از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۱۸
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد
تو کاکپیت هواپیما، دستگاه‌های هدایت پرواز است که همه روی پنلی نصب شده و خلبان هواپیما آن را کنترل می‌کند.
در گذشته همه ما در خانه و خانواده کاکپیت داشتیم «همان صندوقخانه» و پنل راهنمای موجودی صندوق خانه شامل بانک، صندوق امانات، انبار آذوقه، بزازی، عطاری و طلا و مسکوکات و قیمتی‌ترین چیزهای دیگر مثل؛ احترام، شرافت، آبرو، گذشت، اتحاد و عطوفت… که خلبان، کمک خلبان و در مواردی مهندس پرواز از کاکپیت خانه خبر داشتند و در زمان مقرر، پرواز زندگی را هدایت می‌کردند.
در آن زمان کاکپیت ها مثل یازده سپتامبر، تروریست، اختلاسگر، متجاوز، خیانتکار و دزد خانمان سوز نداشت… دزد داشت، اما دزدهای بامرام و ناچیز خواه!
یکی از دزدهای کاکپیت خانه پدری با افتخار من بودم جمشید پوراحمد؛ کسی که به اتفاق خواهر و برادرهای کوچکتر و حتما در غیاب کمک خلبان «مادر»، بعد از عبور رمز، وارد صندوق‌خانه می‌شدیم و در خطرناکترین عملیات، نهایت برداشت‌مان مشتی برنجک، نخودچی و کشمش و یا چند شیرینی احتمالا تاریخ مصرف گذشته بود!
با محو شدن صندوق‌خانه‌ها و یکشبه وارد دنیای مجازی شدن! دیگر نه حریم و نه حرمتی به جا مانده… متاسفانه در کرامت انسانی و اجتماعی شدیداً تغییر ذائقه دادیم و با عرض پوزش دریده، بی پروا و وقیح شدیم!
چه اتفاقی افتاد که سوگوار زندگی و روزگار دیروز و دچار این تابو، ناهنجاری و به بدعهدی پیوستیم.
حاتم طایی برادری داشت که هر روز به مادرش اصرار می‌کرد که من هم می‌توانم حاتم باشم و جای او بشینم و مادر در جواب می‌گفت؛ پسرم تو هرگز نمی‌توانی حاتم باشی و جای او بنشینی! تا اینکه مادر روزی از حاتم طایی تمنا کرد که امروز برادرت جای تو بنشیند و گره مردم گرفتار را رفع و رجوع کند! برادر به جای حاتم نشست و غروب نزد مادر آمد و سرافراز و با افتخار گفت؛ نبودی مادر ببینی که امروز چگونه گره گشایی و گرفتاران مرا دعا می‌کردند. مادر تکه سیم و زری را که از پسرش کمک گرفته بود، به او نشان داد و گفت؛ پسرم دیدی گفتم تو هرگز نمی‌توانی حاتم باشی… تفاوت تو با برادرت حاتم در این است که وقتی حاتم به نیازمندی کمک می‌کند، دست در صندوق و هر میزان زر و سیم بیرون می‌آید، بدون نگاه و براندازی به او می‌بخشد… اما تو هم سیم و زر و هم شخص گرفتار را برانداز می‌کنی! و چنانچه من چادر و برقع نداشتم حتما مرا می‌شناختی!
حال امروز که بسیاری از مالکان کشور از سرمایه کشور آنچنان ثروتمند شدند که هزاران حاتم طایی را یکجا خریداری می‌کنند و در زمان یاری و کمک یا در سفرند و یا سفری‌اند و یا خوابزده و چنانچه آفتاب دلخواه‌شان از سمت و سویی که منافع آنها مستتر باشد، تا موجودیت شخص گرفتار را برانداز نکنند و عکس سلفی نگیرند «پس پیدا کنید پرتقال فروش را»!!
و در پایان؛ داستایوفسکی و وضعیت امروز ما
ما هر کسی را طوری می‌کشیم
بعضی ها را با گلوله، بعضی ها را با حرف، بعضی ها را با کارهایی که کرده‌ایم، و بعضی‌ها را با کارهایی که تا به امروز برای آنها نکرده ایم و بعضی‌ها را …؟!

  • جمشید پوراحمد
۱۸
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد
در کمد خاطراتش انبوهی از پاورقی‌هایش را پیدا کردم…
نمی‌دانم کوتاهی از من بوده که نگار عزیزم، قلم جذاب و پرتوانی داشته و یا می خواسته پایش را جای پای من ِ پدر بگذارد و همه را در یک لحظه‌ غافلگیر کند.
در انتخاب نوشته‌های نگار پوراحمد غربالگری نکردم. عاشقانه‌ای را که برای همسرش نوشته بود شما هم بخوانید:
«برای من چه اهمیتی دارد رئیس جمهور چه کسی می‌شود؟! هر که، پادشاه این خانه تویی…
چرا زمانم را صرف به روز کردن دانشم از تکنولوژی کنم، من با ایستادن روی سرپنجه پاهایم، به صورتت می‌رسم… برای من چه اهمیت دارد، کجا با کجا جنگ دارد، من برگ سبز از ساقه جدا می‌کنم، عمرم را می‌دهم به پای جا افتادن خوراک. بگو چه اهمیت دارد، در عصر ما خانه با نور شمع روشن است یا انرژی هسته‌ای، من در تاریکی هم مختصات تو را بلدم … چه رویدادهایی رخ می‌دهد، چه اهمیت دارد، تو به خانه بیا، تا من تمامم را میان دستهایت پرتاب کنم…»
نگار پوراحمد با دو نمایشنامه سکون و سکوت و حرف از بهشت شد، از آغوشت گفتم. نمایشنامه نویسی را شروع که هر دو نمایشنامه قابلیت متفاوت اجرا داشته و درسال آینده و بعد از بیست سال دوری از صحنه بیاد نگار عزیزم نمایش سکون و سکوتش را به صحنه خواهم آورد…
نگار پوراحمد با نمایش سکون و سکوت و توافق با تماشاخانه انتظامی وارد عرصه تئاتر می‌شود.
نمایش سکون و سکوت ریشه در خاک صحنه دارد، از دیوار اعتماد گفته؛ که یکباره ساخته نمی‌شود، رفتار و عمل ما خشتی است که یکی یکی روی هم چیده می‌شوند، دیواری که هر گوشه آن تکیه‌گاه مطمئنی است و در کنار این دیوار می‌شود نفس عمیق کشید.
اما نگهداشتن دیوار اعتماد هنر می‌خواهد…
نگار پوراحمد در عارفانه و عاشقانه نمایش اشاره کرده؛
«هرکسی آدم مخصوص خودش را دارد. وقتی آنی که باید باشد، نباشد… همه جا غریبه‌ای.»
نگار پوراحمد، تفنگ نمایشش به جای گلوله، گل شلیک می کند.
نمایش دو پرسوناژ دارد، یکی روی صحنه و دیگری در جمع تماشاگران… برای بازیگر در جمع تماشاگران نزد بهمن مفید می‌رود «بهمن مفیدی که در نوجوانی نگار پوراحمد نقش عموی واقعی اش را در زندگی ایفا کرده بود» بهمن مفید دعوت نگار را برای همکاری می پذیرد…
نگار دختر عزیزم چه ساده بودی که با نگرانی به عمو بهمن مفید پیشنهاد همکاری دادی! تو که از معرفت، مرام، بزرگی و مهربانی عمو بهمن مفید خبر داشتی، پس چرا نگران، رفتی؟!
چه باید کرد که امروز نه نگار پوراحمد و نه بهمن مفید و نه…
دیگر در میان ما نیستند «افسوس»

  • جمشید پوراحمد
۱۸
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد
دیگر از منش و معرفت، غلامرضا تختی، محمدعلی فردین،‌ سوسن، فروزان، مهدی میثاقیه و بسیاری دیگر نمی‌گویم… از مهری ودادیان می‌گویم؛ مستاجر بود‌ و با دو فرزندی که به عنوان پدر و مادر در تعهدش بودند می‌گویم.
مهری ودادیان در زندگی‌اش روزهای سختی را سپری کرد، اما با این وجود هر سال مبلغ یک قراردادش را در پایان سال به خرید لباس برای بچه های یتیم اختصاص می‌داد…
نعمت اله گرجی؛ او هم مستاجر بود با هزار مشکل. گرجی هم در پایان هر سال مبلغ پنج هزارتومان برای چند خانواده واقع در مسگرآباد مواد غذایی می خرید. (دستمزد نعمت اله گرجی شش هزار تومان بود.)
بسیار مایلم بدانم حال که هنرمندانی چون محمود پاک‌نیت، پژمان بازغی، رحیم نوروزی و مهران رجبی که خوشبختانه در حال حاضر از سهامداران سریال‌ها و دیگر برنامه‌های تلویزیونی هستند، و همین طور پژمان جمشیدی که (علی برکت اله!) در هر فیلم و سریالی هست، در پایان هرسال برای انسانهایی که دچار رنج و درد ادواری هستند و هر روز بیشتر از دیروز سقط زندگی می کنند، چه کاری می‌کنند و چه خواهند کرد؟
در خبرها خواندن که اوایل هفته گذشته یک مادر جوان خرم‌آبادی در اقدامی هولناک پسر ۱۰ ساله‌اش را که دارای معلولیت جسمی و ذهنی بود با خوراندن قرص خواب به قتل رساند!
این اتفاق غیرقابل قبول و باور، یک زنگ خطر و یک هشدار است!
این واقعیت تلخ و هزاران واقعیت دیگر نتیجه و فرایند تلقی آنانی است که فقط منابع ثروت کشور را برای خود می‌دانند و تنها به منافع خود فکر می‌کنند.
از مرحوم دکتر مصدق پرسیدند؛
فرق بین مدیر فاسد ایرانی و غربی در چیست؟!
گفت؛ مانند توالت ایرانی و فرنگی است!
پرسیدند منظورتان چیست ؟!
گفت: چنانچه بخواهی توالت فرنگی را عوض کنی باید فقط چهار پیچ آنرا باز کنی، ولی اگر بخواهی توالت ایرانی را تغییر دهی باید کل توالت را بشکنی، کاشی، سرامیک های دور و بر آنرا هم خرد کنی و بوی گندی را تحمل، تا بتوانی آنرا تغییر دهی!
شرایط مصیب‌بار فعلی و این دریای فلاکت، حاصل کار و نتیجه اعمال خیانت‌بار تمام افرادی است که انسانیت را زیر پا گذاشته‌اند. بدون شک این وضعیت، تبعات بسیار دارد.
پایان سال است و لازم نیست برای گرفتن برگه آزمایش معرفت و انسانیت به آزمایشگاه برویم. این تنها آزمایشی است که نیازی به رفتن ندارد، باید ماند و اندیشه کرد، اندکی تفکر…

  • جمشید پوراحمد
۱۸
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد
امیدوارم عِرق و وابستگی را درک کنید و سری به صندوقخانه ارتباطات دوست داشتنی زندگی خود بزنید تا متوجه شوید که به شکل کامل نمی‌دانید دلیل و منطق این همه وابستگی‌هایتان را!
اما من به خوبی دلیل وابستگی‌ام به بانی فیلم را می‌دانم و چنانچه دوست عزیز و سختگیر ما، -(چرا ما؟ چون این سختگیری استاد داودی «سردبیر محترم بانی فیلم» فقط شامل حال بنده نمی شود!) -برای شما خواننده بسیار فرهیخته و عزیز توضیح خواهم ‌داد.
یادداشتی را که قطع یقین جناب داودی نوشته «هنر عکاسی؛ فقر مشهود، شعار دروغین» از جمله موارد متفاوت و تامل‌برانگیز بانی‌فیلم است که چندی پیش منتشر شد.
سخن من هم مربوط به عکس و عکاسی است، اما نه از زاویه و نگاه استاد داودی. نه از روزی که سیستم دیجیتال، ناباورانه به این اندازه «ترند» شد و ما هم فیلتر کردن را آموختیم و نه حالا که با پدیده‌ای به نام هوش مصنوعی مواجهیم و برای من هنوز قابل درک و هضم نیست.
حکایت عکس و عکاسی من به سالهایی بر می‌گردد که کم کم و متاسفانه نسل آن درحال منقرض شدن است!
روزگاری که عکس بخشی از زندگی، ریشه، اصالت و فرهنگ و هنر ما بود.
عکس یعنی؛ هویت، تاریخ، شهر، جنگ، صلح، خانه، ازدواج، خانواده، دلتنگی، خاطره، عشق، تنفر، قهر، آشتی، باب یک آشنایی و مشاهده تغییر.
درست نیم قرن از آن روزی می‌گذرد که باید فیلم ۳۵میلیمتری عکاسی فوجی و یا کداک را انتخاب می‌کردم و بعد از محاسبات ریالی که فیلم 12، 24 و یا 36 تایی را خریداری کنم، بهدعکاسی بپردازم!
برای گرفتن تک عکسی به اندازه یک فیلم کوتاه داستانی، فیلمنامه می‌نوشتم. آنقدر نسبت به عکس انداختن حساسیت داشته و احترام می‌گذاشتم که حاضر نبودن از هیچ بی‌قیمت و ناکسی عکس بگیرم!
منوچهر پورمند که یکی از دوستان کودکی‌ام و امروز از ژورنالیست‌های صاحب‌نام اصفهان است، در نوجوانی در یک عکاسی معروف در چهارباغ اصفهان فعال بود.
روزی به دیدارش رفتم. او در تاریکخانه مشغول ظهور عکس بود؛ از آنروز به بعد من تمام نداشته‌های زندگی‌ام را در تاریخانه عکاسی پیدا می‌کردم و به مرور زمان مانند بانکی برای آرامشم بود و حتی امروز هم هست.
عکاسی موگه «ذبیح عزیز» واقع در عباس آباد که سالهاست ازو بی‌خبرم.
یکی از موفقیت‌های عکاسی موگه این بود که عکس‌های هنرمندان را برای چاپ در روی جلد مجله فیلم و هنر و سینما می‌داد‌. تاریکخانه عکاسی موگه برای من بسیار خاطرانگیز و همچنین تاریکخانه عکاسی مژگان متعلق به اصغر رفیعی‌جم.
تلخ‌ترین انتظارهای آن روزگار، طول زمان ارائه نگاتیو و تحویل چاپ آن و اشتیاق دیدن عکس هایی بود که گرفته بودی!
پیشنهادی برای شما انسان‌هایی که هنوز با نگاه بنده موافقید؛
کتابخانه‌ای در انگلستان بنا شد… چون ساختمان قبلی قدیمی و فرسوده بود.
اما برای انتقال میلیون ها کتاب بودجه کافی را نداشتند.
تنها حلال مشکلات کارمند جوان کتابخانه بود. او یک آگهی با این مضمون منتشر کرد؛
«همه می‌توانند به رایگان کتاب‌‌ها را امانت بگیرید و برای بازگرداندن به نشانی جدید تحویل دهند…!»
ما که متاسفانه نه کتابخانه داریم و نه کتابخوان، باید چاره‌ای دیکر بیندیشیم؛ اینکه چرا همین کار را در مورد عکس‌های‌مان نکنیم؟!
باید دست در دست هم دهیم و عکس‌های پر مهر، زیبا و خاطر انگیز دیروز زندگی‌مان را به اشتراک بگذاریم و امروزمان را بسازیم…
مطمئن باشید حال دل خیلی‌ها خوب خواهد شد، شک نکنید!

  • جمشید پوراحمد
۲۸
اسفند

بهروز وثوقی؛
زاده 21 ژوئن 1983 افشاگر کنونی و کارمند سابق سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا و پیمانکار سابق آژانس امنیت ملی است. افشاگری‌های بهروز وثوقی از عملیات بزرگ جاسوسی و مراقبت گسترده جهانی و پریزم پرده برداشت!

جمشید پوراحمد

این اصل و ذات واقعیت ما است که درمواردی بسیار و باورنکردنی می توانیم به همین راحتی انسانی را از هستی ساقط کنیم! ...مشخصات ادوارد جوزف اسنودن بود که از گوگل سرچ کردم.

خلیل وثوقی بانام هنری بهروز وثوقی، متولد 20 اسفند ماه، 1316 شهرستان خوی« آذربایجان غربی» و ایرانی...ایرانی هنرمند و یکی از ستونهای پرخاطره و ماندگار سینمای ایران...خودم را می گویم؛ متولد 1333 هستم، دقیقا هفتاد سال دارم، چنانچه سوار اتوبوس معرفت و شرافت باشم، نه فقط به دلیل بهروز وثوقی هنرمند... بلکه به دلیل احترام و بزرگیش قطعا صندلیم را تقدیم بهروز وثوقی می کنم، هرچند اگرخود به هر دلیلی توان ایستادن نداشته باشم!
روزی که برای مصادره بخش اعظم زندگی فردین قدم رنجه کرده بودند!
بعضی از بزرگواران انقلابی با دوربین آماده دنبال گرفتن عکس یادگاری با فردین بودند!
فروزان می گفت؛ در خیابان مردهای انقلابی گفتند؛ دعای زنده بودنتان را به ما بکنید وبعد هم دنبال گرفتن عکس یادگاری بودند!
دوستان انقلابی که قبلاً بهمن مفید را تهدید که جایت در ایران نیست! در خانه من آمدند که با بهمن مفید عکس یادگاری بگیرند!
اندکی فکر کنید؛ بهروز وثوقی بازیگر فیلمهای قیصر، گوزنها، طوقی، خداحافظ تهران،دشنه و تنگسیر در ایران بود و با او عکس یادگاری می‌گرفتیم...عکسهایی از جنس دوست داشتن، دلتنگی و وفاداری.
جناب بهروز وثوقی عزیز
چنانچه یادداشت را می‌خوانید...خوانده بودم تجربه زندگی به ما می‌آموزد که درون بعضی از انسان ها، گاهی انسان دیگریست که او را هرگز نمی شناسی. گاه ممکن است سالها با کسی زندگی کنی اما تمام زوایای وجودش را نشناسی.آدم ها مانند کتابی نخوانده هستند.
بعضی از این آدم ها را حتی با چندین بارخواندن هم نمی‌فهمی و بعضی ها را تنها با خواندن اولین صفحه می‌شناسی.
بعضی ها جلدهای زیبا دارند و محتوای نه چندان زیبا و بعضی ها مانند کتابهای عتیقه، نخوانده قیمت دارند...یادمان باشد بهروز وثوقی یک ایرانی هنرمند قیمتی است

  • جمشید پوراحمد
۲۲
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد
حال که از طرف اداره امور رفاه، امنیت و آسایش کشور به جای کُرنش، غرش دریافت می‌کنیم، حال که تنها کشوری هستیم که دارای فدراسیون بدبختی و کنفدراسیون فلاکتیم، حال که در نمایش زندگی، نقش زاپاس را ایفا می‌کنیم و حال که بود و نبودمان حتی برای عزیزترین‌های‌مان بی اهمیت شده و باید خودمان نعش خود را به دوش کشیده و سوگواری کنیم، حال که در خود غرق هستیم و هر روز نسبت به یکدیگر سرد، بی تفاوت و درنده خو شده‌ایم و… شاید حالا و مکمل این شوم بختی روزگارمان با گفته زویا پیرزاد کامل و پر رنگ می‌شود که گفت؛ «آدمها آنقدر زود عوض می‌شوند، آنقدر زود که تو فرصت نمی‌کنی به ساعت نگاهی بیندازی و ببینی چند دقیقه بین دوستی‌ها تا دشمنی‌ها فاصله افتاده است…»
دلیل این امر، ساختار پلید، گمراه و بروز خشکسالی محبت، عاطفه، انسانیت و رفتار وجودمان است.
باور کنید که مثل ماهی فوگو شده‌ایم که در کبد و روده خود دارای سمی خطرناکتر از سیانور دارد و برای کشتن 30 نفر کافیست و هیچ پادزهری هم برایش وجود ندارد!
خود ماهی فوگو در حیرت است که چگونه با وجود داشتن این سم خطرناک، تبدیل به یکی از غذاهای لوکس و خوردنی انسان‌ها شده!
شاید تفاوت ما با ماهی فوگو در گوشت‌مان است که از نوشتن دلایلش خودداری می‌کنم!
حدود نیم قرن است که رفاقت یکطرفه‌ای با مولانا و بوعلی سینا دارم؛ یکی از رفقای هنرمند دوست داشتنی‌ام حال خوبی نداشت و از من کمک معنوی می‌خواست. به دیدارش رفتم و از او خواستم در آپارتمان هفتادمتری‌اش، از صفر تا صد نان مصرفی‌اش را خودش به هر شکل و قیمتی که شده آماده و پخت کند؛ دلیل توصیه‌ام، علم، عمل و تجربه در این کار است؛ اینکه کپک نان سرشار از ماده آفلاتوکسین «سم قارچی طبیعی»ست که عامل ابتلا به سرطان و همچنین قابلیت پخش شدن در هوا را دارد.
نان‌های کپک زده را باید بلافاصله از خانه دور و در خاک دفن کرد اما همین کپک‌ها، نه تنها مدفون نمی‌شوند بلکه متاسفانه در چرخه صنعت و اقتصاد کشور مورد استفاده قرار می‌گیرد و ما دوباره و چندباره در انواع نان و لبنیات مصرف می‌کنیم!
اگر خرده نگیرید خواهم گفت که وجود کپک در روح، جسم، اندیشه و تفکر تک تک‌مان هم جا خشک کرده و حاضر به دور کردنش نیستیم.
یادتان رفته که در هنگامه پاندمی کووید۱۹، چگونه دنبال به کارگیری راهکارهای پیشگیری بودیم و مبارزه می‌کردیم که مبادا ویروس کرونا وارد جسم و جان‌مان شود؟! ویروس کپک از کرونا هزار برابر خطرناکتر است.
با تمام آشفتگی‌های این جهان زشت‌ و بد زندگی، باور داشته باشیم که یک بغل کردن و در آغوش گرفتن می‌تواند همه کپک‌های رسوب کرده در جان‌مان را دور کند.
جایی خوانده بودم؛ زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود به بیماری دچار شد. شوهرش که از موتورش برای حمل و نقل کالا استفاده و کسب درآمد می‌کرد‌، برای اولین بار همسرش را سوار کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از روی دستپاچگی و خجالت نمی‌دانست دست‌هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت؛ «مرا بغل کن» زن پرسید؛ چه کار کنم؟ وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ و با خجالت کمر شوهرش را گرفت و کم کم اشک در صورتش جاری شد. به نیمه راه که رسیده بودند، زن از شوهرش خواست به خانه برگردد. شوهر با تعجب پرسید؛ چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده‌ایم. زن جواب داد دیگر لازم نیست، بهتر شدم. شوهر همسرش را به خانه رساند ولی هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله ساده «مرا بغل کن» چقدر باعث ایجاد حس خوشبختی در قلب همسرش شد و در همین مسیر کوتاه حال او را خوب کرد.
گوهر عشق چنان عظیم است که در تصور نمی‌گنجند، برای ابراز عشق فاصله‌ای نیست، از قلب تا زبان است، به همین کوتاهی و به همین نزدیکی…

  • جمشید پوراحمد
۲۲
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد
 پوشه‌ای از مدارکم را گم کردم که از بازار سید اسماعیل سر در آورد… خوشبختانه مدارک گمشده، شامل چهارعمل اصلی یعنی پاسپورت، گواهینامه، شناسنامه و کارت ملی نبود.. آقایی با لهجه شیرین ترکی هر روز یکبار تماس می‌گرفت و تهدید که اگر نیایی مدارکتو تحویل بگیری آنها را می‌فروشم!
خیلی فکر کردم تو پوشه‌ای که فقط مجوزهای ساخت مستند «فنگشویی ذهن» است، دیگه چی هست که خودم بی‌خبرم و خریدار داره؟!
خلاصه اینکه لباس رزم پوشیدم و بعد از سالها رفتم خیابان مولوی و آدرس مورد نظر تو بازار سیداسماعیل را پیدا کرده و از دکه جغور بغور فروشی سید مرتضی سر در آوردم!
سلام و احوال‌پرسی و مدارکم را طلب کردم… اما سید مرتضی به جای لهجه ترکی، لهجه غلیظ تهرانی داشت و از من خواست که بنشینم؛ یک ظرف جغور بغور جلوی من گذاشت و دقایقی بعد مرد ترک زبان هم رسید و محکم زد سر شونه من و گفت؛ چطوری گیله مرد؟!
در جوانی همیشه دلم می‌خواست وقتی پیر شدم مرا گیل‌مرد صدا کنند و رضا بازیگر جوان پوش چند تئاتر لاله‌زار خواسته من به یادش بود!
اعتیاد رضا به هروئین، شخصیت، جوانی، اعتبار و خانواده‌اش را متلاشی و او کارتن‌خواب کرد. رضا روزی برای دریافت لقمه غذایی به دکه سیدمرتضی پناه می‌آورد و بعد از گرفتن و خوردن غذا، زمین گیر محبت سیدمرتضی می‌شود و تا امروز که شریک و برادر یکدیگر هستند.
من که وقت و حوصله رفتن به بازار سیداسماعیل را‌ نداشتم، دقیقا پنج روز به غیر از شبها با رضا و سیدمرتضی زندگی کردم.
تو بازار سید اسماعیل به معنای واقعی از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا می‌شود، متاسفانه اجناس سرقتی هم برای خرید و  فروش… کم نیست؛ ناهنجاری، زشتی، پلیدی، دزدی و نامردی هم که پیدا می‌شود.
اما در مقابل، واقعیت‌های معنادار و آنچه که در بیرون بازار سید اسماعیل نسلش منقرض شده بسیار کمرنگ است.
بازار سید اسماعیل نه فقط مدرسه فیلسوف الدوله دارد، بلکه دانشگاه انسانیت با رشته‌های رفاقت، عشق، معرفت و گذشت است که مدرسین خاک خورده، ریشه‌دار و اصیل زندگی بسیار دارد.
حالا مقایسه کنیم سلبریتی‌های بازار سیداسماعیل را با سلبریتی‌هایی که در رابطه با کلاهبرداری گوشی تلفن همراه، معرفی شدند!
نمی‌دانم کدام یک از ما، معنا، مفهوم و جایگاه سلبریتی را نمی‌دانیم! نمی‌دانم کدام یک از دوستان اسپانسر تبلیغاتی آقای بسیار محترم کلاهبردار، سلبریتی بودند؟!
اکثر این دوستان را باید با ذره بین دید که کجا و کی و در چه فیلم و سریالی بازی کردند؟!
یا اینکه قسم یاد کنند که مثلاً در این سریال فاقد بیننده تلویزیون بازی کرده اند!…اما آمدن نام یک هنرمند شناخته شده در میان این به اصطلاح سلبریتی، متاثرمان کرد؛ اکبر عبدی…
آقای اکبر عبدی عزیز ؛ به عنوان یک دوست قدیمی می‌گویم؛ برادر من نکن!
شاید باید یا تکثیر سلبریتی‌های بازار سیداسماعیل در سطح جامعه، جامعه هنری را هم، ساکن این بازارچه قدیمی تهران کرد!

  • جمشید پوراحمد
۱۹
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد

شدم از عشق تو شیدا کجایی؟
به جان می‌جویمت جانا، کجایی؟
همی پویم به سویت گرد عالم…
همی جویم تو را هر جا، کجایی؟
دیده بودم هندی‌ها وقتی می‌خواهند میمونی را شکار کنند، سیبی را در کوزه‌ای می‌گذارند که دهانه‌ای باریک دارد، میمون زمانی که دست در کوزه می‌کند و به برای بیرون آوردن سیب به آن چنگ می‌اندازد، دیگر دیر شده و گرفتار می‌شود، میمون بدینگونه گرفتار می‌شود… تو هم نگاه کن ببین به چه چیزی در زندگی چنگ انداختی که تا این حد گرفتار شدی؟!
اگر ترس است رهایش کن، قضاوت، خشم، نگرانی، مقایسه، حسرت و احساس گناه است رهایش کن… اما من در طول زندگی در هیچ کوزه با دهانه باریک چنگ نینداختم و متاسفانه احساس گناهم را نمی‌توانم و نباید رها کنم.
نگار نوجوان بود و دلش را واگذار و رسم عاشقی را پیشه کرد و تا آخرین لحظه زندگی‌اش همچنان عاشق، پشتیبان و حامی همسر و شریک زندگی‌اش ماند و من هنوز هم نمی‌دانم که باید به عنوان پدر در روز دلدادگی‌اش «سد» می‌شدم‌ و یا «راه»؟!
نگار عشقش را عاشقی کرد؛ در قاموسش معامله نبود.
در دو مراسم گذشته به غیر از داغ و درد و رنجم، با استشمام بوی برگزاری شو و یا غفلت و بی مهری مواجه بودم، مثل عکسهای نمایشی که از ویدیو اسکرین پخش شد!
همسر گرامی نگار عزیز، گله دارم؛ باید به یاد می‌داشتی و داشته باشی که نگار در دامن پر مهر مادرش، مادری پرآوازه، مادری از جنس تمام زیبایی‌ها و مادر دوست داشتنی سرزمین ایران «‌پروین‌دخت یزدانیان» قد کشید و مالک روح تنومندی شد. ریش و قیچی را به دستت سپردیم، اما این قرارمان نبود که تا این اندازه خودبین باشی!
آقای دکتر…!!! آقای دکتر من برای شما که همسر نگار و برای اجتماع بزرگی که در آن زندگی می‌کنم دکتر جمشید پوراحمد خالق ۷۲ اثر هنری هستم… نه جمشید پوراحمد!
اما همه ایام برای دخترکم نگار نازنین فقط بابا جمشید بودم، کاش می‌بود و مرا به جای بابا جمشید، مجنون، دیوانه، خل، چل و یا مسخره صدا می‌کرد…
آقای دکتر یادتان که نرفته؟! هویت و عقبه نگار از یک خانواده هنرمند بود، خانواده پوراحمد در سیطره هنر این سرزمین پرآوازه و صاحب نام هستند.
آقای دکتر؛ چرا نیمای عزیز نیمه دیگر نگار نازنین را ندیدی؟! آقای دکتر نیما پوراحمد جوانی از جنس شایستگی، معرفت و مهربانی با یک گلستان دکتر صاحب نام، ارزنده و ریشه‌دار، دوست و همکار که من تا آخرین لحظه زندگی، بزرگی، منش و محبت شان را فراموش نخواهم کرد و سر تعظیم در مقابل تک تکشان فرود خواهم آورد و در پایان اگر نگار پوراحمد با حافظ و مولانا انس و الفتی داشت آموزگارش بهمن مفید بود و اگر نمایشنامه‌نویس و زیبا‌ نویس از آب درآمد، نتیجه سه سال زندگی مشترک با منوچهر نوذری بوده…
نگار عزیز نوشته های پرمفهوم، عاشقانه و زیبایت را در دسترس خوانندگان، دوستان و طرفدارانت خواهم گذاشت و مطمئن باش نیما از موجودیت داشته‌ها و خاطره‌هایت حفظ و نگهداری می‌کند.

  • جمشید پوراحمد
۱۹
اسفند

نگار پوراحمد…
دخترکم، نازنینم چه کسی باور می کند که تو در اوج جوانی دفترچه پس انداز برای روز مرگ داشتی!

*جمشید پوراحمد

نگار‌ عزیزم ما دیروز تو را به خاک نسپردیم… این تو بودی که ما را به خاک سپردی.
نگار نازنین به که و چگونه بگویم؛ پدرت با یدک کشیدن عنوان نویسنده و کارگردان در باورش هم نبوده که «نگار»ش قوی‌تر و زیباتر از پدر می‌نوشته! چون تمایل داشتی که مثل پدر با قلمت تجارت نکنی و دیده نشوی.
نگار نازنین ضجه‌های نیما برادر، رفیق، کوه و پشتیبان و دلخوشی زندگی یکدیگر، دل زمین و زمان را به درد آورده…
نگار، نیما با نفس و حال و هوای تو زنده بود… نگار با فراق تو، سرنوشت برادرت نریمان، بدون خواهر و مادر چه خواهد شد؟!
تکلیف شکستن عمو حمید و شراره و اندوه بهنام و آرش و خاطرات تلخ و شیرین، همه با رفتن تو بی پایان خواهد ماند.
نگار من از کجا می‌دانستم آزاده، مریم، سمیه، هدیه، فیروزه، یاسمین، اکرم، حامد، مهران، علی، محمد و پیمان فقط دوست و همکار مهربان و فداکار نیما نبودند و همگی برای تو پاره تن بودند و چگونه پژمرده و دلشکسته و غمگین هستند و سیرت و صورتشان همزمان می‌گرید.
نگار نازنینم؛ نیلوفر نمی‌تواند مرگت را باور کند! نیلوفر گفت؛ نگار نباشد درد دلهایمان را به چه کسی بگوئیم… نیلوفر گفت؛‌ من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود…
نگار بابا، علیرضا همسرت پشت در غسالخانه گفت؛ نتوانستم از امانت تو خوب نگهداری کنم… نگار فقط می‌دانم علیرضا بدون تو دوام و بقایی نخواهد داشت و صد‌ها سئوال که از علیرضا خواهم داشت…
علیرضا گفت؛ در زیارت امام رضا مشغول نماز بوده و عکسی که از موقع خواندن نماز برای تو نازنین نگار ارسال می‌کند و تو این متن را در جواب می‌نویسی:

تو ایستاده ایی رو به قبله ات،
‎من نشسته ام رو به قامتت،
‎تو بندگی می کنی و من تماشا می کنم ،
‎من بندگی می کنم تو رو برنگردان.
‎دستانت را می گذاری پشت گوش،
‎و گوش‌های من هیچ صدایی جز صدایت نمی شنود،
‎چه واضح و روشن ادا می کنی جملات را چه واضح میگویم دوستت دارم ،
‎چگونه نمی شنوی صدایم را‌؟
‎بخوان به نام اش .. بسم الله .. ،
‎میخوانم نامت را زیبای راه دور ِمن ،
‎الرحمان رحیم ..
‎تو کی به رحم می آیی؟
‎کاش قدری از خدا مهربانی بیاموزی.
‎رب العالمین ..
‎من چه کنم که عالمم کوچک شده در تو ؟
‎یوم الدین ..
‎در روز قیامت چه جوابی به دل شکسته ی من خواهی داد؟
‎ایاک نعبدُ ..
‎تنها تو را می خواهم ،
‎کف دست براسمان بردی و من بی تاب دستانت شدم ،
‎برای من که وطنم دستان توست ،
‎کاش قنوت میان دستان تو و صورت من بود !
‎فدای صدایت که عذاب نار برایم تویی مرد ، وقتی از من روی برمی گردانی.
‎پیشانی برخاک بردی ، کاش من خاک بودم .
‎اشهد ان ..
‎چه وقت غنیمتی اگر میشد تا بسمتت بیایم و بی صدا سر بر روی پایت بگذارم ، نجابت خواهی کرد و نماز را تمام خواهی کرد و. من به عمر تشهد و سلام فرصت دارم تو را بی دفاع بیابم و پیشانی از عطرت سیراب کنم .
‎تو در روز هفده بار تعظیم می کنی تا خدا اجابتت کند ،
‎من هر روز می میرم و اجابتم نمی کنی.
‎تاب نمی آوریی رهایت کند ،
‎تاب نمی اورم رهایم کنی.

…و نگار نازنین؛ متن دیگری را که علیرضا از نوشته های زیبا و ناباورانه تو بعد از مراسم خاکسپاری قرائت کرد.

روی مرا برهنه خواهی کرد،
از سر تا پایم را با آب ولرم خواهی شست،
موهایم را خواهی بافت، مرا در پنج تکه پارچه ی پنبه ای سفید خواهی پیچید، چه آرامشی‌ست، میان آن همه واجب و مستحب، چشم و دهانم را تو ببندی. زیر ناخون ام را جستجو نکن، احتمالا از آخرین نوازش هایم هنوز عطری و طعمی از تو جا مانده.
بگذار بماند.
مرا سه مرتبه به زمین خواهی گذاشت و بار چهارم در حفره ای در خاک، از پهلو وارد حفره می‌کنی مرا، بسمت راست می خوابانی، شانه‌هایم را می‌گیری، دست راست تو، شانه راست من، محکمتر، دست چپ تو، شانه ی چپ من، سرت را کنار گوشم می آوری و سه بار نامم و نام پدرم را می‌خوانی، بعد از سکوت ممتد من، دستت را زیر سرم می‌بری، بالشی از خاک برایم بساز، کلوخی پشت سرم بگذار، مرا که در حفره رها کنی، بر خواهم گشت، کلوخ مانع می‌شود.
سنگ لهد بر روی سرم، آرام مرا ترک خواهی کرد، لحافی از خاک رویم می‌کشی، بالای سرم بنشین، میان من و خاک، صدایی آشنا نیاز است، تا نداشتنت را باور کنم، به خانه که برگشتی، شب برایم نماز وحشت می‌خوانی، از پس اشک‌هایت، نوشته‌ام را بخوان، دیدی تمام واجبات و مستحبات این اتفاق را خوانده بودم و باور کرده بودم، این نیز جزیی از زندگیست، دقیقا شبیه افتادن گل یاس، کاش من هم معطر افتاده باشم .
در بودن و نبودنم دوستت دارم.

نگار نازنین؛ دخترکم تنها بودم و با رفتنت بی کس و تنها شدم … نگار تو نور چشم مادر‌بزرگت بی‌بی بودی… مامان جان «‌پروین دخت یزدانیان» می‌گفت؛ من فقط بی‌بی تو هستم نگار… نگار، منوچهر نوذری مگر نگفت؛ تو فقط نگار جمشید و نیما و نریمان نیسی… تو عمر و جان منی‌… مگر بهمن مفید نمی‌گفت؛ تا نگار از کلاس نیاید حق ندارید حتی نفس بکشید.‌..
نگار نازنین؛ مگر با پای برهنه و بدون رو سری تا بیمارستان دی برای من ندویدی… پدر نالایقی بودم که نتوانستم دردت را به جان بخرم، تا تو و در کنار برادرت نیما روی تخت بیمارستان دوام نیاوری و محبت و معرفت جهان را غصه دار کنی…
نگار عزیزم؛ قول می دهم تنهایت نگذارم … چون تو می دانی که بهشت مکان نیست… بهشت یک حس است و بزودی این حس مشترک را تجربه می‌کنم…

  • جمشید پوراحمد
۱۳
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد
سعدی افشار می‌گفت: «آنچه را که نمی‌دانم اظهار نظر نمی‌کنم و آنچه را هم که می‌دانم باز اظهار نظر نمی‌کنم، شاید کسی بهتر از من بداند.»

***

پشت صحنه تئاتر نصر با لباس و گریم روی نیمکت خوابیده بود، کنارش نشستم و گفتم: دیشب نخوابیدی؟ چشم باز نکرده گفت؛ اتفاقا زیاد هم خوابیدم! ولی خیلی خسته‌ام پوراحمد.
شرایط و امکاناتی بود که توانستم بعد سال‌ها، سن روی استخر هتل هایت «نمک آبرود» را دوباره احیا کنم. سنی که هنرمندانی چون گوگوش، ستار، ابی، شهرام و داریوش روی آن برنامه اجرا کرده بودند.
سعدی افشار فقط می‌دانست که با گروهش به شمال می آید.
اولین شب اجرا، با استقبال مواجه شد، دلیلش هم اجرای نمایش در فضای باز و نزدیک به دریا و حضور سعدی افشاربود.
اولین حرف سعدی افشار بعد از پایان نمایش این بود؛ «پوراحمد من سالها اجرای تخته حوضی داشتم، ولی تجربه تخته استخری را نداشتم!»
پس از اجرا، سعدی افشار را از گروه و هتل جدا کردم و به اتفاق او نزد دوستی فرهیخته، هنرمند، اهل دل و درویش در دل جنگل رفتیم.
هیچ وقت باورم نمی‌شد که شخصیت سعدی افشار تا این اندازه غنی و کامل باشد.
سفره‌ای انداختیم و آقای آصفی گفت: سعدی امیدوارم قاتق سفره را دوست داشته باشی؟»
سعدی افشار گفت؛ «ما همه زندگی قاتق کردیم و امشب هم مثل دیگر شبها و روزهای زندگی!»
آقای آصفی گفت: «قاتق کردن به معنای قناعت را نگفتم، منظور از قاتق غذایی است که باید با نان میل کنی» و… در ادامه با روشنایی صبح و بوی جنگل و شنیدن صدای پرندگان و حرفهای تلخ و شیرین سعدی افشار… سعدی افشار می‌گفت: «تا زمانی که مطرب بودم حال دل و روز و روزگارم بهتر بود. از روزی که عنوان هنر و هنرمند را یدک می‌کشم کارم سخت شده و از واقعیت‌های درون و بیرونم دور مانده‌ام، بلاتکلیفم و به خودم و زندگیم خیلی بدهکارم…»
او ادامه داد: «وقتی استاد صدایم می‌کنند با خودم بیگانه می‌شوم! صحنه فضا و محدوده دارد و این کار مرا سخت کرده… نمایش روی تخته و حوض مثل قانون شهد و گرده بود… شیرینی اجرای روی تخته، گرده آن بین تماشاچی‌های بدون محدوده پخش می‌شد و این وضعیت، بُرد بُرد و ایده‌آل بود…»
من تجربه یک نمایش ناموفق با یوسفی و عرب‌زاده را داشتم و همه ایام و هنوز که ایکاش نمایشی را با سعدی افشار روی صحنه می‌بردم…
سعدی افشار زندگی و مرگ غریبانه‌ای داشت.

 

  • جمشید پوراحمد