از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۳۰
خرداد

حمله مغول‌های نودی به فرهنگ و هنر

جمشید پوراحمد

در همین ابتدا نوشتار بگویم که منظورم از «مغول‌های نودی» همان جوانان خفته در خواب غفلت، فاقد تفکر، اندیشه، سواد و بینش هنری هستند که بندناف‌شان را با «منم منم» بریده‌اند!
این جماعت افرادی هستند شتابزده، احساساتی، بدون منطق و فاقد استدلال و سرسپرده هنرمندنماهای پوچ و بی ریشه که در حماقتی آشکار، این بی‌هنران را الگوی زندگی‌شان می‌دانند. این‌ها بی‌خردانی هستند که خود را تابوی هنر می‌دانند.

***
روزی که رمان «صد تومنی» منتشر شد، روزنامه همشهری بدون هیچ چشمداشتی خبر چاپ و پخش آن را اطلاع رسانی کرد.
یادش به خیر؛ منوچهر والی زاده در انومبیل در جاده شمال کنارم نشسته بود، همان موقع تلفنم زنگ خورد، آن طرف خط مردی بسیار عصبانی با صدای لرزان از من پرسید: تو نویسنده رمان صدتومنی هستی؟ منم با افتخار و خوشحالی گفتم بله، مرد در جواب گفت: گُه خوردی مرتیکه!! تو اصلا شاه را می‌شناختی یا از خدماتش مطلع هستی؟ و… خلاصه آن مرد هرچه از زبان درمی‌آمد و هرچه دلش خواست فحاشی کرد! آن مرد عصبانی شاه دوست بود و شاهی. اما رمان «صد تومنی» اصلا داستان شاه نبود بلکه قصه کودکی بود که بدون اجازه یک اسکناس صدتومنی را از جیب پدرش برمی‌دارد و ناخواسته وارد یک چالش و بحران می‌شود.
معلوم بود که آن مرد عصبانی و پرخاشگر، اصلا کتاب را نخوانده بود، تنها مستند قضاوتش، عکس روی جلد کتاب بود، که من جای عکس شاه، روی اسکناس صد تومنی، عکس شخصیت قصه را طراحی کرده بودم!
امروز قضاوت من در مورد برخی از افراد که نام‌شان را «مغول‌های نودی» گذاشته‌ام به اندازه دیدن یک عکس نیست، بلکه داوری و قضاوتم به اندازه تک تک موهای سرم است که چگونه سپید شدند، به اندازه معضلات، نارسایی ها و ناباوری‌های ده سال گذشته، به اندازه روزهایی که به شمار اعداد شناسنامه‌ام اضافه شد، به اندازه اختلاس‌ها و فرارها، به اندازه تقویم تاریخ و اینکه هر روز هنرمند بزرگ و شایسته‌ای از میان ما رفت و می‌رود.
امروز قضاوت من به اندازه روزهای سختی‌ست که به هنرمندان واقعی و ریشه‌دار، به خصوص هنرمندان نسل خودم که در حال انقراض هستیم.
دشوار است که می‌بینم چگونه فرهنگ و هنر کشورم به دست مغول‌های نودی، به ورطه ابتذال، فساد و تباهی کشیده شده. تاریخ گواه خواهد بود که چگونه آفت به جان فرهنگ و هنر مملکت افتاد. شک ندارم که این حمله و یورش فرهنگی در تاریخ ثبت و ماندگار خواهد شد این که چگونه برنامه‌های راهبردی حوزه فرهنگ توسط متولیان فرهنگ و هنر طراحی می‌شود اما مجریان آن اکثر نوجوانان و جوانان دهه نودی هستند. این غفلتی‌ست که متاسفانه مسئولان امر نه تنها آن را نمی‌بینند که خود را فاتح میدان و خوشحال از این کشتار بی‌رحمانه هم می‌دانند!
شما به تاثیر، زیبابی، شگفتی، هنرنمایی و ارزش پدیده‌هایی چون ابر و باد و مه و خورشید بنگرید؛ این پدیده‌ها هیچ تفاوتی با آفرینش آثار خسرو خوبان استاد محمدرضا شجریان و تمام هنرمندان نوعی، از هفتاد سال پیش تا امروز نخواهد داشت این شگفتی‌های هنری، نه فقط در شعر، موسیقی و آواز، بلکه میان بزرگان جاودانه سینما، تئاتر، رادیو و دوبله هم مصداف‌های عینی دارند که شکوه هنرشان حتی فرا‌تر از ابر و باد و مه و خورشید است.
مقایسه و نتیجه حمله مغول‌ها
اگر مطلبی جذاب، پربار و ایده‌آل از یک شخصیت برجسته هنری در رسانه‌ای چاپ و منتشر شود، تعداد مخاطبانش به هزاران بیننده خواهد رسید، اما اگر از یک جرثومه فساد داخلی و خارجی، لایوی، عکسی و یا مطلبی به خصوص وقتی پای تماشای […] در میان باشد، بین پنج تا ده میلیون بازدید‌کننده خواهد داشت!!
خوب است که یادآوری داشته باشیم به روزگار شهرت و محبوبیت جاودانه‌هایی چون فردین، بهروز وثوقی، ناصر ملک‌مطیعی، فروزان و گوگوش…
این اتفاق زیبا دو بار در کنار تقی ظهوری برای بنده افتاد؛
یکی از لذت‌های بزرگ فردین، این بود که ماشینش را در پارکینگ ساختمان رادیو در میدان ارگ پارک می‌کرد و پیاده گشتی در بازار می‌زد، برای فردین چه لذتی داشت وقتی وسط بازار میان جمعیت بزرگ و باشکوه طرفدارانش پنهان می‌شد؛ چه حال خوشی داشت در کنارش چلوکباب بازار را خوردن. آن روزها بادیگاردهای فردین، میلیون‌ها نفر طرفدارانش بودند که با عشقی متقابل، جایگاه یک هنرمند مردمی را معنا می‌کرد. فروزان در هفته یکی دو بار برای خرید از محله قیطریه به بازار تجریش می‌آمد، تنها بادیگارد او چرخ دستی‌ای بود که به دنبالش می‌کشید تا اجناس و خریدهایش را تا ماشین حمل کند. گوگوش اکثرا تنها به شمال کشور می‌رفت . یکی از تفریح‌های تکراریش با دوستان دیدن فیلم در سالن سینما بود، بدون هیچ بادیگار و محافظ و…
چگونه و چه زمانی به این نقطه رسیدیم که شاهد ظهور عده‌ای به ظاهر هنرمند باشیم که به آن میزان از بی‌هویتی رسیده‌اند که خود را تافته‌ای جدابافته می‌بینند.
امروز شبه‌هنرمندانی درجه سه، به چنان درجه‌ای از توهم رسیده‌اند که شب در صفحه شخصی‌شان با جواد ازدواج می‌کنند و صبح طلاق می‌گیرند! هرکدام‌شان هم پنج بادیگارد قوی هیکل دارند! (باید جشنواره‌ای برای اهدای «اسکار ابتذال» به این بی هنران ضدهنر تدارک دید!)
از بعضی سبلیریتی‌های بی‌مایه و بی‌هنر هم صرف‌نظر می‌کنم چرا که شما بهتر می‌دانید و لازم به گفتن نیست.
برت لنکستر بازیگر بزرگ سینما در مصاحبه‌ای گفته بود؛ روزی احساس خوشبختی کردم که در پارک جنگلی سوار دوچرخه بودم و دختربجه‌ای مرا شناخت و لبخندی پر از عشق به من هدیه داد…
این روزها و در این سونامی بی‌هنری و شبه‌هنرمندی، شاهد بروز پدیده‌هایی باورنکردنی هستیم که نمی‌دانی چگونه می‌توانی برایش «خون گریه» کنی.

***

در یکی از شهرهای کوچک، به دنبال یافتن خانم بازیگری بودم که بتواند در یک پلان، نقش زن تمیزکار منزل را بازی کند. اداره ارشاد آن شهرستان خانم بازیگری را معرفی کرد. شخص معرف ‌گفت خوشبختانه شغل این خانم نظافت‌کار است.
آن خانم سر صحنه فیلمبرداری، حاضر شد و پس از شنیدن توضیحات، متوجه شدم که این خانم بازیگر، یک بی‌سواد مطلق است!
خانم بازیگر در انبوهی از بیانات پرگهرشان(!) فرمودند که نظافت‌کار نیستند بلکه با هماهنگی و وقت قبلی به منازل مراجعه می‌کنند آن هم فقط برای انجام اپیلاسیون!
شرط ایشان برای قبول نقش این بود که فقط نقش آرایشگر بازی کنند!
چون فرصتی چندانی برای نمرین نبود، برای دریافت سریع‌تر نقش، به نوع بازی یکی از بازیگران بسیار محترم و نسبتا معروف که در سریالی بازی کرده بودند اشاره نمودم، اما خانم اپیلاسیون‌کار فرمودند، من این خانم را نمی‌شناسم و اصلا فیلم و سریال ایرانی هم نمی‌بینم!
این ادعاها را از زبان یک شبه‌بازیگر اپلاسیون‌کار در حالی می‌شنیدم که من به عنوان کارگردان و فیلمساز، با همین تلویزیون هزار درصد سلیقه‌ای و ارتباطی سرزمینم، از خواب بیدار می‌شوم و با خاموش کردنش هم می خوابم!
هر روز به دلیل عِرق و حرفه‌ام، شبکه‌های تلویزیون را تماشا می‌کنم اما متاسفانه چیزی نمی‌بینم!
اوضاع بغرنجی‌ست که این روزها تا چه اندازه دستان تلویزیون تهی و خالی شده… من با تماشای این حجم از بی‌برنامگی، شرمسار و خجلت‌زده می‌شوم و از این خجالت روزی هزار بار می‌میرم… اما نمی‌دانم چرا متولیان این وضعیت و مدیران این رسانه نمی‌میرند وقتی می‌دانند حتی «اپیلاسیون‌کارها» هم تماشاگران برنامه‌های‌شان نیستند!

  • جمشید پوراحمد
۳۰
خرداد

پروین‌دخت یزدانیان؛ اسکادران زندگی

jamshid pourahmad

جمشید پوراحمد

هرچند از پنج فروردین نودویک که مادرم به ابدیت پیوست زمان چندانی نگذشته، اما حضورش به دلیل گفتار نیک، پندار نیک و کردار نیک‌اش در میان این لشگر شکسته‌خورده بی‌عاطفه و بی‌وفا(متاسفانه خانواده!) همچنان ادامه دارد، فقط با این تفاوت که بی‌بی مهربان، روزگار آشفته و پر از کینه‌های ‌ما را سه‌بعدی می‌بیند ولی حاضر به سخن گفتن نیست.
پروین‌دخت یزدانیان همسر خدابخش پوراحمد، بدون اغراق، مینیاتوریست چیره‌دست زندگی بود، پایبند به آرمان‌های انسانی و شوهر را خدای دوم زندگی‌اش می‌دانست.
عشق، ایثار، وفا و مهربانی او نسبت به همسرش، یادآور اسطوره و نماد‌های عاشقانه‌ای چون شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون بود.
معروف است که می‌گویند مردی از ساختمان و خانه‌اش راضی نبود، از دوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا آن خانه‌ را بفروشد.
دوستش متن یک آگهی را نوشت و برای فروشنده خانه خواند:
خانه‌ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، با تراسی بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق‌های دلباز و پذیرایی و ناهارخوری وسیع و…
صاحب ِخانه تا متن آگهی را شنید، گفت: این خانه فروشی نیست، تمام عمرم می‌خواستم جایی داشته باشم مثل این خانه‌ای که تو تعریفش کردی…!
پروین‌دخت یزدانیان به نعمت‌ها و زیبایی‌های که در بافت و ذات زندگی‌اش در جریان بود، اجازه نمی‌داد یکنواخت و عادی و عادت شوند؛ او از محبت‌های کوچک دیگران، دژ می‌ساخت.
او دریایی از مهربانی بود که در برابر لیوانی آب، تنگی پر از شربت غلیظ می‌بخشید.
حمید تنها برادر به جا مانده، ‌خاطراتی از مادرمان می‌گفت: «همه ایام در حیاط خانه پدری، مرغ و خروس داشتیم. به اضافه گربه‌هایی که اشرافی زندگی می‌کردند!
خوش به حال گربه‌ای‌ که در حیاط بی‌بی حامله می‌شد. در بین کبوتران حیاط، قمری‌ها یا همان یا کریم‌ها برای بی بی بسیار قابل احترام بودند.»
این‌ها اعتقاد بی‌بی بود او می‌گفت: «به غیر از شریک‌های پنهان سفره‌، (تا سفره ما باز و درونش نان، برنج، گوشت و سبزی هست)، قدم حیوانات و پرندگان با ویزا و بدون ویزا برچشمان من است…»
حمید تعریف می‌کرد: «پدرمان خدابخش ِ مهربان، ناراحتی قلبی پیدا می‌کند، وقتی بی‌بی از خرید می‌رسد که پدر را برای اعزام به بیمارستان سوار آمبولانس می‌کردند، خلاصه اینکه در کمتر از چند دقیقه، در آمبولانس جای بی‌بی با پدرم عوض می‌شود…»

یا صاحب ‌ِراز؛
تمام رفتگان را در آغوش مهربانی‌ات قرار ده و در این سال نو به بازماندگان اندکی انسانیت و عاطفه عطا بفرما.
یا صاحب راز؛
مسئولان کشور را هم برای ذره‌ای خدمت، عمر هزار ساله مرحمت فرما. مرحمتی بدون پیش‌قسط و اسکونت!

  • جمشید پوراحمد
۳۰
خرداد

جمشید پوراحمد

 

jamshid pourahmad 45

سال ۱۳۵۲ شهریورماه، ده روزی بود که عنوان سرباز فراری را کسب کرده بودم!
اوایل مرداد از خیابان شاهپور آن زمان، برای خدمت سربازی به پادگان جلدیان (مرز ایران و ترکیه) اعزام شدم؛ من کاملا راضی و خشنود بودم اما پس از گذشت یک هفته، به دلیل داشته‌هایم به تهران مرجوع شدم!
نمی دانم چرا فکر می‌کردم ارتش همان «خونه خاله» است! من می‌گفتم جلدیان، ارتش می‌گفت تهران. نتیجه این منازعه کلامی و عدم تفاهم بین ارتش و بنده این بود که من شدم سرباز فراری!
منوچهر نوذری تعریف می‌کرد، رادیو یک نویسنده داشتیم (نامش سروش بود) مردی جذاب از هر نظر. هیچکسی سروش را بدون کت و کراوات ندیده بود. نوذری می‌گفت: به گمانم سروش شبها هم با کت و کراوات می‌خوابد! اما سروش با دو مشکل اساسی روبرو بود؛ اینکه هم عرق خور بود، هم بی پول، آن هم در هر چهار فصل زندگی!
شبی سروش نیمه هوشیار و پاتیل از کافه‌ای بیرون می‌آید، یک تاکسی جلوی پایش ترمز می‌کند، راننده در زمان تعویض دنده یک به دو، سروش را در آن نیمه شب ناجی زندگی‌اش می‌بیند و سناریوی فیلم «گدایان تهران» که قصه زندگی خودش هم بوده را برای سروش تعریف می‌کند، غافل از اینکه سروش حتی پنج ریال کرایه تاکسی را هم در جیب نداشت! تاکسی به مقصد می‌رسد، سروش از جیب دسته چکش را در می آورد و مبلغ پنج تومان برای راننده چک می کشد!
راننده به جای ادامه کار مسافرکشی، به خانه‌اش برمی‌گردد و در پناه رختخواب خواب هفت پادشاه را می‌بیند. راننده تاکسی صبح به بانک ملی میدان ارگ مراجعه می‌کند، چک را پشت نویسی و به صندوق‌دار می‌دهد. آن چک دست به دست در میان کارکنان بانک می‌گردد و همه با دیدن چک می‌خندند!
رییس بانک به راننده تاکسی توضیح می‌دهد که سروش آه در بساط ندارد! اما راننده باز هم اقبالش بلند بود چون روز سه شنبه و همه هنرمندان برنامه صبح جمعه با شما برای ضبط برنامه صبح جمعه با شما در حیاط رادیو حضور داشتند. راننده تاکسی با دیدن سروش، بعد از کلی فحاشی با او درگیر می‌شود. دیگر هنرمندان تازه متوجه می‌شوند که دیشب چه اتفاقی افتاده، خلاصه همه دوستان دست به جیب شده و مبلغ سی ریال جمع کرده و به راننده تاکسی می‌دهند، موقع رفتن راننده و ختم غائله، سروش به راننده می‌گوید:
جای تو بودم به جای فحاشی و لات‌بازی تشکر هم می‌کردم، راننده می پرسد چرا باید تشکر کنم؟ سروش میگوید: چون باعث شدم دیشب راحت بخوابی و حالا هم به جای پنج ریال کرایه‌ات، سه تومان دریافت کنی…
البته این را باید بگویم که دیدگاه من کاملا با راننده تاکسی متفاوت است و با نظر سروش به شدّت موافقم!

****
استودیو فیلمسازی تخت جمشید، متعلق به جمشید شیبانی در سه راه تخت جمشید بود. سرهنگ شب‌پره پدر شهرام شب‌پره، سرهنگ اخراجی ارتش بود و مدیر استودیو تخت جمشید.
آشنایی ناجنس، سفارش نامه‌ای برای سرهنگ شب پره به دستم داد، در باورم آنقدر آن سفارش نامه قوی و ارزشمند بود که یقین داشتم روی ارتش شاهنشاهی را کم و من برای خدمت به جلدیان خواهم برگشت!
به استودیو تخت جمشید رفتم. منشی استودیو (خانم مریم) گفت: توحیاط باش تا سرهنگ بیاد، چشمم به در ِورودی بود، که ناگهان…
ناگهان مرد بزرگ یک دهه از رویاهایم روبرویم ایستاد و دستش را در دستم لمس کردم،
مرد پرآوازه سینمای ایران (تقی ظهوری) و سرهنگ شب پره در کنارش؛ بعد از مختصر توضیحی، نامه را تقدیم سرهنگ کردم، اما هر دو نامه را خواندند و صدای خنده‌شان تا عرش رفت!
متن سفارش نامه، جوکی بود که من فقط پیکی برای رساندنش بودم!!
روزهای تصمیم، تفکر و خیال‌های نوجوانی که بعد از خدمت سربازی
دو گزینه در سر داشتم؛ یا به آمریکا بروم یا مالک یک گلفروشی خیلی بزرگ باشم،
اما آن جوک مسیر زندگی مرا به شدت تغییر داد.
بدون اغراق ساعتی بعد از خواندن آن جوک، شدم همراه تقی ظهوری و یک سال بعد برایم رسما نقش پدرخوانده‌ای دلسوز را ایفا کرد درست تا آخرین لحظه زندگیش و با بهترین بازی واقعی او.
نمی‌گویم در شرایط کنونی خیلی خوشبختم، ولی چنانچه زندگی به عقب برگردد، من همان مسیری را انتخاب می‌کنم که تقی ظهوری برایم انتخاب کرد.

تا امروز به غیر از عشق و ارادتم نسبت به تقی ظهوری نتوانستم اندکی از بزرگ محبت‌اش را چه در حضور و چه غیابش جبران کنم .

معضل دیروز و امروز جامعه ما در ارتباط با اکثر هنرمندان معتبر و صاحب نام، متاسفانه قضاوت، محاسبات و برخوردی‌ست که بیشتر مردم، از شخصیت و کاراکتری دارند که بازیگر نقش‌اش را ایفا می‌نماید.
این تلقی نادرست، به ویژه در مواردی خاص چون نقش‌های تکراری هنرمندی مانند تقی ظهوری (اغواگری‌اش با زن‌ها) داشت او را با همان کاراکترها خطاب می‌کردند. به همین دلیل برخی از دوستداران این هنرمند در کوچه و خیابان مرحوم ظهوری را با عنوان‌هایی مانند «ویتامین من» (!) صدا می‌کردند.
این طرفداران افراطی و تا حدودی «کج‌فهم» با همین تلقی‌ها، وقتی ظهوری را در خیابان می‌دیدند دنبالش می‌افتادند و ناخودآگاه او را مورد تمسخر و مضحکه قرار می‌دادند.
مسلم می‌دانم که این نوع برخورد زشت و ناپسند، صرفا حاصل عدم آگاهی و پایین بودن فرهنگ اجتماعی و شعور برخی از طرفداران این هنرمند بود.
این برداشت‌های سطحی از فعالیت یک هنرمند، موجب ایجاد نوعی احساس اجحاف و جفا در حق شخصیت واقعی آن هنرمند می‌شد.
این شیوه‌های رفتاری نادرست و گاه تحقیرآمیز باعث تخریب روح و روان فرد هنرمند و افزایش استرس و نگرانی او می‌شد.
این شرایط خاص زمانی نمودی غم‌انگیز و تاسف‌بار می‌یافت که همسر محجبه و متعهد به دین و آئین تقی ظهوری در بیرون از خانه همراهش می‌شد.
تقی ظهوری در عمر و زندگی‌اش، هیچ دلی را نشکست. او به شدت به خانه و خانواده اش متعهد و پایبند بود.
یکی از قوانین در چارچوب خانه تقی ظهوری این بود که پای هیچ یک از بازیگران سینما را به خانه‌اش باز نشود.
زنده‌یاد فردین می‌گفت: من فقط دوبار تا پشت در خانه ظهوری رفتم!
تقی ظهوری سولاریوم انرژی، بسیار شوخ طبع و بی‌اندازه خوش اخلاق بود. او در کالبد زندگی‌اش هیچ نقطه سیاهی نداشت و مزرعه انسانیت‌اش بدون آفت و بسیار سرسبز بود.
تقی ظهوری بازنشسته دادگستری و رادیو بود.
آنچه ظهوری را در نگاه و دل هر ایرانی بسیار متفاوت و از هر نظر خارق‌العاده و ارزشمند می‌نمود، این که این هنرمند بزرگ سینما، در اوج شهرت و محبوبیت از سینما کناره‌گیری کرد… او دل بزرگی داشت!

***
این هنرمند محبوب، شبی در خلوت دل، در کنار سجاده نمازش و در راز و نیازی از سر اخلاص و با ایمانی پاک و زلال به درگاه عبودیت صاحب راز، از قرآن کریم استخاره می‌کند و صبح در اوج آرامش، سکوت و بدون هیاهو به روزنامه کیهان می‌رود و با انتشار یادداشتی برای همیشه از سینما خداحافظی می‌کند.
خبر خداخافظی ظهوری از سینما که منتشر شد همه متعجب شدند؛ از فردین، فروزان، سیامک یاسمی، برادران کوشان تا دیگر هنرمندان سینما. طرفدران او و اصرارهای فرح پهلوی همگی از او می‌خواستند به سینما بازگردد اما این ‌اصرارها نتوانست این هنرمند محبوب را از تصمیم‌اش منصرف کند. او تصمیم‌اش را در نهایت عزم و اراده گرفته بود، ظهوری بعد از ابراز تمنای فرح برای حضور دوباره به سینما، به همسر شاه گفته بود، حاضر است فقط در سه فیلم دیگر بازی کند و در مقابل مبلغ سه میلیون تومان دریافت کند تا عین مبلغ دستمزدش را به خیریه‌ای ببخشد. این شرط گذاشتن و درخواست دستمزد میلیونی، در صورتی توسط این کمدین مطرح شد که همه می‌دانستند بالاترین دستمزد تقی ظهوری برای بازی در یک فیلم، مبلغ هشتاد هزار تومان بود!
ظهوری بسیارکم رنگ و نامحسوس از بین ما نامهربانان و بی‌وفایان رفت. شاید به خاطر وجود همین نامهربانی‌ها و بی‌وفایی‌هاست که باید هر آنچه را که به سرمان آمده، نتیجه قطعی همین رفتارها و منش‌های ناپسند خودمان بدانیم، از بی‌اعتنایی و کم‌لطفی‌های خودمان به فضائل اخلاقی…

دو خاطره تلخ و شیرین از تقی ظهوری

چند سالی از کناره‌گیری ظهوری از کارهای سینمایی گذشته بود، از بلوار الیزابت می‌گذشتیم، وسط بلوار یک گروه فیلمبرداری مشغول کار بودند، همایون بازیگر فیلم بود. مردم دور گروه حلقه زده بودند. تشویق حامیان هنر و هنرمند، تکه‌اندازی و متلک‌هایی بود که نثار همایون بازیگر اصلی فیلم می‌شد، اشک را در چشمان تقی ظهوری نشاند، او آهی کشید و گفت: روزی من ‌هم جای همایون ایستاده بودم…

سفر به شمال؛
زندان بابل، برای کمک به یک کارگردان جوان!
وارد زندان شدیم، رییس زندان ما را به داخل برد، کارگردان جوان در نهایت ناباوری، ظهوری و بنده را در زندان دید. ده صبح بود که وارد زندان شدیم و درست ده صبح فردا از زندان بیرون آمدیم. خاطره‌ ماندگارم این بود که از فرط خندیدن چند روزی فکم برای خوردن باز نمی‌شد …!

پدرخوانده عزیزم
امروز و در این سال نو (یا به قول چندمسئول!!) سال ۱۳۴۰۰ است، اما به قول خودمان به سال ۱۴۰۰ رسیدیم و من هنوز تقی ظهوری را به اندازه سال ۱۳۵۲ دوستش دارم…
ای مرد بزرگ و مهربان؛ روحت شادان در درگاه خداوندی آرام و آمرزیده باد که می‌دانم حتما چنین است…

 

 

  • جمشید پوراحمد
۳۰
خرداد

جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad

 

این قصه واقعی مربوط به تفتان، شهرستان خاش، استان بلوچستان است.

 

عثمان که در یکی از قصه‌های «فنگ‌شویی ذهن» (کپوت) نقش خود را در نهایت سادگی و زیبایی جلوی دوربین ایفا نمود، چهل سال دارد؛ او معلول ذهنی است و همسر و دو فرزند دارد.
در طول کار فیلمبرداری، متوجه این واقعیت شدم که من و من‌های نوعی معلول هستیم نه عثمان!
عثمان عاشق است و عشق را به معنای واقعی می شناسد ، او مصداق بارزی از این یک بیت شعر مجذوب علی‌شاه است:
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است…

او به واقع با این بیت، زندگی می‌کند.
عثمان مهندسی معرفت، انسانیت، مرام، دوستی، عطوفت، عشق و سفیر این داشته‌ها نفس‌کشی را می‌شناسد، عثمان مجنونی است که در اوج درد و فراق، لیلی‌اش را عاشقانه دوست دارد…
ما اعضای گروه کوچک سازندگان کپوت، سر یک سفره می‌نشستیم و من در اولین روز از عثمان فاصله گرفتم. تصور می‌کردم شکل نامناسب غذاخوردنش، باعث رنجش و بددلی‌ام می‌شود… و چه نابجا می‌اندیشیدم!
قضاوت احمقانه و محاسبات غلطم، در مورد عثمان، مرا دچار عذاب وجدان نمود. دیدم عثمان اهل کوهستان تفتان، دور از شهر، دور از آداب و معاشرت و تمدن، از من بسیار کلاس دیده، باکلاس‌تر غذا می‌خورد. روز سوم فیلمبرداری بود؛ در طول مسیر، عثمان شروع به زمزمه کرد، باورم نمی شد!

گل‌پونه‌های وحشی دشت امیدم،
وقت سحر شد،
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد،
من مانده ام تنهای تنها…!

از راننده خواستم خودرو را نگه دارد، پیاده شدم و بالای صخره‌ای رفتم. دور از چشم اعضای گروه دل‌غصه‌هایم را به خاطر آوردم… چقدر دلم برای دوست عزیزم ایرج بسطامی تنگ شده، چقدر جایش خالی‌ست. چرا عثمان آهنگی را زمزمه کرد که چون خون در رگ‌هایم جاری‌ست…
چقدر دلم برای خانه‌ام، عزیزانم، پدرم و مادرم تنگ شده. چه روزهای سخت و طاقت فرسایی… دشمنی‌ها، پشت‌پا زدن‌ها در کرمان و سیستان و بلوچستان را پشت سر گذاشتم. چقدر تنها شده‌ام (من مانده‌ام تنهایی تنها) دلم به حال خودم سوخت و اشک از گونه‌ام جاری شد.
تفتان شکوه جلوه زیبائی آفرینش صاحب راز است؛ دیدنش حس غریبی به انسان می‌دهد. آرامش موجود در تفتان را نمی توان توصیف کرد، مکمل این زیبایی، زمانی است که عاشق باشی و دلتنگ…
در همین لحظه ناگهان عثمان را بالای سر خود دیدم، گویی عثمان تمام نداشته‌های آن روز من بود.
عثمان را در دل کوهستان در آغوش کشیدم و صدای هق هق‌مان در تفتان پنهان شد و هر دو سبکبال پائین آمدیم.

 

لوکیشن فیلمبرداری در نقطه خطرناکی بود که ما آنجا کار می‌کردیم ، باید صحنه سقوط نرگس اردودری را از کوه می‌گرفتیم.
راهنمای گروه، داستانی اسطوره‌ای را تعریف کرد؛ او گفت:
درگذشته قبیله‌ای در این قسمت کوهستان زندگی می‌کردند. اهالی قبیله در بلندای کوه با تیروکمان خداوند را می کشند و رنگ قرمز این بخش از کوهستان مربوط به خون خداوند است! چندی بعد کوه ریزش می‌کند و تمام افراد قبیله زیر آن مدفون می‌شوند.
پس از شنیدن این حکایت من گفتم که سازنده داستان خداکشی قبیله، طنزپرداز هم بوده! اما عثمان گفت: ما آدم‌ها همه چیز را کشته‌ایم، اگر قدرت داشتیم خدا را هم می‌کُشتیم… این جمله عثمان، سکوتی پرمعنا در میان گروه ایجاد کرد و من شکوه تفتان را در وجود عثمان دیدم.

زندان غیرانتفاعی گوانتانامو تفتان(!) که مجوزش از طرف اداره بهزیستی خاش برای رحیم، پدر عثمان صادر شده!
رحیم با رئیس اداره بهزیستی خاش فامیل نزدیک و دوست است!
رحیم پیرمردی با حدود هفتاد سال سن، بدون اغراق هیچ فرقی با ماموران گشتاپو ندارد، رحیم خود طراح شکنجه و مجری اعمال آن است!
زیر چهره به ظاهر آرام رحیم، با شناخت، تجربه و دانش درون‌خوانی من، می‌توان دید که او فقط به سه چیز می نگرد؛ سکس ، پول و شکم!
رحیم وقتی راست می‌گوید، مشخص است که بدون شک و تردید دروغ محض می‌گوید. او وقتی دروغ می‌گوید حماقت و قصی‌القلب بودن در چهره‌اش کاملا مشهود است، وقتی شوخی می‌کند به یک فاجعه و در واقع به کشتن روح و جسم یک فرد فکر می‌کند که باید به آن جامه عمل بپوشاند!
آنچه سالهاست در میان مسئولین کشور فقط وعده و حرفش شنیده می‌شود بحث تولید است، اما رحیم، کارگاه تولید همسر و فرزندآوریش برای فروش و استفاده ماورای برده داری و به بردگی کشاندن، لحظه‌ای توقف نداشته!
در یک محاسبه سرانگشتی، کپوت همسر اول رحیم که خیلی سال است تاریخ انقضایش به میل و خواسته رحیم به پایان رسیده و مُهر «باطل شد» به پیشانی‌اش خورده، نباید بیشتر ازپنجاه سال داشته باشد!
(بانوی خوشگذران و تنوع طلبی را می‌شناسم با شصت و چند سال سن، به تازگی عکسی روی پروقایلش گذاشته بود که با دیدنش متحیر و شگفت انگیز ، اما متاثر که جوانی راهم میتوان با پول کثیف وخو‌شگذرانی خرید!)
دلم به حال کپوت سوخت که با پنجاه سال سن، رنج زندگی، او را پانصد ساله و دل دردمندش را به سان هزار ساله‌ها کرده است.
چند باری کپوت را از نزدیک دیدم و هربار در چند جمله گفت‌وگو ، چون رئیس زندان رحیم، با شماتت او را دور می‌ساخت.
در پنهان و ضمیر پرغبار کپوت، هزاران راز از سالها زندگی پر درد و رنجش در کنار رحیم وجود داشت که دلش می خواست فریاد بکشد و تک تک آنها را فاش کند تا شاید دادرسی به دادش برسد.
سکوت مرگباری در موقعیت و ساختار محل زندگی رحیم حاکم است. او چندین اتاق ساخته دقیقا به اندازه سلول‌های انفرادی، جدا از هم و بدون هیچ روزنه ای؛ با درهای آهنی و قفل‌های کاملا ایمنی .
کپوت همسر اول رحیم با چهار فرزند پسر (هرچهار پسرش معلول ذهنی هستند) ولی نیرومند و قوی. حدود سنشان در پیرامون چهل سالگی است، تنها دختر سی و چند ساله کپوت طبق تحقیقات و مستندات او در سلامت کامل به سر می‌برد که توسط پدرش رحیم و به یاری بهزیستی منطقه، دختر را هم معلول خوانده‌اند و او را به عقد پیرمردی هفتادساله‌ای درآورده‌اند که بیماری سرطان دارد و ناتوان در نگهداری ادارش! اما همین پیرمرد، شخصی‌ست زیاده خواه، حریص و متاسفانه پولدار که رحیم دخترش را در مقابل دریافت مبلغ چشمگیری به عنوان همسر به واگذار کرده است.
تفتان سرزمین بی‌انتهای سنگ‌های طبیعی است که طبق معمول، این سنگ‌های ارزشمند، بدون کنترل و محافظت توسط خودی و بی خودی به یغما می رود…
برای جا به جا کردن این سنگ‌ها، گاو نر می‌خواهد و مرد کهن!
عثمان و سه برادر دیگرش در تفتان به مردان آهنین معروف هستند و با این اشاره، مسیری را که من و همکاران در مدت دو ساعت در کوهستان طی کردیم، (البته با هزار نگرانی و ترس!)، عثمان و دیگر برادرانش چون غزال کوهی در عرض چند دقیقه طی می‌کنند!
رحیم هر روز چهار پسرش را چون برده برای جا به جایی سنگ‌ها اجاره می‌دهد و در صورت حتی اعتراضی کوچک فرزندانش را در سلولهای انفرادی شکنجه می‌کند.
پسران رحیم دسترسی به آب و غذا حتی در حد تکه‌ نانی هم ندارند، مگر در زمان کار و توسط صاحب کار.
به طور متوسط رحیم به غیر از دریافت حقوق و مزایا از بهزیستی ۲۵ میلیون تومان درآمد ماهانه حاصله از کار طاقت فرسا و کشنده چهار پسرش دارد.
آنچه که باورش برای شما غیرممکن است، این است که رحیم همسر و دو فرزند عثمان را پنهان کرده؛ موضوعی که باعث شده عثمان از غم دوری‌شان خون گریه کند.
همسر دوم رحیم، جوان است، سلامت و چهار شانه. او چهار فرزند دارد، سه دختر و یک پسر از شش ساله تا دوازده ساله. دخترانی چون ماه، خورشید و ستاره ، برای دخترها از خاش گوشواره بدلی خریدم،
خوشحالی‌شان به قیمت مرواریدهای غلطان گران قیمتی بود که از چشمانشان جاری گردید…

 

…و سکانس پایانی؛ شیرین به روایت فیلم‌های فارسی!!

در اواخر پائیز و اوایل زمستان ۹۹ در شهرستان خاش بلوچستان کار بعد از روابط های بسیار طبیعی، معمولی، جا افتاده و کاملا قانونی(؟!) بین رئیس بهزیستی ، فرماندار، مدیر کل و نماینده مجلس، به دلیل دیدن و گفتن حقایق، پروژه «فنگ شویی ذهن» تعطیل گردید. (البته و خوشیختانه به یاری یک مقام دلسوز و بلند مرتبه در بهار ۱۴۰۰ چند قسمت باقی مانده جلوی دوربین خواهد رفت.) اما رحیم در خاش مشغول ساخت خانه‌ای بود که همسر سوم و ۲۵ ساله‌اش را به خانه ببرد!!
به امید روزی‌ که رحیم با حمابت بهزیستی و چهار برده نیرومند و فروش دیگر دخترانش بتواند در صد سالگی و در یکی از ویلاهای شهرک باستی‌هیلز لواسان همسر دهمش را به خانه بخت بیاورد! (وقتی به همسر جوان و دوم رحیم در تفتان گفتم رحیم دارد زن سوم می گیرد … خنده تلخی کرد و گفت : چیکار کنم، بگیرد!)
امیدوارم شاهد روزی باشم که در کشورمان، عدالت و داد از خواب بیدار شود، به ویژه عدالت اجتماعی.
در این آرزو روزگار می‌گذرانم تا روزی فرا برسد که هزاران مانند عثمان بتوانند در سایه عدالتی اجتماعی زندگی ساده‌شان را داشته باشند… آیا می‌شود…؟!

  • جمشید پوراحمد
۰۷
بهمن

تصاویر پشت صحنه ساخت مستند داستانی فنگ شوئی ذهن که هر لحظه آن در بلوچستان قلب هر انسانی را می لرزاند 
سریال فنگ شوئی ذهن را جمشید پوراحمد ساخته 
که جاودانه خواهد ماند

jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad
jamshid pourahmad

 

  • جمشید پوراحمد
۱۵
آذر

جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad

یکی از مسائل عمده تاریخ معاصر ما رو در رویی سنت با مدرنیته است، در این زمینه گروهی ارزش‌های سنتی و دینی را پیش می‌کشاندند و گروهی ارزشهای بومی و ملی ایرانیان را.
ولی در این میان. گروهی هرچند کم و اندک هم بودند که از دیدگاه سنت و جایگاه مدرنیسم، به تعریفی بینابینی رسیده‌اند.

****

آموزش و تحصیل بانوان در تاریخ پر فرازونشیب مملکت‌مان، مسیر پرپیچ و خمی را طی کرده است؛ دشواری آموزش و تحصیل و یادگیری دانش تا زمانی ادامه یافت که با تاسیس دانشگاه این امکان فراهم شد تا بانوان بتوانند برای ادامه تحصیلات عالیه، راهی شهرهای بزرگ شوند؛ بانوانی که گام در راه کسب دانش نهادند و تعهد بیشتر خویش را به آیندگان نشان دادند.
باید این نکته را مورد تاکید قرار داد که موسسان نخستین مدرسه‌های ویژه آموزش بانوان با این کار، خود را به خطر انداختند و ادامه دهندگان راه آنان نیز، در راه اعتلای آموزش زنان و دختران، فداکاری‌ و از خودگذشگی‌های فراوانی کردند.
این فداکاری‌ها در حوزه‌های آموزش و کسب دانش، با تکیه بر شاخصه‌های فرهنگی، بومی و طایفه‌ای فعالان این حوزه، آنان را به نمادی تبدیل کرد که در تاریخ فرهنگی و اجتماعی منطقه‌شان ماندگار خواهند شد.
دوستداران آموزش و کسب دانش، با گام نهادن در این مسیر شریف، به ناچار از زادگاه خویش جدا شدند تا برای در اختیار قرار دادن امکانات تحصیلی، بتوانند راهنما و راه‌گشای دیگر بانوان سرزمین‌مان باشند.
در میان این جمع فداکار و ایثارگر، ساره یاور، رئیس اداره آموزش و پرورش «نیک شهر» یکی از این زنان شاخص ا‌ست.
او بخش بزرگی از زندگی خود را صرف فراهم کردن شرایط مساعد تحصیلی برای زنان و دختران منطقه کرده است.
ساره باور در عرصه مقدس آموزش و یادگیری، لباس رزم پوشید و در این کوشش فرهنگی، دوشادوش مردان فرهنگی، با وجود بسیاری از سرزنش‌ها و نکوهش‌ها فقط با یاری خانواده‌ به ویژه پدر خود، از تهران تا نیک شهر، تحصیلاتش را ادامه داد تا امروز در راس سازمان فرهنگی و آموزشی زادگاهش در خدمت هموطنان‌مان سرگرم کار باشد.
ساره باور با تمام ضعف‌ها و کمبودهای حوزه آموزش کشور، توانسته با تلاش و کوشش مثال‌زدنی‌اش، از مدیران موفق و مردمی نیک شهر شود.
نکته قابل تامل اینکه این مدیر موفق و آموزگار شریف، در مجموعه مستند-داستانی «فنگ شویی ذهن» در نهایت سادگی و زیبایی در نقش خود به عنوان یک -سرباز فرهنگ- حضوری موثر و دیدنی دارد…

  • جمشید پوراحمد
۲۲
آبان

جمشید پوراحمد فیلمساز شناخته شده کشورمان، این بار پشت دوربین مستندی داستانی و بوم‌شناسانه قرار گرفته است؛ مجموعه «فنگ‌شویی ذهن».

jamshid pourahmad
او به همراه گروه سازنده مجموعه «فنگ‌شویی ذهن» در این مسیر، به شهرهای استان‌های مختلفی از کشورمان سفر کرده و بر اساس فیلمنامه این مجموعه، قسمت‌های مختلفی را ساخته است.
جمشید پوراحمد که سال‌ها در حوزه تئاتر ایران نیز فعالیت داشته و دارد در مجموعه «فنگ‌شویی» نگاهی بوم‌مدارانه و جامعه‌شناسانه به فرهنگ اقوام مختلف ایران دارد.
این ویژگی می‌تواند مجموعه «فنگ‌سویی» را جزو آثار قابل تاملی قرار دهد که هدف‌شان شناساندن دقیق فرهنگ و مردم جامعه‌های گوناگون این مرزوبوم است.
پوراحمد به تازگی و در ادامه تولید این مجموعه، به دیار رستم دستان رفته؛ استان سیستان و بلوچستان.
او در این باره یادداشتی را برای بانی‌فیلم نوشته که در ادامه می‌خوانید:

****

چهل و دوسال پیش سفری کوتاه به این استان داشتم و امروز هیچ اثری از آن خاطرات در سرزمین حماسه و اسطوره ، سرزمین نخل ها، آفتاب، جوانمردی، سرزمین گنج‌های پنهان و موسیقی‌های حماسه‌ای در خاوری‌ترین جای ایران به جا نمانده.
انسانهای این سرزمین در بدترین شرایط ممکن به زندگی ادامه می‌دهند و اکثر مسئولان بی‌هیچ راهکاری برای برون رفت از این وضعیت نابسامان٫ تنها دور خود می‌چرخند.
ادامه ساخت این مجموعه با هدف ارتقاء وضعیت و بهبود معیشت هموطنان این خطه از میهن عزیرمان، در زابل و با «کلپوره» کلید خورد. متاسفانه این هدف در ادامه مسیر، با عدم همکاری مسئولان مربوطه مواجه شد به صورتی که در حال حاضر این پروژه در بلاتکلیفی بسر می‌برد. این وضعیت همچنان ادامه دارد تا زمانی که مانند تجربه‌های مشابه در چند ماه گذشته، دستور از تهران صادر گردد و حکایت‌ها صورت گیرد!

بگذریم!
باید متذکر شوم که بازیگران تازه وارد به مجموعه «فنگ شویی ذهن» خدیجه معتمدی‌فر و تنها بازیگر ماندگار، نرگس اردودری هستند که خانم اردودری، در اولین قسمت این مجموعه به نام «نورچه» ایفای نقش نمود و به غیر از بازی در «کلپوره» در دو قسمت دیگر این مجموعه نیز ایفای نقش خواهد داشت.
لازم می‌دانم تاکید کنم که خانم نرگس اردودری، وکیل جوان و پرکاری‌ست که در کار بازیگری هم استعداد خاص و خارق‌العاده ای دارد.

  • جمشید پوراحمد
۱۳
آبان

جمشید پوراحمد

 

jamshid pourahmad
 
مردی با شهرت و محبوبیتی جاودانه، هنرمندی که «آرتیست» به دنیا آمد، «آرتیست» زندگی کرد و «آرتیست» هم از دنیا رفت.
این اسطوره بزرگ و ماندگار سینمای ایران تنها بازیگری بود که می‌توانست سر ِصحنه فیلمبرداری و در حضور کارگردان، به هر .دلیلی فرمان کات صادر کند و اجرا می‌شد
بعد از فردین بودند بازیگرانی چون بهروز وثوقی که می‌خواستند پا جای پای او بگذارند و بهره‌مند از قدرت، فرمان کات بدهند که .برایشان میسر نشد.
.از فردین، این نام‌آور سینما، خاطرات تلخ و شیرین فراوانی به جا مانده
ما آدم‌ها به اشتباهات جبران‌ناپذیر خود می‌گوییم تجربه! شاید شما هم در چنین شرایطی قرار گرفته باشید. در مورد فردین هم باید .گفت که اشتباه جبران ناپذیرش، ساخت فیلم ناموفق «برفراز آسمانها» در مقام تهیه‌کننده، کارگردان و بازیگر بود.
ساخت این فیلم یک شکست کامل بود؛ «برفراز آسمانها» به شکل عجیب و گسترده‌ای با عدم استقبال تماشاچیان مواجه و همین .شکست باعث شد تا فردین برای مدت کوتاهی نتواند برای بازی در فیلم‌ها، دستمزد سیصدهزار تومانی همیشگی‌اش را بگیرد.
خاطرم هست که تقی ظهوری دیگر هنرمند فقید سینمای ایران، چندین بار از فردین خواسته بود تا در اوج شهرت با سینما خداحافظی !کند، کاری که خودش به آن اعتقاد داشت و انجامش داد
فردین بعد از مدتی با دریافت
.دستمزد هشتاد هزار تومانی و درصدی از فروش فیلم، جلوی دوربین امان منطقی در «سرجوخه جبار» رفت
این فیلم مثل همیشه با استقبال تماشاچی مواجه شد اما با وجود این فردین دیگر موفق نشد برای قراردادهای بازی در فیلم‌‌ها، دستمزدی بیش از دویست هزار تومان بگیرد.
خالی از لطف نیست که یادی هم از نعمت‌الله گرجی بازیگر مهربان، ساده‌دل، صادق و دوست داشتنی داشته باشیم؛ شبی پشت صحنه نمایش «اشک‌ها و لبخندها» از گرجی پرسیدم در فیلم «مواظب کلاهت باش» مرحوم رضا میرلوحی چقدر دستمزد گرفتی؟ بعد از کمی مکث گفت: من و فردین ۲۰۶هزار تومان!
**
در همان سال‌ها، یکی از فیلمبرداران باسابقه سینما تصمیم گرفت کارگردانی کند و انتخاب اولش برای بازیگری، فردین بود. تهیه‌کننده فیلم هم رضا شیبانی (تینا فیلم).
آن فیلم در یکی از کوچه‌های ارباب جمشید و در یک حیاط قدیمی کلید خورد.
من از طرف م صفار سردبیر مجله «فیلم و هنر» برای تهیه گزارش به محل فیلمبرداری رفتم. از گروه سازنده فقط با رضا عقیلی آسیستان کارگردان دوستی و آشنایی داشتم.
فردین براساس رسمی که خود گذاشته بود، در اولین روز فیلمبرداری کل اعضای گروه را مهمان ناهار و به چلوکباب بازار دعوت می‌کرد.
در رستوران و سر میز ناهار آقای کارگردان به فردین گفت: «آقا کارکردن با شما خیلی هم سخت نیست!»»
روز سوم فیلمبرداری بود که کارگردان از فردین خواست وارد کادر دوربین شود. به او گفت: «به در خانه که می‌رسی صدای گریه کودکی را می‌شنوی و بعد از کادر خارج می‌شوی…» …و فرمان سه ، دو ، یک حرکت داد… اما فردین کات داد، کارگردان اعتراض کرد، فردین به او گفت: «من وقتی به در خانه می‌رسم این کودک چه نسبتی با من دارد که گریه می‌کند؟»
کارگردان گفت: «یک بچه است دیگه!»
فردین سوار اتومبیلش شد و به کارگردان گفت: «برو ببین این بچه کیه بعد منو خبر کن!»
روز هفتم فیلمبرداری، فردین به دفتر تینافیلم رفت و بعد از گفت‌وگو با رضا شیبانی تهیه‌کننده فیلم، کارگردان دیگری را برای ادامه کار انتخاب کرد!
همین اتفاق در فیلم «عاصی» به کارگردانی جلال مهربان هم افتاد، فیلمی که بازیگرانش ناصر ملک‌مطیعی، پوری بنایی و منوچهر وثوق بودند و در منطقه هونجان شهرستان شهرضا فیلمبرداری می‌شد. در این فیلم هم بعد از چند روز کارگردانی دیگر جای جلال مهربان را گرفت!
**
محمدعلی فردین بازیگری خلاق، باهوش و انعطاف‌پذیر بود و در عین حال در هر شرایطی دوست داشتنی.
فردین در کارنامه کاریش به غیر از فیلم‌های موسوم به کافه‌ای، فیلم‌های متفاوت بسیاری با بازی‌های متفاوت و قابل تحسین نیز دارد.
فردین نخستین شخصی بود که رسم لزوم مستقر بودن دفتر سینمایی در کوچه ارباب جمشید را (که به هالیوود ایران معروف‌ بود) کنار گذاشت!ً
این بازیگر محبوب، اولین دفتر سینمایی خود را با نام «فرودین فیلم» در خیابان هما (بلوارالیزابت سابق و کشاورز فعلی) افتتاح کرد.
بعد از شروع فعالیت فیلمسازی دفتر فرودین فیلم در بلوار کشاورز، رضا شیبانی هم دفتر تینافیلم را در همین خیابان راه‌اندازی کرد که از قضا بسیار هم پُر کار بود.
فرودین فیلم تنها یک دفتر سینمایی نبود، بلکه برای دلسوختگان و کم‌درآمدها و به ویژه سیاه لشکرها یا به روایت آن روزها، «کتک خورهای سینما» به منزله یک بانک کارگشایی بود.
به دلیل منش، انسانیت و دریا دلی محمدعلی فردین، هیچکسی دست خالی از دفترش بیرون نمی‌رفت.
فلسفه و نگاه فردین به زندگی این چنین بود که برای فردا نقشه‌های بزرگ نمی‌کشید. دلش می‌خواست با غروب آفتاب، لذت آن روز را چشیده باشد و به همین دلیل از مهمان‌های خوانده و ناخوانده‌اش، شاهانه پذیرایی می‌کرد!
فردین بدون داشتن پشتیبانی فلان وزیر و بهمان وکیل، پادشاه دولت عشق بود با یک ملت حامی و طرفدار ، چهل و چند سال پیش به اتفاق تقی ظهوری به دیدارش رفتم؛ به حقیر چند پند ماندگار داد؛ این که گاهی خودت را هرس کن، شاخه‌های اضافه‌ات را بزن، فکرت را سبک کن تا رشد کنی، جوانه بزنی و مسیر زندگیت را آن گونه که دوست داری رسم کن.
محمدعلی فردین باید جفای ما و روزگار را ببخشد...

jamshid pourahmad44

  • جمشید پوراحمد
۱۷
مهر

 

جمشید پوراحمد

 

jamshid pourahmad

 

عالیجناب قالیباف
ساعت های زندگیمان ساعت های بی قراریست ، روزگارمان سرشار از نگرانی ، استرس ، دلهره و چه کنم چه کنم گردیده ،
بارانهای ناامیدی ، یاس و ترس از امروز و فردای روزگارمان تبدیل به سیل و سونامی گشته و با تهی دستی ، فقر ، اختناق و فشار مضاعف نمی توان ایستادگی و مقاومت در مقابل زندگی کرد ، تنها امید زندگیمان نامه نوشتن به مرگ شده ، در کودکی وقتی خیلی شیطنت و نا فرمانی میکردیم پدرم میگفت تا گونی ارزونه بروید بمیرید ! ولی چه غم انگیز و درناک که امروز نه راهی برای ادامه زندگی ، نه قبر و گونی برای ارزان مردن است ، هرروز معلمی ، کارگری ، کارمندی ، پدری ، مادری ، دختری و یا پسری   درخلوتی به دلیل مشکلات روز افزون و طاقت فرسا خود را به دار می آویزد و کاملا برای دولت این اتفاقات عادی است و فقط نگران کمبود های مردم لبنان ، عراق ، سوریه هستند ۰ اعتبار و افتخار ایران و ایرانی بودنمان به یغما رفت و گرسنگی ، فحشا ، اعتیاد ، بیکاری ، بی خانمانی ، مهاجرت های قانونی و غیر قانونی ، فروش فرزند ، فروش اعضای بدن ، فروش دختران جوان ، روسپی گری که با تایلند در سبقت هستیم باعث شرمساریمان گشته ، این تراژدی های غیر انسانی و اخلاقی و مرگ آود از افتخارات دولت آقای روحانی است ، شوهای بی محتوا و در بعضی موارد وقیحانه با شومن های نابخرد ، فرصت طلب ، ناآگاه و نان به نرخ روز خور در خصوص آمار و ارقامی چون پیشرفتهای واهی ، ساخت و سازهای کاغذی ، صادرات ، بیکاری ، بهره برداری ، تبرم ، کنترل و اینکه ما در دنیا حرف اول را میزنیم و موفق در همه ی زمینه ها هستیم و در نهایت علی برکت اله !
( بزک نمیر بهار میاد ) دیگر خریدار ندارد ، رسانه ملی اگر رسانه ملی بود اجازه پخش این شوهای مبتذل را نمیداد !  عالیجناب قالیباف در اولین روز تبلیغات مجلس چهره شما چون یک سلبریتی پر ماجرا و پر حاشیه در جمع کاندیدها می درخشید ! شب در مطلبی کوتاه نوشتم یا صاحب راز به تو پناه میبرم و با عرض تبریکی به جنابعالی به عنوان ریاست  مجلس و با اشاره ای کوتاه به آنچه که در این سالها از شما دیدیم ، خواندیم و شنیدیم به ویژه فرمایشات جناب رئیس جمهور و معاون ایشان در زمان نشست تبلیغاتی ریاست جمهوری در تلویزیون !! و تسلیت به آینده تلخ و تاریک مان عرض و شدیدا مورد انتقاد و نکوهش دوستان هنری ، سیاسی و اجتماعی قرار گرفتم ۰۰۰۰۰ که ای آقا ! ما برای ریاست مجلس چند گزینه دیگر هم داریم و تو خیلی تفکراتت   منحرف و بدبینی ! خیلی طول نکشید تا افتتاحیه مجلس و در زمان سخنرانی آقای روحانی با دیدن خنده ژوکوند شما ! به خود گفتم این خنده یعنی تسویه  حسابهای شخصی که در پیشروی عالیجناب قالیباف خواهد بود و چه بسا حرفهای عنوان شده تهمت و افترا به جنابعالی باشد و اینکه زبان سرخ سر سبز میدهد برباد ، اما مهم دود غلیظ آن است که طبق معمول به چشم ملت  خواهد رفت ، عالیجناب قالیباف ما چاره ای نداریم که نسبت هایی را که به شما ابلاغ نمودند فراموش کنیم ! چون ما به داشتن آلزایمر مصلحتی عادت کرده ایم !! مجلس یازدهم با سخنرانی جنابعالی آغاز و
  مسامحه می شود مساحمه ! و در حیرت که آقای دکتر قالیباف !! نباید با دیگر بزرگان نظام که در گفتن بد منشانه و اف ای تی اف درمانده و وامانده هستند تفاوت داشته باشند ؟!
عالیجناب قالیباف پیشنهاداتی برای جنابعالی که میتواند از شما یک چهره متفاوت و دوست داشتنی و جسور و انقلابی به معنای واقعی به معرض نمایش بگذارد و محبوب دل هر ایرانی مخالف و موافق گردید و به حضور و وجودتان افتخار کنیم ۰
از معیشت شروع کنید ، سریال بی محتوا و خسته کننده و کسالت بار این روزها که از سوی مسولین در هزار قسمت پخش شده ، میشود و خواهد شد ، هرچقدر مسولین درحد لالی گا به خود فشار آورداند که به باد فتق دچار و هر چقدر زور مضاعف میزنند ! و هر چه برای مردم به نام ضعیف ، محروم و کم درآمد ( مستضعف های قدیم ) بسته های حمایتی ارسال میگردد !! ارزاق عمومی گرانتر ، گرانتر ، گرانتر و فقر ، گرسنگی و فلاکت بیشتر و بیشتر و درمقابل اختلاس و دزدی و جیب آقازاده ها برای عیش و نوش در داخل و بیرون کشور پرتر میشود ! امروز در سفره مردم عادی فقط اشک ، ناله ، نفرین و در بعضی موارد در یک خانواده پنج نفره دونان بربری ، چهار عدد تخمرغ که مادر خانواده چون روغن نداشت ظرفی را آب کرد ، روی گاز گذاشت و بعد از جوش آمدن آب ، تخمرغها را درون آب شکست و به عنوان آبگوشت تخمرغ شد یک وعده غذایی !!
قانونی در مجلس تصویب که دیگر هیچ مسولی زور معیشت نزند‌ تا فشار از مردم کاهش یابد ۰
دریای خزر را نمی فروختید ، خلیج فارس را به چینی های کثیف اجاره نمیدادید که طبق نظر  کارشناسان متخصص در عرض چهارسال گذشته به مدت چهارصدسال از دریا برداشت شده ، جنگلها را نابود نمی کردید ، آب و خاک و برق و معادن را نمی فروختید و چندیست که اخبار و مستندات واگذاری کیش و هندورابی بعد از اقتصاد چابهار به گوش میرسد ، اگر معادن به تاراج نمی رفت ، زمین خواری در حد انقراض و نابودی زمین اتفاق نمی افتاد ، نابودی  کشاورزی اتفاق نمی افتاد ، اگر خصوصی سازی در رانت و فامیل بازی و ارتباط واگذار نمی گردید !! سفره مردم غنی و پربرکت بود و هیچ نیازمندی وجود نداشت ۰ هرچند سناریوی  معیشت و دشمن فرضی نباشد ! پس !!
عالیجناب قالیباف در سیرک ( استان هرمزگان ) سال ۹۵ درحال ساخت مستند آفرین آفرینش بودم
سیریک شهری در حاشیه دریا و در اوج محرومیت و مظلومیت ، شهری فاقد امکانات رفاهی اولیه از هر نظر ، نوجوان ۱۷ ساله ای که به اتفاق خانواداش در کپر زندگی میکرد ، پدر را شدیدا تحت فشار برای خرید گوشی هوشمند و پدر به ناچار یک گوشی به اقساط برای پسر خریداری ، پسر نا آگاه و نابلد و نادان و کاملا ناخواسته با یک داعشی دو بار چت کرده بود ، بلافاصله اطلاعات سپاه اورا دستگیر و من از این همه اقتدار اطلاعات سپاه درحیرت و بدون تعارف برایم جذاب و قابل تقدیر ،  عالیجناب قالیباف حال که در سال ۹۹ هستیم و اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات به میزان چشمگیری از هر نظر قوی تر شده اند و حتی میتوانند  رفت و آمد یا کریم ها را زیر نظر بگیرند ، چگونه ممکن است این حجم عظیم ماشین احتکار شود ! چگونه از شیر مرغ تاجان آدمیزاد یا احتکار و یا قاچاق و بعد که بگیر و ببند میشود معلوم نیست به کجا و به دست کی میرسد ؟! چرا مسولین فکر میکنند با یوسف سلامی و حسینی بای ( خبرنگار ) که مردم از دیدن این دو چهره متنفر هستند این سیطره بزرگ به یغما بردن ثروت ملی توسط خودی ها را ماله کشید !! چرا قوه قضائیه و اطلاعات سپاه با واقعیتهای پنهان شده زیر پوست کشور برخورد نمیکند ؟!
عالیجناب قالیباف پیشنهادی دیگر ، قانونی در مجلس تصویب که یارانه تمام یارانه بگیرها را قطع  و در عوض بابت هر اختلاس به میزان بهره ایکه بانکهای اسلامی دریافت می نمایند ! که در مواقعی تا سقف سی در صد هم میرسد به یارانه بگیر ها پرداخت نمائید ، چون به طور میانگین هر دو ماه یک اختلاس نجومی دلاری یا ریالی صورت می پذیرد ، باور بفرمائید ظرف شش ماه یارانه بگیر ها میتوانند یک پراید ، هرچند اشتباه بزرگ مردم عادی که میگویند پراید شده ۱۳۰ ملیون که باید بگویند ۱۳۰ ملیون شده قیمت یک پراید ! خریداری و به مسافر کشی بپردازند ، قانونی دیگر تصویب و امریکا را وادار که یک کانال راه اندازی فقط برای اخبار ایران ، تا ما بتوانیم اخبار کشورمان را از امریکا ببینیم ، مگر نه اینکه تمام اخبار کشور ما اختصاص به آمریکاست ! در صورت موفقیت به قول آقای رئیس جمهور می شود برد برد !
عالیجناب قالیباف درصورت عدم موفقیت در موضوعات تقدیمی ، بیائید این پیشنهاد آخر را اجرایی نمائید
در جزیره ابو موسی تعدادی از عرب زبانهای بومی و ایرانی زندگی میکنند ، در گوشه ای از جزیره حصار برای این مردمان شریف کشیده اند  و حتی برای خود شورته بدون اسلحه هم دارند !
جنابعالی هم از قدرت خود استفاده و حصاری برای محرومین جامعه بکشید  مثلا در تهران هیچ محرومی نتواند از میدان ولیعصر به بالا در تردد باشد
عالیجناب قالیباف اگر خوشبینانه و حتی صادقانه بخواهیم فکر کنیم که ریاست مجلس اولین پست و مقام شماست و طبق فرموده های این چند مدت و اینکه انسانها قابل تغییرند
از خانه خود و یا خانه ملت شروع کنید
حقوقهای نجومی ، وام های نجومی ، امتیازات نجومی،  ماشینهای نجومی فقط بابت قیمت صندلی های مجلس به عنوان نماینده های مردم و تصویب های بدون نتبجه
عالیجناب قالیباف نه ازبابت نگرانی نوشتن این مطلب ، ولی تنها راست و صادق نظام سربازهای امام زمان هستند و تمام
اما انگیزه نوشتن این مطلب که با دیگر مطالبم تفاوتی متفاوت و چشمگیر دارد
تا اکنون دوبار با طناب آقای دکتر لاریجانی به چاه رفته ام ، یکبار در زمان ریاست شان در صدا و سیما و سال ۹۲ برای ساخت مستند آفرین آفرینش با دستور ایشان ،
آقای سید کمال طباطبایی به عنوان تهیه کننده پروژه دستشان از دنیا کوتاه گردیده
آقای ملکی مدیر دفتر مردمی مجلس و شخص مرتبط با پروژه باز نشسته شده اند
آقای دکتر علی لاریجانی تا دیروز رئیس مجلس و امروز نماینده رهبری و دست ما بر نخیل نمیرسد ،
اما اینجانب هنوز زنده و زندگیم بعد از هفت سال دور ماندن از خانه و کار شبانه روزی در سیطره ایران ( بستانکاری مادی و معنویم ) در گروی دستور جنابعالی است ، که نه تصمیم خاص می خواهد و نه باید صدای افکار را شنید
فقط باید به قول مادرم سوزنی به خود و جوالدوزی به اینجانب بزنید ، به امید نتیجه مطلوب
جمشید پوراحمد

  • جمشید پوراحمد
۰۱
مرداد

ماسک عزیز
جمشید پوراحمد 

jamshid pourahmad
باور نمیکردی که به دست توانگر چینی ها که داریم خودمان را بدون هیچ اعتراضی آماده ! حتی رسم مهمان نوازی ایرانی بودنمان را به جا ! برای آب و جارو کردن خانه بزرگ و بی همتایمان ایران عزیز و پذیرایی برای زندگی مشترک ! با پرداخت مهریه ای غیر قابل تصور به این چشم بادامیهای آشغال خور   ( برای چینی های نامحترم ! شد نه چک زدن نه چونه عروس اومد توی سرزمینمان ! ) و حتمی کمال هم نشین درما اثر خواهد کرد ! قبل از حضور چین ، فرهنگ غنی یمان کمرنگ و زیر ابر آلودگی پنهان ، حال با حضور چین به زودی فرزندانمان تقاضای فست فود سگ ، گربه ، سوسک ، مار ، عنکبوت و در مدارس زبان چینی تدریس میگردد  ( چون باید زبان شریک اقتصادی را بدانیم که مثل همیشه شراکت برد برد باشد ! فقط ماسک عزیز نمیدانم  گشت ارشاد میتواند با بد حجابی خانم های چینی برخورد نماید یا نه ؟! در هرحال ماسک عزیز تو با کوید ۱۹ چینی ها صاحب اعتبار و ما صاحب  ۰۰۰۰۰ !! گردیدی ۰ ماسک عزیز حسن بزرگ تو که نه زن هستی و نه مرد و حال نمیدانم به قول آقای حریرچی باید تورا پوشید ؟! و اینکه باید زد ؟ ماسک عزیز خیلی هم به خودت غره نشو ، قبل از حضور تو و سلبریتی شدنت ! زنان نازنین ، مظلوم ، معصوم جنوب که عشق به خاک و دریا از عشق مادریشان در سبقت است از دیروز تا امروز برقع استفاده می نمایند که چه جلوه زیبایی دارد ۰ ماسک عزیز بیا و چینی نباش !! صادق باش ، بدون ریشه و منطق سخن نگو ، واقعیت را بگو ۰۰۰۰۰۰ آیا کوید ۱۹ چندماه اول با یک ماهه گذشته جنسش فرق کرده ؟! نکند مثل برنج ، روغن ، گندم و بقول مسولین معیشت مردم که همه تقلبی به دست مصرف کننده میرسد است ؟! یا خدا وکیلی کرونا ارگانیک است ؟ (نکند مثل همیشه کوید ۱۹ تقلبی و بنجل به ما انداخته باشند ! ) ماسک عزیز تو که باید به یاد داشته باشی یاران بهداشت و درمان چگونه با صراحت و پافشاری عنوان که زدن ماسک ضروری نیست !!! اما در همان روزها ارسالش برای دوستان بیرون از کشور ضروری و واجب بود ! ولی امروز خدا را شکر برای کشور استفاده آن کاملا ضروری و مهم گشته ! ماسک عزیز انقدر ضروری که قدرت تو به اندازه کارتن تلویزیونی  ( سفرهای میتی کمان ) که میگفت من نماینده امپراطور هستم ! و پشت هیچ در بی نمی ماند ، حال ماسک عزیز توجایگاه ویژه به همان اندازه سفره های میتی کمان پیدا کردی ! زندگی بدون تو ماسک عزیز  یعنی لیلی بدون مجنون ۰
ماسک عزیز برایت آرزوی موفقیت تا بعد از صاحب راز مگر تو و جناب پروتکل به داد ما برسید

  • جمشید پوراحمد