از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

از دیروز تا امروز

متولد مرداد ۱۳۳۳ چه زود گذشت اما پر بار و پر ماجرا و پر مخاطره گذشت وقتی فقط هجده سال داشتم و با حمایت نقی ظهوری ( پدرخوانده ) شدم نویسنده صفحه شایعات مجله جوانان توی آینه تاکسی ها دنبال پر رنگ شدن سبیلهایم بودم ، حالا با داشتن ۷۲ اثر هنری در مقام نویسنده و کارگردان شامل فیلم و تئاتر و نمایشنامه و فیلمنامه و کتاب با داشتن دکتری بارم سنگین شده اما سنگینی آن باعث آزارم نیست و باعث خوشحالی

۲۹
آذر

یادداشت / جمشید پوراحمد
چند وقتی است که خودم از خودم خجالت می‎‎کشم… از بس هر روز زندگیم با مرگ عزیز هنرمندی رقم خورده و بعد از خلوت‌ نشینی با خود و پشت سر گذاشتن غم و اندوه… با یک نگاه اجمالی که با کدام هنرمند از دست رفته‌ چه میزان خاطره دارم…چقدر دور و چقدر نزدیک بودم و آنهایی که رفتند کوچکتر از من و یا بزرگتر بودند… نتیجه اینکه دیدم دور آسیاب مرگ بدجوری تند شده و بهتر است که کار نیمه تمام نداشته باشم.
اول یاد فرموده مولانا افتادم؛ «چه دانم‌های بسیار است… لیکن من نمی‎‌دانم.»
واقعیتی انکارناپذیر که تک تک مان نیمه تمام و در مواردی در نیمه هم ناتمام هستیم. نیمه در آرزو، زندگی و عشق و چه خواسته‌هایمان که زنده به گور شدند و چه ناخواسته و تحمیل شدگان‌مان که قد کشیدند و بارور شدند،
بعد فکر کردم از کجا نیمه‌های ناتمامم را تمام کنم… دیدم نود درصد نیمه‌هایم در باتلاق قدرت و انحصارطلبی غرق هستند. دیدم در سرزمینم «دروغ»، عالی‌مقام شده و‌ «راست»، دستفروشی و زباله گردی می‎‌کند!
دیدم دیگر با گواهینامه اخلاق و انسانیت در خاموشی شب هم نمی‎‌توانی پشت فرمان زندگی بنشینی…
دیدم همه عزیزانم با تورنمنت بدبختی و فلاکت زندگی می‎‌کنند و دیدم زندگیم چقدر شباهت به فیل «شهرقصه» بیژن مفید دارد. دیدم نسبت به شخصیت فیل «شهرقصه» امتیازات دیگری هم مثل ممنوع الحساب، معامله و خروجی هم دارم!
نیمه‌هایم را اولویت‌بندی کردم‌ که تا زنده هستم زحمت ده سال کار بی‌وقفه‌ام ساخت مستند داستانی «فنگشویی ذهن» را از قاب تلویزیون به تماشایش بشینم و رمان «سگ، سحر، شمال» را در پشت ویترین کتابفروشی‌ها ببینم.
رومان با سه قصه واقعی مرتبط شروع و به پایان می‎‌رسد. سرنوشت شخصیت‌های اصلی رمان سگ قصه «نینا» که دیگر پاس نمی‌کند.
آخرین باری که جهان قصه را دیدم گفت؛ دیگر دنبال من نگرد… چون می خواهم دنبال خودم بگردم!
من و جهان در یک‎روز و ماه و سال و در یک شهر و کوچه به دنیا آمدیم و دقیقا ۶۵ سال در یک قاب مشترک زندگی کردیم‌ و جالب است بدانید جهان، همان جلال شخصیت رمان صدتومنی است.
غزل عشق سحر و جهان در پس کوچه زندگی و جوانی سحر‌ سروده شد… عشقی نامتقارن، نامتعارف و نامناسب… سحر در باورش که برای جهان کوه رو میذارم رو دوشم، رخت هر جنگ رو می‌پوشم، موجو از دریا می‌گیرم، شیره سنگ رو می‎دوشم! سحر عاشقی بود که تمام سعی‌اش در پنهان کردن جهان می‌گذشت‌‌! با دست پس می‌زد و با پا پیش می‎‌کشید… تا اینکه جهان روزی به خواست خود عشقش را چون قطره بارانی در دریا غرق کرد… موجودیت مادی‌اش را خاکستر و با دست خالی زندگی را از صفر شروع کرد و هرگز به دیار سحر و سیطره پنهان کاریش پا نگذاشت.
آنچه که رمان سگ، سحر، شمال را به مخاطره چاپ انداخته، سگ رمان است با وپژگی‌های ستودنی و یک امپراتوری وفا و معرفت.
پلیس به سفارش سرایدار وارد خانه جهان می‌‎‌شود و اندک تریاک مصرفی پدرخوانده جهان را پیدا می‌کند. سگ کاملا حس می‌‎کند چه اتفاقی افتاده! و به خیالش که دیگر جهان برنخواهد گشت. سگ اقدام به خودکشی و خود را در چاه پر آب حیاط می‌اندازد، چاهی که بیرون آمدن از آن محال ممکن است… غروب که جهان بعد از تشکیل پرونده و ارائه وثیقه به خانه برمی‌گردد، سگ را نمی‎‌یابد و لحظه‌ای متوجه می‌شود که سگ آخرین نفسش را در چاه می‎‌کشد… سگ با جانفشانی جهان نجات پیدا می‌‎کند. در حیاط درخت بزرگ یاس است و سگ می‎‌داند که جهان علاقه شدیدی به گل و بوی یاس دارد… در چند ساعت رفت و برگشت جهان سگ تمام مسیر را برای جهان یاس افشانی می‌‎کند.
نوشتن رمان به پایان رسید و من باید آن‎را به دکتر معظمی «نشر دارینوش» می‌‎رساندم. یک هفته بعد تماس از بیمارستان دی تهران؛ آقای جمشید پوراحمد؟
جهان قبل از مردن، مردن را در تنهایی تجربه کرده بود.
تمام ثروت جهان در یک پاکت طی درخواست خودش به من رسید… با پارتی بازی جهان خفته در خواب ابدی را در سردخانه بیمارستان دیدم!
مسئول سردخانه گفت؛ نمی‌ترسی؟! گفتم: از مرده نه، اما از زنده‌ها چرا!… پرسید چه نسبتی با متوفا داری؟ من گفتم؛ قاتلش هستم!
کاور را باز کردم و چندین بار عاشقانه جهان را بوسیدم… اما‌ گریه نکردم، چند روز بعد پاکت را باز کردم و با باز کردن پاکت چهارده صفحه به رمان اضافه شد… در پاکت یک کیف کوچک جیبی بود با دو عکس، عکس سحر و عکس پدر جهان و یادداشتی که جهان برای من نوشته بود و خواسته بود در صورت امکان سحر را مطلع سازم.
جهان عکس زنی را روی پروفایلش می‌‎گذاشت که سحر از جهان متنفر شود و کمک کند به فراموش کردنش و حتی طی پیامی به سحر که این خط را برای همیشه فراموش کن!
…و مهم دیگر…عین نوشته جهان:
سحر عزیز؛ تا بیدادگاه زمان تو را به خاطر علی‌ام و پانته‌آ ش تو را هرگز نمی‌بخشم.
سحرعزیز؛ ژان پل سارتر می‌‎گوید؛ جهنم یعنی وابستگی به قضاوت دیگران، افراد بسیار زیادی در جهان هستند که در جهنم به سر می‌برند، زیرا سخت وابسته به داوری دیگرانند!

  • جمشید پوراحمد
۱۸
آذر

یادداشت / جمشید پوراحمد

آخر را اول می‌نویسم… چندی پیش ویدیوی دو دقیقه‌ای بسیار شگفت‌انگیز از یک شامپانزه دیدم.
یک شامپانزه ۵۹ ساله به نام ماما، سالخورده‌ترین شامپانزه ساکن باغ وحشی در هلند و همه می‌دانستند که مرگ او بسیار نزدیک است…ماما پیر و ناتوان بود و دیگر دوست نداشت که چیزی بنوشد و یا بخورد…پروفسور جان ون هووف در گذشته از ماما نگهداری می کرد و بعد از شنیدن حال وخیم ماما به محل نگهداری او آمد تا دوباره او را ملاقات کند…در ابتدا ماما پروفسور جان را نشناخت، اما زمانی که او را بیاد آورد واکنش بسیار فوق العاده و تکان دهنده نشان داد و جان دوباره گرفت…
پروفسور و ماما از سال ۱۹۷۲ رابطه دوستی داشتند.‌.. ماما به آرامی پروفسور را لمس می‌‎‎کرد و گویی بسیار دلتنگ او بوده…بعد از دیدار مجدد پروفسورجان، ماما به خوردن غذا از دست پروفسورکرد و انرژی گرفت…درس بزرگی برای افرادی که گمان می‎‌کنند اشرف مخلوقاتند و برگزیده خداوند و حیوانات و دیگر جانوران سیاره احساس و عاطفه ندارند.
مروری به هنرمندانی که قبل و بعد از کیومرث پوراحمد، آتیلاپسیانی عزیز و داریوش مهرجویی بار سفر ابدی بستند… هرچند پیدا کردن حقیقت اولین قربانی است برای چگونگی رفتن‌شان! پس یادمان باشد به حقوق همه ساکنان زمین احترام بگذاریم.
یادمان باشد… من نمی‌‎گویم..‌. تلسکوپ جمیز وب با کمک تصویربرداری مادون قرمز به اطلاع شما می‌رساند که در باورتان هرگز صاحب قبری نخواهید شد؛ که اندازه کره زمین در کهکشان به اندازه دانه شن است… اندازه شما چقدر است؟!
پروپاگاندای تربیتی، احساسی و آموزشی نیست… اما تک تک ما به کریدوری برای رهایی از عذاب وجدان نیازمندیم!
و به قول ویکتور هوگو هرگز در میان موجودات مخلوقی که برای کبوتر شدن آفریده شده، کرکس نمی‌‎شود… این خصلت در میان هیچ یک از مخلوقات نیست جز آدمی!!!
من به همان اندازه که برای غربت نشیتی کیومرث پوراحمد دلم لرزید برای داریوش مهرجویی این جاودانه تکرار نشدنی سینمای ایران هم لرزید.
دور باش اما نزدیک، من از نزدیک بودن های دور می‎‌ترسم… بر اساس فرموده شاملو… نزدیک دوری!
با اعتراض گفت؛ تا کیومرث پوراحمد زنده بود نوشته‌هایت سرشار از انتقاد بودن! حال که بین ما نیست متحول شدی؟!
پرسیدم؛ چه نسبتی با کیومرث پوراحمد داشتی؟! گفت؛ یک دوستی چهل ساله…گفتم؛ وقتی پای هفتاد سال هم‌خونی و برادری میان است… نکن!…
پرسیدم؛ شما که چهل سال قدمت به ظاهر دوستی داشتی و خود را یک ژورنالیست می‌دانی! آنچه من برای کیومرث پوراحمد نوشتم را خوانده‎‌ای؟ گفت؛ نه… ولی شنیده‌ام! گفتم؛ من از ساخت بعضی از فیلمهای کیومرث پوراحمد انتقاد داشتم‌… نه از اخلاق، منش، انسانیت، معرفت و مهربانی‌اش.
چندی بعد همین آقای ژورنالیست و به ظاهر دوست، که یادداشت «از کیومرث پوراحمد» را از بنده در بانی فیلم خوانده بود… طی پیام ارسالی همچنان موجود، این چنین نوشت؛ جمشید جان کاش یادداشت را ما چاپ می‌کردیم و بعد از تماس و مذاکره… قول و قرار که یادداشت بعدی را برای انتشار به ایشان واگذار کنم…
یادداشت «‌عارفانه‌های کیومرث پوراحمد» را نوشتم و قبل از ارسال برای آن آقای به ظاهر دوست… با جناب مسعود داودی سردبیر محترم بانی فیلم تماس گرفتم برای کسب اجازه و بدون تعارف با اندکی خود شیرینی، با اینکه خوب می‌دانستنم جناب داودی با خودش هم تعارف ندارد و از صداقت و صراحت بیانش با خبر بودم و اینکه رسالت و تعهد ژورنالیستی‌اش خط مقدم و خط قرمز اوست… با شنیدن حرف‌هایم به صراحت گفت؛ نه بانی فیلم به شما و نه شما به بانی فیلم هیچگونه شرط و تعهدی ندارید… شما نه این یادداشت که یادداشت‌های بعدی را هم به هرکجا که دل‌تان خواست ارائه کنید.
قرار شد یادداشت عارفانه‌های کیومرث پوراحمد توسط آقای به ظاهر دوست چاپ شود… تا اینکه یادداشت کوتاه «پوزخند پوراحمد به دوستی که از پشت خنجر زد» را خواندم و متوجه واقعیتی غم‌انگیز شدم… یادداشت را بخوانید:

پوزخند کیومرث پوراحمد به دوستی که از پشت خنجرزد
در مجلس تشییع فریماه فرجامی، یکی از کارگردان‌های با‌سابقه به ذکر نقل قولی از کیومرث پوراحمد برای یک تهیه‌کننده پرداخت به این شرح:
کیومرث پوراحمد می‌گفت این اواخر تقریبا از تمامی به اصطلاح دوستان قدیمی، از پشت خنجر خوردم و از همه بدتر یکی از رفقای مثلاً منتقد که در چهل سال قبل و به‌ خصوص دهه‌های ابتدایی راه اندازی مجله‌اش حسابی کمکش کردم اما او این آخری‌ها حتی مطالب مرا منتشر نمی‎‌‌‎کرد و بهانه می‌آورد که از بالا دستور آمده که من (کیومرث پوراحمد) ممنوع قلم هستم.
پوراحمد می‎‌گفت دلم بیش از همه برای این منتقد می‌سوزد که در دهه‌های شصت و هفتاد چه دست و پایی می‌‎زد که واسطه‌اش شوم برای دیدار و دریافت تسهیلات از مدیران حوزه ارشاد و حالا احتمالا چون دیگر مثل قبل برایش نان و کباب چرب ندارم، مطالب مرا چاپ نمی‎‌کند ولی ویژه نامه‌های صد صفحه‌ای می‌رود برای هنر و تجربه یا جشنواره نمای جهانی تا حسابی از بغلش بخورد و…

کیومرث پوراحمد می‌‎گفت بیچاره این جماعت که فکر کردند روسلینی معروف شد فقط به خاطر آن که در دوره‌ای معشوقه اش اینگرید برگمان نقش یک فیلم‌هایش را بازی می‌‎کرد و این شد که معشوقه را گذاشتند جلوی دوربین و فیلمی درست کردند تا بشود شب یلدا و عوضی رفتند و شد دشت زنگاری…
کیومرث پوراحمد همه اینها را با پوزخند و دم به دم سیگار روشن کردن می‌‎گفت و آخر سر هم قهقهه‌ای زد و گفت که باز جای شکرش باقی‌ست که نمردیم و طرف را تمام اندام شناختیم…

و من جمشید پوراحمد به یادم آمد حقیقت دیگری را از همین دوستان که برادرم کیومرث پوراحمد روحش هم خبر دار نبود.
کیومرث عزیز کاش بودی تا برایت می‌‎گفتم
از هیچکس هیچ انتظاری نداشته باش
اما از هر کسی انتظار هر چیزی را داشته باش

  • جمشید پوراحمد
۲۳
آبان

یادداشت / جمشید پور احمد
بانو سیما پورسالاری، یکی دیگر از هنرمندان مسافر لنچ رها شده استان هرمزگان است؛ هنرمندی با یک کارنامه پربار و قابل توجه و فیلمسازی تازه کار از تار و پود هنوز سرور و استاد بنده، استاد حمید سمندریان.
به یاد ندارم ویترینی، کلیشه‌ای و یا قراردادی نوشته باشم.
اینکه بانو سیما پورسالاری با شعر و داستان‌نویسی شروع کرده، با رادیو و تلویزیون همکاری پررنگ داشته، در فیلم و سریال‌های بسیاری ایفای نقش کرده، روی صحنه تئاتر درخشش چشمگیری داشته و دارد، تحصیل‌کرده رشته سینماست، در زمینه آموزش کودکان و نوجوانان ید طولایی دارد، توانایی‌هایی قابل ستایش است.
در سیطره هنر این مرز و بوم در اندازه بانو سیما پورسالاری بسیارند که بر اساس اصول، قاعده و قانون حاکمان هنر با بی‌توجهی و بی‌مهری مواجه هستند و تبعیض و استبداد چون تیری بر قلب این بانوی هنرمند و هم‌نگاه‌هایی‌ست که وجود پراحساس شان را مجروح کرده.
بانو پورسالاری اخلاق بردگی را برای عشق و علاقه اش نسبت به هنر و هنرمند پیشه کرده و انتهای این اخلاق بردگی موفقیت امروز او با ساختن فیلم کوتاه «روستای ونک» است.
متاسفانه در میان هنرمندان کوتاه اندیشه، کم تجربه و کم سواد و در عین حال بسیار مدعی که فکر می‌کنند ساخت فیلم کوتاه ارزشی نداشته و هنری آسان است!
ساخت فیلم کوتاه دقیقا مثل رشته کتابداریست که باید آنچنان کار آزموده، خلاق و هنرمند باشی تا بتوانی هزار کتاب را در فضایی که برای صد کتاب طراحی شده آنچنان زیبا کنار هم بچینی تا در نگاه اول، هویت و شخصیت کتاب‌ دیده شود.
بانو سیماپور سالاری برای ساخت این فیلم و کسب موفقیت زمان را متوقف کرد تا بتواند بیننده را مجذوب و صحنه‌هایی را خلق کند که التیام بخش الگوهای دست و پاگیر سینمایی است. اما این آخرین سکانس فیلم بانو سیما پورسالاری نیست!
او باید برای نمایش فیلمش از دانشگاه مسئولان خوابزده، میز پرست، کم دانش، دهن بین و گرفتار داد و ستد تجاری، مجوز دریافت کند.
بنده بعد از پانزده ماه کار ساخت مستند داستان «‌فنگشویی ذهن» در هرمزگان به چشم خود دیدم که اداره ارشاد و صدا و سیمای هرمزگان برای هنرمندان ناگزیری، پرونده تشکیل دادند، برای سالها رفت و آمد و پیگیری!
در کشور ما رسم براین است که هنر و هنرمند را اول محاکمه و بعد شاید و احتمالا به حرفش گوش دهند.
این یادداشت قرار بود چند ماه پیش منتشر شود. بنده در یک روز برای انتخاب بازیگر فیلم ماهرخ «‌جزیره هرمز» با خانم پورسالاری و خانم کریمی ملاقات داشتم و بعد از نوشتن یادداشت متوجه شدم که خانم رحیمی، فیلمبردار فیلم کوتاه خانم سالاری بوده و بعد از تماس با خانم رحیمی قرار شد رزومه کاری خود را در اختیار بنده بگذارند تا یادداشتی پربار‌تر شود که هنوز فرصت نکردند!
برای خانم رحیمی هم آرزوی موفقیت و به عنوان یک همکار خیلی قدیمی به ایشان توصیه می‌کنم که لازمه هر موفقیتی تعهد و خوش قولی است تحت هر شرایطی.
توماس هابز می‌گوید؛ هیچ مترسکی را شبیه گرگ نساختند؛ شبیه پلنگ و یا خرس هم نساختند، به گمانم ترسناک‌تر از آدمیزاد نیافتند…!

  • جمشید پوراحمد
۱۷
آبان

یادداشت / جمشید پوراحمد

از ماست که بر ماست! خودمان، خودمان را ملت عشق می‎دانیم و می‎خوانیم! و در مواردی هم برای خود نوشابه باز می‎کنیم!
خلاصه اینکه ملت باحالی هستیم و به همین دلیل دولت باحالی هم داریم!
طی یک تماس تلفنی ناشناس، دوستی خود را از فامیل‌های بسیار نزدیک آقای فردین معرفی کرد و گفت مطالبی را که شما برای آقای فردین نوشته‌اید عین واقعیت است… تو سه ثانیه برای خودم نوشابه باز کردم و در جواب آن دوست و بدون شناخت و آگاهی گفتم شکر خدا که مورد تائید شماست، گفت من از آقای فردین بسیار خاطره دارم، گفتم شکرخدا، گفت به شما پیشنهاد می‎دهم از این به بعد خاطرات آقای فردین را مشترک بنویسیم!
گفتم مگر خاطرات آقای فردین سریالهای فاخر، جذاب، امیدبخش و تاثیرگذار(!) تلویزیون با چند نویسنده است که هیچکدام نمی‎دانند چرا می‎نویسند؟! چه جوری بنویسند! و در واقع نویسنده نیستند و نوشتن در توان‌شان نیست و شاید در طول زندگی‌شان موضوع انشاء «علم بهتر است و یا ثروت» را خوب نوشته باشند! البته احتمالا و شاید آن هم مگر برای آزار و تخریب روح و روان بیننده!
هرچند بنده بعد از نیم قرن نوشتن در مواردی بسیار حساس جناب مسعود داودی ژورنالیست دوست داشتنی و هنرمند ارزشمند و اخلاق‌مدار و تکرار نشدنی سینمای ایران جناب سعید مطلبی به دادم می‎رسند.
متوجه شدم که این فامیل نزدیک آقای فردین، از شهر پرجمعیت بیکاران و فرصت‌طلبان است و حتی نرفته مطالعه کند نام اولین و آخرین فیلمی که فردین عزیز بازی کرده چه بوده؛ بقیه پیشکش‌اش…
این تماس تلفنی مرا به سال۵۸ برد، از خودی‌ها و بی‌خودها، از به‌ ظاهر دوست، کینه توزان و دشمنان، ایران و ایرانی می‌داند که سینمای ایران محبوب‌تر از فردین، نه به خود دیده و نه خواهد دید. اما بی‌شمارند هنرمندان مشهور از دیروز، امروز و فردا… مثل ایرج قادری؛ ایرج قادری زمان ساخت فیلم «برزخی‌ها» صبحانه‌اش را جدا از فردین، سعیدراد و ناصرملک مطیعی میل می‎فرمودند!
ایرج قادری که یکی از افتخاراتش بازی در کنار فردین و در فیلم «کوچه مردها»ی سعید مطلبی بوده…
جالب اینکه به تازگی گفت‌وگوی ویدیویی از سعید مطلبی دیدم که از رونمایی فیلم کوچه مردها در اصفهان و حضور پرشکوه فردین دوستان سینمای ایران و اینکه اگر برای ایرج قادری پنج دقیقه دست زدند و برای فردین عزیز به اندازه تمام دست‌های جهان، دست زده شد.
خیلی از صاحب‌نامان سینمایی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی نان و ترقی‌شان در ازای فحاشی و ناسزاگویی به فردین عزیز بود! همان‌هایی که اکثرشان چلوکباب فردین را با یک کوبیده اضافه هم خورده بودند!
همان کسانی‎که بیست سال بعد صلاح را در این دیدند که مدافع فردین باشند؛ از رفاقت و مردی و مهربانی‌اش گفتند و اینکه چقدر در سینمای ایران جای فردین خالی‌ست!
پدرم می‎گفت در زمان مصدق تو خیابان فردوسی نبش خ فروغی، حمامی بود که یک عده از اراذل و اوباش شعار مرگ بر مصدق می‎گفتند. می‌گفت من به حمام رفتم و برگشتم، دیدم همان جماعت این بار از طرف دیگر خیابان، درود بر مصدق می‎گویند!
چندی پیش هم ویدیویی از حاج کاظم سینمای ایران دیدم که از مهران مدیری بسیار محترمانه انتقاد می‎کرد. اینکه چرا ناصر ملک‌مطیعی را به برنامه «دورهمی» دعوت و برای پخش آن ایستادگی نکردی…
فرمایش حاج کاظم بسیار متین و دلسوزانه بود. اما حاج کاظم‌ شما که در این بازار مکاره مقام و منصبی دارید، چرا در سال‌های گذشته مدافع و حامی این بزرگ مرد سینمای ایران «ناصر ملک مطیعی» نشدید؟!
جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند / ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم.
ناگهان چه زود، دیر می‎شود…

  • جمشید پوراحمد
۰۷
آبان

یادداشت / جمشید پوراحمد

جهان خاکی ما در میان صدها هزار میلیون جهانی که در فضا وجود دارد بازار شامی شده، در این بازار، گذر نسل‌ها، ما آدم‌ها را تغییر داده و حتی ضرورت‌های‌مان را؛ اینکه ما یک گونه سازگار هستیم، سازگاری خوب، بد، زشت و زیبا!

***

سال ۸۸ که برای زندگی به کیش رفتم در بازار پردیس جزیره، یک فروشگاه فروش محصولات برند «لیوایز» را دیدم و فکر کردم چون جزیره کیش، مک دونالد دارد و خودم هم که اتومبیل تاروس آمریکایی سوارم، پس چرا لیوایز نه؟!
یک‎سال و به اندازه ده سال برای خودم و دو فرزند پسرم و بسیاری از دوستان تهران نشین، لباس از لیوایز خریداری کردم، تا اینکه متوجه شدم تمام لباس‌ها چینی بودند و از نوع بسیار نامرغوب!
فکر کردم تو کشور عزیزمان چه تقلبی هست که آن نداریم؟! «علی برکت اله همه چی داریم.»
بعدها فروشگاه تقلبی لیوایز تخته و صاحبش هم جریمه بسیار سنگینی شد.
فروشگاه لیوایز مدیر خانمی داشت. مالکیت فروشگاه متعلق به برادر خارج نشین‌اش بود. این خانم بسیار باایمان و معتقد بود؛ به همین خاطر هر روز صبح برای دفع نظر دشمنان، چند تخم‌مرغ می‎‌شکست. او اما به خوبی می‌دانست که دشمن، خودی است!
بعد ‌از خانم مدیر معتقد، فروشنده فروشگاه که پسر جوان مینودشتی «شمرزادی!» بود از همان ابتدا پایش به خانه کوچک ما باز شد و هر روز مهمان سفره‌مان بود. دلیلش شاید حماقت همه جانبه بنده بود و از طرف دیگر یتیم بودن شمرزادی هم بی‌تاثیر در این نوع رفتار نبود. اما چه تفاوت بزرگی است بین یتیم بودن و بی پدر و مادر بودن!
این شخص که یک‎سال از طرف من محبت دید و نان و نمک خورد، اصلا دم نزد و به من نگفت که اجناسی که می‌خری اصل نیستند و تقلبی است!
اما قسمت دردناک و غم‌‎انگیز و باورنکردنی قصه این بود که به محض اطلاع از تقلبی بودن لباس‌ها، یک روز هرچه لباس در دسترسم بود در کیسه زباله‌ای ریختم و در فروشگاه لیوایز خالی کردم، لباس‌هایی که عین قیمتش را پرداخت کرده بودم.
چند روز بعد فروشنده یا همان شمرزادی گفت: مدیر فروشگاه، پول لباس‌ها را از حقوق من کسر کرده!!
عین واقعیت است که وقتی با شخصی روبرو می‌شود که بی پدر و مادر در ریشه، ذات و اصل باشد، به آن چنان درجه‌ای از وقاحت، پستی، رذالت، بی‌شرمی و بی‌حیایی هم نائل شده که هیچ حد و مرزی ندارد.
بعد از گذشت سالها توجیه شمرزادی که من جوان بودم و خام(!) بنده نه برای بهانه آوردن یا ماله کشی نوشتاری این نکته را بگویم، اما به چشم خود دیده‌ام فرزندان یتیمی که از پروشگاه بیرون آمده‌اند و شرافت، انسانیت، معرفت و زیبابینی و زیبااندیشی در رفتار و کردارشان موج می‌زد، کسانی که در رعایت اصول اخلاقی یسار ثابت قدم و پایدار بودند.
شمرزادی در سه زمان و سه فرصت دیگر هم رفتارهای مشابه داشت و به دوستی و صمیمت، خیانت کرد؛ من در نهایت به این باور رسیدم که این خود ما هستیم که به خودمان خیانت می‌کنیم، نه امثال شمرزادی‌ها.

***

بر اساس جاذبه زمین و سازه روزگار در یکی از شهرهای کوچک ایران با یک پدر دلشکسته فرهنگی که متاسفانه امروز دیگر در قید حیات نیست آشنا شدم. او نجوای غم‌انگیزی داشت و دلش می‌خواست کسی صدای این جامعه بی‌قانون و لجام گسیخته را بشنود.
او از زبان سعدی علیه‌الرحمه، به قانون و قانونگذاران و مجریان قانون گفت:
به کسی ندارم الفت ز جهانیان مگر تو  /  اگرم تو هم برانی، سر بی‎ کسی سلامت
…و از من خواست دردش را بنویسم.
دختر جوانش در تهران زندگی می‌کند و پنج سال است که گرفتار خانه عنکبوت شده.
این غول‌های نکبت و آفت که منتظر شکارند برای هلاک کردن. دخترش با پسر جوانی آشنا می‌‎شود که مرز کارتن خوابی بوده و دختر تا امروز جوانی و تمام درآمدش از روزی شانزده ساعت کار در محیط مردانه را هزینه این عنکبوت خطرناک کرده، به امید ازدواج و متاسفانه علاقه یکطرفه از طرف دختر…
دختر را در تهران پیدا کردم و متوجه هزاران خیانت، دروغ و نامردی از طرف عنکبوت شکارچی شدم… آن شکارچی خانه عنکبوت، همان شمرزادی فروشگاه لیوایز جزیره کیش بود که امروز موی سفید هم پیدا کرده…
شمرزادی حالش خیلی بد است چون از پشتکار من خبر دارد او می‌داند این بار از اندک اعتبار و آبرویم برای این دختر دلشکسته زندگی باخته و قولی که به مرحوم پدرش دادم استفاده خواهم کردم تا شاید از طریق طرح دعوی و شکایت به محاکم قضایی، بتوانیم زندگی مادی دختر جوان را نجات دهم.
شمرزادی پیام کوتاه برایم فرستاده به این مضمون: «ای کاش بتونی بعد ۷۱ سال نامه برای خودت بنویسی… برات آرزوی سلامتی دارم. شمرزادی».
در توضیح این پیام باید بگویم: اینکه فامیل این بزرگوار! جعلی و بسیار طبیعی است… دوم اینکه نوشته بعد ۷۱ سال! …آقا به خدا من هفتاد ساله هستم، آن هم کاملا بدون آرایش!
اما جهت اطلاع، خطاب به دوست بی‌مایه، کم قیمت‌ و متخصص در خیانت، تن پروری، مغلطه و سفسطه می‌گویم که: بنده جمشید پوراحمد نیم قرن است که برای خودم نامه نوشته‌ام و خوشبختانه نامه‌هایم در طول این سالها خواننده‌های بی‌شماری داشته… «رومان صدتومن»، «مستاجرهای تهرانی»، «کلیسای عشق و سگ»، «سحر»، «شمال» و… تمام نوشته‌هایم‌‌ عین واقعیت بوده‌اند، حتی همین یادداشت؛ یعنی هفتاد سال صداقت با خودم داشته‌ام و تربیت و نعلیم‌ام به دست پدرم خدابخش بوده، مردی که انسانیتش در جهانی جا نمی‌گیرد.
آرزویم که روزی مسئولین خواب‎زده این کشور دختر مرد فرهنگی و تمام دختران این سرزمین را از خانواده خود بدانند و یا حداقل در برخورد با موارد سواستفاده از دختران و نوامیس، به مثابه سوزنی به خود و جوالدوزی به دیگران عمل کنند.
همه می‌دانیم که سواستفاده‌گرانی امثال شمرزادی در این کشور بسیارند، به ویژه که حالا متاسفانه با حضور جماعت افغانی، مشکل قوز بالا قوز و باعث نگرانی تک تک دلسوزان این سرزمین هم شده است.
همه این‌ها به کنار اما آنچه که واقعاٌ آزاردهنده و خطرناک است اینکه شنیده‌ام شخصی همچون شمرزادی با داشتن شش کلاس سواد، قرار است وارد عرصه بازیگری هم شود(!) نفس حضور این چنین موجودی در همه محیط‌ها، بسیار خطرناک است… باور کنید عین واقعیت است.

  • جمشید پوراحمد
۰۱
آبان

یادداشت / جمشید پوراحمد
بعد ‌از تماس و ارسال پیام برای آقای مدرس و عدم پاسخگویی از طرف ایشان، ناچار متوسل به نوشتن شدم!
پائولو کوئیلو جمله‌ای دارد؛ او می‌گوید: ما آدما دو تا سبد بهمون آویزونه، یکی پشتمون، یکی جلومون، خوبی‌ها‌مونو می‌اندازیم تو سبد جلویی و بدی‌هامونو تو سبد پشتی؛ وقتی تو مسیر زندگی راه می‌‎‌رویم فقط دو چیز می‌بینم؛ خوبی‌های خودمونو و عیب‌های نفر جلویی را. اما بنده در‌ مورد استاد کلاس بازیگری فقط یکی را می‌بینم!
یکی از شیفتگان، دلباختگان و پاکباختگان سینما که از مرز چهل سالگی گذر کرده و محترمانه بگویم، کم سواد و در واقع بی‎سواد است، همسرش از او جدا شده و فکر نکنم لازم به ذکر دلیل جدایی همسرش باشیم. او دختر جوانی دارد که جدایی مادر و پدر اولین ضربه مهلک عاطفی دریافتی‌اش بوده. نگهداری و تربیت دختر جوان توسط پدر که امری محال ممکن است! شغل این مرد عاشق‌پیشه، سوداگری مرگ است! پیک موتوری یکی از آش فروش‌های معروف تهران…مدتی در بارگاه یکی از خوشنویسان سریال‌های ایرانی و کارگردان‌های «ای!» به سمت چاکری مشغول خدمت‎گزاری مادی و معنوی بود به امید روزی که نقشی به او واگذار شود تمام خرده فرمایشات این هنرمند را اجابت می‌کرد تا اینکه مرد عاشق‌پیشه گناهی نابخشودنی مرتکب می‌شود و از چاله به چاه می‌‎افتد!
او در یک کلاس بازیگری از جنس بنگاه معاملات واگذاری نقش ثبت نام می‌کند و بعد آن دوست هنرمند متعهد، یعنی مرد عاشق پیشه را مرتد می‌داند!
مرد عاشق پیشه با پرداخت شهریه ماهانه یکی از شاگردان کلاس استاد که می‌کوشند امتیاز راه‌اندازی شعبه دوم فلان بازیگر «کار راه بنداز»(!) را به نام خود اختصاص دهند ثبت نام می‌کند. البته همه هنرجویان به این دلیل ثبت نام می‌کنند که می‌دانند خود استاد، دستی بر این بی‌قانونی و هردمبیلی شدن سینما، تئاتر و تلویزیون دارند!
استاد کلاس بازیگری متاسفانه خود را از شاگردان و یاران عالیحناب حمید سمندریان مرد ادیب، فاضل، غنی از شخصیت، معرفت، انسانیت و تکرار نشدنی می‌داند. (جهان از ارادت بنده نسبت به عالیحناب حمید سمندریان مطلع است؛ آدرس این ارادت فقط ارجاع به سه یادداشتی است که بنده برای عالیحناب سمندریان در بانی‌فیلم نوشته‌ام.)

استاد کلاس بازیگری عزیز!
جهت اطلاع بعد از خواندن یادداشت و از آنجایی که حقیقت تلخ است، راه را برای شما با ذکر واقعه‌ای نزدیک می‌کنم؛چند سال پیش یک آدم بسیار نزدیک که امروز در قید حیات نیست نامه‌ای به حاج آقا زم که آن زمان ریاست حوزه هنری را برعهده داشت نوشت که بنده یعنی جمشید پوراحمد، فقط مدرک لیسانس دارم و مدرک دکترایم تقلبی است!
خوشبختانه آن نامه برای بنده نتیجه مطلوبی داشت و عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد، مصداقی عینی یافت.
دوست هنرمند دیگری از حوزه تئاتر که در دو نمایش بنده، بازیگر بود و بعدها همان دو نمایش را به عنوان کارگردان نمایش روی صحنه آورد… در چندین یادداشت و گفت‌وگوی مطبوعاتی عنوان کرد که ۴۲ نمایش به روی صحنه آورده ام…نامبرده یکی از گفتگو های مطبوعات یبنده را به یکی از مدیران مرکز هنرهای نمایشی نشان می‌دهد و می‌‎گوید؛خنده دار و مضحک نیست، ۴۲ نمایش؟! …و آن مدیر شرافتمند مرکز در جواب می‌گوید: جمشید پوراحمد فقط ۴۲ مجوز اجرا از مرکز دریافت کرده و نمی‌دانم چرا مجوزهای اداره تئاترش را به حساب منظور نکرده!

جناب استاد کلاس بازیگری و دیگر عناوین هنری!
این الگوریتم منحصر به فرد شما زا باید عین تعدی به روح و روان هنرجوی اصولاً گرفتار، دست تنگ و در آرزوی بازیگری نامید. این چه وضعیتی‌ست که هنرجوی بی‎سواد، کم‌‎سواد و نسبتا باسواد را در یک کلکسیون کاملا غیر‌استاندارد و آن هم فقط به دلیل کسب درآمد دور هم جمع کرده‌اید!

حضرت استاد!
شما به چه مجوزی سر کلاس زبان به ناسزاهای رکیک باز می‌کنید و شوخی زننده می‌کنید. چه معنایی دارد که برای -مثلا تنبیه- جریمه صد بار نوشتن از روی یک متن را می‌دهید؟! مگر شما خودتان دارای دیدگاه و صاحب نظر هستید که به هنرجو اجازه طرح نظر را نمی‌‎دهید؟!

استاد!
این شیوه و پلتفرم درس دادن را از کجا آورده‌اید؟!
جا دارد که جناب وزیر ارشاد و دیگر مسئولان خواب‌زده فرهنگ و هنر، به نجوه مدیریت و تدریس برخی از این به ظاهر استادها، ورود کنند تا خود ببینند چه بلای خانماسوزی بر سر فرهنگ و هنر مملکت می‌آید…
پشیمانی در پایان کار سودی به همراه ندارد.

شیخ بهایی این چنین فرموده:
افسوس که نان پخته، خامان دارند
اسباب تمام، نا تمامان دارند
آنان که به بندگی نمی ارزیدند،
امروز کنیزان و غلامان دارند…

  • جمشید پوراحمد
۱۹
مهر

یادداشت / جمشید پوراحمد
رضا طوفان و یا رضا صفایی‌پور از هنرمندان سینما بیمار است… برای طوفان عزیز که مهر و معرفتش بسیار شامل حال بنده بوده آرزوی تندرستی دارم.
طوفان که مرد مرام سینماست، طوفان که از دوستان خوب بهمن مفید عزیز و از یاران همیشگی جمشید هاشم‌پور‌ است؛ او هنرمندی اخلاق مدار، متعهد و رفیق است.
قرارمان چه بود و حالا کجاست؟!
آیا قرارمان پلشتی در رفتار و افراط در نامهربانی بود؟!
تمام روزهای زندگی‌مان با مرگ و بیماری جامعه بزرگ هنرمندان گره خورده و متاسفانه دربین ما هستند عزیزانی که با در اوضاع نابسامان اقتصادی جامعه، با سیلی و اخیرا با مشت آهنی(!) صورت خود را سرخ نگه می‌دارند.
تاسف‌بار این است که در چنین وضعیت فاجعه‌آمیز اقتصادی، نمونه‌هایی از امتیازبگیران و رانتخوار را می‌بینیم و در باره‌شان خبرهایی را می‌شنویم که قلم هم بازگویی‌اش شرمسار است و خجلت‌زده…
در باره آقای برنامه‌ساز تلویزیونی خواندیم که از دورانی که آرزوی خوردن دیزی آبگوشتی را داشت، با رانت و رابطه توانست به ثروتی نجومی دست بیابد. یکی از افتخارات این شخص این بود که بعد از جمع‌آوری مبلغی با صفرهای بی‌انتها، برای کمک به مردم بلوچستان، تنها دو عدد سرسره برای فرزندان بدون آب، نان، بهداشت، لباس و سرپناه «جازموریان» ساخت و راه‌اندازی کرد!
اینکه چرا از آن همه پول تنها دو سرسره بیرون آمد اطلاعی ندارم؛ شاید جنس آن دو سرسره اهدایی از برلیان بوده و آن دوست هنرمند متعهد که روزی موافق است و روز دیگر مخالف، مصالح ساخت سرسره را گران خریده باشد(!) اما همنقدر می‌دانم که او حدود دو ماه پیش به اتفاق ورزشکاری فرصت‌طلب در بلوچستان به دنبال گرفتن مجوز ساخت مدرسه بودند؛ احتمالاً مدرسه‌هایی از جنس تجارت و ثروت اندوزی!
در فرهنگنامه‌ی کوهنوردی به آدم‌هایی که با همدیگر کوهنوردی می‌کنند می گویند «همنورد»؛ و چه اسم زیبایی. «همنورد» یعنی تمام پستی‌ و بلندی‌ها و فراز و نشیب‌ها را در کنار هم درنوردیدن، پشت و پناه هم بودن، کنار هم و پا به پای هم رفتن، در سخت‌ترین مسیرها و دشوار‌ترین گردنه‌ها هوای هم را داشتن… دقیقا عین وضعیت فعلی ما هنرمندان!!
این روزها، دوران و روزگار غریبی شده، ساعتی که انگار باید در انتظارش باشیم، ساعتی‌ست پر از طوفان، سیل، زلزله، بیماری و مرگ…
با آرزوی دوباره برای سلامتی رضا طوفان عزیز.

  • جمشید پوراحمد
۰۹
مهر

یادداشت / جمشید پوراحمد
ننه دایی، مادربزرگ نجف آبادی من که در بسیاری از یادداشت‌هایم به دلیل شخصیت متفاوت و غیراستاندارش حضور داشته و برای خوانندگان خاطرانگیز بوده، شصت و پنج سال پیش وقتی برای اولین بار با لهجه نجف آبادی‌اش به من گفت؛ ننه دنیا آخر شده! من دقیقا بعد از گذشت سال‌ها فهمیدم نگاه و باور دنیای آخر ننه دایی، گسل طبقاتی مادی و بی عدالتی روزگار زندگی خویش بوده.
امروز دنیای آخر من در هفتاد سالگی و با صدها نوشته و سفرهای پرمخاطره و کوله‌باری از دیده‌های کیمیا و تکرارنشدنی، با زندگی ناباورانه دختر ابراهیم و نوعی رقم خورده و باعث اندوه و نگرانی که هیچ کارکرد فرهنگی، تربیتی و انسانی در مقابل داشتن پول و شهرت به هر قیمتی وجود ندارد…
دختر ابراهیم و دو حاصل زندگی‌اش، نرگس آفت، هجده ساله و نرگس عادت، بیست ساله و صدها مورد مشابه جامعه امروز آنچنان مست و غرق ثروت، شهرت و شهوت هستند که دیگر صدای شلیک تیرهای فساد را که در لحظه می‎تواند نفس‎ زندگی‌شان را بگیرند، نمی‌شنوند.
آنان با دریافت مدرک‌های فاقد سواد، دانش، فرهیختگی و شعور اجتماعی، رکورددار دانش فاسدی شده‌اند که انسان را جاهل و خطرناک می‎کند و مقدمات علمی فاسد و نتیجه‌گیری غلط و در مواردی ویرانگر را به وجود می‌آورد.
دختر ابراهیم در برج رنج، فلاکت، تحجر و بردگی به دنیا آمد و در آغوش مادری از جنس جهلی ظالمانه، قد کشید؛ او در شانزده سالگی ناچار به ازدواج با دیکتاتور-مردی از جنس کفتار شده و حاصل این ازدواج نامتجانس، دو نرگس می‎شود!
دختر ابراهیم بعد از زنده به گور شدن اقبالش، در ۲۵سالگی زندگی دوباره بدون همسر را در کنار دو نرگس‌اش، آغاز دیگری را تجربه می‎کند؛ هرچند نمی‌دانست «گرگ‌زاده، گرگ می‌‎شود» و از طرف دیگر تربیت دو دخترش را به گربه های کوچه می‌‎سپارد!
دختر ابراهیم از زادگاهش که یکی از مناطق محروم کشور است به مرور و اندک اندک خود را برای ادامه زندگی به شمال شهر تهران می‌رساند و این از نظر دوستان و فامیل و دیگر اعضای خانواده یعنی یک انقلاب و یک رنسانس در زندگی!
دختر ابراهیم امروز با بازسازی اساسی زیبایی صورت و پوشیدن کت و شلوار به سبک جنیفر لوپز و مراجعه هر روزه به یک آرایشگاه معتبر(!) برای رنگ و موی جدید و دریافت مدرک کارگردانی از دانشگاه(؟!)، متاسفانه در آینده نزدیک، از فیلمسازان آینده خواهد شد!
چون نامبرده و نامبردگان راه تعالی و ترقی را به سرعت نور طی خواهند کرد!
چه غم انگیز و دردناک است که کسی نیست از این پدر و مادرهای جوان و میانسال دور و نزدیک و تشنه شهرت به ویژه فیلمسازی سئوال کند؛
آیا در ساخت خانواده که همان جامعه کوچک زندگی‌شت موفق بوده‌ای؟!
آنچه را که ساختی و تحویل جامعه دادی، باعث افتخارند؟!
آیا با ده جلسه حضور در دانشگاه و دریافت مدرک می‌توانی به عنوان فیلمساز تاثیرگذار باشی؟!
آیا وقتی نمی‎دانی که سینماتوگرافی مخفف‌اش می‌‎شود سینما! آیا در این شرایط من نوعی نباید به بیابانی بروم و سنگ به سر بکوبم؟!
آیا میدانی برای درک دیگران اول باید خودت را درک کنی؟!
آیا می‎دانی که یک فیلمساز باید حل کند و نه اینکه حل شود؟!
آیا از تغییر، انتخاب و اصول سینما آگاهی داری؟!
آیا می‎دانی سینما گستره‌ای از آن چیزهایی است که توضیح ناپذیرند؟!
سینما یعنی رشد، آگاهی، اخلاق و بدون چشم‌داشت و معادله و با ماشین زمان همراه شدن و به قول جان مکسول «بزرگترین روز زندگی همه‌ی ما روزی است که مسئولیت تمام نگرش‌ها و رفتارهای‌مان را تمام و کمال برعهده بگیریم.»
آیا امروز شما دختر و پسر ابراهیم و دیگر ابراهیم‌های اسیر پول و شهرت‌پرستی، احساس تعهدی نسبت به دو نرگس مخربی را که تحویل جامعه داده‌اید و هر روز حضورشان باعث فساد اخلاقی است دارید؟!
ایکاش به جای خرید آیفون یکصد میلیونی و آموزش خلبانی قبل از دریافت دیپلم، ادب، احترام، فرهنگ، تربیت، محبت، معرفت و آداب و معاشرت را یاد فرزندان‌تان می‎دادید…
نتیجه این کوتاهی مادرانه و جبران عقب ماندگی‌های روزگار روستانشینی و تنگدستی، نرگس هفده‌ساله‌ای شده که با افتخار با سیگار، مواد مخدر و مشروبات الکلی، فامیل نزدیک شده و نرگس بیست ساله‌ای که هفته‌ای یک شب به خانه مراجعه می‌آید و مبتلا به اچ آی وی مثبت  شده است و…
بنده پیشنهاد می‌کنم به محض ورود به عرصه فیلمسازی در ابتدا، زندگی خود را بسازید و بعد در اندیشه خوشبختی و سعادت دیگران باشید!

  • جمشید پوراحمد
۲۱
مرداد

جمشید پوراحمد

ورکشاپی که در سینمای خانگی به راه افتاده عاقبت به سرنوشت کتاب «روزگار رفتهآخرین سرخ‌ها» نوشته اسوتلانا الکسیویچ دچار خواهد شد؛ کتابی که برنده نوبل ادبیات شد!

***

آنچه که این روزها در سینمای خانگی روی پرده‌ ابتذال و بی‌محتوایی پخش می‌شوند،یکی از دیگری «ته‌چین» برانگیزترند!
اشتباه جبران ناپذیر این چرخه فیلمسازی که دوستان و دشمنان سازنده باید بدانند، ایننکته است که بیننده، بیمار فشارهای بی حد و مرز زندگی است، نه بیمار افکار، تفکر،اندیشه و مغز و ساده‌تر اینکه مردم با سفرشان مشکل دارند، نه با مغزشان! در ادامه به برخی از تولیدات شبکه نمایش خانگی می‌پردازم.
سریال قهوه ترک؛
بیننده این سریال حتما باید از افراد نخبه بوده و یکی از قله‌های هنری را فتح کرده باشد!
در این میانه بلبشو‌بازار نمایش خانگی، از آقای سروش صحت انتظار‌ ساخت چنینسریالی را نداشتیم؛ سریالی که هیچ تفاوتی با خزعبلات کتاب‌های آن خانم بازیگرمدعی ندارد!
در همین شبکه نمایش خانگی و روی پلتفرم‌ها، چندین مسابقه ساخته و پخش می‌شودکه بهترین آنها بدترین است و بدترینش بهترین!
ساختار و خاصیت این مسابقات عین آش سرما خوردگی ننه دایی «مادر بزرگ معروفبنده» است که شامل محتویات مانده، بیات و موجود در یخچال بود؛ بیمار بعد ازخوردن آن آش، باید یک هفته در بیمارستان بستری می‌شد!
بعد‌ از پشت سر گذاشتن این مجموعه مسابقات شلغمی سینمای خانگی به مسابقه بیسابقه «صداتو» می‌رسیم!
دو‌ قسمت اول و دوم این مسابقه را بنده به صورت کامل و با دقت دیدم. در ابتدا از تهیه کننده صداتو تمنا دارم اگر همه برنامه‌های اینچنینی از سکه‌ و از رونق افتاد، شما بازار صداتو را کساد و تعطیل نکند! اگر قحطی فیلم و سریال آمد، شما باعث قحطی صداتو نشوید!
مجری مسابقه آقای محسن کیایی بدون هیچ شک و تردیدی نسبت به «کت» فوبیا دارد! ظاهراً کت، لباس و پوششی کاملا نامتعارف است بر‌تن ایشان، چرا که در هر سی ثانیه یکبار دکمه کتش باز و بسته می‌شود!
داشتم به این فکر می‌کردم چنانچه منوچهر نوذری مجری این مسابقه بود چه اتفاقی می‌افتاد؟
منوچهر نوذری بدون حضور چهار هنرمندی که در این مسابقه به اشتباه حضور دارند و نقش حامی تنها شرکت‌کننده مسابقه را اجرا می‌کنند، یک تنه و چگونه و با چه ظرافت وزیبایی و کیفیتی برنامه را اجرا می‌کرد.
آقای کیایی چرا بعد از این دریای زیبای واژه ها، خوش تشریف آوردید؟! چرا برویمصداشو ببینیم؟!
شکل مسابقه به شما این اجازه را می‌دهد که بگوئید؛ بشنویم و ببینیم.
آقای کیایی کاش این کار‌ اجرا که پردانش، پرمخاطره، پرسشگر، خلاق، نظم پذیر و خطرپذیر است، شما تجربه و اجرا نمی‌کردید!
در مسابقه «صداتو» فرافکنی و سرکوب اطمینان و اعصاب نقش پررنگی دارد. به ویژه در شخصیت و حضور خواننده جنوبی آقای محسن شریفیان، امیرمهدی ژوله، محمد بحرانی و بانو شبنم مقدمی. بعد از اجرای هر برنامه به اظهارنظرهای غیرحرفه‌ای خود دقت بفرمائید؟!
آقایان ژوله و بحرانی و بانو مقدمی شما درجایگاه خود بهترین هستید… این بهترین را از خود و طرفدارن‌تان دریغ نفرمائید…!

  • جمشید پوراحمد
۲۱
مرداد

جمشید پوراحمد

عبدالقادر دینار‌ زئی؛ نویسنده، شاعر‌ و هنرمندی که ریشه‌اش در خاک بلوچستان تبدیل به سروی بلند قامت، زیبا و پرآوازه گشته…

در گرمای طاقت‌فرسای تیرماه، بخشدار جوان و پرتلاش پارود جناب کاظم بلوچ لاشاری، در کنار جناب سلیم کدخدا فرماندار شهرستان راسک، مردی از جنس شرافت، وجدان، معرفت و دانش، با دیگر یاران و همکاران‌شان مشغول خدمت هستند.
از جاده مرز پیرکور به طرف روستای کرایکور که به شکل ناباورانه‌ی مخاطره‌آمیز است، حرکت کردیم. اتومبیل‌هایی که دراین جاده مخروبه و غیراستاندارد و ده‌ها جاده مشابه دیگر، به سرعت در حرکت بودند، تماشای آنها مرا به یاد اتومبیل‌های گران‌قیمت خیابان فرشته، الهیه، لواسان و… انداخت که همه از مرفهین بی‌درد بلوچ هستند! و فقط برای دور و دور و خوشگذرانی دراین جاده‌های مرگ و زندگی برای به فقط لقمه نانی با هزاران خطر آنی، سوخت‌بری می‌کنند و در مواردی با سوخت‌شان، سوخته می‌شوند!
چرا؟
چون زمامداران عزیز مالک سرزمین پربرکت ایران! زمین و دریای سیستان و بلوچستان، با زنان و مردان متفاوت، مهربان، مقاوم و عاشقش را به یغما برده‌اند. اینها دادرسی ندارند و تنها به امید روزی مانده‌اند که ستاره دنباله‌دار هالی در آسمان زندگی آنها ظاهر شود!
به روستای کرایکور که در روزگار نه چندان دور، روستایی پرجمعیت بوده و امروز‌ تقریبا خالی از سکنه است به دیدار‌ عبدالقادر دینارزئی هنرمند دلسوخته، دلشکسته و تنها مانده رفتیم. او در سن هشتادسالگی و با همه سختی‌هایی که در زندگی‌اش دارد همچنان ایستاده و امیدوار است.
این هنرمند، موجودیت مادی زندگی‌اش را هزینه اعتقاد و فرهنگ غنی سیستان و بلوچستان کرده و محکم و استوار و کاملا به جا می‌گفت؛ ایرانیها فقط فارس‌زبان‌ها نیستند، ایرانی یعنی کرد، لر، فارس، ترکمن، بلوچ و ترک…
عبدالقادر دینارزئی می‌گفت؛ جدایی هر کدام و به هر دلیلی یعنی مرگ سرزمین، یعنی فروپاشی، یعنی مرز و جدایی.
می‌گفت؛ همه دیوارهای فرو ریخته را دوباره می‌توان ساخت، بجز دیوار فروپاشیده اعتماد را. می‌گفت دیوار اعتماد به یک باره ساخته نمی‌شود؛ از رفتار و عمل است که هر خشتی روی هم چیده می‌شود.
عبدالقادر دینارزئی فقط بلد بود خودش باشد، این هنرمند معتقد است مردمان بلوچ در فصل بهار آرام روی زمین قدم برمی‌دارند، چون مادر طبیعت باردار است و معتقد است که ما جزئی از طبیعت هستیم نه رئیس آنو
گفت؛ فکرهای آزار دهنده‌ام را در دفتر می‌نویسم تا ذهنم سبک شود و آرام گیرد.
عبدالقادر‌ دینازئی خالق کتاب‌های مرواردین گال، شکلین گال، گارین داستان، بلوچ راج دپتر‌گارین تاک و درد داستان است، جهت اطلاع شما خواننده عزیز، نام کتاب‌ها، قصه‌های بسیار جذاب و سروده‌های زیبای آن به زبان بلوچی است.
عبدالقادر دینارزئی همچنین در یک سریال تلویزیونی ۴۸ قسمتی شبکه هامون به نام «‌شنبل و شاهی‌»، نقش تأثیرگذاری را ایفا کرده که خود یکی از نویسندگان آن سریال هم بوده.
هنرمند عزیز جناب عبدالقادر دینارزئی محبت، سخاوت، منش و صداقت شما را در روستای دور افتاده کرایکور هرگز فراموش نخواهم کرد.
برای شما آرزوی سرافرازی و سربلندی دارم.

  • جمشید پوراحمد