از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۲۱
آبان

زنده‌یاد بانو فرخنده گل افشان، همسر اول مرد پر آوازه هنر ایران، استاد محمد رضا شجریان بود. به اعتقاد بنده، ما در جایگاهی نیستیم و نخواهیم بود که اجازه داشته باشیم وارد حریم خصوصی زندگی انسانها شویم. اما به گمانم عشق قوی‌ترین داشته یک انسان است و در صورت ضعف و ناکامی خواهند گفت؛ / صد خوبی و یک گند، به گندت بنویسند... /صد قهقهه یک ونگ، به ونگت بنویسند... /صد جایزه یک ننگ، به‌ ننگت بنویسند…/ دیوانه نشو، حرف نزن، مهر نسوزان /این قافله تک تک به مشنگت بنویسند… بانو فرخنده گل افشان معلمی آگاه و خردمند، هنرمندی کم آشنا و مادری به معنای واقعی «مادر». این خاطره زیبا از دکتر آذری نجف آبادی، نویسنده کتاب «شوق گلستان» و از دوستان دوران مدرسه و جوانی استاد محمد رضا شجریان است که ماجرای نخستین ازدواج عاشقانه استاد شجریان را این گونه نقل می کند؛ «… یک‌ روز شجریان را دیدم بی‌قرار بود و گریان! پرسیدم چی شده؟ گفت: عاشق دختری قوچانی شده‌ام. از وقتی کلاس‌های دوره کارآموزی تمام شده، رفته: نمی‌دونم کجا رفته… گفتم اسمش چیه؟ گفت؛ فرخنده گل‌افشان گفتم: دوست داری ببینیش؟ با تعجب گفت مگه می‌شناسیش؟ غروب جمعه بود. گفتم‌ برو لباس و وسایلت‌ رو بردار بیار بریم نجف‌آباد، فرداش اول مهر بود. به‌نجف آبادِ قوچان که رسیدیم گفتم بریم سر قنات آب (زمین‌های پدرم)، وقتی رسیدیم گفت برا چی اینجا یک‌دفعه سروکله ماشین محمدعلی «بوقی» پیداش شد. هر سال شب اول مهر که‌ می‌شد محمد علی بوقی تمام معلمای زن را می‌آورد سر قنات پیاده می‌کرد… ماشین که ایستاد، خانم ذوقی با خانم گل‌افشان دوتایی از صندلی جلو پیاده شدند. تا چشم خانم گل‌افشان به شجریان افتاد به‌من گفت: دیوانه… چادر سر کردند و رفتند سمت خانه‌ای که پدرم در اختیار معلم‌ها گذاشته بود. از ترس پدرم کسی جرأت نمی‌کرد بدون چادر وارد منطقه بشه. ده‌ روزی شجریان منزل ما بود. گل بوته‌ای تو خونه داشتیم به‌ شجریان می‌گفتم بنشین زیر گل‌بوته، فقط آواز بخوان. پرسید واسه چی؟ گفتم: می‌خوام ببینم ایشون هم به‌شما علاقه داره یا نه؟ صدای آواز شجریان که بلند می‌شد، گل‌افشان از اتاقش که صدمتری با ما فاصله‌ داشت، بیرون می‌آمد، آهسته تا نزدیکی‌های شجریان قدم می‌زد و دوباره برمی‌گشت. وقتی به‌ این علاقه پی‌بردم، به شجریان گفتم شما برو من دنبال کار را می‌گیرم. نزدیک دو ماه تا آخر آبان‌ماه، مرتب می‌رفتم و با گل‌افشان حرف می‌زدم  و می‌خواستم اجازه بدهد شجریان با خانوادش‌ بیان خواستگاری. گل‌افشان می‌گفت: از عاقبت کار می‌ترسم، آخه شجریان یک‌ سال از من کوچک‌تر است. بالاخره آن‌قدر با خانم گل‌افشان صحبت کردم تا راضی شد و قبول کرد ایام عید نوروز با شجریان و پدر و مادر و اقوامش برویم خواستگاری. بیچاره من! آن‌زمان که راه درست و حسابی نبود. یک‌جایی پیاده شدم، سه‌فرسخ پیاده توی برف و بوران رفتم به شجریان و خانواده‌اش اطلاع دادم تا ۱۴ فرودین بیایند برای خواستگاری. در نخستین روزهای سال‌نو، شجریان با پدر و مادرش، من و پدرم با دوتا از دوستان رفتیم قوچان خانه خانم گل‌افشان. پدرش گفت: بفرمایید براچی آمدید؟ گفتیم برای خواستگاری! پدر گل‌افشان قالی فروش، ترک‌ زبان و آدم معروفی بود. به‌پدرم اشاره کرد و گفت: تمام اختیار دختر من دست کربلایی محمدابراهیم است. نفس‌‌ها تو سینه‌ حبس شده بود که پس از دقایقی پدرم گفت: ان‌شاءالله مبارک اولسون... ان‌شاءالله مبارک است…

  • جمشید پوراحمد
۲۱
آبان

خدایا چایی ریختم دو کلمه با هم حرف بزنیم، اگر می‌شود این دنیا را یک حمام ببر که این روزها، «خیلی کثیفه»… عقل سلیم می گوید وارد جزئیات بازگشایی مدرسه‌ای در محله بالاشهر تهران نشویم، چون به احتمال زیاد، این مدرسه متعلق به یکی از ما بهتران است و قابل پیگیری نیست! پس بهتر است که از بی راهه برویم...؛ در بین چند هنرمند حاضر در این بازگشایی، مجری بازیگر باسوادی هم حضور داشت!! یکی از اولین قصه‌های تاریخ بشریت که از کردستان به قوم لر و بعد به تمام ایران رفت را این آقا، در برنامه تلویزیونی به سخره و ابتذال کشاند!! « اتل متل توتوله» / اتل = ستاره / متل = ماه / توتوله = خورشید / «بنام ستاره، ماه و خورشید میترایی» / گوی اُسن چطوره؟ / گوی = به معنای گفتن هست؛ یعنی کسی که از دانایی می‌گوید / اُسن = یعنی شهر کردنشین، یک شهر در ایران باستان / گوی اُسن چطوره؟ / دانای شهر شما چطوره؟ / «نه شیر داره نه پستون»، این یک ضرب المثل بود / نه شیر دارد و نه پستان، یعنی نه کوه داره نه دشت / «دمشو بُردن هندوستون»، دمش = بیماری. یعنی با حال بدش از یک راه صاف بردنش هندوستان درمانش کنند. / «یک زن کردی بستون»، میگه؛ یک بانوی کردی براش بگیرید تا حالش خوب بشه... / «نومشه بنیم عم قزی»، عم قزی = هم‌شهری / اسم بانو رو بزاریم هم‌شهری. رفتن زن کردی گرفتند برای دانای شهر... / «دور کلاش قرمزی»، این بانو مانند مهر مادر زمین / دور کلاهش قرمز هست... و از بزرگان آیین مهر هست / «آچین پاچین دو پاتو ورچین». آچین = بشین / پاچین = دامن یا شلوارت رو درست کن / ورچین = پاهاتو جمع کن / یعنی بنشین و ادب داشته باش. / این بانوی کرد یک انسان بزرگ است... / این شعر زیبای کودکانه متعلق به سه تا چهارهزار سال قبل است و رفته‌ رفته تغییر کرد و سانسور و کوتاه شد. سالهاست که در این کشور فرهنگ، هنر و آموزش با تجارت عجین و سودآوری آن در بین مالکان کشور تقسیم می‌شود و اینکه چند کودک و نوجوان و جوان به دلیل فقر نمی‌توانند به آموزش بپردازند... به خودشان مربپط است و مشکل مسئولین نیست!! مگر مملکت زباله‌گرد، دست‌فروش، راننده اسنپ و بیکار نمی‌خواهد؟! تنها راه رسیدن و ماندن در این وضعیت، یک نوع خیانت آموزشی در یک انقلاب آموزشی است. استاد زن سیاهپوستی می گفت؛ «آموزش خوب یعنی ایجاد نافرمانی و نارضایتی است. من خلاقیت و مخالفت را آموزش می‌دهم و معمولا در جلسه اول وقتی به کلاس می‌روم به دانشجویان می‌گویم؛ من نمی‌توانم انضباط و خلاقیت را آموزش بدهم، کاری که می‌توانم انجام بدهم، این است که کاری را که سیستم آموزشی با شما کرده، خنثی کنم...» خلاقیت یعنی استفاده از عقل، استفاده از مغزمان. اما آموزش مانع استفاده درست از مغزمان می شود، ما از مغز اساتیدمان استفاده می‌کنیم، ما هرگز از خودمان نقل قول نمی‌کنیم و ما با آموزش، اعتماد به نفس خودمان را از دست می دهیم. زیرا اینگونه است که سیستم آموزشی به سیستم سیاسی خدمت می‌کند، هر سیستم سیاسی یک سیستم خاص برای کنترل ذهن دارد و بدون کنترل ذهن نمی‌توانند بر آنها مسلط باشند و این یک امر جهانی است. در واقع مثل این است که ذهن خود را بپوشانیم، که ما هم پوشانده‌ایم…

  • جمشید پوراحمد
۲۱
آبان

در برگزاری هفته یکی از پیشرفته‌ترین کشورها هستیم، از هفته زرشک تا هفته برگزاری آش! با‌اینکه ثانیه‌ها، دقیقه‌ها و ساعت‌های تمام روزهای زندگی‌مان را نگران پرداخت و تسویه حساب با دریافت وام از بانک مرگ هستیم. وامی با بهره سنگین که طلبکارش هیچ رحم و شفقتی هم ندارد! وام و بدهی، بیماری، بیکاری، تورم، فقر، گرانی و بدبختی و فلاکت حالی‌اش نمی‌شود. آتش به اختیار است و بدون اخطار و فرصت، نفست را می گیرد! در چنین شرایطی همه‌ی ما مردم عادی که آرزوی‌مان رفتن و خرید از بازار تجریش است، بیشتر از نان، آب و برق، به شادی نیاز داریم. اما هیچ روز و هفته‌ای در این برگزاری هفته‌ها حتی به اندازه زمان یک «مردی گو» روایت بچه‌های دوبله، آنهایی که فقط در فیلمی چند جمله حرف می زنند، جایی ندارد. نهایت لطف و سخاوت تلویزیون در این شرایط بدحالی ما مردم عادی که از جیب خودمان مبالغ نجومی به سلبریتی‌ها برای برنامه‌ها و سریال‌های‌شان، پرداخت می‌کنیم که شاید درد و غصه‌های‌مان را اندکی فراموش کنیم!! پرداخت این مبالغ، به سنگینی هزینه درمان ایمپلنت کل مردم عادی کشور است که هر روز باید با میخک و انواع مسکن‌های گیاهی و شیمیایی، درد دندان پوسیده و خراب خود را تحمل کنند. در نهایت ما مردم عادی برای فراموش کردن اوضاع و احوال، باید به تلویزیون پناه ببریم و کارشناسی را ببینیم که از مواهب خوشبخت بودن ما نسبت به دیگر کشورها با این گفتار مشابه که پدرهای ما هم نمی‌توانستند درک و هضمش و معنی آن را برای فرزندان به زبان شیرین فارسی ترجمه کنند. مثل؛ خیار تبعض صفقه، اسقاط کافه خیارات شد، بلاخص خیار غبن... فاحش لو افحش!! ایکاش منوچهر نوذری و علی تابش هنوز در بین ما مردم عادی حضور داشتند.

  • جمشید پوراحمد
۱۲
شهریور

به احترام بانو شهرزاد (کبری سعیدی) که مدت‌ها در سالهای بی‌خبری، از یادها و خاطره‌ها رفته بود… ••• در سیرجان «کرمان» دنبال بازیگری برای نقشی کوتاه می‌گشتم. یکی از هنرمندان تئاتر سیرجان گفت؛ اگر امکان‌پذیر است نقش را به یکی از هنرمندان قبل از سال پنجاه و هفت واگذار کنیم که بیمار است و وضعیت اسفباری دارد؛ «خانم شهرزاد!» بعد از دیدن و جویا شدن از چگونگی زندگی‌اش، یادداشتی نوشتم که امیدی به انتشار آن نداشتم اما بعد از توضیح ناباورانه شرایط زندگی بانو شهرزاد طبق معمول لطف سردبیر بانی‌فیلم شامل حال اینجانب و بانو شهرزاد گردید و یادداشت منتشر و با خلاقیت استاد داودی جای شهرزاد با فردین عزیز در یادداشت تغییر کرد و بسیاری از دوستان هنرمند اینوری و آنوری! خواندند، دیدند و گفتند؛ شهرزاد! هنوز زنده است؟! و هیچ انعکاسی نشان ندادند و هیچ اظهارنظری نکردند و گویی نه خانی رفته و نه خانی آمده؛ (اطمینان دارم چنانچه بزرگمرد تاریخ سینما ایران «فردین عزیز» حضور داشت، قطع به یقین شهرزاد به دلیل بدهکاری، بیماری و نداری ناچار نمی‌شد سر از خواجو شهر سیرجان درآورد…) به محض شنیدن خبر مرگ شهرزاد، در صفحات شخصی پر شد از خبر درگذشت این هنرمند غریب؛ از نوشتن یادداشت توسط آقای پرویز پرستویی تا نگارش متنی توسط آقای مجید جوانمرد و… البته در این وانفسای تاسف‌آور، تعدادی فرصت طلب و سودجوی مرده‌خور که هنر غالب‌شان این‌ است که در مجالس ترحیم، خرما و میوه در جیب و در دستمال بریزند، موقعیت را برای دیده شدن و بیان اظهارنظرهای عجیب و غریبی مناسب تشخیص دادند! تاسف‌ وقتی بیشتر شد که پسر بی نام و نشان کیومرث ملک مطیعی در ویدیویی می‌گفت؛ خانم شهرزاد را در انجمن هنرمندان دیده که برای گذاشتن دندان مصنوعی، درخواست یکصد و بیست هزار تومان داشته! البته خانم شهرزاد برای رفع مشکلاتش به غیر از انجمن هنرمندان به تمام انجمن های دیگر کشور مراجعه کرده و دست رد به سینه اش زده و او را رقاصه خطاب کرده بودند، نه هنرمندی که در مقام بازیگر، شاعر و کارگردان. جای شکرش باقی‌ست که خوشبختانه بانو شهرزاد با دندان‌های خدادادی‌اش به ابدیت پیوست، نه با دندانهای مصنوعی! در مدتی که بانو شهرزاد در خواجو شهر سیرجان زندگی می‌کرد، توسط انسان‌های شریفی چون آقای توکلی، خانم آل احمد و خانم خواجویی و حمایت گروه «به وقت مهر» و بعد گروه پویش شهرزاد نگهداری می‌شد. با پخش ویدیویی از خانم شهرزاد در دنیای مجازی مبلغ قابل توجهی از کمک مردمی به حساب این هنرمند واریز گردید اما زمانی خانم شهرزاد ثروتمند شد که دچار بیماری‌های دیابت و زوال عقل شد و با مسدود شدن حسابش مواجه شدند. تنها وارث خانم شهرزاد، برادری است که در شهر رشت زندگی می‌کند و براساس برخی خبرهای تایید نشده به دیدار جنازه خواهرش هم نرفته است. بانو شهرزاد وصیت کرده بود او را در تهران و قطعه هنرمندان به خاک بسپارند. خبر بدتر از عدم حضور برادر بانو شهرزاد، حضور نداشتن خانم پوری بنایی هنرمند قدیمی کشورمان است که می‌توانست درخواست و وصیت خانم شهرزاد را جامه عمل بپوشاند!

  • جمشید پوراحمد
۱۲
شهریور

استاد جبار آذین دوست بسیار عزیز و گرانقدر، بنده به سهم کوچک خود از جنابعالی به پاس دلسوزی، زحمات و کوشش بی دریغ از حفظ و حراست فرهنگ و هنر ایران قدردانی و خسته نباشید می گویم. بعد از نوشتن یادداشتی برای سریال بی محتوا و آبکی «گیل‌دخت» و همسفر شدن اتفاقی با یکی از مدیران ارشد تلویزیون که فرمودند؛ رنجی که شما منتقدین از برنامه‌های تلویزیون می‌برید، باعث پیشرفت و دلگرمی ما مدیران است!! سعی کنید بیشتر بنویسید! وضعیت مسئولین فرهنگی، هنری، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی کشور مصداق بندر جیونی پاکستان است که بنده حدود چهار سال پیش در یادداشت «مشابهات بندر جیونی پاکستان و بندر چابهار» به این موضوع مهم اشاره کرده بودم. بندر جیونی در بلوچستان پاکستان فاصله کوتاهی با بلوچستان ایران دارد‌ و شاید به همین دلیل مدیریت‌ بندر جیونی شباهت همسان از گروه (دیزایگوتیک) با مدیریت منطقه آزاد چابهار دارد. در بندر جیونی تحصیلداری خدمت می‌کرد (تحصیلدار‌ یعنی نماینده دولت، یا مقامی شبیه فرماندار، بودجه هنگفتی را از مرکز برای ساخت سد درجیونی دریافت می‌کند. مدتی بعد تحصیلدار جدیدی به جیونی می‌آید و تصمیم می‌گیرد از سدی که همکارش ساخته بازدید کند، هم‌کیشان و هم‌پیمانان تحصیلدار اسبق به عرض ملوکانه می‌رسانند که سدی در کار نیست و جای نگرانی هم وجود ندارد، سهم شما محفوظ است، فقط کافی‌ست درخواست بودجه‌ای از دولت مرکزی جهت لایروبی سد صادر فرمائید! پس از مدتی تحصیلدار سوم برای خدمت وارد جیونی می‌شود. از مرکز خبر می‌رسد این تحصیلدار‌ از مسئولانی است که مو را از ماست بیرون می‌کشد! مسئولی کاملا‌ معتمد، متعهد و کاردان! تحصیلدار تصمیم می‌گیرد از سد ساخته و لایروبی شده بازدید کند... همان خدمتگزاران کوچک پائین دست که در شمار پاچه‌ خواران و بادمجان دورقاب‌ چین‌های همیشگی و ماندگار برای خط و ربط دادن و راه را هموار کردن و جهت پر کردن جیب مسئولان تازه وارد خدمتگذار و برای حفظ موقعیت و ادامه لفت و لیس‌‌شان، خدمت جناب تحصیلدار جدید عرض می‌کنند که شما زحمت و رنج بازدید را متحمل نشوید، درخواستی از قبل آماده است و فقط کافیست به مرکز ابلاغ شود که آب سد دچار آلودگی مرگبار شده و جان مردم درخطر است و باید این سد آلوده به سرعت خراب و نابود شود! …و این حکایت بارها و بارها تکرار شده و خواهد شد! تفاوت بندر جیونی با مسئولین کشور در یک نمای طولانی است، مسئولان جیونی همه بی‌سوادند. اما شوربختانه مدیران کشور کلاً دکتر و دکترزاده هستند! اما در بازار آشفته مسئولین کشوری گهگاهی هم از مدیران خلاق و آگاه رونمایی می‌شود! همه ما مشاهده کردیم ویدیوی را که به دلیل جذابیت محتوا بسیار وایرل می شود و بعد مزاحمی بی‌ربط و بی‌دلیل خودش را به ویدیو می‌چسباند و می گوید؛ این ویدیو را ببینید، من برمی‌گردم، با شما کار دارم و تا پایان ویدیو برنمی‌گردد!! عین مدیران خلاق کشور! من برای دیدن و شنیدن این سیطره خوشبختی در کشور و به جهت اینکه خوشبخت زده نشوم! به دیدار سروده زیبای ملک الشعرا بهار رفتم. ای دیو سپید پای در بند ای گنبد گیتی ای دماوند از سیم به سر، یکی کله خود ز آهن به میان یکی کمربند تا چشم بشر نبیندت روی بنهفته به ابر چهر دلبند تا وارهی از دم ستوران وین مردم نحس دیو مانند با شیر سپهر بسته پیمان با اختر سعد کرده پیوند. استاد آذین عزیز «مصداق کافر همه را به کیش خود پندارد، نباشد» اما دیگر دل و دماغی نمانده... جناب سعید مطلبی؛ کوتاهی بنده را عفو کنند و جنابعالی هم به بزرگی خودتان ببخشید.

  • جمشید پوراحمد
۲۰
مرداد

یادداشت / **جمشید پوراحمد** با رسیدن وصول و مجوز پخش کتاب‌ «خر خرشانس»، خر قصه بعد از یکسال رفاقت و به اندازه یک کتاب خاطره مشترک در فرصتی مناسب در «تاریکی شب و همزمان با قطعی برق! » به آبادی‌اش برگشت! نمی‌توانستم زلالی، وفاداری و معرفت خر را فراموش کنم؛ به همین خاطر دیدارش شتافتم. خر گفت: می‌دانستم خواهی آمد. اما آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت! …و خر تمام خریت‌های دیده و شنیده یکسال نوشتن رمان «خر خرشانس» را سیاهه کرد و خیلی محترمانه به صورتم کوبید! خر از‌ ناشر کتاب شروع کردو گفت: بهروز مدعی بود من ضد ناشرم‌ و ما فکر می‌کردیم این امتیاز بزرگی است که شامل حال‌ ما می‌شود! کتاب که منتشر شد خیلی سلیس و آسان و به زبان خریت، ضد ناشر یعنی واسطه و دلال بین مولف و ناشر! و نام دیگرش مدیر تولید است و… زمانی متوجه مضاعف نادانی، کوتاهی و حماقت خود شدیم! که فکر می‌کردیم چون بهروز خواهرزاده است، کتاب «خر خر شانس» با افتخار و اعتبار به بازار کتاب عرضه می‌شود اما زهی خیال باطل! خر در اینجا، شروع به عرعر و آبروریزی کرد و گفت: کتاب «خر خرشانس» قرار بود روی میز نمایشگاه کتاب جای بگیرد و با سه ماه تاخیر و پشتکار و پیگیری خود ما به چاپ رسید و آقای ضد ناشر در خواب بود و روحش از مسیر و مراحل اداری طی کرده ما بی‌خبر! خر با تمسخر گفت؛ آقای جمشید پوراحمد سی سال پیش اولین رمانت «صد تومنی» با شش هزار نسخه به بازار کتاب عرضه شد و امروز ششمین رمانت «خر خرشانس» با دویست جلد، که در حال حاضر فقط ۲۵ جلد آن را در اختیار داریم! البته سی سال پیش در فرهنگ، هنر و ادبیات کشور موجوداتی مخرب و ویرانگر چون تتلو و امثالهم را نداشتیم! خر اضافه کرد تو چگونه به بهروز اعتماد کردی، مگر نه اینکه بهروز یا خواب بود و یا خودش را به خواب می‌زد؟! این دردناک و غم انگیز نیست، که بهروز ضد ناشر حتی یک صفحه از قصه جذاب و زیبای «خر خرشانس» را نخوانده باشد. پوراحمد چقدر ضجه زدم و عرعر کردم و خود را به کوچه ابوال‌چپ زدی! همه اعتراض‌های خر عین حقیقت بود. اما خر داشت شلتاق می‌کرد و من افسارش را کشیدم که خر اعتراض کرد و گفت؛ من دیگر خرت نیستم و تو حق نداری افسار من را بکشی! متاسفانه ناشری که بهروز با او همکاری می کند، یکی از بی اعتبارترین و بی‌تعهدترین‌هاست و رمان هرچقدر جذاب و زیبا هم باشد، بدون ناشر معتبر دیده نخواهد شد و بنده در هفته گذشته با نشر شباهنگ که ناشری قدمت‌دار و خوشنام است برای چاپ دوم کتاب «خر خر شانس» به توافق رسیدم. خر خیلی اصرار کرد که شب مهمان آبادی‌اش باشم و دعوتش را رد نکردم و از من خواست به حرمت یکسال خدمت و وفاداری، قصه‌ای واقعی را برایش بنویسم؛ «خر و آدمیزاد» این عکس دردناک را یکی از لوکوموتیورانان ناوگان راه آهن زاگرس گرفته! هر چقدر سوت قطار را به صدا در آورده حیوان هیچ حرکتی نمی کند، وقتی قطار را متوقف می کند و می بیند که اشرف مخلوقات عالم، الاغ زبان بسته را با طناب به ریل بسته و کره‌اش هم بنا به شعور ذاتی و وابستگی، از کنار مادرش دور نمی‌شود!! خر می‌گفت عکس دوم هم متعلق به برادرش است که به واسطه بی‌عدالتی صاحبش به مرگ تدریجی محکوم شده! و در پایان خر به من پیشنهاد کرد که در این آبادی دور افتاده بمانم‌، عاقبت بخیر خواهم شد. خر کاغذی را به دستم داد که رباعی زیبایی از خیام روی آن نوشته شده بود؛ ماییم و می و مطرب و این کنج خراب جان و دل و جام و جامه پر درد شراب فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

  • جمشید پوراحمد
۳۱
ارديبهشت

جبار آذین


دیروز فرصتی دست داد تا با جناب جمشید پوراحمد هنرمند ارزشمند و توانا و خوش‌فکر دیداری داشته باشم.
اوس محمود که از این ملاقات باخبر شد، خودش را دعوت کرد تا همراه من برای دیدار پوراحمد عزیز بیاید.
می‌گفت: من در وصف هنر و کمال آقای پوراحمد زیاد شنیده‌ام،
قرار بگذاریم توی یک سفره‌خانه مشدی و با هم یک آبگوشت مشدی بزنیم.
گفتم: عزیزم، اکنون زمان آبگوشت و سفره‌خانه نیست، اجازه بدهید به یک کافه برویم و بستنی بخوریم و گپ بزنیم. او از خیر مراسم آبگوشتخوران گذشت و قرار شد بستنی بخوریم.
چند ساعت بعد که هر سه سر قرار حاضر شدیم، اوس محمود حنجره‌اش را صاف کرد و میکروفنش را روشن و شروع کرد به صحبت درباره همه چیز؛ از سینما و فیلم‌های به تعبیر او با پدر و مادر و بی‌پدر و مادر قدیم و جدید و سریال‌های ماندگار قدیمی و باز هم به روایت او، بدون در و پیکر و پول حرام کن جدید، من و استاد پوراحمد به بیانات اوس محمود گوش می‌کردیم.
من که با ادبیات مردمی او آشنا بودم، مانند همیشه گوش می‌کردم و نگران حال و احوال و واکنش جناب پوراحمد بودم که مشاهده کردم، ایشان با سعه‌صدر و بزرگواری و مشتاق حرف‌های اوس محمود را گوش می‌کند. اوس محمود از همه جا و همه چیز از دست‌تنگی مردم و گرانی و بی‌خیری مسئولان و مذاکرات پنهان و آشکار و مستقیم و غیر مستقیم و نگرانی‌هایش از اینکه، حق ملت ضایع شود گفت.
استاد پوراحمد نیز با شیوایی از هنر و هنرمندان ملی و مردمی و امیدها و ناامیدیهای هنرمندان و ملت سخن گفت تا اینکه پس از چند سلفی گرفتن توسط اوس محمود، صحبت به تولید”پوریای ولی”رسید و واکنش‌های بعضی سیمافیلمی‌ها و نامدیران سابق و اسبق تلویزیون که طی سال‌های ریاست خود از ساخته شدن پوریای ولی جلوگیری کرده بودند و امروز مهیا شدن تولید این سریال فاخر را حاصل تلاش‌های خود در گذشته می‌دانند.
اوس محمود در برابر واکنشهای هر دو گروه، امروزی‌ها و دیروزی‌های تلویزیون گفت: آقا راست نمی‌گویند. من هم مانند مردم منتظر و پیگیر تولید پوریای ولی در سال‌های ماضی بودم و به یاد دارم که بنده خدا آقای جوزانی چقدر تلاش می‌کرد، این کار ساخته شود، اما دریغ از یک کلمه و قدم در حمایت از او.
آن موقع‌ها این آقایان که اکنون جلو افتاده‌اند تا عقب نمانند، مانند برخی امروزی‌ها، می‌گفتند شرایط و امکانات برای تولید پوریای ولی آماده نبود و تولیدات دیگر در بورس بود.
جناب پوراحمد گفت: این حرف‌ها یعنی عذر بدتر از گناه، همان ایام، انواع سریال‌ها ساخته می‌شد، چرا برای آن‌ها امکانات و شرایط فراهم بود؟! نه مسئله چیز دیگر و آن نبود مدیریت هدفمند و نداشتن برنامه و عدم استفاده از نیروهای توانمند سیما و هنرمندان کاربلد بود.
من گفتم: کاملا درست، به اضافه اینکه، آن روزگار هم مانند امروز و همانند سینمای سال‌های دور و نزدیک و اکنون، مسئولان و مدیران تلویزیون و سینما اهل هنر و فرهنگ‌شناس نبودند و از میان سیاسیون و بر اساس خط و ربط سیاسی و رفاقت و منافع انتخاب می‌شدند و لذا تخصص و تعهد در این دو رسانه کیمیا و نتیجه آن رشد ابتذال بود.
آقای پوراحمد گفت: گرچه امروز و اکنون اندکی شرایط برای تولید آثار فاخر و درجه یک مانند همین پوریای ولی مهیا شده، ولی آن‌ها که پیشتر بر سر راه هنرمندان و تولیدات هنرمندانه در تلویزیون و سینما سنگ انداخته بودند، باید بپذیرند که اشتباه کرده‌اند.
اوس محمود گفت: استاد، نه تنها نپذیرفته‌اند بلکه از یادداشت روشنگر “پوریای ولی وارد می‌شود”، برآشفته و هر کدام دیگری را مقصر می‌دانند. داستان آن‌ها مصداق ضرب‌المثل،”من نبودم، دستم بود،تقصیر آستینم بود”شده است. شویی هم به تازگی پایتختی‌ها و سیمایی‌ها به راه انداخته و تمام قد از این سریال ضعیف حمایت کردند و با نادیده گرفتن نقدها و نظرهای هنرمندان، منقدان و صاحبنظران، از خودشان تشکر کرده و به یکدیگر هدیه دادند، نشان می‌دهد که نرود میخ آهنین بر سنگ.
هر سه از کلام اوس محمود به خنده افتادیم و من گفتم: در هر حال امروز به هر دلیل، برای ورود پهلوانان و جوانمردان و عیاران و قهرمانان به وادی هنر و فرهنگ و سینما و سیما و به امید خدا از این مسیر به جامعه به همت سینماگر توانمند ملی ایران، مسعود جعفری‌جوزانی در تلویزیون فرش قرمز پهن شده است.
اوس محمود به میان سخنانم پرید و گفت: به شرطی که برخی روی این فرش قرمز پوست موز نیندازند!
از جمله اوس محمود هم خندیدیم و هم متفکر شدیم.
استاد پوراحمد گفت: حواس آقای جوزانی و هنرمندان و مردم و به‌خصوص اوس محمود جمع است و آن‌ها نمی‌توانند، چنین کاری کنند.
اوس محمود گفت: اگر باز هم بخواهند سنگ‌اندازی و اذیت کنند، این بار حتی “نمکی” هم آن‌ها را خواهد زد.
من با تایید سخنان جناب پوراحمد گفتم: امیدوارم که بعد از سال‌ها، هم اکنون که تلویزیون و سیما فیلم یک گام درست در مسیر فرهنگ‌سازی ملی برداشته‌اند، با تمام توان و صادقانه از تولید پوریای ولی حمایت کنند.
هر سه آمین گفتیم و با میلِ بستنی کام خود را شیرین کردیم. 

  • جمشید پوراحمد
۳۱
ارديبهشت

جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad
بعد از کلی پرسو جوی اخلاقی، اوس محمود، استاد جبار آذین را پیدا کردم و برای تکثیر از اوس محمود وارد مذاکره در دو طبقه شمال و جنوبی شدیم… من به اوس محمود پیشنهاد همکاری دادم، با مبلغی قابل توجه و اوس محمود تحت هیچ شرایطی زیر بار همکاری نرفت و گفت؛ دروغ چرا تا قبر آ آ آ آ… ما غیاث آبادی‌ها به استاد جبار آذین خیانت نمی‌کنیم و همچنان در یک جبهه با انگلیسای نامرد می‌جنگیم… اما به سفارش اسداله میرزا، اوس محمود فقط حاضر شد موضوع پیشنهاد من را بشنود.
به اوس محمود گفتم؛ خوانده بودم جاناتان چند سال پیش از مادرش شکایت می‌کند! بخاطر اینکه خوب بزرگش نکرده و با حکم دادگاه ۲۰ هزار دلار از مادرش غرامت می‌گیرد، جاناتان می‌بیند سود شکایت خیلی خوب است و از هر کسی که می‌شناخته به بهانه‌های مختلف شکایت می‌کرده و بیش از دو میلیون دلار غرامت بدست می‌آورد!
در یک برنامه تلویزیونی دعوت می‌شود و مجری می گوید؛ چرا این قدر بین مردم منفوری و از همه شکایت می‌کنی؟!
جاناتان می‌خندد و بدون جواب دادن سئوال، برنامه را ترک و به خاطر بی احترامی از مجری شکایت می‌کند و ۱۹۵ هزار دلار غرامت می‌گیرد.
گینس اسم جاناتان را با ۲۵۰۰ شکایت موفق به عنوان شاکی‌ترین فرد جهان ثبت می‌کند… جاناتان از گینس به خاطر اینکه از اسمش بدون اجازه استفاده کرده، شکایت می‌کند و ۱/۶ میلیون دلار از گینس خسارت می‌گیرد.
اوس محمود حیران شده بود و باور نمی کرد!
گفتم؛ پیشنهاد من اینکه یک تعدادی اوس محمود دیگه تکثیر کن و می توانیم روزی هزار شکایت از اوضاع و احوال داشته باشیم و به اندازه یک اختلاس کلان سود نجومی داشته باشیم!
اوس محمود گفت؛ زهی خیال باطل، سالهاست که جای شاکی و متشاکی عوض شده و فرض محال که وکیل خیانت نکند و همه چیز خوب پیش بره… به جرم نشر اکاذیب مجرم شناخته می شوی. 

  • جمشید پوراحمد
۳۱
ارديبهشت

جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad
به دلیل زندگی پراز آفت و ویروس‌ ناامنی در ارتباطات دور و نزدیک و متاسفانه اینکه تک تک مان مستاجر مجتمع مرگ شده ایم، تا خیابان زندگی !‌
صائب تبریزی آگانه و زیبا گفت؛
خطر در آب زیر کاه بیش از بحر می باشد/ من از همواری این خلق ناهموار می‌ترسم.
استاد کراچی هنرمند هنر صفت؛ حال که نمی‌توانیم در فقدان مادر خانم عزیزتان و هنرمند از دست رفته «بهرام صادقی مزیدی» رفیق و همکار گرمابه و گلستان در توصیف احساسات همدردی ناتوان، هستیم، امیدوارم خواندن این یادداشت مرهمی بر اندوه شما باشد.
پنج سال بود که در بارسلون اقامت‌ داشتم، خواب دیدم به همراه گروهی از دوستانم، پای پیاده در تشیع جنازه‌ی خودم که حال هوای یک جشن و سرور را داشت، شرکت داشتم. همه بودند، با هم خوشحال بودیم، به ویژه من که در موقعیت شگفت انگیز مرگم، می‌توانستم با دوستان آمریکای لاتینی‌ام باشم. یعنی قدیمی‌ترین و عزیزترین دوستانم که مدتها بود آنها را ندیده بودم.
در پایان مراسم هنگامی که دوستانم گورستان را ترک می‌کردند، من هم خواستم دنبالشان بروم، اما یکی از آنها به من فهماند که جشن پایان گرفته است و تو تنها کسی هستی که نمی‌توانی این جا را ترک کنی. در آن هنگام بود که فهمیدم مردن یعنی دیگر دوستان خود را ندیدن (از کتاب زائران غریب گابریل گارسیا مارکز)
عمر به قدر کافی تند می دود، بهتر نیست که ما آهسته و پیوسته عشق بورزیم و زندگی کنیم…؟! 

  • جمشید پوراحمد
۳۱
ارديبهشت

جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad
جناب جوزانی به روایت کتاب، ترومای شما این بود که باید از خود در مقابل کسانی دفاع می‌کردید که قرار بود از شما مراقبت کنند؟!
سال گذشته از سردبیر محترم بانی‌فیلم سئوال کردم که آیا هنوز معجزه‌ای برای پروژه آقای جوزانی رخ نداده؟! آقای داودی بسیار خوشحال و خوش بینانه فرمودند؛ همین روزها کلید خواهد خورد!
و جواب ایشان را به حساب مثبت‌اندیشی منظور کردم و در همین هفته یادداشتی از استاد داودی خواندم و اینکه جناب جبار آذین عزیز هم از عدم معجزه پروژه آقای جوزانی خواهند نوشت.
جناب جوزانی مستحضر به ارادت قلبی بنده نسبت به خودتان هستید، اما با تمام قدرت و نفوذ نداشته‌ام! دنبال راه‌اندازی کارزاری هستم که چرا تلویزیون باید برای ساخت یک سریال فاخر، فرهنگی و اصیل ایرانی با شما همراه باشد؟!
جناب جوزانی؛ چگونه می‌توانید آثاری با ادبیات کهن فارسی، فرهنگی و هنری به تمام معنا، با کمترین امکانات و با بیشترین دانش سینمایی، کارگردانی کنید؟ فیلم‌هایی چون شیرسنگی، جاده‌های سرد، در چشم باد و ایران برگر بسازید؟
(جهت اطلاع شما، بنده فقط پنج بار فیلم ایران‌برگر را در سینما دیدم!)
جناب جوزانی، هنرمند صالح و سالم سینمای ایران؛ پروژه شما به دلیل ناتوانی در ساختن فیلم و سریال‌هایی چون آقا تقی، آقا نقی، آقا جعفر، نارینا و عشقولانه‌های دیگر در دستور ساخت فیلم سریال تلویزیون حضور ندارد!
این واقعیت ساخته دستوری ساختاری را بپذیرید!
جناب جعفری جوزانی، شما، رخشان بنی‌اعتماد، بهرام بیضایی و ناصرتقوایی، که از بزرگان و نام آوران سینمای ایران هستند، انگار فقط باید بلیت سینما بخرید و وارد سینمای پژمان جمشیدی و بهرام افشاری و… شوید!
فراموش نفرمائید که دارایی تلویزیون هم متعلق به متعلقین و متعلقات است!!
جناب جعفری جوزانی، هنرمند ریشه دار و نجیب سینمای ایران؛حضور شما برای ما مغتنم و وجودتان قابل تحسین است .
به یاد دارم بعد از سال ۵۷ و به قدرت رسیدن مرکز هنرهای نمایشی در مقابل اداره تئاتر، من و تعدادی انگشت شمار دیگر از فعالان هنرهای نمایشی را بمب‌های عمل نشده حکومت پهلوی می‌دانستند!
من سالها با حمایت و مدیریت دو مرد بزرگ مرکز هنرهای توانستم ادامه کار بدهم؛ دکترعلی منتظری و جناب مسعودشاهی که چندی پیش به ابدیت پیوست.
سال‌ها پیش، به اتفاق سیدعلی میری بازیگر سینما برای اجرای نمایش پیشخدمت به آلمان رفته بودیم، مخالفین در مرکز هنرهای نمایشی فرصت را غنیمت شمردند و عباس بمبی را (که خدایش بیامرزد) آپاراتچی سینما بود و او با برای انجام نور و صدای صحنه به من تحمیل کردند. عباس بمبی با صفرکلاس سواد را در نمایشی نقش نعشی را به او واگذار کردم( هنوزم با خودم می‌گویم که عجب غلطی کردم!) بماند؛ اما اینکه چرا به او می‌گفتیم عباس بمبی؟! چون موادش را مثل بمبی در چایی می‌انداخت و بعد از حل شدن به کهکشان می‌رفت!
سه ماه بعد که از سفر آلمان به ایران برگشتم، از فرودگاه یک راست به تئاتر گلریز رفتم و دیدم نمایشی روی صحنه است به نام «ازدواج ایرانی»؛ بازیگر نمایش حسن رضیانی بود و کارگردانش عباس بمبی!
اینکه با واکنش‌ها، این نمایش با کارگردان واقعی‌اش، مرحوم فرزین سمیعی ادامه پیدا کرد دیگر مهم نبود اما من از آن تاریخ به بعد دیگر نمایشی را به صحنه نبردم! در همان روزها بود که به اتفاق جهانبخش سلطانی به دفتر آقای خوش‌رو، معاون وزیر ارشاد وقت رفتیم و از او درخواست مکانی مناسب در پشت درب تالار وحدت کردیم تا بتوانیم بساط فروش لبو و باقلا را راه بیندازیم! 

  • جمشید پوراحمد