از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۱۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

۲۸
اسفند

بهروز وثوقی؛
زاده 21 ژوئن 1983 افشاگر کنونی و کارمند سابق سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا و پیمانکار سابق آژانس امنیت ملی است. افشاگری‌های بهروز وثوقی از عملیات بزرگ جاسوسی و مراقبت گسترده جهانی و پریزم پرده برداشت!

جمشید پوراحمد

این اصل و ذات واقعیت ما است که درمواردی بسیار و باورنکردنی می توانیم به همین راحتی انسانی را از هستی ساقط کنیم! ...مشخصات ادوارد جوزف اسنودن بود که از گوگل سرچ کردم.

خلیل وثوقی بانام هنری بهروز وثوقی، متولد 20 اسفند ماه، 1316 شهرستان خوی« آذربایجان غربی» و ایرانی...ایرانی هنرمند و یکی از ستونهای پرخاطره و ماندگار سینمای ایران...خودم را می گویم؛ متولد 1333 هستم، دقیقا هفتاد سال دارم، چنانچه سوار اتوبوس معرفت و شرافت باشم، نه فقط به دلیل بهروز وثوقی هنرمند... بلکه به دلیل احترام و بزرگیش قطعا صندلیم را تقدیم بهروز وثوقی می کنم، هرچند اگرخود به هر دلیلی توان ایستادن نداشته باشم!
روزی که برای مصادره بخش اعظم زندگی فردین قدم رنجه کرده بودند!
بعضی از بزرگواران انقلابی با دوربین آماده دنبال گرفتن عکس یادگاری با فردین بودند!
فروزان می گفت؛ در خیابان مردهای انقلابی گفتند؛ دعای زنده بودنتان را به ما بکنید وبعد هم دنبال گرفتن عکس یادگاری بودند!
دوستان انقلابی که قبلاً بهمن مفید را تهدید که جایت در ایران نیست! در خانه من آمدند که با بهمن مفید عکس یادگاری بگیرند!
اندکی فکر کنید؛ بهروز وثوقی بازیگر فیلمهای قیصر، گوزنها، طوقی، خداحافظ تهران،دشنه و تنگسیر در ایران بود و با او عکس یادگاری می‌گرفتیم...عکسهایی از جنس دوست داشتن، دلتنگی و وفاداری.
جناب بهروز وثوقی عزیز
چنانچه یادداشت را می‌خوانید...خوانده بودم تجربه زندگی به ما می‌آموزد که درون بعضی از انسان ها، گاهی انسان دیگریست که او را هرگز نمی شناسی. گاه ممکن است سالها با کسی زندگی کنی اما تمام زوایای وجودش را نشناسی.آدم ها مانند کتابی نخوانده هستند.
بعضی از این آدم ها را حتی با چندین بارخواندن هم نمی‌فهمی و بعضی ها را تنها با خواندن اولین صفحه می‌شناسی.
بعضی ها جلدهای زیبا دارند و محتوای نه چندان زیبا و بعضی ها مانند کتابهای عتیقه، نخوانده قیمت دارند...یادمان باشد بهروز وثوقی یک ایرانی هنرمند قیمتی است

  • جمشید پوراحمد
۲۲
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد
حال که از طرف اداره امور رفاه، امنیت و آسایش کشور به جای کُرنش، غرش دریافت می‌کنیم، حال که تنها کشوری هستیم که دارای فدراسیون بدبختی و کنفدراسیون فلاکتیم، حال که در نمایش زندگی، نقش زاپاس را ایفا می‌کنیم و حال که بود و نبودمان حتی برای عزیزترین‌های‌مان بی اهمیت شده و باید خودمان نعش خود را به دوش کشیده و سوگواری کنیم، حال که در خود غرق هستیم و هر روز نسبت به یکدیگر سرد، بی تفاوت و درنده خو شده‌ایم و… شاید حالا و مکمل این شوم بختی روزگارمان با گفته زویا پیرزاد کامل و پر رنگ می‌شود که گفت؛ «آدمها آنقدر زود عوض می‌شوند، آنقدر زود که تو فرصت نمی‌کنی به ساعت نگاهی بیندازی و ببینی چند دقیقه بین دوستی‌ها تا دشمنی‌ها فاصله افتاده است…»
دلیل این امر، ساختار پلید، گمراه و بروز خشکسالی محبت، عاطفه، انسانیت و رفتار وجودمان است.
باور کنید که مثل ماهی فوگو شده‌ایم که در کبد و روده خود دارای سمی خطرناکتر از سیانور دارد و برای کشتن 30 نفر کافیست و هیچ پادزهری هم برایش وجود ندارد!
خود ماهی فوگو در حیرت است که چگونه با وجود داشتن این سم خطرناک، تبدیل به یکی از غذاهای لوکس و خوردنی انسان‌ها شده!
شاید تفاوت ما با ماهی فوگو در گوشت‌مان است که از نوشتن دلایلش خودداری می‌کنم!
حدود نیم قرن است که رفاقت یکطرفه‌ای با مولانا و بوعلی سینا دارم؛ یکی از رفقای هنرمند دوست داشتنی‌ام حال خوبی نداشت و از من کمک معنوی می‌خواست. به دیدارش رفتم و از او خواستم در آپارتمان هفتادمتری‌اش، از صفر تا صد نان مصرفی‌اش را خودش به هر شکل و قیمتی که شده آماده و پخت کند؛ دلیل توصیه‌ام، علم، عمل و تجربه در این کار است؛ اینکه کپک نان سرشار از ماده آفلاتوکسین «سم قارچی طبیعی»ست که عامل ابتلا به سرطان و همچنین قابلیت پخش شدن در هوا را دارد.
نان‌های کپک زده را باید بلافاصله از خانه دور و در خاک دفن کرد اما همین کپک‌ها، نه تنها مدفون نمی‌شوند بلکه متاسفانه در چرخه صنعت و اقتصاد کشور مورد استفاده قرار می‌گیرد و ما دوباره و چندباره در انواع نان و لبنیات مصرف می‌کنیم!
اگر خرده نگیرید خواهم گفت که وجود کپک در روح، جسم، اندیشه و تفکر تک تک‌مان هم جا خشک کرده و حاضر به دور کردنش نیستیم.
یادتان رفته که در هنگامه پاندمی کووید۱۹، چگونه دنبال به کارگیری راهکارهای پیشگیری بودیم و مبارزه می‌کردیم که مبادا ویروس کرونا وارد جسم و جان‌مان شود؟! ویروس کپک از کرونا هزار برابر خطرناکتر است.
با تمام آشفتگی‌های این جهان زشت‌ و بد زندگی، باور داشته باشیم که یک بغل کردن و در آغوش گرفتن می‌تواند همه کپک‌های رسوب کرده در جان‌مان را دور کند.
جایی خوانده بودم؛ زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود به بیماری دچار شد. شوهرش که از موتورش برای حمل و نقل کالا استفاده و کسب درآمد می‌کرد‌، برای اولین بار همسرش را سوار کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از روی دستپاچگی و خجالت نمی‌دانست دست‌هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت؛ «مرا بغل کن» زن پرسید؛ چه کار کنم؟ وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ و با خجالت کمر شوهرش را گرفت و کم کم اشک در صورتش جاری شد. به نیمه راه که رسیده بودند، زن از شوهرش خواست به خانه برگردد. شوهر با تعجب پرسید؛ چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده‌ایم. زن جواب داد دیگر لازم نیست، بهتر شدم. شوهر همسرش را به خانه رساند ولی هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله ساده «مرا بغل کن» چقدر باعث ایجاد حس خوشبختی در قلب همسرش شد و در همین مسیر کوتاه حال او را خوب کرد.
گوهر عشق چنان عظیم است که در تصور نمی‌گنجند، برای ابراز عشق فاصله‌ای نیست، از قلب تا زبان است، به همین کوتاهی و به همین نزدیکی…

  • جمشید پوراحمد
۲۲
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد
 پوشه‌ای از مدارکم را گم کردم که از بازار سید اسماعیل سر در آورد… خوشبختانه مدارک گمشده، شامل چهارعمل اصلی یعنی پاسپورت، گواهینامه، شناسنامه و کارت ملی نبود.. آقایی با لهجه شیرین ترکی هر روز یکبار تماس می‌گرفت و تهدید که اگر نیایی مدارکتو تحویل بگیری آنها را می‌فروشم!
خیلی فکر کردم تو پوشه‌ای که فقط مجوزهای ساخت مستند «فنگشویی ذهن» است، دیگه چی هست که خودم بی‌خبرم و خریدار داره؟!
خلاصه اینکه لباس رزم پوشیدم و بعد از سالها رفتم خیابان مولوی و آدرس مورد نظر تو بازار سیداسماعیل را پیدا کرده و از دکه جغور بغور فروشی سید مرتضی سر در آوردم!
سلام و احوال‌پرسی و مدارکم را طلب کردم… اما سید مرتضی به جای لهجه ترکی، لهجه غلیظ تهرانی داشت و از من خواست که بنشینم؛ یک ظرف جغور بغور جلوی من گذاشت و دقایقی بعد مرد ترک زبان هم رسید و محکم زد سر شونه من و گفت؛ چطوری گیله مرد؟!
در جوانی همیشه دلم می‌خواست وقتی پیر شدم مرا گیل‌مرد صدا کنند و رضا بازیگر جوان پوش چند تئاتر لاله‌زار خواسته من به یادش بود!
اعتیاد رضا به هروئین، شخصیت، جوانی، اعتبار و خانواده‌اش را متلاشی و او کارتن‌خواب کرد. رضا روزی برای دریافت لقمه غذایی به دکه سیدمرتضی پناه می‌آورد و بعد از گرفتن و خوردن غذا، زمین گیر محبت سیدمرتضی می‌شود و تا امروز که شریک و برادر یکدیگر هستند.
من که وقت و حوصله رفتن به بازار سیداسماعیل را‌ نداشتم، دقیقا پنج روز به غیر از شبها با رضا و سیدمرتضی زندگی کردم.
تو بازار سید اسماعیل به معنای واقعی از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا می‌شود، متاسفانه اجناس سرقتی هم برای خرید و  فروش… کم نیست؛ ناهنجاری، زشتی، پلیدی، دزدی و نامردی هم که پیدا می‌شود.
اما در مقابل، واقعیت‌های معنادار و آنچه که در بیرون بازار سید اسماعیل نسلش منقرض شده بسیار کمرنگ است.
بازار سید اسماعیل نه فقط مدرسه فیلسوف الدوله دارد، بلکه دانشگاه انسانیت با رشته‌های رفاقت، عشق، معرفت و گذشت است که مدرسین خاک خورده، ریشه‌دار و اصیل زندگی بسیار دارد.
حالا مقایسه کنیم سلبریتی‌های بازار سیداسماعیل را با سلبریتی‌هایی که در رابطه با کلاهبرداری گوشی تلفن همراه، معرفی شدند!
نمی‌دانم کدام یک از ما، معنا، مفهوم و جایگاه سلبریتی را نمی‌دانیم! نمی‌دانم کدام یک از دوستان اسپانسر تبلیغاتی آقای بسیار محترم کلاهبردار، سلبریتی بودند؟!
اکثر این دوستان را باید با ذره بین دید که کجا و کی و در چه فیلم و سریالی بازی کردند؟!
یا اینکه قسم یاد کنند که مثلاً در این سریال فاقد بیننده تلویزیون بازی کرده اند!…اما آمدن نام یک هنرمند شناخته شده در میان این به اصطلاح سلبریتی، متاثرمان کرد؛ اکبر عبدی…
آقای اکبر عبدی عزیز ؛ به عنوان یک دوست قدیمی می‌گویم؛ برادر من نکن!
شاید باید یا تکثیر سلبریتی‌های بازار سیداسماعیل در سطح جامعه، جامعه هنری را هم، ساکن این بازارچه قدیمی تهران کرد!

  • جمشید پوراحمد
۱۹
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد

شدم از عشق تو شیدا کجایی؟
به جان می‌جویمت جانا، کجایی؟
همی پویم به سویت گرد عالم…
همی جویم تو را هر جا، کجایی؟
دیده بودم هندی‌ها وقتی می‌خواهند میمونی را شکار کنند، سیبی را در کوزه‌ای می‌گذارند که دهانه‌ای باریک دارد، میمون زمانی که دست در کوزه می‌کند و به برای بیرون آوردن سیب به آن چنگ می‌اندازد، دیگر دیر شده و گرفتار می‌شود، میمون بدینگونه گرفتار می‌شود… تو هم نگاه کن ببین به چه چیزی در زندگی چنگ انداختی که تا این حد گرفتار شدی؟!
اگر ترس است رهایش کن، قضاوت، خشم، نگرانی، مقایسه، حسرت و احساس گناه است رهایش کن… اما من در طول زندگی در هیچ کوزه با دهانه باریک چنگ نینداختم و متاسفانه احساس گناهم را نمی‌توانم و نباید رها کنم.
نگار نوجوان بود و دلش را واگذار و رسم عاشقی را پیشه کرد و تا آخرین لحظه زندگی‌اش همچنان عاشق، پشتیبان و حامی همسر و شریک زندگی‌اش ماند و من هنوز هم نمی‌دانم که باید به عنوان پدر در روز دلدادگی‌اش «سد» می‌شدم‌ و یا «راه»؟!
نگار عشقش را عاشقی کرد؛ در قاموسش معامله نبود.
در دو مراسم گذشته به غیر از داغ و درد و رنجم، با استشمام بوی برگزاری شو و یا غفلت و بی مهری مواجه بودم، مثل عکسهای نمایشی که از ویدیو اسکرین پخش شد!
همسر گرامی نگار عزیز، گله دارم؛ باید به یاد می‌داشتی و داشته باشی که نگار در دامن پر مهر مادرش، مادری پرآوازه، مادری از جنس تمام زیبایی‌ها و مادر دوست داشتنی سرزمین ایران «‌پروین‌دخت یزدانیان» قد کشید و مالک روح تنومندی شد. ریش و قیچی را به دستت سپردیم، اما این قرارمان نبود که تا این اندازه خودبین باشی!
آقای دکتر…!!! آقای دکتر من برای شما که همسر نگار و برای اجتماع بزرگی که در آن زندگی می‌کنم دکتر جمشید پوراحمد خالق ۷۲ اثر هنری هستم… نه جمشید پوراحمد!
اما همه ایام برای دخترکم نگار نازنین فقط بابا جمشید بودم، کاش می‌بود و مرا به جای بابا جمشید، مجنون، دیوانه، خل، چل و یا مسخره صدا می‌کرد…
آقای دکتر یادتان که نرفته؟! هویت و عقبه نگار از یک خانواده هنرمند بود، خانواده پوراحمد در سیطره هنر این سرزمین پرآوازه و صاحب نام هستند.
آقای دکتر؛ چرا نیمای عزیز نیمه دیگر نگار نازنین را ندیدی؟! آقای دکتر نیما پوراحمد جوانی از جنس شایستگی، معرفت و مهربانی با یک گلستان دکتر صاحب نام، ارزنده و ریشه‌دار، دوست و همکار که من تا آخرین لحظه زندگی، بزرگی، منش و محبت شان را فراموش نخواهم کرد و سر تعظیم در مقابل تک تکشان فرود خواهم آورد و در پایان اگر نگار پوراحمد با حافظ و مولانا انس و الفتی داشت آموزگارش بهمن مفید بود و اگر نمایشنامه‌نویس و زیبا‌ نویس از آب درآمد، نتیجه سه سال زندگی مشترک با منوچهر نوذری بوده…
نگار عزیز نوشته های پرمفهوم، عاشقانه و زیبایت را در دسترس خوانندگان، دوستان و طرفدارانت خواهم گذاشت و مطمئن باش نیما از موجودیت داشته‌ها و خاطره‌هایت حفظ و نگهداری می‌کند.

  • جمشید پوراحمد
۱۹
اسفند

نگار پوراحمد…
دخترکم، نازنینم چه کسی باور می کند که تو در اوج جوانی دفترچه پس انداز برای روز مرگ داشتی!

*جمشید پوراحمد

نگار‌ عزیزم ما دیروز تو را به خاک نسپردیم… این تو بودی که ما را به خاک سپردی.
نگار نازنین به که و چگونه بگویم؛ پدرت با یدک کشیدن عنوان نویسنده و کارگردان در باورش هم نبوده که «نگار»ش قوی‌تر و زیباتر از پدر می‌نوشته! چون تمایل داشتی که مثل پدر با قلمت تجارت نکنی و دیده نشوی.
نگار نازنین ضجه‌های نیما برادر، رفیق، کوه و پشتیبان و دلخوشی زندگی یکدیگر، دل زمین و زمان را به درد آورده…
نگار، نیما با نفس و حال و هوای تو زنده بود… نگار با فراق تو، سرنوشت برادرت نریمان، بدون خواهر و مادر چه خواهد شد؟!
تکلیف شکستن عمو حمید و شراره و اندوه بهنام و آرش و خاطرات تلخ و شیرین، همه با رفتن تو بی پایان خواهد ماند.
نگار من از کجا می‌دانستم آزاده، مریم، سمیه، هدیه، فیروزه، یاسمین، اکرم، حامد، مهران، علی، محمد و پیمان فقط دوست و همکار مهربان و فداکار نیما نبودند و همگی برای تو پاره تن بودند و چگونه پژمرده و دلشکسته و غمگین هستند و سیرت و صورتشان همزمان می‌گرید.
نگار نازنینم؛ نیلوفر نمی‌تواند مرگت را باور کند! نیلوفر گفت؛ نگار نباشد درد دلهایمان را به چه کسی بگوئیم… نیلوفر گفت؛‌ من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود…
نگار بابا، علیرضا همسرت پشت در غسالخانه گفت؛ نتوانستم از امانت تو خوب نگهداری کنم… نگار فقط می‌دانم علیرضا بدون تو دوام و بقایی نخواهد داشت و صد‌ها سئوال که از علیرضا خواهم داشت…
علیرضا گفت؛ در زیارت امام رضا مشغول نماز بوده و عکسی که از موقع خواندن نماز برای تو نازنین نگار ارسال می‌کند و تو این متن را در جواب می‌نویسی:

تو ایستاده ایی رو به قبله ات،
‎من نشسته ام رو به قامتت،
‎تو بندگی می کنی و من تماشا می کنم ،
‎من بندگی می کنم تو رو برنگردان.
‎دستانت را می گذاری پشت گوش،
‎و گوش‌های من هیچ صدایی جز صدایت نمی شنود،
‎چه واضح و روشن ادا می کنی جملات را چه واضح میگویم دوستت دارم ،
‎چگونه نمی شنوی صدایم را‌؟
‎بخوان به نام اش .. بسم الله .. ،
‎میخوانم نامت را زیبای راه دور ِمن ،
‎الرحمان رحیم ..
‎تو کی به رحم می آیی؟
‎کاش قدری از خدا مهربانی بیاموزی.
‎رب العالمین ..
‎من چه کنم که عالمم کوچک شده در تو ؟
‎یوم الدین ..
‎در روز قیامت چه جوابی به دل شکسته ی من خواهی داد؟
‎ایاک نعبدُ ..
‎تنها تو را می خواهم ،
‎کف دست براسمان بردی و من بی تاب دستانت شدم ،
‎برای من که وطنم دستان توست ،
‎کاش قنوت میان دستان تو و صورت من بود !
‎فدای صدایت که عذاب نار برایم تویی مرد ، وقتی از من روی برمی گردانی.
‎پیشانی برخاک بردی ، کاش من خاک بودم .
‎اشهد ان ..
‎چه وقت غنیمتی اگر میشد تا بسمتت بیایم و بی صدا سر بر روی پایت بگذارم ، نجابت خواهی کرد و نماز را تمام خواهی کرد و. من به عمر تشهد و سلام فرصت دارم تو را بی دفاع بیابم و پیشانی از عطرت سیراب کنم .
‎تو در روز هفده بار تعظیم می کنی تا خدا اجابتت کند ،
‎من هر روز می میرم و اجابتم نمی کنی.
‎تاب نمی آوریی رهایت کند ،
‎تاب نمی اورم رهایم کنی.

…و نگار نازنین؛ متن دیگری را که علیرضا از نوشته های زیبا و ناباورانه تو بعد از مراسم خاکسپاری قرائت کرد.

روی مرا برهنه خواهی کرد،
از سر تا پایم را با آب ولرم خواهی شست،
موهایم را خواهی بافت، مرا در پنج تکه پارچه ی پنبه ای سفید خواهی پیچید، چه آرامشی‌ست، میان آن همه واجب و مستحب، چشم و دهانم را تو ببندی. زیر ناخون ام را جستجو نکن، احتمالا از آخرین نوازش هایم هنوز عطری و طعمی از تو جا مانده.
بگذار بماند.
مرا سه مرتبه به زمین خواهی گذاشت و بار چهارم در حفره ای در خاک، از پهلو وارد حفره می‌کنی مرا، بسمت راست می خوابانی، شانه‌هایم را می‌گیری، دست راست تو، شانه راست من، محکمتر، دست چپ تو، شانه ی چپ من، سرت را کنار گوشم می آوری و سه بار نامم و نام پدرم را می‌خوانی، بعد از سکوت ممتد من، دستت را زیر سرم می‌بری، بالشی از خاک برایم بساز، کلوخی پشت سرم بگذار، مرا که در حفره رها کنی، بر خواهم گشت، کلوخ مانع می‌شود.
سنگ لهد بر روی سرم، آرام مرا ترک خواهی کرد، لحافی از خاک رویم می‌کشی، بالای سرم بنشین، میان من و خاک، صدایی آشنا نیاز است، تا نداشتنت را باور کنم، به خانه که برگشتی، شب برایم نماز وحشت می‌خوانی، از پس اشک‌هایت، نوشته‌ام را بخوان، دیدی تمام واجبات و مستحبات این اتفاق را خوانده بودم و باور کرده بودم، این نیز جزیی از زندگیست، دقیقا شبیه افتادن گل یاس، کاش من هم معطر افتاده باشم .
در بودن و نبودنم دوستت دارم.

نگار نازنین؛ دخترکم تنها بودم و با رفتنت بی کس و تنها شدم … نگار تو نور چشم مادر‌بزرگت بی‌بی بودی… مامان جان «‌پروین دخت یزدانیان» می‌گفت؛ من فقط بی‌بی تو هستم نگار… نگار، منوچهر نوذری مگر نگفت؛ تو فقط نگار جمشید و نیما و نریمان نیسی… تو عمر و جان منی‌… مگر بهمن مفید نمی‌گفت؛ تا نگار از کلاس نیاید حق ندارید حتی نفس بکشید.‌..
نگار نازنین؛ مگر با پای برهنه و بدون رو سری تا بیمارستان دی برای من ندویدی… پدر نالایقی بودم که نتوانستم دردت را به جان بخرم، تا تو و در کنار برادرت نیما روی تخت بیمارستان دوام نیاوری و محبت و معرفت جهان را غصه دار کنی…
نگار عزیزم؛ قول می دهم تنهایت نگذارم … چون تو می دانی که بهشت مکان نیست… بهشت یک حس است و بزودی این حس مشترک را تجربه می‌کنم…

  • جمشید پوراحمد
۱۳
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد
سعدی افشار می‌گفت: «آنچه را که نمی‌دانم اظهار نظر نمی‌کنم و آنچه را هم که می‌دانم باز اظهار نظر نمی‌کنم، شاید کسی بهتر از من بداند.»

***

پشت صحنه تئاتر نصر با لباس و گریم روی نیمکت خوابیده بود، کنارش نشستم و گفتم: دیشب نخوابیدی؟ چشم باز نکرده گفت؛ اتفاقا زیاد هم خوابیدم! ولی خیلی خسته‌ام پوراحمد.
شرایط و امکاناتی بود که توانستم بعد سال‌ها، سن روی استخر هتل هایت «نمک آبرود» را دوباره احیا کنم. سنی که هنرمندانی چون گوگوش، ستار، ابی، شهرام و داریوش روی آن برنامه اجرا کرده بودند.
سعدی افشار فقط می‌دانست که با گروهش به شمال می آید.
اولین شب اجرا، با استقبال مواجه شد، دلیلش هم اجرای نمایش در فضای باز و نزدیک به دریا و حضور سعدی افشاربود.
اولین حرف سعدی افشار بعد از پایان نمایش این بود؛ «پوراحمد من سالها اجرای تخته حوضی داشتم، ولی تجربه تخته استخری را نداشتم!»
پس از اجرا، سعدی افشار را از گروه و هتل جدا کردم و به اتفاق او نزد دوستی فرهیخته، هنرمند، اهل دل و درویش در دل جنگل رفتیم.
هیچ وقت باورم نمی‌شد که شخصیت سعدی افشار تا این اندازه غنی و کامل باشد.
سفره‌ای انداختیم و آقای آصفی گفت: سعدی امیدوارم قاتق سفره را دوست داشته باشی؟»
سعدی افشار گفت؛ «ما همه زندگی قاتق کردیم و امشب هم مثل دیگر شبها و روزهای زندگی!»
آقای آصفی گفت: «قاتق کردن به معنای قناعت را نگفتم، منظور از قاتق غذایی است که باید با نان میل کنی» و… در ادامه با روشنایی صبح و بوی جنگل و شنیدن صدای پرندگان و حرفهای تلخ و شیرین سعدی افشار… سعدی افشار می‌گفت: «تا زمانی که مطرب بودم حال دل و روز و روزگارم بهتر بود. از روزی که عنوان هنر و هنرمند را یدک می‌کشم کارم سخت شده و از واقعیت‌های درون و بیرونم دور مانده‌ام، بلاتکلیفم و به خودم و زندگیم خیلی بدهکارم…»
او ادامه داد: «وقتی استاد صدایم می‌کنند با خودم بیگانه می‌شوم! صحنه فضا و محدوده دارد و این کار مرا سخت کرده… نمایش روی تخته و حوض مثل قانون شهد و گرده بود… شیرینی اجرای روی تخته، گرده آن بین تماشاچی‌های بدون محدوده پخش می‌شد و این وضعیت، بُرد بُرد و ایده‌آل بود…»
من تجربه یک نمایش ناموفق با یوسفی و عرب‌زاده را داشتم و همه ایام و هنوز که ایکاش نمایشی را با سعدی افشار روی صحنه می‌بردم…
سعدی افشار زندگی و مرگ غریبانه‌ای داشت.

 

  • جمشید پوراحمد
۱۳
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد

جناب ضرغامی!
مطلبی در بانی فیلم خواندم که در فرمایشی در حاشیه هیات دولت در جمع خبرنگاران در واکنش به مصاحبه یکی از مدیران گفته بودید شما پای آقای فردوسی پور ایستادید!
لطفا شما و دیگر مدیران دلسوز و کاردان(!!!) پیش از ایستادن پای‌ هر شخصی، پای وظیفه و تعهدات خود بایستید.
آقای وزیر؛ پای برج، قلعه و کاروانسرای روستای خرانق با قدمت ۱۸۰۰ ساله‌اش بایستید و اینکه چرا باید آن را به سازمان اوقاف واگذار و اوقاف اردکان این گنجینه گرانبهای ارزشمند فرهنگی را به دست خانمی از اهالی خرانق سپرده که در آن آش و نان بپزد؟!
آقای ضرغامی؛ شما پای سرو بالای چهارهزارسال قدمت ابرکوه بایستید که تا برای خشک کردنش پای آن گازئیل نریزند!
پای پاسارگاد بایستید که عزم خود را برای ویرانی این بنای شکوهمند تاریخی جزم کرده‌اید!
آقای وزیر؛ خوب به یاد دارن روزی از منوچهر نوذری پرسیدم؛ نظرت در مورد عادل فردوسی پور چیست؟
او پاسخ داد؛ ما نمی‌توانیم در خصوص پدیده، نظری داشته باشیم… فردوسی‌پور پدیده‌ای‌ست که باید او در مورد ما نظر بدهد…
متاسفانه بنده رابطه خوبی با فوتبال و فوتبالی جماعت ندارم، چه رسد به کارشناس و مفسر این ورزش. اما به گواه جمعیتی بزرگ که خشت و گل عادل فردوسی پور از شخصیت، اصالت، معرفت‌، شعور، سواد و دانش است و به همین خاطر بنده نهایت احترام و علاقه را برای آقای عادل فردوسی پور قائل هستم؛ همین‌طور برای علی دایی و بسیاری دیگر از معضوبام این روزهای دنیای فوتبال!
منوچهر نوذری برای اجرای برنامه جشنی که مربوط به یکی از شرکت‌های برند و معتبر کشور بود دعوت شد و مبلغ چهارصدهزارتومان دستمزد بابت اجرای برنامه گرفت که در زمان خودش مبلغ چشمگیری بود، لازم به توضیح است که دستمزد دیگر مجریان صاحب‌نام تلویزیون برای برنامه‌های مشابه حداکثر مبلغ پنجاه هزارتومان بود.
اما…اما یکی دوسال بعد همان شرکت معتبر آقای عادل فردوسی‌پور را برای اجرای برنامه دعوت و به او مبلغ یک میلیارد تومان پیشنهاد داده بودند که این مجری محبوب آن پیشنهاد را رد کرد.
سخنی هم با اقای فردوسی پور دارم؛ آقای فردوسی پور، بدون تعارف در شکل‌گیری این بی‌عدالتی شما هم بی‌تقصیر نیستید(!) جرم شما داشتن شخصیت، اعتبار و محبوب بودن نزد بینندگان تلویزیون بوده و هست!
***

اما سخن آخر آقای وزیر؛
بعد ازگذشتن از کوچه های پردرد و رنج زندگی… اکثر اهالی کشور که به ظاهر همه چیز متعلق به آنهاست!
دچار برزخ هستند…

گویند؛ در یونان باستان شخصیتی افسانه‌ای به نام پروکروستس هست؛ او همه مسافرانی که قصد ورود به آتن را داشتند، روی تختی می خواباند و اگر مسافری کوتاه‌تر از اندازه تخت بود آنقدر او را می‌کشید تا اندازه شود و یا اگر بلندتر بود پاها و یا دستهایش را قطع می‌کرد.
از نظر پروکروستس تنها اشخاصی درست و کامل بودند که به اندازه تخت او بودند!
آقای وزیر؛ نمره عملکرد مسئولان کشور در بعضی موارد به 100 هم رسیده، اما متاسفانه جایگاه نمره‌ها هم مثل پول رایج کشور هر روز بی‌خاصیت‌ترو بی ارزش‌تر می‌شود!

  • جمشید پوراحمد
۰۸
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد

ناهید پوراحمد عزیز…
یادت هست از زبان بهرام بیضایی می‌گفتی؛ اشکالی در کار دنیاست که گریه رفعش نمی‌کند.

اینکه امروز چهل روز است که نمی‌دانم کجایی؟!
اینکه در طول و عرض زندگیت بهشتی نبود و قطعا‌ در خواب عمیق ابدی هم از بهشت خبری نیست!
اینکه در بهترین شرایط وفاداری و انسانی، عزادارانت از هفته دوم به دنبال زندگی خود رفتند و می‌روند!
ناهید عزیز در پیرامون زندگی، آدم‌هایی که در بعضی اوقات بسیار به ما نزدیک هستند؛ شغل‌شان، هم زنده و هم مرده‌خواری است!
با یک سری فاکتورهای تاریخ مصرف گذشته؛ مثلاً زنی که ۲۵بچه یتیم، نانی در سفره ندارد اما در همین‌جا، خیریه ورشکسته‌ای هست که می‌تواند به کل مردمان سوئیس کمک کند!
دانشجویی که تو لاس وگاس تحصیل و ۱۵سال است نتوانسته شهریه دانشگاهش را پرداخت کند، خلاصه گوش بری و در واقع اخاذی را پیشه خود کرده تا چرخ زندگی‌اش بچرخد!
ناهید جان منو ببخش که امروز می‌خواهم با مرگ تو تجارت کنم(!) تا شاید تاثیری در میزان گناه جمعی ما نسبت به رفتن زود و یا دور هنگام عزیزانمان باشد.
حساب کنیم تمام هزینه های یک مرگ را!
حساب کنیم تمام زمانی که هزینه می‌شود.
حساب کنیم جای خالیش و در مواردی از دست دادن بانک عاطفی زندگی‌مان را و… حساب کنیم…؟!
من حساب کردم!
قدرت کوتاهی، بی‌مهری و بی وفایی = با مرگ یک انسان…
…و قدرت، ایثار، مهر، عاطفه، عشق و محبت = با زندگی…
در این صورت مرگ هرگز قدرت تخریب و تجاوز نخواهد داشت.
چارلی چاپلین به فرزندش گفت؛ من در شعبده‌بازی روی طناب راه رفته‌ام و می‌دانم چقدر این کار دشوار است؛ اما به جرات به تو می‌گویم که آدم بودن و روی زمین عادی راه رفتن از همه سخت تر است!

  • جمشید پوراحمد
۰۸
اسفند

یادداشت / جمشید‌ پوراحمد

ناهید پوراحمد با بقچه ابدیش نزد مادر و رفیق گرمابه و گلستانش پروین یزدانیان شتافت.

نانی جان؛ شب به گلستان تنها منتظرت بودم…باده ناکامی در هجر تو پیمودم…منتظرت بودم منتظرت بودم.
ناهید پوراحمد پارتنر زندگیش بعد از همسر و فرزندانش… کتاب، فیلم، عشق، محبت، معرفت و فداکاری بود.
من درک و معنای مصرع «از محبت خارها گل می‎شود…» را از ناهید آموختم.
من همراه با ساخت مستند داستان فنگشویی ذهن در ده سال گذشته انسان‌های خارق‌العاده بسیاری را دیدم و در موردشان هم کم ننوشتم، اما با مرگ زود هنگام خواهرم«ناهید پوراحمد» نمی‌دانستم آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گردیم.
خواهر و برادری من و ناهید خیلی پررنگ نبود… اما‌ زیباترین رنگ‌های رفاقت را بر تن می‌کردیم… رفاقت من و ناهید با دوازده سال فاصله‌ سنی از یک سفر دو نفره پرماجرا کلید خورد.
مادر دخترک شیرین و زیبای هفت ساله‌اش ناهید‌ را در مرداد ماه سال۵۴ در تهران به امانت به من سپرد و من به دلیل جوانی و شاید حماقت تازه به دوران رسیدگی بیست سالگی و خرید بی ام وِ ۵۱۸ ناهید را با سوختگی کامل دست و صورت گرمای طاقت فرسای جاده به اصفهان و مادر رساندم!
وقتی با اعتراض و فغان مادر مواجه شدم، ناهید رو به مادرم گفت؛ شما هم دل تنگ مادر می‎شدید چه می‎کردید؟!
ناهید نه منتظر می‌ماند و نه نمی‌شود را می شناخت و به همین دلیل مسیری ناباورانه در زندگی خلق کرد.
او در نوجوانی اولین فرزندش بهروز را به دنیا آورد و متاسفانه بهروز در کودکی دچار سرطان و شیمی درمانی شد. بهروز با پدر برای معالجه تا آمریکا هم سفر کرد و بیماریش چاره ای جز تسلیم نبود، اما ناهید با قدرت عشق مادرانه بهروز را به آغوش زندگی بازگرداند.
داریوش همسر ناهید که این روزها بسیار غمگین و متاثر است، پدری است از دیار خوبان، لوطی صفتان، رفیق، همراه و بسیار زلال و مهربان… سه فرزند هنرمند، اخلاق مدار و جنتلمن ناهید…
بهروز که دنیایش خارج از هر خشونتی و اهل شعر و شاعری است، بهزاد طراح و مدیری کارآزموده و خلاق ،جوانی جذاب و دوست داشتنی و بهنام راهنمایی یکی از هنرمندان جوان، لایق و خودساخته عرصه تلویزیون و سینماست.
آخرین اثر هنرمندانه ناهید تاخیر سالها در مرگ مادرمان «پروین دخت یزدانیان بود» ناهید‌ یک انرژی ماورایی داشت و کارهای بسیار خلاقانه و عجیب و غریبی داشت.
وقتی مادر بیمار شد ناهید اولین پاسدار جان و سلامتی مادر بود… هرچند ناهید در هیچ بیماری مادر، او را تنها نگذاشت و با شیره جان جوانی‌اش مادر را حفظ و حراست می‌کرد.
یکی از بزرگترین خصلت‌های ناهید که از نلسون ماندلا آموخته بود و ‌همیشه می‌گفت اینکه؛ اگر کینه را پشت سر نگذارم، باز هم زندانی خواهم بود! حتی اگر در سلولم را باز می‌گذاشتند!
نیمه شب بود و می‎دانستم ناهید درحال مراقبت از مادر و حتما مشغول مطالعه است. تماس گرفتم و قبل از هر صحبتی گفت؛ رنه دکارت از افلاطون، ارسطو و ارشمیدس الهام می‎گرفت و من باید از زهرا، صغرا و کوکب «پرستارهای شب مادر» الهام بگیرم!
و آخرین ارسالی ناهید در واتساپ برای من، زخم‌های بی‌نظیری به تن دارم اما تو بهترین شان بودی.

  • جمشید پوراحمد
۰۲
اسفند

یادداشت / جمشید پوراحمد

جواد کراچی … یکی از برترین و بهترینها

هنرمند عزیز جناب جواد کراچی نه در حال حاضر که غربت نشین هستید…چنانچه به سرزمین مادری برگشتید و صبحی از خواب بیدار و دیدید تنها درخت گیلاس حیاط خانه زردک به بار آورده تعجب نکنید!
برخلاف دغدغه و نگرانی انسانها به ویژه اهل علم، دانش، فرهنگ و هنر به دلیل وضعیت اسف بار کشور و مدیریت آن!
اما بنده برخلاف این سیطره بزرگ ناراضی، رضایت خود را اعلان و از رئیس جمهور تا لغایت را تحسین و تبریک می‌گویم!
مگر می‌شود در کشور بزرگی چون ایران هیچ چیز و هیچکس سرجای خود نباشد؟!
این خود یعنی نبوغ و خلاقیت در یک مدیریت ویرانگر! اما ماندگار!
نه فقط دکتر، مهندس، دارو، برنج، تخم مرغ، روغن، لوازم بهداشتی، تریاک! تیرآهن، آرد و علی برکت اله تقلبی داریم و آدمهای تقلبی هم در تمام عرصه ها بیشمار داریم!
اما دوست عزیز جناب جواد کراچی باورتان می‌شود که هنرمند تقلبی وقیح و مدعی شامل تهیه‌کننده، نویسنده، کارگردان، بازیگر، خواننده، آهنگساز هم داریم… اما نمی‌دانم چرا صادرات نداریم؟!
متاسفانه سینما، تئاتر و تلویزیون همانند کاخی است که از دور بسیار زیبا و فریبنده است اما وارد کاخ که می‌شوی ترسناک، مخوف و وحشتناک است!
داشتم مروری بر 10 سال رنج و زحمت و دورماندن از خانه برای ساخت سی قسمت «فنگشویی ذهن» که از قصه های واقعی انسانهای دردمند زیر پوشش بهزیستی در مناطق محروم و از نقشه محو شده ایران است ! پروژه‌ای که باید در 2 سال ساخته می‌شد و بعد از چند بار تعطیلی با اعمال قدرت و نفوذ دو نماینده هنوز بلاتکلیف مانده.
در آمریکا فرماندار هر ایالتی بعد از رئیس جمهور قدرت مطلق دارد اما در کشور ما قدرت در ید نمایندگان مجلس و فرمانداران و در مواردی استانداران مطیع و خدمتگزار نماینده هستند!
دراین باور بودم که درحال حاضر بهترین را ساختم!
اما این باور بسیار کوتاه و در واقع کودکانه بود، در مقابل اثرهای ساخته شده استاد جواد کراچی؛ اثرهای کاملا کارشناسی شده، با تحقیق و مطالعه، ریشه دار و با ساختار هنری و جذابیت های سینمایی‌اش شامل تکنیک، دانش و تخصص است.
وجود و حضورتان برای بنده قابل تحسین و کافی‌ست خواننده عزیز ساعتی را هزینه کند تا به ارزشهای والای شخصیت فرهنگی و هنری جواد کراچی آگاه شود.
استاد کراچی بنده بعد از خواندن یادداشت جنابعالی به آقای دکتر موحد دبیرکل محترم بنیاد فردوسی و خوشبختانه امروز با انتشار این یادداشت مصادف است با زادروز ابوالقاسم فردوسی بزرگترین شاعر و سراینده فارسی زبان بیشتر شیفته و ارادتمند جنابعالی شدم.

***

یادداشت / جواد کراچی

جناب آقای دکتر موحد فرد
دبیر کل محترم بنیاد فردوسی

تبریکات صمیمانه بمناسبت راه‌اندازی این حرکت فرهنگی را بپذیرید و پیروزی روز افزون برای شما را از پروردگار بزرگ خواستارم.
مقاله « اندازه » و اهمیت و جایگاه این واژه در زبان پارسی جای کار کردن بسیار دارد. لذا با اجازه شما آن را برای‌تان روانه کردم.
گرچه نسبت به فرستادن با واتزآپ خوشبین نیستم. لطفا از دریافت سالم و صحیح آن مرا مطلع کنید.
با احترام
جواد کراچی

بررسی واژه اندازه در شاهنامه فردوسی

اجازه بدهید بر خلاف کلیشه های مرسوم، نکته آخر را در اول بیاوریم. هستی، از چهار عنصر آب، باد، خاک و آتش تشکیل شده.
و این چهار عنصر در یک هماهنگی طبیعی، زیستن را برای بشر امکان پذیر کرده است. هر گاه یکی از این عناصر از اندازه خود بیشتر و یا کمتر بشوند. بلایای طبیعی حاصل می شود.
اگر آب، زیاد بشود، سیل میاید. کم بشود، خشکی و قحطی غلبه می‌کند.
اگر باد، زیاد بشود، طوفان میاید. و کم بشود، فصل ها تغییر نمی کنند، گرده افشانی اتفاق نمی افتد و یا ابرها جابجا نمیشوند و الی آخر….
با این پیش زمینه به موضوع اندازه می پردازیم.
اگر با نگاهی دیگر و کنجکاوانه به شاهنامه بزرگمرد پارسی گوی، نظری بیافکنیم و نظرات بدوی رزم و حماسه را بدور بریزیم و جوری دیگر به بازخوانی این کتاب پر ارزش بپردازیم، در خواهیم یافت که در جای جای این کتاب از واژه اندازه به کرات استفاده شده است.
این اندازه چیست که حکیم توس در آغاز و یا در شکل گیری هر داستانی از آن استفاده کرده است.

همی ماند رستم ازو در شگفت
ز پیکارش اندازه ها در گرفت

به عنوان نمونه مشهورترین داستان، همان داستان پدر فرزند کش را مورد بازخوانی قرار می دهیم تا اهمیت این واژه آشکار گردد.
سهراب که بزرگمردی شده و بازوبند پهلوانی به دست بسته و رستم که از خانواده زال و سام است در نبردی سرنوشت ساز روبروی یکدیگر قرار می گیرند. هر دو بی خبر ازگذشته یکدیگر به زورآزمایی تن می دهند. رستم، رستمی که از خانواده زال و سام است و کشتن  و آزردن جان در دین و آیین او، روا نیست.

چنین می گوید.
به سهراب گفت ای یل شیر گیر
کمند افکن و گرد و شمشیر گیر

دگرگونه تر باشد آیین ما
جز این باشد آرایش دین ما

کسی کاو بکشتی نبرد آورد
سر مهتری زیر گرد آورد

نخستین که پشتش زند بر زمین
نبرد سرش گرچه باشد به کین

در این ابیات با روا نبودن بریدن سر کین یا دشمن، راه را برای تحول پذیری باز می گذارد و در این کارزار بر اثر زیاده خواهی و قدرت طلبی، بدنبال کشتن پسر خود بر می آید.
بی آنکه بداند، سهراب پسر خویش است.
حکیم توس برای بیان درام و تاثیر گذاری بیشتر و مطرح کردن اصل موضوع، این ناجوانمردی و بی مهری را در داستان آورده.
تا این تغییر و تحول شخصت رستم در داستان را تاکید بیشتری کرده باشد.
حکیم توس با تاکید بر متغیر بودن حالات انسان و اینکه تضادهای اساسی مابین نیکی و بدی، خیر یا شر، خوب یا بد همگی در هر انسانی هست و با تعییر شرایط، آنها هم متحول می شوند لذا چنین پیچ و تابی را در داستان گنجانده است.
برای متحول شدن فکر و فرهنگ در یک جامعه، نمی توانیم امر و نهی صادر کنیم و یا دستور العمل بنویسم و یا یک روز را نامگذاری کنیم.
می‌باید شرایط فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی … را فراهم کرد.
فرهنگ، در ایران باستان دارای چنان غنای فکری و ژرف اندیشی روانشناسانه ای هست که می باید با رجوع بدان ها، یک بازنگری زیربنایی در تفکر و اندیشه خودمان داشته باشیم و در این جهان همیشه متحول، نیازمند آگاهی به روز و همگام شدن با دانش و خرد جهانی هستیم.
البته این به معنای نگاه کردن و تقلید کردن از تفکرات آنان نیست. بلکه با رجوع به شاهنامه و یا ادبیات کهن همچون مولانا، حافظ، اسدی طوسی، عطار. و …
می توانیم برای آبیاری ریشه های این درخت کهنسال کوشا باشیم.
برای پربار شدن یک درخت، نباید بدنبال قرض گرفتن ریشه سالم و یا چسباندن ریشه سالم به درخت خشکیده خودمان باشیم تا سبز و پربار گردد و یا با واردات درخت، بدنبال جنگل سازی باشیم.
بلکه باید ریشه های همان درخت را از آفات بدور سازیم و ریشه های همان درخت را که تشکیل دهنده هویت خودمان هست را پرورش دهیم تا به پرباری و سرسبزی آن کمکی کرده باشیم.
در داستان رستم و سهراب، حکیم توس با نشان دادن بروز ناهماهنگی و بیرون از اندازه شدن و به هم خوردن روابط این دو پهلوان.
تبدیل شدن خوبی به بدی و بالعکس را آشکار می کند. تبدیل شدن زندگی به ضد زندگی و بالعکس را عیان می کند.
در داستان جمشید نیز واژه اندازه درست در جایگاه تغییر و تحول سرنوشت او بکار رفته.

که تا هر کس اندازه خویش را
ببیند بداند کم و بیش را

  • جمشید پوراحمد