از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۱۸
آذر

جمشید پوراحمد
یادداشتی در بانی‌فیلم منتشر شده بود با تیتر «نگاهی به یک فیلم، از دیزی سر سفره گنج قارون تا زودپز رامبدجوان!» قبل از خواندن یادداشت نمی‌دانم چرا فکر کردم که این یادداشت را باید آقای سعید مطلبی نوشته باشند. جناب مطلبی دوست و استاد بسیار عزیزم که امیدوارم حال ناخوش از وجودشان دور شده و حال و احوال خوب و خوش جایگزین گشته باشد.
وقتی یادداشت دیدم متوجه شدم نوشته خانم المیرا ندائی است.
از نظر بنده، دو موضوع آزار دهنده و نگران کننده در این یادداشت وجود داشت؛ ابتدا گذاشتن نام فیلم «گنج قارون» در کنار فیلم «زودپز » بود که معتقدم حتی به اندازه یک جمله و در یک اشاره و سلبریتی بودن رامبد جوان با گنج قارون زنده‌یاد فردین قابل مقایسه نیست!
به لطف فراوانی نوار ویدیوهای ابتدای انقلاب و بعدها راه افتادن کانال‌های ریز و درشت تلویزیون ماهواره‌اس، «گنج قارون» را همه دیده‌اند. همان فیلم تجاری معروف و پرفروش به کارگردانی سیامک یاسمی. صحنه‌ای این فیلم هست که معروف است؛ صحنه‌ای که در آن فردین، ظهوری و آرمان در فیلم در حال خوردن دیزی هستند و فردین با صدای ایرج آواز می‌خواند:
«آقا خودش خوب می دونه،
که ما اونو از رودخونه، درش آوردیم… بیرون آوردیم، آوردیمش توی خونه…»
این را که می‌نویسم نه اغراق است و نه زیاده‌گویی؛ فیلم «گنج قارون» اعتبار و آبروی سینمای ایران بود و سرنوشت سینمای فارسی را تغییر داد. این فیلم تماشاگران را دسته دسته به سالن‌های سینما کشاند.
«گنج قارون» تا همین امروز و معیارهای امروزی اقتصادی، پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینمای ایران است.
بی‌راه نیست که گفته شود، «گنج قارون» باعث آشتی بین سینما و تماشاچی شد. این فیلم امنیت سرمایه‌گذاری را تضمین کرد و اقتصاد پررونقی را به سینمای ایران بازگرداند.
جالب است که بدانیم بعد از اکران «گنج قارون» و موفقیت آن، تعداد بیشماری سینما در سطح کشور ساخته شد تا خوان اقتصادی سینمای ایران در سایه موفقیت اعجاب‌آور فیلمی گسترده شود که روایت‌گر زندگی واقعی آن روزگاران و مردم کوچه و بازار بود…
اینها را نوشتم تا یادآوری کنم لطفاً هیچ فیلم دیر، یا زودپزی را با گنج قارون مقایسه نکنید.

سلبریتی کیست؟!
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

می‌دانستید که خرچنگ حیوان عجیبی است؛ نمادی از یک به هم ریختگی آناتومی و حسادت روانی!
می‌گویند؛ مغز خرچنگ درون گلوی اوست و سیستم عصبی‌اش در شکمش. دندان‌هایش درون معده و جای معده خرچنگ هم در سرش است(!)
بیش از ظاهر بی‌نظم خرچنگ، این تفکر آن جاندار سخت‌پوست است که عجیب و غریب است.
در مورد سیستم رهیاب خرچنگ‌ها لازم است بگویم که چنانچه دو خرچنگ را درون جعبه‌ای بیندازید، هیچکدام از آنها اجازه نمی‌دهد دیگری خود را بالا بکشد و به موفقیت برسد، آیا این اخلاق و رفتار خرچنگ برای‌ شما آشنا نیست؟!
مشابه دیگری که برای تشبیه این رفتار خرچنگ‌ها با جامعه انسانی می‌توان تصور کرد، دنیای هنر کشورمان به ویژه تفکر حاکم بر سینما و سینمای خانگی‌ست!
شاهدیم که در راس این سینما و نمایش خانگی، تهیه‌کننده‌هایی ظهور کرده‌اند که مشخص نیست از کدام ناکجا آباد آمده‌اند. بودن این جماعت که عنوان تهیه‌کننده را بر خود گذاشته‌اند، موجب پدیداری و بروز سلبریتی‌های شده که عجیب و غریب هستند و حتی در این آشفته بازار هم وجودشان باور کردنی نیست!
اگر شخصیت فردین در فیلم‌های «انسانها»، «گنج قارون» ، «سلطان قلب‌ها» و «کوچه مردها» را سلبریتی بنامیم (که بود، هست و خواهد ماند…) پس تکلیف این جماعتی که حالا اسم و نشان سابریتی را یدک می‌کشند چیست؟!
فردین سلبریتی به دنیا آمده بود، سلبریتی رشد یافت و بزرگ‌زاده معرفت بود.
او‌ چه زمانی که در ورزش افتخار آفرید و چه وقتی روی پرده سینماها درخشید، سلبریتی دردمندان، سلبریتی انسانیت و جوانمردی بود.
شاید نمونه‌های کوچک این جایگاه محترم در سینمای جهان را بتوان در شخصیت هنرمندانی چون دنزل واشنگتن، کیانو ریوز و شاهرخ خان دید.
اوریانا فالاچی در «کتاب یک مرد» می‌نویسد؛ «عادت»، ناجوانمردانه‌ترین بیماری است، زیرا هر بداقبالی را به ما می‌قبولاند…» این جمله عین قبولاندن اکثر سلبریتی‌ها به فرهنگ و هنر و جامعه کشور است!
البته فلاچی در کتابش اضافه کرده که در اثر عادت، در کنار افراد نفرت‌انگیز زندگی می‌کنیم، به تحمل زنجیرها، رضایت می‌دهیم، بی‌عدالتی‌ها و رنج‌ها را تحمل می‌کنیم و دست آخر به درد، به تنهایی و به همه چیز تسلیم می شویم…
بیاییم تا جایی که می‌توانیم و از عهده‌مان برمی‌آید، چنین نباشیم… می‌دانم سخت است اما شدنی‌ست…!

  • جمشید پوراحمد
۱۸
آذر

جمشید پوراحمد
انگیزه نگارش این یادداشت، بعد از دیدن یک ویدیو کاملا تبلیغاتی و بسیار ضعیف، ناتوان و ناامیدکننده بود که باز‌یگر این نمایش ضد معرفتی و انسانی خانمی‌ست از بازیگران مختصر و کوتاه تلویزیون که دقیقا از پلانهای آنجلا جولی و فعالیت‌های انسانی‌اش در کشورهای فقیر جهان کپی برداری کرده!
این بازیگر وطنی، اما نکته‌ای اساسی را فراموش کرده و آن نکته این است که خانم آنجلا جولی برای کمک به نیازمندان، از جیب خود می‌بخشید و می‌بخشد، نه به نام و به کام خیریه‌های ریز و درشت!!
بماند…
این سومین یادداشتی است که بنده می‌نویسم و‌ می‌خواهم که باز با صدای بلند فریاد بزنم، ای حضرات؛
لطفاً دست از سر انسان‌های شریف و از هر نظر محروم و مظلوم سیستان و بلوچستان بردارید.
از افتخارات حرفه‌ای من است که به مدت دوسال در میان مردم شریف این خطه شریف از میهن‌مان بودم و با جسم و جان از نزدیک با رنج سیستان و بلوچستان آشنا هستم.

***
منطقه نوبندیان نزدیک چابهار است و فرمانداری، بخشداری و دهیاری‌ هم دارد!
زندگی سخت برای کودک پنج ساله‌ای که به دوش کشیدن و بزرگ کردن خواهر دوساله‌اش جزو وظایف روزانه‌ او بود و پابرهنه و بدون لباس و غذا بودنش ،هم امری کاملا عادی است.
باورش سخت است اما شما باور کنید طی پنج سال زندگی، این دخترک تنها با بارش باران، آب تن کودکانه‌اش را لمس می‌کرد. لب پائین دخترک زخم و آن زخم تبدیل به عفونت شده بود؛ مگس‌ها لحظه‌ای از زخم روی لب دخترک جدا نمی‌شدند!
مادر این دخترک را توسط دهیار پیدا کردم؛ خواستم دخترک را به بیمارستان چابهار برسانم اما مادرش گفت که چون پدرش در پاکستان است، او اجازه ندارد تحت هیچ شرایطی خود و دخترش از این کپر و روستا دور شوند…
من یک هفته، هر روز و روزی چندین بار با پیاز سراغ دخترک رفتم و با آب تازه پیاز، زخمش را شستم که باعث التیام زخم لب کودک شد. نه آن دخترک بلکه بسیاری از کودکان دیگر آن روستای دورافتاده، زخم‌های‌شان، با آب پیاز بهبود یافت.

***
یکی از هنرمندان صاحب نام، بنده را به یکی از خیریه‌های اصفهان دعوت کرد؛ (اشاره کنم که نسبت به اکثر خیریه و خیرین فوبیا دارم!)
ساختمان خیریه، دفتری بسیار شیک در بهترین نقطه اصفهان، تشکیل شده بود از مدیرعامل، خانم دکتر مدیر اجرایی، مشاورین و منشی و خدمات خیریه مذکور!
در همان جلسه‌ای که دعوت بودم، به بنده مبلغی چشمگیری پیشنهاد شد تا از داشته‌هایم در مدت زمان حضور در سیستان و بلوچستان، از تصاویر بکر و دلخراشی که از این استان به شدت محروم گرفته‌ بودم یک فیلم کوتاه تبلیغی برای خیریه مذکور بسازم!
در همان جلسه و در حضور همان دوست هنرمند و مدیران خیریه، سئوال کردم هزینه اجاره موسسه و حقوق و… چه میزان است؟!
…و گفتم اگر ریگی به کفش مبارک‌تان نیست، با همین مبلغ تعدادی سرپناه دوازده متری بسازید تا بدون حضور دوربین، حماسه ساخته باشید!
در طول دوسال حضورم در سیستان و بلوچستان بیشتر از بیست مدرسه را دیدم که ساخته و بعد ویران شده بود؛ مدارسی که به دست همین خیرین تاجر، ساخته و سپس رها شده بودند!
یک مدرسه با صرف صد میلیون تومان هزینه ساخته می‌شد و در مقابل برای خیرین خیلی عزیز، تا بی‌نهایت سودآور!
باید به امید آن روزی بود که پای هیج خیر تاجری به سیستان و بلوچستان نرسد!
اما در همین آشفته بازاری که هر کسی برای شهادت کارهای خیریه‌اش با لشکری از دوربین عکاسی و فیلمبرداری به دست، عازم استان‌های محروم مانده می‌شوند و از خودشان فیلم‌های تبلیغاتی می‌گیرند، باز جای امیدواری‌ست که سرزمین‌مان هنوز مردانی چون رسول خادم و علی دایی دارد که بی‌ادعا و بی‌سروصدا به یاری هموطنان خود می‌شتابند.
نام این عزیزان، در قلب سیستان و بلوچستان ماندگار شده است.

  • جمشید پوراحمد
۱۸
آذر

جمشید پوراحمد

آنان که به زین اسب خود می‌نازند
در وقت مسابقه چرا می بازند
دنیا که شبیه کوچه‌ای بن بست است
با نعل شکسته به کجا می تازند؟!

هنرمند گرامی، جناب مسعود جعفری جوزانی؛ جهت آگاهی عرض می‌کنم که زاویه نگاهم نسبت به شما معلوم و مشخص است؛ وقتی نوشتم فیلم «ایران برگر» جعفری جوزانی تک تک پلان‌هایش به زیبایی معماری میدان نقش جهان اصفهان چیده شده و از آثار ماندگار سینمای ایران است، نه اغراق کردم و نه زیاده‌گویی. به همین احترامی که برای‌ شما قائل هستم، وقتی یادداشتم در باره کیومرث پوراحمد و انتشار آن در بانی فیلم -که کاملا بدون نقص بود-، منتشر شد اما‌ برای تفکر ساکنین یادداشت ناخوشایند(!)، با دستور شما و تمنای بنده آن یادداشت از بانی‌فیلم حذف شد، هیچ گله و نارضایتی از شخص شما نداشتم!
آقای جعفری جوزانی؛ بعد از خواندن مطلب مربوط به شما در بانی‌فیلم که حکایت از این داشت که ساخت سریال‌های «پوریای ولی» و «یعقوب لیث صفار» در دست‌انداز پُرمهری تلویزیون نسبت به جنابعالی افتاده و تبدیل به امری محال و شبیه افسانه شده، برایم بسیار آزاردهنده بود.
عذاب‌آوری این آزاردهندگی وقتی بیشتر می‌شود که بدانیم چه هزینه‌های گزاف مادی و معنوی برای نوشتن فیلمنامه و پیش‌تولید سریال «پوریای ولی» و «یعقوب لیت صفار» انجام شده است.
جناب جعفری جوزانی اجازه دهید با صراحت بگویم که در مورد بروز این مشکل، شما مقصرید، نه تلویزیون!
دلیل این تقصیر هم، کاردانی، شایستگی، تحصیلات بالا و کارنامه ارزنده و کم‌نظیر شما در سینما و تلویزیون است!
حتماً به خاطر این دلایل است که تلویزیون و صاحب‌منصبانش، به نحو احسن -مثل همیشه- تلفیقی از چوب و آهن را لای چرخ تولید این سریال‌ها گذاشته‌اند!
یاد خاطره‌ای افتادم؛ سال‌ها پیش در وزارت نفت بخشی با عنوان سازمان بهینه‌سازی مصرف سوخت کشور به ریاست آقای مهندس هاشمی فرزند هاشمی رفسنجانی و ریاست روابط عمومی روح اله زم راه‌اندازی شد.
روح اله زم تیمی مجرب را برای طرح ، مشاوره و ساخت فیلم‌های آموزشی در خصوص انرژی‌های تجدید نشدنی دعوت به همکاری کرده بود؛ نصرت کریمی، بهروز افخمی، نیک آهنگ کوثر، علیقلی مجری و بازیگر، دکتر ماهرخ روانشناس و اینجانب جمشید پوراحمد.
در همان جلسه اول متوجه شدیم که برای کاری دعوت شدیم که معنا و مفهوم آن را نمی‌دانیم! هیچکس به معنای واقعی نمی‌دانست انرژی‌های تجدید نشدنی، یعنی نفت و گاز!
چند جلسه‌ای گذشته بود که یک روز در سالن برگزاری جلسات باز شد و مهران مدیری هم به دعوت روح اله زم وارد شد.
بعد از سلام و احوالپرسی، مهران مدیری افتخار نشستن به جمع را نداد و ایستاده حرفش را زدند و خداحافظی کرد و رفت!
این اتفاق مربوط به زمانی است که نمی‌دانم آقای مصطفی پورمحمدی رئیس شبکه سه بود و یا مهران مدیری؟!
مهران مدیری در آن جلسه گفت که «من روی تکه کاغذی طرح می‌نویسم و تصویب می‌کنم و می‌سازم…»!!
همان جا بود که متوجه تفاوت‌های آشکار و استانداردهای دوگانه تصویب طرح‌های تولید فیلم و سریال در سازمان عریض و طویل تلویزیون شدم!
بر همین اساس شاید هنرمند بدون تکرار آقای جعفری جوزانی هم باید مانند مهران مدیری باید طرح‌ سریال «پوریای ولی» را روی تکه کاغذی می‌نوشتند تا مراحل تولیدش به راحتی انجام می‌شد، این روال بیشتر مورد تایید مدیران تلویزیون است و کارها زودتر به سرانجام و تولید می‌رسند، درست مثل برنامه‌های مهران مدیری!

  • جمشید پوراحمد
۱۸
آذر

جمشید پوراحمد
بی‌مقدمه می‌روم سر اصل مطلب، آقای وزیر؛
هیچ می دانید شما از وزرای سلبریتی هستید، به این دلیل که طبق فرموده آقای رئیس جمهور با خواهش به بهارستان برگشتید!
آیا به همین دلیل است که نمی‌خواهید بدانید چه می‌سازند و چه می‌گویند؟! و حاصل آن، تغییر و تحولی است که منجر به دکترین ابتذال شده و به معنای واقعی این رنسانس در ابتذال اتفاق افتاده!
محمد کریم ارباب مالک سه کاباره معروف تهران، هفت سینما بود و به عنوان یکی از تهیه کننده‌های پرکار سینمای ایران محسوب می‌شد اما فردی کاملا بیسواد بود!
محمدکریم ارباب، به دلیل یتیم بودن، دوران کودکی سختی را پشت سر گذاشت؛ کارتن خواب بود و عاشق چلوکباب. او دست به هر کاری زده بود، اما بی بهره و بی ثمر تا اینکه سختی زندگی باعث خلاقیت و شکوفایی ذهنی‌اش شد و در نیمه شبی روی هر دو قفل یک مغازه طلافروشی خراب‌کاری کرد و تا صبح و رسیدن طلا فروش در همان حوالی پرسه زد و چشم به راه طلا فروش ماند. وقتی طلا فروش آمد و ظاهراً بیشتر تمایل داشت با سرقت از مغازه مواجه شود، تا مشاهده وضعیت روی قفلهای مغازه‌اش! به اطراف نگاه کرد و محمد کریم ارباب چهارده ساله را دید و او را صدا زد و با هم وارد مذاکره شدند و ارباب به اندازه پول ده چلوکباب سلطانی از طلا فروش گرفت تا قفل‌های مغازه را تمیز کند!
این کسب درآمد باعث شد محمدکریم ارباب سناریویی دیگری بنویسد؛ او به طلا فروش گفت که حتماً کسی با شما دشمنی داشته و اگر بخواهید من از امشب بطور نامحسوس مراقب خواهم بود، چون قاتل به محل جرم برمی گردد..!
…و بدین سان محمدکریم ارباب در یک منطقه بزرگ و باکلاس تهران هم پول تمیز کردن قفل‌های مغازه را می‌گرفت و هم دریافت مبلغی برای نگهبانی دادن در شبها.
اما همین آقای محمدکریم ارباب بعدها به عنوان تهیه‌کننده سینمای ایران، با وجود بی‌سوادی، سناریو‌هایی را برای تولید فیلم انتخاب می‌کرد که داستان‌های آنها، به غیر از ساز، آواز، عشق، عاشقی و اکشن، در نهایت آموزنده باشد و تاثیرگذار…
حتی در کاباره‌های او، هم خوانندگان معروف برنامه داشتند و هم خواننده‌های گمنام و مستعد هم امکان دیده شدن و پیشرفت می داد.
جناب وزیر ارشاد؛ منظور غرض از بیان
داستان محمدکریم ارباب این بود که شما در مقام عالی وزارت ارشاد در بین یاران و همکاران‌تان، شخصی امین و صالح را معرفی کنید تا بنده به دلیل ارتباط کاری از ایشان سئوال کنم که دلیل ساخت سریال‌هایی چون داریوش، گردن زنی، غربت و بازنده چیست و براساس چه تفکر و سیاستی ساخته می‌شوند؟!
لازم نیست بگویم که در روزگاری نه چندان دور، اگر فرد مست و لایعقلی، یا شخص لات و اراذل و اوباشی به شخص دیگری می‌گفت؛ «دهنت را سرویس می‌کنم!» مطمئناً برای آن فرد لات و اوباش، تبعات سنگینی به همراه داشت، اما امروز در سریال خانگی مصرف این ترکیب کلامی، از افتخارات و پیشرفت‌های فرهنگی است !!
****
آقای حسن اکلیلی رفیق شفیق و هنرمند گرامی، حتماً پوزش صمیمانه مرا می‌پذیرد.
اوایل ورود جناب ویروس کرنا در اصفهان که برای فیلمبرداری پروژه «فنگشویی ذهن» در این شهر تاریخی حضور داشتم، تصمیم گرفتم با یک تیر دو نشان بزنم و نمایشنامه‌ای را در اصفهان روی صحنه ببرم.
هفته‌ای چند روز با حسن اکلیلی ملاقات داشتم؛ وجه مشترکی بین بنده و حسن اکلیلی، سالها دوری از صحنه تئاتر بود.
بنده و حسن اکلیلی و هوشنگ حریرچیان برای اجرای تئاتر به توافق رسیدیم، فقط حریرچیان از من خواست که نقشش به دلیل حال و احوالش، کوتاه باشد و با این اشاره که حسن اکلیلی همچنان دوستی و وفاداریش نسبت به ارحام صدر پابرجاست.
آنچه را که حسن اکلیلی در مقام نویسنده، بازیگر، تهیه کننده و کارگردان روی صحنه آورده، شامل حفظ آبروی تئاتر، ارزش‌ها و کرامت تئاتر بود. نمایشنامه‌های او دقیقاً به سبک سیاق نمایش‌های ارحام صدر و در مواردی حتی یک سرو گردن بالاتر بود.
به همین خاطر، حسن اکلیلی محبوب خانواده‌ها بود و هست؛ کسی دست خالی از سالن اجرای نمایش‌های اکلیلی بیرون نمی‌آمد. یادمان نرود که با پخش سریال «آقای گرفتار» حسن اکلیلی، خیابان‌ها خالی از جمعیت می‌شد.
بگذریم؛ در ایام کرونا، در اصفهان نمایشنامه کریم شیره‌ای را نوشتم اما حسن اکلیلی برای تمرین کردن طفره می‌رفت و حرف دلش را نمی‌زد!
من یکسال بعد یادداشتی با این عنوان نوشتم؛ «حسن اکلیلی، هنرمند به ابدیت بپیوند، نه تاجر!»
حسن اکلیلی نسبت به من از هر نظر دانش و‌ برتری داشت و دارد و من ناآگاهانه و زود قضاوت کرده بودم. حسن اکلیلی خوب می‌دانست که طی ده سالی که از تئاتر و صحنه فاصله گرفته بودم، فرصت طلب‌ها، نابازیگرها، دشمن‌های فرهنگ و هنر، مبتذل‌ها روی صحنه‌های تئاتر جولان می‌دادند و متاسفانه ذائقه تماشاچی را کاملا به سمت و سوی ابتذال کشانده‌اند.
در این جمع ابتذال فعلی، شاهد فعالیت شبه بازیگری هستیم که پشت صحنه و روی صحنه به جز انجام حرکات سخیف و زدن حرف‌های زشت و ناپسندگویی، دانش دیگری ندارد. شاید به همین دلیل همین ویژگی‌های اخلاقی و خصوصیات رفتاری‌ست که پایش به انواع تولیدات سینمای خانگی و پروژه‌های سینمایی و این روزها اوج رفتار زشت‌اش را در یک برنامه نمایش خانگی مشاهده می‌کنیم!
آقای وزیر؛
امروز پرچم ابتذال در سینما، سینمای خانگی و تئاتر برافراشته است!
لطفاً برای حفظ فرهنگ و هنر انقلاب کنید…

  • جمشید پوراحمد
۱۸
آذر

جمشید پوراحمد
هنرمندان عکاس با گرفتن اولین عکس هیچ تفاوتی با ژوزف نیسه فور نیپس ندارند که در سال ۱۸۲۵ اولین عکس را در جهان گرفت، چون کارشان به همان اندازه ارزشمند است.
کیمیا پوراحمد تحصیلکرده رشته سینما که در مجتمع مسکونی پوراحمدها -از با هنر تا بی هنر- حضور نداشته و به معنای واقعی تافته جدا بافته است.
این عکاس جوان با حاشیه، گفت‌وگوهای نمایشی و دیده شدن رابطه خوبی ندارد و همچنین تمایلی برای گرفتن ویزای کشور ابتذال، رویا پردازی و توهم «اینستاگرام» ندارد.
دردی که همه این سال‌ها با من بوده و هست به سراغم آمد، درد گفتن و نوشتن حرف‌های مفت و بی اساس در دنیای مجازی!
نوشته بودند؛ کیمیا پوراحمد دختر کیومرث پوراحمد؟!
خانواده کیمیا پوراحمد شامل پدر، مادر و برادر از هنرمندان و کیمیاهای دنیای انسانیت و مهربانی هستند و باعث افتخار.
این هنرمند عکاس دست به زانوی خودش زده و با کمک استادان دانشگاه کارش را از دستیاری شروع کرده و تا امروز که یکی از هنرمندان جوان، پرانرژی و خلاق عکاس سینماست. فقط می‌دانم آخرین کار کیمیا پوراحمد عکاسی از سریال «قطب شمال» بوده.
با چهل و چند سال فاصله سنی، صمیمانه کیمیا را دوست دارم و خیلی ربطی به عمو و عموزادگی هم ندارد، معنی اخلاق مداری را از کیمیا پوراحمد یاد گرفتم. وقتی اجازه نداد سریال «پوست شیر» را از شبکه‌های ایرانی فاصله‌دار ببینیم!
او گفت؛ دیدنش اخلاقی نیست، شرافتمندانه سریال را خریداری و با امنیت خاطر به تماشای آن بنشینید.
کیمیا پوراحمد رفیق و پایه کافه‌های فرهنگی است و نهایت ریخت و پاش این رفاقت خوردن یک فنجان قهوه است و در یکی از همین کافه‌های فرهنگی از او و آنچه را که از آلبر کامو خوانده بود درس گرفتم.
او گفت؛ وقتی انسان آموخت چگونه با رنج‌هایش تنها بماند و چگونه بر اشتیاق به گریختن چیره شود، آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.
با همه‌ی قلبم به شما می‌گویم، همه‌ی تاریکی که در آن قدم می‌گذارید، ممکن است ترسناک باشد، اما این تاریکی، گور نیست، تاریکی رَحِم است، این تاریکی که شما را می‌تواند به یک تولد دوباره برساند و از آن نترسید؛ هر آدمی را که دیدید با خودش در صلح است، هر آدمی را که دیدید قدرتمند است، هر آدمی را که دیدید و لذت بردید از انرژی و راحتی‌اش، اطمینان داشته باشید که درون همین تاریکی بوده…

  • جمشید پوراحمد
۲۷
آبان

جمشید پوراحمد
استاد داودی؛ به مناسبت روز کودک و یادداشت ارسالی بنده به بانی فیلم با عنوان «کودکانی که کودکیشان را دزدیده! » منتشر نشد!

منی که نام شراب از کتاب می‌شستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد
کنون که کاتب دکان می‌فروش شدم
فضای خلوت میخانه خرقه‌پوشم کرد

استاد داودی؛ نه به اندازه شما که با نوشتن هر خط و جمله‌ای از واقعیت با خط و نشان، تهدید و در مواقعی آتش زدن مواجه هستید، اما به عنوان شاگردی که در این سال‌ها برایم کم نگذاشتید و دستم را گرفتید و امروز خود می‌توانم «هر» را از «بر» تشخیص دهم، و اینکه در شهر کم رنگ و بی رونق مطبوعات چه خبر است؟! پس گله و شکایت ندارم، اما به دلیل متفاوت بودن شما، انتظار تغییر دارم.
استاد داودی؛ چنانچه دقت کرده باشید، خداوند هم بسیار تغییر کرده! یادتان هست که آدم و حوا را فقط برای چیدن سیبی از بهشت بیرون کرد؟! اما امروز به خاطر اختلاس‌های به اندازه ساختن و آبادی یک کشور، هیچ اختلاسگری را نه تنها بیرون نمی‌کند که حتی به این غیورمردان و زنان دزد، قدرت و امتیاز هم می‌دهد! در تئاتر، سینما و سینمای خانوادگی به تغییر و پیشرفت‌های باور نکردنی و خارق‌العاده ای دست یافته‌ایم!
ما که روزی در برنامه‌های طنز تلویزیون حتی نمی‌توانستیم از لهجه و یا گفتن واژه «مرسی» استفاده کنیم و همه اینها جزو خطوط قرمز تلویزیون بود، امروز و با افتخار هر آنچه بخواهیم می‌گوئیم و هر سخن سخیف دیگر را بر زبان جاری می‌سازیم؛ دیگر نشستن پشت موتور برای بانویی دیگر لازم به قرار دادن کیف حائل نیست و مانند گوگوش که دست بر شانه‌های بهروز وثوقی هم می گذاشت، بازیگران هم همانطور رفتار می‌کنند. زن و مرد فرت و فرت سیگار می‌کشند، میز، پیک، شیشه مشروب و نوشیدن آن را هم که خوشبختانه بسیار داریم!
اما در زمینه قلم و نوشتن تغییری که نداشتیم هیچ، تخریب هم داشته‌ایم و دقیقا لهجه و مرسی خط قرمز مطبوعات شده‌!
استاد داودی؛ جنابعالی خود مستحضر هستید، بنده و ما نمی‌توانیم یادداشت «کودکانی که کودکیشان را دزدیدند» را منتشر کنیم، اما تصاویر تمام اتفاقات در دنیای مجازی را پخش می‌کنیم اما با این تفاوت که ما عادلانه می‌نویسیم اما نانویسنده‌ها «هر کسی از ظن خود را می نویسند!»
چشم‌ها بی‌مصرف خواهند بود، مادامی که ذهن‌ها کور باشند.
حال که می‌توانیم پس از مسئولین قدردانی و تشکر هم می‌کنیم!!
مسئولی نوشته بود انتشار حجم بالای محتوا، عامل کندی و اختلال اینترنت کشور است! خواننده‌ای هم در جواب آقای مسئول نوشته بود این توجیه و دلیل درست مثل این است که بگوییم مهمترین عامل افزایش طلاق، ازدواج است!
مسئول نابغه عزیزی دیگری هم نوشته بود، دقیقا در کشور ۴۷ هزار مدرسه بدون خدمتکار داریم، اما نفرموده بودند چه تعداد مدرسه فاقد استفاده و چند فرزند گرسنه و چند معلم گرفتار و ناامید از چرخاندن چرخ زندگی‌شان داریم….!
دنیای وارونه‌ای است؛ هم داریم و هم نداریم!

  • جمشید پوراحمد
۲۷
آبان

جمشید پوراحمد
(با الهام گرفتن از سخاوت برنامه‌ساز جوکر و اسپانسر آن بانک شهر!)
نمی‌دانم چه اصراری داریم که به این بیهودگی، روزمرگی و گذشت زمان بگوئیم زندگی؟!
سالهاست که مرده‌ایم و خود را به نفهمی زدیم‌! یا به مرگ فکر می‌کنیم و یا دنبال رتق و فتق امور مردگان دور و نزدیک خود هستیم.
احمد‌ یکی از دوستان، جوان چهل ساله مجرد با شناسنامه انسانیت و جوانمردیش، به اتفاق پدر، مادر و برادرش در یکی از شهرک‌های نابسامان نزدیک تهران در یک واحد چهل متری مستاجر و مشغول مرده‌گی هستند!
احمد با یک ماشین پژو که هر روز در خدمت تعمیر و تعمیرکار است، در اسنپ روزگار را سپری می‌کند.
پدر احمد دیابت دارد و مادرش ناراحتی قلبی و برادر کوچکش که سال قبل کلیه فروخته و دچار عفونت شدید شده، خانه نشین است!
احمد در آپارتمان چهل متری‌اش، یک بخش مراقبت‌های ویژه خانوادگی هم دارد!
اردیبهشت ۱۴۰۳ «همین چند ماه پیش» پدر احمد به ابدیت پیوست و احمد برای هزینه کفن و دفن پدر تنها سرمایه زندگی -«ماشینش»- را فروخت و امروز به حول و قوه‌ی الهی در خوشبختی کامل‌ بسر می‌برد! به اتفاق دیگر اعضای بیمار خانواده در اطراف همدان چادرنشین شده و خود در حاشیه جاده به ماشین‌های عبوری آب، چایی و نوشابه می‌فروشد؛ او در استخر بدبختی، فقر و فلاکت هر روز شنای مرگ می‌کند.
***
شخص پاچه‌خواری برای پرویز خطیبی نامه فدایت شوم با موضوع موسیقی نوشته بود. خطیبی نامه را به علی تابش نشان می‌دهد، چون علی تابش شخص پاچه خوار را می شناخته و بعد از خواندن نامه، می‌گوید؛ شاید که متنبه شده باشد؟!
پرویز خطیبی در جواب می‌گوید؛ دو، ر، می، فا، سل، لا، سی نوشته‌اش غلط است… و اضافه می‌کند، موسیقی تنها زبانی است که نمی توان با آن دروغ گفت، حتی یک کلمه! و نوشته این شخص موسیقی ندارد!
***
در یکی از برنامه‌های جوکر، شخص برنامه ساز، در میان یکی از بخش‌ها، از طرف اسپانسرش بانک شهر می‌گفت؛ چنانچه شما «البته آنلاین» ده نفر را برای افتتاح حساب به بانک شهر معرفی کنید به شما مبلغ هفتاد هزارتومان و به شخصی که افتتاح حساب می‌کند مبلغ سی هزار تومان پرداخت می کند!!
این پیشنهاد به معنای واقعی نت موسیقی اش از بنیاد غلط و حتی در حد ضرب گرفتن با پشت قابلمه هم موسیقی ندارد!
به اعتقاد بنده این پیشنهاد یعنی توهین و سوءاستفاده از شرایط غم‌انگیز اقتصادی اکثریت مردم جامعه.
قابل توجه برنامه‌ساز جوکر؛
شمایی که خنده‌های بی‌امان‌تان در برنامه از حال خوب‌ و پشتوانه مالی خوب‌تر شما خبر می‌دهد، پیشنهاد می‌کنم به جای این ترفندهای تبلیغاتی و چنین پیشنهاد‌های اغواگرانه‌ای، بهتر است ما هم در کنار همین مردم مستاصل، برویم لباس خرس، گربه و خروس بپوشیم و جلوی پیتزافروشی‌ها بایستیم، یا در همین خیابان انقلاب، برای کاسبان مدرک و پایان‌نامه فروش‌، داد بزنیم و یا دستفروشی کنیم و از مامورین محترم سدمعبر شهرداری کتک بخوریم و توهین بشنویم! از نظر من این کارها بسیار بهتر از پیشنهادی‌ست که شما و بانک مربوطه‌تان به خورد خلق‌الله می‌دهید!
یادمان باشد اگر در زندگی‌مان شمع روشنی داریم، چنانچه با شعله آن شمع بتوانیم شمع خاموشی را روشن کنید، برد با ماست در عین حال که برایمان هزینه‌ای هم ندارد…!

  • جمشید پوراحمد
۲۷
آبان

یادداشت / جمشید پوراحمد
بی معرفتی و بی شعوری همسایه دیوار به دیوار بی‌سوادی است، ربطی هم به معلومات و تحصیلات ندارد!
بی‌سوادی یعنی تمام کافه‌های شهر را دور زده باشی اما یکبار گذارت به کتابفروشی‌ها نیفتاده باشد!
طی آزمایشی تعدادی کک را داخل شیشه قرار می‌دهند و درب شیشه را می‌بندند، روزهای اول کک‌ها جنب و جوش خیلی زیادی دارند و میزان ارتفاع پرش آنها خیلی زیاد است، سه روز بعد که درب شیشه را باز می‌کنند، نکته تلخ و جالب اینکه کک‌ها مثل سه روز قبل نیستند و جنب و جوش زیادی ندارند!
وقتی کک‌ها را از شیشه بیرون می‌آورند قدرت جهش خود را از دست داده و مهم اینکه کک‌های نسل بعدی، یعنی فرزندانشان هم قدرت جهش ندارند.
این الگوی رفتار، عادت‌ها، طرز فکر از نسلی به نسل دیگر انتقال پیدا می‌کند و این واقعیت دقیقا شبیه زندگی اکثر نوجوان و جوانان کشور است. مگر باورپذیر است که جوان ایرانی در صف‌های کیلومتری فلان آبمیوه، پیتزا، کبابی، جگری و بستی فروشی، برلیان زندگیش «زمان» را به اضافه کل موجودی کارت بانکی‌اش را پرداخت کند، برای یک خوردنی و نوشیدنی یک برند(؟!) یا در راه بندان‌های طاقت‌فرسای جاده چالوس با درست کردن جوجه کباب، کشیدن قلیان و بازی حکم همراه با موسیقی، رقص و آواز زنده، روزگار سپری کند و به خیال خود خوشگذرانی خاطر انگیز و رومانتیک در کنار پارتنر خود داشته باشد اما حاضر نباشد برای چند دقیقه هم که شده جلوی یک کتابفروشی بایستند و ببینند فلان کتاب را کی نوشته، چی نوشته و چرا نوشته؟! این جماعت حاضر نیستند به یک فرهنگسرا برای دیدن یک اثر فاخر فرهنگی و هنری بروند؛ حاضر به دیدن یک فیلم هنری ارزشمند نیستند، اما برای تماشای «فسیل» بلیت، پیش خرید می‌کنند، عشق، پارتی، بزن و بکوب و ابتذال باشد، هر که و هر چه می‌خواهد باشد!
برای پارتنرش تا آنسوی جهان برای هیچ می‌دود، ولی حاضر نیست برای مادر دلسوخته و پدر دردمندی که جوانی و هستی‌شان را به پای فرزند و فرزندان گذاشته قدمی بردارد. پدری که برای سختی و فشار روزگار کمر خم می کند، تا سرخم نکند، اما همین پدر در مواقعی برای آسودگی و آینده فرزندش حاضر است سر هم خم کند!
تنها چیزی که این نسل دور از واقعیت، مدعی آن هستند «عشق است» که متاسفانه در این مورد هم، درک درستی ندارند.
دونالد واش در کتاب گفت‌وگو با خدا می گوید که روابط شکست می‌خورند، چون ما می‌خواهیم طرف مقابل را تغییر بدهیم!
این جوانان خام احساساتی، فکر می‌کنند عشق یعنی پیدا کردن یک معشوق ایده آل. اما عشق یعنی تبدیل شدن به یک آدم درست و ایده‌آل. عشق حاصل تغییر عاشق است، نه معشوق.
وقتی عاشقی که تغییر را از خودت شروع کنی.
لئو تولستوی در «جنگ و صلح»
جمله زیبایی دارد؛
«این زندگی قبلاً دردناک بود، اخیرا وحشتناک شده…»

  • جمشید پوراحمد
۲۷
آبان

ادداشت / جمشید پوراحمد
در یکی از مناطق زیبای بین جنگل و کوهستان؛ متوجه شدم که هیچ چیزی سر جایش نیست، همه چیز فقط آنقدر تکرار شد که عادت کردیم به هرکسی بگوئیم هنرمند و استاد!
آنچه می‌دانم، استاد یعنی کسی که به دانش والایی رسیده و در آن دانش صدرنشین است‌ و مترادف استاد، می‌شود خبره، زبردست و کاردان…
اوستاد و یا همان اوسای عام به کسی اطلاق می شود که در کار خود ماهر و حاذق است.
خوانده بودم، استاد به انگلیسی«the master» نام فیلمی در ژانر درام است؛ ساخته کارگردان آمریکایی پل تامس اندرسن.
در این فیلم واکین فینیکس، فیلیپ سیمور هافمن و ایمی آدامز بازی کرده‌اند.
فیلم داستان یک سرباز سابق نیروی دریایی به نام فردی کوئل را روایت می‌کند که بعد از جنگ جهانی دوم به خانه باز می‌گردد و خود را درگیر مشکلات روانی می‌بیند. او به دلیل اختلالات روانی‌اش، از جامعه گریزان و با شخصی به نام لنکستر داد آشنا می‌شود.
لنکستر به عنوان استاد فردی سعی می‌کند او را با روش‌های متافیزیکی مخصوص خود درمان کند و…
***
توجه داشته باشید که استاد و هنرمندی که موضوع یادداشت نیاکان به قیمت خوردن ماهی سفید است، استادی کاملا متفاوت، رومانتیک و حساس است!
استاد،‌‌ ویولن می‌زند و با در نظر گرفتن رافت اسلامی، دو دانگی هم صدا دارد! در جشن عروسی و شب‌نشینی‌ها به اتفاق یکی از پسرانش برنامه اجرا می‌کند، دستش به دهانش می‌رسد، سواد موسیقی‌اش از شوپن کمتر و از بتهوون بیشتر است!تحصیلاتش در همسایگی دبیرستان بوده و با روابط اجتماعی، کارد و پنیر است!
اما این استاد شصت و پنج ساله، جدای اینها، هنرهای کیمیا و نادری هم دارد!
استاد سندرم خوردن‌، کشیدن (با هر وسیله‌ای) و تعدد ازدواج دارد(!)
استاد بعد از چهار بار ازدواج موفق(!) در تدارک گرفتن همسر پنجمش است؛ خانم دکتری متخصص آمپول زدن!
خانم دکتر به دلیل محبت و احترامی که نسبت من داشت، در اولین ملاقات در یک قهوه‌خانه روستایی به اتفاق نامزدشان، استاد، به اندازه یک لیوان کاغذی از «قوّتوی» دست سازش را به من هدیه دادند. مدتی بعد در تهران یکی از فرزندان بنده که خود تراپیست است و به اطمینان تائید پدر به اندازه یک قاشق مرباخوری از آن قوّتوی خانم دکتر را میل کردند و برای ۲۴ ساعت در بیمارستان بستری شدند!
استاد در قهوه‌خانه محل ملاقات فرمودند؛ شما قرار بود به منزل ما تشریف بیاورید و بعد از خوردن ماهی سفید، درباره نیاکانم بنویسید؟!
پرسیدم که آیا نیاکان شما چه حماسه‌ای آفریده اند؟ در جنگی بزرگ حضور داشتند؟ در حفظ و حراست فرهنگ و هنر کوشا بودند؟!
استاد فرمودند؛ نیاکان ما سازی را ساختند که صدایش از ویولن قوی‌تر و از سنتور ضعیف‌تر بوده!
پرسیدم ؛ عکسی از این ساز منحصر به فرد ندارید ؟!
استاد؛ فرمودند اول انقلاب کمیته آن ساز بی نظیر و قیمتی را گرفت و شکست! و استاد فرمودند، بنده باید نوشته‌ام را به گونه ای بنویسم که برای خواننده باورپذیر باشد!
استاد تاکید و سفارش پایانی‌شان همان‌طور که خودشان گفتند، اجرای کنسرت‌شان در لنکور کانادا بوده!
از ایشان پرسیدم؛ استاد، منظور شما ونکوور است؟!
استاد فرمودند؛ لنکور اسم محلی آن است!
***
«بیائید الاغ باشیم»
روزی الاغ یک کشاورز داخل چاه افتاد، کشاورز سعی کرد بفهمد که چگونه می‌تواند الاغش را نجات دهد. در نهایت تصمیم گرفت، به دلیل آن که آن حیوان زیادی پیر شده و چاه هم باید دیر یا زود پر شود بنابراین الاغ هم ارزش نجات دادن ندارد. کشاورز همه همسایه‌ها را برای کمک دعوت کرد، همگی یک بیل برداشتند و شروع کردند به ریختن خاک توی چاه، همان اول الاغ فهمید داستان چیست و به شدت گریه کرد و سپس با تعجب همه آرام گرفت، چند تا بیل خاک که ریخته شد کشاورز یک نگاه به چاه انداخت، از چیزی که دید حیرت کرد، با هر بیل خاکی که پشت الاغ ریخته می شد، الاغ یک کار فوق العاده می کرد؛ خودشو می تکاند و یک قدم می‌آمد بالا. همین طور که همسایه‌های کشاورز به ریختن خاک ادامه می‌دادند، حیوان هم خودش را می‌تکاند و یک قدم می‌آمد بالا. خیلی زود همه شگفت‌زده شدند، الاغ از لبه چاه بالا آمد و با خوشحالی رفت پی کارش.
روزگار امروز بیشتر ما شباهت‌های زیادی با شرایط آن حیوان گرفتار در چاه دارد اما تلاش‌مان این باشد که در زندگی مثل الاغ خودمان را از زیر بار مشکلات و خاک‌هایی که بر سرمان می‌ریزند بتکانیم تا یک قدم از قعر چاه بالا بیاییم!
امتحان کنید واقعاً کارساز است!

  • جمشید پوراحمد
۲۷
آبان

یادداشت / جمشید پوراحمد
روی نقشه جهان مشابه نداریم! مردمان هیچ کشوری هم حاضر به الگوبرداری از ما نیستند و به معنای واقعی یکی یکدونه جهانیم !
«ماشااله و خدا حفظمون کنه!»
کشورمان شده عین مسابقه گروه گات تلنت… همه اول خیلی طبیعی، معقول و معمولی وارد صحنه می‌شوند و بعد از معرفی خود شروع به نمایش‌های محیرالوقوع می‌کنند.
رئیس جمهور داریم، اما نمی‌دانیم کارش چیه؟!
قانون داریم، اما نه برای وقت لزوم.
مجلسی داریم که مصوبه‌های مرغوبش مصرف خارجی دارد و نامرغوب‌ها برای داخلی‌هاست!
وزارتخانه داریم، اما وزیر نداریم!
ثروت داریم، ولی متعلق به از ما بهتران است!
فرهنگ داریم، ولی آفت‌زده و به سرنوشت بورس دچار شده!
و یک اتفاق خارق‌العاده این که جیب سمت راست کت برخی‌ها می‌تواند به جیب سمت چپ‌شان وام بدهد؛ وامی به اندازه دارایی یک بانک!
هنر داریم، اما هنرمندان واقعی یا بیکارند و یا ممنوع‌ کار!
اینترنت قطره چکانی و فیلترشکن‌ دلاری داریم اما به جای استفاده از دانش جهانی و دنیای بزرگ و زیبا آموزی، کلیپ‌های ممد بوقی و محمود شهریاری را که برای اجرای کنسرت به دبی می‌روند، دانلود می‌کنند!!
شک نکنید با حضور صادق بوقی و نوعی از نسل فرهنگ و هنر منقرض خواهد شد و جای آن را ابتذال مطلق خواهد گرفت.
در لایه‌های پنهان شهر ناهنجار و ساختارشکن اینستاگرام، بعضی وقت‌ها کلیپ‌های زیبا و قابل احترامی هم دیده می شود.
مثل کلیپ آن مادر شرافتمندی که طفلش را با چادر به پشت بسته و با چرخ دستی‌اش، برای گذران زندکی‌اش زباله گردی می‌کند؛ برای زنده بودن و امرار معاش… و خانم مهندس زیبا و جوانی که دستفروشی می‌کند و خانم جوانی دیگری که با دوچرخه کتابفروشی می‌کند و یا کلیپ‌هایی از صدها جوان تحصیلکرده هنرمندی که در حاشیه خیابان‌ها ساز می‌زنند و در مواردی با صداهایی از هر نظر بی نظیر حاضر نیستند چون محمود شهریاری باشند و در مراسم عروسی آنچنانی با حرکاتی دور از شأن یک مطرب، با صدای بی‌صدایش آهنگ‌های هایده بخوانند!
چندی پیش ویدیویی از یک جوان هنرمند در حاشیه باغ فردوس تهران دیدم؛ او با صدای جادوی‌اش، آهنگ فریدون فروغی را می‌خواند؛ «دلم از خیلی روزا با کسی نیست، تو دلم فریاد و فریاد رسی نیست، شدم اون هرزه گیاهی که گلاش…»
گفتم محال ممکن است این صدای خود آن جوان باشد و حتماً به صورت حرفه‌ای روی صدای فریدون فروغی، لب خوانی می‌کند.
اما رفتم و جوان را از نزدیک دیدم، صدای خودش بود(!) نامش بهرام پ از یک خانواده اصیل و تحصیل‌کرده و دانشجو!
او برای هنر و اجرایش از کسی پولی دریافت نمی‌کرد… بهرام می‌گفت؛ وقتی می‌خوانم حال دلم خیلی خوب است و انگیزه‌ام این است که حال خوبم را به شکل زنده با بقیه به اشتراک بگذارم.
چرا سلیقه‌ها این قدر نازل و ارزان شده‌اکه می‌رویم به تماشای کنسرت شخصی می‌رویم که با صدای گرفته و ترسناک و بی نفسش می خواند؛ «آو آو آو…»
معتقدم انسان‌ها به دو دسته قابل تقسیم‌اند؛
بعضی‌ها را هر چقدر که بیشتر می‌شناسی، شخصیت‌شان بزرگتر می‌شود و بعضی‌ها را هر چقدر که بیشتر می‌شناسی، کوچک‌تر و حقیرتر…

  • جمشید پوراحمد