور هستند و شخصیت‌هایی قابل تحسین.

***

​مهدی فخیم زاده، هنرمند متخصص و متعهدی که دارای تمام الگوهای اجتماعی، فرهنگی، هنری، ورزشی، انسانی، سنتی و اعتقادی است؛ اگر طول و عرض زمین زندگی مهدی فخیم زاده را شخم بزنیم و خاکش را در چمدانی بریزیم و از زیر دستگاه ایکس ری رد کنیم؛ در مونیتور دستگاه، یک آسمان آبی می‌بینیم!
افسوس که دستگاه «ایکس ری» توان آن را ندارد که اخلاق‌مداری، زیبا‌بینی، زیبا‌سازی و انعطاف‌پذیری مهدی فخیم‌زاده را آنجا که منطق حاکم است به نمایش بگذارد.
فیلم «خواستگاری» مهدی فخیم‌زاده را دوباره ببینید؛ چهار مضراب اصیل ایرانی در ذات فیلم نواخته شده؛ یک فیلم ایرانی، عاشقانه، عارفانه و رومانتیک. آنچه که ساخته‌های مهدی فخیم‌زاده را ارزشمند می‌کند، تلفیق تکنیک با هنر و خلاقیت‌های اوست.
چنانچه قرار باشد از کارهای مهدی فخیم‌زاده بنویسم، باید از اصطلاحی غلط، وام بگیرم؛ غزلی در مثنوی مولوی (هفتاد من)…

من اگر با من نباشم می‌شوم تنهاترین
کیست بامن گر شوم من باشد از من ماترین

سریال شیرین و متفاوت «علی‌البدل» سیروس مقدم، با جمعیتی از هنرمندان معتبر و تازه وارد مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت. همه هنرپیشه‌های سریال، خوب بازی کردند که دلیلش می‌تواند کاردانی سیروس مقدم و محسن تنابنده باشد. اما مهدی فخیم‌زاده با نقش‌‌اش در این سریال زندگی کرد. چون بخش بزرگی از بینندگان، با مهدی فخیم‌زاده ساکن آن روستای زیبای خیالی شدند و این تحسین‌برانگیز است.
به اتفاق زنگ «ساختمان ۸۵» مهدی فخیم‌زاده را بزنیم؛ در جهان هنر هفتم اسطوره‌هایی چون مهدی فخیم‌زاده انگشت‌شمارند؛ هنرمندانی که در مقام نویسنده، بازیگر و کارگردان سریالی بسازند که با شروع آن، حال بیننده را خوب و با پایان آن قسمت سریال، تماشاچی را عصبانی می‌کرد… چون تشنه دریافت ادامه آن بودند. ساختمان ۸۵ با داستانی پرماجرا و جذاب و کارگردانی هوشمندانه مهدی فخیم‌زاده ساخته شد. هنرمندی چون مهدی فخیم زاده، وقتی به کمال می‌رسد می‌تواند در سریال «امام رضا» سخت‌ترین نقش و منفور‌ترین شخصیت را همزمان با نویسندگی و کارگردانی سریال، بازی هم کند… فرایندی با نتیجه‌ای غیرقابل تصور که آن نقش با وجود پرسوناژ منفی، با استقبال روبرو شد و تاثیر نامطلوبی در تماشاگران سریال به جا نگذاشت. این یعنی اعتبار و اطمینان داشتن به عملکرد هنرمندی مانند مهدی فخیم زاده…
اما سخنی دیگر با جناب فخیم‌زاده دارم؛ اینکه این روزها اکثر طرفداران شما به دلیل بازی در سریال «موج اول» آزرده خاطر شده‌اند!
محال ممکن است که شما کارگردان چنین سریال حقیر و ضعیفی می‌شدید و محالی دیگر اینکه بازی در نقش یک پزشک را عهده‌دار شوید؟! سریال «موج اول» در هویتش عرصه و اعیانی نداشت و نمی‌دانم این وام‌ گرفتن‌های نخ‌نما شده و کلیشه‌ای از نمادهای جبهه و جنگ و همینطور اعتقادات رایج مذهبی مردم (چون عاشورا) تا کی قرار است ادامه یابد؟!
چقدر علی مشهدی‌ها با ساخت سریال نوروز رنگی! زیاد شده‌اند!
جناب فخیم زاده عزیز؛ ر پایان این نوشته، بهترین آرزوها را برای شما و امیدواری برای انصراف دادن‌تان از ادامه همکاری «موج اول» را دارم!

  • جمشید پوراحمد
۰۴
دی

jamshid pourahmad

 

من، جلال مهربان و هنرمندی بزرگمنش به نام سعید مطلبی

 9:37

جمشید پوراحمد
چندی پیش یادداشتی صادقانه در خصوص شخصیت هنری سعید مطلبی نوشتم؛ در آن یادداشت اشاره‌ای هم به اتفاقات گذشته کردم، از جمله برخی مسایل در باره فیلم «عاصی» که ابتدا قرار بود جلال مهربان آن را بسازد‌… اما سعید مطلبی ساخت.
درپی چاپ یادداشت؛ سعید مطلبی یاداشتی کاملا جامع و پربار نوشت که فقط می‌تواند حاصل قلم شایسته هنرمندی چون سعید مطلبی باشد.
جناب مطلبی خبر ندارند که بعد از خواندن یادداشت‌شان، بنده دچار سندرم «مگر می‌شود» شدم!
به راستی مگر می‌شود این چنین دامنه‌ای از فروتنی، منش انسانی و خردورزی نزد سعید مطلبی باشد…
جلال مهربان دوست و همسایه ما بود در خیابان امیرآباد. او همچون نام خانوادگی‌اش، مهربان. و این خصیصه رفتاری در خونش بود، جلال مهربان با شخصیت بی‌نظیرش هنرمندی قابل احترام بود و هست، تعریفی شایسته از این هنرمند قدیمی که سعید مطلبی در یادداشتش به شکلی عالی حق مطلب را در مورد جلال مهربان ادا کرد. کاری که بنده نتوانستم انجام دهم.
همیشه در باورم تصور می‌کردم که فقط این من هستم که‌ قصه‌هایم از واقعیت نشات گرفته است اما زهی خیال باطل! با دیدن «کوچه مردها« بود که متوجه این واقعیت شدم که سعید مطلبی، شخصیت فردین در این فیلم را متاثر از مرام و معرفت ذاتی‌ خویش نوشته. پنهان‌ترین ویژگی اخلاقی آدم‌ها؛ ظرفیت آنهاست… و این حجم از ظرفیت انسانی و بزرگ‌منشی نزد سعید مطلبی تحسین‌برانگیز است!
این جمله را بارها و بارها شنیده‌ایم که می‌گوید: حالا که یاد گرفته‌ایم در هوا مثل یک پرنده پرواز کنیم؛ و در دریا مثل ماهی شنا کنیم. فقط مانده یاد بگیریم تا روی زمین مثل آدم زندگی کنیم!
می‌دانم و یقین دارم که در مورد سعید مطلبی خوب بودن و خوب زندگی کردن، امری موروثی است!
در اینجا لازم می‌دانم حرفم را پس بگیرم که نوشته بودم سعید مطلبی نجیب‌زاده است؛ او فراتر از این تعریف قرار دارد. اطمینان دارم بنده ناف این بزرگ مرد هنرمند را با عاطفه و محبت بریده‌اند.
سعید مطلبی؛ شرافت‌زاده‌ای است که بدون شک نمادی از انسانیت امروز جامعه ماست.
سایه‌اش مدام و قلبش پرتپش باد…

  • جمشید پوراحمد
۲۲
آذر

سعید مطلبی

 

 13:14

جمشید پوراحمد

مثل همیشه ناگفته‌ای متفاوت را از نام‌آور بزرگ سینما، سعید مطلبی بخوانید؛
سعید مطلبی تنها کارگردان فیلم‌های تلفیقی سینمای ایران است؛ تلفیقی از سینمای هنری و تجاری. سازنده فیلم‌های «صلاة ظهر»، «میعادگاه خشم»، «عاصی» و «کوچه مردها» که هنوز خاطرات‌شان چون فیلم «گنج قارون» در ذهن هر ایرانی علاقمند به سینما باقی‌ست.
خاطرم هست که در سال‌های ۵۶ و ۵۷ شهرت و محبوبیت تقی ظهوری بسیار کم شده بود! بعد از انقلاب و با آمدن دستگاه ویدیو و دیدن فیلم‌های سینمایی که مردم از تک تک آنها خاطره داشتند، بار دیگر شهرت ظهوری پررنگ شد!
در آن سال‌ها محال ممکن بود که سه فیلم ایرانی در بساط اجاره‌ دهندگان دستگاه ویدیو و پخش‌کننده‌های فیلم‌های قاچاق موجود نباشد؛ «کوچه مردها»، «گنج قارون» و «سلطان قلبها»!
متاسفانه فرهنگ غلطی هنوز هم نزد تماشاچی‌های کوچه و بازار فیلم‌‌های فارسی به جا مانده که فیلم را به نام بازیگری که در آن ایفای نقش می‌کند می‌شناسند، نه با نام کارگردان فیلم!
از امتیازهای فیلم‌های سعید مطلبی‌ به دلیل ساختار، تکنیک و قصه این بود که حتی دانشجوهای طرفدار موج نو سینما و مخالف فیلم‌های کافه‌ای و آبگوشتی هم برای تماشایش به سینما می‌رفتند!
بودند بچه‌های دانشکده تلویزیون که چندین بار فیلم «کوچه مردها» را در سینما دیده بودند. یکی از افتخارات زنده‌یاد فردین عزیز، بازی در «کوچه مردها» بود.

***

جلال مهربان دوست، همسایه ما در محله امیرآباد شمالی و کارگردان -متاسفانه- ناموفق سینما، بعد از نوشتن فیلمنامه «عاصی‌» با رضا شیبانی (تینا فیلم) توافق کرد که خود فیلم را کارگردانی کند.
«عاصی‌» با حضور ناصر ملک‌مطیعی، پوری بنایی و منوچهر وثوق در روستای هونجان از توابع شهرضا جلوی دوربین رفت. متاسفانه چند روز بعد، به دلیل ناتوانی جلال مهربان، رضا شیبانی تهیه کننده فیلم او را برکنار کرد و برای کارگردانی فیلم با سعید مطلبی وارد مذاکره شد، سعید مطلبی در ابتدا نپذیرفت اما پس از درخواست ناصر ملک‌مطیعی و‌ پوری بنایی، پشت دوربین «عاصی» قرار گرفت. این اولین باری بود که بنده سعید مطلبی را از نزدیک می‌دیدم؛ واقعیت امر که «عاصی»، یک فیلم جنگی، حماسی و رومانتیک با حجم بسیار سنگین بازیگر و سیاهی لشگر بود و به قول منوچهر وثوق، «عاصی» برای جلال مهربان لقمه بزرگی بود!

***

به یاد دارم «م صفار» سردبیر مجله «فیلم و هنر» و کارگردان فیلم‌های «خورشید در مرداب» و «هیاهو» در‌ یادداشتی نوشت که ایرج قادری فقط با دانش و اقتدار و حمایت سعید مطلبی می‌تواند کارگردانی کند! این واقعیت از چشم طرفداران فیلم‌های قادری پنهان بود، ولی از چشم هنرمندان نه!
در آن سال‌ها چاپ این یاداشت در مجله فیلم و هنر به مذاق ایرج قادری خوش نیامد!

***

«برگ»، هنگام زوال می‌افتد و «میوه» به وقت کمال… حال باید دید مخالفان سعید مطلبی و دیگر هنرمندان که موجب کنار گذاشتن این هنرمندان شدند، چگونه خواهند افتاد؛ آیا مثل برگی زرد و یا مانند سعید مطلبی، چون سیبی سرخ؟
امروز خوشبختانه در میان مسئولان کمتر از سطح «دکتر» نداریم، به شکلی که دکترهای واقعی درخواست کرده‌اند؛ «از طلا گشتن پشیمان گشته‌ایم…» یادمان هست روزی را که مسئولان سینمایی وقت، همراه با بدخواهان، برای ویرانی سینمای ایران هم‌کلام شدند؟!
انیشتین می‌گوید؛ اگر برخی افراد به اندازه یک میلینیوم استفاده از معده‌‌شان، از ذهن خود استفاده می‌کردند، حالا دنیا تعریف دیگری داشت!
این فرموده انیشتین مصداق زندگی و عملکرد همان بدخواهان جاه‌طلب و تصمیم‌گیری‌ست که در روزگاری نه چندان دور، اقدام به نابودی اهالی تکرارنشدنی سینما کردند!
متن جالبی می‌خواندم که می‌گفت: «یک توپ بسکتبال، در دستان فردی مانند من تقریبا ۱۹ دلار ارزش دارد؛ اما در دستان مایکل جردن، این رقم تقریبا ۳۳ میلیون دلار می‌شود!
بدخواهان سینما از روی فصد و غرض و عمد، توپ سینما را از دست ۳۳ میلیون دلاری هنرمندانی مانند فردین، سعید مطلبی، ناصر ملک‌مطیعی، فروزان، بهروز وثوقی و… درآوردند و به دست افرادی ضدهنر، بی‌هنر، بی‌خرد و بذون شخصیت سینمایی سپردند. فقط کافی است که به سراغ «پروژه‌های دوزاری» سینما و تلویزیون بروید تا ملاحظه کنید که در لوکیشن‌ها برای جمع بی‌هنران و بازیگران اول، دوم و سوم اتاق‌های مخصوص، مهیاست!
آواز خواندن فردین در «گنج قارون» برایش گناهی نابخشودنی بود، ولی کپی کردن از این فیلم و رقصیدن شریفی‌نیا، غفوریان، علی صادقی و پوریا پورسرخ، نه تنها ابتذال در سینما، محسوب نمی‌شود بلکه جزو نکات قوت سینمای ایران به حساب می‌آید!
به سهم خودم برای جناب سعید مطلبی، این هنرمند تکرارنشدنی، آرزوی سلامتی و زیباترین‌ لحظه‌ها را دارم.

*پشت صحنه «سرگروهبان». سعید مطلبی، ناصر ملک‌مطیعی، منوچهر وثوق

  • جمشید پوراحمد
۰۸
آذر

jamshid pourahmad

 

جمشید پوراحمد
با مستند در این ویرانی و ناکجا آباد فرهنگی و هنری همراه شوید:
در شرایط اسکرول و با یک دنیا انگیزه و انرژی و جوانی، اما نه شتابزده، در کنار استادان هنرمندی که به لحاظ شعور، معرفت و شناخت، افلاطون زمان خویش بودند، در مقام نویسنده و کارگردان در تئاترهای لاله‌زار فعالیت می‌کردم.
شبی صبح شد و افکار، عقاید و باورهای هنری‌مان نزد جوان‌های پرشور انقلابی قرار گرفت که «هر» را از «بر» تشخیص نمی‌دادند و تحت هیچ شرایطی هم «لود» شدنی نبودند!
مرد می‌خواست که نزد‌ میزنشین‌های تازه وارد و تصمیم‌گیرنده، نام نویسندگانی چون اسکار وایلد، آرتور میلر، آنتوان چخوف، ویلیام شکسپیر، مولیر و جرج برناردشاو را ببرد!
در همان روزها و سال‌ها، واحد حراست مرکز هنرهای نمایشی، بنده را احضار کرد جهت استنطاق برای پخش یکی از موسیقی‌های باخ!
چند روز بعد جوانی به سالن نمایش مراجعه و عین دیالوکش این بود: «اینجا باخ کیه؟!» فهمیدم که موضوع چیست و از کجا آب می‌خورد!
گفتم: باخ منم!
گفت: «ببین باخ! دیگه نباید باخ پخش کنی!!»
این گفت‌وگوی کوتاه مانند شلیکی بود که با اسلحه جهل، بی‌سوادی و بی‌فرهنگی به روح و روان من اصابت کرد، چند روزی زندگیم و حتی حرف‌زدنم در حال گنگی و اسلو‌موشن سپری شد و اینکه آیا باید بایستم، بمانم و یا بروم…؟
کارمان این شده بود که هر روز با قصه‌های غیر‌منتظره، ملال‌آور و تلخ مواجه شویم.
عوامل پشت صحنه و سیاه لشگرهای تئاترهای لاله‌زار به دنبال حق‌طلبی بودند! و من تنها بازمانده دیروز و امروز با وصله طاغوتی بودن(؟!) به همراه گروهم، نمایشنامه‌های اجرا شده را با کمی دستکاری به مرکز هنرهای نمایشی ارائه، بازی و کارگردانی می‌کردم!
هرچه فریاد زدم، حرفی نیست عوامل پشت صحنه و سیاه لشگرهای قدیم هم کار کنند، اما به اندازه و قد و قواره‌شان فعالیت کنند تا تئاتر و صحنه به بیراهه نرود.

یکی از همین آقایان که قبل از انقلاب، آبدارچی پشت صحنه کارهای من بود و دیده بودم که است را (عست) نوشته! نمایشنامه بسیار زیبایی از پرویز خطیبی به نام «خاله شوکت» را به اسم خود به عنوان نویسنده، برای دریافت مجوز تمرین به مرکز هنرهای نمایشی ارائه داده بود. ایکاش می‌شد نمایشنامه‌ها را هم برای شناسایی و اثبات اصالت، به آزمایش دی ان ای فرستاد!
در آن سال‌ها حضور دو شخصیت مسئول، آقایان دکتر منتظری و مسعود شاهی، برای این معاونت بسیار مهم وزارت ارشاد، آبرو و شایستگی‌های نسبی به همراه داشت… اما آرپی‌جی‌زن‌های مرکز هنرهای نمایشی کمین کرده و منتظر فرصت بودند!
در آن روزها در تهران چهارده گروه نمایشی با عنوان «گروه‌های تئاتر آزاد» فعالیت داشتند.
بهترین سالن‌های تهران در انحصار و اولویت نمایشنامه‌های من بود و دلیل آن هم میزان استقبال تماشاچیان از یک سو و کلاس و شخصیت نمایشنامه‌هایی که روی صحنه می‌بردم از سوی دیگر بود.
بنا بر همین دلیل‌ها نه مرکز هنرهای نمایشی و نه همکاران اکثراً فاقد دانش کارگردانی، تمایل نداشتند که من ادامه کار بدهم و با این توضیح که گه‌گاهی در قاب تلویزیون دیده می‌شدم، فرصت مناسبی برای محو کردنم از صحنه به دست آوردند.
سینما گلریز یک آپاراتچی داشت که در فهم، شعور و معرفت، معلول، حقیر و ناتوان بود!
آقای ایکس بمبی (چرا بمبی؟!) باید در کنار چایی‌اش، مواد مخدری هم اضافه می‌کرد! ایکس بمبی فاقد سواد، فاقد حداقل سواد و دانش که حتی نمی‌توانست «است» را «عست» بنویسد، از هر ده جمله بسیار معمولی، پنج جمله را غلط بیان می‌کرد!
مدیر تئاتر گلریز، این اسطوره فساد و بی‌سوادی را به عنوان مسئول نور و صدا به گروه ما تحمیل کرده بود. او در چند نمایش هم، به اندازه نقش مردی‌گو، روی صحنه حضور پیدا می‌کرد.
از طرف فرشید فرزان بازیگر، کارگردان و دوبلور پیش از انقلاب، برای اجرای نمایش پیشخدمت با حضور زنده‌یاد سیدعلی میری برای مدت طولانی به آلمان دعوت شدم؛ این پنچمین باری بود که نمایشی را از ایران به خارج از کشور می‌بردم.
چند ماه بعد از سفر آلمان، وقتی ساعت پنج صبح به تهران رسیدم، قبل از رفتن به خانه عازم محل اجرای تئاتر شدم و دیدم نمایشی روی صحنه است که نویسنده و کارگردانش همین آقای ایکس بمبی است(؟!)
همان روز نامه‌ای خطاب به معاون وزیر نوشتم و به اتفاق جهانبخش سلطانی نامه را تقدیم حضورشان کردم . در نامه از شخص معاون خواستم اجازه دهد و موافقت کند تا روبروی مرکز هنرهای نمایشی بساط فروش لبو و باقالی پهن کنم!
پروژه ترور شخصیت من از استراتژی‌های آن روزهای مرکز هنرهای نمایشی بود که در اجرایش کاملا موفق عمل کردند. چون در مدت بیست چند سال گذشته، هرگز نمایشی را روی صحنه نبردم اما همچنان زنده، در عرصه ساخت مستند داستان در صحنه بوده‌ و فعالیت چشمگیری داشته‌ام.
تفاوت بزرگی بین مسئولان فرهنگ و هنر بیست و پنج سال قبل با تعداد بی‌شماری از هنرمندان و سازندگانی با «سواد سفید!» امروز است.
امروز این مجموعه فرصت‌طلب، مبتذل‌ساز، با هدف پولشویی، تخریب فرهنگ و هنر و با سواد سفید! که از باخ، ریچارد کلایدرمن، برنارد شاو، آرتورمیلر، آنتوان چخوف، از رئالیسم و سوسیالیسم، از معناگرا و آرمان‌گرایی، از استعاره و مدرن نیزه صحبت می‌کنند و در بعضی موارد مدعی نسبت فامیلی با این بزرگان هم هستند!
کاش این دوستان متحد، از مسئول و هنرمند، گرفته تا سازندگان و به ویژه سرمایه‌گذاران و تهیه‌کنندگان، تفاوت مهاجرت را با فرهنگ‌فروشی می‌دانستند؛ که حتما می‌دانند!
حاصل تمام این کاستی‌ها و خیانت‌ها حضور تتلو‌ها در عرصه موسیقی و ترک‌تازی سازندگان سریال‌های سخبف در شبکه نمایش خانگی هستند که مرموزانه در ریشه فرهنگ باشکوه و غنی ایران نفوذ کرده‌اند!

نگاهی گذرا به تولیدات این روزهای شبکه نمایش خانگی، مهر تاییدی بر به شماره افتادن نفس‌های فرهنگ و هنر مملکت است.
در این نفوذ ویرانگر، هرکه و هرچه ابتذال‌تر بنویسد و بگوید و بسازد، محبوب‌تر و پولسازتر می‌‌شود… و این یعنی مرگ فرهنگ و هنر مملکت!
متاسفانه این روال نادرست و خطرناک، در تلویزیون هم رسوخی پیدا کرده و در پیش روی یک استاد فرهیخته دانشگاه (آرش معیریان) هم مسیری نادرست قرار داده است؛ در خصوص ساخت سریال بی‌محتوا و ضدارزش‌های فرهنگی «پلاک ۱۳» آیا اصلاً فکری شده؟ آیا تصور می‌کنند هنوز بیننده با هورت کشیدن یک بازیگر، خواهد خندید؟!

***

 روایتی دیگر برای روشن شدن تکلیف
در سال‌های دور، یک مامور اتاق اصناف، به یک گاوداری مراجعه و سوال می‌کند؛ به گاوها برای خوردن چه می‌دهید؟
صاحب گاوداری می گوید؛ کاه و یونجه،
مامور اتاق اصناف پانصد تومان گاودار را جریمه و یک ماه بعد دوباره به گاوداری مراجعه و همان سوال را از صاحب گاوداری می‌کند؟!
صاحب گاو‌داری که هنوز نقره‌داغ پانصد تومان جریمه است، با کمی تفکر به مامور می‌گوید‌: به گاوها چلو خورشت، جوجه کباب و چلوکباب می‌دهیم!
مامور دو باره پانصد تومان گاو‌دار را جریمه می‌کند و یک ماه بعد دوباره برمی‌گردد و همان سوال تکراری‌؟!
اما این بار صاحب گاوداری در جواب می‌گوید‌: به گاوها چیزی برای خوردن نمی‌دهم… پولش را می‌دهم هرچه دلشان خواست بخرند و بخورند!

***

خود کرده را تدبیر نیست.
تصمیمی اساسی برای نابودی فرهنگ و ثروت‌ ملی….
از شما می‌درسم؛ تصمیم بگیرید که ساخت سریال‌های مختار و سلمان فارسی با صرف هزینه‌های فراوان برای فرهنگ مملکت تاثیرگذارتر یا نجات جان کودکانی که در این سرزمین هم تشنه آب هستند و هم تشنه دانش و سواد…
پاسخ‌ جندان دشوار نیست!

  • جمشید پوراحمد
۰۲
آذر

 

jamshid pourahmad

جمشید پوراحمد

فکر نکنید در پیشرو خواهید خواند که کاوه آهنگر شخصیتی اسطوره‌ای و پهلوانی بوده و ضحاک ستمکار چه کرده!
ما در دنیایی زندگی می‌کنیم: که آدم‌های ارزون، واسمون خیلی گرون تمام می‌شند!
تصمیم گرفتم در مطلب کاوه آهنگر، دروغ‌پردازی کنم! دروغ با چاشنی توهم، عین داشتن یک خانه ویلایی تو شهرک باستی هلیز میمونه!
در کتاب «سینوهه: پزشک مخصوص فرعون»، با ترجمه شیرین زنده‌یاد ذبیح اله منصوری نوشته شده؛ ممکن است که لباس، رسوم، آداب و اعتقادات مردم عوض شود، ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد و در تمام اعصار می‌توان به وسیله‌ی گفته‌ها و نوشته‌های دروغ مردم را فریفت! همان‌طور که مگس، عسل را دوست دارد، مردم هم دروغ، ریا و وعده‌های پوچ را که هرگز عملی نخواهد شد، دوست دارند.
توهم: حتما نباید شیشه و کریستال مصرف کنی تا دچار توهم شوی! فقط کمی حوصله و دقت می‌خواهد. بعد خواهی دید‌ که توهم از واقعیت به تو نزدیکتر است.
همین چند روز پیش دوست و یار گزارشگرمان(!) یوسف سلامی (نماد مخل اعصاب و روان) در اتومبیلی نشسته بود و می‌گفت: همراه رئیس جمهور است، که سرزده به مکانی نامعلوم تشریف می‌برند! و یوسف خیلی جان! سلامی، نمی‌داند که آن مکان کجاست! در پلان بعد یوسف سلامی این بلبل خوش‌بیان و خوش‌تیپ صدا و سیما، در بین تعدادی از‌‌ جوان‌های مرکز باز‌پروری با صورتهای شطرنجی می‌بینیم که سوال می‌کرد: خبر دارید رئیس جمهور قرار است به دیدار شما بیایند؟! جوانان عزیز هم در نهایت صداقت گفتند: نه! نه!! امان از این شوهای تلویزیونی آبکی و بدون تعارف مبتذل!
ناخواسته با دیدن چنین شوهایی، چه بخواهی و چه نخواهی دچار توهم می‌شوی.
مسئولان عالی‌مقام و عالی‌رتبه عزیزی هستند که لازم نیست ‌به فرموده‌های سال‌های قبل و قبل‌تر آنها فلاش بک بزنند؛ صبح موضوعی بسیار مهم و حائز اهمیت را جلوی دوربین عنوان می‌کنند و شب منکر آن می‌شوند و تقصیر را گردن دشمنان فرضی می‌اندازند!
در واکنش به این اوضاع و احوال، باز هم و به همین سادگی دچار توهم می‌شوی!
ما که چهل و چند سال است با وعده‌های دروغ مطلق، با رنج و درد و مشقت، زندگی می‌کنیم و لذت بردن از زندگی برایمان فقط توهمی با وعده‌های سرخرمن‌ شده؛ بزک نمیر بهار میاد!
می‌توانیم با دروغ و توهماتی که خود آن را می‌سازیم مقابله به مثل کنیم؛ در زمان کاوه آهنگر، نخست وزیری بود که به جرم اینکه ۱۳ سال قیمت دلار و کبریت را ثابت نگهداشت و تمام ثروتش صداقت و صراحتش‌ بود به اعدام محکوم کردند!
ناگهان اندکی توهمم کاهش یافت! یاد جنگ تحمیلی افتادم، جنگی نابرابر که به خاک و ناموسمان تعدی شد؛ تعدی توسط حیوانهای فاقد هرگونه آدمیت فرهنگی و انسانی که به راحای می‌توان آنها را کثافتهای عراقی نامید.
مسیر جنگ را دنبال کردم و دیدم دولت‌مردان کشورم چه انتقامی از این متجاوزان خاک و ناموس‌مان گرفتند؛ در عراق مدرسه، بیمارستان، جاده و خانه ساختند! حقوق و مزایا به کم‌در‌آمدهای عراقی پرداخت کردند! و طلاهای نجومی کشور را برای مطلا کردن مکان‌های متبرکه عراق هزینه کردند و امروز هم با افتخار در مشهد مقدس و شمال و تهران به پاس جنایت، خیانت، تجاوز و کشتار جوان‌های معصوم و مظلوم‌مان[…]

بعد از چندین بار سر به دیوار زدن! دوباره دچار توهم شدم که نخست وزیر اعدام شد؟! و یا…!
بیائید برای اعدامش امضا جمع کنیم: تا درس عبرتی برای دیگران شود، درسی از کانون اقتصاد، تا یاد بگیرند قیمت ۱۴۲ دلار، یک هزارتومان نمی‌شود!! (علی برکت اله)
دروغ که حناق نیست: سه ثانیه نبود که به دنیا اومده بودم! زهراخانم قابله، سیلی محکمی به من زد! گفتم: چرا میزنی؟! گفت: که یادت باشه تو زندگی دروغ نگویی! گفتم من که حرف‌زدن بلد نیستم! گفت: زر نزن،‌ زدم واسه وقتی که یاد گرفتی! تو تمام دوران زندگی، فقط این نصیحت را شنیدم: که دروغگو دشمن خداست… اما فرقی نمی‌کند که صداو سیما، عراقی‌ها را دوستان می‌نامند و بابت تمام خیانت‌های روسیه تشکر و قدردانی می‌کنند! یا در تمام سریال‌های وطنی یکی از بازیگرها می‌گوید : یعنی من دروغ بگویم؟!
خدایا شکرت که اگر نان برای خوردن نداریم به جایش همه راستگو هستیم، به ویژه مسئولان محترم!

یک دروغ و توهم دیگر
سال ۵۱ در سن هفده سالگی و نداشتن گواهینامه، پنهان از چشم پدر، از خود کاوه آهنگر! یک ماشین فولکس واگن پنجاه و هشت (سال میلادی) خریدم به قیمت چهار هزارتومان‌؛ با آن ماشین چهارهزارتومانی به اندازه چهارهزار میلیارد جوانی کردیم و لذت بردیم.
همین دیروز یک بطری آب خوراکی (نه آب معدنی) خریدم شش هزار تومان، که به احتمال قوی از آب شیر مستراح پُر شده بود!

مطلبی را خواندم: بسیار تاثیرگذار، لذت بخش و باعث افتخار.

حکایتی از ادبیات فاخر ایرانی
گویند: روزی، زنی که یتیم‌دار بود به نزد شخص قائم‌مقام، صاحب کتاب منشئآت و وزیر محمدشاه آمد و گفت: زنی هستم که یتیم دارم و غذا برای فرزندان یتیم خویش می‌خواهم. قائم مقام نام او را پرسید و آن زن گفت‌: نامم «مرجمک» است. (مرجمک) در ترکی به معنی عدس است.
قائم مقام، قلم به دست گرفت و نگاشت:
«انباردار
ارزانی آمد مرجمک نام، گندمگون، ماش فرستادم، نخود آمد، برنجش دهید که برنج است.»
به این معنا که: اگر زنی گندم‌گون پیشت آمد که نامش مرجمک بود، خود سر نیامده بلکه ما فرستادیمش، به او برنج دهید که در سختی و تنگدستی است
همانگونه که می‌بینید در این عبارت نام شش قلم از حبوبات (ارزن، مرجمک، گندم، ماش، نخود، برنج) استفاده شده و هریک در معنای دیگری به کار رفته.
به اعتقاد شما نباید برای این قائم مقام هم امضا جمع کنیم؟!
سالهاست که مردان فرهنگی – انقلابی‌مان زیر نور شمع و بعضی وقت‌ها دود پیک نیکی، آن چنان تیشه به ریشه فرهنگ و ادبیات این کشور زده‌اند که:
پیتزا، شد «کش لقمه»
پاپیون شد «دو ور پف زینتی»
پاندمی شد «دنیا گیری»
ویدیو کنفرانس شد «دور سخنی»
بلوتوث شد «دندان آبی»
چیپس شد «برگک»
فلاکس شد «دما بان»
و…
اگر بودجه این عزیزان فرهنگی بیشتر شود، شک نکنید که رسما با رشادت، شهامت و با منطق و استدلال‌های معلول و ناتوان به «دروغ» می‌گفتند «راست»! و به «مستضعفان» هم می گفتند: «مستکبران»!
با همین فرمان که بیائیم جلو‌، می‌رسیم به «ششششاعر»ی چون خانم […] که به اعتقاد بنده چهره بدون آرایش‌اش شبیه بازیگر چاق‌وچله ایتالیایی، باد اسپنسر است!
چرا‌ ما نباید از این خانم شاعر(؟!) حمایت کنیم!
لطفا دست در دست هم دهیم و به جای اشعار بیدل نیشابوری، اشعار این علیامخدره را بخوانید و یادتان نرود که «از این خانم تابستان […] حمایت کنیم!»
تا کی و چرا تابوی قانون‌شکنی و ناهنجاری‌ها فرهنگی و هنری، دادرسی ندارد؟
چرا کلاس بازیگری سلطان پرآوازه فرهنگ و هنر، شعور، معرفت، دانش، انسانیت و بدون جانشین، استاد حمید سمندریان‌، در جهان هنر معتبر و شناخته شده است اما کسی برای کلاس بازیگری طنز فلان یازیگر زن نقش‌های دست سوم و متوهم، «تره» هم «خرد» نمی‌کند؟!

واقعیت‌های دنیای امروز
انسان ها در دنیای امروز واقعا گرفتار، یک دست‌شان مشغول پوشاندن چهره حقیقی‌شان است، در حالی که دست دیگرشان ماسک از چهره دیگران برمی‌دارد!
خدایا…. بس نیست؟!

  • جمشید پوراحمد
۲۳
آبان

 

jamshid pourahmad

جمشید پوراحمد

نیم قرن گذشت: اما هنوز خراب و کبود آن روز هستم که در حاشیه سینما کاپری واقع در میدان ۲۴ اسفند گفتم: این آشغالی وظیفه نشناس!… که مهدی میثاقیه اجازه نداد حرفم تمام شود!
گفت: این مردان شریف و زحمتکش نام‌شان پیک بهداشت است، نه آشغالی. شاید او امروز بیمار و یا اتفاقی برایش افتاده که نتوانسته چون همیشه وظیفه شناس باشد و اشاره کرد؛ آقارحمت دوست عزیز من است و امیدوارم سلامت باشد،
آقارحمت همان انسان شریفی است که من و ما، آنها را آشغالی صدا می‌کردیم! و زمانی که ‌باکلاس می‌شدیم می‌گفتیم: رفتگر.
ولی مهدی میثاقیه با نظم نوینی که در سیطره زندگی‌اش حاکم بود، پنجاه سال قبل، این مردان بی ادعا را پیک بهداشت می‌دانست و می‌خواند.
مهدی میثاقیه؛ بازیگر، نویسنده، کارگردان و تهیه کننده سینمای ایران.
خیلی مهم نیست که مهدی میثاقیه در عرصه هنر ایران چه‌ها که نکرد: اما آنچه مسلم است تا امروز بی‌جانشین مانده.
فروردین سال پنجاه و سه، بنده در کنار تقی ظهوری و پرویز خطیبی هنرمندی آوانگارد در عرصه هنر ایران، در میدان نقش جهان اصفهان و درحال خرید سوغاتی.
پرویز خطیبی چند جعبه گز خریداری کرد، فردای آن روز تقی ظهوری و پرویز خطیبی در ادامه سفرسان عازم شیراز شدند و من عازم تهران، همراه با گزهایی که قبول زحمت رساندنش برایم افتخاری بود.
آدرس را می‌شناختم؛ آدرس استودیو میثاقیه بود و سلطان هم انتخابی برازنده از طرف پرویز خطیبی برای مهدی میثاقیه.
باورم نمی‌شد که مهدی میثاقیه به احترام من که فقط نوزده سال داشتم و نقش پیک وظیفه و رفاقت را ایفا می‌کردم از پشت میز کارش بلند شود!
فرقی برایش نمی‌کرد که من پسرخوانده تقی ظهوری، برادر منوچهر پوراحمد و از همکاران و دوستان رادیویی پرویز خطیبی هستیم؛ شخصیت، افتادگی، منش، مهربانی‌ و احترام در ذاتش چون خون و نفس جاری بود.
مهدی میثاقیه تعدادی کارت افتخاری سینما کاپری، که هر کارتش ارزش والایی داشت و یک اسکناس تا نخورده امضا شده را به عنوان عیدی و تشکر به من هدیه داد.
من پس از آن ملاقات و بیرون از استودیو تا ساعت‌ها منگ و گیج بودم که آن دیدار و آن برخورد آیا خیالی و اوهام بود، یا واقعیت؟
مهدی میثاقیه چندین مدرسه ساخت: اما نه چون امروز و دوستان تاجر خیر مدرسه ساز!
این جماعت یک میلیارد خرج ساخت مدرسه می‌کنند، اما در واقعیت و بر اساس مستندات، در بعضی موارد تا پنجاه میلیارد سود حاصله‌شان از ساخت یک مدرسه است! تجارتی انکارناپذیر که فقط در کشور ما انجامش امکان‌پذیر است!
مهدی میثاقیه اما در خصوص ساخت مدرسه حتی تشکر و قدردانی مسئولین وقت را نیز نمی‌پذیرفت.
مهدی میثاقیه بیمارستان ساخت (بیمارستان میثاقیه) واقع درخیابان ایتالیا؛ نام امروزش مصطفی خمینی است. میثاقیع در مقابل ساخت بیمارستان هم هیچ امتیازی نگرفت.
این تهیه‌کننده موشن کپچر روزگار زندگی خویش بود، انیمیشن‌های که به واقعیت می‌پیوستند.
جایی خواندم که رابین ویلیامز برای بازی در هر فیلمی برای کمپانی‌های سازنده پیش شرط می‌گذاشت؛ استخدام حداقل ده انسان بی‌خانمان که کمپانی سازنده آن فیلم متعهد می‌شد، رابین ویلیامز در دوران کاری خود به ۱۵۲۰ بی‌خانمان کمک کرد. دقیقا عین بعضی از سلبریتی‌های سینمای امروز، که در شهرک آتی‌ساز به بی‌خانمان‌ها، کمک خیرخواهانه در کنار پارتی‌های شبانه ارایه می‌دهند!
اما‌ مهدی میثاقیه فراتر از یک انسان عمل می‌کرد و لازم نبود چون رابین ویلیامز از کسی تعهد بگیرد، خودش به خودش تعهد می‌داد، مهدی میثاقیه کمپانی بزرگ بدون هویت و نام و نشان خیریه داشت، با فعالیت‌های چشمگیر در صحنه یاری و دستگیری از نیازمندان. یاری‌رسانی در خلوت و خاموشی.
مهدی میثاقیه در ازای دستمزد به بعضی از بازیگران که احساس می‌کرد موقعیت مالی مناسبی ندارند زمین می‌داد، به یاد می‌آوریم یکی از این هنرمندان لس‌آنجلسی تهران نشین را -که متاسفانه از دوستان و همکاران دیروز بنده هم بودند!- به جای سیزده هزارتومان دستمزدش آقای مهدی میثاقیه قطعه زمینی در منطقه امیردشت چالوس را که ارزشی معادل هفتاد هزارتومان داشت، به نامش زد.
خال بماند که آن دوست هنرمند، چقدر در غیاب مهدی میثاقیه از او غیبت کرد! و اطرافیان یکصدا به او خندیدند و در ظاهر می‌گفتند: تو راست میگی! و به روایت دیگر، عاقلان دانند!
این هنرپیشه، امروز این شهامت را ندارد که بگوید خدا رحمت کند مهدی میثاقیه را، چون قیمت آن زمین که هنوز مالکش هست، چندمیلیارد تومان تومان شده! (علی برکت الله).
تمام اهالی بزرگ و کوچک سینمای ایران، مهدی میثاقیه را دوست داشند.
بعد از انقلاب مهدی میثاقیه پاداش ایمان و بخشش و مهربانیش را دریافت کرد و از طرف حاکمان وقت هستی‌اش مصادره شد!
یا صاحب راز؛ درود ما را به مهدی میثاقیه ابلاغ کن،

  • جمشید پوراحمد
۱۸
آبان

pourahmad

جمشید پوراحمد

تیترهای انتخاب شده ایت مطلب، ضمانتی است برای یک آتش‌سوزی مهیب و سوختن عاطفه، احساس، عشق؛ و وای از این عشق. چه بیراهه و غلط، منم منم عشق را به یدک می‌کشیم و در این باور احمقانه که گلادیاتور عشق هستیم!
پس‌ پرویز کیمیاوی اعتبار، پشتوانه و امضا مطلب پیش‌روست. مردی که روزگاری اعتبار سینمای ایران ‌بود و هنوز هم هست، کارگردانی که سینمای جهان به حضورش افتخار می‌کرد، مگر می‌شود فیلم‌های ارزشمندی چون «پ مثل پلیکان»، «ضامن آهو»، «اوکی مستر»، «باغ سنگی»، «مغولها» و بسیاری دیگر از آثار او را فراموش کرد.
پرویز کیمیاوی، سهراب شهید ثالث و عباس کیارستمی از سینماگران جوان سینمای ایران بودند، کاش این اسطوره‌ها، نابغه‌ها و افتخارهای سینمای ایران، مثل عشق و محبت، نسل‌شان منقرض و فراموش نشود.
روزگاری که پرویز کیمیاوی براساس یک واقعیت، قصه عشق سِدعلی میرزای ساکن طبس را ساخت،‌ پالس‌های جاودانگی عشق، دهان به دهان و سینه به سینه نقل می‌شد و در مواردی خاص عشق را در کتاب و تصویر می‌خواندیم و می‌دیدیم. به غیراز نوستالژی‌هایی چون شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون‌ که با ادبیات عشق‌های اسطوره‌ای زندگی‌مان عجین گشته؛ ولی داستان سِدعلی میرزا، عاشق طبسی و زن سرخ‌پوش میدان فردوسی و بسیاری دیگر از این عاشقان گمنام، همسفر گذر عمرمان بودند.

چه فاصله و تفاوت نجومی است بین عشق و ابراز عشق‌های تجاری، بازاری، کیلویی و کلیشه ای…. شنیدن ترکیباتی مثل نفسمی! قربونت برم! دوست دارم! عاشقتم! دلم واست تنگ شده این روز و روزها مانند استخری پر از لجن با بوی تعفن‌برانگیز، گندیده و مشمئز‌کننده است!
عشق یعنی راز، یعنی دوری، ندیدن، نرسیدن؛ عشق یعنی درد معشوق را به جان خریدن، عشق یعنی ستاره چیدن، دل به دریا زدن و نهایت در ابرهای غلیظ زندگی محو و ناپدید شدن.

***

گل و گیاه‌های باغچه پدرم،‌ نقش خداوندی را برایش ایفا می‌کرد که حس، زبان، زیبایی، انرژی، زندگی، عطر و عشق به پدرم درحد استواری می‌داد، این عشق آشکار بود، اما عشق پنهانی داشت که چون راز در سینه عاشق و معشوق در اعماق دریای زلال و پاک‌شان حضور داشت. عشقی ریشه‌دار، تنومند و جاودانه. معشوق خیلی آشنا بود؛ مادرم!

تکیه گاه و همراه و همراز پدرم، در طول شصت سال زندگی، عشقی که حتی در خلوت زندگی‌شان باز هم راز بود.در کودکی‌ام دیدم که پدرم از باغچه‌ای‌ که خدای روی زمینش بود، شاخه گلی چید و تقدیم مادرم کرد و در سفره صبحانه دونفره‌شان روی ایوان گذاشت، آن روز برادر بزرگ من بیست ساله بود، ولی مادرم با دیدن شاخه گل فقط گونه‌هایش قرمز شد و چهل و پنج سال بعد جسارت پدرم در عنوان عشق همان شاخه گلی بود، که به دست مادرم داد و آن روز دیگر تکرار نشدنی، مادرم صورتش را زیر چادر خجالت پنهان کرد و مثل همه لیلی‌ها در فراغ مجنونش به انتظار نشست تا او هم به ابدیت پیوست.

***

دانش آموخته زندگی پر ماجرای خویش هستم، چهار ماه از زمان طولانی ساخت مستند «آفرین آفرینش» را اختصاص به عشق عارفانه (وحشی بافقی) دادم…
(دوستان شرح پریشانی من گوش کنید …. داستان غم پنهانی من گوش کنید.)
آن روزها من شیدا و عاشق. عاشقانه‌های وحشی باقی شدم و خود را در جایگاه مجنون دیدم، هرچند برایم لقمه بزرگی بود، ولی به مرور زمان توانستم هضمش کنم، تجربه عشق عارفانه و آسمانی را شانزده سال در کنار سگی، پشت سر گذاشته بودم و به همین دلیل روزهای به دنبال زندگی عشق وحشی بافقی، عشق درونیم صیقل داده شد،
سرایداری امین در شمال داشتم، که خیانت کرد! اخراجش کردم، تصمیم به انتقام گرفت، داشتم لباس می‌پوشیدم که به تهران برگردم، چند پلیس مامور مواد مخدر به خانه‌ام ریختند! خوشبختانه ماموران متوجه این واقعیت شدند که اهل سیگار هم نیستم و توطئه‌ای در کار بوده، البته یکی از این ماموران نسبت فامیلی با سرایدار داشت، که یک بار دختر سرایدار در خواب راه می‌رود و دقیقا چند کیلومتر دور‌تر به خانه مامور می‌رسد!! نتیجه بررسی و توضیحات من و دست خالی ماموران تلف شدن وقتم و چند ساعتی رفت و برگشت من.
نینا، سگ وفادار من از بی‌تابی و نگرانی در چاه آب سقوط می‌کند! لحظه ای رسیدم که سگ آخرین نفسش را کشید و در عمق چاه ناپدید شد! نه در چاه رفته‌ام، نه از عمقش با خبر بودم و نه اینکه چه اتفاقی در چاه پر از آب برایم خواهد افتاد؛ به هر ترتیب سگم را نجات دادم و بعد از تنفس مصنوعی، سگ از هیجان و خوشحالی، سرودست و صورتم را خونی کرد! شب دیر وقت برگشتم، سگ روی ایوان لمیده بود و فقط نگاه می‌کرد، سگ دیده بود که من شب‌ها از درخت یاس بزرگ حیاط، گل می‌چیدم، یک جفت کفش مخصوص باغ گردی روی ایوان داشتم، سگ کفشها را غرق درگل یاس کرده بود… من به دلیل لطف و مرحمت توطئه‌آمیز سریدار، همه لحظه‌های زندگی سپاسگزار او هستم به همین مناسبت جهیزیه‌ی مناسبی را تقدیم دخترشان کردم که کمتر در خواب پیاده‌روی کند! بر همین اساس قصه سگ، سحر، شمال را نوشتم، که هنوز بعد از گذشت سال‌ها اجازه چاپ نگرفته! شاید کم کم مسولان کاسه داغتر از آش، این واقعیت را بپذیرند که نسل عشق و وفاداری منقرض شده و‌ این روزها اسطوره‌های واقعی عشق و وفاداری تنها حیوانات هستند؛ سگ، گرگ، شیر، مار، کروکودیل، اسب، فیل و… موجوداتی هستند که این موهبت الهی را حفظ کرده‌اند و این ربات‌های فاقد احساس و معرفت، یادشان رفته که روزی انسان بودند و از مقرُبان درگاه الهی.
در خبرها آمده بود یک درنای جامانده از گله غربی درناهای سیبری برای چهاردهمین سال پس از مرگ جفتش (آرزو) برای گذراندن زمستان وارد مازندران شده، اُ هنری، داستانی دارد به نام «آخرین برگ»، روایت است از پیرمرد نقاشی که نقش برگ درختی را بر دیوار روبروی پنجره یک بیمار می‌کشد. بقای آن برگ از پی توفان، منشا امید یک دخترک می‌شود برای مقاومت در برابر مشکلات زندگی.
دقت کنید: بعد از ظهور ده هفتادی‌ها، کم کم عشق، معرفت و وفا از زندگی‌مان کمرنگ و نسلش منقرض شد. سرعت از سیاه‌چاله کهکشان برای تخریب ستاره سه ملیون کیلومتر در ساعت است، که باعث پاره پاره شدن ستاره می‌شود! عین اتفاقی که از دهه هفتاد استارت خورد و امروز با حضور موجوداتی مانند تتلو و تتلوهای نوعی! شاهدیم که عشق، احترام، وفاداری و حرمت پاره پاره و نابود شدند.
به گمانم مسولان به صفحات دنیای مجازی مراجعه می‌کنند تا ببینند چه کسانی از این دنیای مستهجن، فساد، ابتذال و عریان ناباورانه لذت می‌برند! و آنگاه تصمیم می‌گیرند و از موفقیت‌شان مسرور و خوشحال و مدال افتخار به گردن خود می‌اندازند و در جلسات مهم معیشتی! می گویند: اگر تخت جمشید و عید نوروز را نتوانستیم نابود کنیم، در عوض توانستیم در امر نابودی ساکنانش موفقیتی چشمگیر به دست بیاوریم!
یا صاحب راز؛ از تو می‌خواهم جنگی را توسط یک دشمن فرضی برای نابودی آنهایی که نسل عشق و وفاداری را در این سرزمین پرگهر و مهربانی پاک کردند بفرستی و این از روی زمین این سرزمین محو و نابودشان کن.
به امید آن‌روز

  • جمشید پوراحمد
۱۵
آبان

jamshid pourahmad

جمشید پوراحمد

 

 

 

 

 

 

 

 

داستانی از معنوی مثنوی؛ «مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگش گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبانم بود و دزدان را فراری می‌داد.
گدا پرسید: بیماری سگ چیست، آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد!
گدا گفت: صبرکن، خدا به صابران پاداش می‌دهد، گدا ناگهان یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید: در این کیسه چه داری؟
عرب گفت: نان و غذا برای خوردن.
گدا گفت: به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک ریخنن مفت‌ و مجانی‌ست. برای سگم هرچه بخواهی گریه می‌کنم!
گدا گفت: خاک بر سرت، اشک، خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل!»

پلتفرم مطلب تروریست های فرهنگی، کپی برابر اصل‌ و آسیاب شده همین داستان زیبای دیوان معنوی مثنوی‌ست.
بخش قابل توجهی از اخبار کشور، شامل تقلب، فساد، اختلاس، احتکار، انتصابات، جلسات سه قوه در خصوص گرانی و معیشت مردم، آمار‌ کرونا، واکسن بزنید! صف مرغ و صف دارو، وضعیت اسف‌بار آمریکایی‌ها و قیمت هویج که ثبات پیدا کرده و در بازار فراوان است‌!
همه‌ی این اخبار یکطرف و طرف دیگر؛ قدرت، توان و صدای گرم گزارشگر اخبار بیست و سی(یوسف سلامی) است!!
برای این جوان به غلط گزارشگر، آرزو دارم که چون ‌کامران نجف‌زاده به آمریکا انتقال یابد. اما… در انبوه بمباران خبرهای مختلف توسط رسانه‌ها، دریغ که هیچ اطلاع‌رسانی از اخبار مربوط به خیانت‌، ویرانی و نابودی فرهنگ و فرهنگی نیست؛ خبرهایی که همانند باران‌های موسمی، سیل‌آسا فرو می‌ریزند اما به هیچ‌ گوش شنوایی برای شنیدنش وجود ندارد! هرچند شاید ما محکوم به ناشنوا بودن شده‌ایم.

می‌دانم: باید ندانم؛
چرا که عالیجنابان مسئول کشور، یا از ابتدای انقلاب و در بعضی موارد -از شکم مادر- دارای پست و مقام موروثی بوده، هستند و خواهند بود(!) و اینکه شش دانگ موجودیت کشور شامل انرژی‌های تجدید نشدنی، آب، جنگل، معادن، خاک، سنگ در دفترخانه بی‌عدالتی، بعد از تاییدیه «ثبت با سند برابر است» به نام این عالیجنابان زده شده و هرگونه تعرض به این مالکیت (ارث پدری) پیگرد قانونی دارد!
اما نتیجه این مالکیت یکطرفه قدرتمندان، مصداق قصه خوشه چینی است، برای جامانده‌های این ثروت غول‌پیکر ملی، که الباقی متعلق‌ به فامیل‌های دور، دوستان، آشنایان و دیگر خدمتگزاران است! مهم این است که قانون در مورد اختلاس، خیانت، زیادخواهی، فرصت‌طلبی و… شامل حال این زالوها نمی‌شود و فقط گهگاهی برای دل‌خوشی بنده و شما، اِعمال قانونی در حد نوازش، اجرا می‌گردد، البته با رعایت پروتکل‌های بهداشتی تا «مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی…»
تصور کنید؛
در کشور گواتمالا شخص نابخردی به خود اجازه‌ دهد تا با استخوان‌های فاسد مرغ، روزانه چند تن همبرگر ویژه تولید کند و آنها را به سادگی پخش کرده تا در کل کشور مصرف شود!
حالا قانون چه برخوردی با این تروریست تغذیه می‌کند؟!
اگر چنانچه -خدای ناکرده و زبانم لال-، در کشور عزیزمان چنین اتفاق جبران‌ناپذیری رخ بدهد، شخص خاطی را اول به اعدام محکوم کرده، بعد با مبلغ حداکثر چند میلیون تومان جریمه دقیقا از فردا -و نه چند سال و یا چند ماه و چند هفته بعد- پلمپ کارگاه شخص خاطی باز شده و این قهرمان نابودی سلامتی و جان مردم، قرص، استوار، سرافراز و سربلند به کارش ادامه می‌دهد و به ریش من و شما هم می‌خندد!!
پس؛
تروریست‌ها فقط آدم‌کش‌ها، جنایتکاران و انتحاری‌ها نیستند‌،‌ بلکه تک تک این افراد هم در جرگه تروریست قرار می‌گیرند.
آیا فکرش را می‌کردید روزی ناچار باشید برای خرید مایحتاج زندگی‌تان به بازار بروید، پول نجومی پرداخت و با نگرانی به خانه برگردید و از خود بپرسید که آیا روغن، برنج، تخم مرغ، چایی، رب گوجه، لبنیات، عسل، گوشت و حتی میوه خریداری شده، تقلبی هستند یا نه؟!
صد افسوس از آنچه بر سرمان آمده! روزگاری پاسبان‌ها با دفتری بسیار سنگین حاوی هزاران شماره پلاک جریمه‌دار ثبت شده، در گوشه‌ای از خیابان می‌ایستادند و با یک نگاه مشترک به پلاک ماشین و نگاهی به دفتر سنگین در دست، ماشین جریمه دار را متوقف می‌کردند. اما امروز با این میزان پیشرفت شگرف تکنولوژی، در یک خیابان، قیمت یک کیلو پرتقال شمال در یک مغازه با ده هزار تومان اختلاف با مغازه‌ای دیگر فروخته می‌شود و آب هم از آب تکان نمی‌خورد!
پس پیدا کنید قیمت جان شیرین این مردمان مظلوم را!
در این جنگ و هیاهوی ثروت اندوزی و زیاده خواهی و بعد از هنگامه‌ای که قانون‌شکنی و کلاه‌برداری‌های برخی صندوق‌های قرض‌الحسنه، لیزینگ و امامزاده‌های تقلبی به پا کردند! نوبت به خیریه‌هایی رسیده که چون قارچ سمی دراقصی نقاط کشور سبز شده‌اند، هر چقدر تعداد خیریه بیشتر‌، فقر، گرسنگی، بی‌خانمانی، کارتن‌خوابی، اعتیاد، فحشا، بیماری و بی‌سوادی هم بیشتر!

***

پته‌دوزی یکی از هنرهای بی‌نظیر، زیبا و ارزشمند کرمان است، که خالق آن به وسیله نخ و سوزن، با مایه گذاشتن از سوی چشم و حوصله خود، شاهکاری از زیباترین‌ها نقاشی را روی پارچه خلق می‌کند.
پدری دلسوخته و با دست خالی، برای عمل حیاتی فرزند جوانش که در یکی از بیمارستان‌های اصفهان بستری بود، مبلغ پنجاه میلیون تومان نیاز مبرم داشت تا اینکه یک جوانمرد کرمانی به یاری‌اش شتافت.
جوانمرد کرمانی نمی‌توانست پول نقد به پدر دلسوخته کمک کند، در نتیجه تعدادی پته به مبلغ هفتاد میلیون تومان به اصفهان فرستاد، او فکر کرد، چنانچه خریدار اصفهانی سود خودش را هم در نظر بگیرد، مبلغ حداقل شصت میلیون به دست پدر دلسوخته می‌رسد و به سرعت هزینه عمل جوان بیمارش تامین می‌گردد. توسط یکی از مدیران صاحب‌نام اصفهان، به حاج آقای متدینی که نمایشگاه بزرگ فرش ماشینی داشت معرفی شد تا او پته‌ها را خریداری نماید، شخص معرف، تمام جزئیات مربوط به مشکلات مرد را به سمع و نظر حاج آقا رسانده بود. همه می‌دانستیم که هر غفلت و کوتاهی تبعات جبران‌ناپذیری خواهد داشت.
زبان و قلمم در مقابل سخاوت، شرافت، بزرگی، مردانگی و عطوفت حاج آقای فرش فروش و خیّر، ضعیف، ناتوان، عاجز و قاصر است… باور کنید «خیّر» که می‌گویم، نه از خیّرهای در حد یک هنرور! بلکه خیّری در حد و اندازه‌های تام کروز!!
حاج آقای مذکور بعد از دو روز معطلی، به پدر دلسوخته‌ی نگران و از نفس‌افتاده فرمودند که هفتاد میلیون تومان پته را، به مبلغ سه میلیون تومان خریداری می‌نمایند! ایشان دقیقا هر سه میلیون تومان را سیصد هزارتومان محاسبه کرده بودند! استدلال حاج آقای مذکور این بود که فقط باید به خانم‌ها کمک کرد چرا که آقایان قوی هستند و از پس مشکلات برخواهند آمد!
آیا نباید این گروهان فریب و ریا را هم در زمره تروریست‌ها قرار داد؟!
بی انصافی است که نگویم، در اصفهان بسیار اشخاصی را می‌شناسم که با بزرگواری‌های‌شان به انسانیت، منش، بخشش و بزرگی، معنا می‌بخشند.
حال فکر می‌کنید این دنیای وارونه‌ی بی‌رحم و تروریست‌پرور، در کدام اشتباه مسئولان و حتی اعتماد‌‌های بنده و شما، جماعت فرصا‌طلب را تبدیل به چنین هیولاهایی کرده؟

***

نبود و عدم فرهنگ و فرهنگ سازی.
آیا می‌دانید آموزش و پرورش یکی از بزرگترین کارتل‌های ثروت است و می‌تواند‌ مجهزترین مدارس را در اقصی نقاط ایران احداث کند؟ آن هم بدون نیاز و درخواست ریالی کمک مالی؟! آموزش و پرورش می‌تواند بالاترین حقوق‌، امکانات رفاهی و آسایش و آرامش را به معلمان، این زنان و مردان عاشق فرهنگ و بی‌بدیل دوست داشتنی و قابل احترام بپردازد.
آیا می‌دانید ثروت آموزش و پرورش به اندازه‌ای‌ست که می‌تواند به دانش‌آموزان حقوق و مزایای تحصیلی پرداخت نماید و این امکان را دارد که هیچ فرزند ایرانی به دلیل فقر و گرسنگی و نداری و عدم امکانات از سواد و آموزش جا نماند؟!
آیا می‌دانید آموزش و پرورش می‌تواند با جذب فرهیختگان حوزه فرهنگ و آموزش، بالاترین کیفیت سیستم آموزشی دنیا از به نمایش بگذارد؟!
بنده به عنوان مستندساز با یک مستند می‌توانم این پنهان را آشکار نمایم.
پیش‌تر مطلب بسیار جذابی را خوانده بودم که به دلیل ارتباطش با موضوع این نوشتار، عین آن را برای شما عزیزان نقل می‌کنم:
بی‌سوادی دو گونه است. «بی‌سوادی سیاه»، مربوط به افرادی‌ست که نمی‌توانند حتی اسم و فامیل خود را بنویسند، این نوع بی‌سوادی ارزانترین نوعی‌ست که می‌توان با آن مبارزه کرد. اما موضوع هراسناک «بی‌سوادی سفید» است، در این نوع بی‌سوادی، کسانی که در ظاهر توانایی خواندن و نوشتن دارند، هر روز در فضای حقیقی و مجازی، می‌نویسند و حرف می‌زنند…
این بی‌سوادان با انبوهی از مدارک و درجات و گواهینامه(!) اما در ساده‌ترین تعامل‌ها و ارتباط‌ها و خوانش و نگارش کلمات دچار چالش‌های ‌جدی هستند و چنته‌شان از موهومات و شبه علم پر است.
این بی‌سوادی سفید به سادگی قابل سنجش نیست و در آمارها هم ثبت نمی‌شود.
این نوع بی‌سوادی وقتی با انواع مدارک رنگارنگ دانشگاهی اکثرا بی هویت و جعلی تائید و تقویت شود «ندانستن مرکب» را باعث می‌شود،
حالا فرد به ابزارهایی جدید برای تقویت بی‌سوادی و دفاع از باورهای نادرست خود مجهز گشته است؛ روشنفکر نماهای پر مدعا.

***

سکانس پایانی
ادغام سواد سفید و خیّر بودن! به معنای اینکه دایناسوری متولد شده و مشغول زادو ولد است! دایناسوری که با بولدوزر در حال تخریب فرهنگ غنی و بی‌همتای این کشور است، فرهنگی بزرگ که به دست دشمنان فرهنگ و هنر افتاده و در حال انقراض است،
دیدم شخص خیّری را با سواد سفید که به دلیل حضورش در آمریکا و کانادا مسلط به زبان انگلیسی بود، او کتابی را برای ترجمه در دست داشت! و تنها هدفش گمراهی و تباهی فرهنگ کشور بود و اینکه شاید بتواند از این نمد برای خود کلاهی بدوزد!
بعضی از این افراد سفید سواد خیّر، اعتبارشان به پولی است که بابت حقوق پناهندگی دریافت کرده و ان را به ایران آورده‌اند.
این افراد متاسفانه چند جوان باسواد و لایق را به کار گرفته و این جوانان پردانش، نوآور و خلاق، به دلیل شرایط غم‌انگیز نبود کار و بیکاری حاکم در کشور، برای امرار معاش، بله قربان‌گوی این چنین افرادی هستند؛ به روایت ضرب‌المثلی قدیمی، «قربانی به نام و به کام» این فرصت‌طلبان می‌شوند.
چندی پیش یک توفیق اجباری برایم پیش آمد و از طرف شخصی دعوت شدم، برای پیشنهادی که ریشه نداشت،‌ پلان تفکر شخص مترجم برای این ملاقات، فقط سواستفاده بود!
مترجم در چند چند فارسی، مدام چند جمله انگلیسی را بلغور می‌کرد! از ایشان خواستم فارسی صحبت کنند و آنچه را که مشاهده کرده بودم خدمت‌شان عرض کردم؛ اینکه پشت چراغ قرمز چهارراه پارک وی، دخترک گل‌فروشی را دیدم که بسیار مسلط به زبان انگلیسیی بود و نشانی بازار را به یک توریست می‌داد. اما مترجم میزبان، باید ضعف بیانش را که فقط در سواد سفیدش بود، با بلغور کردن انگلیسی پوشش می‌داد.
وقتی نوشتن و ارسال اس ام اس با گوشی‌های یادش بخیر، متداول شد، بنده ناتوان و عاجز در نوشتن اس ام اس بود اما پسرم با یک دست شام می‌خورد و با دست دیگر زیر میز پیام می‌نوشت!
اما وقتی مجبور به یادگیری باشم، در کوتاه‌ترین زمان ممکن این اتفاق می‌افتد، اولین پیامی را که نوشتم و ارسال کردم، جواب پیامم نه فارسی بود و نه انگلیسی! (به روایت کوچه و بازار فنگلیشی) و من جوابش را بی‌پاسخ گذاشتن و از مخاطب خواستم یا فارسی بنویسد یاانگلیسی، شخص مترجم عاجز و ناتوان بود از نوشتن عنوان مطالب تخصصی، فرهنگی، هنری، آموزشی و اجتماعی!
مترجم می‌خواست از زندگی و مهارت‌های واهی‌اش در راستای آموزش و فرهنگ فیلم، یک مستند داستانی بسازد!
اما تفاوت بین حد و مرز فیلم مستند داستانی با بایو را نمی‌دانست و مسلماً نخواهد دانست.
مترجمی که مقدمه کتابی را که خود ترجمه کرده بود، نه قدرت، نه سواد و نه دانش نوشتن خطی آن را نداشت و نخواهد داشت!
به یاد دارم کلاس دوم دبستان، یکی از بچه‌های کلاس، مشق‌هایی را که خود می‌نوشت، نمی‌توانست بخواند! مثل مترجمی که می‌خواهد در امر آموزش انقلاب کند، اما ناتوان از نوشتن یک مقدمه برای کتابش است!
تمام سال‌های بعد از انقلاب، شعار تهاجم فرهنگی را چون دشمن فرضی به دوش کشیدیم،
اما امروز تهاجم فرهنگی را با ترجمه کتاب مترجم‌انی از این دست، لمس و درک کردم.
این تروریست‌های خیًر سفید سواد و مترجم، به گمانشان می‌توانند هرکه را می‌خواهند به یاری «وکیلم، به وکیلم، با وکیلم» و… به بازی بگیرند و از آنها به نفع خود بهره‌مند شوند.
آرزو می‌کنم مطلب را دلسوزان وزارت آموزش و پرورش و وزارت ارشاد بخوانند و پیگیر مقابله با این معضلات فرهنگی آموزشی شوند.

  • جمشید پوراحمد
۰۶
آبان

جمشید پوراحمد

جمشید پوراحمد

منوچهر نوذری یادگار تکرارنشدنی هنر ایران. می‌گفت؛ بهشت و جهنم هر روز زندگی‌مان را خودمان می‌سازیم.
می‌گفت؛ ظرف فلزی هرچه خالی‌تر باشد، صدایش بیشتر است.
منوچهر نوذری «گَنده دماغ از خودراضی!» اما انسانی بی‌بدیل و دوست داشتنی که دارای فتوسنتز زیبا زیستن بود.
بسیاری او را گنده دماغ و از خودراضی می‌خواندنش و انکار این نگاه و قضاوت نسبت به منوچهر نوذری لاپوشانی از جنس مترادف و متضاد است!
به همین دلیل تائید گَنده دماغ بودنش یکسوی واقعیت است؛ از سوی دیگر، منوچهر نوذری حقیقتی پنهان و باور نکردنی بود که در ذات پنهان زندگی‌اش در جریان بود.
دسترسی به اندوخته درونی منوچهر نوذری آسان نبود، یا باید از اعضای خانواده‌اش می‌بودی و یا چون من سال‌ها در ارتباط تنگاتنگ کار و زندگی قرار داشتی.
تصور کنید که شما وقتی پشت فرمان اتومبیل هستید، چه میزان تسلط دید از آینه‌های بغل و آینه وسط دارید؟ منوچهر نوذری به همان میزان با آینه چشم‌هایش حتی کورترین نقطه درون آدم‌ها را می‌دید و به همین دلیل حاضر نمی‌شد هر دستی را بفشارد! حتی دست آدم‌های صاحب‌نام که در راس موقعیت‌های ویژه و استثنایی نشسته بودند!
شاید به دلیل همین رویه رفتاری ذاتی‌اش، او را «گَنده دماغ» می‌خواندند!
اما حقیقت‌های رنگین‌کمانی پنهان زندگی منوچهر نوذری، در بازار تهران به یاری باربری شتافت که زورش به بار سنگین روی چرخ نمی‌رسید! کتش را دست من داد و به یاری باربر شتافت تا چرخ بارش به حرکت درآید.
باربر وقتی منوچهر نوذری را در کنار خود دید، انگار قدرتش صدچندان شد، بارش را که به مقصد رساند، منوچهر نوذری را در آغوش کشید. این کار نوذری درس افتادگی را در یاد و خاطر برای رهگذران بازار گذاشت.
به یاد دارم ده صبح روزی به اتفاق منوچهر نوذری به مغازه ساندویچ فروشی روبروی تئاتر گلریز رفتیم. او تعداد صد ساندویچ سفارش داد و خواست برای ساعت دوازده آماده باشد. از‌ پروپوزالش بی‌خبر بودم، تا سر ظهر به پارک شفق رفتیم و با تمام کارگران شهرداری منطقه شش که به دستور مدیرشان، باید جمع می‌شدند مواجه شدم، نمی‌دانستم قرار است چه اتفاق خارق‌العاده‌ای رخ بدهد.
ای‌کاش مثل امروز گوشی‌های هوشمند داشتیم، تا ببینیم آن روز منوچهر نوذری در میان این جمع انسان‌های شریف و بهترین، چه کرد! از خواندن یکی از آهنگ‌های ویگن تا «ملوَن» شدنش برای ایجاد فضایی شادمانه برای کارگران. آن ساندویچی که در آن روز و در کنار نوذری و کارگران شرافتمند شهرداری خوردم، تنها ساندویچ خوشمزه‌ای بود که در زندگی خوردم… در پایان آن روز منوچهر نوذری گنده دماغ! با تک تک کارگران شهرداری دست داد و روبوسی کرد.
این تراژدی زیبا را در نمایشنامه ساندویچ عشق، برای نمایش صحنه نوشتم، که مرکز هنرهای نمایشی بنا بر دلایلی […] نپذیرفت!!
منوچهر نوذری بنگاه خدمتی داشت، که تا آخرین نفس، او را حفظ کرد، از گرفتاری خانواده مرحوم فرهنگ مهرپرور تا نزد اولین مقام کشور رفتن، تا… به اندازه یک حماسه تاریخی گره از کار مظلومان و محرومان باز کردن.
اما برای گرفتاری خودش که به دست زیادخواهان رقم خورد، کسی صدایش را نشنید.

 

 
*عکس مربوط به سال ۱۳۴۸ و مراسم اهدای جوایز سینمایی سپاس است. زنده‌یاد منوچهر نوذری مجری ثابت مراسم‌های سپاس بود. 
شرح عکس: برندگان جایزه سپاس۱۳۴۹ ایستاده از سمت راست: منوجهر نوذری، اسفندیار منفرزاده، داریوش مهرجویی، ناصر ملک‌مطیعی، مسعود کیمیایی، همایون، بهروز وثوقی، عباس شباویز و عالمیان
  • جمشید پوراحمد