از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۰۸
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد

ناهید پوراحمد عزیز…
یادت هست از زبان بهرام بیضایی می‌گفتی؛ اشکالی در کار دنیاست که گریه رفعش نمی‌کند.

اینکه امروز چهل روز است که نمی‌دانم کجایی؟!
اینکه در طول و عرض زندگیت بهشتی نبود و قطعا‌ در خواب عمیق ابدی هم از بهشت خبری نیست!
اینکه در بهترین شرایط وفاداری و انسانی، عزادارانت از هفته دوم به دنبال زندگی خود رفتند و می‌روند!
ناهید عزیز در پیرامون زندگی، آدم‌هایی که در بعضی اوقات بسیار به ما نزدیک هستند؛ شغل‌شان، هم زنده و هم مرده‌خواری است!
با یک سری فاکتورهای تاریخ مصرف گذشته؛ مثلاً زنی که ۲۵بچه یتیم، نانی در سفره ندارد اما در همین‌جا، خیریه ورشکسته‌ای هست که می‌تواند به کل مردمان سوئیس کمک کند!
دانشجویی که تو لاس وگاس تحصیل و ۱۵سال است نتوانسته شهریه دانشگاهش را پرداخت کند، خلاصه گوش بری و در واقع اخاذی را پیشه خود کرده تا چرخ زندگی‌اش بچرخد!
ناهید جان منو ببخش که امروز می‌خواهم با مرگ تو تجارت کنم(!) تا شاید تاثیری در میزان گناه جمعی ما نسبت به رفتن زود و یا دور هنگام عزیزانمان باشد.
حساب کنیم تمام هزینه های یک مرگ را!
حساب کنیم تمام زمانی که هزینه می‌شود.
حساب کنیم جای خالیش و در مواردی از دست دادن بانک عاطفی زندگی‌مان را و… حساب کنیم…؟!
من حساب کردم!
قدرت کوتاهی، بی‌مهری و بی وفایی = با مرگ یک انسان…
…و قدرت، ایثار، مهر، عاطفه، عشق و محبت = با زندگی…
در این صورت مرگ هرگز قدرت تخریب و تجاوز نخواهد داشت.
چارلی چاپلین به فرزندش گفت؛ من در شعبده‌بازی روی طناب راه رفته‌ام و می‌دانم چقدر این کار دشوار است؛ اما به جرات به تو می‌گویم که آدم بودن و روی زمین عادی راه رفتن از همه سخت تر است!

  • جمشید پوراحمد
۰۸
اسفند

یادداشت / جمشید‌ پوراحمد

ناهید پوراحمد با بقچه ابدیش نزد مادر و رفیق گرمابه و گلستانش پروین یزدانیان شتافت.

نانی جان؛ شب به گلستان تنها منتظرت بودم…باده ناکامی در هجر تو پیمودم…منتظرت بودم منتظرت بودم.
ناهید پوراحمد پارتنر زندگیش بعد از همسر و فرزندانش… کتاب، فیلم، عشق، محبت، معرفت و فداکاری بود.
من درک و معنای مصرع «از محبت خارها گل می‎شود…» را از ناهید آموختم.
من همراه با ساخت مستند داستان فنگشویی ذهن در ده سال گذشته انسان‌های خارق‌العاده بسیاری را دیدم و در موردشان هم کم ننوشتم، اما با مرگ زود هنگام خواهرم«ناهید پوراحمد» نمی‌دانستم آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گردیم.
خواهر و برادری من و ناهید خیلی پررنگ نبود… اما‌ زیباترین رنگ‌های رفاقت را بر تن می‌کردیم… رفاقت من و ناهید با دوازده سال فاصله‌ سنی از یک سفر دو نفره پرماجرا کلید خورد.
مادر دخترک شیرین و زیبای هفت ساله‌اش ناهید‌ را در مرداد ماه سال۵۴ در تهران به امانت به من سپرد و من به دلیل جوانی و شاید حماقت تازه به دوران رسیدگی بیست سالگی و خرید بی ام وِ ۵۱۸ ناهید را با سوختگی کامل دست و صورت گرمای طاقت فرسای جاده به اصفهان و مادر رساندم!
وقتی با اعتراض و فغان مادر مواجه شدم، ناهید رو به مادرم گفت؛ شما هم دل تنگ مادر می‎شدید چه می‎کردید؟!
ناهید نه منتظر می‌ماند و نه نمی‌شود را می شناخت و به همین دلیل مسیری ناباورانه در زندگی خلق کرد.
او در نوجوانی اولین فرزندش بهروز را به دنیا آورد و متاسفانه بهروز در کودکی دچار سرطان و شیمی درمانی شد. بهروز با پدر برای معالجه تا آمریکا هم سفر کرد و بیماریش چاره ای جز تسلیم نبود، اما ناهید با قدرت عشق مادرانه بهروز را به آغوش زندگی بازگرداند.
داریوش همسر ناهید که این روزها بسیار غمگین و متاثر است، پدری است از دیار خوبان، لوطی صفتان، رفیق، همراه و بسیار زلال و مهربان… سه فرزند هنرمند، اخلاق مدار و جنتلمن ناهید…
بهروز که دنیایش خارج از هر خشونتی و اهل شعر و شاعری است، بهزاد طراح و مدیری کارآزموده و خلاق ،جوانی جذاب و دوست داشتنی و بهنام راهنمایی یکی از هنرمندان جوان، لایق و خودساخته عرصه تلویزیون و سینماست.
آخرین اثر هنرمندانه ناهید تاخیر سالها در مرگ مادرمان «پروین دخت یزدانیان بود» ناهید‌ یک انرژی ماورایی داشت و کارهای بسیار خلاقانه و عجیب و غریبی داشت.
وقتی مادر بیمار شد ناهید اولین پاسدار جان و سلامتی مادر بود… هرچند ناهید در هیچ بیماری مادر، او را تنها نگذاشت و با شیره جان جوانی‌اش مادر را حفظ و حراست می‌کرد.
یکی از بزرگترین خصلت‌های ناهید که از نلسون ماندلا آموخته بود و ‌همیشه می‌گفت اینکه؛ اگر کینه را پشت سر نگذارم، باز هم زندانی خواهم بود! حتی اگر در سلولم را باز می‌گذاشتند!
نیمه شب بود و می‎دانستم ناهید درحال مراقبت از مادر و حتما مشغول مطالعه است. تماس گرفتم و قبل از هر صحبتی گفت؛ رنه دکارت از افلاطون، ارسطو و ارشمیدس الهام می‎گرفت و من باید از زهرا، صغرا و کوکب «پرستارهای شب مادر» الهام بگیرم!
و آخرین ارسالی ناهید در واتساپ برای من، زخم‌های بی‌نظیری به تن دارم اما تو بهترین شان بودی.

  • جمشید پوراحمد
۰۲
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد

جواد کراچی … یکی از برترین و بهترینها

هنرمند عزیز جناب جواد کراچی نه در حال حاضر که غربت نشین هستید…چنانچه به سرزمین مادری برگشتید و صبحی از خواب بیدار و دیدید تنها درخت گیلاس حیاط خانه زردک به بار آورده تعجب نکنید!
برخلاف دغدغه و نگرانی انسانها به ویژه اهل علم، دانش، فرهنگ و هنر به دلیل وضعیت اسف بار کشور و مدیریت آن!
اما بنده برخلاف این سیطره بزرگ ناراضی، رضایت خود را اعلان و از رئیس جمهور تا لغایت را تحسین و تبریک می‌گویم!
مگر می‌شود در کشور بزرگی چون ایران هیچ چیز و هیچکس سرجای خود نباشد؟!
این خود یعنی نبوغ و خلاقیت در یک مدیریت ویرانگر! اما ماندگار!
نه فقط دکتر، مهندس، دارو، برنج، تخم مرغ، روغن، لوازم بهداشتی، تریاک! تیرآهن، آرد و علی برکت اله تقلبی داریم و آدمهای تقلبی هم در تمام عرصه ها بیشمار داریم!
اما دوست عزیز جناب جواد کراچی باورتان می‌شود که هنرمند تقلبی وقیح و مدعی شامل تهیه‌کننده، نویسنده، کارگردان، بازیگر، خواننده، آهنگساز هم داریم… اما نمی‌دانم چرا صادرات نداریم؟!
متاسفانه سینما، تئاتر و تلویزیون همانند کاخی است که از دور بسیار زیبا و فریبنده است اما وارد کاخ که می‌شوی ترسناک، مخوف و وحشتناک است!
داشتم مروری بر 10 سال رنج و زحمت و دورماندن از خانه برای ساخت سی قسمت «فنگشویی ذهن» که از قصه های واقعی انسانهای دردمند زیر پوشش بهزیستی در مناطق محروم و از نقشه محو شده ایران است ! پروژه‌ای که باید در 2 سال ساخته می‌شد و بعد از چند بار تعطیلی با اعمال قدرت و نفوذ دو نماینده هنوز بلاتکلیف مانده.
در آمریکا فرماندار هر ایالتی بعد از رئیس جمهور قدرت مطلق دارد اما در کشور ما قدرت در ید نمایندگان مجلس و فرمانداران و در مواردی استانداران مطیع و خدمتگزار نماینده هستند!
دراین باور بودم که درحال حاضر بهترین را ساختم!
اما این باور بسیار کوتاه و در واقع کودکانه بود، در مقابل اثرهای ساخته شده استاد جواد کراچی؛ اثرهای کاملا کارشناسی شده، با تحقیق و مطالعه، ریشه دار و با ساختار هنری و جذابیت های سینمایی‌اش شامل تکنیک، دانش و تخصص است.
وجود و حضورتان برای بنده قابل تحسین و کافی‌ست خواننده عزیز ساعتی را هزینه کند تا به ارزشهای والای شخصیت فرهنگی و هنری جواد کراچی آگاه شود.
استاد کراچی بنده بعد از خواندن یادداشت جنابعالی به آقای دکتر موحد دبیرکل محترم بنیاد فردوسی و خوشبختانه امروز با انتشار این یادداشت مصادف است با زادروز ابوالقاسم فردوسی بزرگترین شاعر و سراینده فارسی زبان بیشتر شیفته و ارادتمند جنابعالی شدم.

***

یادداشت / جواد کراچی

جناب آقای دکتر موحد فرد
دبیر کل محترم بنیاد فردوسی

تبریکات صمیمانه بمناسبت راه‌اندازی این حرکت فرهنگی را بپذیرید و پیروزی روز افزون برای شما را از پروردگار بزرگ خواستارم.
مقاله « اندازه » و اهمیت و جایگاه این واژه در زبان پارسی جای کار کردن بسیار دارد. لذا با اجازه شما آن را برای‌تان روانه کردم.
گرچه نسبت به فرستادن با واتزآپ خوشبین نیستم. لطفا از دریافت سالم و صحیح آن مرا مطلع کنید.
با احترام
جواد کراچی

بررسی واژه اندازه در شاهنامه فردوسی

اجازه بدهید بر خلاف کلیشه های مرسوم، نکته آخر را در اول بیاوریم. هستی، از چهار عنصر آب، باد، خاک و آتش تشکیل شده.
و این چهار عنصر در یک هماهنگی طبیعی، زیستن را برای بشر امکان پذیر کرده است. هر گاه یکی از این عناصر از اندازه خود بیشتر و یا کمتر بشوند. بلایای طبیعی حاصل می شود.
اگر آب، زیاد بشود، سیل میاید. کم بشود، خشکی و قحطی غلبه می‌کند.
اگر باد، زیاد بشود، طوفان میاید. و کم بشود، فصل ها تغییر نمی کنند، گرده افشانی اتفاق نمی افتد و یا ابرها جابجا نمیشوند و الی آخر….
با این پیش زمینه به موضوع اندازه می پردازیم.
اگر با نگاهی دیگر و کنجکاوانه به شاهنامه بزرگمرد پارسی گوی، نظری بیافکنیم و نظرات بدوی رزم و حماسه را بدور بریزیم و جوری دیگر به بازخوانی این کتاب پر ارزش بپردازیم، در خواهیم یافت که در جای جای این کتاب از واژه اندازه به کرات استفاده شده است.
این اندازه چیست که حکیم توس در آغاز و یا در شکل گیری هر داستانی از آن استفاده کرده است.

همی ماند رستم ازو در شگفت
ز پیکارش اندازه ها در گرفت

به عنوان نمونه مشهورترین داستان، همان داستان پدر فرزند کش را مورد بازخوانی قرار می دهیم تا اهمیت این واژه آشکار گردد.
سهراب که بزرگمردی شده و بازوبند پهلوانی به دست بسته و رستم که از خانواده زال و سام است در نبردی سرنوشت ساز روبروی یکدیگر قرار می گیرند. هر دو بی خبر ازگذشته یکدیگر به زورآزمایی تن می دهند. رستم، رستمی که از خانواده زال و سام است و کشتن  و آزردن جان در دین و آیین او، روا نیست.

چنین می گوید.
به سهراب گفت ای یل شیر گیر
کمند افکن و گرد و شمشیر گیر

دگرگونه تر باشد آیین ما
جز این باشد آرایش دین ما

کسی کاو بکشتی نبرد آورد
سر مهتری زیر گرد آورد

نخستین که پشتش زند بر زمین
نبرد سرش گرچه باشد به کین

در این ابیات با روا نبودن بریدن سر کین یا دشمن، راه را برای تحول پذیری باز می گذارد و در این کارزار بر اثر زیاده خواهی و قدرت طلبی، بدنبال کشتن پسر خود بر می آید.
بی آنکه بداند، سهراب پسر خویش است.
حکیم توس برای بیان درام و تاثیر گذاری بیشتر و مطرح کردن اصل موضوع، این ناجوانمردی و بی مهری را در داستان آورده.
تا این تغییر و تحول شخصت رستم در داستان را تاکید بیشتری کرده باشد.
حکیم توس با تاکید بر متغیر بودن حالات انسان و اینکه تضادهای اساسی مابین نیکی و بدی، خیر یا شر، خوب یا بد همگی در هر انسانی هست و با تعییر شرایط، آنها هم متحول می شوند لذا چنین پیچ و تابی را در داستان گنجانده است.
برای متحول شدن فکر و فرهنگ در یک جامعه، نمی توانیم امر و نهی صادر کنیم و یا دستور العمل بنویسم و یا یک روز را نامگذاری کنیم.
می‌باید شرایط فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی … را فراهم کرد.
فرهنگ، در ایران باستان دارای چنان غنای فکری و ژرف اندیشی روانشناسانه ای هست که می باید با رجوع بدان ها، یک بازنگری زیربنایی در تفکر و اندیشه خودمان داشته باشیم و در این جهان همیشه متحول، نیازمند آگاهی به روز و همگام شدن با دانش و خرد جهانی هستیم.
البته این به معنای نگاه کردن و تقلید کردن از تفکرات آنان نیست. بلکه با رجوع به شاهنامه و یا ادبیات کهن همچون مولانا، حافظ، اسدی طوسی، عطار. و …
می توانیم برای آبیاری ریشه های این درخت کهنسال کوشا باشیم.
برای پربار شدن یک درخت، نباید بدنبال قرض گرفتن ریشه سالم و یا چسباندن ریشه سالم به درخت خشکیده خودمان باشیم تا سبز و پربار گردد و یا با واردات درخت، بدنبال جنگل سازی باشیم.
بلکه باید ریشه های همان درخت را از آفات بدور سازیم و ریشه های همان درخت را که تشکیل دهنده هویت خودمان هست را پرورش دهیم تا به پرباری و سرسبزی آن کمکی کرده باشیم.
در داستان رستم و سهراب، حکیم توس با نشان دادن بروز ناهماهنگی و بیرون از اندازه شدن و به هم خوردن روابط این دو پهلوان.
تبدیل شدن خوبی به بدی و بالعکس را آشکار می کند. تبدیل شدن زندگی به ضد زندگی و بالعکس را عیان می کند.
در داستان جمشید نیز واژه اندازه درست در جایگاه تغییر و تحول سرنوشت او بکار رفته.

که تا هر کس اندازه خویش را
ببیند بداند کم و بیش را

  • جمشید پوراحمد
۰۲
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد

آقای پیمان جبلی؛ رادیو و تلویزیون شبیه شیشه عطر گرانقیمتی است که «در »آن را آگاهانه و عامدانه بازگذاشتید!

یکی از معایب مجموعه مسئولان نخست صدا و سیما تقریبا در نیم قرن گذشته، موقعیت و ساختار دفتر ریاست در ساختمان شیشه‌ای به ویژه راه‌های جذاب و متفاوت آن به دو بزرگراه و شاه بیت خیابان تهران ولیعصر و از طرفی احساس و تمایل مالکیت همیشگی آن است(!)
به همین دلیل است که جنابعالی و مدیران سابق و اسبق، از هوا، پارک و جنگل زیبای محوطه بزرگ، نظاره‌گر جام جم بودید و هستید، نه از زاویه زمین و آدم‌های زمینی و نوع خواسته‌ها، تمایلات و حق و حقوق‌شان نسبت به تلویزیون به ظاهر ملی‌شان!
هموطنانی که آدم‌های خیلی عادی، نجیب، سر به زیر و بسیار کم توقع هستند اما به واسطه ساخت و پخش برنامه‌های بدون ریشه و کارشناسی، فاقد تخصص و تجربه و دست آخر کاملاً رابطه‌ای برای تحقیر و توهین بیندگانش، از تماشای تلویزیون کشورشان فراری شده‌اند!
خانمی از دنیایی کاملا بیگانه با موضوع، با بیان تند و حق به جانب و البته کم سواد(!) که حتی افغانی‌های مقیم ایران هم متوجه واقعیت حضور رابطه‌ای او شدند و اینکه همچین فردی فقط برای دیده شدن به تلویزیون آمده!
این خانم کم‌سواد، به راحتی آب خوردن وارد استودیو شده و جلوی دوربین می‌نشیند و در جایگاه یک کارشناس برای مردم عادی نسخه پیچیده و می گوید: لازم نیست گوشت سفید و قرمز بخورید! نان، برنج، لوبیا وعدس و… را جایگزین آنها کنید و به جای میوه هم کلم و بادمجان بخورید و این روال معیشتی برای در «خریت زندگی کردن» و زنده ماندن‌تان کافی است!
به گمانم در این سرزمین ثروتمند، موضوع سرمایه گذاری توسط صاحب منصبان بدل به خوار و ذلیل کردن مردم عادی شده است!
در سال‌های نه چندان دور، تلویزیون برای مردم عادی نقش رفیق، همدم، راهنما، دلخوشی و در واقع نورگیر خانواده را ایفا می کرد اما امروز و حالا تبدیل به رسانه‌ای کاملا غریبه، نامحرم و تاریک شده که برفکی شدنش اولویت تماشاگران است!
چرا مدیران تلویزیون نمی‌خواهند متوجه باشند که تمام این شاخص‌های ارزشمند اجتماعی و رابطه معنادار و زیبای بین تماشاگران را با تلویزیون به فنا دادید و نابود کردند.
آنچه امروزه در شبکه‌های تلویزیون شامل مسابقه، سریال و دیگر برنامه‌ها ساخته می‌شوند، حکایت طلا خرج مطلا کردن است.
هزینه‌های نجومی مصرف شده برای تولیدات بی خاصیت، بی‌ارزش، فاقد فرهنگ و بدون بهره و ثمر و محتوا و کیفیت در صداوسیما، معادل هزینه اداره چند کشور مثل مالزی است!
اما حکایت مستندهای ساخته شده این چند سال اخیر هم خود مثنوی هفتاد کن کاغذ است. اینکه این مستندسازان از کجا و چه جوری به شبکه‌های صداوسیما راه یافته‌اند، الله علم!
واقعیت دردناک اکثر مستندها آدرس مکان و زمانهای منقرض شده واکثر واهی است که با انتقال چنین مفاهیمی به بیننده، باعث بروز آسیب‌های -در مواردی- جبران ناپذیری می‌شود!
خاطرم هست که هنگام تحصیل در کلاس هفتم و یا اول دبیرستان بین ۳۲ همکلاسی، فقط یکی را داشتیم که از هیچ درسی به غیر از ورزش، کارگاه، انشا، نقاشی و انضباط نمره خوبی نمی‌گرفت. این‌ همکلاسی اما معرفت و اخلاقی عالی داشت که همین خصوصیت‌ها، از او یک اسطوره ساخته بود. در دبیرستان، همه حتی دبیران، مدیر، ناظم و فراش هوایش را داشتند تا پایان سال جا نماند…
این را گفتم تا متذکر شوم و بپرسم که آیا در شاکله فعلی رادیو و تلویزیون و میان آدم‌های فامیل که برنامه‌شان شده‌اند، یکی مانند آن همکلاسی بنده هست که ما -به ناچار بینندگان- دل‌مان خوش باشد؟!

  • جمشید پوراحمد
۰۷
بهمن

یادداشت / جمشید پوراحمد
خوانده بودم هرکس گونه‌ای از حیوانات را که پرورش دهد، از رفتار و خلق و خوی آن‌ها تاثیر می‌‎پذیرد و اگر گوشت آن را بخورد، این تاثیر بیشتر می‌‎شود! تصور کنید ما مردم عادی که این روزها مصرف‌مان گوشت مرغ است، شاید به همین دلیل است که یاد گرفته‌ایم نق بزنیم، ذلیل باشیم و سر به زیر… تا جایی که به واسطه همین وضعیت، همه جهان به ما هجوم آورده‌اند!
در اداره ارشاد استان گیلان یکی از مدیران از من پرسید؛ آقای پوراحمد چه می‌‎خوانی که هوش و حواست را برده؟!
گفتم یادداشت زیبا و تاثیرگذار آقای جواد کراچی در بانی‌فیلم برای«بانو شهلا لاهیجی» را می‌خوانم.
آقای مدیر ارشاد گفت این کی هست؟!
گفتم؛ کی، کی هست؟
گفت همین شهلا لاهیجی!
سکوت کردم و فقط افسوس خوردم، رئیس یک اداره ارشاد کشور بانو شهلا لاهیجی را نمی‌‎شناسد!
او بلافاصله پرسید؛ راستی پوراحمد خبر داری ریحانه پارسا به ایران برگشته!
گفتم کی هست؛ نمی‌‎شناسم… واقعا هم نمی‌شناختم.
با خود اندیشیدم، در فرصت کوتاه و گرانقدر زندگی، بسیار انسان‌های بزرگ و قیمتی را در بی‌کفایتی‌هایم جا گذاشتم و هنوز هم آنان را نمی‌‎شناسم…
من از این نسل جوان امروز که در مواردی بسیار دوست داشتنی، خلاق و خارق العاده هستند و در مواردی بسیار ترسناک و هولناک خیلی توقع و انتظاری ندارم. اما به نظر شما در این فرهنگ و هنر که برای تخریب و ویرانی‌اش سرمایه گذاری شده، نباید همه آستین بالا بزنند و از فرهنگ مملکت حفاظت و نگهداری کنند؟
جای تأسف و شرمساری‌ست که رییس یک اداره ارشاد که قاعدتاً باید ماهیت وجودی‌اش با فرهنگ و ادب و فرهنگیان و ادبیان همین باشد، بانو شهلا لاهیجی را نشناسد اما از آمدن بازیگری که علی‌الظاهر برای خودش معضلی‌ست باخبر…!
بانو لاهیجی را در گذر زمان و در کنار منوچهر نوذری شناختم‌ و برای کوچ‌اش فقط افسوس می‌خورم و متاسفم.
بسیار جای شرمندگی‌ست که در بودن چنین گلی از گلستان ادب ایران، ارج نهادیم.
در کمال احترام و شرمندگی از افراد و اشخاص حاضر و فعال در کنش‌های سیاسی-اجتماعی، خواهش می‌کنم لطف بفرمایند و به سنگ قبر این بانوی محترم و بزرگزاده فرهنگی، کاری نداشته باشند!

  • جمشید پوراحمد
۰۷
بهمن

یادداشت / جمشید پوراحمد

انگیزه نوشتن یادداشت پیشرو موضوع باور نکردنی قاچاقچی انسان «جفری اپستین» است.
جفری اپستین یه قاچاقچی بزرگ انسان بوده که گفته شده بچه‌های زیر ۱۸ سال را به یک جزیره متروکه می‌برده و از سلبریتی‌ها پول می‌گرفته تا مخفیانه به این جزیره بروند و به آن بچه‌ها تجاوز کنند.
حالا بعد از حدود ۴ سال که از خودکشی و مرگ اپستین در زندان می‌گذرد، لیست مشتری‌هایش منتشر و در رسانه‌ها دست به دست می‌شود!
همانطور که ملاحظه می‎فرمائید در لیست اسم‌های اشخاصی مثل جو بایدن، باراک و میشل اوباما، بیل و هیلاری کلینتون، امینم، دی‌کاپریو، شارلیز ترون، بن افلک، جیمی کیمل، لیدی گاگا، بیل گیتس، مایلی سایرس، مدانا، جی‌زی، بیانسه، اورلاندو بلوم، کوئنتین تارانتینو، تام هنکس، استیون اسپیلبرگ، ریانا، رابرت داونی جونیور، شاهزاده چارلز، آنجلینا جولی، کیتی پری، رابرت دنیرو، الن دی‌جنرس و… خیلی‌های دیگر در لیست هستند… به غیر از ترامپ!
جالب اینکه اسم میکل آرتتا و کالوم هادسون اودوی هم توی لیست هست!
گفته‌ می‌شود تمام افراد این لیست قرار است به‌زودی دادگاهی و محاکمه  شوند!
وقتی با خواندن اسامی متاسفانه هنرمندانی که تا همین لحظه بت‌های زندگیم بودند، همزمان با هم شکستیم؛ هم بنده و هم بت‌هایم!
حال واقعیتی متفاوت و مرتبط دیگر بخوانید؛ همین چند روز پیش با دوستی که ساکن یکی از روستاهای دیلمان در منطقه سیاهکل گیلان است و خوشبختانه همیشه فاقد آنتن و اینترنت. البته آنتن های تاثیرگذار به کوری چشم دشمنان همه ایام پایدار و برقرار است(!) در قهوه‌خانه‌ای در دل جنگل توقف کردیم… مردی خیلی آشنا و هم سن و سال خود را با مرد جوانی در یک قاب بسیار عارفانه دیدم، که فاصله میانشان یک دسته گل بسیار زیبا بود، آن مرد را می‌شناختم اما باورم نمی‌‎شد و به خود گفتم؛ پوراحمد پیر شدی و دچار توهم!
از استادان صاحب نام و روزگاری از‌‌ مدیران دانشگاه بود. سالها پیش برای انتقالی فرزند یکی از دوستان نزد ایشان رفتم و از آن به بعد افتخار و سعادت دوستی مشترک ایشان نصیب بنده، منوچهر نوذری و بهمن مفید گردید و بیشتر به جزئیات زندگی، دانش و سواد فرهنگی، ادبی و هنریش پی بردیم. جلو رفتم و گفتم؛ درود آقای دکتر.
متوجه شدم که او را به جرم بی‌جرمی و حذف تمام حق و حقوقش از دانشگاه اخراج کرده‌اند!
بعد از اخراج، همسرش که مترجم دو زبان بود به سرطان‌ رنج و غصه مبتلا و به ابدیت پیوست. بعد از مرگ همسر، تنها فرزند‌ش آقای دکتر جوان روانشناس به اتفاق همسرش وارد عرصه سخت، دردناک و کشنده زندگی شدند!
و از روزگار پدر غافل مانده بود.
دکتر به دلیل هزینه گزاف معالجه همسرش زیر بار سنگین بدهی می‌ماند. موجودیت زندگیش را فروخته و مدتی در یک کتابفروشی آشنا فعالیت و اقامت داشته!
بعد از مدت کوتاهی کتابفروشی به دلیل مشکلات کلان اقتصادی به ناچار دکتر را اخراج کرده و کرکره کتابفروشی را پائین می‎‌کشد.
دکتر از تهران به دل جنگل و قهوه‌خانه می‎‌رسد. صاحب قهوه‌خانه پاسگاه محل را در جریان و بعد از تحقیق و بررسی اعلام می‌شود که حضور دکتر در قهوه‌خانه بلامانع است!
صاحب قهوه در مقابل حضور ۲۴ساعته دکتر در قهوخانه توافق می‌کند که به دکتر جای خواب، غذا و حقوقی مختصر پرداخت کند و تنها شرط دکتر این بود که صاحب قهوه‌خانه او را خوشبخت صدا کند، نه دکتر!
هفته قبل از حضور بنده در قهوه‌خانه، چند جوان دختر و پسر از خانوادهای مرفهین بی درد و تازه به دوران رسیده ساکن تهران، وارد قهوه‌خانه شده و با ادب، نزاکت، معرفت و شخصیت نداشته‌شان مشغول مصرف مواد مخدر می‎‌شوند!
صاحب قهوه‌خانه با عهدشکنی، خوشبخت را دکتر صدا می‎‌زند؛ همین امر باعث سوژه تمسخر، توهین و لودگی جوانان لاابالی به شخصیت دکتر می‎‌شود!
درگیری بین جوانان و صاحب قهوه‌خانه بالا می‎‌گیرد و صاحب قهوه‌خانه در اوج عصبانیت شخصیت واقعی دکتر را لو می‎‌دهد!
دو روز بعد تهران، یکی از دخترهای جمع متوجه می‎شود که آقای دکتر شاگرد قهوه چی‌، پدر همان دکتر روانشناسی است که نزدش می‎‌رود…
***
فهمیدم آن مرد جوانی که روبروی دکتر نشسته فرزندش بود که با دسته گل و چشم گریان و طلب عفو از پدر به دیدارش آمده بود.
تجاوز‌ به جسم، به روح، به حق و حقوق، به کرامت انسانی، به عدالت، به شرافت فرقی نمی‎کند تجاوز، تجاوز است و تاثیر و ماندگاری‌اش بر روح و روان آدمی تا آخرین لحظه زندگی باقی می‌ماند.
در تاریخ نمونه‌های فراوانی از بی‌مهری و نامهربانی داریم؛ خوانده‌ایم که آلبرت اینشتین از دانشگاه اخراج کردند ولی او فیزیک را با فرضیه‌هایش دگرگون کرد!
ونگوک در سراسر زندگیش حتی یک تابلو هم نفروخت، اما امروز آثارش میلیون‌ها دلار ارزش دارد!
اما برخوردها با بزرگان فرهنگ، ادبیات و هنر کشورمان چگونه است؟!

احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمی‌ست

  • جمشید پوراحمد
۰۳
بهمن

یادداشت / جمشید پوراحمد

مطلبی در بانی فیلم خواندم که در یک نگاه کلی، به مشابهت‌های میان شخصیت «نقی» سریال پایتخت با «صمد» سریال سرکار استوار اشاراتی کرده بود.
اصولا وقتی یادداشتی در بانی فیلم می‎خوانم که آگاهانه و بی نقص است و نام نویسنده یادداشت هم مشخص نیست(!)، بنده باید پیگیر باشم که چه کسی یادداشت را نوشته و هر بار می‌شنوم جناب مسعود داودی.
خیلی دلم می‌خواهد بدانم استاد داودی ژورنالیست و سردبیر بانی‌فیلم چه خصومتی با بنده و دیگر علاقه‌مندانشان دارند؟!
سال گذشته با بانی‌فیلم تماس گرفتم و پرسیدم که بنده در مورد شخصیت و فعالیت‌های هنری پرویز صیاد یادداشتی نوشته‌ام اما در جواب شنیدم که، فعلا شرایط انتشار مطلبی در باره این هنرمند مساعد نیست!
گذشت تا همین چند روز پیش و با خواندن یادداشت در یک نگاه کلی، «مشابهت‌های میان…» بسیار تعجب کردم!
در ابتدا باید بگویم؛ به دلیل توانایی و دانش بازیگریشان به ویژه در فیلم و سریالهای طنز، خودم یکی از علاقه‌مندان رضا عطاران و محسن تنابنده هستم. اما فقط یکبار افتخار دیداری ناباورانه با پرویز صیاد را داشتم…می‌پرسید چرا ناباورانه؟! می‌گویم.
روزی به اتفاق م صفار کارگران و سردبیر مجله فیلم و هنر در‌ نیم قرن پیش به چاتانوگا رفتیم؛ چاتانوگا کافه رستورانی بود روبروی خیابان جام جم و پاتوق هنرمندان.
پرویزصیاد و منوچهر پورمند کارگردان تلویزیون که آن‌ روزها سریال موفق «تلخ و شیرن»اش از شبکه اول بخش می‌شد، نوذر آزادی، صادق بهرامی و حسین عرفانی همگی نشسته بودند، بنده و م صفار هم به جمع آنها ملحق شدیم…
ساعتی بعد فقط از آن جمع من و م صفار ماندیم و من به دلیل عدم‌ شناخت و آگاهی از توانایی هنری پرویز صیاد گفتم؛ مگر می‌توان همزمان زیبا گفت، خوب شنید و خوب نوشت؟! م صفار در پاسخ به سئوالم گفت؛ پرویزصیاد یک نابغه است و من دیدم که همزمان سریال اختاپوس را می‌نوشت…
از آنروز من شیفته پرویز صیاد شدم.
از آنجایی‎که‌ تا همین سال گذشته هفته ای یکبار از خبر مرگ هنرمندی می‎رسید… این اعلام‌های درگذشت، از شش ماه پیش به «هر روز» و از هفته پیش به «هر ساعت» رسید و هنرمندانی از میان ما رخت سفر بسته و به دیار باقی رفتند!
بنده چندین نمایش با حسن رضیانی و محمود بهرامی از یاران همیشگی پرویز صیاد روی صحنه بردم و حاصل دریافتی‌هایم از این دو هنرمند از دست رفته این بود که می‌گفتند صیاد انسانی است به تمام معنا، هنرمندی‌ست از ریشه هنر که در مطالعه ترمز ندارد، او به هرکسی که اندک استعدادی می‎داشت بدون چشم‌داشت و انتظاری، فرصت و میدان می‎داد، او به سینمای ایران خدمت‌های ماندگاری کرد… با درآمدحاصل از فروش  فیلم‎های صمد ثروت‌اندوزی نکرد و فیلم‌هایی چون «ستارخان»، «زنبورک»، «طبیعت بیجان»، «دایره مینا» و… را ساخت. یکی دیگر از یادگارهای او ساخت و راه‌اندازی سالن «سینما تئاتر کوچک تهران» بود.
خدمت او به تئاتر و سینمای پیشرو و متفاوت از سینمای فارسی، کم نیستند.

  • جمشید پوراحمد
۰۳
بهمن

یادداشت / جمشید پوراحمد

بعد از خواندن یادداشت رابعه اسکویی که گفته بودند «کم کردن وزنم دغدغه تولید سریال مستوران شد!» بهانه‌ای به دست آمد تا چند خطی را در باره تلویزیون، جایگاهش و راهی که به خطا می‌پیماید بنویسم.
ابتدا اینکه بانو رابعه اسکویی عزیز؛ بنده، شما را نمی‌شناسم، در ضمن هیچ پدرکشتگی و خصومتی هم  با شما ندارم؛ برایتان به عنوان یک هنرمند دلسوخته، احترام بسیاری قائل هستم و خبر دارم تا همین جایگاهی  که ایستاده‌اید به اندازه شخصیت واقعی فیلم «پاپیون» رنج و مشقت برده‌اید.
جهت اطلاع‌تان باید عرض کنم که بنده سال گذشته به بهانه تکریم از بانو طاهره سیرتی از هنرمندان دیروز سینما و تئاتر، در یادداشتی در بانی فیلم هنر شما را تحسین و از آن قدردانی کردم.
اینها را نوشتم تا به این نکته برسم که؛
خانم اسکویی، امروز دغدغه جمعیت بزرگ کشورمان، دغدغه تماشا کردن سریال «مستوران» و یا حتی موضوع چاقی و لاغری شما نیست…
در ابتدا خدمت‌تان عرض می‌کنم که از هر صد ایرانی فقط یک نفر بیننده سریال مستوران و دیگر سریال‌های نوعی هستند.
خوب می‌دانیم که در شرایط فعلی، بیننده و علایق آنها برای تلویزیون و مسئولان صداوسیما چندان مهم نیست. در حال حاضر تلویزیون در انحصار هزارفامیل قرار گرفته است!  امروز دیدگاه‌ها عوض شده و در این روزگار، دیگر زمان دیدن یا ندیدن فلان سریال یا بهمان فیلم، دغدغه هیچ فردی نیست.
مردم با هزاران مشکل و معضل روبرو هستند که تماشای برنامه‌های تلویزیون، جزو آخرین‌ دغدغه‌های‌شان هم نیست!
مسئولان بسیار محترم تلویزیون اگر به اندازه خوشه چینان مسئولیت، عِرق و تعهد می‌داشتند، سریال برای ناموفق نشان دادن روال و شیوه هدایت دانش‌آموزان توسط آموزش و پرورش و فرهنگ این کشور می‌ساختند… که اگر می‎‌ساختند نسل نوجوان و جوان امروز کشورمان دیگر نه تتلو و سحر قریشی را می‌شناختند و نه به بی‌راهه می‎‌رفتند.
می‌دانیم که به هزاراندهزار دلیل، وزارت آموزش و پرورش کشور موقعیت اقتصادی مناسبی ندارد و بحث حقوق و پرداختی‌ها آموزگاران از مشکلات این وزارتخانه است اما همه اینها دلیلی برای انداختن مشکلات مالی بر دوش خانواده‌ها نیست!
آموزش و پرورش نه تنها حقوق و مزایای فرهنگیان مخلص را به درستی پرداخت نمی‌کند بلکه در کمال ناباوری، بابت امکانات زیر صفر و در مواقعی واهی از دانش‌آموزان شهریه نجومی می‌گیرد.
به گمانم اینهمه تعلل و کوتاهی و بی خردی صداوسیما در مواجه با مشکلات جامعه، نمی‌‎تواند کار یک مدیر و مربی دلسوز باشد.
مسئولان یک نگاهی به اطراف کنند و کمی در جامعه بگردند تا مشاهده کنند که در این جامعه، چه میزان بی‌خانمان، فقر و فحشا بیداد می‌کند. آگهی فروش قلب و قرنیه چشم را ببینند و جوانان بیکاری را که هر روز تعداشان زیاد و زیادتر می‎‌شود. جوانانی که بیشترشان مستاصل و درمانده از زندگی شده‌اند…
حالا باید پرسید در چنین اوضاع و احوالی باز هم تلویزیون و بشکه‌هایش، «مستوران» بسازید؟!

  • جمشید پوراحمد
۱۱
دی

یادداشت / جمشید پوراحمد
پیکسار و کمپانی والت دیزنی انیمیشن ‏Elemental المنتال را ساختند …اما مادربزرگ من«همان ننه دایی معرف» می گفت؛ ننه جون،جون تو و جون خونه،علی الخصوص صندوق خونه!
نهایت دارایی ننه دایی من تو صندوق‌خونه، چهارمتر چیت و چلوار و یک کیلو نخودچی و کشمش و برنجک بود!
«بمیرم واسه دل ساده و ندارت ننه دایی»…
تو سال‌هایی که گذشت انیمیشن‌های بسیاری را چون دیو و دلبر، شیرشاه، سفیدبرفی و هفت کوتوله، شاهزاده یخی، شهر اشباح، شرک، فانتازیا، پینوکیو و آخرینش که تمام معیارها و باورهای مرا به مخاطره انداخته انیمیشن بی‌نظیر المنتال است؛ دلیلش، ساختار بعضی از این انیمیشن‌هاست که از دنیای خیالی به دنیای واقعی آمدند، دنیایی که تمام عناصر بنیادین، آب، آتش، خاک و باد در آن زندگی می‌کنند و نفس می‌کشند. شهر بزرگ این قصه را که آب‌ها ساخته‌اندو بسیار زندگی را برای مهاجران آتش سخت کرده است، اما به هر حال آتش‌ها خود را در آن جای دادند.
در گوشه‌ای از این شهر خانواده‌ی دختر آتش در حال گذران زندگی در فروشگاه معروف‌شان هستند و پدر آتش، بسیار متحجرانه خوشحال است که دخترش قرار است روزی جایش را پر کند و به همراه یک مرد آتش، خوشبختی به ارمغان بیاورد.
همه چیز مطابق انتظارات پدر آتش پیش می‌رفت تا روزی که لوله‌های فرسوده آب در زیرزمین فروشگاه شروع کردند به چکه کردن.
دختر آتش موظف شد تا لوله‌ها را تعمیر کند اما در همین زمان مامور اداره فاضلاب که یک پسر آب جوان بود از لوله بیرون آمد و حکم پلمپ فروشگاه خانوادگی دختر آتش را صادرکرد.
دختر سعی داشت به پسر آب بفهماند که این فروشگاه تمام زندگی خانواده اوست. اما داستان در یک مسیر اداری به داستان عشق تبدیل می‌شود.
در پنهانی‌ترین حالت ممکن، پسر آب و دختر آتش عاشق یک دیگر می‌شوند و پسر برای اثبات عشقش همه آرزوهای دختر را برآورده می‌کند.
مانع بزرگی بر سر راه آنها قرار داشت و آن هم پدر مریض دختر بود و مانعی بزرگتر، تفاوت میان ماهیت بنیادین آب و آتش! تا اینکه یک شب، هر دو خطر از بین رفتن را به جان خریدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند، به دور از باورها، آغوش آب، امن‌ترین بود برای آتش.
عشق عمیق و واقعی آن‌ها ساختار شیمیایی این دو عنصر دشمن را تغییر داده بود، ولی در نهایت دختر آتش، فداکاری خانواده‌اش و تفکرات پوسیده و خاک خورده پدرش را به عشق آب ترجیح داد و او را تنها گذاشت.
آب اما کوتاه نیامد و در مهم‌ترین روز زندگی آتش، روز جانشینی دختر به جای پدر، پسر آب برای اولین بار و با شجاعت روبه‌روی خانواده آتش ظاهر می‌شود و عشق عمیق خود را ابراز می‌کند، اما مخالفت شدید و مخربانه پدر و دختر او را شکسته می‌کند.
دیگر امیدی برای پسر آب وجود نداشت تا این که سیلابی که ناگهان از شکستن سد بزر‌گ آب بوجود آمد محله آتش و ساکنانش را با فاجعه‌ای مرگبار روبه‌رو می‌کند اما پسر آب با وجود خطر مرگش، با فداکاری بسیار، دختر و خانواده‌اش را نجات داده و در نهایت توانست دختر آتش و خانواده اش را تحت تاثیر قرار دهد تا عشقش را به سرانجام برساند…
تفاوت میان ساخته‌های انیمیشن دنیای غرب با تولیدات انیماتور کشورمان قابل تامل است؛ ما نه تنها انیمیشنی نساختیم که از دنیای خیالی به دنیای واقعی بپیوندد، بلکه واقعیت‌های زندگیمان هم مبدل به به انیمیشن‌های ترسناک و مرگبار شده.
همین نگاه است که موجب شده تا نسل ننه دایی‌ها و همین‌طور معرفت، صداقت، مهربانی و انسانیت هم منقرض گردد…
در این کشور خیلی وقت است آنچه را که می‌شنویم، نمی‌بینیم و آنچه را که می‌بینیم، نمی‌شنویم و با اتفاقات غیرانسانی و مشمئزکننده‌ای که هر روز شاهد آن هستیم، جهان‌بینی و معیارها و باورهایمان را جا به جا کرده؛ مثل دیدن انیمیشن المنتال…
چندی پیش مادری دلشکسته بعد از زیارت فرزند جوان به خاک سپرده اش در بهشت زهرای تهران، با یک وانتی هندوانه فروش مواجه که به او التماس خرید هندوانه را دارد. آن مادر گرامی دو هندوانه از وانتی نابخرد و ناجوانمرد می‌خرد اما آن وانتی، مبلغ یک میلیون تومان از کارت بانکی آن مادر برداشت می‌کند!
آن بانوی محترم بعد از اعتراض و ناراحتی از وانتی این چنین می‌شنود؛ پیرسگ، تو باید هفتا کفن پوسنده باشی! اینکه فردا مور و ملخ می‌خوردت، بگذار یک میلیونشم ما بخوریم!!
همین چند روز پیش تو بازار تجریش، برای تعمیر شلوارم به یک بالاخونه تنگ و تاریک رفتم. خیاط میانسال که اشک از چشمانش جاری بود، تعریف می‌کرد خواهرزاده اش بعد از سی سال‌ محبت، با یک خط تلفن ناآشنا تماس می‌گیرد و از دائی‌اش می‌خواهد ده میلیون تومان به شماره کارت ناآشنایی واریز کند؛ مرد خیاط در اسرع وقت درخواست خواهرزاده گرفتارش را اجابت می‌کند. مرد خیاط هفته بعد در جمع خانواده از خواهرزاده می‌پرسد؛ دایی جان مشکلت حل شد؟ و خواهر زاده در نهایت بی‌شرمی می‌گوید؛ کدام مشکل؟! دایی جان سرکارت گذاشتند! اشتباه می کنی! من با شما تماس نگرفتم و بعد مردخیاط به واسطه قانون و هزینه کردن میلیونها تومان، به خواهرزاده بی‌شرمش ثابت می‌کند که این تو هستی که عشق و محبت من را به خاطر ده میلیون تومان زیر پا گذاشتی…
(به ناپلئون خبر دادند که در جنگ پیروز شدیم. ناپلئون پرسید چقدر تلفات دادیم؟ گفتند ۶۰ درصد نیروها کشته شدند. ناپلئون گفت یک بار دیگر پیروز شویم نابود خواهیم شد!)
خدایا از تو می‌خواهم که در هیچ جنگی پیروز نشویم، به ویژه جنگ ترقی، پیشرفت، فرهنگ و انسانیت.
در پایان از عرفان شیخ سجادی دوست بسیارجوان و هنرمند ساکن کانادا به دلیل ترجمه سیناپس انیمیشن المنتال قدردانی می‌کنم.

  • جمشید پوراحمد
۲۹
آذر

یادداشت / جمشید پوراحمد
چند وقتی است که خودم از خودم خجالت می‎‎کشم… از بس هر روز زندگیم با مرگ عزیز هنرمندی رقم خورده و بعد از خلوت‌ نشینی با خود و پشت سر گذاشتن غم و اندوه… با یک نگاه اجمالی که با کدام هنرمند از دست رفته‌ چه میزان خاطره دارم…چقدر دور و چقدر نزدیک بودم و آنهایی که رفتند کوچکتر از من و یا بزرگتر بودند… نتیجه اینکه دیدم دور آسیاب مرگ بدجوری تند شده و بهتر است که کار نیمه تمام نداشته باشم.
اول یاد فرموده مولانا افتادم؛ «چه دانم‌های بسیار است… لیکن من نمی‎‌دانم.»
واقعیتی انکارناپذیر که تک تک مان نیمه تمام و در مواردی در نیمه هم ناتمام هستیم. نیمه در آرزو، زندگی و عشق و چه خواسته‌هایمان که زنده به گور شدند و چه ناخواسته و تحمیل شدگان‌مان که قد کشیدند و بارور شدند،
بعد فکر کردم از کجا نیمه‌های ناتمامم را تمام کنم… دیدم نود درصد نیمه‌هایم در باتلاق قدرت و انحصارطلبی غرق هستند. دیدم در سرزمینم «دروغ»، عالی‌مقام شده و‌ «راست»، دستفروشی و زباله گردی می‎‌کند!
دیدم دیگر با گواهینامه اخلاق و انسانیت در خاموشی شب هم نمی‎‌توانی پشت فرمان زندگی بنشینی…
دیدم همه عزیزانم با تورنمنت بدبختی و فلاکت زندگی می‎‌کنند و دیدم زندگیم چقدر شباهت به فیل «شهرقصه» بیژن مفید دارد. دیدم نسبت به شخصیت فیل «شهرقصه» امتیازات دیگری هم مثل ممنوع الحساب، معامله و خروجی هم دارم!
نیمه‌هایم را اولویت‌بندی کردم‌ که تا زنده هستم زحمت ده سال کار بی‌وقفه‌ام ساخت مستند داستانی «فنگشویی ذهن» را از قاب تلویزیون به تماشایش بشینم و رمان «سگ، سحر، شمال» را در پشت ویترین کتابفروشی‌ها ببینم.
رومان با سه قصه واقعی مرتبط شروع و به پایان می‎‌رسد. سرنوشت شخصیت‌های اصلی رمان سگ قصه «نینا» که دیگر پاس نمی‌کند.
آخرین باری که جهان قصه را دیدم گفت؛ دیگر دنبال من نگرد… چون می خواهم دنبال خودم بگردم!
من و جهان در یک‎روز و ماه و سال و در یک شهر و کوچه به دنیا آمدیم و دقیقا ۶۵ سال در یک قاب مشترک زندگی کردیم‌ و جالب است بدانید جهان، همان جلال شخصیت رمان صدتومنی است.
غزل عشق سحر و جهان در پس کوچه زندگی و جوانی سحر‌ سروده شد… عشقی نامتقارن، نامتعارف و نامناسب… سحر در باورش که برای جهان کوه رو میذارم رو دوشم، رخت هر جنگ رو می‌پوشم، موجو از دریا می‌گیرم، شیره سنگ رو می‎دوشم! سحر عاشقی بود که تمام سعی‌اش در پنهان کردن جهان می‌گذشت‌‌! با دست پس می‌زد و با پا پیش می‎‌کشید… تا اینکه جهان روزی به خواست خود عشقش را چون قطره بارانی در دریا غرق کرد… موجودیت مادی‌اش را خاکستر و با دست خالی زندگی را از صفر شروع کرد و هرگز به دیار سحر و سیطره پنهان کاریش پا نگذاشت.
آنچه که رمان سگ، سحر، شمال را به مخاطره چاپ انداخته، سگ رمان است با وپژگی‌های ستودنی و یک امپراتوری وفا و معرفت.
پلیس به سفارش سرایدار وارد خانه جهان می‌‎‌شود و اندک تریاک مصرفی پدرخوانده جهان را پیدا می‌کند. سگ کاملا حس می‌‎کند چه اتفاقی افتاده! و به خیالش که دیگر جهان برنخواهد گشت. سگ اقدام به خودکشی و خود را در چاه پر آب حیاط می‌اندازد، چاهی که بیرون آمدن از آن محال ممکن است… غروب که جهان بعد از تشکیل پرونده و ارائه وثیقه به خانه برمی‌گردد، سگ را نمی‎‌یابد و لحظه‌ای متوجه می‌شود که سگ آخرین نفسش را در چاه می‎‌کشد… سگ با جانفشانی جهان نجات پیدا می‌‎کند. در حیاط درخت بزرگ یاس است و سگ می‎‌داند که جهان علاقه شدیدی به گل و بوی یاس دارد… در چند ساعت رفت و برگشت جهان سگ تمام مسیر را برای جهان یاس افشانی می‌‎کند.
نوشتن رمان به پایان رسید و من باید آن‎را به دکتر معظمی «نشر دارینوش» می‌‎رساندم. یک هفته بعد تماس از بیمارستان دی تهران؛ آقای جمشید پوراحمد؟
جهان قبل از مردن، مردن را در تنهایی تجربه کرده بود.
تمام ثروت جهان در یک پاکت طی درخواست خودش به من رسید… با پارتی بازی جهان خفته در خواب ابدی را در سردخانه بیمارستان دیدم!
مسئول سردخانه گفت؛ نمی‌ترسی؟! گفتم: از مرده نه، اما از زنده‌ها چرا!… پرسید چه نسبتی با متوفا داری؟ من گفتم؛ قاتلش هستم!
کاور را باز کردم و چندین بار عاشقانه جهان را بوسیدم… اما‌ گریه نکردم، چند روز بعد پاکت را باز کردم و با باز کردن پاکت چهارده صفحه به رمان اضافه شد… در پاکت یک کیف کوچک جیبی بود با دو عکس، عکس سحر و عکس پدر جهان و یادداشتی که جهان برای من نوشته بود و خواسته بود در صورت امکان سحر را مطلع سازم.
جهان عکس زنی را روی پروفایلش می‌‎گذاشت که سحر از جهان متنفر شود و کمک کند به فراموش کردنش و حتی طی پیامی به سحر که این خط را برای همیشه فراموش کن!
…و مهم دیگر…عین نوشته جهان:
سحر عزیز؛ تا بیدادگاه زمان تو را به خاطر علی‌ام و پانته‌آ ش تو را هرگز نمی‌بخشم.
سحرعزیز؛ ژان پل سارتر می‌‎گوید؛ جهنم یعنی وابستگی به قضاوت دیگران، افراد بسیار زیادی در جهان هستند که در جهنم به سر می‌برند، زیرا سخت وابسته به داوری دیگرانند!

  • جمشید پوراحمد