از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۱۰
تیر

 

جمشید پوراحمد

*جمشید پوراحمد

در جهان کم آدم عجیب و نانجیب اندیشه و تفکر نداریم…ولی ما درمیان جهانیان منحصر به فرد هستیم و از خانواده عجایب هفت گانه!

مثلا ؛ در ایران دنبال رستوران خارجی هستیم…می‌رویم خارج دنبال رستوران ایرانی می‌گردیم!

با چه مشقت، مذلت و فلاکتی به دست می‌آوریم…که از دست بدهیم!

زمین و زمان را به هم می‌دوزیم، خودمان را عاشق ترین آدم دنیا می‌دانیم…وقتی دلمان قرص، جایمان امن و موفق به اخذ پروانه وکالت عاشقی از معشوق شویم!

همه چیز را فراموش می‌کنیم و در بهترین شرایط خواهیم گفت؛ ای قوم به حج رفته کجایید کجایید…معشوق همین جاست بیایید بیائید!

یادداشت جذاب و تأثیر‌گذاری را از یک ویولنیست خواندم و دیدم…ما بحر تفکر به کجا و تو کجا؟! چه دردناک و غم‌انگیز است زندگی بدون جایگاه و جایگاه بدون زندگی!

یک نوازنده ویولن ۴۵ دقیقه در متروی واشنگتن دی سی نواخت…از ۱۰۹۷ نفری که از آن‌جا عبور کردند، فقط ۷ نفر ایستادند تا به نواختن ویولن او گوش بدهند و فقط یک نفر او را شناخت.

در مجموع او ۳۲ دلار انعام از ۲۷ رهگذر دریافت کرد… به استثنای ۲۰دلار از کسی که او را شناخت!

او نوازنده معروف ویولن جاشوا بل، یکی از بهترین نوازندگان جهان بود و در آن مترو، جاشوا یکی از پیچیده‌ترین قطعاتی که تا به حال نوشته شده بود را با ویولنی به ارزش سه و نیم میلیون دلار نواخت!

دو روز قبل از ماجرای مترو، جاشوا برای اجرای کنسرتش هر صندلی را ۱۰۰ دلار فروخته بود.

این آزمایش ثابت کرد که چیزهای خارق‌العاده در یک محیط معمولی نمی‎درخشند و اغلب نادیده گرفته می‌شوند و کمتر بها داده می‎شوند.

البته این نظر نویسنده یادداشت جاشوا بل است که می‎گوید اغلب نادیده گرفته می‌شوند!

اما…اما در سرزمینی که خالق عشق و هنر حتی او را متفاوت و هنرمندانه خلق کرده…جوان، اندیشه و هنرکشی در آن دستور، سویه، نگرش، تکلیف و رسم است!

چه نازنین جوان‌هایی که جایگاهشان در قله البرز‌ هنر ایران باید باشد و امروز ناامیدانه قلمروشان درحاشیه ایستگاه‌های مترو، خیابان انقلاب،  بوستان‌ها و آرزوهای برباد رفته شان است!

متأسفانه این کشتار هنر و تخصص در تمام سطوح کشور لازم‌الاجراست…بی‌عدالتی تنها ساختار و ویژگی یکدست مدیران کشور است! به آدرسی فاقد کد پستی و شناسه ما را ارسال، که عزت نفس و اعتمادبه‌نفسمان را بگیرند.

منحصر به فرد هستید و عجیب، که روح تک تک هنرمندان تکرارنشدنی را اعدام کردید، از خانه و آشیانه بیرون و غربت‌نشین نشان کردید! فقط به جرم شهرت و محبوبیتشان!

این‌که دیگر آمار، اقتصاد، تورم، دلار، ماشین شاسی‌بلند و آن مسئولی که گفت؛ وقتی در یخچال را باز می‌کنم و از نوه خود بابت خالی بودنش خجالت می‌کشم! که نیست.

چه اتفاقی افتاده که از روی فیلم فارسی‌های به قول منتقدین سینمای بعد از انقلاب، آبگوشتی و مبتذل کپی برابر اصل می‌کنند و فیلم با یک بازیگر درجه دو بالای یکصد میلیارد می‎فروشد؟!

چه اتفاقی افتاده که در اکثر فیلم‌ها سینمایی و سینمای خانگی آهنگ‌های هایده، مهستی، گوگوش، داریوش، سوسن و…پخش می‎شود و همه از شنیدنش لذت می‎برند؟!

هیچ اتفاقی نیفتاده…فقط باید خودتان را گول می‎زدید…که زدید!

هنرمندان دیروز از دست رفته و غربت‌‌نشین… با هنرمندان حتی از هرنظر خوب بعد از انقلاب، تفاوت بزرگی داشتند و دارند …فردین، فروزان، بهروز وثوقی، ناصرملک مطیعی، هایده، مهستی، سوسن، داریوش و گوگوش با آسیب‌ها، با خانواده، با غم و شادی، با دار و ندار، با عقاید، باورها، با فرهنگ و ترس‌های مخاطبان و طرفدارنشان شریک و رفیق بودند و حتی همزادپنداری می‌کردند.

بالانشین‌های بی‌خبر از واقعیت‌ها…علم منتظر معجزه نمی‌ماند!

سندرم‌ها به سرعت قابل پیشگیری و معالجه است…به غیر از سندرم تفکر و اندیشه…باور بفرمائید

این امپراطوری‌های قدرت قابل تغییرند! امپراطوری‌های مثل؛ نشان میتی‎کومان!!! و یا والا مقامی امپراطوری ژاپن و بریتانیا!

حال در این آشفته بازار باید برای آدم‌های بدون جایگاه چه کرد…آن‌هایی که در دنیای مجازی دل‌سوخته خواهری را به جای همسر جا می‌زنند و آن‌هایی که کارشان فروش است! و در روزگار خلوت و تنهایی با عذاب وجدان مجبورند نازنین ازدست‌رفته‌ای را در آغوش بگیرند!

 

  • جمشید پوراحمد
۱۰
تیر

 

 

 16:34

یادداشت / جمشید پوراحمد
نمی‌دانم نمایش بیاد ماندنی «شهرقصه» بیژن مفید را به یاد دارید؟
سرنوشت تئاتر امروز ایران، دقیقا سرنوشت همان فیل شهرقصه را پیدا کرده!
از طرفی حمایت بی‌دریغ مسئولان حوزه تئاتر برای این تخریب جبران‌ناپذیر مصداق واقعیتی بسیار عجیب، غریب، باورنکردنی و دردناک است،
نشریه شهروند ماجرای جانبازی را که در پارک می‌خوابیده و ماموران به ظن اینکه او افغانی است او را به افغانستان دیپورت می‌کنند؛ آن جانباز در افغانستان غریبانه از سرما و گرسنگی جان می‌سپارد!
دقیقا عین همین سرنوشت، پیش روی تئاتر است که در کشور خو، دیپورتش کردند و آرام آرام جانش را گرفتند!
بنده کوچک و بسیاری دیگر از بزرگان در این سالها گفتیم و نوشتیم از این معضل اما گویا اثرگذار نبود. به گمانم چنانچه اگر وال استریت ژورنال هم گزارشی منتشر می‌کرد و می‌نوشت که کارد به استخوان بی‌بندباری، عدم آگاهی، دانش، تجربه، ادبیات و اصالت تئاتر ایران افتاده، باز هم نتیجه‌ای در بر نداشت!
تئاتر برخلاف سینما چارچوب، قواعد و اصولش دقیقا عین چهار عمل اصلی ریاضی است، اما متاسفانه این روزها شاهد هستیم هر جا‌مانده‌ای به تئاتر روی آورده‌ تا این هنر ناب را به پرتگاه سغوط بکشاند؛ جاماندگانی که نه فعل و نه فاعل درست دارند.
اما واقعیتی انکارناپذیر دراین کشتارگاه فرهنگی ایران به ویژه تئاتر خودنمایی می‌کند و آن نیاز این مردم دل‌کشته و دل‌مرده و منقرض شده، به خنده، خندیدن و شادی است،
از این زاویه باید اذعان کنم که نمایش «لوک خرشانس» در نهایت بی‌محتوایی و در غالب اجرای یک آتراکسیون، بسیار موفق عمل می‌کند. اساس این موفقیت فقط رقص، شادی، موسیقی و خنده است اما در این غوغای آشفتگی نمایش «لوک خرشانس»، چهره‌های جوان و خلاقی پا به این عرصه گذاشته‌اند که متاسفانه به دلیل عدم هدایت و رهبری، آن چنان که باید دیده، باتجربه و پخته نخواهند شد.
اینجانب از کارگردان نمایش «لوک خرشانس» درخواست معرفی بازیگران پرانرژی و با هنر ذاتی‌شان بعد از دیدن نمایش را داشتم که متاسفانه بعد از گذشت چند روز اتفاقی نیفتاد!
اما رضا ناطقیان و سعید یاردوستی، دو بازیگر اصلی نمایش را کاملا می‌شناختم.
یادداشتی را درگذشته از رضا ناطقیان به عنوان سومین ارحام صدر ایران نوشتم که به یاری سردبیر محترم بانی فیلم منتشر گردید.
رضا ناطقیان کار صحنه را با حسن اکلیلی شروع کرد و بسیار خوش درخشید؛ با این اشاره که نمایش‌های حسن اکلیلی از هر نطر حرفه‌ای، موفق و قابل تحسین بود.
رضا ناطقیان شانزده سال به استادش حسن اکلیلی وفادار ماند و حاضر نشد با گروه دیگری روی صحنه برود!
ناطقیان اساسا تمایلش بازی در نمایش‌های درست و حرفه‌ای تئاتر است و به همین دلیل اینجانب نقش بزرگی را در نمایش «کریم شیره‌ای» که قرار بود با حسن اکلیلی و هوشنگ حریرچیان به صحنه برود واگذار کردم و سعید یار دوستی دیگر بازیگر «لوک خرشانس»؛ او جوانی انعطاف‌پذیر است که بازی در ضمیر خودآگاه و ناخودآگاهش جاری است،
سعید یاردوستی از جمله بازیگران نادری‌ست که صحنه در خدمت اوست.
بنده در نیم قرن فعالیتم در تئاتر، بازیگر زن‌پوش در تئاتر و سینما بسیار دیده ام… اما به جرات می گویم، نقش زن‌پوشی را که سعید یاردوستی در نمایش «لوک خرشانس» بازی کرد، مشابه نداشت و نخواهد داشت. ظرافت بازی این هنرمند، تحسین‌برانگیز و فراموش نشدنی است.
برای رضا ناطقیان و سعید یاردوستی بهترین‌ها را آرزو دارم…

  • جمشید پوراحمد
۲۳
خرداد

 

 

 9:46

گفت‌وگو با جمشید پوراحمد

بانی‌فیلم: قرار این گفت‌وگو از ماه‌ها پیش گذاشته شده بود اما کثرت مشغله و بروز مشکلات ناخواسته، فرصت‌ها را محدود کرد و انجام مصاحبه را به تاخیر انداخت!
از ابتدا قرارمان برای گفت‌وگو، دوری از شیوه مرسوم گپ و گفت‌هایی بود که در رسانه‌ها منتشر می‌شوند، یکی از مهم‌ترین دلایلش هم، متنوع بودن موضوعات فعالیت هنرمندی به نام جمشید پوراحمد است.
جمشید پوراحمد متولد مرداد سال ۱۳۳۳ در اصفهان است؛ تحصیلکرده رشته سینما و می‌گوید که خالق ۷۲ اثر هنری است.
پرسش‌های این گفت‌وگو، کوتاه و بیشتر شبیه به سمت‌وسو دادن و هدایت به حرف‌هاست تا این فرصت بیشتر تریبونی باشد که در اختیار این هنرمند قرار گرفته تا دیدگاه‌های زیادی که برای گفتن دارد، بیان شود…
این گفت‌وگو را بخوانید…
***

*انگیزه انتخاب ورود به عرصه هنری
-باصداقت و شهامت عرض می‌کنم که مورد نادری هستم!
از مدرسه و تئاتر شروع نکردم و در رویا و آرزو هم نبودم. کمال همنشین در من اثر کرد… حکایت هم‌نشین خوب، حکایت عطار است که اگر حتی از عطرش به تو ندهد، باز بوی خوش آن به مشامت می‌رسد.
یکی از نوروزهای کودکیم با اکبر مشکین، عزیزاله حاتمی و پرویز خطیبی گذشت… در خانواده پرجمعیت ما قرعه به نام من افتاد که از اکبر مشکین تخته نرد بیاموزم و بعد همبازیش شوم و اولین قصه شب رادیو را با نویسنده و بازیگرش گوش بدهم… این ساختار زندگی ما بود… هنرمندهای زیادی دوستان پدرم و برادرم منوچهر پوراحمد که خود‌ تئاتر، تلویزیون، سینما و رادیو زاده بود به خانه‌مان رفت‌وآمد داشتند.
با اینکه منوچهر و کیومرث پوراحمد دارای جایگاه و اعتباری در جامعه هنر بودند اما هیچ نقش و تاثیری‌ برای حضور من در عرصه هنر نداشتند.
زمانی که اولین نمایشم را در لاله‌زار روی صحنه بردم، کیومرث پوراحمد کارمند ذوب آهن اصفهان و منوچهر در تلاش به دست آوردن نقش اول سینما بود… کیومرث پوراحمد دو بار به بنده پیشنهاد بازی داد، اولین بار گفت؛ همه پوراحمدها در سریال قصه‌های مجید حضور دارند به غیر از تو؛ نقش واگذار شده را نپذیرفتم و یک بار هم نقشی را که به جهانگیر الماسی واگذار کرد بازی نکردم… نقش پررنگ سریال چراغ خانه منوچهر پوراحمد را، نقش دوم فیلم سینمایی مهدی مصیبی در سال ۵۵ و همینطور همکاری با منوچهر صادقپور و فریده نصیری را هم نپذیرفتم!
من با یک یادداشت شوخی وارد میعادگاه دوستی و عطوفت تقی ظهوری شدم و بدون اغراق هیچ دری برایم بسته نبود… حتی رفتن به دانشکده تلویزیون با معدل پایین، حاصل حمایت‌های بی‌دریغ پاشا سمیعی بود.
با خودم عهد داشتم که وارد حیطه بازیگر نشوم اما شبی در یکی از نمایش‌ها، به خاطر عدم تعهد منصور والامقام، ناچار به عهدشکنی شدم و از آن زمان همچنان حضور و تداوم شیرینی صحنه، همراه من است.

*دیدگاه نسبت به شرایط موجود
-سالهاست که در کمال نادانی تحمیل شده به سر می‌برم!
در تلویزیون، سینما و به ویژه تئاتر هیچ چیز و هیچکس سر جایش نیست… آنقدر نیست، که خود نیست هم نوعی معنا و مفهوم پیدا کرده و از مسامحه و تعلل هم گذشته(!)
در حال حاضر هم در تلویزیون، سینما و هم در تئاتر، «خطا» جایش را به «آزمون» داده و اکنون در این آشفته بازار، بین اصول، قاعده، ارزش، هنرمند و حامیان و مجریان حفظ و حراست «وزارت ارشاد، مرکز هنرهای نمایشی!»، به شکل دستوری، توافقی و به معنای واقعی، ویرانگر صورت زیبای هنر ایران شده‌اند!
مدعی‌های بدون ریشه و بی‌هنر، با تحریف‌های برنامه‌ریزی شده‌شان و با جمعیتی بزرگ از بی‌هنران با صورتک‌های بزک کرده، همچون اپیدمی گریبان فرهنگ و هنر شده و کمر به قتل آن بسته‌اند.
حضور این سوداگران هنر خطرناک و نظریه‌های‌شان هم از جنس زور، قدرت و تحمیل است!
جیم کوییک می‌گوید؛ اگر تخم مرغ از بیرون بشکند، زندگی پایان می‌یابد، اما مالکان ثروت، قدرت و هنر کشورمان می‌گویند؛ زندگی تازه شروع می شود! و مارک تواین هم و در همین رابطه جمله زیبایی دارد؛ «آنچه نمی‌دانید شما را به دردسر نمی اندازد، چیزی شما را به دردسر می‌اندازد که به آن اطمینان دارید، اما اشتباه است.»

*تئاتر نصر در لاله‌زار برای سال‌ها محل اجرای نمایش‌های مختلف بود

* آغاز فعالیت هنری
– بی اغراق من یکی از سخت‌جانان و یکی از قدرشناسان حوزه تئاتر هستم(!)
وقتی وارد لاله زار شدم، این محله فرهنگی دیگر آن ارج و قرب گذشته را نداشت؛ نه از بزرگان تئاتر خبری بود و نه از تماشاچی‌های اصیل!
آتراکسیون حرف اول را می‌زد و حضور مجردهای شهرستانی، هرچند بسیاری از خوانندگان و رقصندگان فیلم‌های فارسی مثل آغاسی، سوسن و نادیا از لاله‌زار بیرون آمدند، اما بعد از انقلاب و با وجود حضور پرترافیک و پررنگ بازیگران معروف سینما در لاله‌زار، نمایش‌های بنده نوعی را بی‌‌رنگ کرده بود و خریداری نداشت.
اما با مقاومت، پشتکار و پیش گرفتن صبوری، توانستم در تئاتر دقیقا یک دهه پیشتاز و بی‌رقیب باشم.
شاید باورش برایتان سخت باشد که همزمان در چهار سالن، نمایش روی صحنه داشتم… البته حضور در کنار هنرمندانی مانند منوچهر نوذری، منوچهر والی‌زاده، سیدعلی میری، محسن یوسف‌بیک، حسن رضیانی، محمود بهرامی، ثریا حکمت، مهری ودادیان، حمید منوچهری، ورشوچی، حسن بلور، فرانک نیکویی، پروانه چنگیزی، مژگان طاهریان، فریبا حیدری، زری برومند، محسن فبادی، منصور والا مقام، مهران امامیه، اصغر سمسارزاده، نعمت‌اله گرجی‌، ناصر گیتی جاه، حسین عرفانی و جهانگیر فروهر از افتخاراتم بود، هر چند از ممنوع کاری، یکسال انتظار برای گرفتن اجازه حضور میری در نمایش «پیشخدمت» و دو سال مواخذه و بازخواست شدن برای حضور مرتضی عقیلی به جهت اعلان نمایش «یک گروهان دزد» در مجموعه شهید چمران و تمرین آن در لاله‌زار واقعا برایم توانفرسا بود.
من یاد گرفتم که همیشه قدردان و قدرشناسی باشم؛ قدرشناسی نسبت به همه استادان و به ویژه‌ آنهایی که به من آموختند؛ بزرگانی چون فردین، تقی ظهوری، منوچهر نوذری، بهمن مفید، فروزان، پوری بنایی، نصرت‌اله وحدت، مسعود ولدبیگی و پرویز خطیبی…
در مقام نویسنده، کارگردان و بازیگر برای خودم دارای جایگاه بودم، اما در پیشگاه اسطوره تکرار نشدنی هنر تئاتر، حمید سمندریان هرگز به خودم اجازه نشستن نمی‌دادم. اوج افتخار و لذتم زمانی بود که سمندریان در یاداشتی کوچک و در چند جمله برایم نوشت؛ پوراحمد از دوستان هستند.
حمید سمندریان شاه بیت تئاتر ایران بود و هست… بعد از سمندریان، سوسن تسلیمی را از بزرگان حوزه تئاتر می‌دانم؛ وجود او افتخاری‌ست برای سرزمین دانش و هنر.
یکی از علایق قلبی‌ام، دعوت از پیشکسوتان، هنگام تمرین تئاتر بود، در نمایش «ساندویچ عشق» از مرحوم علی‌محمد رجایی دعوت کردم که حالی بسیار نامناسب داشت. متاسف شدم که حسن رضیانی و محمود بهرامی، این مرد اندیشمند و هنرمند را نشناختند. هرچند که امروز بسیارند جوانانی که نه حسن رضیانی و نه محمود بهرامی را نمی‌شناسند.
روزی مورد نکوهش تائیس فرزان قرار گرفتم؛ او دختر فرشید فرزان دوبلور، بازیگر و کارگردان قبل از انقلاب بود. ما در تئاتر ملی اسلو اجرا داشتیم و به دلیل ادای احترام من به اینگرید برگمن و حضورش در سال‌های پیش در همان صحنه، دچار غرور شدم!

*تجربه تدریس بازیگری 
از آنجائی‌که همه راه‌ها به رم ختم می‌شود در اکثر کلاس‌های بازیگری، کلاسهای آشکار و پنهانی برقرار است که دوستان مشغول رتق و فتق امور محوله هستند، تا کلاس بازیگری!
در حوزه تدریس بازیگری و دیگر رشته های هنری در کشور، استادان از هر نظر غنی، بزرگ و قابل تحسین کم نداریم که به هزار و یک دلیل، به کار گرفته نمی‌شوند؛ اولین دلیلش دانش بی انتهای این آموزگاران هنر است.
با اندکی کاوش در مورد موسسان و مدرسان کلاس‌های بازیگری، خواهید دید که بسیاری از آنها جایگاهی ارزشمند ندارند!
البته این نظر شخصی‌ام است که در دنیای آموزش هنر، زنده‌یاد حمید سمندریان مشابه ندارد.
سالها پیش قراردادی را با کارگاه فیلمنامه نویسی «حوزه هنری» بین روح اله زم رئیس روابط عمومی سازمان بهینه‌سازی مصرف سوخت کشور و جناب محمدعلی زم «پدر» ریاست حوزه هنری امضا کردم. قرار بود بنده مجری ساخت چهارصد وله برای تلویزیون شوم. در رفت وآمدها به بنده پیشنهاد تدریس هم داده شد و به همین دلیل، طرحی را به گونه کلاس‌های بازیگری آمریکا ارائه دادم، با این شیوه که دانشجو از ابتدا روی صحنه و پشت دوربین حضور داشته باشد.
از طرح استقبال و موافقت گردید، اما مطابق معمول و به سیاق گذشته، شرایط و امکانات برای پیاده کردن چنین طرحی میسر نبود.
همین طرح را به متولی سازمان «جزیره کیش» هم پیشنهاد و اجرایی شد و خاطره موفقیتش همچنان زنده است. قرارداد دیگری هم برای تدریس با دانشگاه سوره امضا کردم که در همان ابتدا از وردم به کلاس ممانعت کردند!

*واقعیت‌های حذف شده!
بدون اغراق بانی فیلم را خانه امن هنرمندان می‌دانم؛ دموکراسی حاکم بر آن، جوان بینی، جوان‌گرایی و زیبااندیشی این رسانه را می‌ستایم. من دو نقش در بانی فیلم ایفا می‌کنم؛ ابتدا اینکه خواننده پروپا قرص آن هستم و دوم، افتخار نوشتن برخی از یادداشت‌ها را دارم.
چندی پیش یاداشتی از بهزاد محمدی خواندم؛ باید خدمت‌تان عرض کنم که بهزاد محمدی از دوستان قدیمی بنده است که در ابتدای کارش در دو نمایشم به نام‌های «سه شیطون حرفه‌ای» و «خان عمو و همسایه‌هایش»، ایفای نقش کرده، بهراد محمدی تحصیل‌کرده، بسیار باهوش، انعطاف‌پذیر، مهربان و دستگیر است. جالب اینکه بهزاد محمدی بعد از محبوبیتش برای دو برادرم منوچهر و کیومرث پوراحمد در دو کارتلویزیونی هم بازی کرده.
من اگر جای بهزاد محمدی بودم، در یادداشت مذکور یادی از سعید خاکسار و دیگر هنرمندان مملکت می‌کردم.
جهت اطلاع تازه‌نشین‌های حوزه تئاتر، سالی که اینحانب نمایش «زبان مستاجری» را در هتل هیلتون روی صحنه بردم و برای اولین بار نمایشی برای یکسال روی صحنه بود و با ادامه نمایش در تئاتر گلریز و نئاتر نصر لاله‌زار اجرای آن دقیقا سه سال به طول انجامید… آن سالها حتی نوار ویدیو سخنرانی مقامات مذهبی هم ممنوع بود و برای دارنده نوار ویدیو، تبعات قانونی داشت! و همین اتفاق برای اینجانب افتاد.
امروز فیلمی روی اکران است که بالای یکصدو پنجاه میلیارد تومان فروش دارد.. اما با یک محاسبه ساده هنوز فیلم «گنج قارون» همچنان پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینمای ایران است.
نمایش زبان مستاجری در زمانی روی صحنه رفت که قرارداد کل نمایشنامه‌ها، فقط سی اجرا بود و در مواردی استثنایی و اندک، قرارداد برخی نمایش‌ها به سی اجرا می‌رسید؛ این تفاوت در میزان استقبال از نمایش زبتن مستاحری با دیگر نمایش‌های آن دوران، به منزله موفقیتی مطابق فیلم گنج قارون برای نمایش زبان مستاجری بود.
بهزاد محمدی عزیز؛ یادم نمی‌رود که در آن روزها، برای استفاده از دو کلاه گیس برای صحنه باید از هزارخوان کارشکنی مرکز هنرهای نمایشی می‌گذشتم و هرگز هم اجازه نداشتیم فراتر از قصه، موسیقی، لهجه و…(!) و بسیاری موارد غم انگیز و ناباورانه دیگر.
خانم زری برومند عزیز، که زمانی در لاله زار و مدتی هم در چند نمایش مثل زبان مستاجری و سه دزد عاشق ایفای نقش کردی… با کسب اجازه من هنوز زنده هستم و نفس می‌کشم؛ یقین بدانید کارگردانی چون من که به نوعی از کمال رسیده باشد، هرگز پیدا نخواهید کرد!
دیالوگی در فیلم «بدترین فرد دنیا» (the worst person in the world) بود که می‌گفت؛ بعضی از ما فکر می‌کنیم که دوام آوردن قوی‌ترمون می‌کنه اما گاهی قدرت در رها کردن است.
حسن یزدانیان از خوانندهای خوش صدای برنامه گل‌های رادیو ایران بود «دایی و خواهرزاده»، در کودکی خواست به من محبت کند! ۶۵ سال از آن‌زمان می گذرد، ۳۵ سال است حسن یزدانیان سفر کرده دیار باقی است و من همچنان از دایی حسن متنفرم!
دلیل این تنفر، شاید این بود که با دوچرخه، پنج فرسنگ فاصله از اصفهان به نجف آباد را می‌رفتیم «هرچند مغز خر هم در دسترس نبود!» برای دیدار پدر و مادر دایی‌ام و پدر بزرگ و مادر بزرگ من.
کودکی و نیاز جانسوز به سرویس بهداشتی، زمینی بزرگ و مسطح که چهار طرفش دیوار گلی داشت، این زشت ترین، مهوع‌ترین و چندش‌آورترین سرویس بهداشتی دنیا بود که هرکسی درگوشه ای از خود عین قارچ سمی اثری باقی گذاشته بود(!) و من سالهاست در موجودیت سرزمینم که شامل زمین، آب، خاک، جنگل، مدیریت، هنر، افتصاد، دانش، سواد، انسانیت، صداقت و دلسوزی است، دقیقا همان وضعیت و سرنوشت سرویس بهداشتی زمان کودکی را می‌بینم!
کشور فقط دو راه دارد، اینکه وابسته باشید و مطیع و بتوانید از هر خط ویژه‌ای با تمام موارد امنیتی و کیفیتی عبور کنید، یا اینکه وابسته نباشی و نافرمان مدنی که آن موقع باید پایت را روی هر نجاست بگذاری!
تجربه ساخت دو تله فیلم را داشتم «واسطه» و «من ویزا می‌خواهم» اما دانش سینمائی‌ام کم نبود و نیست.
سال ۹۲ پیشنهاد ساخت مستند «آفرین آفرینش» را دریافت کردم که از فروردین ۹۳ در بندر ترکمن کلید خورد. به جهت باید و نیاز، سید کمال طباطبایی را به عنوان تهیه کننده معرفی کردم. سفارش مستند دو جمله ای بود «اقلیم ایران و تمام.»
چند ماه بعد توسط آقای طباطبایی خبر آمد که فرمانده و متولی کار گفته، آنچه پوراحمد ساخته اقلیم ایران نیست! البته سفارش دهنده کار یکی از مدیران ارشد یکی از قوای کشور بود. آن زمان بود که متوجه واقعیت غیرقابل باور و دردناکی شدم؛ آن مدیر عزیز، تفاوت میان اقلیم با فرهنگ را نمی‌دانست!
همین مدیر عزیز، فیلم‌های ریگان کرمان را دیده و به آقای طباطبایی تذکر داده بود که پوراحمد خودرای شده؛ برای چی از افغانستان فیلم گرفته؟!
آن مدیر عزیز و شایسته؛ اندازه یک کودک بلوچ دانش نداشت که به اسم بانکها و دیگر ادارات دولتی در فیلم توجه داشته باشد!
با ساخت مستند آفرین آفرینش بنده موجودیت زندگیم را از دست دادم!
اما امروز آنچنان می‌دانم که نباید بدانم! آنچنان کارآزموده و صیقلی شدم، که نباید می شدم. تجربه و دانستی‌های قیمتی را برداشتم و توافقی برای ساخت سی قسمت از قصه‌های واقعی انسانهای محروم درمناطق محروم وابسته به سازمان بهزیستی را بسازم.
برای این مستند داستانی، نام «فنگشویی ذهن» را انتخاب کردم و از سیستان و بلوچستان و منطقه نوبندیان و لاشار بلوچستان شروع کردم. بیست و هشت قسمت کار را در دو مرحله با بدترین شرایط و کمترین امکانات ساختم؛ اما چه برخوردی شد؟ هر دو مرحله از این پروژه، توسط فرمانروایان تعطیل شد، که در آن تعطیلی، نقش نماینده‌های مجلس نقشی مستتر و پررنگ بود!
مرحله اول به دلیل و بهانه نوشتن یادداشتی در بانی فیلم با تیتر «مشابهات بندر جیونی پاکستان و منطقه آزاد چابهار» بود و در مرحله دوم فرمانروایان بم به حمایت از «مدیر بهزیستی‌ بم!» برای نوشتن یادداشت «کباب انتحاری» در بانی فیلم…
حفاظت و حراست بهزیستی کرمان برای خوش‌خدمتی تهران نشین‌ها با اسلحه سرد و گرم سرصحنه فیلمبرداری حاضر شدند و حتی به من فرصت جمع‌آوری وسایلم را ندادند و دست آخر پروژه را تعطیل کردند!
بنده و ما که سالهاست با تعطیلی پروژه‌ها توسط دولتمردان آشتاییم! اما کاش عقل سلیمی در میان این زنجیر اتحاد ویرانی باشد و بگوید پوراحمد زبان و قلمش تیز است!
به این نکته ایمان دارم چنانچه بزرگان سینما متحد شوند و با بیشترین امکانات و بهترین شرایط، محال است بتوانند دوباره فیلمی مانند «حوا را باید کشت»، «عثمان کشی» و «کپوت» را بسازند.
آنچه تلویزیون به عنوان مستند و با هزینه‌های گزاف می‌سازد، پروژه‌هایی کاملا فرمایشی، قراردادی، کذب، واهی، با آدمهای انتخاب شده و فرمانبر است که کل مجموعه، در خدمت نوعی تبلیغات دستوری است!
جدال دوستانه بین منوچهر نوذری، بهمن خان مفید، پروین‌دخت یزدانیان و اینجانب که خود نمی توانستم اظهار‌نظری بکنم! در نشست‌های شبانه دور‌همی بهمن مفید به من می‌گفت؛ تو با این نگاه، دانش و اندیشه چرا دست رو دست گذاشتی و فیلم نمی‌سازی؟!
منوچهرخان نوذری با بهمن مفید مخالفت کرد و گفت؛ منوچهر پوراحمد در تلویزیون خوش درخشیده،کیومرث پوراحمد در سینما و جمشید هم در تئاتر حرف اول را می‌زند… پس بهتر است برادر‌ها سنگر خود را حفظ کنند، مادرم به منوچهر نوذری گفت؛ پس فیلمی که قرار است جمشید بسازد و من و شما در آن بازی کنیم‌ منتفی است؟! و منوچهر نوذری گفت؛ اون تله فیلم است و خیلی مهم نیست و ساخته می‌شود و ساخته شد «واسطه» که بسیار ناموفق بود!
این نگاه‌های مهربانانه و دوستانه نسبت به عدم حضور من در سینما بی‌تاثیر نبود، تا جای خالی خود را حس کردم و می‌دانستم که با ساخت یک فیلم کمدی جای خود را در سینمای ایران باز خواهم کرد.
از چند فیلمنامه‌ای که نوشته بودم، فیلمنامه «حاج آقا و سوسول» را انتخاب کردم که برای قبولاندن نام فیلم به ارشاد نشینان، فقط شش ماه تلاش کردم؛ با کمال طباطبایی وارد مذاکره و قرارداد شدم و اولین مجوز ساخت فیلم را دریافت کردم که متاسفانه با مرگ آقای طباطبایی این پروژه سینمایی هنوز در بلاتکلیفی هستم.

تنها آرزویم…آرزویی‌ست که‌ قطعا به گور خواهم برد! آرزو داشتم و دارم که یکی از نام‌آورترین رمان‌نویس‌های جهان باشم. اولین رمانی که از اینجانب منتشر شد رمانی به نام «صد تومنی» بود. قصه‌ای داشت از دل حقیقت «هرسخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند»
هرکسی کتاب را خواند تحت تاثیر قرار گرفت. جنس قصه خواننده را دنبال خود می‌کشاند و ادامه آن، رمان «مستاجرهای تهرانی» و «کلیسای عشق» شد.
رمان جذاب سگ، سحر، شمال، در بایگانی سانسور گیر افتاد!
در حال حاضر رمان مادرکشی را در دست نگارش دارم.
رمان صد تومنی با سه هزار جلد و قیمت ۷۰۰ تومان در ویترین کتابفروشی‌های ایران جای گرفت و با تجدید چاپ بنده فکر می کردم، بهتر است که فکر نکنم!
همزمان با انتشار رمان صد تومنی، دختر خانم ۱۶‌ساله‌ای با معرفی بنده به انتشارات دارینوش کتاب «دسته چک عشق» را با دوازده هزار نسخه و قیمت ۱۲۰۰ تومان به بازار ابتذال عرضه گردید.
صفحه اول دسته چک ۲۵ برگی عشق، اگر کفشهای مرا واکس بزنی؛ تو را دوست خواهم داشت!
تقی ظهوری نقش پدرخوانده زندگیم را ایفا کرد. من برای او با تنها پسرش شاهرخ تفاوتی نداشتم.
نیم قرن گذشت از روزی که تقی ظهوری من را برای نوشتن صفحه شایعات به آقای ذکایی در «مجله جوانان» معرفی کرد، آن روزها نمی‌دانستم که باید حواسم به نوشتن شایعات خانمان‌سوز باشد؟! و یا حواسم به سبیل‌های بی رنگم که باید هر روز در رفلکس آینه تاکسی‌های فیات که اکثرا «در»هایش بر عکس درهای امروز باز می‌شد برای دیدن تغییر رنگ سبیلم منتظر باشم!
بعد از نوشتن شایعات، در مجله، ارتقاء پیدا کردم به نوشتن داستان‌های تصویری و با تلاش و حمایت آقای پاشا سمیعی مدیر پخش رادیو، شدم آیتم نویس تلویزیون!
با نمایش «عشق و اتفاق» تقی ظهوری و یاری مسعود ولدبیگی، حسین مدنی، کاظم افرندنیا و نعمت گرجی وارد لاله‌زار شدم و اولین نمایشم را در مقام کارگردان روی صحنه بردم و تا امروز ۴۲ نمایش در ایران و خارج از کشور با بزرگان سینما، تلویزیون، تئاتر و دوبله ایران من‌جمله حسین عرفانی، منوچهر والی‌زاده، تورج نصر، جهانگیر فروهر، ناصر گیتی‌جاه ، اصغر سمسارزاد، محمود بهرامی، حسن رضیانی، مهران امامیه، حمید منوچهری، ثریا حکمت، مهری ودادیان، فریبا حیدری، مژگان طاهریان، علی آزاد، منصور والامقام، محسن یوسف بیک، سیدعلی میری و منوچهر نوذری اجرا کردیم. به اصافه دو نمایشی که در ایران و بعد از انقلاب به صحنه نرفت! «یک گروهان دزد» با مرتضی عقیلی و «گربه و کالسکه‌چی» با بهمن مفید عزیز.
در اوج موشک باران تهران برای گروه اجتماعی شبکه یک با مدیریت جناب موسوی، با حضور تاثیرگذار مسعود فروتن و منوچهر پوراحمد برنامه‌های طنز ساختم. با این یادآوری و تاکید که اجازه نداشتیم از لهجه و حتی گفتن مرسی استفاده کنیم!
برای شبکه پنج سیما چندین تله تئاتر ساختم. تله فیلم «واسطه» را با بازی منوچهر نوذری، مادرم پروین‌دخت یزدانیان، منوچهر والی زاده، پریسا گلدوست، ایرج نوذری، فریدون بهمنی، رضا عقیلی و داود عبدالحسین‌زاده ساختم.
فیلمنامه های «کالج بیوه زنان» و «حاج و سوسول» را نوشتم. مجوز دریافت کارگردانی برای ساخت اولین فیلم سینمایی «حاج آقا و سوسول» را گرفتم که با مرگ سیدکمال طباطبایی تهیه‌کننده فیلم مذکور به دلیل پاره‌ای مشکلات و قرارداد منعقده بین اینجانب و آقای طباطبایی، پس از گذشت سالها هنوز بی نتیجه مانده.
مولف رومان‌های صد تومنی، مستاجر های تهرانی، کلیسای عشق«سگ، سحر، شمال» که متاسفانه رومان سگ، سحر، شمال بعد از گذشت پنج سال هنوز مجوز چاپ دریافت نکرده و رومان «مادرکشی» قصه زندگی مادرم پروین‌دخت یزدانیان و کیومرث پوراحمد است که به زودی خواهید خواند.
از سال ۹۳ برای اداره بهزیستی ۲۸ قسمت از «فنگ‌شویی ذهن» با داستان‌های واقعی در مناطق محروم و با انسان‌های رنج‌دیده و ستم‌کشیده سرزمین ثروتمند ایران ساختم که یکی از افتخارات بزرگم در زمینه ساخت مستند داستان است.
مستند دیگری به نام «آفرین آفرینش» مربوط به اقلیم ایران که متاسفانه با اختلاف پیش آمده هنوز ناتمام مانده.
امیدوارم این دو ساخته ارزشمند که با پتانسیل غنی فرهنگی و هنری اش و به خاطر ده سال زحمت شبانه‌روزی در سخت‌ترین شرایط و در ناکجاآبادهای ایران و هزینه‌های هنگفت ساخته شد با اتمام برسد و قربانی اختلاف نظرهای کوچک نشود…

  • جمشید پوراحمد
۱۷
خرداد

دوازده نفر بودیم…

 

*جمشید پوراحمد

قصه جامعه امروز ما، مصداق شخص ثروتمندی است که مبلغ هنگفتی از پول خود را به سمی کشنده آغشته و به یک موسسه خیریه اهدا که بین فقرا توزیع تا از شر نیازمندان راحت شود، فرماندار، سی نماینده، چندین مسئول و تعدادی معتمد محله فوت کردند و آسیبی به نیازمندان نرسید!!!

چگونه باید آدم‌های خوب و بد جامع کوچک و بزرگمان را تشخیص و شناسایی کنیم تا آسیب کمتری ببینیم و به واسطه آدم‌های بد دچار اشتباهات جبران‌ناپذیر نشویم.

آدم بد می‎تواند پدر، مادر، خواهر، برادر، فامیل، دوست، همکار و…باشد.

آدم‌های بد یونیفرم ندارند و اصولا جذابترند!

اما چنان‌چه تصمیم بگیریم مثل نتیجه امتحانات، چراغ راهنمایی، پرواز یک هواپیما، باران و شعله‎ورشدن آتش که همه آشکار و شفاف هستند؛ ما هم به یاری یکدیگر و بدون کینه و غرض ورزی اجازه ندهیم آدم‌های بد در پوشش و استتار پنهان بمانند…بعد می‎توانیم امیدوار باشیم که به مرور زمان این مزرعه بی‌انتهای آفت وحشتناک انسانی که متأسفانه مسری هم شده کم‌کم خشک شود.

باید از خودمان شروع کنیم و از عنوان واقعیت‌ها هراسی نداشته باشیم…وقتی اولین رومانم «صد تومنی» که قصه زندگی خود و دیگر اعضای خانواده‌ام منتشر و ‌مورد توجه قرار گرفت… بعضی از اعضای خانواده و فامیل نزدیک از دشمنان تراز اول زندگیم شدند و با رومان مستاجرهای تهرانی و کلیسای عشق…نفرت و دشمنی آن‌ها به اوج رسید!

نتیجه این‌که سال‌هاست بدون حصار و در نهایت آرامش نفس می‎کشم.

در شرایط کنونی و سیاست اعمال شده از طرف زمامداران…حدود خواسته‌های ما را اوپن و ثغور آزادیمان را پلمب کرده‌اند!

چند روز قبل یادداشتی از بنده «پشت پرده زندگی کیومرث پوراحمد» در بانی فیلم منتشر و به دلیل حرمت، شخصیت و اعتبار این هنرمند تکرار نشدنی کیومرث پوراحمد از باز کردن مواردی مهم و بسیار حائز اهمیت خودداری کردم… اما یادداشت برای چند نفری که با ضرب‌المثل؛ دست که به چوب بردی گربه دزده حساب کار خودشو می‎کنه…به این معناست که مجرم خودش می‎داند چه کرده و کافی است اشاره‌ای شود تا با فرار خودش را لو دهد!

متاسفانه ضرب‌المثل‌هایمان هم خاصیت خود را از دست داده  و گربه دزده بسیار وقیح و غیر قابل تحمل شده! اما برای سم‌پاشی آفت جامعه باید واقعیت‌ها را به هر قیمتی گفت.

دوازده نفر خواهر و برادر تنی…  پدر خدابخش پوراحمد و مادر پروین‎دخت یزدانیان…فرزندان به ترتیب منوچهر، ایرج، فریدون، کیومرث، پروانه، جمشید، مجید، پوران، توران، حمید، ناهید، مهرداد.

نمی‎دانم بگویم این اقتضای خانواده‎های پرجمعیت است؟ استراتژی، معما و یا تحلیل است؟! واقعا نمی‎دانم…فقط می‎دانم ما در بین خانواده‎های پرجمعیت آن روز کمترین جمعیت را داشتیم و چنان‌چه در آن زمان امکانات پیشگیری بود و با این اشاره که پدرم مردی اجتماعی و با سواد…یقینا فرزندانش به تعداد انگشت‌های یک دست می‎رسید.

منوچهر؛ از هنرمندان سرشناس و بسیار دوست‌داشتنی، که به ابدیت پیوست.

دلش می‎خواهد دنیا در صلح  و آشتی باشد.

توران؛ بمبی مخرب، فتنه‌گر، زنبور قاتل و با جعل سند‌ و خبرچینی؛ متاسفانه برای اعضای خانواده!!! به تأمین زندگی مشغول است.

مهرداد؛ مشابه ندارد! درطی شصت سال زندگی یک روز هم کار نکرده «چون ته تغاری بود و از پوست، گوشت و خون مادرم تغذیه کرد و می‎کند» سی و پنج سال است در آپارتمانی ساکن است که ریشه مالکیتش بودار و غیرقانونی است! مهرداد می‎توانست در کنار کیومرث پوراحمد یک  شاه محمدی شود «برادرهای همسر اول کیومرث پوراحمد» تاوان اشتباهات تمام نشدنی مهرداد را به خاطر مادرم زیاد داده‌ام.

بهمن مفید عزیز تازه به ایران آمده بود و بنده چند سالی با افتخار پذیرایش بودم… تماس‌های بی‌امان و اشکهای مادرم، بهمن مفید را هراسان به تئاتر گلریز محل تمرین نمایش من رساند…به اتفاق بهمن مفید و به سرعت  به محل زندگی مهرداد واقع در شهرک غرب رسیدیم و با تن نیمه جان مهرداد مواجه شدیم…هروئین، شیره و تریاک را یکجا مصرف کرده بود!!! تجربه بهمن مفید باعث عمر دوباره مهرداد شد.

حضرت عطار می‎فرمایند…هر چه در فهم تو آید، آن بود مفهوم تو. بعضی از آدم‌ها مثل بلیط تمام بها هستند و بعضیا نیم‌بها…چه غم‌انگیز است که تحت هیچ شرایطی خریداری نداشته باشی!

اما خدمت همه عزیزانی که خوب هستند و خوب مانده‌اند‌…تمام دانه‌های شن ساحل‌های سیاره زمین را بشمارید.

تعداد ستاره‌های عالم از‌‌ تعداد تمام دانه‌های شن تمام ساحل‌های روی زمین بیشتر است…این یک حقیقت است…یکی از دانه‌های شن خورشید ماست و زمین یک دانه شن بسیار کوچک‌تر که به دور خورشید می‎گردد!

پس تا ابدیت خوب بمانید…تا تصویری از ما درکائنات بماند.

  • جمشید پوراحمد
۱۹
ارديبهشت

یادداشت / جمشید پوراحمد

آقای دولت!
گیرم که غزل‌های مرا یار نخواند
اخبار مرا باد به گوشش نرساند
گیرم من از این درد بمیرم که بمیرم
او هیچ نداند که نداند که نداند…و
گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
اما چه سود، حاصل گل‌های پرپر است!

آقای دولت؛
چه فاصله عمیقی بین مردم و دولت است!
آقای دولت! شما دست دزد را در موجودیت کشور بازگذاشته‌اید و دستبند به دست شرافت‌مندان، حق‌طلبان، دردمندان، زحمت‌کشان، مستمندان، شیفته و شیدای فرهنگ، ادب و هنر، فرهنگیان، فرهیختگان، کارگران، دانشجویان، استادان و هنرمندان زده‌اید.
نتیجه چنین اوضاعی، رشد سرطانی بدخیم بین دولت و مردم است که اکثر دولتمردان به یک موضوع واحد فکر می کنند، موضوعی چون ثروت‌اندوزی، فرستادن خانواده به کانادا و آمریکا …و حذف مشکلات مردم از دستور کار!
در دسترس‌ترین مسئول استاندار است؛ محال است یک شهروند عادی بدون اسپانسر و حامی حتی بعد از یکسال بتواند‌ در روزهای ملاقات عمومی شخص استاندار را ملاقات کند! نمونه نزدیک و امتحان شده… لطفا به همدان مراجعه بفرمائید، وقتی با مشقت‌های فراوان، هفت‌خوان رستم را بگذرانید، تازه به دفتر مدیرکل استاندار خواهید رسید!
آقای دولت؛ ما در سطح کشور ملاقات خصوصی داریم … نه ملاقات عمومی!
زهی خیال باطل نسبت به وعده و وعید حتی یک مدیر ساده! به همین دلیل نزد آقای دولت نه دزدی، نه درست و غلط و نه خدمت، معنایی ندارد و متاسفانه این برد و باخت است که معنا پیدا کرده.
آقای دولت؛ شما نه در خصوص گازهای سمی که هر روز تعدادی از فرزندان این مرز وبوم را از پای در می‌آورد و نه دیگر گازهای سمی مثل گرانی‌های لجام گسیخته، فقر، بیکاری که ما مردم باید آن را استشمام کنیم هیچ کاری نکرده‌اید و این ما هستیم که حق هیچگونه اعتراضی را هم نداریم!
باید مایه شرمساری مسئولان باشد وقتی می‌شنوند که در بعضی از شهرها والدین دانش‌آموزان برای نگهبانی و مراقبت از فرزندانشان شیفت گذاشتند و نوبتی محیط بیرون و حیاط مدرسه را نظارت می‌کنند.
آقای دولت؛ مردم عادی چگونه باید در برابر سونامی‌های رنج و درد مرگ‌آور، خودشان از خودشان مراقبت کنند؟! وظیفه دولت کجاست؟!
به جای تلویزیون، دولت سریال طنز می‌سازد… سریالی تکراری، بی محتوا و بی اهمیتی مثل اختلاف بین امید قالیباف و امیر سیاح!
آقای دولت؛ در ترکیه همین همسایه شمال غربی‌مان، به مناسبت اکتشاف یک میدان گازی، برای یکسال مصرف گاز برای کسانی که ۲۵ متر مکعب در ماه مصرف دارند مجانی شد… در ایران هرچه اکتشاف بیشتر می‌شود قیمت مصرف گاز هم خانمان‌سوزتر محاسبه می‌گردد!
آقای دولت؛ از آمار هولناک و غم‌انگیز در یکسال اخیر باخبرید که به طور متوسط روزانه ۶۵۹ کشاورز به عبارت دیگر در هر دو قیقه یک کشاورز شغل خود را رها کرده؟!
آقای دولت؛ از تبعات گرانی بنزین و بزودی از افزایش صددرصدی بلیت هواپیما چی؟!
آقای دولت؛ آیا از هزینه سنگین مردن خبر دارید؟!!!
آقای دولت؛ به گمانم از تنها موردی که خبر دارید و بسیار خشنود و مسرور هستید… عزیزان فامیل دور است که در سطح کشور داس یا سطل ماست در دستان‌شان دارند!

***

حکایت سریال گیل‌دخت، دقیقا عین اوراق‌فروش‌های مسگر‌آباد است؛ وقتی میروی سراغ‌شان و قطعه‌ای را طلب می‌کنی، اکثر از شما بیعانه می‌گیرند و می‌گویند دو روز دیگر مراجعه کن… تعهدی هم به شما نمی‌دهند! اما دلیلش این که چون نمی‌دانند آن قطعه کجای بازار شام مغازه‌شان جاخشک کرده… دقیقا مثل کارگردان و نویسنده سریال‌ گیل‌دخت!
نتیجه کار اوراق فروش مشخص است اما نتیجه سریال گیل دخت؛ باید در فضایی هیچ، به دنبال هیچ بگردیم!
بی‌هویتی، پراکندگی‌ و سردرگمی در کنار ملغمه ای از نابازیگران تفنگچی و مطبخی، شاکله سریال‌ گیل‌دخت را تشکیل داه‌اند!
نمی‌دانستیم که در زمان قاجار قرار بوده حاکمی سکان‌دار حکومتی باشد که ارتشش چند بانوی مطبخی، چند تفنگچی باشند و مقر کودتا و فرماندهی در یک خانه روستایی «به اسم عمارت!»
هفتاد درصد از لوکیشن سریال گیل‌دخت در جنگل است… تنها امتیاز سریال و دلیلش؛ مردم خسته از زندگی و تشنه سفر و تمدد اعصاب به عنوان تماشاچی هستند که حتی با دیدن تصویر جنگل هم کمی حال‌شان خوب می شود! (وصف العیش نصف العیش)
سرتاسر سریال گیل‌دخت با پدیده توربو لانس مواجه هستیم! دوستان سازنده خسته نباشید!

***

موتورسواران مرکز شهر/ خیابان جمهوری زیر پل حافظ و هزار آدرس مشابه دیگر…
آن مرکب‌سواران، خط قرمزی ندارند، آتش به اختیارند… خیابان، خط ویژه، خط عابر پیاده، چراغ سبز، چشمک زن و قرمز و پیاده‌رو همگی در مالکیت و فرماندهی موتورسواران هنجار‌شکن و در مواردی بسیار خشن قرار دارد که غالب اوقات زبان خوش‌شان هم الفاظ رکیک است!
ما در دنیای انرژی زندگی می‌کنیم… زندگی نفس‌گیر روزگارمان یکطرف، استرس، دلهره و نگرانی موتور‌سواران هم یکطرف! رهگذران برای شخص موتورسوار، یعنی مین، دشمن‌، متجاوز و…!
بی‌نظمی و عدم اجرای قانون، کهولت را به کدورت تبدیل کرده.
درگذشته آدم‌ها از رنج ساخته می‌شدند، اما امروز تک‌تک‌مان در دریای رنج غرق شده‌ایم.
چه تشابه نزدیکی بین دولت، تلویزیون و موتورسواران است.
راستی؛ چرا هیچکس نیست؟!

  • جمشید پوراحمد
۲۹
فروردين

 

pourahmad

یادداشت / جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad

کت من در گرو عید گذشته است هنوز
به من آخر چه که نوروز سعید است امروز؟

کم می‌دانیم که ثروت عظیم و هنوز ماندگار فردین از اخلاق، مرام و مسلک پهلوانی، جوانمردی و معرفت اوست؛ خصیصه‌هایی که از تشک کشتی آغاز شد و روحیه ورزشکاری و کمال همنشینی او متاثر از همنشینی با اسطوره‌ها بود؛ اسطوره‌هایی چون جهان پهلوان غلامرضا تختی و دیگر جوانمردان دوران.
سرزمین دل فردین، نه آفت داشت و نه علف هرز. زلالی و یک‌دستی مرام و معرفتش زبانزد دوست و دشمن بود.
در نیم قرن گذشته و در واکاوی ماجرای مرگ جهان پهلوان تختی و حل معمای خودکشی او، با مرور و اظهارنظرهای بسیاری به شکل‌های گوناگون روبرو هستیم… اما واقعیت امر چنین است که راز مرگ جهان پهلوان تختی در قلب ملت عشق ساکن شده.
رفاقت تقی ظهوری با فردین عزیز چنان استحکامی داشت که طی سال‌ها هیچ زلزله‌ای نتوانست رفاقت‌شان را بلرزاند.
تقی ظهوری قبل از همبازی شدن با فردین… در چند نمایش صحنه‌ای با علی گل فردین (پدر محمدعلی فردین) همبازی بود و با هم رفاقتی داشتند.
پیش از ورود فردین به سینما، تقی ظهوری از نزدیک با او آشنا و این ورزشکار قهرمان را دیده بود… ظهوری با اطمینان می‌گفت؛ که فردین باید از واقعیت مرگ جهان پهلوان تختی آگاه باشد… ولی راز‌داریش مانع افشاگری او بود.
بنده معتقدم اقدام به خودکشی فقط در شرایط‌ ضعف، ناتوانی و به بن‌بست رسیدن آدم‌ها نیست که یک انسان را ناچار به برگزیدن این شیوه نادرست مرگ می‌کند؛ در طول تاریخ حوانده‌ایم که چه بسیاری از بزرگان، اندیشمندان، فرهیختگان و هنرمندان، حتی در اوج قدرت، شهرت و ثروت هم دچار تزلزل شده و با انتخاب مرگ خودخواسته‌شان خود را به دست مرگ سپرده‌اند.
فردین در هر ارتباطی، شخصی صداقت‌پیشه بود… «نه» گفتن فردین هرگز به «آری» پیوند نمی‌خورد و هیچ قدرتی هم نمی‌توانست مانع از تعهدش نسبت به «آری» گفتنش شود.
فردین وصلتی با مادیات و «پول بی‌معرفت» نداشت، تا اندازه‌ای که حتی اگر آن پول برایش به زیبایی «گنج قارون» بود!
به خاطر دارم که سال‌ها پیش، یکی از سیاهی‌لشکرهای بااخلاق، اما بدهیبت سینما(!)، دلباخته دختری زیبارو، یتیم و تهیدست می‌شود، دختر حاضر است با جوان ازدواج کند؛ اما پدر جوان سیاهی‌لشگر که از بارفروشان میدان تره‌بار است، با ازدواج گل پسرش با این دختر یتیم مخالفت می‌کند.
اشک‌های عاشقانه جوان سیاهی‌لشگر در زمان ساخت فیلم «چرخ و فلک» مرحوم صابر رهبر، باعث دلسوزی فردین شده و او برای وساطت و پادرمیانی ازدواج سیاهی لشگر عاشق‌پیشه قدم پیش  می‌گذارد.
در جلسه‌ای به ابتکار فردین، دختر یتیم به اتفاق مادرش و جوان سیاهی‌لشکر به اتفاق پدرش، پای حرف‌های منطقی و دلسوزانه فردین را می‌نشینند؛ حرف‌های فردین اما نزد پدر جوان سیاهی لشگر تاثیری ندارد و او همچنان ساز مخالفش را کوک می‌کند!
بارفروش میدان تره‌بار مدام و خارج از موضوع، از پول، ثروت و درآمدش می‌گوید و حتی اعتراض می‌کند که خوش ندارد پسرش کتک‌خور سینما باشد!
فردین عزیز می‌گوید؛ کسی به خاطر داشتن پول جایزه و کاپ نمی‌گیرد، ولی برای گذشت داشتن و معرفت چرا… غفلت و عدم تصمیم‌سازی به موقع موجب پشیمانی است و اضافه می‌کند: باید دید که اگر پول‌مان را گم کنیم چقدر می‌ارزیم؟!
یک هفته بعد از نشست بی‌نتیجه و تحقیر شدن مادر و دختر توسط پدر جوان سیاهی‌لشگر… فردین به اتاق محل زندگی مادر و دختر در خیابان مولوی نزدیک بازار سیداسماعیل می‌رود… فردین عزیز طبق معمول دست پرمهرش و گرامت ذاتی‌اش شامل حال زندگی مادر و دختر می‌شود…
و اما پایان جذاب و ماندگار این قصه؛
همان روزها باخبر شدیم که یک دانشجوی پزشکی از خانواده‌ای بازاری و پولدار خیابان مولوی، از طریق خانمی که در منزل‌شان نظافت می‌کرد، از حضور فردین باخبر شده و چگونگی موضوع دیدار این هنرمند بزرگ، به اطلاع خانواده بازاری می‌رسد. مادر جوان دانشجو به دیدار مادر و دختر می‌رود و سرانجام اینکه دکتر جوان با دختر زیباروی یتیم ازدواج می‌کند. جوان دانشجو امروز یکی از معتبرترین پزشکان کشورمان است که در کنار همسر و فرزندانش روزگار خوشی را می‌گذرانند و در شمار خوشبخت‌ترین‌ها هستند.
همین‌هاست که اندوه نبود عزیزی چون فردین را سخت و سخت‌تر می‌کند.
روح بزرگوارش شاد…

  • جمشید پوراحمد
۲۹
فروردين

یادداشت / سعید مطلبی

سکانس(١)
بامهدى صباغ زاده حساب کتابى داشتیم بابت سریال ( دزدان مادربزرگ) گفت شراکتى دارد در فیلمى( احتمالاً خواهران غریب) وپیشنهاد کرد بجاى طلبم نصف سهم اودر فیلم را بگیرم ومن قبول کردم.
سکانس (٢)
مهدى باکیومرث آمده بودند منزل ما وموضوع اینکه کسى میخواست سهم صباغ زاده را دراین فیلم بخرد اما همه سهام اورا میخواست وصباغ زاده نگران بود که مبادا من نخواهم سهم خودم را بفروشم، درجا گفتم که اجازه دارد سهم مراهم واگذار کند به همان مبلغى که خریده بودم ، وقتى ورقه واگذارى راامضاء میکردم کیومرث ازصباغ زاده خواست سهم اوراهم ( که گویا پنجاه درصد فیلم بود ) به خریدار واگذار کند، بااینکه دخالت درکار دیگران عادت من نیست خرق عادت کردم وازکیومرث خواستم سهمش را نفروشد واضافه کردم که بنظر من این فیلم فروش خیلى خوبى خواهد داشت، اصفهانى بازى درآورد وپرسید : توکه اینهمه به فروش فیلم معتقدى پس چرا میخواهى سهم خودت را به همان قیمتى که خریده اى واگذار کنى؟ توضیح دادم که درحال حاضر مسئله من گرفتارى مالى صباغ زاده أست که اگر من بافروش سهمم موافقت نکنم خریدار سهم صباغ زاده راهم نمیخرد ، سهمم را میفروشم تااوهم بتواند سهمش را بفروشد ومشکلش حل شود، بالاخره باصحبت هاى من کیومرث از فروش سهمش منصرف شد.
سکانس(٣)
فیلم به نمایش درآمد وفروش خیره کننده اى کرد( به نسبت فروش فیلم ها در آن زمان). فروشى که هیچ کس آنرا باور نمیکرد.
سکانس(٤)
مدتى بعد کیومرث را درمجلسى دیدم ، حتى قبل ازسلام علیک گفت: میدانى من چقدر بتو مدیونم ، اگر آن روز مانع من در فروش سهمم نمیشدى امروز ازغصه دق میکردم. وشرح داد که ازقبل فروش فیلم سهم بسیار خوبى نصیبش شده. وقتى این حرفها را میزد کماکان همان چین آزار دهنده همیشگى را برپیشانى داشت، لبخند نمیزد، اثرى ازشادى وموفقیت در چهره اش نبود . به شوخى گفتم: پس اقلا یک لبخند بزن تا بفهمم حالت خوبه. چهره اش تغییرى نکرد اما صدایش آهسته تر شد ، انگار که دارد حرف محرمانه اى را میگوید گفت:
ببین ، حال من وقتى خوبه که بتونم کارم روبکنم ، دنبال ویلاى لواسان یاماشین مازاراتى یا بلیط فرست کلاس وهتل پنج. ستاره براى سفر هام نیستم، صبح یک لقمه نون ویک تکه پنیر ویک استکان چاى ازسرم هم زیاده. شب هم یک نصفه ساندویچ سوسیس برام شام شاهانه است ، فقط بزارن کارم رو بکنن وفیلمم را بسازم ، وتوضیح داد که فیلمنامه فیلم تازه اش در یکى ازاین هفتخوان هاى دولتى گیر کرده است.
سکانس(٥)
جمشید پور احمد. برادر کیومرث را بعد از آنکه یادداشتى درباره من ، در( بانى فیلم) نوشته بود شناختم ، گاهى تلفنى میکرد، گاهى پیامى میداد وتاآنجا که یادم هست دوبارهم به ملاقاتم آمد. پرسیدم چکار میکند؟ وتوضیح داد که ده سالى است مشغول ساختن مجموعه ایست درباره اقوام ایران، تشویقش کردم اما دیدم دل پر دردى دارد ازآزار بعضى ازمسئولین استانها وگاه حتى آدم هاى نامسئول، محض دلدارى گفتم. کارت کاریست کارستان وماندنى ولازم وجاودان ، بهتر است کمى تحملت رازیادتر کنى وتوقعت را کم، نگاهم کرد وگفت:
من یک لقمه نان ویک تکه پنیر ویک فنجان چى براى صبحانه ازسرم هم زیاده وشب یک نصفه ساندویچ برایم میشود. شام شاهانه.
کلمات برایم آشنا بود ، بى آنکه جوابى بدهم اندیشیدم؛ این دوتا برادر، دیوانه وار ومجنون صفت فقط عاشق کارشان هستند
سکانس بدون شماره.
آقاى مسئول صفحه وگروه. آن عکس آخرین کیومرث پوراحمد را در صفحه بگذارید، وبارها وبارها تکرارش کنید تا همه ببینند ، دل نازک هایى که دیدن حقیقت احساساتشان را جریحه دار میکند ، باکمال احترام به خدمتشان ، میتوانند سرى به هزاران صفحه وسایت که مملو ازشوخى و هزل وجوک است مراجعه کنند، اما آخرین تصویر کیومرث پوراحمد ، نشانه وروایتگر سینماى امروز ماست، سینمایى آلوده به باندبازى ، وگنگ وروابط مافیایى ومرکز پولشویى وباج دهى وباجگیرى ودهها کثافتکارى دیگر. این عکس را بارها بگذارید تا آقاى وزیر ارشاد ببیند، تا آقاى رییس سازمان سینمایى ببیند، تا آقاى رییس خانه سینما ببیند، تاسرمایه داران وپولشویان سینما ببینند، تاکمیسیون ارزیابى یاهراسم کوفتى که دارد ببیند ، اتفاق کوچکى نیست، آدم کوچکى ازبین نرفته است ، تصویر بى اهمیتى در مقابل چشم بیننده نیست ، این کیومرث پوراحمد، صاحب دهها فیلم مطرح، صاحب دهها جایزه معتبر ، سازنده قصه هاى مجید که درخاطره میلیون ها تماشاگر وچند نسل ، چون نقشى برسنگ ماندگار است، این اتفاق کوچکى نیست ، نگذارید با چند کلام تسلیت وهمدردى ماستمالیش کنند، آن تصویر فجیع وآن تن برومند آویخته از میله آهنى، باآن زمینه حقارت بار یک فاجعه بزرگ دردناک درعرصه سینماى ایران است. آن تصویر، فقط تصویر کیومرث پور احمد نیست، تصویر سینماى ایران است وتصویر هزاران سینماگر بیکار ، بى پول وبى آینده اى که هرکدام دردرون خود آرزو میکنند ایکاش جاى کیومرث بودند وازذلت این زندگى پرازدرد وشرم وخجالت ازاهل وعیال راحت شده بودند.

آقاى رییس جمهور، آقاى وزیر ، إقاى رییس سازمان سینمایی ، آقایان خانه سینما، ای کسانى که هنوز دراین زمانه بى وجدان، درون باطن خویش حضور وجدان را احساس میکنید، امروز کیومرث پوراحمدى وجود ندارد، به فکر هزاران سینماگر درمانده اى باشید که آرزو دارند جرئت کیومرث را داشتند وخود را از رنج این زندگى پررنج خلاص میکردند
بخاطر خدا نگذارید تصویر سینماى امروز ایران ، تصویر بدار کشیده شدن کیومرث پور احمد باشد.
اگریافتن برادر او، جمشید پور احمد در دورافتاده ترین دهات وآبادى هاى بلوچستان براى شما سخت وزحمت افزاست، درهمین کنارگوشتان هزاران هنرمند وجوددارد که به نان شب محتاجند.
احتیاج به آدرس دارید؟
سعید مطلبى

  • جمشید پوراحمد
۲۵
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد

jamshid pourahmad

افسوس که گشت زیر و رو خانه من
مرگ آمد و پر گشود در لانه من
من مردم و زنده هست افسانه عشق
تا زنده نگاه دارد افسانه من

چنانچه تمام قد و هوشیارانه صحنه‌ای را‌ ببینید و بشنوید… بازهم هرگز واقعیت مطلق را ندیده‌اید!
واقعیت عین عناصر و ترکیبات زمین است، همیشه نیمی از واقعیت در ضمیر پنهان آن شخص قرار می‌گیردکه نه دیدنی است و نه آن شخص به هیچ قیمتی حاضر به افشای آن است… مثل خود‌کشی و صادقانه و باورپذیرتر،خود می‌کشندگی کیومرث پوراحمد!
قرار نیست بگویم کیومرث پوراحمد در نیم قرن فعالیت هنری‌اش کجای دایره مینای سینمای ایران جای داشته، اما از ناگفته‌ها و ناشنیده‌ها خواهم گفت؛ هرچند به قول افلاطون هیچ کسی به اندازه کسی که حقیقت را می‌گوید، مورد تنفر واقع نمی‌شود…
نسبت به آنچه می‌گویم هم مستند دارم و هم عقیده راسخ.
سی سال با کیومرث به قله رفاقت و برادری صعود داشتیم، نامه‌ای از کیومرث دارم که مرا ناجی زندگی‌اش خوانده.

دوازده خواهر و برادر تنی بودیم و هستیم… اصفهان محله صارم‌الدوله، کوچه نجارباشی.
بعضی اوقات مورد شماتت، بی‌مهری و متلک‌های اصفهانی قرار می‌گرفتیم!
شاید برای شما خواننده عزیز باورش سخت باشد که تصور کنید خانواده ما در بین خانواده‌های دارای ۲۴تا ۱۴ فرزند، دارای کمترین تعداد جمعیت بود!
پدرم اداری، باسواد، اهل سیاست و از هر نظر تافته جدابافته بود، اما متاسفانه زمان قدیم بود و امکانات پیشگیری وجود نداشت که اگر بود تعداد ما هم مختصر و مفید می‌شد!
یکی از تبعات تلخ خانوادهای پرجمعیت، خشونت، تبعیض و بی‌مهری است‌… در خانواده ما هم این وضعیت بود، ولی‌ خوشبختانه بسیار کم‌رنگ و کنترل شده.
شش سال فاصله سنی بین من و کیومرث است و فاصله شخصیتی دوران کودکی و نوجوانی‌مان… فاصله میان خاک و افلاک.
کیومرث نجیب‌زاده‌ای به تمام عیار، سر به زیر، مظلوم و بهترین دوستش کتاب و آرزوهایش بود؛ آرزوهایی که بخش اعظم آن بعد از کشتن کودکی، نوجوانی و جوانی‌اش و تلاش مضاعف محقق شد. من اما ماجراجو، عصیانگر و بهترین دوستم میدان والیبال بود.
یکی از اخلاق‌های کیومرث این بود که نه اهل سرک کشیدن و دخالت بود و نه دوست داشت در کار و زندگی خصوصی‌اش سرک بکشند.
در آن روزگار نه کیومرث مرا و نه من کیومرث را می‌دیدم… رهگذرانی بی‌آزاری بودیم که از کنار یکدیگر می‌‌گذشتیم.
یادم هست شبی، رختخواب کیومرث، خالی بود، از مادرم پرسیدم کیومرث؟ گفت؛ رفت خدمت سربازی، کیومرث نوزده سال داشت و من سیزده ساله بودم… آن شب بغض غریبی به سرای پنهان کودکی‌ام سرازیر شد؛ نمی‌دانستم با برادری در یک اتاق می‌خوابیدم که به وقت لزوم می‌توانست ناجی‌ام باشد و حالا کیومرث را گم کرده بودم…
از بس هر روز کیومرث را صدا زدم، صدای مادرم درآمد و گفت؛ کیومرث شناس شدی؟!
بیست روز گذشت تا اولین نامه کیومرث از محل خدمت سرباز‌ی‌اش شاه‌آباد غرب رسید و من با رسیدن نامه صاحب ثروتی ارزشمند شدم و کیومرث را با آدرس پیدا کردم و… آه که چه حس خوبی داشتم.
اولین نامه را همان شب و در طی پنج ماه هر شب نامه‌ای برایش می‌نوشتم از تمام اتفاقات، رخدادهای محله، دوست، فامیل، خانه و خانواده، از دلتنگی، رفاقت، برادری و اینکه چقدر دوستش دارم و اینکه جایش خالی است.
دقیقا آن‌ زمان نقش یک تلفن هوشمند را برای کیومرث ایفا می‌کردم، رفاقت و محبت من با کیومرث از همین جا کلید خورد،
شش ماه دوران آموزشی کیومرث در شاه آباد غرب تمام شد… به مرخصی آمد و ادامه خدمتش به عنوان سپاه دانش در قشم گذشت. در اولین شب دورهمی، پدرم به کیومرث گفت؛ فکر نمی‌کردم دوام بیاوری! کیومرث گفت؛ با نامه‌های جمشید دور از خانه و خانواده نبودم و اینکه صدای دفتر گروهان از نامه‌های ارسالی هر روز جمشید درآمده بود!
سی سال با کیومرث چیزی از برادری و رفاقت کم نداشتیم، من در اولین سفر کاری‌اش به گناباد مشهد و در اولین ساخت فیلم کوتاهش و در صدها اولین دیگر، یار و همیار کیومرث بودم… بودم تا کسی وارد زندگی شد، که کس نبود… ناکس بود!
بنده دو رمان آماده چاپ دارم، اما آنها را به دلیل مقرون به صرفه نبودن در آرشیو نوشته‌هایم بایگانی کرده‌ام… اما با اطمینان خاطر بزودی رمان «مادرکشی» که تمام واقعیت‌های زندگی کیومرث پوراحمد و مادرم پروین‌دخت یزدانیان را در آن خواهید خواند، به چاپ خواهد رسید.
گناه بزرگ و نابخشودنی کیومرث پوراحمد شاید این بوده باشد که در تجربه دو زندگی، نه خودش را دوست داشت و نه برای خودش کارت دعوت خوشبختی فرستاد!
کیومرث فکر می‌کرد آفریننده او را برای خدمت و قربانی شدن خلق کرده…
کیومرث یک روز هم برای دل خودش زندگی نکرد.
کیومرث، فرهاد بیستون بود که شیرین‌اش کوه را روی سرش خراب کرد!
کیومرث مجنونی بود که لیلی‌اش نجوای عشق و محبت او را نمی‌شنید!
شما می‌توانند شخصی اخلاق‌مدارتر از کیومرث پوراحمد پیدا کنید؟
شما در نیم قرن فعالیت هنری کیومرث پوراحمد نمی‌توانید یک بانوی از اصحاب هنر، دوست، فامیل، طرفدار و… را پیدا کنید که کیومرث پوراحمد با او شوخی ناشایستی کرده باشد… چه رسد به مواردی که این روزها در سینما و تلویزیون امری بسیار عادی شده است.
من کائنات را به شهادت می‌گیرم که کیومرث پوراحمد در جغرافیای زندگی خود، حتی پا روی مورچه‌ای‌ نگذاشته.
بخشی از زندگی کیومرث پوراحمد در چاره و ناچاری گذشت.
حاصل زندگی مشترک خدابخش پوراحمد «پدر» و پروین‌دخت یزدانیان «مادر»، هشت پسر و چهار دختر‌، به ترتیب منوچهر، ایرج، فریدون، کیومرث، پروانه، جمشید، مجید، پوران، توران، حمید، ناهید، مهرداد.
پدرم سال هفتاد همزمان با شروع فیلمبرداری سریال «قصه‌های مجید» به ابدیت پیوست، مادرم در سال نودویک و بعد از چند سال دچار شدن به آلزایمر، دارفانی را وداع گفت.
منوچهر؛ مردی که می‌خواست همه را بخنداند، بازیگر، کارگردان و تهیه‌کننده رادیو، تئاتر، تلویزیون و سینما هم به ابدیت پیوست.
ایرج؛ سه سال است دچار بیماری آلزایمر است، دو فرزندش فداکاری کردند و او را در کشور محل زندگی‌اش سوئد؛ در آسایشگاهی نگهداری می‌کنند!
فریدون؛ از نژاد بامرام‌ها، لوطی، جوانمرد و به دلیل مرگ نابهنگام کیومرث، ساز دلش شکسته.
کیومرث؛ قضاوتش با دوستداران و طرفدارانش…اما افتخار سرزمین ایران و خانواده پوراحمد بود و هست.
پروانه؛ در پیله خود ماند، پرواز را نیاموخت، زن خوشبختی است… چون سیطره نگاهش کوچه محل زندگی اوست.
جمشید؛ از خودم نمی‌توانم بنویسم.
مجید؛ بیگانه و غریبه.
پوران؛ زلال، ساده، دلشکسته… اما مثل گل رز ژولیت قیمتی است و بی‌بدیل و دوست‌داشتنی.
حمید؛ بعضی از اشتباهات خواسته و ناخواسته ما باعث می‌شود که هدایت شویم به جای درستی که باید بریم! و همین اتفاق برای حمید افتاد و حالا سر جای خودش است و خوشبختانه در کنار همسر و دو فرزندش خوشبخت هستند.
ناهید؛ یعنی وقار، صلابت، ایثار، گذشت، غمخوار، رفیق، مادر و‌ خواهری از جنس مهربانی… ناهید ام‌القرای مادرم بود، نانی عزیز، همیشه قدردان محبت‌هایت هستم.
مهرداد؛ با حدود شصت سال سن در بیکاری و ۳۵ سال مستاجری در یک آپارتمان، رکورددار جهانی است! مهرداد ته تغاری خانواده که با دیگر ته تغارهای دنیا در ارتباط است و با مشکوک! دوستی تنگاتنگی دارد.
چنانچه دقت بفرمائید یکی از اعضای خانواده را از لیست حذف کردم و دلیلش؛ موجودی است بسیار ترسناک… که می‌توان عنوان‌هایی مانند جنگ افروز شیمیایی و لیسانسه در آتش افروزی را به او اطلاق کرد.
در پایان؛ هیچ چیز واقعی‌تر از هیچ نیست.
کیومرث پوراحمد متخصص بیماری یاس و ناامیدی بود… اما محال ممکن بود تسلیم خودکشی شود!

***
کیومرث عزیز؛
به قول هادی خرسندی؛
بی تو نه امور این جهان لنگ شده، نه بین زمین و آسمان جنگ شده، نه کوه شده آب و نه دریا شده خشک…
اما دل من برای تو تنگ شده.

  • جمشید پوراحمد
۱۵
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد

پوراحمد

مادر عزیزم؛
به قول جلیل صفر بیگی
من نام کسی نخوانده‌ام الا تو
با هیچ کسی نمانده‌ام الی تو
عید آمد و من خانه تکانی کردم
از دل همه را تکانده‌ام الا تو
آدم‌های دور و بیشتر نزدیکت بر این باورند که تو در پنجم فروردین سال نود و یک، دقیقا ده سال پیش به ابدیت پیوسته‌ای… مگر اسطوره می‌میرد؟! مگر مادرانی چون تو خواهند مُرد؟!
باورپذیران مرگ تو، یا شاگرد مکتب دلدادگی نبودند و یا معاهده‌های عشق امضاء نکردند.
آتشکده چک چک یزد حدود۳۶۰ پله دارد و بالا رفتن از آن به خصوص در تابستان کاری‌ست طاقت‌فرسا. بنده و همکاران، یک گروه پرترافیک گردشگر که اکثراً بانوان بودند و تعدادی الاغ که بارشان مصالح ساختمانی برای تعمیر اتاق‌های آتشکده که حق تقدم با الاغ‌ها بود و نگاه پرکینه‌شان به چاروادار قصی‌القلب که ابزار انسانیتش بی‎رحمی بود، همگی در حال صعود از پله‌ها بودیم…
متاسفانه بنده اگر در طول و عرض زندگی‌ام چندین مرتبه ادب و نزاکت را کنار گذاشتم و با شخصیت کاذب چاله میدانی رفاقت و سرانجامش درگیری فیزیکی، تنها دلیلش یا حیوان آزاری توسط عده‌ای انسان‌نما بود و یا تخریب محیط زیست به وسیله همین جماعت.
از حقیر بپذیرید نه سخت بلکه غیرممکن است «حتی برای الاغ» با حجم سنگین بار از صبح تا غروب ۳۶۰ پله را بالا رفتن، تحمل هم‌نشینی با چنین افرادی.
از سقراط پرسیدند؛ ظلم کی تمام می‌شود؟ گفت؛ هر وقت آن کسی که مورد ظلم واقع نشده، همان قدر ناراحت شود که به شخصی که مورد ظلم قرار گرفته.
در نفس نفس زنان مشترک توامان بنده و الاغ‌ها، پدری مهربان! دردانه حسن کبابی‌اش را با بیست کیلو وزن اضافه و با کمک چاروادار ابله، روی طبقه فوقانی باریکی از الاغ‌ها گذاشت… الاغ بیچاره در همان لحظه تعادلش بهم خورد و از دو ناحیه اعلام وضعیت اضطراری و قرمز کرد!
بنده و دو همکار گرامی به یاری الاغ و چاروادار و گروه یازده نفره گردشگر که همه دوست، فامیل و خانواده بودند، به یاری دردانه حسن کبابی شتافتیم، الاغ بیچاره زخمی و دست چپش شکسته بود..‌. زد و خورد با سیلی محکم به صورت چاروادار از طرف بنده استارت خورد! به روایت تصویر، پیروز میدان بنده، همکاران و الاغ‌ها بودیم… در حضور پلیس ناگهان معجزه‌ای رخ داد؛ زن و شوهر جوانی که همراه گروه، طرف درگیری با ما بودند و ‌مهم‌تر اینکه شوهر جوان عموی دردانه حسن کبابی حالا آش و لاش بود،‌ ثابت‌قدم و استوار به پلیس فرمودند؛ مقصر ما هستیم! بعد از پایان یافتن ماجرا در نهایت تلخی… بانوی جوان گفت؛ آقای پوراحمد من و شما با هم خواهر و برادریم!
بانوی جوان سیر تا پیاز زندگی مرا می‎‌دانست… آنقدر که خودم نمی‌دانستم!
اسدقلی بیگی کارگر معلول و زحمتکش در پشت صحنه فیلم «مهریه بی بی» بود، مادر گرامی‌ام خانم پروین‎دخت یزدانیان برای اعلام سرقت موتور اسدقلی بیگی به کلانتری مراجعه می‌‎کنند؛ همان جا ضرب‌المثل «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد» مصداق پیدا می کند و یک دختر دانشجوی شهرستانی با چشمانی پر از اشک در کنار مادرم پناه می‎‌گیرد و به او می‌‎گوید: افسر نگهبان برای تشکیل پرونده از من مستند و یا شاهد می‌خواهد، شما برایم مادری کن، شاید افسرنگهبان پرونده تشکیل دهد. مالک معتاد اتاق یازده متری، به دلیل دو ماه تاخیر در پرداخت اجاره، قصد تجاوز به دختر دانشجو را داشته…
من از تمام آنچه آن بانوی جوان تعریف کرد، فقط صبحی را در خواب و بیداری به یاد دارم که مادرم به منوچهر نوذری گفت که زود باش . اینکه منتظر و نگران است.
منوچهر نوذری که‌ در تمام سکانس‌های هر روز زندگی‌اش… حتی روزهای تعطیل باید گره‌ای از کار خلق می‌گشود و خانم پروین‎دخت یزدانیان هم که کلکسیونی از کمک و دستگیری، رازداری، گذشت و مهربانی داشت؛ خلاصه اینکه مادرم در مورد دختر جوان دانشجو از منوچهر نوذری کمک و یاری می‌گیرد… به هر حال صاحبخانه دیوصفت بازداشت می‌شود و بانوی دانشجو در خوابگاه دانشگاه مستقر می‌شود. او تا پایان دوران تحصیلش، زیر چتر مادی و معنوی مادرم پروین‌دخت یزدانیان قرار می‌گیرد…
توصیف حرف‌های بانوی جوان و همسر و دختر هفت ساله‌اش، تجلی پاکی از یک عشق واقعی نسبت به مادرم بود و اینکه جهیزیه ازدواج بانوی جوان و میزان مهریه‌اش را هم پروین‎دخت یزدانیان تعیین و خریداری می‌کند.
مادرم زمانی که هنوز بیماری آلزایمر سراغش نیامده بود، یک عمل جراحی داشت و به همین خاطر در یکی از بیمارستان‌های اصفهان که در چند قدمی چهارباغ بود بستری شد… دقیقا ساعت سه بعدازظهر بود که به اصفهان رسیدم و یک راست خودم را رساندم به آغوش پر مهر مادرم… خنده روی لب‌هایش و سرم در دستانش بود، پرسیدم ناهید «خواهر» و یار همیشه وفادارت کجاست؟ گفت الان میاد… مادرم با اینکه فردای آن روز از بیمارستان مرخص می‌شد، اما خیلی کلافه بود و هوای آزاد می‌خواست. از تخت بلندش کردم و با سرم توی دست و لباس بیمارستان سوار آسانسور شده و از درب پارکینگ بیمارستان خارج شدیم. جالب اینکه هیچکس متوجه خروج ما نشد!
مردم رهگذر خیابان چهارباغ که ما را می‌دیدند فکر می‌کردند مادرم در صحنه‌ای از فیلمی ایفای نقش می‌کند! توی بستنی فروشی یک‎ساعتی فارغ از چی، چرا و کجا…گفتیم، گریستیم و خندیدیم.
ناهید خانم وقتی اتاق بیمارستان را بدون مادرم دیده بود و پرسنل بخش هم از غیبت مادر اظهار بی اطلاعی کرده بودند، آن موقع سروصداها بلند شد و همه فهمیدند که بیمار معتبر، معروف و سفارش شده، غیبش زده بود!
تحقیقات در مورد عیبت مادرم آغاز شد و حراست بیمارستان و پلیس از طریق دوربین، بنده و مادرم را دستگیر کرده و بدون تمشیت و دستبند، مادرم را به حوزه مراقبت تحویل دادند.
مادر عزیزم؛ همه روزهای نیازت در کنارت بودم… نمی‌دانم، شاید پنجم فروردین دیگر تو باشی و من نباشم…
مادرم؛ تمام آدم‌های وفادارت حال دل‌شان خوب است… به غیر از خیانتکاران…آنان که برای بیمه بازنشستگی‌ات سندسازی کرد! و آنکه از اعتبار تو برای خود اعتبار ساخت و امروز خودش یکی از بی‌اعتبارهاست…
روحت در کنار خوبان و مشحون از آمرزش ابدی…

  • جمشید پوراحمد
۰۷
فروردين

یادداشت / جمشید پوراحمد
jamshid pourahmad

سال ۹۶ بود که همراه با تیم چندنفره پروژه مستند «آفرین آفرینش» در کاروانسرای روستای خرانق اردکان مستقر شدیم؛ بنایی تاریخی که یادگاری از دوران قدیم به جهان امروز است.
این یادداشت را صرفا جهت‌ آشنایی با کیفیت و چگونگی مدیریت کشور بر ابنیه تاریخی می‌نویسم که توسط مسئولان مربوطه انجام می‌شود. البته ذکر این نکته ضرورت دارد که موارد مطرح شده در مورد کاستی‌ها، بر اساس صرب‌المثل مشت نمونه خروار است!

***
شاه اسماعیل قد کوتاهی داشت و سیاه سوادی… اما زبان انگلیسی را مسلط‌تر از زبان مادری‌اش صحبت می‌کرد! امور کاروانسرای خرانق، در ید میراث فرهنگی و در اجاره شخصی بود که مدیریتش را گویا به شاه اسماعیل سپرده بودند! اما چرا شاه اسماعیل؟! چون همسر اسماعیل که دقیقا نیم متر از او بلندتر بود همسرش را «شاه اسماعیل من» صدا می‌کرد! زوج میانسال عاشقی که تنفر در تمامی وجودشان موج می‌زد!
پشیمان نمی‌شوید که گذری به کاروانسرای خرانق داشته باشید تا از ارزش فرهنگی و قدمت تاریخی آن آگاه شوید.
به خاطر دارم روزی یک خانم توریست آرژانتینی وارد این کاروانسرا شد… اسماعیل جلو رفت و گفت؛ «من، واتیز یور نیم اسماعیل»(!) شما واتیز یور نیم چی؟! …و در مقابل تمام سئوال‌های بانوی آرژانتینی، اسماعیل با اقتدار و محکم می گفت؛ یس! و بدین سان متوجه تسلط اسماعیل به زبان انگلیسی شدم!
هنگام غروب و همزمان با وروذ ما، یک اتوبوس خیلی باشخصیت که پر از تروریست‌های روس بود! (لطفا «خرده نگیرد») به کاروانسرا رسید… اولین سئوال من از همسر اسماعیل این بود که توریست‌ها شام چه خواهند خورد؟ زن اسماعیل گفت؛ خورشت کشک!
قابل توجه دوستانی که هنر و مهارت آشپزی را دست کم می‌گیرند… زن اسماعیل در عرض نیم ساعت با کشک تاریخ مصرف گذشته و تقریبا کپک‌زده، همراه با مقداری روغن خالص کرمانشاهی و آب، خورشت کشکی با نان بربری به خیک روس‌ها بست که گمان کنم مزه آن همچنان زیر دندان تاواریش‌ها مانده باشد…!
این یک واقعیت کتمان‌ناپذیر بود که همسر اسماعیل برای حفظ و حراست کاروانسرا از جان خود مایه می‌گذاشت؛ برای همین بود که حال اهالی کاروانسرا و پایداری، اصالت و قدمت کاروانسرا خوب بود و حتی بعضی اوقات به همگی هم خوش می‌گذشت!
اول اسفند ۱۴۰۱ من با حمایت معاون محترم سیاسی فرماندار اردکان سرکار خانم کرمانیان دوباره و به تنهایی وارد کاروانسرا شدم… کاروانسرا در اثر یک لشکرکشی اما بدون جنگ و خونریزی، به مالکیت سازمان اوقاف درآمده بود؛ از این تغییر مالکیت، همه نگران و ناراضی بودند.
جایگاه مالکیت اوقاف بر این بنای تاریخی همان اندازه بی‌ربط بود که تصور کنید برای گرفتن اجازه چاپ کتاب و ساخت فیلم، به اداره کار و امور اجتماعی مراجعه می‌شد، یا برای کسب انشعاب گاز، به سازمان صداو سیما مراجعه کرد یا برای دریافت ویزا به سازمان آتش‌نشانی!
طعم مالکیت برای اوقاف و اوقافی‌ها دراین کشور پربرکت برکت‌سوز(!) چقدر جذاب و شیرین است!
از دیدگاه من این تغییر مالکیت به مانند انداختن یک بمب بی‌کفایتی بود که با ناکارآمدی و عدم دانش مدیریتی، به کاروانسرای خرانق اصابت کرد! بعد از ۱۵ روز حضور و تلاش و پیگیری این پرسش که چرا اوقاف و چرا و چگونه اداره اوقاف اردکان؟!
اداره کاروانسرا را در اختیار خواهران الیزابت مانتگامری و الیزابت ماس گذاشتند؟!
در خرانق آثار باشکوهی دیگر مثل قلعه و منارجنبان وجود دارد… که تمامیت این مجموعه ارزشمند در اختیار مافیای خواهران الیزابت مانتگامری و الیزابت ماس است!
پروپاگاندای الیزابت مانتگامری از پلتفرم معنادارش خارج و کاملا دستکاری شده و از نوآوری‌های منحصر به فرد الیزابت مانتگامری است!
دقیقا مثل «چای ماسلا»ی تقلبی… الیزابت اصولاً جواب سلام نمی‌دهد و اهل گفتن سلام هم نیست! ظاهراً با سلام و درود اختلاف دیرینه دارد! الیزابت مانتگامری مرسدس بنزی دارند که نمی‌دانم چرا در بازسازی شکل پراید تصادفی شده!
الیزابت بادیگارد دوازده ساله‌ فربه‌ای دارد که شدیدا اهل خشونت و فحاشی است؛ البته نقش و ارتباط دیگرشان مادر و فرزندی است! الیزابت برخورد احتماعی و میزان سوادش در حد انگلیسی صحبت کردن همان شاه اسماعیل است!
در این سرزمین آفت‌زده الیزابتی… چنانچه بنده نوعی بخواهیم بیشتر از این به جزئیات بپردازیم علاوه بر اتلاف وقت، شأن و شخصیت والای خواننده گرامی نیز خدشه‌دار می‌شود.
انگیزه نوشتن این یاداشت، اتفاق درد آور و غم‌انگیزی بود که نگرانی مرا به عنوان یک پدر، هزارچندان کرد…
با جوانی برخوردم که در ایتالیا رشته معماری خوانده و به زبان انگلیسی، فرانسه و ایتالیایی کاملا مسلط و چندین کار مرمت بناهای تاریخی را در شیراز و اصفهان انجام داده بود…
این جوان در درخواست خود عنوان کرده بود که حاضر است بدون دریافت حقوقی، کاروانسرا را احیا کند و در زمان به سوددهی رسیدن، مختصر درصدی بگیرد… برای پیشنهاد این جوان پرشور و باانگیزه، نه کسی پشیزی ارزش قائل شد و نه برای آن تره‌ای خرد کرد!
از الیزابت سئوال کردم چگونه بدون سرویس بهداشتی و حمام می‌خواهید ایام نوروز اتاق‌های کاروانسرا را به تورهای خارجی بدهید؟!
الیزابت جواب داد؛ با لیدرها صحبت کردیم که توریست‌ها را سرپا بگیریم!!
البته در زمان شاه اسماعیل کاروانسرا چندین سرویس بهداشتی داخلی و خارجی و حمام نسبتا مناسبی داشت… اما امان از دوران مدیریت الیزابت بر بنای تاریخی خرانق اردکان!
شاید کاروانسرای روستای خرانق اردکان و بی‌توجهی‌ها به آن مشتی نمونه خروار باشد و همین‌هاست که ما را ناچار می‌سازد تا خطاب به جناب وزیر میراث فرهنگی بگوییم:
به چه کار آیدت ز گل طبقی؟!
از‌ گلستان اقتدار و دانش ببر ورقی!
آقای وزیر!
ما ز یاران چشم یاری داشتیم…

  • جمشید پوراحمد