از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۱۰
اسفند
 

نگاهی به اوضاع و احوال این روزها؛ تلویزیون، جامعه و...

 11:17

یادداشت / جمشید پوراحمد
پوراحمد

با خود فکر می‌کردم آیا کسی نیست به داد تلویزیون لجام گسیخته برسد؟!
با اندکی تفکر جواب سئوالم را پیدا کردم و به این نتیجه رسیدم که ریاست تلویزیون با دیگر زمامداران کشور تشابهی چون دوقلوهای منوزایگوتیک «‎همسان» دارند… در نتیجه همه از هم راضی و خشنود هستند و در مواردی یکدیگر را تقدیر، ستایش و تحسین می‎کنند!
شمار سریال‌های آبکی، زورکی، فامیلی، بی‌محتوا و فاقد ارزش همچون قیمت نان و دلار هر روز بالا می‌‎رود و خواهد رفت؛ آخرین این گونه سریال‌ها، «گیل‎دخت» است!
اشتباه بزرگ ما این است که تصور می‌‎کنیم بیت‌المال متعلق به ملت است! این خیال باطل فقط در باورهای ما مردم عادی است که متاسفانه نمی‌‎دانستیم این ثروت بی‌انتهای کشور، و امکانات گسترده تلویزیون و دیگر نهادها، کاملا انحصاری است!
…اما به جای اینکه قدردان و شاکر موهبت الهی آزادی بیان و انتقاد کردن به اوضاع باشیم که توسط صاحب منصبان کشور به بنده کوچک قلم و دیگر بزرگان اهل قلم در خصوص اعطا گردیده، بی جنبه هم شده‌ایم و پایمان را از گلیم‌‎مان درازتر می‌کنیم!
دامنه این قدرناشناسی ما زیاد است؛ یک روز از خشک شدن زاینده رود و دریاچه ارومیه می‌گوییم و روز دیگر از اتلاف انرژی‌های تجدید نشدنی، زمین خواری، هدر رفتن آب، فرسایش خاک، جنگل فروشی و… می‌نویسیم!
انتقاد از معضلاتی چون بیکاری، فقر، فحشا، گرسنگی، بی‌خانمانی، خودکشی و فروش تک تک اعضای بدن که از دست‌آوردهای پرافتخار دولت‌مردان دیروز و امروز است و بخشی از حقیقت جامعه، بین مردمان عادی که کاملا عادی شده …و اگر ارعاب، تهدید، سرکوب، تجاوز و زندان نبود… می‌نوشتیم که منابع بزرگی مس و طلای ایران متعلق به چه کسانی است و چه کسانی از آن بهره‌مند هستند؟! (نوش جان و گوارای وجود و به قول معروف گوشت بشه به تنتون ننه!)
امروز ارتباط مردم عادی با یکدیگر حکایت‌های غریبی‌ست که شنیدنش هم آزاردهنده‌ست؛ («صاحب‌خونه اسباب و اثاثیه مون را ریخت تو کوچه! پسر طلعت خانم بیضه فروخته! دختر آقا مرتضی را به دلیل ندادن شهریه از مدرسه دولتی بیرون انداختند! زن آقاکریم با چهار تا بچه قد و نیم قد میره بالای شهر کلفتی! آقا محمود؛ من و دخترم از فردا برای تامین غذا می‌رویم سراغ سطل‌های زباله؛ پا هستی؟) … اما بیننده در قاب تلویزیون شاهد چیست؟ تولیداتی‌ که در ازای هزینه‌های نجومی ساخته شده‌اند و هیچ قرابتی با واقعیات جامعه ندارند و تلاش بیهوده‌ای از سوی دست‌اندرکاران تلویزیون است؛ درست به مثابه آب در هاون کوبیدن مدیرانش!
بابد بپرسیم که ما به عنوان نویسندگان و منتقدان جامعه، آیا این حق را داریم که خواهان ارتقای سطح فرهنگ، شعور، تربیت، شادی و امید باشیم؟!
بزرگترین دست‌آورد تلویزیون طبق آمار که هر ساعت نگاه کردن به تلویزیون ۲۲ دقیقه امید به زندگی را کاهش می‌‎دهد!
جایی خواندم که در برخی از معابر کشور ژاپن تعدادی تلفن عمومی تعبیه شده که مخصوص کسانی‌ست که همسرشان را از دست داده‌اند؛ پشت خط این تلفن‌ها هیچکس نیست و آدم‌های عزیز از دست داد، شروع می‌کنند به زدن حرف‌هایی که نتوانستند به موقع به همسرشان بگویند.
بنده پیشنهاد می‌کنم تعدادی تلفن عمومی در سطح کلان شهرها بگذارید… آن موقع است که چه‌ها که خواهید شنید!
سریال «گیل‌دخت» ملقمه‌ای‌ست که در تاریخ سریال سازی با توجه به وضعیت فجیع و اسف بار اقتصادی و مدیریتی امروز جامعه، یگانه و جاودانه خواهد ماند!
چه اتفاقی در پشت پرده افتاده که باید هم نسل‌های مرا به دلیل حضور سعید راد در مطبخ سرد، بی‌روح، بلبشو، مسخره و غم انگیز سریال گیل‎دخت متاثر و آزرده خاطر کند؟
سعید راد یکی از بهترین‌های سینمای ایران که هنوز بازی‌اش در فیلم‌های متفاوت و ارزشمندی چون خداحافظ رفیق، تنگنا،صادق کُرده، مسلخ، خروس، صبح روز چهارم و سفرسنگ در یادها مانده.
از یکی از دوستان فرهنگی‌ام که بعد از سالها خدمت، مفتخر به دریافت تندیس «‌اخراج‌» شد(!) دلیل اخراجش را پرسیدم، گفت: نسل نود و هشتادی زور و تحمیل و فرآیندهای شعاری، دستوری، پوچ و اغراق آمیز را نمی‌پذیرد، مگر اینکه نشانی از علم و منطق را مشاهده کند…
این دوست فرهنگی‌مان هم چون نمی‌توانست مطیع فرمایشات دستوری حجری باشد اخراج گردید!
دوست فرهنگی می‌‎گفت؛ چندی پیش به اتفاق فرزند پانزده ساله‌‎ام از شبکه نمایش یک فیلم انیمیشن سینمایی «جاناتان مرغ دریایی» را می‌‎دیدیم… داستان فیلم روایتگر یک مرغ دریایی که به خرافات گذشتگان و خانواده‎اش پشت کرد و کوشید تا متفاوت و آزاد زندگی کند، ثمره تلاش و موفقیت جاناتان از او یک اسطوره انقلابی ساخت و از آن به بعد دیگر مرغان دریایی مطیع و همراهش شدند.
در پاسه به پرسش پسرم به او گفتم: پسرم برای مرغان دریایی بلامانع است!
دیروز هم مستندی به من نشان داد که قیمت ۱۰دستگاه پیکان صفر در سال ۵۷ معادل یک کیلو برنج ۱40۱ بوده!! البته زیر همین محاسبه نوشته بود؛ چند نسل بدبخت شدیم تا به این شکوفایی اقتصادی برسیم.
…و من خدمت شما زمامداران یکطرفه کشور معروضم که در  کشور دلسوز، همراه، رفیق و ناز نازی چین، اگر دانش آموزی در درسی تقلب کند، ممکن است تا هفت سال تشریف ببرند زندان!
صاحب راز را سپاس که در کشور عزیزمان ایران نه تقلب وجود خارجی دارد، نه دروغ، نه وعده‌های پوشالی و سازه‌های بیهوده و نه حتی آمار و ارقام واهی و پوچ و نه اختراعات کاغذی!
تیتر یادداشت، برداشتی آزاد از سریال‌های دیروز و در حال پخش امروز است، که در ابتدای تیتراژ آن می‎‌نویسند:
«‌نیمی از داستان این سریال واقعی و نیم دیگرش حقیقت است»

 

  • جمشید پوراحمد
۰۲
بهمن

 

یادداشت / جمشید پوراحمد

این نوشته به بهانه دلجویی از تمام هنرمندان کم رنگ و دل شکسته سینما، تلویزیون و تئاتر است؛ به ویژه فاطمه سیرتی (با نام هنری شراره) که بازیگر اکثر فیلم‌های نصرت‌اله وحدت بود و فیلم‌های دیگری چون همسفر…

***

فاطمه سیرتی، صورت و سیرت شیرین و مهربانی داشت و اگر همای سعادت و بخت بر شانه‌هایش می‌نشست و مجالی برای نشان دادن قابلیت‌های هنری‌اش می‌یافت او هم هنرمند سرشناسی می‌شد مانند ثریا بهشتی و یا شهناز تهرانی. فاطمه سیرتی بعد از سال ۵۷ برای ادامه کار و امرار معاش به سمت تئاترهای لاله‌زار روی آورد. به جرات می‌گویم که روی صحنه تئاتر، این «نقش» بود که از فاطمه سیرتی هراس داشت! من در چند نمایش به اتفاق سیدعلی میری، منوچهر والی‌زاده، نعمت‌اله گرجی و اصغر سمسارزاده با فاطمه سیرتی همکاری داشتم.
به یاد دارم روزی از داغ نداری و بی‌پناهی و نگران از غول بی‌عدالتی، بی‌خبر به زادگاهش رفت و برای همیشه صحنه زندگی را ترک کرد… شاید باورش سخت باشد اما با هیچ معیاری نمی‌شد میزان معرفت و مرام قابل ستایش فاطمه سیرتی را ارزیابی کرد.
تصور کنید اگر سینمای ایران به جای یک بازیگر مطرحی مانند فردین، ده‌ها هنرمند با خصوصیات معرفتی فردین داشت… یا از امروزی‌ها مثل هدیه تهرانی، هدیه تهرانی‌های بی‌شماری داشت، اوضاع هنرمندان گمنام چه تغییری که نمی‌کرد.اگر هنرمندان خوشگذران آن دوران سینما، فقط هزینه یک سفر تهران به هتل هایت «نمک آبرود» و یک شب مهمانی در کاباره شکوفه نو را می‌بخشیدند و اگر برخی از افراد امروزی سینما، تنها پنج درصد از ریخت و پاش‌های پشت صحنه فیلم و سریال‌ها را هزینه گذران زندگی و آبروداری هنرمندانی می‌کردند که شخصیت و آبروی‌شان را به بهانه دست‌تنگی پایمال نمی‌کنند آن وقت اوضاع هنرمندان بی‌نشان، چه تغییری که نمی‌کرد… هنرمندانی که گذرنامه هنری‌شان ویزای رابطه در کشور آقازاده‌های هنرکش، هنرفروش و جاه‌طلب نداشت و چه بسا خود نمی‌خواستند این ویزای رابطه را داشته باشند!
این گروه از هنرمندان، محکوم بوده و هستند که بدون چتر و داشتن سرپناه، در باران صاعقه نورچشمی‌ها یا به عبارت درست‌تر شاهزاده‌‎‌های هنرمند نجومی‌بگیر حضور داشته باشند.


از الوین تافلر خوانده بودم که بی‌سوادان قرن بیست و یکم کسانی نیستند که نمی‌توانند بخوانند و بنویسند، بلکه کسانی هستند که نمی‌توانند آموخته‌های کهنه‌شان را دور بریزند…‌
با اینکه آقای الوین تافلر کوتاه فرمودند… اما بنده آرزویم این است که ایکاش آموخته‌های به جا مانده از گذشتگان مثل انسانیت، معرفت، گذشت، ایثار، بخشش و مهربانی را با چنگ و دندان، حفظ می‎‌کردیم و این خصلیص اخلاقی را چون عکس عزیزان‌مان قاب کرده و در طاقچه زندگی‌مان به نمایش می‌گذاشتیم.
ترک‌زبان‌های عزیز مثلی دارند که می‌‎گویند؛ حرف را بنداز، صاحبش برمیدارد(!) حال شما خواننده هنرمند، هنردوست، هنرنواز، اهل شایعه و انتقاد و تمام سران بی‌سر؛ یعنی مسئولان فاقد اندیشه، تفکر و متخصص در بستن دروازه زندگی، بنده دو موضوع اتفاق افتاده را عرض کردم؛ نتیجه‌گیری و تصمیم با شما.
شبی زنده‌یاد دکتر منظوری را به دیدن نمایش “توی این اتوبوس چه خبره” دعوت کردم… او پس از پایان نمایش و لحظه خداحافظی به منوچهر ‌نوذری گفت؛ فردا ظهر با پوراحمد دعوت هستید به دو هزار کالری! من با شنیدن دعوت دکتر منظوری به سیاه‌چاله نادانی سقوط کردم. اما منوچهر نوذری بلافاصله به دکتر گفت؛ با کمال افتخار… توی ماشین متوجه شدم که دکتر منظوری ما را به نهار دعوت کرده و بر اساس تیزهوشی، فهم و دانش بالای منوچهر نوذری آن وعده نهار، چلوکباب نایب است.
توی بندرعباس پیرمرد تهی‌دستی در خیابان اصلی شهر «بلوار امام خمینی» ماهی فروشی می‌‎کرد، هر چند در بندرعباس تنوع بازار ماهی و ماهی‌فروش بسیار است، اما قیمت مکان‌های این بازارها از بهای خون هم گران‌تر است!
روزی شهردار خلاق، متعهد، کاردان و کم‌نظیر بندر، دستور داد که مجسمه‌ای از جنس برنز از پیرمرد تهی‌دست ماهی‌فروش بسازند. مجسمه ساخته شد و دقیقا در همان مکانی نصب شد که پیرمرد کاسبی می‌کرد. اما نکته تاسف‌بار این بود که از زمان نصب آن مجسمه، چماق به دست‌های محترم، خود مختار و خودرای شهرداری(!) اجازه ندادند پیرمرد ماهی‌فروش در کنار تندیس خودش، کاسبی کند و نانی به کف آرد…
ظاهراً پیرمرد هم به سرنوشت فاطمه سیرتی و میلیون‌ها همچون فاطمه درمانده و سرگشته دچار شده بود.
(توضیح:شنیده شد که پس از پایان خدمت صادقانه آقای شهردار، که بابت اورتایم زمان خدمت ایشان، امتیاز صدور ساخت و سازهای غیرمجاز یکصد دستگاه آپارتمان را دریافت کردند… «علی برکت‌الله»!)

موخره؛
شاید در سینمای ایران امثال فردین عزیز و هدیه تهرانی، بسیار بوده و هستند که بنده از حضورشان بی خبرم.

  • جمشید پوراحمد
۱۳
دی
 

جمشید پور احمد

سال‌ها پیش، یکی از دوستانم، فرزند نیم‌بندخلفش را در یکی از مدارس غیرانتفاعی شمال شهر تهران با پرداخت شهریه نجومی ثبت‌نام کرد. پلتفرم زندگی آن دوست شب‌بیداری بود و برهمین اساس تنها فداکاری مادر که صبح‌ها با صدای زنگ ساعت، پسر نابغه‌اش! را در چند جمله بیدار کند؛ آبتین بیدار شو مدرسه‌ات دیرشد و مادر دوباره به خواب عمیق فرو می‌رفت. با شروع امتحانات ثلث اول، مدیر مدرسه با منزل آبتین تماس و به مادرگرامی می‌گوید؛ چنان‌چه آبتین‌جان برای امتحانات فرصت آمدن به مدرسه را ندارد، آموزگاری با ئوال و جواب‌های امتحانات در ساعتی مناسب خدمت برسد؟ فقط هزینه ایاب و ذهاب را در نظر بگیرید. و بدین سان پدرومادر متوجه می‌شوند که آبتین‌جان پا به پای پدرومادر می‌خوابیده. فقط ادامه خوابش بعد از بیدارشدن در کمد بوده!

تصمیم گرفتم فیلم کوتاهی از این خیانت آموزشی مدرسه غیرانتفاعی بسازم تا مسئولین وقت هوشیار و بیدار شوند. به مدرسه مراجعه کردم و با یک سونامی فرهنگ، آموزش و اخلاق‌فروشی و ترور تعهد مواجه شدم. مدیر مدرسه گفت: «آقای پوراحمد تازه از سوئیس آمدید؟! این‌جا ایرانه» و اضافه کرد، «شما به جای فیلم کوتاه، فیلم بلند بسازید و خود به اتفاق دیگر زندانیان به تماشای آن بشینید!». مدیر مدرسه درست می‌گفت! مدرسه متعلق به خانم یک نماینده مجلس بود و امروز که این مدارس در سطح کشور چون قارچ روئیده و متولی و حامی این سیطره خیانت وزارت آموزش‌وپرورش بوده و هست که خود اهل تجارت است و معامله! و بعد از موفقیت ویرانی آموزش‌و‌پرورش توسط سودجویان و خشکاندن درخت کهنسال فرهنگ وهنر غنی سرزمینمان به مدرک فروشی کاملا قانونی رسیده‌ایم. و برای آگاهی شما خواننده عزیز … خانم مدیرمدرسه غیر انتفاعی آبتین دیپلم هم نداشت و از شغل آرایشگری مستقیم و بدون زدن بوق و راهنما پشت میز ریاست نشسته بود. و معاون مدرسه باسابقه اختلاس از یک بانک خصوصی و دیگر همکاران مدرسه «پس پیدا کنید پرتقال فروش را» نماهای بسیار نزدیک و در مواردی کاملا مشابه بین مدرسه غیرانتفاعی آبتین با اکثر مدیران و مسئولان کشور وجود دارد. در طول ده سال و گذشتن از ۱۲ استان و سیزدهمین استان همدان که به نحسی سیزده اعتقادی ندارم، وارد شدم. «هرگز مپرس از راز من/ زین ره مشو دمساز من/ گرمهربان خواهی مرا/ حیران بیا حیران برو». ده سال پرفرازونشیب با واقعیت‌های تلخ و شیرین پروژه و دوبار به معنای واقعی با مرگ ملاقات نزدیک داشتن را پشت سرگذاشتم. افتخار بنده در این یک دهه فعالیت در سه استان هرمزگان، سیستان و بلوچستان و کردستان بوده و حاصلش پختگی و تجربه بنده با نگاهی متفاوت به زندگی و در کنار انسان‌های زیباسیرت ایستادن، انسان‌های ماورای انسانیت. کرمان و پاپوش‌های مدیران نفوذیش را از سرگذراندم که باعث دومین بارتعطیلی پروژه شد، که در یادداشت کباب انتحاری «بانی فیلم» به آن اشاره کردم. اصفهان با مسئولینی که فقط مسئولیتشان در دولت، ارتباط فامیلی و خانوادگی است و هیچ‌گاه تمامی ندارد.

اما همدان این شهر پرآوازه جهانی به دلیل مشاهیر و بزرگانش را متأسفانه چقدر سرد، بی‌روح و ناتوان دیدم‌. وصف‌الحال سکان‌دار استان همدان «آقای استاندار» و اکثر یاران و همکاران در نقل جذاب بوعلی سیناست: «با هجوم موش‌ها به شهر همدان، که موجب شیوع بیماری طاعون دراین شهر شده بود، ابوعلی سینا از مردم می‌خواهد برای مقابله با موش‌ها از مار استفاده کنند. و بعدها نیز به پاس این‌کار در سر راه مارها جام شرابی از انگور سیاه گذاشتند تا از آن بنوشند، زیرا زهر مارها را بیشتر و خطرناکترتر می‌کرد. از آن پس مار نماد بهداشت و نماد داروخانه‌های جهان شد، لذا برخی داشتن و نگهداری مار را نشانه سلامت می‌دانستند و به افرادی که زیاد دچارامراض می‌شدند، «بی‌مار» می‌گفتند». کلمه‌ای که تا به امروز پابرجاست. آقای استاندار، درخواستی با دیگر مستندات پروژه را برای دریافت دستور تقدیم دفتر شما کردم و هر روز حضوری پیگیر بودم، که در نهایت و طبق روال بنویسید؛ بررسی و اقدام شود. بعد از یک هفته سرگردانی و بلاتکلیفی دستوری که عرفا و قانونا متعلق به ما بود، روابط عمومی کپی دستور را در اختیار نگذاشت. و بنده و گروه را به سیستم واگذار کرد. سیستم در همدان یعنی واگذار به کرام‌الکاتبین، یعنی تخم‌مرغ شانسی. کاری غیرمتعارف، غیرقاعده، غیراصولی و حتی غیرقانونی و دلیلش، بعد از گذشت دوماه در سیستم نهاوند و تویسرکان اثری از نامه نبود و در این شرایط مدیران شما باعث به صفررسیدن آدرنالین و تخریب روح و روان و نارضایتی می‌شوند و می‌شوید.

استانداری همدان باید به عنوان رکورددار تأخیر و بی‌تعهدی در گینس ثبت شود. به دنبال این ناباوری در مراجعه به محیط زیست همدان و تقاضای دیدار با بانوی مدیر، بعد از گذشت هشت روز انتظار صدور مجوز از دربار ایشان جهت ملاقات با اینجانب درخصوص یک پروژه حائز اهمیت صادر شد و با مراجعه به نهاوند و تویسرکان و ملاقات با فرمانداران این دو شهر، تجربه دیدار و دربعضی موارد دوستی و ارتباط با مسئولان کوچک و بزرگ دوازده استان، به این نتیجه رسیدم که اکثر مدیران شما «بی‌مار» هستند. بی‌مار سواد ارتباط، داشتن سواد سفید، بی‌مار دانش مدیریتی، بی‌مار خدمت به تعهدی که متعهد آن هستند. شکایتم را به وزارت کشور رساندم و آشنای مسئولی که از قدیم بنده را می‌شناخت، گفت: «زمانی نامه شما دیده می‌شود و تأثیرگذار خواهد بود که همان سوزن گمشده در انبار کاه پیدا شود». اما بنده تلفنی به دفتر معاون سیاسی وزارت عرض کردم: «باغ انگور مرا کس نخرد باکی نیست/ می‌فروشم دوبرابر چو شرابش کردم» و بعد به سراغ یکی از ارزشمندترین، حساس و متأسفانه آسیب‌پذیر و جبران ناپذیرترین نهادها، یعنی محیط زیست کشور عزیزمان رفتم تا به آقای سلاجقه عرض کنم در استان همدان کم‌کاری و ‌سو‌ءمدیریت بیداد می‌کند و محیط زیست کشور رسماً قلع وقمع و روبه نابودی است و نسل اکثر گونه‌های کمیاب و ارزشمند درحال انقراض است. بگویم فقط در مرکز استان و در روستای ورکانه و دیگر روستاهای همسایه، شکار گراز و گوشت گراز در هر خانه‌ای به وفور یافت می‌شود، حتی آن‌ها که اعتقاد به خوردنش ندارند. و متوجه واقعیت گزنده دیگر که آقای سلاجقه یکی از مدیران صاحب‌نام در ناتوانی و تخریب محیط زیست کشور است. امیدوارم روزی فرار رسد که تمام سلاجقه‌ها جوابگوی این تخریب و ویرانی در همه زمینه‌ها باشند.

اما جناب استاندار همدان، بنده به‌عنوان یک هنرمند عاشق ایران و با ۶۸ سال دریافت زندگی پیشنهاد می‌کنم که مدیرانی غنی از دانش، معرفت، متعهد و خدمتگزار به معنای واقعی که بنده سعادت دیدارشان را چون آقای محمدی فرماندار همدان، جناب ویژه اداره ارشاد، آقای شیدایی آموزش و پرورش و آقای دهبانی بخشدار مرکزی داشتم و دیگر مدیران لایق استان همدان را حذف! و جایگزین این عزیزان شخصیت‌هایی چون فرماندار و معاونان تویسرکان و نهاوند بگمارید تا مسئولان همه یکدست و تعادل مدیریتی دراستان برقرار شود.

اتفاقی دیگر این‌که دیروز یکی از دوستان ارشاد همدان طی تماسی می‌گفت؛ که یکی از معاونین همکار می‌گفت که جمشید پوراحمد نزد من آمده و خودش را جای کیومرث پوراحمد جا زده! اوایل انقلاب همسایه ترک‌زبانی پیدا کردیم که سرهنگ باز نشسته بود. تعریف می‌کرد فرمانده پادگان مرزی بوده و هنگام بازدید از پادگان سربازی را در بازداشگاه می‌بیند. سرهنگ از سرباز سئوال می‌کند چه کردی که در بازداشتگاه هستی؟ سرباز عنوان می‌کند که سرگروهبان با من دشمنی دارد! سرهنگ نام سرباز را می‌پرسد و سرباز می‌گوید نامم «اکبر اوف» است! سرهنگ به سرباز می‌گوید خود «اوف» شش ماه زندانی دارد. البته آن‌زمان شوروی بود نه روسیه امروز. دوست عزیز در حال حاضر نام و موقعیت کیومرث پوراحمد در سینمای ایران با ساخت فیلم‌های کفش‌هایم کو، پنجاه قدم تامرگ، تیغ و ترمه بلاتکلیف و امروز پرونده باز که …! خودش شش ماه زندانی دارد و جهت اطلاع بنده تنها برادر هنرمندم زنده‌یاد «منوچهر پوراحمد» بود و با این بزرگوار« کیومرث پوراحمد» نه نسبتی داشته و نخواهم داشت و نمی‌دانم باید جای کدام موقعیت ایشان خودم را جا بزنم؟ آیا ایشان چون آلفرد هیچکاک خالق دالی زوم بوده و یا چون علی حاتمی خالق سلطان صاحبقران و یا ناصر تقوایی خالق دایی جان ناپلئون و یا امیر نادری خالق تنگسیر؟ آیا شما برای دریافت وام به بانک ورشکسته مراجعه می‌کنید؟ تمام اعتبار کیومرث پوراحمد ازمزرعه پربار فرهنگ و ادب متعلق به مرادی کرمانی است. مثل قصه‌های مجید و دیگر هیچ. طی نیم قرن فعالیت هنری تمام افتخارم به فرزند خدابخش و جمشید پوراحمد بودنم است. دوست عزیز اداره ارشاد همدان فقط به جهت شخصیت و اعتبار جناب ویژه که بنده را کاملا می‌شناسند از بردن نامتان خودداری و جهت اطلاع چنان‌چه در کشورمان از سوءمدیریت برخوردار هستیم، در عوض در احراز هویت بسیار موفق عمل می‌شود و در پایان از سال ۷۲ ارائه نامه‌های اینحانب کاملا متفاوت به ویژه مهری که عنوان و نامم در آن ذکر شده چون گاو پیشانی سفید است.

  • جمشید پوراحمد
۰۸
آذر

 

یادداشت / جمشید پوراحمد
پرسش؛ سینمای ایران با ساخت فیلم‌های «پرونده‌ باز» و «شوهر اینترنتی» به جاودانگی خواهد رسید؟!
برخلاف ادعاهای مرتضی عقیلی نسبت به رفاقتش با بهمن مفید، در ابتدا باید بگویم از سیطره زندگی دیروز و امروز مرتضی عقیلی و از شخصیت هنری و خانوادگی بهمن‌خان مفید، کاملا مطلع و آگاه هستم…
بهمن مفید اخلاق، منش و رفتارش با فردین، «اسطوره ماندگار سینمای ایران» همسو و هم‌نظر بود…
فردین و بهمن مفید هر دو معتقد بودند بدترین خطای ما توجه به خطای دیگران است؛ این دو هنرمند بسیار واقع‌بین بودند تا رویاپرداز.
برخلاف وجه تشابه این هنرمندان، اما هیچ‌ تشابهی بین بهمن مفید و مرتضی عقیلی وجود ندارد!
کردها یه تعبیر مهرآگین دارند به اسم «باوان» ترجمه ساده‌اش میشه «جگرگوشه»؛بی‌اغراق باید بگویم که بهمن مفید باوان سینمای ایران بود.
مرتضی عقیلی درکنار هنرپیشگی، تجارت پیشه موفقی هم بود، اما بهمن مفید در مدرسه عشق و هنر به دنیا آمده بود و در همان مدرسه هم از دنیا رفت. تنها تجارت یکطرفه زندگی‌اش، خرید سیگار بود!
مرتضی عقیلی تعریف می‌کرد زمانی که ماشین پیکان داشته و دستمزد بازی‌اش در فیلم‌ها به پانزده هزارتومان نمی‌رسید، از ناصر ملک‌مطیعی سئوال می‌کند؛ چه کنم که دستمزدم زیاد شود؟
ناصرملک مطیعی هم در جواب می‌گوید: باید ماشینت را عوض کنی! مرتضی عقیلی ماشین پیکانش را به تویوتا تبدیل می‌کند و در اولین روز و در حال پارک ماشین جدید زیر پنحره دفتر آقای تهیه کننده، قرادادش افرایش پیدا می‌کند و قرارداد شصت هزار تومانی بین مرتضی عقیلی و تهیه کننده منعقد می‌گردد! (به نظر کمی تا مقداری اغراق آمیز است!)
اما دستمزد بهمن مفید با تعویض ماشین بالا نرفت، بلکه با بهره‌مندی از توان و خلاقیت هنر بازیگری و اعتبار و محبوبیت‌ روزافزونش بالا رفت و در ردیف ناصر ملک‌مطیعی، ایرج قادری و رضا بیک‌ایمانوردی دستمزد دریافت می‌کرد.
امروز که مرتضی عقیلی به هر دلیلی، موفق به دریافت مجوز کارگردانی برای ساخت فیلم «شوهر اینترنتی» شده و چنانچه هنوز نگاه و افکارش در دنیای نقش‌های الهام گرفته از بازی تقی ظهوری و میری است و ساختار، تکنیک و دانش سینمای‌اش درمقام یک کارگردان برای به صحنه بردن شو مبتذل و کم‌مایه «میرزا فتح‌اله» که به اتفاق هوتن در آمریکا و اروپا اجرا می‌کرد و برای مرتضی عقیلی موفقیت چشمگیر مالی هم به همراه داشت و نهایتاً رقصیدن در کنار شهناز تهرانی است!
مرتضی عقیلی با ساخت فیلم «شوهر اینترنتی» چه اشتباه بزرگ و جبران‌ناپذیری در پیشرو دارد!!
امروز جوان‌های تماشاچی فیلم‌های فارسی از استارت‌تاپ‌ها و با جهانی پر از تغییرات و رویکردی به اندازه یک انقلاب سینمایی، سراغ گیشه سینما می‌روند و بزرگترها که خود یک منتقد سینمایی هستند و به همین دلیل روی کانال‌های شبکه‌های تلویزیونی ایرانی «تور» کشیده‌اند!
بعد از اکران موفقیت‌آمیز فیلم شوهر اینترنتی مرتضی عقیلی(!) به روزی می‌رویم به سالن نمایش فیلم «پرونده‌باز» کیومرث پوراحمد.
نمی‌دانم تا کنون دقت کردید که تمام فیگورهای کیومرث پوراحمد الهام گرفته و کپی از ساموئل خاجیکیان است… کارگردانی که در کارنامه حرفه‌ای‌اش و در روزگار خویش از اندیشمندان و بهترین‌های سینمای ایران بود…
کاش کیومرث پوراحمد به جای الگوبرداری از مدل عکس‌های ساموئل خاجیکیان، از فیلم‌های این کارگردان کپی‌برداری می‌کرد!
در بهترین حالت به جای کیومرث پوراحمد یک عباس کسایی، رضا صفایی و یا ناصر محمدی بعد از انقلاب فعال داشتیم!
در سال‌های گذشته نسبت به امروز، با فرهنگ غلط و غلیظی مواجه بوده و هستیم!
مثلاً در گوشه و کنار دنیای مجازی جملاتی را از قول بهروز وثوقی در فیلم «قیصر» و یا«تنگیسر» می‌خوانیم و می‌بینیم… یا دیده و شنیده شده که بهروز وثوقی در مراسم مختلف فیلم‌هایی که بازی کرده می‌گوید؛ فیلم‌های من!
باید به این بازیگر سینما گفت: نه آقای وثوقی! قیصر متعلق به مسعود کیمیایی و تنگسیر اثری ماندگار امیر نادری است…
یا می‌شنیدیم «کوچه مردها» را فیلم فردین خطاب می‌کردند و نام نویسنده و کارگردان فیلم سعیدمطلبی، نادیده گرفته می‌شد!
اینها دقیقا مثل کمرنگ جلوه دادن خالق اثر جذاب و جاودانه «قصه‌های مجید» یعنی هوشنگ مرادی کرمانی است… قصه‌هایی که خودش، نوعی زیبایی بدون آرایش داشت.
تحلیل و نگاهی ساده در خصوص ساخت سریال «قصه‌های مجید» کیومرث پوراحمد که درسال هفتاد به عنوان تهیه کننده و کارگردان در اصفهان جلوی دوربین رفت… نه لازم به استفاده از ابزار حرفه‌ای و نه لازم به فن‌آوری‌های نوظهور سینما و تلویزیون داشت!
قصه‌های دلنشین مرادی کرمانی، شیرینی و مهربانی ‌دخت یزدانیان، امکانات ساخت سریال در اصفهان به دلیل نام و پشتوانه خدابخش پوراحمد و یاری صدها فامیل بدون هزینه که در خدمت سریال قصه‌های مجید بودند، حاصلش سود سرشاری بود که چراغ خاموش، به جیب کیومرث پوراحمد رفت!
حال اگر همه این امتیازات را از سریال قصه های مجید کسر کنیم، باقیمانده‌اش نمره چشمگیری برای این همه هیاهو و تبلیغات کیومرث پوراحمد نخواهد بود!
متاسفانه واقعیتی تلخ و غم انگیزی که به دست کیومرث پوراحمد رقم خورد…ایشان به جای سپاس و قدردانی از مادر مهربان ایران زمین «پروین دخت یزدانیان»، در اواخر عمر بی‌بی، بنای نامهری و نامرادی را در مورد این مادر مهربان گذاشت که تنها باید به نشانه تاسف، سر تکان داد…

***

تک سینمای شهر فومن در زمان ساخت مستند «آفرین آفرینش» پاتوق بسته‌های بنده و دیگر همکاران از تهران بود. ماه مبارک رمضان… سینمای فومن یک نگهبان، کنترلچی،نظافتچی، آپاراتچی و آخر شبها رئیسی داشت که با کسب اجازه از مالک سینما یکسانس اختصاصی برای هزینه‌های شخصی‌اش و بدون فروش بلیت، فیلم به نمایش می‌گذاشت و به صاحب سینما تعهد اخلاقی داده بود که برای کمتر از پنج تماشاچی فیلم را به نمایش نگذارد!
در نتیجه شب‌ها جلوی ورودی سینما می‌ایستاد و داد می‌زد:
«بدو بدو دو نفر دیگه حرکت! بدو بدو»!
همان روزها فیلم «کفشهایم کو» کیومرث پوراحمد در سینمای فومن روی پرده بود.
باید بگویم که اکران فیلم‌های کمدی پرفروش با حضور سوپراستارها در بهترین شرایط در سینما فومن یک هفته بود و تاریخ مصرف نمایش فیلم‌های هنری(!) چون «کفشهایم کو» حداکثر سه شب بود!
بنده و اکیپ همکار از ماسوله به فومن برگشتیم و به سینما مراجعه می‌کردیم که شاید برای‌مان بسته‌ پستی از تهران رسیده باشد… ساعت از ۱۲شب گذشته بود… چهار جوان داشتند کنترلچی سینما را با مشت و لگد مورد نوازش قرار می‌دادند!
چهار جوان بعد از تعهد خوب بودن فیلم از ریاست شب سینما، پول پنج بلیت سینما را پرداخت و به دیدن فیلم «کفشهایم کو» نشسته بودند… اواسط فیلم به دلیل جذابیت فیلم(!) طاقت‌شان طاق شده و برای خالی کردن دق و دلی‌شان به سراغ کوتاه‌ترین و نزدیک‌ترین شیوه یعنی کتک زدن کنترل‌چی سینما می‌روند…!
کاوه یکی از چهار جوان… که از قضا تحصیلکرده سینما هم بود، دل پرخونی از فیلم داشت؛ او از اینکه برای امرار معاش کنار خیابان ولیعصر، ساز بزند و دست آخر ناچار باشد چنین فیلمی را ببیند به شدت عصبانی بود. کاوه می‌گفت: «دری وری‌تر از فیلم کفشهایم کو ‌جهان به خود ندیده» و اضافه کرد: «کارگردان فیلم بدون شک به بیماری دری وری مبتلاست.» و اعتراض داشت که چگونه ارشاد به چنین فیلم‌های مستهلکی اجازه ساخت و اکران می‌دهد!
باید بدون تعارف به کارگردان این فیلم گفت که جناب؛ شما خیلی وقت است که در جغرافیای سینمای ایران محو شده‌اید.
تمنای بنده این است که با ساخت فیلمهای پنجاه قدم تا مرگ، کفشهایم کو، تیغ و ترمه و امروز هم پرونده باز به سینمای ایران رحم کنید… شاید تصور می‌کنید که سینمای ایران برای ابر فیلمهای شما کوچک است! لطفا…

  • جمشید پوراحمد
۱۲
مهر

 

یادداشت / جمشید پوراحمد
چند روز پیش یادداشتی خدمت‌تان تقدیم کردم با عنوان «کمرزانی»؛ که بازتاب حیرت‌انگیزی داشت؛ مشخص شد که مسئولان هوادار و اسپانسر مدیر بهزیستی بم، عجب زنگ تفریح پرملات و طولانی در طول و عرض خدمت‌شان دارند!
می‌گویند، روزی تولستوی در خیابانی راه می‌رفت که ناخواسته به زنی تنه زد. زن بی‌وقفه شروع به فحاشی کرد! بعد از اینکه زن از بد و بیراه گفتن خسته و ساکت شد، تولستوی کلاهش را از سر برداشت و محترمانه معذرت‌خواهی کرد و گفت: مادمازل من لئون تولستوی هستم… زن که بسیار شرمنده شده بود، با عذرخواهی گفت: چرا زودتر خودتان را معرفی نکردید؟ تولستوی جواب داد: شما آن چنان غرق در معرفی خودتان بودید که به من فرصت ندادید خودم را معرفی کنم!
تضاد میان باورهای بنده با مدیر «ازیز!» بهزیستی بم و هواداران و هواخواهان مسئول‌پیشه و متخصص در امر زدن ریشه، بی‌شباهت به داستان تولستوی و زن نیست!‌ به عبارتی بنده قبل از معرفی خودم، احتمالا و شاید پروژه مستند داستانی «فنگشویی ذهن»، برای دومین بار با مسئولان اسپانسر مدیر بهزیستی و شخص مدیر «ازیز!» که از اشراف‌زاده‌های حوزه گوشت، مرغ و ماهی بم است و در امر مدیریت‌ اداره بهزیستی برهوتی از عدم دانش را یدک می‌کشد روبرو شدم! و البته دیگر مسئولان اسپانسر که بر این باورند کشور و قانون بی‌قانونش، ارثیه پدری‌شان است و مملکت به نام آنان سند خورده، منتظرند تا تعطیلی پروژه کلید بخورد!!
لازم نیست چندان تفکر و اندیشه سیاسی داشته باشید تا بدانید مملکت چگونه و با حضور چه کسانی اداره می‌‎‌شود! اصولا مهمانسرا در اکثر اداره‌جات دولتی و غیردولتی وجود دارد…اما با یک تفاوت نجومی بین مهمان و یا میهمان!
از دو سال پیش بنده به جهت همکاری با دکتر وحید‌زاده مدیر‌کل بهزیستی کرمان و شخصیت خارق‌العاده‌اش آشنا بودم و از طرفی همکاری با دکتر نصیری مقام محترم بهزیستی و دکتر حیدرهایی در تهران که دارای منش محترم و رفتار و اقتداری قابل ستایش هستند شامل حال حقیر گردید تا مجددا پروژه «فنگ‌شویی ذهن» استارت بخورد. هر چند ساخت مستند قصه‌های «فنگ‌شویی ذهن» از واقعیت انسان‌های درمانده روزگار است‌ که بدون حضور و حمایت بهزیستی در یک ساختار ریشه‌دار و اصولی از این جامانده‌‌های زندگی‌ست و من بر اساس خصلت و عادت نباید از قافله دکتر نصیری، حیدرهایی و وحید زاده عقب می‌‎ماندم. خوشبختانه بنده ذاتا اهل ریخت و پاش نیستم و با قناعت، دوستی دیرینه دارم… نتیجه اینکه باید تعهد و محبتم را نسبت مقامات بهزیستی تهران و کرمان به نمایش می‌گذاشتم.
وارد کرمان که شدیم به جای دو مهمانسرا، یک مهمانسرا را اشغال کردیم. هرچند برای شب بیداری من تصمیمی بسیار سخت و آزار دهنده بود!
چنانچه می‌خواستیم همانند دیگر مهمان‌ها از غذای معمول رستوران استفاده کنیم، روزانه برای بهزیستی حداقل یک میلیون و دویست هزارتومان هزینه سه وعده غذا داشتیم اما از آنجایی که بنده با هنر آشپزی بیگانه نیستم و در کمترین زمان و اندک امکانات از خجالت شکم در خواهم آمد و طبق مستندهای موجود هزینه غذای گروه چهارنفره پروژه «فنگ‌شویی ذهن» روزانه سیصد هزارتومان بوده.
برای صحنه‌هایی از فیلم روز شکسته با هماهنگی کرمان به بم رفتیم و متوجه شدیم که مدیر«ازیز!» بهزیستی بم برای ما در هتل جهانگردی جا رزرو کرده(!) و مهمانسرای اداره بهزیستی را در اختیار؛ پس پیدا کنید پرتقال فروش را!
اختلاف بین بنده و مدیر «ازیز!» مذکور از پرسش در باره چرایی این ریخت و پاش‌ها و اجحاف شروع شد!
ظهر فردا که از محل فیلمبرداری به هتل جهانگردی برگشتیم و از آنجایی که مدیریت و غذای هتل جهانگردی بم در گینس به عنوان تونل وحشت ثبت شده! در بین گروه پروژه فنگ‌شویی ذهن مردی امین و زحمت کشی است که از قدیمی ها و امین اداره بهزیستی کرمان « آقای احمدی» است و بعد از تبادل نظر با ایشان قرار شد به جای پرداخت یک میلیون تومان پرداخت توسط بهزیستی بابت غذای افتضاح هتل، از راننده بهزیستی بم که از هزار فامیل منفعلین است! خواستیم از یک کبابی بسیار گَلِ کثیف غذا بگیرد و راننده بعد از تماس تلفنی، از طرف مدیر «ازیز!» بهزیستی دستور صادر شد که ما باید فقط غذای هتل را میل کنیم!
به اتفاق گروه به کبابی مراجعه و با پرداخت مبلغ دویست سی هزار تومان، نهار مفصلی خوردیم و عطای ماندن در بم را به لقایش بخشیدم و ادامه کار فیلمبرداری را در شهر بافت کرمان گرفتیم.
بعد از ترک بم، بلافاصله مدیر «ازیز!» بهزیستی و دیگر اسپانسرهای مسئول، موضوع ارتکاب جنایت «خوردن کباب!!» توسط ما را در جلسه بررسی و به فوریت نتیجه جلسه کبابی را به بهزیستی تهران انتقال دادند! این‌که این پدرسوخته کیست که سفارش کباب سیاسی و انتحاری داده؟
عالیجنابان مسئولین شهرستان بم! به عرض ملوکانه می‌رساند؛
اینجانب جمشید پوراحمد اعتراف می‌کنم، همانی هستم که زلزله ساختگی در بم را ایجاد و موجودیت این شهر مظلوم را زیر خاک مدفون کردم!
این ما هستیم که دریاچه‌ها‌ و جنگل‌ها را خشکاندیم!
میراث کشور را به تاراج بردیم!
تمام ذخایر کشور را اختلاس کردیم!
انسان‌های شریف و وفاداری را از سفرهای‌شان جدا و به صندوق زباله‌ها سپردیم!
و این ما بودیم که سال۵۳ در خیابان فردوسی تهران بابت پرداخت هر هزارتومان، یکصد و چهل و سه دلار دریافت می‌‎کردیم!
آنچه به روز و روزگار این کشور پهناور و ثروتمند آمده… فقط به دلیل کباب خوردن ما بوده! این گناه نابخشودنی ما… مایی که غریبه هستیم و هوای بهزیستی را بیشتر از شما‌ی آشنای بهزیستی داریم.

  • جمشید پوراحمد
۲۷
شهریور

یادداشت / جمشید پوراحمد
از افشین یدالهی خوانده بودم؛ فقط شما گورخواب نیستید، ما هم گورخوابیم، خوابیده‌ایم در گورخواب، بغض‌هایمان را می‌خندیم، خنده‌هایمان را بغض می‌‎کنیم، حرف نمی‌‎زنیم فقط نگاه می‌کنیم به آنها که فقط حرف می‌زنند و نگاه نمی‌کنند، به آنها که گورخوابانی بدتر از ما و شمایند، به آنها که خواب می‌‎بینند زنده‌اند وقتی دیگران از دست‌شان، زنده زنده به گور می‌‎روند، بیچاره آنها که امروز در گور دل مردم می‌خوابند و فردا در گور تاریخ خواهند خوابید و تاریخ مانند صاحب راز ستار العیوب نیست.
افشین یدالهی به واقعیتی انکارناپذیر اشاره کرده. در چهل سال گذشته بی‌شمارند کسانی که فرزندی را با امید به دنیا آورده و ناامید وارد عرصه حیات و در اوج فلاکت زندگی می‌‎کنند و به خیال‌مان که زنده‌ایم‌!
دو هفته‌ای‌ست‌ به کرمان برگشتم و شتابان در حال ساخت چهار قسمت مانده از مستند داستانی «فنگ شویی ذهن» و نگران که مبادا دستی از عالم نفوذ و قدرت بیرون بیاید و دوباره پروژه را تعطیل کند!
امروز چهارشنبه شانزدهم شهریور۱۴۰۱ اخبار ساعت چهارده شبکه یک، آقایی -به نظرم دکتر حیدری!- گوینده خبر و آقای خیلی دکتر شهرکی از مسئولین گمنام حمل و نقل راهیان کربلا را می‌دیدیم. آقای حیدری از استودیو و آقای شهرکی در دل بحران شیرین سودجویان حمل و نقل و گوش‌بری ماهرانه از راهیان کربلا به صورت ویدیو کال و شاید هم کالاف دیوتی موبایل(!) که گفت‌وگوی بسیار تاثیرگذار و شیر تو شیری داشتند!
اوج شکوفایی این گفت‌وگو از طرف دکتر شهرکی، به شهادت گرفتن حضور حسینی بای گزارشگر محبوب، خوش بیان و خوش سیمای تلویزیون در ترمینال سرگردانی مسافران کربلا بود!!
نتیجه این گزارش طنز مثل همیشه‌ ترور نتیجه بود! اتفاق باور نکردنی که از طرف دولت برای رفاه حال مادی و معنوی و در مواردی حتی نقض قانون برای راهیان کربلا اتخاذ گردیده، شگفت انگیر است. اما بی تدبیری، عدم تعهد و ناکاردانی مدیران و مسئولان کشور امری بسیار عادی است!
منوچهر نوذری هنرمند جاودانه در یاد و خاطره ها، داستانی از جهنم سوئیس و ایران را نقل می‌کرد:
فنسی بین جهنم سوئیس و ایران که ساکنین هر دو جهنم شاهد موقعیت و رفت وآمد یکدیگر بودند! بانوی نیمه برهنه زیبایی متصدی غذای جهنم سوئیس بود! در جهنم ایران بخشنامه‌ای صادر شده که اگر هر شخص جهنمی، شش ماه تمام قواعد جهنم را رعایت کند می‌‎تواند حکم انتقال به جهنم سوئیس را دریافت نماید؛ از آنجایی که رعایت قواعد برای ما ایرانی‌ها تقریبا امری محال است، اما یک جهنمی سخت کوش، پرتلاش، هدفمند، پرانگیزه و البته حریص، برای رسیدن به متصدی سرویس‌دادن در جهنم سوئیس، خود را به آب و آتش زد و انتقالی گرفت…یک ماه نگذشته بود که دوباره به جهنم وطن بازگشت و بعد از قضاوت، ملامت و سرزنش جهنمی‌های بیکار، سکوتش را شکست و گفت: چنانچه کسی به منصدی نیمه برهنه نگاهی آلوده کند به فوریت او را قنداق پیچ و به بهشت ایران ارسال می‌کنند و بلایی چون آن بلا که من به سرم نازل شد به سرت می‌‎آید که دیگر هوس انتقال به جهنم سوئیس را نکنی! دوستان و تلاشگران جهنم دلیل پرسیدند و جواب شنیدند: در جهنم سوئیس هر روز راس ساعت غذا توضیح می‌شود! اما در جهنم خودمان هر روز در ساعت‌های متفاوت‌ غذا توضیح و هر روز چیزی کم است. متاسفانه ما اعتیاد و عادت به این کم‌ها پیدا کرده ایم… البته با این اشاره که ترک عادت موجب مرض است.
آیا به نظر شما غیر از این است؟! حال فکر کنید در این سرزمین خواب‌زده و دگرکش! نسل تعهد، انسانیت، دانش و تخصص منقرض شود… آ« وقت چه اتفاقی خواهد افتاد؟!
در میان این راه و بیراهه کشورداری، دکتر وحیدزاده مدیرکل بهزیستی کرمان… دو سال قبل در سمت معاون اجتماعی بهزیستی خدمت می‌کرد و ما بدون حضور این مرد دلسوخته و غنی از دانش، آگاهی، کاردان، متخصص و انسان، محال و غیرممکن بود بتوانیم یازده قسمت از «فنگشویی ذهن» را در کرمان بسازیم و حال که بعد از دو سال برای ادامه ساخت به کرمان برگشته‌ایم… جناب دکتر وحید زاده به سمت مدیرکل خدمتگذار و دستگیر بی‌شماری از انسان‌های جامانده از زندگی منصوب شده است و چقدر حال بهزیستی استان کرمان با حضور دکتر وحیدزاده ایده آل و سرشار از آرامش شده…
بدون اغراق دو سال پیش دکتر وحیدزاده گوشتی به تن نداشت و امروز که خودش به خودش شدیدا بدهکار است و باید از دکتر نصیری مقام محترم بهزیستی کشور، تمنای دستور ارسال بریس و یا ساسپندرز برای این انسان شریف درخواست کنیم…
محل اقامت بنده در چند قدمی دفتر دکتر وحیدزاده است و بدون شک ایشان تاریخ و ساعت را گم کرده و عین اورژانس فعالیت شبانه‌روزی دارد؛ باید دکتر وحیدزاده را به دلیل تغییرات چشمگیر و انتخاب مدیران لایقش تحسین کرد. دکتر وحیدزاده رسمی را بنا گذاشته که بنده به یاد روزهای اول انقلاب و مردان صادق و زلال انقلابی انداخت. او به عنوان مدیرکل بهزیستی استان کرمان از راننده و اتومبیل اداره استفاده نمی‌کند و با اتومبیل شخصی در رفت و آمد است. طبیعتاً مدیران دیگر هم به این رسم احترام گذاشته و همین روش را پیشه کردند. اما در دیگر ادارات بهزیستی شهرستان‌ها چون کرمان همه چیز گل و بلبل نیست؛ در دویست کیلومتر دورتر از کرمان، شهرستانی‌ست که مدیر بهزیستی‌اش یکی از فعالان حوزه گوشت و مرغ است! و در این اوضاع کم گوشتی ایشان به اندازه هایپر گوشتی با خود پروتئین حمل می‌کنند! این آقای مدیر عزیز، موقعیت بهزیستی بم را نردبان ترقی و در خدمت مسئولان بلندپایه و کوتاه مایه داخلی و خارجی شهرستان بم برای حفظ قدرت و ماندگاری کرده! یکی دیگر از امتیازات مدیریتی ایشان ریخت و پاش‌های از کیسه خلیفه است!
آقای مدیر عزیز، از هنر و هنرمند، فقط دفتر نقاشی دوران مدرسه‌اش را به یاد دارد! و در دفتر خاطرات تحصیلی‌اش، موضوع انشاء او این عنوان بوده که «علم بهتر است و یا گوشت فروشی!»… البته اگر با همین فرمان برویم و در شهرستان‌های استان کرمان دوری بزنیم، به یک شهرستان دیگر و مدیر نابغه‌اش که خانم دکتری‌ست خواهیم رسید!
به حاطر دارم که دو سال پیش همین اداره مذکور، خانمی رئیس روابط عمومی‌اش بود که در خلاقیت و توانایی و نبوغ ایشان باید بمب ناپالم را به عنوان جایزه به او می‌دادند! بنده به آقای رئیس جمهور پیشنهادی دارم که وزارتخانه «با یک اشاره ویران می‌کنم!» را به این خانم واگذار نمایند! «علی برکت اله»
امروز اتفاق زیبا و باورنکردنی دیگری برای ما رقم خورد که خیال‌مان را در بلوچستان آسوده کرد؛ با یکی از فعالان موسسه خیریه نیک گامان آشنا شدم… تنها موسسه‌ای که در نقطه‌های محو شده در نقشه این مرزوبوم، به معنای واقعی فعالیت فرهنگی پررنگی داشته و دارد.
مشت نمونه خروار است؛ «اشکان تقی پور» مدیر مسئول موسسه خیریه «نیک گامان» مردی دلسوخته از دیار جنوب است و با یک سیطره دانش و تحصیلات همراه با دیگر یارانش که پیکرشان از علم و انسانیت تراشیده شده.
جالب است بدانید اساس شکل گرفتن خیریه «نیک‌گامان» از یک خانواده «خدا را بر آن بنده بخشایش است… که خلق از وجودش در آسایش است» شروع کرده اند…موسسه ای به معنای واقعی از جنس شرافت و انسانیت.
با اندکی تفاوت با آنچه خواندید؛ از اخبار، معضلات، نارسایی ها، نبودن ها، اشاره افشین یدالهی به حال و روز روزگارمان و نقل منوچهر نوذری.
چرا کمرزانی؟! بسیار ارزشمند است که یاد بگیریم «مثل بلوچ‌ها نشستن کمرزانی را…» کمرزانی فقط نشستن به وسیله یک شال نیست…کمرزانی یک پدیده، یک علم و یک نگاه به زندگیست و می‌‎تواند شما را به مسیر واقعیت هدایت کند… کمرزانی را امتحان کنید.

 

  • جمشید پوراحمد
۲۰
شهریور

 

یادداشت / جمشید پوراحمد

جذابیت انکار ناپذیر پنهان کاری موروثی شده! بسیاری از هنرمندان دیروز و امروز تمایل عجیبی به عنوان موارد سطحی و دم دستی دارند،
مضامین کلیشه ای و نخ نماشده، از چیزهای سخن می گویند که فقط بااحساسات مخاطب بازی و شعورشان را به بازی بگیرد!
دریک توفیق اجباری و درنیمروزی به تماشای چند برنامه فریدون جیرانی و شهاب حسینی نشستم و دیدم بعضی از هنرمندان نو وکهنه! چه آسان همه را می گویند؛ به غیراز آنچه را که باید بگویند! بنده و ما درجایگاه محاکمه دیگران نیستیم! اما با اندکی شهامت می توانیم خود را محاکمه کنیم! که سخت ترین کار ممکنه است! دراین صورت وقتی درمورد خودت قضاوت درستی داشته باشیم در مورد دیگران هم عادلانه قضاوت خواهیم کرد و بعداز گذشت تمام این مراحل یادمان باشد آدمی چون ماه می‌ماند، که همیشه یک نیمه پنهان دارد.
یاداشتی را برای تقی ظهوری این هنرمند شیرین مانده درخاطراتمان سال گذشته در مورد چگونگی آشنایی با تقی ظهوری نوشتم «مردی که شهرت را اعدام کرد» چند تن از دوستان هنرمند به حقیر تلنگری نسبتا دو پهلو زدند! که پوراحمد فکر نکردی شخصیتت با نوشتن حقایق زیر سئوال می رود؟!
نمی دانستم عنوان حقایق که دربعضی موارد دلنشین، جذاب و حتی شیرین است و پیش آمده که خواننده بابنده همزاد پنداری کرده، زیر سئوال برود!
امروز هم تصمیم دارم بعد از محاکمه خود یک بار دیگر شخصیتم را زیر سئوال ببرم!
روزگاری که لباسهای صحنه یک بازیگر درجه دوم سینمای قبل از سال ۵۷ تاریخ منقضی شده را در سوئد و نروژ از پشت صحنه تا اتومبیل برنامه‌گذار به دوش می کشیدم!‌
دوست هنرمند تاریخ منقضی شده بنده، دریک نشست اجلاس منقلیسم! درمنزل یکی از منفعلین، منفعلان و مفسدین هنر! اما باسواد! از این هنرمند منفعل رسیدی دارم… که نوشته تمام طلبع! خود را دریافت کردم!
حال کار این دوست هنرمند تاریخ منقضی شده به کجا رسیده که مانیفست خود را از روزگار پررونق حرفه ای به تمجید از این هنرمند منفعل کرده!
دوست هنرمند منقضی شده فرموده بودند؛ دکتر ج پوراحمد تاهمین چندسال پیش لباسهای مرا جا به جا میکرد و مواردی دیگر…!
دوست هنرمند تاریخ منقضی شده… جنابعالی کاملا صحیح فرموده بودید و بنده با افتخار پذیرای این واقعیت هستم.
بشنو از نی چون حکایت می کند…از جدایی ها حکایت می کند…کز نیستان تا مرا ببریده اند…درنفیرم مرد و زن نالیده اند.
حال نکته اینجاست که چرا عادت داریم همیشه قسمت افتخارات خود را تعریف و روی موجودیت ضعف ها و نداشته هایمان بتن ریزی کنیم! دوست هنرمند منقضی شده…شما خود واقفی که نیم قرن است رسم بر واقعیت نوشتن مثل اکنون دارم.
روزی که لباسهای شما را جا به جا می کردم بخشی از افتخارات زندگیم بوده و حتی هست…که لباسهای دوستی را بدوش کشیدم که سالها چون اعضای خانواده و زیر یک سقف از او پذیرایی کردم و فرزندانم او را عمو صدا می کردند و مادرم او را پسرم صدا میکرد!
از افتخاراتم… که ده سال از من بزرگتر بود و این جا به جایی لباس کوچکترین وظیفه من در رفاقت بود؛ چون صبحی که دوست منقضی شده در سوئد از حجله خانم تائیس بیرون آمدند!
دیدم پشت پیژامه ایشان کثیف شده و تا آنروز نمی‌دانستم دچار بیماری بواسیر هستند!
از همان روز دیگر اجازه ندادم دوست منقضی شده چیز سنگین بلند کند!
کاش دوست هنرمند منقضی شده درخانه هنرمند منفعل و درکنار اجلاس منقلیسم می گفت؛ پوراحمد دکتری دارد و من لیسانس! می گفت؛ خطی را باخود از آمریکا به سوئد آوردم و پوراحمد در طول یک هفته از طرحی ناقص! نمایش آبرومندانه ای ساخت و بروی صحنه بردیم!
می گفت از ایران مواد مخدر به آمریکا بردم و دستگیر شدم و الی آخر…! دوست هنرمند تاریخ منقضی شده بنده، چرا پنهان می کنی که پدرت حمامی بوده!
به خدا سوگند در صورتیکه پدر بنده به جای ارزیاب فرش در بانک ملی…پیک نظافت بود« شغل شریف رفته گری» به همان اندازه برایم افتخار آمیز بود و شغلش را فریاد می زدم.
دوست هنرمند دیروز؛ فرصت زندگی هایمان خیلی کوتاه است…واقعیت ها را بکوئیم تا جهانی از شهامت ما با خبر شود

  • جمشید پوراحمد
۱۲
شهریور

فیلم مستند داستانی «فنگ‌شویی ذهن» به کارگردانی جمشید پوراحمد پس از بروز برخی مشکلات ناشی از ناهماهنگی میان سازمان بهزیستی، باردیگر پس از پشت سر گذاشتن مشکلات قرار است بزودی تولیدش آغاز شود.
جمشید پوراحمد کارگردان این مستند در این باره به بانی‌فیلم گفت: «فنگشویی ذهن» بعد از دوسال وقفه… خیلی تلاش کردم که بفهمم چرا این پروژه در شهر خاش بلوچستان تعطیل شد… پروژه‌ای که تک تک قصه‌هایش براساس واقعیت ساخته شد و تمام کم و کاستی‌ها و بی‌مهری و بی‌توجهی مدیران تاریخ مصرف گذشته، با پخش آن اثرات خارق‌العاده حضور بهزیستی و نقش‌ موثر آن به ویژه در شرایط کنونی کشور قابل تحسین است.
پوراحمد در ادامه افزود: متاسفانه یک قانون پنهانی و نامریی در کشور ما وجود دارد که وقتی اتفاقی می‌افتد همه مقصرند به غیر از شخص دزد! در خاش هم همین اتفاق افتاد… مدیر سابق بهزیستی خاش محبت فرموده و اختلاس کرده بودند، لطف نماینده و فرماندار به جهت حمایت از این بزرگوار اختلاسچی(؟!) شامل حال تعطیلی پروژه «فنگ‌شویی ذهن» گردید… پوراحمد سپس با ابراز رضایت از آغاز دوباره این مستند اظهار داشت: خوشبختانه امروز مردی وارد میدان کارزار شده که جوان است و سرشار از انرژی؛ و اصولاً عادت به نشستن ندارد… مردی‌ست خردمند، خردپیشه، خردورز، خردنام و مثبت اندیش… جناب دکتر محمد نصیری معاون امور اجتماعی‌ بهزیستی کشور… ایشان سخنان بنده را براساس مستندات شنیدند و بررسی کردند و دستور ادامه ساخت چهار قسمت مانده از «فنگشویی ذهن» را صادر کردند…


گفتنی‌ست که پروژه مستند داستانی «فنگشوی ذهن» نوشته و کارگردانی جمشید پوراحمد در چند روز آینده در استان‌های کرمان و بلوچستان جلوی دوربین می‌رود.
در این پروژه امیرکار آموز، امیر شاهمرادی، ساناز معتمدی‌فر و مژگان محمدی با اولین تجربه بازیگری از همدان با پوراحمد همکاری خواهند کرد.

  • جمشید پوراحمد
۱۲
شهریور

 

یادداشت / جمشید پوراحمد
اولین بار توسط منوچهر نوذری، سعادت دیدار منوچهر اسماعیلی، این سازه قدرتمند و بی همتای هنر ایران را داشتم و گویی نیمی از کائنات هنر در چهره و بیان این اسطوره تکرارنشدنی نقش بسته بود.
شبی پشت صحنه تئاتر گلریز‌، منوچهر نوذری، بنده و منوچهر اسماعیلی در کنار هم نشسته بودیم؛ اسماعیلی می‌گفت: تمام سعی زندگیم این بوده که باغچه کوچک دلم را محفوظ نگاه دارم تا مبادا دچار وسوسه برای تغییر کاربری آن شوم!
منوچهر اسماعیلی می‌گفت: بی هنری مثل «آفتابه»‌ای‌ست که آن را طلاکوبی کنی… فرقی نمی‎کند؛ چون اول و آخرش «آفتابه» است!
دل پر دردی دارم!
اگر منوچهر اسماعیلی با یک سیطره هنر، خرد، اندیشه، شخصیت و انسانیت دوبلور است و ضمانت این داشته‌ها، هویت و شناسنامه حرفه‌ای اوست… اگر منوچهر نوذری، خسرو خسرو شاهی، جلال مقامی، پرویز بهرام، چنگیز جلیلوند، حسین عرفانی و بسیاری دیگر از این بزرگ مردان دوبله… «دوبلور» هستند و این عزیزان را دوبلور می‌دانیم و می‌خوانیم، چرا باید در کنار این بزرگان، یکی از مجری‌ها و دوبلورهای صدا و سیما را که به یاری ماشین شاسی بلندش در خیابان، آشکارا مزاحم مردم می شوند هم دوبلور خطاب کنیم؟!
البته باز هم پیش آمده که بنده دل پرخونی داشتم و سر به دیوار کوبیدم! مثل زمانی که کامران ملک مطیعی این فرد بی‌اخلاق و ضدهنر، پشت میکروفونی نشست که با درخشش چشمگیر شاهرخ نادری، بزرگانی چون منوچهر نوذری، علی تابش، عزت اله مقبلی و حمید قنبری در برنامه صبح جمعه می‌نشستند.
کاش سندیکایی برای ارزیابی‌ هنری و شخصیتی افراد ناشایست ایجاد می‌گردید.
منوچهر اسماعیلی عزیز صدایت چون تخت جمشید جاودانه خواهد ماند…

  • جمشید پوراحمد
۰۳
شهریور

یادداشت / جمشید پوراحمد

استان گلستان، مینودشت، روستای مبارک آباد
آلاوارس نام سگی است که وفاداری و معرفتش قابل توصیف نیست؛ آلاوارس متعلق به خانواده‌ای‌ست که خیلی توان سیر کردن شکم سگ باوفایشان را ندارند و چه بسا سیرکردن شکم خود را!
اما مزرعه معرفت و مهربانی روستانشینان هیچگاه آلاوارس را گرسنه نگذاشته‌اند. آلاوارس هم برای تک تک روستانشینان بابت دریافت تکه نان و استخوانی کم نگذاشته.
آلاوارس حافظ جان دیگر حیوانات و در مواردی آدم‌ها و نگهبانی امین برای اموال روستائیان است… تفاهم غریبی بین آلاوارس و روستائیان حاکم است،
اما دشمن نابخرد فرضی! براساس بیت مشهور مولانا: «دی شیخ با چراغی همی گشت گرد شهر… کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست!» یک چشم آلاوارس را به جرم وفاداریش از دیدن محروم کردند!
چندی پیش آلاوارس صاحب چند توله شد؛ دو خانواده روستایی برای نگهداری دو توله، بدون اخذ رضایت از آلاوارس توله ها را از مادر جدا کردند! یکی با فاصله یک کیلومتر در مغرب و دیگری با یک و نیم کیلومتر فاصله در مشرق روستا بردند!
آلاوارس بعد از روزها تلاش مکان نگهداری توله هایش را پیدا می‌کند و از آن روز به بعد هر روز برای توله‌هایش تکه نانی به دهان می‌گیرد تا مبادا توله‌ها از گرسنگی تلف شوند.
تفاوت بین آلاوارس و من و من… ما! که در مقابل نیم من تسلیم نخواهیم شد! دیگر چه رسد به ذره بودن! چون باورمان شده که از دماغ فیل افتاده‌ایم! و تنها اندیشه و تفکر زندگی‌مان، آن زمان که در کنار باغچه شمال نشسته‌ایم، یا کنار استخر با یک لیوان آب میوه تازه و یا… کنار منقل کباب، یا پشت بار مهمانخانه، یا در حوض خانه سنتی شخصی‌، یا در سونا و جکوزی منزل و یا پشت فرمان اتومبیل و در ترافیکی پرملات فقط به این فکر هستیم که چگونه صدهزار تومان را به یک میلیون و یک میلیون را به یک میلیارد تبدیل کنیم و یا تو… جوانی که در کنار دوستت در ترافیک اتوبان نیایش مانده‌ای و تنها یک هدف در سر داری! و یا شما که با سیگاری بر لب و با گوش کردن آهنگ‌های مبتذل در توهمی خودخواسته پشت فرمان نشسته‌ای! و… فقط کافی بود روز ۲۵ مرداد در ترافیک سنگین اتوبان نیایش دست‌تان را به عنوان اعتراض روی بوق می‌گذاشتید، امکان نداشت آن جوان بی‎‌وجود، بی‌غیرت و بی‌رحم به دلیل زیاده‌خواهی با قمه‌ای در دست، این چنین وقیحانه به حریم یک بانوی بدون حامی و پشتیبان در آن لحظه، که اهل سرزمین‌مان است… جلوی چشم من و شما آشکارا تعدی کند و مورد تجاوز روحی، جسمی، عاطفی، شخصیتی و مادی قرار دهد. مسلما تبعات غم‌انگیزش این صحنه تاهنجار و وحشیانه، تا سالها با این بانوی هم‌وطن خواهد بود.
باعث شرمساری و خجالت است که در مواجه با چنین صحنه‌هایی، تنها شاهکار ما این است که به سرعت گوشی موبایل‌مان را برداریم و لحظات کشنده و غم‌انگیز دیگران را، شکار کنیم و به خیال‌مان با این کار وظیفه شهروندی و هم‌وطنی خود را انجام داده‌ایم و «تخم دو زرده» گذاشته‌ایم!
ما کی به این نقطه از بی‌عاطفه‌گی و بی‌تفاوتی رسیدیم؟
چه زمانی همه جاه، جلال، توان و داشته‌های‌مان را گذاشتیم تا به شرایط متعفن بی‌تفاوتی برسیم؟
نمی‌دانم چرا از خودمان شرم نمی‌کنیم و از خجالت آب نمی‌شویم‎!
فرض را براین بگذاریم که مسئولان اجرایی و غیراجرایی عزیز کشور(!) از فرط خستگی بابت عمران و آبادی و رسیدگی به امور فرهنگی، بهداشتی، رفاه، آسایش، معیشت، مسکن و امنیت، بدن‌شان خسته و روح لطیف‌شان آزرده شده! و حال نیاز به خوردن چند قرص آرامبخش برای رفتن به خوابی عمیق دارند! و یا در سفر و حل مشکلات ناچیز استانی هستند… تا در فرصتی معضل ناامنی ایجاد شده توسط اراذل اوباش و زورگیران خیابان که هر روز مثل قارچ تعداشان رو به رشد است، را پاک‌سازی کنند!
(البته شنیدن خبر دستگیری این زورگیر بی‌وجدان واقعا خوشحال‌کننده بود)
ما باید منتظر بمانیم تا توسط این ضدبشرها به پدر، مادر، برادر، خواهر و همسرمان تعدی کنند و تعرض مادی، معنوی، روحی و جسمی داشته باشند؟!
۴۸۵۵ نفر در شهر ووستر… ساعت‌ها زیر باران توی صف ایستادند تا ببینند شاید سلول بنیادی‌شان برای کمک به کودک سرطانی پنج ساله به کار آید!
اما ما چیکار می‌کنیم؟! کودکان‌مان را در سطل زباله، در پشت دیوار قبرستان، در کنار اداره بهزیستی و کنار خیابان می‌گذاریم!
این است حال و روز، رفتار، احساس و شرافت دارا و ندار امروزمان!
در تمام جهان هنرمندان از هر نظر تافته جدا بافته هستند و الگو… در این مورد هم باعث تأسف و شرمساری هستیم! چرا در بین سلبریتی‌های ثروتمند و دارای یک دسته بادیگارد، مثل مردانی بی‌بدیل دوست داشتنی و باشرفی چون علی کریمی و علی دایی نداریم؟!
در عوض «هنربندانی» داریم که با ابروی پاچه بُزی وارد تلویزیون و با ابروی قیطونی فید می‌شود!
در خاطرم مانده که هنربندی پرمدعا، مدتها در جزیره کیش، سیگارش را به چوب سیگارش می‌زد و با ژست‌های آلن دلونی و با وعده و وعیدهای واهی، خانه‌ّایی را خراب می‌کرد و در این رشته پلید، موفق به دریافت دکترا شد؛ او متخصص در متلاشی کردن زندگی یک زوج جوان شد…
خدا از سر تقصیراتش می‌گذرد؟!

  • جمشید پوراحمد