از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۹ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

۲۸
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد

سیدجمال‌الدین اسدآبادی گفته بود؛ «اگر شما گوسفند نباشید. آنان نمی‌توانند گرگ باشند!
چشم انسان کور باشد، بهتر از این است که بینش و طرز تفکر او کور باشد!»

***

تحویل سال ۱۴۰۳ مصادف گردید با چهلمین روز مرگ نگار پوراحمد «نمایشنامه‌نویس» ساعت پنج صبح در ترافیک سنگین و طولانی «مرده پرستان! » بهشت زهرا گرفتار شدیم و با فلاکت به خانه جدید و همیشگی نگار پوراحمد رسیدم…اما قبل از ما همسر پریشان حالش به خانه رسیده بود و بساط سفره هفت سینش با گل‌آرایی بسیار زیبایی رخ‌نمایی می‌کرد… اما این اتفاق و این چیدمان زیبا منحصر به فرد نبود، تمام.
اهالی کشور بسیار پرجمعیت، شامل مرده‌ها و زنده‌های بهشت زهرا در مواردی بسیار سفرهای هفت سین باشکوه‌تری برای عزیزان‌شان تدارک دیده بودند و همه در نهایت سخاوت و مهربانی از حاضرین با میوه و شیرینی پذیرایی می‌کردند.
همان آدم‌هایی که چنانچه سهل‌انگاری و غفلت و بی‌مهری نمی‌کردند، شاید اکثرا رفتگان در خانه و آشیانه و در کنار یکدیگر حضور داشتند و زندگی می‌کردند.
نقل از افسون صبری یکی از دوستان گرمابه و گلستان نگار پوراحمد، که ساکن ایتالیا و یکی از ورزشکاران قایقرانی صاحب نام کشور است؛ نگار پوراحمد به عرض و عمق زندگی می‌نگریست و نه به طول آن و چه بسا آدم‌های بی‌خاصیت بسیار بودند و هستند که تا یک قرن و حتی بالاتر زندگی کرده و خواهند کرد، ولی لطفعلی خان زند فقط 22 سال زندگی کرده، میرزاده عشقی 29 سال و پروین اعتصامی و فروغ فرخزاد و بسیاری دیگر از این بزرگان صاحب نام و تاثیرگذار به همین منوال.
نگار پوراحمد به تقویم خیلی اعتقاد و اعتمادی نداشت و می‌گفت؛ رویداد تحول باید در قلب و زندگی صورت پذیرد و اگر نه بهار یک فصل تکراری‌ست و نشانی از گذر عمر.
حال اگر نخواهیم دیدگاه و نگرش‌های خطای‌مان را تغییر دهیم، بدون شک، شیشه واقعیت زندگی‌مان را بغل سنگ می‌گذاریم.
عصر، عصر ابتذال، پلیدی و بی‌شرمی است و شخم زدن تعهد، وظیفه، باور و اعتقادات انسانی و نتیجه؟…

  • جمشید پوراحمد
۲۸
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد
به اتفاق دو بازیگر قبل و بعد از‌ سال ۵۷ نمایشی در آلمان روی صحنه داشتیم؛ شهر کلن بودیم که رفتیم قبرستان ماشین‌ها، برای ما روستایی‌ها(!) با یک جهان ثروت موجود در کشور و دو هزار و پانصد سال قدمت فرهنگی، تأسف ‌برانگیز، غم‌انگیز و بسیار دردناک بود، دیدن ماشین‌های بنزی که هنوز روکش و تودوزی صندلی‌هایش بوی نویی می‌داد. من آنجا به یاد ایران عزیزم  و ماشین پیکان افتادم که  مدل سال ۱۳۴۸ این خودرو که ساختش مربوط به ۵۵سال قبل است، همچنان نان و نمک خانواده‌ای را تامین می‌کند!
توی هر دو جزیره ابوموسی و هندورابی سرگرم فیلمبرداری «مستند آفرین آفرینش» بودیم. حضورم در کنار تعدادی از اعراب عزیز ایران، ساکنان این دو جزیره با قدمت تاریخی اعراب فرصت ارزنده‌ای برایم بود.
هموطنان عرب در جزیره هندورابی در انتهای جزیره جمع و زندگی می‌کنند؛ بیشترشان به صید مروارید می‌پردازند.
اعراب جزیره ابوموسی هم بیشترشان صیاد هستند و جالب اینکه برای خودشان، شُرطه «پلیس» هم دارند. البته بدون اسلحه.
حال که در قانون کشور وجود مواردی مانند گذشت، بخشش، شکیبایی وجود دارد و خوشبختانه در بیرون کشور هم الگو هستیم(!) گمانم به همین دلیل باشد که شخصی مانند «تتلو»، توبه نامه نوشته و گفته بعد از آزادی می‌خواهد ازدواج کنم و بچه‌دار هم شود!
چه سعادتی از این بالاتر! با تکثیر تتلو، دیگر کمبود تتلو نخواهیم داشت و خیال‌مان از این جهت آسوده خواهد بود که دچار اختلاس و سوءاستفاده ارز تتلویی نخواهیم بود!
سخنی با مدیران همیشگی و ریشه‌دار کشور!
منت بر سر ما آدم‌های اسقاطی و از رده خارج شامل جوان و نوجوان، پیر و فرسوده، متخصص، نخبه، دانشجو، معلم، پرستار، پزشک، هنرمند و… بگذارید، تا ما برای زندگی به جزیره‌ای متروکه منتقل شویم.
شاید در آن متروکه نیازی به وکیلی نداشته باشیم که خیانت پیشه کند و تو را از هستی ساقط می‌کند و نتوانی حتی از او شکایت کنی!
شاید به مامور راهنمایی و رانندگی برخورد نکنیم که به خود اجازه می‌دهد با مرد راننده در حضور همسر و فرزندانش و بدون دلیل، برخورد فیزیکی کند و نتوانی از او شکایت کنی!
شاید از حضور اراذل و اوباش، موتورسواران مخرب و خطرناک، سارقین، مزاحمین ناموس هم هیچ اثری نیست…
شاید
شاید
شاید
به نقل از عبید زاکانی آورده‌اند که؛ مردی خر گم کرده بود؛ گرد شهر می‌گشت و شکر می‌گفت!
گفتند: از برای چه شکر گویی، گفت از بهر آنچه که من بر خر ننشسته بودم، وگرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودم!

  • جمشید پوراحمد
۲۸
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد
فقط اشاره به همین چند روز گذشته و مربوط به دو دوست و همکار عزیز؛ منوچهر والی زاده که برایش آرزوی سلامتی دارم و مرتضی تبریزی که در اوج تنهایی از بین ما رفت!
من به سهم خود از پوشش لحظه به لحظه اخبار هنری، فرهنگی، ورزشی و اجتماعی بانی فیلم قدردانی و تشکر می‌کنم… از‌ شرافت، معرفت و صداقت استاد داودی یکی از ژورنالیست‌های بدون مرز و بدون نگرش‌های شخصی و کینه‌توزی و بیرون از هرگونه بد افزایی قدردانی می‌کنم.
از یادداشت‌های نزدیک به واقعیت و با در نظر گرفتن شخصیت افراد حقیقی و حقوقی که در طول سال از بنده منتشر شد و حاصلش برای بانی فیلم از طرف آدم‌های منفعل، ارعاب و تهدیدهایی مثل این که «من فلانم و آتش می‌زنم» گردید(!!) و استاد داودی با سعه صدر و نهایت ادب و نزاکت برخورد کردند، در ابتدا پوزش و در انتها قدردانی می‌کنم و برای بانی‌فیلم در سال جدید آرزو می‌کنم که جزیی از نورچشمی‌ها باشند، تا…؟!
(این مورد «نورچشمی» که اشاره کردم برمی‌گردد به سال‌های پیش که آقای داودی دستوری از وزیر وقت ارشاد داشتند اما معاون آن وزیر اسبق فرموده بودن ؛ ما برای نورچشمی‌های خود هم در مضیقه هستیم!)
من برای دوستان عزیز خود و یاران بانی فیلم؛ سعید مطلبی، جواد کراچی، مسعود جعفری جوزانی و دیگر عزیزان، سال جدید را از صاحب راز، سلامتی خواهانم و برای دشمن‌نماهای دوست، همه دشمن‌ستیزان، دشمن‌خواهان، دشمن‌جویان، دشمن‌پروران و دشمنان فرضی… که این نوشته بنده را مطالعه فرمایند عاقبت بخیری مسئلت و هم قدردانی می‌کنم.

۱. مکث آگاهانه
فیلم سینمایی Mine داستان سربازی را می‌گوید که حین بازگشت از مأموریت در بیابانی برهوت، یکی از پاهایش روی مین می‌رود اما او بلافاصله متوجه می‌شود و پای خودش رو از روی مین برنمی‌دارد تا مین عمل نکند.
سرباز با توجه به شرایط خودش نمی‌تواند مین رو خنثی کند. او مجبور می‌شود چندین روز در انتظار نیروی کمکی، در همان وضعیت بماند، چرا که اگر پا را بلند کند بلافاصله مین منفجر شده و مرگ او حتمی!
خستگی بیش از حد، گرمای روز، سرمای شب، بی‌خوابی و ایستادنِ مدام، تشنگی و گرسنگی می‌تواند او را از پا درآورد. سرباز در این حال و روز، به حالتی نیمه هوشیار فرو می‌رود و مدام خاطرات گذشته‌اش را مرور می‌کند؛
مینِ رابطه عاطفی با همسرش.
مینِ دعوا و نزاع با دوستان و همکارانش.
مینِ درگیری در کافه با غریبه‌ها…
در واقع مین در بیابان سرباز را وادار می‌کند تا کاری رو انجام دهد که پیش از آن انجام نمی‌داد؛ یعنی مکث کردن…
او چند روز مکث می‌کند تا نیروهای کمکی برسند و مین را خنثی کنند. مکثی طاقت‌فرسا و بسیار دشوار.
مین توی بیابان؛ استعاره‌ای است از مین‌هایی که سرباز در روابط عاطفی، خانوادگی، اجتماعی و شغلی خودش داشته و آنها را منهدم کرده. این مکثِ چند روزه در بیابان، به او یاد می‌دهد که اگه فوراً و با عجله به حوادث و اتفاقات پیشین، واکنشی نشان نمی‌داد، زندگی بهتری را تجربه می‌کرد…
اما آنچه که فیلم به تماشاگرانش یاد می‌دهد این است که این مکث آگاهانه ، چیزی‌ست که بیش از هر چیزی در زندگی پرتلاطم نیاز داریم.
ما به رویدادهای امروزِ زندگی‌مان همان واکنشی را نشون می‌دهیم که تجربه کردیم. ما بر اساس شناخته‌های دیروز، به ناشناخته‌های امروز عکس‌العمل نشان می‌دهیم.
مکث کردن هنگام کنش‌ها و واکنش‌ها می‌تواند افق‌هایی از انتخاب‌های جدید را به روی ما باز کند.
بخش پایانی «مکث» جالب‌تر هم هست؛ آخر فیلم متوجه می‌شویم که پای سرباز روی هیچ مینی نیست و آن چه که او تصور کرده «مین» است در واقع یک عروسک بوده!
موضوع همین است؛ در زندگی، مین‌های خودساخته‌ی زیادی برای خودمان می‌تراشیم و گام بعدی را از دست می‌دهیم. خیلی از مین‌هایی که ما رو فلج کرده‌اند در واقع اصلاً وجود خارجی ندارند بلکه تنها زاده‌ی خیالات ما هستند و آنقدر به آنها باور داریم که حاضر نیستیم قدم بعدی رو برداریم.
__________
۲. محبّت بی منِت
هر وقت بابام می‌دید لامپ اتاق یا پنکه روشن و من بیرون اتاقم، می‌گفت: چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ آب چکه می‌کرد، می‌گفت: اسراف حرامه! اتاقم که بهم ریخته بود می‌گفت: تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دین است. حتی در زمان بیماری‌اش هم تذکر می‌داد. مدام حرف‌های تکراری و بعضاً عذاب‌آور!
…تا اینکه روز خوش فرا رسید؛ چون می‌بایست برای گرفتن شغل در شرکت بزرگی مصاحبه بدهم. با خود گفتم اگر قبول شدم، این خونه کسل‌کننده و پُر از توبیخ را ترک می‌کنم. صبح زود حمام کردم، بهترین لباسم را پوشیدم و تا خواستم بروم، پدرم بِهم‌ پول‌ داد و با لبخند گفت: فرزندم:
۱- مُرَتب و منظم باش؛
۲- همیشه خیرخواه دیگران‌ باش؛
۳- مثبت اندیش باش؛
۴- خودت رو باور داشته باش؛
تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست بر نمی‌دارد و این لحظات شیرین را زهرمارم می‌کند!
با سرعت به آن شرکت که کار در آن رویایم بود رفتم. به در شرکت رسیدم، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود. فقط چند تابلو راهنما بود! به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله. آمدم راهرو، دیدم دستگیره در کمی از جایش درآمده، یاد پند پدرم افتادم که می‌گفت: خیرخواه باش؛ دستگیره رو سر جاش محکم کردم تا نیفتد(!) از کنار باغچه رد می‌شدم، دیدم آبِ، سر ریز شده و دارد میاید تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..‌.
پله‌ها را بالا می‌رفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ‌ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه می‌شد، لذا آنها را خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمده و منتظر نوبتشان هستند. چهره و لباسشون را که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربی‌شون تعریف می‌کردند! عجیب بود؛ هر کسی که می‌رفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه می‌آمد بیرون!
با خودم گفتم: اینا با این دَک و پوزشون رد شدند، مگر ممکن است من قبول شوم؟ عُمراً! بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرم را نخواستند! باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم. اون‌روز حرفای بابام بهم انرژی می‌داد
توی این فکرها بودم که اسمم را صدا زدند وارد اتاق مصاحبه‌ شدم، دیدم ۳ نفر نشستن و به من نگاه می‌کنند! یکی‌شون گفت: کِی می‌خواهی کارتو شروع کنی؟ لحظه‌ای فکر کردم، دارد مسخره‌‌ام می‌کند. یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش! پس با اطمینان کامل جواب دادم: ِان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده‌ام. یکی از آنها گفت: شما پذیرفته شدی! باتعجب گفتم: هنوز که سئوالی نپرسیدید؟! گفت: چون با پرسش که نمی‌شود مهارت داوطلب را فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم، تنها شما بودی که تلاش کردی از در ورودی تا اینجا، نقص‌ها را اصلاح کنی. در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و … هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم، کسی که ظاهرش سختگیر، اما درونش پر از محبت بود و آینده نگری.

عزیزانم!
در ماوراء نصایح و توبیخ‌های‌ مادرها و پدرها، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهید فهمید. اما شاید دیگر آنها در کنارتان نباشند: می‌گویند قدیم‌ها حیاط خانه‌ها، در نداشت، اگر در داشت هیچوقت قفل نبود. می‌دانید چرا قدیمی‌ها اینقدر مخلص بودند؟ چرا اینقدر شاد بودند؟ چرا اینقدر احساس تنهایی نمی‌کردند؟ چرا زندگی‌های‌شان برکت داشت؟ چرا عمرهای‌شان طولانی بود؟…
چون تو کتاب‌ها دنبال ثواب نمی‌گشتند؛ اینکه چه چیزی بخوانند ثواب دارد، آنها دنبال عمل‌کردن بودند. فقط یک کلام می‌گفتند: خدایا به داده‌هایت شکر. نمی‌گفتند تشنه را آب بدهید ثواب دارد. می‌گفتند آب بدهید به بچه که طاقت ندارد. موقعی که غذا می‌پختند، نمی‌گفتند بدهیم ‌به همسایه ثواب داره، می‌گفتند بوی غذا بلند شده، همسایه میلش می‌کشد.، ببریم آنها هم بخورند. موقعی که یکی مریض می‌شد نمی‌گفتند این دعا را بخوانی خوب می‌شوی، می‌رفتن خونه طرف، ظرفاشو می‌شستند، جارو می‌زدند، غذاشو می‌پختند که بچه‌هایش‌ غصه نخورند…
اول و آخر کلام‌شان رحم و مهربانی بود. به بچه عیدی می‌دادند، می‌گفتن دلشون شاد می‌شود. به همسایه می‌رسیدند می‌گفتند همسایه از خواهر و برادر به آدم نزدیکتر است.
خدایا
قلب ما را جلا بده که تو کتاب‌ها دنبال ثواب نگردیم خودمان را اصلاح‌ کنیم و با عمل کردن به ثواب برسیم‌ نه فقط با خواندن دعا.
مهربان باشیم و محبت کنیم بی‌منت.
________
۳.‌ فن هراسی؛ بیگانه هراسی
اعتمادالسلطنه در صفحه ۴۶۲ کتاب خاطرات روزانه‌اش روایتی دارد، از جنس رویدادهای کوچکی که پدیده‌ای بزرگ را آشکار می‌سازد:
«موسیو بوآتالِ بلژیکی نمونه کوچکی از تراموا [را] آورده بوده که ناصرالدین شاه فرموده بودند: « ~گُه~ خورده بود، شتر و قاطر و خر صد هزار مرتبه از راه آه‍ن بهتر است. حالا [که] چهل پنجاه فرنگی در تهران هستند ما عاجزیم، اگر راه آهن ساخته شود هزار نفر بیایند؛ چه خواهیم کرد»!
تمامی این فرموده‌ی شاه را می‌توان در دو نوع از هراس ما ایرانیان تقسیم‌بندی کرد:
۱)فن‌هراسی (Technophobia)
۲)بیگانه‌هراسی (Xenophobia)
پدیده‌ای که در آن مواجهه‌ی ما ایرانیان با فناوری هم‌زمان پدیدآورنده‌ی دو هراس بوده است.
همانگونه که آبراهامیان در کتاب «ایران بین دو انقلاب» می‌گوید: «هنگامی که ناصرالدین‌شاه برای احداث خط آهن تهران به حضرت عبدالعظیم، با یک شرکت بلژیکی قرارداد بست، گاریچی‌ها به دلیل ترس از پدید آمدن رقیبی ارزان‌قیمت، روحانیون به دلیل مخالفت با نفوذ اجنبی و زائران نیز به دلیل هراس ناشی از مرگ یکی از زائران در زیر موتوربخار، دست به دست هم دادند تا خط آهن را ویران کنند.»
نمونه‌ی دیگر از این فناوری‌هراسی مخالفت عین الدوله با تلگراف بود. او معتقد بود: «اگر رعایا دارای تلگراف شدند در ولایات و ایالات مملکت محروسه ایران، در جلوی تلگرافخانه تجمع می‌کنند و از احوال یکدیگر با خبر می‌شوند و علیه سلطنت آشوب می‌کنند.»
اما هراس ما از فناوری، با هراس از بیگانگان تثبیت و تحکیم می‌شود. شاید ریشه‌های بیگانه‌هراسیِ تاریخیِ ما ایرانیان به دلیل جغرافیای این سرزمین در اتصال آسیا-اروپا باشد؛ واقعیتی قابل ادراک که ما را همواره در معرض تهاجم قرار داده است.
شاه‌کلید اصلی در فرموده‌ی شاه قاجار این جمله طلایی است که: «اگر راه آهن ساخته شود هزار نفر [فرنگی]‌بیایند؛ چه خواهیم کرد»!
ناصرالدین شاه باور داشت که حضور خارجی‌ها و افزایش ارتباط با خارجی‌ها یک تهدید بزرگ است. این هراس البته تنها متعلق به نهاد حاکمیت نیست؛ بلکه هراسی عمومی است.
اما نقطه‌ی اوج این خاطره در ادامه‌ی آن است.
اعتمادالسلطنه ادامه می‌دهد:
«خانهء کتابچی رفتم. صحبت راه آهن شد. گفت امین السلطان صورت راه‌آهن انگلیس را به من داده که انتقاد کنم.
من صریح نوشتم که «راه آهن مضر است برای استقلال شما». این بود که موقوف شد.
توقف فناوری اما نیاز به بیش از هراس دارد. اینجاست که نظریه‌ پردازانی همچون کتابچی پا به میدان می‌گذارند، و اغلب نظریه‌ی آنان بر یک موضوع استوار است: «…برای استقلال مضر است»!
این روایت کوتاه نشانه‌ای از پدیده‌ای است ایرانی، که در طول دویست سال اخیر اصلی‌ترین شیوه‌ی مواجهه‌ی ایرانیان، از هر قشر و گروهی، با فناوری بوده است و من این پدیده را با واژه‌ای خود ساخته‌ای بنام  Xechnophobia معرفی خواهم کرد.
هراس از شبکه‌های اجتماعی نمونه‌ای از این «بیگانه-فن-هراسی» ماست. اگرچه شواهد زیادی می‌تواند این هراس را تقویت کند اما شاید اکنون زمان مواجهه‌ای از نوع دیگر باشد.
پنجره را که باز می‌کنیم، پشه‌ها و مگس‌ها هم وارد اتاق می‌شوند؛ اما راه حل جلوگیری از ورود حشرات، بستن پنجره نیست!
خداحافظی با این «بیگانه-فن-هراسی» در هوشمندی ماست وقتی هم پنجره باز باشد و هم پشه‌ها آسیب‌رسان نباشند!
اما زمان می‌گذرد تا ما ایرانیان با همان فناوری که هراسیده‌ایم، آشتی کنیم. زمان است که گرچه آشتی می‌دهد؛ افسوس که از دست هم می‌رود. زمان از دست می‌رود و همچنان دروغ بزرگ باقی می‌ماند که: “ماهی را هر وقت از آب بگیرید تازه است”!

  • جمشید پوراحمد
۲۸
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد
پنج شنبه ۲۴اسفندماه قلب تپنده تهران… تجریش و خلاقیت شهرداری!!
تجریش، امام زاده صالح، بازار، محله مقصود بیک، مسیر دربند‌‌، خیابون شمرون و نیاوران، ساختار این مجموعه یعنی تهران، پایتخت ایران، فرهنگ، اصالت و در نهایت ریشه و خاطره که شخصی نیست و حفظ آن دشمنان فرضی را نه تقویت می‌کند و نه نگران!
شهرداری خلاق تهران در دقیقه ۹۹ و طبق معمول هرسال با تیمی مجرب(!) که بر این باورند، چون از طرف و برای شهرداری مشغول جدول کشی و سنگفرش پیاده‌روها هستند، از طرف کائنات نازل شده و صاحب قدرت‌اند و به خود اجازه می‌دهند به رهگذران توهین و از طرفی ایجاد صداهای ناهنجار‌ مثل برش سنگ و گرد آن که باعث آلودگی و نتیجه گرفتن آرامش و انتقال حال بد است…
«نمایش بعدی شهرداری» حضور یک دسته از مامورین سد معبر که نمی‌دانم چرا؟! با اینکه اجازه هر گونه برخورد فیزیکی و رفتار زشت و توهین‌آمیز در مواردی بسیار آشنا و مکرر با این دشمنان قسم خورده کشور دارند!! «جوانان دستفروشی که اکثر تحصیلکرده هستند» و دیگر برایشان راه و چاره‌ای به غیر از دستفروشی نمانده… گویی این مردان خشن و پر قدرت قلبا تمایل به ایجاد رعب و وحشت دارند!
آقای شهرداری‌؛
حضور این بزرگواران در کف خیابان و برای سازندگی کشور است؟! کدام گزینه مناسب‌تر است؟!
آقای شهرداری؛
حال دل مردم خوب نیست، فقر، فلاکت، نداری، شرمندگی و استیصال و نتیجه سرعت مرگ، منجر به خودکشی و قلب فروشی است.
فقط کافی بود چند متر از دریافت خلافی یک ساختمان را هزینه این انسان‌های شریف‌تر از شریف می‌کردید و در میدان تجریش، تدارک یک سفره هفت سین، یک موسیقی اصیل ایرانی را تدارک می‌دید برای بعد از افطار یک پذیرایی؛ همه اینها در حد خالی بودن یخچال بعضی از مسئولین تصور می‌کردید مطمیناً حتی دوری نمی‌رفت!

  • جمشید پوراحمد
۲۸
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد
چه خوشبخت بود نگار پوراحمد که مادرش، مادر ایران هم بود، مادری به تمام معنا و هنرمندی از دیار عطوفت و مهربانی.
مادر ؛ اگر امروز تک تک عزیزانت هنوز به یاد و دل‌تنگ تو هستند، این از ریشه و هنر تو بوده، نه فرزندانت!
اما من نسبت به سهم خود می‌گویم؛ خوشحالم که جایت خالیست و به ابدیت پیوستی !
اگر بودی و مرگ منوچهر پوراحمد «اولین فرزندت» از هنرمندان پیر سوخته سینما، تلویزیون، تئاتر و رادیو، هنرمندی که در پنهان وجودش انسان دیگری داشت، انسانی با یک دنیا عشق و آرزو برای رسیدن به دماوند سینمای ایران و مردی شوخ طبع، چه می‌کردی؟!
اگر بودی و شاهد مرگ ناباورانه، غیرقابل درک و هضم کیومرث پوراحمد «چهارمین فرزندت» می‌بودی؛ مرگی تلخ و تمام نشدنی، رفتنی که سینما و تلویزیون ایران را داغدار و عزادار کرد، کیومرث پوراحمد هزار دلیل برای ادامه زندگیش داشت و طبق رسم کائنات باید می‌ماند، تا انتخاب رفتن و چرا و چگونگی رفتن!…
اگر بودی چه می‌کردی؟!
با مرگ ناهید «ته تغاری» بانوی جوانی که به نیمه راه زندگی هم نرسیده بود و برای مرگ بسیار خام و نپخته بود؛ ناهید که عقلش با شعر، شعور و عشق ادغام بود. ناهید پوراحمد زندگیش صاحب سبک بود و بیشتر رفاقت را با سه فرزندش می‌شناخت، تا مادر بودن و مادری را و وفاداری را از وفای به عهد آموخته بود، چه می‌کردی؟!


و اگر به هر دلیلی گذرت به بهشت زهرا می‌افتاد و نظرت به قطعه ۷۶، ردیف ۲۲، شماره ۲۷ می‌افتاد و ناگهان عکس نگار پوراحمد دختر زیباسیرت و زیبارویت را می‌دیدی؟! دختر هنرمند جوانی که دو بار به دنیا آمده بود، یکبار توسط نامادری و در بیمارستان عذاب، نالایقی و بی‌خردی؛ چه غم‌انگیز است که نگار پوراحمد در وصیت‌نامه‌اش از برادرش نیما خواسته بود ، هرگز اجازه ندهد نامادریش در مراسم خاکسپاریش شرکت کند و نیما پوراحمد هم خواسته رفیق، یار، ناجی و خواهرش را جامه عمل پوشاند! مادر؛
چقدر باورش برای خوانندگان سخت است که خانم پروین‌دخت یزدانیان«بی بی قصه‌های مجید» دو دختر ته تغاری با 12 سال فاصله سنی داشته! یکی ناهید و دیگری نگار… مادرم، بی بی خاطر انگیز و محبوب، سفیر مادران که نازنین نگار پوراحمد را با عشق و محبت به دنیا آوردی و در دامن عطوفت و انسانیت‌ات بزرگش کردی و ما در غیاب تو و در نهایت بی‌لیاقتی و به آسانی ریختن آبی از درون لیوان تحویل خاکش دادیم.
مادر ؛
می خواهم از بدی‌هایت بگویم…
فیلم «مهریه بی بی» را بازی می‌کردی، نگار دلش آش نذری خواسته بود… طفلی منوچهر نوذری را که همه جوره و همیشه با دل شما و نگار کنار می‌آمد، به تجریش کشاندی و چند ظرف آش خریده و از منوچهر نوذری خواسته بودی به نگار برساند، اما به عنوان آش نذری!
منوچهر نوذری هم که بعضی اوقات با شکمش رو دربایستی داشت(!) به اتفاق دوستان همکارش در مسابقه هفته، آش‌ها را نوش جان کرده بود و…!
شما هم که نگار خط قرمز زندگی‌تان بود، دو روز من و منوچهر نوذری را ممنوع الورود به خانه کردی ، منوچهر نوذری آش را خورده بود، اما من مصداق آش نخورده و دهن سوخته شدم!
(پایانش خوش است، نگران نشوید)
مادر گرامی؛
یک‌ روز پروژه فیلم را به خاطر پختن آش نذری تعطیل و به اتفاق نگار، آش رشته‌ای در حد لالیگا پختی و به عنوان آش نذری پخش کردی و اکثرا همسایه‌ها از خوردنش لذت بردند. من و منوچهر نوذری هم از خوردنش بی نصیب نماندیم.
و در پایان…
نگار پوراحمد عزیز ؛ به سازه قدرتمند هستی سوگند، که ما تو را به خاک نسپردیم و این تو بودی که با رفتن نابهنگامت، همه دوستان، یاران، عزیزان و خانواده‌ات را به خاک سپردی!
چگونه باید مرگت را شرح داد، با این حجم اندوه… مرگی که شرح دادنی نیست.
نگار پوراحمد؛ برای تمام همسفرانش دل به دریا می‌زد.

  • جمشید پوراحمد
۱۸
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد
تو کاکپیت هواپیما، دستگاه‌های هدایت پرواز است که همه روی پنلی نصب شده و خلبان هواپیما آن را کنترل می‌کند.
در گذشته همه ما در خانه و خانواده کاکپیت داشتیم «همان صندوقخانه» و پنل راهنمای موجودی صندوق خانه شامل بانک، صندوق امانات، انبار آذوقه، بزازی، عطاری و طلا و مسکوکات و قیمتی‌ترین چیزهای دیگر مثل؛ احترام، شرافت، آبرو، گذشت، اتحاد و عطوفت… که خلبان، کمک خلبان و در مواردی مهندس پرواز از کاکپیت خانه خبر داشتند و در زمان مقرر، پرواز زندگی را هدایت می‌کردند.
در آن زمان کاکپیت ها مثل یازده سپتامبر، تروریست، اختلاسگر، متجاوز، خیانتکار و دزد خانمان سوز نداشت… دزد داشت، اما دزدهای بامرام و ناچیز خواه!
یکی از دزدهای کاکپیت خانه پدری با افتخار من بودم جمشید پوراحمد؛ کسی که به اتفاق خواهر و برادرهای کوچکتر و حتما در غیاب کمک خلبان «مادر»، بعد از عبور رمز، وارد صندوق‌خانه می‌شدیم و در خطرناکترین عملیات، نهایت برداشت‌مان مشتی برنجک، نخودچی و کشمش و یا چند شیرینی احتمالا تاریخ مصرف گذشته بود!
با محو شدن صندوق‌خانه‌ها و یکشبه وارد دنیای مجازی شدن! دیگر نه حریم و نه حرمتی به جا مانده… متاسفانه در کرامت انسانی و اجتماعی شدیداً تغییر ذائقه دادیم و با عرض پوزش دریده، بی پروا و وقیح شدیم!
چه اتفاقی افتاد که سوگوار زندگی و روزگار دیروز و دچار این تابو، ناهنجاری و به بدعهدی پیوستیم.
حاتم طایی برادری داشت که هر روز به مادرش اصرار می‌کرد که من هم می‌توانم حاتم باشم و جای او بشینم و مادر در جواب می‌گفت؛ پسرم تو هرگز نمی‌توانی حاتم باشی و جای او بنشینی! تا اینکه مادر روزی از حاتم طایی تمنا کرد که امروز برادرت جای تو بنشیند و گره مردم گرفتار را رفع و رجوع کند! برادر به جای حاتم نشست و غروب نزد مادر آمد و سرافراز و با افتخار گفت؛ نبودی مادر ببینی که امروز چگونه گره گشایی و گرفتاران مرا دعا می‌کردند. مادر تکه سیم و زری را که از پسرش کمک گرفته بود، به او نشان داد و گفت؛ پسرم دیدی گفتم تو هرگز نمی‌توانی حاتم باشی… تفاوت تو با برادرت حاتم در این است که وقتی حاتم به نیازمندی کمک می‌کند، دست در صندوق و هر میزان زر و سیم بیرون می‌آید، بدون نگاه و براندازی به او می‌بخشد… اما تو هم سیم و زر و هم شخص گرفتار را برانداز می‌کنی! و چنانچه من چادر و برقع نداشتم حتما مرا می‌شناختی!
حال امروز که بسیاری از مالکان کشور از سرمایه کشور آنچنان ثروتمند شدند که هزاران حاتم طایی را یکجا خریداری می‌کنند و در زمان یاری و کمک یا در سفرند و یا سفری‌اند و یا خوابزده و چنانچه آفتاب دلخواه‌شان از سمت و سویی که منافع آنها مستتر باشد، تا موجودیت شخص گرفتار را برانداز نکنند و عکس سلفی نگیرند «پس پیدا کنید پرتقال فروش را»!!
و در پایان؛ داستایوفسکی و وضعیت امروز ما
ما هر کسی را طوری می‌کشیم
بعضی ها را با گلوله، بعضی ها را با حرف، بعضی ها را با کارهایی که کرده‌ایم، و بعضی‌ها را با کارهایی که تا به امروز برای آنها نکرده ایم و بعضی‌ها را …؟!

  • جمشید پوراحمد
۱۸
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد
در کمد خاطراتش انبوهی از پاورقی‌هایش را پیدا کردم…
نمی‌دانم کوتاهی از من بوده که نگار عزیزم، قلم جذاب و پرتوانی داشته و یا می خواسته پایش را جای پای من ِ پدر بگذارد و همه را در یک لحظه‌ غافلگیر کند.
در انتخاب نوشته‌های نگار پوراحمد غربالگری نکردم. عاشقانه‌ای را که برای همسرش نوشته بود شما هم بخوانید:
«برای من چه اهمیتی دارد رئیس جمهور چه کسی می‌شود؟! هر که، پادشاه این خانه تویی…
چرا زمانم را صرف به روز کردن دانشم از تکنولوژی کنم، من با ایستادن روی سرپنجه پاهایم، به صورتت می‌رسم… برای من چه اهمیت دارد، کجا با کجا جنگ دارد، من برگ سبز از ساقه جدا می‌کنم، عمرم را می‌دهم به پای جا افتادن خوراک. بگو چه اهمیت دارد، در عصر ما خانه با نور شمع روشن است یا انرژی هسته‌ای، من در تاریکی هم مختصات تو را بلدم … چه رویدادهایی رخ می‌دهد، چه اهمیت دارد، تو به خانه بیا، تا من تمامم را میان دستهایت پرتاب کنم…»
نگار پوراحمد با دو نمایشنامه سکون و سکوت و حرف از بهشت شد، از آغوشت گفتم. نمایشنامه نویسی را شروع که هر دو نمایشنامه قابلیت متفاوت اجرا داشته و درسال آینده و بعد از بیست سال دوری از صحنه بیاد نگار عزیزم نمایش سکون و سکوتش را به صحنه خواهم آورد…
نگار پوراحمد با نمایش سکون و سکوت و توافق با تماشاخانه انتظامی وارد عرصه تئاتر می‌شود.
نمایش سکون و سکوت ریشه در خاک صحنه دارد، از دیوار اعتماد گفته؛ که یکباره ساخته نمی‌شود، رفتار و عمل ما خشتی است که یکی یکی روی هم چیده می‌شوند، دیواری که هر گوشه آن تکیه‌گاه مطمئنی است و در کنار این دیوار می‌شود نفس عمیق کشید.
اما نگهداشتن دیوار اعتماد هنر می‌خواهد…
نگار پوراحمد در عارفانه و عاشقانه نمایش اشاره کرده؛
«هرکسی آدم مخصوص خودش را دارد. وقتی آنی که باید باشد، نباشد… همه جا غریبه‌ای.»
نگار پوراحمد، تفنگ نمایشش به جای گلوله، گل شلیک می کند.
نمایش دو پرسوناژ دارد، یکی روی صحنه و دیگری در جمع تماشاگران… برای بازیگر در جمع تماشاگران نزد بهمن مفید می‌رود «بهمن مفیدی که در نوجوانی نگار پوراحمد نقش عموی واقعی اش را در زندگی ایفا کرده بود» بهمن مفید دعوت نگار را برای همکاری می پذیرد…
نگار دختر عزیزم چه ساده بودی که با نگرانی به عمو بهمن مفید پیشنهاد همکاری دادی! تو که از معرفت، مرام، بزرگی و مهربانی عمو بهمن مفید خبر داشتی، پس چرا نگران، رفتی؟!
چه باید کرد که امروز نه نگار پوراحمد و نه بهمن مفید و نه…
دیگر در میان ما نیستند «افسوس»

  • جمشید پوراحمد
۱۸
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد
دیگر از منش و معرفت، غلامرضا تختی، محمدعلی فردین،‌ سوسن، فروزان، مهدی میثاقیه و بسیاری دیگر نمی‌گویم… از مهری ودادیان می‌گویم؛ مستاجر بود‌ و با دو فرزندی که به عنوان پدر و مادر در تعهدش بودند می‌گویم.
مهری ودادیان در زندگی‌اش روزهای سختی را سپری کرد، اما با این وجود هر سال مبلغ یک قراردادش را در پایان سال به خرید لباس برای بچه های یتیم اختصاص می‌داد…
نعمت اله گرجی؛ او هم مستاجر بود با هزار مشکل. گرجی هم در پایان هر سال مبلغ پنج هزارتومان برای چند خانواده واقع در مسگرآباد مواد غذایی می خرید. (دستمزد نعمت اله گرجی شش هزار تومان بود.)
بسیار مایلم بدانم حال که هنرمندانی چون محمود پاک‌نیت، پژمان بازغی، رحیم نوروزی و مهران رجبی که خوشبختانه در حال حاضر از سهامداران سریال‌ها و دیگر برنامه‌های تلویزیونی هستند، و همین طور پژمان جمشیدی که (علی برکت اله!) در هر فیلم و سریالی هست، در پایان هرسال برای انسانهایی که دچار رنج و درد ادواری هستند و هر روز بیشتر از دیروز سقط زندگی می کنند، چه کاری می‌کنند و چه خواهند کرد؟
در خبرها خواندن که اوایل هفته گذشته یک مادر جوان خرم‌آبادی در اقدامی هولناک پسر ۱۰ ساله‌اش را که دارای معلولیت جسمی و ذهنی بود با خوراندن قرص خواب به قتل رساند!
این اتفاق غیرقابل قبول و باور، یک زنگ خطر و یک هشدار است!
این واقعیت تلخ و هزاران واقعیت دیگر نتیجه و فرایند تلقی آنانی است که فقط منابع ثروت کشور را برای خود می‌دانند و تنها به منافع خود فکر می‌کنند.
از مرحوم دکتر مصدق پرسیدند؛
فرق بین مدیر فاسد ایرانی و غربی در چیست؟!
گفت؛ مانند توالت ایرانی و فرنگی است!
پرسیدند منظورتان چیست ؟!
گفت: چنانچه بخواهی توالت فرنگی را عوض کنی باید فقط چهار پیچ آنرا باز کنی، ولی اگر بخواهی توالت ایرانی را تغییر دهی باید کل توالت را بشکنی، کاشی، سرامیک های دور و بر آنرا هم خرد کنی و بوی گندی را تحمل، تا بتوانی آنرا تغییر دهی!
شرایط مصیب‌بار فعلی و این دریای فلاکت، حاصل کار و نتیجه اعمال خیانت‌بار تمام افرادی است که انسانیت را زیر پا گذاشته‌اند. بدون شک این وضعیت، تبعات بسیار دارد.
پایان سال است و لازم نیست برای گرفتن برگه آزمایش معرفت و انسانیت به آزمایشگاه برویم. این تنها آزمایشی است که نیازی به رفتن ندارد، باید ماند و اندیشه کرد، اندکی تفکر…

  • جمشید پوراحمد
۱۸
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد
امیدوارم عِرق و وابستگی را درک کنید و سری به صندوقخانه ارتباطات دوست داشتنی زندگی خود بزنید تا متوجه شوید که به شکل کامل نمی‌دانید دلیل و منطق این همه وابستگی‌هایتان را!
اما من به خوبی دلیل وابستگی‌ام به بانی فیلم را می‌دانم و چنانچه دوست عزیز و سختگیر ما، -(چرا ما؟ چون این سختگیری استاد داودی «سردبیر محترم بانی فیلم» فقط شامل حال بنده نمی شود!) -برای شما خواننده بسیار فرهیخته و عزیز توضیح خواهم ‌داد.
یادداشتی را که قطع یقین جناب داودی نوشته «هنر عکاسی؛ فقر مشهود، شعار دروغین» از جمله موارد متفاوت و تامل‌برانگیز بانی‌فیلم است که چندی پیش منتشر شد.
سخن من هم مربوط به عکس و عکاسی است، اما نه از زاویه و نگاه استاد داودی. نه از روزی که سیستم دیجیتال، ناباورانه به این اندازه «ترند» شد و ما هم فیلتر کردن را آموختیم و نه حالا که با پدیده‌ای به نام هوش مصنوعی مواجهیم و برای من هنوز قابل درک و هضم نیست.
حکایت عکس و عکاسی من به سالهایی بر می‌گردد که کم کم و متاسفانه نسل آن درحال منقرض شدن است!
روزگاری که عکس بخشی از زندگی، ریشه، اصالت و فرهنگ و هنر ما بود.
عکس یعنی؛ هویت، تاریخ، شهر، جنگ، صلح، خانه، ازدواج، خانواده، دلتنگی، خاطره، عشق، تنفر، قهر، آشتی، باب یک آشنایی و مشاهده تغییر.
درست نیم قرن از آن روزی می‌گذرد که باید فیلم ۳۵میلیمتری عکاسی فوجی و یا کداک را انتخاب می‌کردم و بعد از محاسبات ریالی که فیلم 12، 24 و یا 36 تایی را خریداری کنم، بهدعکاسی بپردازم!
برای گرفتن تک عکسی به اندازه یک فیلم کوتاه داستانی، فیلمنامه می‌نوشتم. آنقدر نسبت به عکس انداختن حساسیت داشته و احترام می‌گذاشتم که حاضر نبودن از هیچ بی‌قیمت و ناکسی عکس بگیرم!
منوچهر پورمند که یکی از دوستان کودکی‌ام و امروز از ژورنالیست‌های صاحب‌نام اصفهان است، در نوجوانی در یک عکاسی معروف در چهارباغ اصفهان فعال بود.
روزی به دیدارش رفتم. او در تاریکخانه مشغول ظهور عکس بود؛ از آنروز به بعد من تمام نداشته‌های زندگی‌ام را در تاریخانه عکاسی پیدا می‌کردم و به مرور زمان مانند بانکی برای آرامشم بود و حتی امروز هم هست.
عکاسی موگه «ذبیح عزیز» واقع در عباس آباد که سالهاست ازو بی‌خبرم.
یکی از موفقیت‌های عکاسی موگه این بود که عکس‌های هنرمندان را برای چاپ در روی جلد مجله فیلم و هنر و سینما می‌داد‌. تاریکخانه عکاسی موگه برای من بسیار خاطرانگیز و همچنین تاریکخانه عکاسی مژگان متعلق به اصغر رفیعی‌جم.
تلخ‌ترین انتظارهای آن روزگار، طول زمان ارائه نگاتیو و تحویل چاپ آن و اشتیاق دیدن عکس هایی بود که گرفته بودی!
پیشنهادی برای شما انسان‌هایی که هنوز با نگاه بنده موافقید؛
کتابخانه‌ای در انگلستان بنا شد… چون ساختمان قبلی قدیمی و فرسوده بود.
اما برای انتقال میلیون ها کتاب بودجه کافی را نداشتند.
تنها حلال مشکلات کارمند جوان کتابخانه بود. او یک آگهی با این مضمون منتشر کرد؛
«همه می‌توانند به رایگان کتاب‌‌ها را امانت بگیرید و برای بازگرداندن به نشانی جدید تحویل دهند…!»
ما که متاسفانه نه کتابخانه داریم و نه کتابخوان، باید چاره‌ای دیکر بیندیشیم؛ اینکه چرا همین کار را در مورد عکس‌های‌مان نکنیم؟!
باید دست در دست هم دهیم و عکس‌های پر مهر، زیبا و خاطر انگیز دیروز زندگی‌مان را به اشتراک بگذاریم و امروزمان را بسازیم…
مطمئن باشید حال دل خیلی‌ها خوب خواهد شد، شک نکنید!

  • جمشید پوراحمد